معرفت فلسفی، سال بیست و دوم، شماره دوم، پیاپی 86، زمستان 1403، صفحات 77-96

    بررسی انسان‌شناسی نیچه برپایه اندیشه‌های شهید مطهری

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    ✍️ عزیز جوان پورهروی / دانشیار گروه فلسفه و کلام اسلامی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تبریز / a.javanpour@iaut.ac.ir
    قادر فقیهی / دانشجوی دکتری فلسفه و کلام اسلامی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تبریز / ghaderfaghihi1@gmail.com
    حسین نوروزی / استادیار گروه فلسفه و کلام اسلامی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تبریز / dr.norozi.tab@gmail.com
    dor 20.1001.1.17354545.1403.22.2.5.5
    doi 10.22034/marefatfalsafi.2025.5000143
    چکیده: 
    دیدگاه‌های نیچه تأثیر زیادی بر حوزه‌های گوناگون دانش امروزی برجای گذاشته و اندیشة غربی معاصر را تحت تأثیر قرار داده است. بنیادی‌ترین مسئله‌ای که نیچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه می‌دید، بحران عمیق فرهنگی ـ سیاسی بود که وی راه‌حل آن ‌را در دو مسئلة «انسان‌شناختی» و «خداشناختی» می‌دانست. از رهگذر جستار حاضر که با روش توصیفی ـ تحلیلی به بررسی انسان‌شناسی نیچه بر پایة اندیشه‌های شهید مطهری پرداخته است، آشکار می‌شود که نیچه به سه نوع دگردیسی در حوزة انسان‌شناسی باور دارد: الف) شترانگاری انسان؛ ب) شیرانگاری انسان؛ ج) بچه‌انگاری انسان. به باور وی، انسان بیمارترین، دودل‌ترین، دمدمی‌ترین و سست‌بنیادترینِ حیوانات اسـت و ارزش حقیقی انسان در نیرومندی او و روحش زاییدة جسم اوست. مهم‌ترین عنصر در انسان‌شناسی نیچه «اَبَرانسان» است که برای رسیدن به قدرت، تمام ارزش‌های انسانی را لگدمال می‌کند. انسان‌شناسی نیچه بر نظام فلسفی‌اش در حوزة معرفت‌شناسی، هستی‌شناسی و خداشناسی استوار است. ازاین‌رو نقد دیدگاه‌های انسان‌شناختی وی تنها در سایة نقد مبانی او میسور است که در پایان نوشتار حاضر به اختصار، مهم‌ترین اندیشه‌های وی با تکیه بر دیدگاه‌های شهید مطهری ارزیابی می‌شود.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    An Examination of Nietzsche’s Anthropology as per the Thought of Shahid Motahhari
    Abstract: 
    Nietzsche's views have left a significant impact on various fields of contemporary knowledge and have influenced modern Western thought. The most fundamental issue Nietzsche saw facing the Western world in his time was a profound cultural and political crisis, for which he proposed solutions rooted in two central questions: that of anthropology and that of theology. Through the present inquiry, which employs a descriptive-analytical method to examine Nietzsche's anthropology according to Shahid Motahhari, it becomes evident that Nietzsche believes in three types of transformation in the field of anthropology: a) the camel-like nature of man; b) the lion-like nature of man; and c) the child-like nature of man. In his view, man is the sickest, most indecisive, most fickle, and the most unstable of animals. The true value of man comes from his strength, and his spirit is born from his body. The most important element in Nietzsche’s anthropology is the concept of the 'Übermensch' (superhuman), who, in the pursuit of power, tramples upon all human values. Nietzsche's anthropology is grounded in his philosophical system in the fields of epistemology, ontology, and theology. Therefore, the critique of his anthropological views can only be accomplished through a critique of his underlying principles, which, at the conclusion of this paper, will be briefly assessed with reference to the ideas of Shahid Motahhari.
    References: 
    متن کامل مقاله: 

     
    مقدمه
    فريدريش ويلهِلم نيچه (۱۸۴۴-1900) فيلسوف مشهور آلماني بود که انديشه‌هاي وي تأثير زيادي بر دانش‌هاي ناظر به ساحت‌هاي گوناگون زندگي (از قبيل ادبيات، هنر، فلسفه، سياست و اخلاق) و به‌طور کلي بر انديشة نوين برجاي گذاشت و انديشة غربي معاصر را به نحو وسيعي تحت تأثير قرار داد. بنيادي‌ترين مسئله‌اي که نيچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه مي‌ديد، بحران عميق فرهنگي ـ سياسي بود که وي راه‌حل آن‌ را در دو مسئلة «انسان‌شناختي» (ارادة قدرت و ظهور ابرانسان) و «خداشناختي» (مرگ خدا و نابودي ارزش‌هاي ديني) مي‌دانست. بر اين اساس، انسان‌شناسي در منظومة فکري نيچه جايگاه ويژه‌اي دارد و زيربناي بسياري از ديدگاه‌هاي وي را تشکيل مي‌دهد.
    نيچه به نقد و جراحي اخلاق، فرهنگ و سياست دوران گذشته پرداخت و آن را در قالب نظام فلسفي‌اش ارائه داد. در همين زمينه، وي در واکنش به فرهنگ و گفتمان حاکم بر قرون هجده و نوزده ميلادي، در پي آفرينش مفاهيم و ارزش‌هاي جديد و نامتعارف در قالب خواست قدرت بود تا با تأکيد بر خصلت «آفرينندگي»، انسان امروزي را در جايگاهي قرار دهد که لازمة شناسايي و شناخت اوست.
    نيچه در سه سطح به انسان‌شناسي پرداخت: در سطح نخست، تعداد زيادي از صـورت‌هـاي موجود انساني را ارائه داد. در سطح دوم، راه‌هاي گوناگوني براي فراگذر انسان‌ها از صـرف وجودشان نشان داد. در اين سطح انسان‌هاي والاتر مطرح مي‌شوند. در سطح سوم به ابرانسان ‌رسيد.
    جستار حاضر به روش توصيفي ـ تحليلي به بررسي انسان‌شناسي نيچه با تکيه بر انديشه‌هاي شهيد مطهري پرداخته و به پرسش‌هاي ذيل پاسخ داده است:
    1. تقرير مؤلفه‌ها و ساحت‌هاي خودشناسي انسان از نظر نيچه چگونه است؟
    2. نيچه انسان نوين و ابرانسان را چگونه توصيف مي‌کند؟
    3. با تکيه بر انديشه‌هاي شهيد مطهري، انسان‌شناسي نيچه چگونه ارزيابي مي‌شود؟
    1. خودشناسي انسان
    خودشناسي مؤلفه‌ها و ساحت‌هاي گوناگوني دارد که تقرير مهم‌ترين آنها در انديشة نيچه از اين قرار است:
    1-1. دگرديسي‌هاي سه‌گانه در انسان‌شناسي
    نيچه در حوزة انسان‌شناسي، به سه نوع دگرديسي انسان باور دارد که عبارت است از: الف. شترانگاري انسان؛ ب. شيرانگاري انسان؛ ج. بچه‌انگاري انسان.
    انسان با تحمل اخلاق و فضائل سنتي و ميراث افلاطوني، به‌ويژه تمدن مسيحي، بسان شتر مي‌شود. شتر نماد انسان مسيحي است. دگرديسـي دوم از شـتر بـه شـير اسـت. شـير نمـاد نابودسازي ارزش‌هاي سنتي است که شتر آنها را به دوش کشيده است. شير صرفاً نماد نـابودي اسـت، نه نماد آفرينش. انسـان‌شناسـي نيچـه بـر مبنـاي آفريننـدگي استوار است. در اينجا دگرديسي سوم اتفاق مي‌افتد که از شـير بـه بچـه است. نيچـه معتقـد است: دوران نيست‌انگاري به ياري کودك غيرتاريخي به‌سر مي‌آيد. کودك تجلي بي‌گناهي و فراموشي و آغازي نو است (اسميت، 1380، ص144-143).
    2-1. ارزش و جايگاه انسان
    در انسان‌شناسي نيچه، انسان بيمارترين، دو‌دل‌ترين، دمدمي‌ترين و سست‌بنيادترينِ حيوانات اسـت؛ زيرا بيش از همة جانوران دل به دريـا زده، نوآوري کرده و با سرنوشت خود درافتاده است. او موجودي است که بر سر سروري کائنات با ساير جانوران و خدايان در جنـگ و نبـرد اسـت و بـدين‌روي هميشه در خطر به سر مي‌برد (نيچه، 1382، ص157).
    در انديشة نيچه انسان‌ها حيوانـات هوشـمندي هستند کـه بـه شـناخت عـالم دست يافته‌اند و داراي عمري بسيار کوتاه‌اند و ناگزير خيلي زود خواهند مرد. به باور نيچه، انسـان ناشـادترين و دلتنـگ‌تـرين جانوران است و تنها موجودي‌ است که مي‌خندد؛ زيرا تنها اوست که به شدت رنج مي‌برد و بدين‌روي ناچار شـد خنده را ابداع کند (نيچه، 1377، ص88).
    وي همچنين بر اين باور است که انسان ناتوان‌ترين، اما رياکارترين مخلوقات است که خـود را بـه سـروري مي‌رساند و نيروهاي احمق‌تر را رام مي‌کند (نيچه، 1377، ص66). به باور نيچه، انسان با خطاهاي خود تربيـت مي‌شـود و در ابتـدا خـود را موجـودي غيـرکامـل تصور مي‌کرد، سپس صفات واهي را در مرحلة بعدي به خود نسبت داد و بعد خود را در سلسله‌مراتب موجودات، داراي مقامي کاذب ميان حيوان و طبيعـت انگاشـت و در پايان، معيارهـاي ارزشـي جديـدي را بـي‌وقفه ابداع کرد و آنها را تا مـدت‌ها ابـدي و مطلـق قلمـداد نمـود. وي ناديـده‌گرفتن اين خطاها را به معناي حذف مفاهيم بشري، احساس انساني و ستايش انساني مي‌دانست (نيچه، 1380الف، ص185).
    او معتقد به انحراف اساسي در زمينة تعليم و تربيت است. به باور وي، چون آسيب‌پذيرترين افراد (دين‌داران) به جـاي انسان‌هاي بـزرگ گرفتـه شـده‌انـد، مسـائل مربـوط بـه سياست، نظم‌بخشيدن به جامعه و تعليم و تربيت از پايه تحريف شده است (نيچه، 1381الف، ص185).
    در انديشة او، انسانيت غايت هستي نيست، بلکه پلي است که بايـد از روي آن گذشـت و به مرحلة والاتر دست يافت. او اين مرحله را شأن ابرانسان (ubermensh) يا انسان برتر معرفي مي‌کرد و معتقـد بود: انسان‌ها بايد معناي زندگي را در اين پايگاه بجويند (ضيمران، 1382، ص24). نيچه با اين موضوع که انسان خود را تنهـا غايـت هستي بداند و انسانيت خود را با اميد به رسالت جهاني خرسند بدارد، به‌شـدت مخـالف بود و آن را ناشـي از توهمات انساني مي‌دانست (نيچه، 1384ب، ص31).
    نيچه خود به اين حقيقت معترف بود که کشف انسان دشوار است و از همه دشوارتر، کشف خويشـتن است. وي معتقد بود: هرکه خود را بشناسد نيک و بد را خواهد شناخت (نيچه، 1389، ص210). در حقيقت، بـه عقيـدة وي، نيک و بد نسبي‌اند و هر کس بايد نيک و بدِ خـود را کشـف نمايـد؛ زيـرا وي بـا هـرگونه نيک و بد همگاني و مطلق مخالف بود. نصيحت وي به انسان‌ها حاوي اين پيام اسـت: «آن شـو کـه هسـتي». اين بدان معناست که هيچ خود واقعي و ازپيش‌موجودي نيست که در انتظار کشف آن باشـي.
    نيچه در باب ارزش‌ها به سه اصل باور داشت:
    الف. ارزش‌ها بايد عيني و باورپذير باشند؛
    ب. هوشياري خودآگاه و اينکه انسان خاستگاه ارزشگذاري‌هاست؛
    ج. فراموشي بيشتر انسان‌هاي گذشته و حقايق نابودگر زندگي که اساس هستي انسان را شکل داده‌ است (اسميت، 1380، ص234).
    نيچه نظر ارزش‌شناختي «برابري انسان‌ها در پيشگاه خداوند» را فوق‌العاده خطرناک مي‌دانست؛ زيرا آن را مستلزم ناديده‌انگاري انسان‌هاي نيرومند مي‌شمرد (نيچه، 1377، ص672).
    برابري انسان‌ها در پيشگاه خداوند موجب مي‌شود تـا مردان برتر خود را مطابق معيار فضيلت بردگان بسنجند و همة ويژگي‌هاي برتـر خـويش را سـزاوار سـرزنش بدانند (نيچه، 1377، ص674). در حقيقت، وي درصدد تبيين اين مسئله بود که هـر انسـاني ارزش مخصـوص خـود را دارد. ارزشي که انسان‌هاي والاتبار و ابرانسان در انديشة او دارند به هيچ وجه انسان‌هاي عـوام از آن برخـوردار نيستند. ابرانسان در انديشة او آفريننده و تعيين‌کنندة ارزش‌هاست. به عقيـدة او ارزش انسان در توانمندي اوست، نه در سودمندي‌اش؛ زيرا بر فرض که هـيچ‌کسـي هـم نباشـد کـه انسـان بتوانـد براي او سودمند باشد، باز هم به زندگي خود ادامه مي‌دهد (نيچه، 1377، ص677).
    در انديشة نيچه فقط انسان‌هاي والاتبار و ابرانسان شايستة احترام‌اند. اين باور او را بـه صـريح‌ترين شکل از انسان‌شناسي مسيحي متمايز مي‌سازد (نيچه، 1377، ص571). به باور وي، انسان جنايتکاري که زندگي و آزادي خويش را به خطر مي‌اندازد، انساني باشهامت است و نبايد از طريق تنبيه بـه تحقيـر او پرداخـت. شورشـي‌بـودن و جنايتکـار بـودن يـک انسـان بـه‌خـودي‌خـود ارزش او را پـايين نمي‌آورد؛ حتي بايد از يک شورشي گاهي تجليل کرد؛ زيرا او در جامعـه چيـزي يافتـه است کـه بايد عليه آن جنگ به‌پا کرد (نيچه، 1377، ص567-566).
    چون اخلاق نسبي است، نمي‌تواند ملاك کيفر باشد و نبايـد جنايتکاران را به خاطر بي‌اعتنايي به اخلاق محکوم کرد. براي اينکـه نظريـة او بـه هـرج‌ومرج منجـر نشود، معتقد بود: جنايتکار را بايد مانند ابلهان کيفر داد و يا بسان بيمار با او رفتار کرد (نيچه، 1376، ص45).
    به باور نيچه، انسان نبايد دشمن خود را شرمسار کند، بلکه بايد طوري با او رفتار نمايد کـه انگار او (جنايتکار) به انسان نيکي کرده است، نـه بـدي، و طـوري از او انتقـام گرفتـه شـود کـه انگـار بـه او (جنايتکار) افتخاري بخشيده شده است (نيچه، 1376، ص55).
    در انديشة نيچه اعدام انسان‌ها به خـاطر قتلـي کـه انجـام داده‌انـد، بسـيار ناپسـند اسـت؛ زيـرا بـه نظـر وي غمِ حاصل از هر اعدامي بيش از قتل است. وي رنجش حاصل از اعدام را ناشـي از خونسـردي قضـات و ابزار قرار دادن مجرمان براي بازداشتن ديگران از قتل مي‌دانست (نيچه، 1384الف، ص153).
    3-1. انسان؛ موجودي تک ساحتي يا دو ساحتي؟
    در انديشة نيچه ارزش حقيقي انسان در قدرت او و روحش زاييدة جسم اوست. در اين ديدگاه شعور و روح ابزار بدن هستند. منِ حقيقـي بـه نظـر نيچـه، روان نيست؛ زيرا آن ابزار تن است، بلکـه سـازمان‌دهنـده‌اي اسـت کـه بـه‌گونة روحـي و عقلانـي عمـل مي‌کند؛ يعني سازماني است که ارزش‌گذاري مي‌کند و مي‌انديشد. در حقيقت، به عقيدة نيچه «مني اسـت که در پسِ روح پنهان است». کساني که درصدد طلب و در تمناي جهان‌هاي آن سوي بـدن و زمـين‌اند، نه‌تنها محکوم به نوميدي‌اند، بلکه با تمناي محال خود، موجب خـوارشـماري مـنِ حقيقـي (بـدن) مي‌شوند (نيچه، 1376، ص41).
    به باور نيچه، تـن در ديدگاه‌هـاي الهـي خـوار شمرده مي‌شود و اعتقاد آنان مبتني بر اين امر است که وجود ناقص جسم همچون جنـازه‌اي جـان جَميلـي را به همراه مي‌کشد. نيچه اين اعتقاد فلاسفة الهي را امري خيالي و باطل مي‌پنداشت (نيچه، 1377، ص194).
    نيچه باور به رستگاري روان بر پاية کتاب مقدس را به دور از تمدن مي‌دانست (نيچه، 1377، ص206). به باور وي نه‌تنهـا جـاودانگي روح مطـرح نيسـت، بلکـه او در چنـين گفـت زرتشت مي‌گويد: «روان‌ات از تن‌ات نيز زودتر خواهد مُرد. پس ديگر از هيچ مترس» (نيچه، 1389الف، ص29). نيچـه با نفي جاودانگي روح و روز رستاخيز، در پي چيره‌شدن بر ترس از مرگ بود.
    وي به‌طور کلي، بـا هـرگونـه انديشـه‌اي که موجب تحقير جسم به‌واسطة روح شود، مخالف بود. در انديشة نيچـه، انسـان يـکسـره تـن اسـت، و روان جز واژه‌اي براي تن نيست. تن خرد بزرگ و کثرتي با يک معنا، اما جان خرد کوچک و افـزار تـن است و افزار و بازيچه‌اي براي خرد بزرگ است. تـن در وراي روح، غايـت همـه چيـز اسـت، غالب مي‌شود، فتح مي‌کند، ويران مي‌سازد و فرمانرواي خويشتن است. تـن آفريننـدة جـان است و صـرفاً آن را ابـزاري براي خود مي‌داند (نيچه، 1389الف، ص45ـ46).
    نيچه روح را به‌مثابة يک گوهر مستقل که کانون اراده و انديشة بشـر باشـد، نمـي‌پـذيرفت. وي عليه آرمان‌گرايي (ايدئاليسم) و مفهوم روح که مبناي انسـان‌شناسـي آرمان‌گرايي اسـت، اعـلام جنـگ کـرده است. حتي به عقيدة وي ذهن هم ابداً چيزي حقيقي نيست، بلکه طرحي از عادت‌هاي زبـان اسـت کـه محـيط پيراموني آن را براي فکر آماده مي‌کند (اريکسون، 1390، ص188).
    در انديشة نيچه گوهر انسان متکي بر بدن و بر غريزه‌هاي ناخودآگاه خويش است. درسـت اسـت کـه نيچـه معتقد بود تنها خوارشمارندگان تن به بقاي روح و جهـان‌هـاي ديگـر ايمـان مـي‌آورنـد، امـا هـيچ مـاده‌انگاري ساده‌لوحانه‌اي در انديشة نيچه وجود ندارد؛ زيرا اين تن در انديشة نيچه به هـيچ روي امـري ثابت، تعين‌يافته، خنثا و مادي نيست، بلکه قادر است چيزي يگانه از خويش بيافريند (اسميت، 1380، ص146).
    در انديشة وي باور به تن اساسي‌تر از باور به روان است. باور به روان از تأمـل غيـرعلمـي در احتضـار تن ناشي مي‌شود (نيچه، 1377، ص397). باور به جسم بسيار بهتر از باور به روح است؛ زيرا وي جسم را پديده‌اي غني‌تـر لحـاظ مي‌کرد که رؤيت واضح‌تري ارائه مي‌دهد (نيچه، 1377، ص424).
    در اين انديشة روح تنها وسـيله و ابـزاري در خـدمت زندگي برتر و رشد و نمو است. در حقيقت، تن و جسم نسبت به روح ايده‌هاي شـگفت‌انگيزتـري هسـتند و باور به جسم بسيار نيرومندتر از باور به روح است. نيچه تمام برداشت‌هاي متافيزيکي از نفس را موهوم و افسانه مي‌پنداشت. در انديشة وي نفس مجموعـه‌اي از اعمال، رفتار، انديشة‌ها، برداشت‌ها، نگرش‌ها، تمناها و احساسات فرد است. حال اگر نفس چيـزي جز مجموعه‌اي متضاد و ناپيوسته نباشد، فاقد يگانگي است. وي اختـراع مفاهيمي همچون جان و روح و حتي جان بي‌مرگ را صرفاً به خاطر نفـرت از تـن مي‌دانست. در تفکـر نيچـه اموري همچون روح، فرد، تفکر، آگاهي جان، اراده و حقيقت وجود ندارند و همگي خيالاتي‌اند و به هيچ کاري نمي‌آيند (نيچه، 1377، ص390).
    4-1. شناخت‌شناسي انسان
    آگاهي در انديشة نيچه چيزي جز يـک شـبکة ارتبـاطي بـين انسان‌ها نيست و همـين خصوصـيت ماية توسعة آگاهي شده است. نيچه انسان را موجودي مي‌داند که نيـازمند کمـک و حمايـت همنوع است و براي بيان اين نيـاز و قابـل‌فهـم ‌گردانـدن آن، بـه آگـاهي احتيـاج دارد. آگاهي ذاتاً متعلق به موجوديت فردي انسان نيست، بلکه به‌عکس به بخشي از طبيعـت او تعلق دارد کـه در همـة جامعة انسـاني مشـترك اسـت (نيچه، 1380ب، ص332).
    اساسـاً در انديشة نيچـه، شناخت خويش تمامي دانش اسـت و در پايـانِ شـناخت، همـة چيزهايي اسـت کـه آدمـي خـود را خواهـد شناخت؛ زيرا ساير چيزها تنها حدود آدمي‌اند (نيچه، 1380ب، ص71).
    در انديشة وي انسان هنگامي که يک شـيء (مثل بـرگ درخت) را مـي‌بينـد، در مرحلـة نخسـت، حـس بينـايي و عصب بينايي‌اش تحريک مي‌شود و تصوير آن طي يک جهش کامل به ذهن منتقـل مي‌گردد. نيچه اين مرحله را «استعارة اول» مي‌خواند. بعد از نام‌گذاري آن شيء توسط انسان، تصوير آن طـي يـک جهش ديگر به صوت يا اسم منتقل مي‌شود. اين مرحله «استعارة دوم» است. در مرحلة آخـر، بـا جـداکـردن اسم از تصويري که اين اسم بدان متصل است (اسم و لفظ «بـرگ» از تصـوير بـرگ)، آن‌ را بـه همـة تصـاوير انتقال مي‌دهد؛ يعني ديگر لفظ «برگ» معادل تصوير نخستين نيست، بلکه بر تمام برگ‌ها دلالـت دارد. اين سومين استعاره است، که به «استعارة مفهوم» مشهور است.
    نيچه معتقد بود: با شکل‌گيري مفهـوم «همه» فکر مي‌کنند علاوه بر تک‌تک برگ‌ها، چيز ديگري به نام «برگ» هست که اين برگ‌هاي جزئي اقتباسي از آن نمونة اصلي است. درواقع رابطة بين ذهن و عين، و انسان و جهان پيراموني آن يک رابطة استعاري و غيرحقيقـي است؛ زيرا در انديشة نيچه اساساً دو حوزة عين و ذهـن کـاملاً از يکديگر متفاوت‌انـد و هـيچ‌گونـه رابطة علّـي و حقيقي ميان آنها وجود ندارد. بر همين اساس، کشف حقيقت اشيا براي مـا (ذهـن) ممکن نيست. چون رابطة انسان و جهان يک رابطة استعاري است، رابطة زبان (مفاهيم)، انسان بـا جهـان نيز نمي‌تواند يک رابطة حقيقي باشد. نتيجه اينکه علم و فلسفه کـه بـر بنيـاد مفـاهيم استوارند، قادر نخواهند بود ما را به شناخت حقيقي از جهان برسانند. اما چون رابطة مـا بـا جهـان رابطة استعاري است و نسبت استعاري يک نسبت هنري و زيبايي‌شناسانه است، يگانـه راه رسيدن بـه معرفـت، هنر است (مهرگان، 1382، ص81-80).
    در انديشة نيچه بخش اعظم وجود انساني را امـور فطـري کـه شـعور در آن مـدخليت نـدارد، تشکيل مي‌دهد. اما عقل، خرد، ادراك، وجدان و شعور که جزء اندکي از وجود انسان را شکل داده، قابـل اعتمـاد نيست (فروغي، 1387، ص526).
    نيچه فيلسوفي عقل‌گريز بود؛ زيرا هم مرتبة علم و هم مرتبة عقل را پايين‌تـر از هنـر مي‌دانست. وي تمام حقايق عقلي را «فريب» مي‌ناميد. به عقيدة او شناخت عقلي مانند دين، فقط درصدد پرده ‌کشيدن بر کوري بي‌رحمانة ارادة زندگي است (اريکسون، 1390، ص401).
    در انديشة نيچـه عقـل قـادر بـه تصـرف جايگـاه نيـروي يگـانگي‌هاي بخش سنت و مذهب و ايجاد هماهنگي ميان انگيزه و نيت‌هاي متضاد افراد نيست (حقيقي، 1379، ص20). همچنين وي وجود عقل کلي و عقل متافيزيکي حاکم بر هستي را انکار مي‌کرد. تنهـا خـردي کـه در انديشة نيچه وجود داشت، خرد موجود در انسان بود. وي وجود خرد در عرصة هستي را شيئي نايـاب برمي‌شمرد و بيشتر چيزها به نظر او زندگي بدون خرد دارند. به نظـر او در پهنـة زنـدگي اساسـاً بـه خـرد نيازي نيست. خرد خطرناك و ناشدني است و به اعتقاد او در خرد نيامدن چيزي، نه‌تنها دليل بر ضـد هسـتي‌ او نيست، بلکه شرط وجود آن چيز است. خرد تنها به شناخت چيزهاي بسيار حقيـر نائل مي‌آيد. خرد تنها ابزاري براي زندگي است و از درك وجود راستين يا حقيقت ناتوان است (نيچه، 1381ب، ص55).
    نيچه اساساً همة فرآورده‌هاي تفکر را موهوم مي‌پنـداشت و مقـولات انديشه را اموري ساختگي و دروغين مي‌دانست که صرفاً براي تفکر مي‌توان براي آنها هستي واقعي قائل شد. وي هرگونه فلسفة سنتي را که در پي حقيقت باشد و به تفسير خود هستي در عرصـة عقل بپردازد، انکار مي‌کرد.
    2. انسان امروزي و اَبَرانسان
    مهم‌ترين عنصر در انسان‌شناسي نيچه را «ابرانسان» تشکيل مي‌دهد. در ادامه، نخست ويژگي‌هاي انسان امروزي و در سپس ويژگي‌هاي ابرانسان را در انديشة وي تقرير مي‌کنيم:
    1-2. انسان امروزي
    در انديشة نيچه، انسان امروزي غايت خـود را در ديگـري مـي‌يابـد و هـيچ‌کسـي در خـود غـايتي بـراي وجود داشتن نمي‌بيند. دگرخواهي خنده‌دارترين مضحکة عالم اسـت (نيچه، 1384الف، ص42-43). او با اين انديشة جان استورات ميل که «هر بد که خود نمي‌پسـندي، بـا کس نکن اي جان برادر» به‌شدت مخالف و از آن بيزار است؛ زيرا معتقـد اسـت: ايـن انديشـه در پـي آن اسـت که هر آميزشي انسان را بر پاية خدمات متقابل قرار مي‌دهد، به‌‌گونه‌اي‌که هر عملي همچون نـوعي از عـوض در برابر چيزي که در حق ما انجام‌شده، پديدار مي‌گردد (نيچه، 1377، ص704).
    در انديشة نيچه انسان‌هاي عصر کنوني بردگان سه چيزند:
    1ـ1ـ2. بردگان لحظات
    يکي از عوارض ژرف بيماري عصر امروزي اين است که انسان به رفتار فرهنگي جديدي در حيطة زمان نياز پيدا مي‌کند و به اين ضرورت مي‌رسد که از اين جريان شتابناك پيروي نمايد (نيچه، 1380ب، ص35).
    2-1-2. بردگان مُد
    اگر يونانيان و روميان باستان هنوز زنده بودند، به مُد به‌مثابة نشان فرهنگ مي‌خنديدند؛ زيرا به نظر نيچه در مُد از محتوا خبري نيست يا محتوايي زشت دارد (نيچه، 1380ب، ص41).
    3-1-2. بردگان عقايد
    انسان امروزي با اين نيت خود را تسليم عقايد مي‌کند که بي‌هيچ سعي و تلاشي روشنفکرانه از سوي خود به ارزش‌ها، اعتقادات و آگاهي‌هاي علمي ضروري و همزمان معتبر در سطح همگاني دست يابد. ازاين‌رو با تعصب شديد از اين عقايد حمايت مي‌کند و هيچ عقيدة ديگري را معتبر نمي‌پندارد (نيچه، 1380ب، ص48).
    به باور نيچه، انسان بايد نسبت به هر آنچه تاکنون مي‌انديشيده است تجديدنظـر کند و از همين جا بايد شروع کرد: مسائلي که انسان تاکنون با جديت به آنها مي‌انديشـيده، نـه‌تنهـا واقعيـت نيستند، بلکه تخيلات صرف‌اند و دروغ‌هاي ساخته و پرداختة مشتي بيمـارند. وي مفـاهيمي ازجملـه خدا، جان، فضيلت، گناه، فراسو و حقيقت را از آن دسته مفاهيمي مي‌پنداشت که بايد در پذيرش آنها تجديدنظر شود.
    وي با اعلان «مرگ خدا» و پايان عصر «برابري انسان‌ها»، طبقه‌بندي نويني از انسان‌ها ارائه مي‌داد کـه پله‌هاي پايين آن را فرودستان و پله‌هاي فوقاني آن را جان‌هاي آزاده و پله‌هاي ميـاني آن را افـرادي از ميـان‌دستان با توجه به رتبه و پايگاه خويش اشغال کرده‌اند و خود پيش‌نيـازي بـراي وجـود مقام‌هـاي والاتـر از خويش‌انـد (اسميت، 1380، ص199).
    در انسان‌شناسي نيچه، انسان‌ها بـه دو گـروه تقسـيم مي‌شوند: الف) والاتبـاران قدرتمنـد؛ ب) پست‌انديشان عوام. به عقيدة وي گروه نخست پاك و خـالص‌انـد و گـروه دوم ناپـاك. نيچـه خطاب به ساير انسان‌ها مي‌گفت: از اينکه پلکان ترقي والاتباران قرار مي‌گيريد، خشمگين نباشيد.
    بنا بـه عقيـدة وي امـروزه بـه انسان‌هاي قدرتمنـد و اصـيل نياز است که انديشة ارزش‌گذاري‌هاي مخـالف، بازسنجي و بازگشت به ارزش‌هاي جاويد را در ذهـن سـاير انسان‌ها پديـد مي‌آورند و همچنين به انسان‌هايي نياز است که قيد و بندهاي کنوني را گشوده، مسير هزارسـاله را تغييـر مي‌دهند (نيچه، 1389ب، ص127).
    نيچه در جست‌وجوي انسان‌هايي بود که داراي تمايلات نيرومند و خوش‌فرجـام‌اند و تمايلات عالي‌شان از هم نگسيخته است. ارادة قدرت و ظرفيت فرماندهي از جملة ايـن تمايلات است. نيچه کشش به توانايي و قدرت را محور حيـات انسـان و آثـار او مي‌دانست. او حتـي منطـق و عقل را خادم اين کشش مي‌شمرد و با ناتواني اين کشـش بـه سـوي قـدرت و زنـدگي، بنـا بـر عقيـدة وي در سراشيبي زوال قرار مي‌گيرد (نيچه، 1377، ص97ـ96).
    2-2. اَبَرانسان
    نيچه به‌عنوان پيامبر نجات‌بخش با پيش‌بيني زوال انسان عادي، بشارت‌دهندة ظهور ابرانسان اشرف‌سالار و بي‌رحمـي بود که خواهان حکمراني بر جهان است. وقتي براي بار نخست با واژة «ابرانسان» مواجه مي‌شويم سؤالاتي مطرح مي‌شود: آيـا ابرانسان آن نوع هستي است که قدرت‌هاي فوق انسـاني و ابرقهرمان (سـوپرمن)‌هـا از آن برخوردارنـد؟ آيـا آن نمـاد بشريت آيندة است که بر نيست‌انگاري عصر امروزي و فرسودگي جهان بشريت نوين چيره شده است؟ در حقيقت، نيچه معناي واژة (uber) را مستلزم دو فرايندِ «فناي کهنه» و «خلق جديد» قرار مي‌داد (پيرسون، 1375، ص154).
    کلمة «ابرانسان» بيانگر بيرون ‌شدن و فراتـر رفـتن بشـر از آنچـه تاکنون بوده و در حقيقت، بيانگر عدم رضايت از وضع کنوني انسان است. اما اينکه چرا ابرانسان بايد فراتر از زمين بـرود، بـدان‌روست که او بايد با اين عمل شرايط برتر بودن خود بر زمين را فراهم کند و بتواند بار ديگـر بـر زمـين مسخر شود. نيچه رهايي انسان را در گرو نابودي ارزش‌هاي مسيحي و متـافيزيکي عصـر خـويش و خلـق ارزش‌هاي نوين (ارزش‌هايي که آفرينش آنها توسط ابرانسان صورت مـي‌پـذيرد) مي‌دانست. امـا بـراي خلـق ارزش‌هاي جديد، انسان آفرينشگر بايد شـريرترين باشـد، بـه ميزانـي کـه کمـال مطلـوب خـويش را در برابـر کمال‌هاي مطلوب ساير انسان‌ها به پيش برد و آنان را از نو به شکل خود بسازد (نيچه، 1377، ص764).
    نيچه براي خلق ارزش‌هاي نوين، به ابرانسان احتياج داشت. او براي ساختن ابرانسان بـه قـدرت سياسـي و مشروعيت فلسفه نياز داشت. در حقيقت وي از طريق همين قدرت سياسي و مشروعيت فلسفي اسـت کـه بر انسان چيره مي‌شود و به تاريخ سمت‌وسوي نوين مي‌بخشد (پيرسون، 1375، ص220).
    ابرانسـان نيچـه محصـول جامعـة اشـرافي اسـت؛ جامعـه‌اي کـه بـه نردبـان بلنـد سلسـله‌مراتـب و گوناگوني ارزش‌هاي انسان و خود انسان باور دارد. او انساني است که والاتباري‌اش تنها به خاطر قدرت فيزيکي نيسـت، بلکـه بـه قـدرت روحـي او نيـز وابسته است (نيچه، 1389ب، ص209-208). مفهوم «ابرانسان» به هيچ وجه در جهت نظريات داروين و يا بيانگر يک آرمان استعلايي نيسـت. مـافوق و ابربودن او بدين معنا نيست که آرماني است که آيندة نامتناهي و بيـرون از دسـترس انسان‌هاي ميـرا را مطرح نمايد (پيرسون، 1375، ص155).
    وجود چنين انسان‌هايي (ابرانسان) را نه مي‌توان از طريق رفتار اثبات کرد، زيـرا رفتارها ابهام‌آميزند و به کُنه آنها نمي‌توان پي برد و نه مي‌توان از طريـق آثـار اثبـات کـرد. درواقـع، بـاور است که سلسله‌مراتب را تعيين مي‌کند (نيچه، 1389ب، ص236).
    نيچه از يک‌سو معتقد بود: وظيفة گونة برتر هدايت گونـة پسـت‌تـر نيسـت، بلکـه بـه نـوع پسـت‌تـر همچون نردباني مي‌نگريست که گونة برتر از آن عبور نمايد، حتي به قيمت نـابودي آنها (نيچه، 1377، ص689). از سوي ديگر معتقد بود: انسان‌هاي بزرگ خود‌سرنوشت‌اند و با حمل خويشتن، بار سرنوشـت‌ها را بـر دوش مي‌کشند. آنان در تمناي دل‌ها و پشت‌هاي نيرومندند تا از آنچه بر دوش آنهاست، ساعتي چنـد خلاصي يابند (نيچه، 1377، ص732).
    نيچـه ابرانسان واقعيت را آن‌گونه که هست در نظر مي‌گرفت و بـراي چنـين کـاري نيرومنـد اسـت و واقعيـت بـراي او و از خود او بيگانه نيست. در حقيقت، او خودش همين واقعيت است (نيچه، 1378، ص184).
    نيچه در جست‌وجوي فراوان دربارة ابرانسان به اين نتيجه ‌رسيد که انسان والاتر را بايـد در درون خود بجويد: «آن انسان والاتر در غار من نشسته است» (نيچه، 1389الف، ص298). منظـور از «غـار» زرتشـت، عالَم درون خود نيچه است. بـراي رسيدن به ابرانسان و فرارفتن از انسان کنوني، نخست بايد فرورفتن را فراگيريم. «فرورفتن» بـه ايـن معناست که نيک‌بختي عقل، رحم، عدالت و فضيلت کنوني در نظر انسان نفرت‌انگيـز ‌شوند. نيچه با آموزة «بازگشت جاودان» خود، فرورفتن را به ما مي‌آموزد. آموزة «بازگشت جاودان» نردبان فـرارفـتن بـه ابرانسان است (پيرسون، 1375، ص152).
    تروند برگ اريکسون دربارة ابر بشر معتقد است: ابرانسان اين عقيده را که برخـي بـراي سـروري آفريـده شده‌اند و برخي براي فرمانبرداري، مجسم نمي‌کند. ابرانسان موضوعي فراواقعي اسـت. هرگز کسي نمي‌تواند خود و يا ديگري را «ابرانسان» بنامد (اريکسون، 1390، ص109).
    بنا بر ديدگاه هايدگر، ابرانسان را نبايد مخلوقي همچون انسـان بـه‌حسـاب آورد. او کسـي اسـت کـه فراسـوي انسان واپسين گام مي‌نهد. وي معتقد است: نيچه به‌ هيچ وجه ابرانسان را بـه انسـان مـافوق تصـور تشبيه نمي‌کرد، بلکه مراد او صرفاً انساني بود که از انسانيت خويش فراتر رفتـه، بـه ذات خـويش دسـت مي‌يابد؛ ذاتي که هنوز به دست نيامده است (ضيمران، 1382، ص112).
    1-2-2. ويژگي‌هاي ابرانسان نيچه
    براي شناخت ابرانسان در انديشة نيچه، بايد با ويژگي‌هاي او بيشتر آشنا شويم. نيچه او را چنين توصيف مي‌کند:
    1. در کلِ فعاليت او، منطقي طولاني در کار است و توانـايي آن را دارد کـه ارادة خـويش را از طريـق دوره‌ها و بخش‌هاي مهم زندگي خويش بگستراند و هر چيزي را که پيرامون وي حقيـر اسـت، تحقيـر و طرد نمايد؛ ازجمله اموري که منصفانه‌ترين و الهي‌ترين چيزهاي موجود در جهان است.
    2. خون‌سردتر، سرسخت‌تر، کم‌ترديدتر و دور از ترسِ از افکار عمومي است و فاقـد آن دسـته از فضائلي است که همراه با احترام و قابل احترام‌اند.
    3. نيازمند هيچ‌گونه دلسوزي نيست، بلکه خدمتکار مي‌طلبد. در رابطه‌اش با انسان‌ها همـواره در پـي آن است که از آنان چيزي بسازد. قادر به برقراري ارتباط نيست. بيشتر دروغ مي‌گويد تـا حقيقـت را بـر زبان آورد؛ زيرا دروغ‌گويي روح و اراده‌اي بيشتر مي‌طلبد. تنهاست و تنهايي او سزاوار سرزنش نيسـت و داراي حق داوري هم هست.
    4. شهامت به‌کارگيري ابزار نامقدس را دارد. به خود اجازة داشتن اعتقادات را مي‌دهد؛ زيرا به آنهـا نياز دارد، ولي به آنها سرنمي‌سپارد (نيچه، 1377، ص727-726).
    از ديگر ويژگي‌هاي او عبارت است از:
    5. انسان غريزي، سرزنده و فعال اسـت.
    6. ديونيسوسـي جنگـاور و وفادار به زمين و بدن است.
    7. از خودخواهي، شهوت و خودکامگي شرمنده نيسـت.
    8. انساني منزوي، تنها و در معرض خطر است (نيچه، 1380الف، ص240).
    نيچه ازجمله ويژگي‌هاي بارز ابرانسان خويش را دوري از هرگونه روح انتقام‌جويي مي‌دانست؛ زيـرا ديدگاه دين و متافيزيک نسبت به جهان، ريشه در تلافي و انتقـام دارد. او کمـال جهـان ماورايي را در برابر نقصان جهان خاکي قرار مي‌دهد. ابرانسان از همة پيونـدها آزاد اسـت، تعيـين‌کننـدة ارزش‌ها و ارزش‌آفرين است و ارادة هزاره‌ها را با جهت‌دهي به برترين طبايع جهـت مي‌دهد (نيچه، 1377، ص746). ابرانسان نيچه در پي معنابخشي به زمين و زميني‌کردن فضائل است و هيچ‌گونه محدوديت اخلاقـي نـدارد؛ تنهـا اصـل اخلاقي او مبتني بر قدرت است.
    3. ارزيابي اجمالي ديدگاه نيچه بر پاية انديشه‌هاي شهيد مطهري
    انديشه‌هاي نيچه در حوزة انسان‌شناسي، بر نظام فلسفي او در حوزة معرفت‌شناسي، هستي‌شناسي و خداشناسي استوار است. ازاين‌رو نقد ديدگاه‌هاي انسان‌شناختي وي تنها در ساية نقد مباني او ميسر است که خارج از عهدة اين جستار مختصر است. بدين‌روي در اينجا به اختصار برخي از انديشه‌هاي وي را با تکيه بر ديدگاه‌هاي شهيد مطهري ارزيابي مي‌کنيم:
    1-3. پوچ‌گرايي؛ لازمة انديشة نيچه
    نيچه براي معنابخشي به زندگي انسان، به «مرگ خدا» حکم کرد؛ اما با مرگ خدا زمينـة ورود بـه پوچ‌گرايي (نيهيليسم) عظيم و به تعبير خودش، نيست‌انگاري فعال را فراهم نمود. نيچه معناي زندگي را در زمين جست‌وجو مي‌کرد. ابرانسان او عاشـق زمـين اسـت. ازجمله انتقادهاي نيچه به فيلسوفان الهي، تنفـر آنها از زندگي زميني است که به باور آنها در امـور متـافيزيکي ريشه دارد. امـا اين نقد وارد نيست؛ زيرا انسان‌شناسي فلسفي ـ وحياني، نه‌تنها تنفـري از زنـدگي دنيوي ارائه نمي‌کند، بلکـه زنـدگي دنيـوي را بسـيار بـااهميت و مقدمة زندگي اخروي مي‌داند. نيچه نه‌تنها در انديشة فلسفي خود هيچ پاسخي براي پرسش‌هايي از قبيل اينکه «انسان از کجا آمـده اسـت؟» و «براي چه آمده است؟» و «به کجا خواهد رفت؟» ندارد، بلکه اساساً چنـين پرسش‌هايي بـراي او مطـرح نيسـت. نه‌تنها نيچه بلکه هر مکتب فلسفي که پاسخي براي امور فوق نداشته باشد يا پاسخي صرفاً مادي دهد، درنهايت، به سردرگمي و پوچ‌گرايي دچار مي‌شود.
    نيچه راه رهايي از پوچ‌گرايي را عقل و دين نمي‌دانست، بلکه خرد را علت اصلي پوچ‌گرايي مي‌پنداشت؛ چنان‌که ارزش‌گذاري برآمده از خرد را چيزي جز نيست‌انگاري نمي‌دانست. ديانت را نيز فاقد نيروي خلاق براي جلوگيري از پوچ‌گرايي مي‌شمرد و راه رهايي از آن را در گذشتن از خود و فراتررفتن انسان از خود مي‌ديد (تحقق ابرانسان). اما نيچه براي نجات انسان و غلبه بر نيست‌انگاري، نه‌تنها موفق عمل نکرد، بلکه خود او سبب شکل‌گيري نوعي پوچ‌گرايي جديد شد و انسان فرورفته در باتلاق مسيحيت را کامل‌تر کرد. او نه‌تنها عظمت و بزرگي را به نوع انسانيت ارزاني نداشت، بلکه با طبقه‌بندي انسان‌ها، خواري آنها را صدچندان افزايش داد؛ زيرا اکثريت انسان‌ها را مانند ابزاري در دست والاتباران پنداشت.
    2-3. ارزيابي ارزش و جايگاه انسان
    نيچه فيلسوفي مادى‌گرا بود. ازاين‌رو انديشه‌هاي انسان‌شناختي‌اش کاملاً بر مبناي فلسفة ماترياليسم استوار است. در انسان‌شناسي نيچه، انسان بيمارترين، دودل‌ترين، دمدمي‌ترين و سست‌بنيادترينِ حيوانات اسـت؛ زيرا بيش از همة جـانوران دل ‌بـه‌دريـازده، نـوآوري کـرده و بـا سرنوشـت خـود درافتـاده اسـت.
    اما بر پاية فلسفة الهي، چنين نگرشي ناموجه و ابتر است و تنها ساحت مادي انسان را محور قرار مي‌دهد. انسان در جهان‏بينى الهي تنها يك حيوان مستقيم‏القامه كه ناخنى پهن دارد و با دو پا راه مى‏رود و سخن مى‏گويد، نيست، بلکه موجودى است كه توانايى دارد جهان را مسخر خود سازد و فرشتگان را به خدمت خويش بگمارد؛ چنان‌که مى‏تواند به «اسفل السافلين» سقوط كند. اين خود انسان است كه بايد دربارة خود تصميم بگيرد و سرنوشت نهايى خويش را تعيين نمايد. تفاوت عمدة انسان با ديگر جانداران كه ملاك انسانيت اوست و منشأ چيزى به نام «تمدن و فرهنگ انسانى» گرديده، در دو ناحيه است: بينش‌ها و گرايش‌ها (علم و ايمان). تفاوت او با ساير جانداران در گستردگى آگاهي‌ها و شناخت‌ها و از نظر تعالى سطح خواسته‏هاست (مطهري، 1370، ج2، ص21).
    1-2-3. مهم‌ترين ويژگي‌هاي انسان بر پاية فلسفة اسلامي و داده‌هاي وحياني
    بر پاية فلسفه اسلامي و داده‌هاي وحياني، انسان ويژگي‌هايي دارد که بيانگر ارزش و جايگاه اوست. مهم‌ترين آنها به اختصار از اين قرار است:‌
    1. انسان خليفة خدا در زمين است (انعام: 165).
    2. ظرفيت علمى انسان بزرگ‌ترين ظرفيتي است كه مخلوق ممكن است داشته باشد. ازاين‌رو حضرت آدم تمام اسماء را آموخت (بقره: 31-33).
    3. او فطرتى خداآشنا دارد و در عمق وجدانش از خدا آگاه است (اعراف: 172).
    4. در سرشت انسان، علاوه بر عناصر مادى كه در جماد و گياه و حيوان وجود دارد، عنصر ملكوتى و الهى وجود دارد (سجده: 7-9).
    5. آفرينش انسان آفرينشى حساب‏شده است، تصادفى نيست. انسان موجودى منتخب و برگزيده است (طه: 122).
    6. انسان شخصيتى مستقل و آزاد دارد، امانتدار خداست، رسالت و مسئوليت‏ دارد، از او خواسته شده است با كار و ابتكار خود زمين را آباد سازد و با انتخاب خود يكى از دو راه سعادت و شقاوت را اختيار كند (احزاب: 72).
    7. انسان از كرامت و شرافت ذاتى برخوردار است. خدا او را بر بسيارى از مخلوقات خويش برترى داده است. او آنگاه خويشتن واقعى خود را درك و احساس مى‏كند كه اين كرامت و شرافت را در خود درك كند و خود را برتر از پستي‌ها و اسارت‌ها و شهوت‌راني‌ها بشمارد (اسراء: 70).
    8. انسان از وجدانى اخلاقى برخوردار است. او به حكم الهام فطرى، زشت و زيبا را درك مى‏كند (شمس: 8 و9).
    9. انسان جز با ياد خدا با چيز ديگري آرام نمى‏گيرد. خواست‌هاى او بى‏نهايت است. او به هرچه برسد از آن سير و دلزده مى‏شود، مگر آنكه به ذات بى‏حد و نهايت (خدا) بپيوندد (انشقاق: 6).
    10. نعمت‌هاى زمين براى انسان آفريده شده است (بقره: 29).
    11. او انسان را براى اين آفريد كه تنها خداى خويش را بپرستد و فرمان او را بپذيرد. پس او وظيفه‏اش اطاعت امر خداست (ذاريات: 56).
    12. او جز در راه پرستش خداى خويش و جز با ياد او خود را نمى‏يابد، و اگر خداى خويش را فراموش كند خود را فراموش کرده است (حشر: 19).
    13. وقتي از اين جهان برود و پردة تن كه حجاب چهرة جان است، دور افكنده شود، بسى حقايق پوشيده كه امروز بر او نهان است، بر وى آشكار مي‌شود (ق: 22).
    14. انسان تنها براى مسائل مادى كار نمى‏كند و يگانه محرك او نيازهاي مادى زندگى نيست، بلکه ممكن است از حركت و تلاش خود جز رضاى آفريننده مطلوب ديگري نداشته باشد ‏(توبه: 72).
    شهيد مطهري پس از تقرير اين مؤلفه‌ها، برخي نکوهش‌هاي انسان را نيز يادآور مي‌شود (مطهري، 1370، ج2، ص268ـ274).
    بر پاية انسان‌شناسي وحياني، انسان اولاً، يک سلسله ويژگي‌هايي دارد كه با اينكه بشرى است و تعلق به همين عالم دارد، ولى با ساختمان مادى انسان درست نمى‏شود، غيرمادى است، محسوس و ملموس نيست و به عبارت ديگر، از سنخ معنويات است، نه ماديات. ثانياً آنچه ملاك انسانيت انسان و ملاك شخصيت و فضيلت انسانى اوست، به دست طبيعت ساخته نمى‏شود، فقط به دست خود انسان ساخته مى‏شود. خلاصه اينكه انسان، خودش دروازة معنويت است و از دروازة وجود خود به عالم معنا پى برده است‏ (مطهري، 1370، ج2، ص23).
    گرايش‌هاى معنوى و والاى بشر، زادة ايمان و اعتقاد و دلبستگي‌هاى او به برخى حقايق اين جهان است كه آن حقايق، هم ماوراى فردى و عام و شامل است و هم ماوراى مادى است؛ يعنى از نوع نفع نيست. اين‌گونه ايمان‌ها و دلبستگي‌ها به‌نوبةخود، مولود برخى جهان‏بينى‏ها و جهان‏شناسى‏هاست كه يا از طرف پيامبران الهى به بشر عرضه شده و يا برخى فلاسفه خواسته‏اند نوعى تفكر عرضه نمايند كه ايمان‌زا و آرمان‏خيز باشد (مطهري، 1370، ج2، ص24).
    3-3. ارزيابي تک‌ساحتي‌انگاري انسان
    در نگاه نخسـت نيچه مانند متفکران دوگانه‌گرا (دوئاليست)، علاوه بر بدن، براي انسان قائل به روح بود؛ اما در نگاه دقيق‌تر به انسان‌شناسي‌اش مشخص مي‌شود که از ديدگاه او عنصر اساسي در وجود انسان، جسـم اسـت و روح صرفاً ابزاري براي بدن است. بر پاية براهين فلسفي ارائه‌شده در فلسفة اسلامي، روح انسان امري متافيزيکي و فناناپذيراست و نفخة الهـي اسـت کـه از عـالم ربوبيـت بـر جسم انسان دميده شده و کمال چنين روحي در پيوستن به ذات اقدس الهي است. اما در انديشة نيچـه روح تنها بخشي از تن تلقي مي‌شد و روح در انديشة وي جزء فناپذير و فرعي است، حتي زودتر از بـدن خواهد مُرد.
    هويت حقيقي انسان در فلسفة اسلامي روح است و بدن انسان به‌مثابة بسـتري لازم در جهت تکامل نفس انساني است. اما در انديشة نيچه هويـت حقيقـي انسـان بـدن بود، روح در انديشة نيچه صرفاً به‌عنوان ابزاري در خدمت بدن به‌شمار مي‌آمد. نگـاه نيچـه بـه انسـان نگـاه مادي‌گرايانه (ماترياليستي) بود. او هم مانند ساير مکاتب مادي‌گرا حقيقت انسان را جسـم مـي‌دانست. روح در انديشة نيچه به معناي حيات و سرخوشي است و برگرفته از ديدگاه وي در باب هنر است.
    4-3. ارزيابي ‌شناخت‌شناسي انسان
    در انديشة نيچه رابطة بين ذهن و عين، انسان و جهان پيراموني آن، رابطة استعاري و غيرحقيقي بود؛ زيرا در انديشة نيچه اساساً دو حوزة «عين» و «ذهن» کاملاً از هم متفاوت‌اند و هيچ‌گونه رابطة علّي و حقيقي و مطابق باواقع ميان آنها وجود ندارد. بر همين اساس، کشف حقيقت اشيا براي ما (ذهن ما) ميسر نيست. چون رابطة انسان و جهان استعاري است، رابطة زبان انسان بـا جهـان نيز نمي‌تواند حقيقي باشد. بنابراين علم و فلسفه کـه بـر مفـاهيم استوارند، قادر نيستند ما را به شناخت حقيقي از جهان برسانند. اما چون رابطـة مـا بـا جهـان رابطة استعاري است و نسبت استعاري يک نسبت هنري و زيبايي‌شناختي است، يگانـه راه رسيدن بـه معرفـت، هنر است (مهرگان، 1382، ص81-80).
    «استعاره» در انديشة نيچه به‌معناي انتقال چيزي به چيزي بود؛ اما اينکـه آيا مي‌توانيم واقعاً رابطة بين ذهن و عين را استعاري بناميم يا خيـر؟ جـاي بررسي دارد. از اساسـي‌تـرين شروط استعاره، وحدت و تقابل (وحدت در عين کثرت) است. چون ميان مصداق عينـي و تصـوير ذهني که عين يکديگرند، اختلافي نيست، نتيجه آن است که فهم نيچه از استعاره خطا بود (مهرگان، 1382، ص118).
    بر پاية فلسفه اسلامي، هنگامي که ما شيئي را ادراك مي‌کنيم ماهيت آن شيء وارد ذهن ما مي‌شود. تنها تفاوت شيء موجود در ذهن و شيء خارجي در ترتب آثار است. هر ماهيتي داراي دو وجود است: الف) وجود خارجي؛ ب) وجود ذهني. در حقيقت، عين و ذهن يک چيزند و تفاوت ميان عين و ذهن در نحوة وجود آنهاست و به همين سبب مي‌توانيم حقيقت اشيا را درك کنيم. اين در حالي است که نگاه نيچه به مسئلة معرفت، باب علم به جهان خارج را به‌طور کلي مسدود مي‌سازد و اساساً ما قادر به شناخت هيچ چيزي نخواهيم بود.
    بر پاية شناخت‌شناسي فلسفي ـ وحياني، در انسان دو كانون شناخت وجود دارد: عقل و قلب. از كانون دل حرارت و حركت برمى‏خيزد و از كانون عقل، هدايت و روشنايى. آن كس كه دلى افسرده و بى‏خواهش و بى‏اميد و آرزو دارد موجودى سرد و بى‏حركت و جامد است و هيچ‌گونه فعاليتى از او سر نخواهد زد. او به مرگ نزديك‌تر است تا به حيات. و آن كس كه از نيروى عقل و فهم و تدبير بى‏نصيب است مانند ماشينى است كه در شب تاريك در حركت است و فاقد چراغ و راهنماست. گاهى ميان اين دو كانون توافق و هماهنگى حاصل مى‏شود؛ دل به چيزى پي مي‌برد و عقل هم به خوبى آن را تصديق مى‏كند. در اين‌گونه موارد انسان دچار اشكال و محظورى نمى‏شود (مطهري، 1370، ج23، ص771).
    حاصل اينکه نيچه در حوزة معرفت‌شناسي جايي بـراي عقـل و ديـن قائـل نيست؛ اما در انسان‌شناسي فلسفي ـ وحياني عقل و دين از مهم‌ترين منابع معرفت‌شناسي‌اند.
    5-3. ارزيابي ابرانسان
    اين انديشة نيچه که تمام موجودات زميني در خدمت انسان‌اند، موجه است؛ امـا در نگاه نيچه همه چيز، حتي خود انسان در خدمت ابرانسان است و ابرانسان مي‌تواند براي رسيدن به اهداف والاي خود از او بهره‌کشي کند. اين انديشة انحصارطلبانه ناموجه است. همة موجودات در خدمت نوع انسان براي رساندن او بـه غايـت نهـايي‌اند. بنابراين کرامت براي نوع انسان است و اين امر پذيرفتني نيسـت کـه عـزت و کرامت انساني صرفاً براي گروه و طبقة خاصي (انسان‌هاي والاتبار) لحاظ شود و انسـان‌هاي عـوام در حکـم ابزار و اشياي پست و بي‌ارزش قلمداد شوند.
    انتقاد ديگري که بر نيچه وارد است، اين اسـت کـه وي از يـک‌سـو ارزش‌هاي مسـيحيت را نابود مي‌کند تا انسان را از حقارت نجات دهد و از سوي ديگر بـا ارزش‌گذاري نـوين خـود، سـبب حقـارت بيشتر انسان‌ها مي‌گردد؛ زيرا او انسان‌ها را وسيلة ابرانسان تلقـي مـي‌کند. در کتاب انساني زياده انساني مي‌نويسد: «حقـارت و خـواري انسـان‌ها در وسـيله ‌قـرار گـرفتن آنهـا بـراي تحقـق اهداف ديگران است» (نيچه، 1384ب، ص432).
    بر مبناي انسان‌شناسي فلسفي ـ وحياني، ابرانسان نيچه انساني است که براي رسـيدن بـه قـدرت، تمـام ارزش‌هاي انساني را زير پاهاي خود لگـدمال مـي‌کند و فقط ارزش‌هاي مادي را قبول دارد و چون چنين انسـاني طبـق نظريـة «بازگشـت جـاودان» به اين جهان بازمي‌گردد، هيچ آيندة روشني ندارد. اما در طرف مقابل، انسـان والاي اسلامي نـه مست قدرت اسـت و نـه والازاده، بلکـه انسـاني اسـت کـه در معنويات و فضائل اخلاقي به اوج رسيده و حـاکم و فرمانرواي واقعي نوع بشر است.
    در انديشة نيچه اصالت و شـرافت انسـاني متعلق بـه والاتبـاران اسـت و زيـردسـتان و انسـان‌هاي ضعيف چيزي جز ابزاري در اختيار والاتبـاران نيسـتند. درحقيقـت، معنـابخش زنـدگاني تمـام افـراد انساني والاتباران‌ هستند، درحالي‌‌که هيچ تفـاوتي ميـان انسـان‌هـاي کامـل و سـاير انسان‌ها در برخورد با يکديگر و حقوقي که نسـبت بـه يکـديگر دارنـد، نيسـت. معنـابخـش زندگي خداونـد اسـت و انسـان‌هاي کامـل ابزارهـاي انساني در دسـتان خـدا بـراي هدايت بشرند.
    در انديشة نيچه ابرانسان‌ها فقط از طبقة خواجگان هستند و در اثر تربيت خاص به ابرانسان تبديل مي‌شـوند. اما در انسان‌شناسي وحياني، راه رسيدن به کمـال و تحقق انسـان برين مخصـوص عـده‌اي ويژه نيست، بلکه هر انساني در اثر پرورش صحيح و پيمودن مراحـل تکـاملي عقـل نظـري و عملـي، مي‌تواند به چنين مقامي دست يابد.
    تفاوت ديگر انسان کامـل و ابرانسان در موضـوع وراثـت اسـت. نيچـه بـا خارج‌کردن افراد پست و ضعيف از توالد و تناسل و به نزديکي واداشتن افـراد زبـده کـه بـه دقـت انتخـاب شده‌اند، مي‌خواهد زمينة پيدايش نوع عالي ابرانسان را پديد آورد (کرسون، 1362، ص525-524).
    ابرانسان نيچه هنوز فعليت نيافته است و برشـمردن ويژگي‌هـاي چنـين انسـاني صـرفاً مبتنـي بـر تصـورات آرمـان‌گرايانـه اسـت. اما انسان والاي وحياني در مصاديق متعدد، فعليت يافته و داراي مصـاديق عينـي است. ظهور ابرانسان نيچه مبتني بر پذيرش مرگ خداست. در اين انديشه، تصور ابرانسان در سـاية خـدا، تصور کاملاً بيهوده‌اي است، درحالي‌که در انسان‌شناسي وحياني تصور انسان کامل فقط زير ساية خدا معنـا دارد؛ زيرا اساساً انسان در اين انديشه چيزي جز بارقة الهي نيست، بلکه جانشين و خليفة خداست. اما ابرانسان نيچه جايگزين خدا و به عبارتي خود خداست.
    ابرانسان نيچه انساني نيرومند و سالم اسـت کـه حياتي زميني را با برخورداري انسان از لذات جسماني، فارغ از هرگونه واقعيت متافيزيکي تجربه مـي‌کنـد. اما انسان والاي وحياني انسان نيرومند و سالمي است که حيات اخروي را با برخورداري از لـذات عقلـي و معنـوي که آن هم ثمرة حيات دنيوي است، دارا خواهد بود. انسان کامل وحياني خـود را پلـي بـراي عبـور انسـان‌هاي ديگـر براي رسـاندن آنهـا بـه سـعادت و جاودانگي و قرب الهي قرار مي‌دهد. اما ابرانسان نيچه براي ابرانسان‌ شدن، ساير انسان‌ها را پل و سـکوي پرتاب خويش به سوي فرارفتن از خود قرار مي‌دهد.
    نيچه از يک‌سو معتقد است: «انسان مسئول هيچ چيزي نيست؛ نه مسئول خود و نه مسـئول اعمـال خـود و نه مسئول تأثيراتي که بر جاي مي‌گذارد» (نيچه، 1384الف، ص129). اما از سوي ديگر، انسان را در قبـال سـاير انسـان‌ها مسئول مي‌داند. اين تناقض در انسان‌شناسي نيچه کاملاً مشهود است.
    ويژگي‌هاي ابرانسان در انديشة نيچه، نه‌تنها فضيلتي براي او به‌حساب نمي‌آيد، بلکه بيانگر نگرش مادي وي به مقولة ابرانسان است.
    1-5-3. ويژگي‌هاي ابرانسان توحيدي بر پاية نگرش فلسفي ـ وحياني
    بر پاية نگرش فلسفي ـ وحياني، انسان کامل (ابرانسان توحيدي) ويژگي‌هايي دارد که مهم‌ترين آنها از اين قرار است:
    1. ايمان و جهان‌بينى مبتنى بر ايمان اصيل؛
    2. علم و آگاهى در مقابل بى‏شعورى، بى‌خبرى، جهل، خرافه، حماقت و سفاهت؛
    3. توانايى و شكافتن موانع طبيعت و ايجاد نعمت و رفاه و تسلط بر طبيعت و ايستادگى در برابر قدرت‌هاى بشرى، نقطة مقابل انسان ضعيف، ناتوان، محكوم طبيعت و محكوم قدرت‌ها؛
    4. پاكى و پارسايى روح، آزادى معنوى، پيروزى روح الهى بر لجن خاكى، و در نقطة مقابل، انسان قوى و آگاه، ولى آلوده و اسير هوا و هوسِ خويش؛
    5. عدالت اخلاقى و اجتماعى؛
    6. حكمت و تفكر منطقى و استدلالى؛
    7. آزادى از حكومت و جبر محيط؛
    8. اتصال به ذات حق و عشق الهى؛‏
    9. عدم عصيان و انكار و تمرّد؛
    10. امر به معروف و نهى از منكر؛
    11. تعهد و مسئوليت؛
    12. هنر و جمال و زيبايى؛
    13. زهد جامعه‌گرا؛
    14. عمل ‏صالح؛
    15. اخلاص؛
    16. هجرت؛
    17. جهاد؛
    18. غربت و تنهايى (مطهري، 1379، ج1، ص414-413).
    از نظر ماركس، عامل تكامل جامعه طبقة محروم است و پيامبران بر ضد اين طبقه بوده‏اند و از نظر نيچه عامل تكامل، طبقة زورمند است و پيامبران بر ضد اين طبقه بوده‏اند. ماركس دين را اختراع اقويا و اغنيا و نيچه آن را ساختة ضعفا و محرومان مي‌دانست.
    اشتباه ماركس يكى در اين بود كه تاريخ را صرفاً بر اساس تضاد منافع طبقاتى توجيه كرده و جنبة انسانى تاريخ را ناديده گرفته است. ديگر اينكه او عامل تكامل را تنها طبقة محروم دانسته است. همچنين در اين است كه پيامبران را در جناح طبقة حاكم قرار داده است. اشتباه نيچه در اين است كه زور را عامل تكامل جامعه دانسته است؛ به اين معنى كه انسانِ برتر را مساوى با انسان قوى‏تر دانسته است و انسان قوى‏تر را يگانه عامل پيش‌برندة تاريخ (مطهري، 1370، ج2، ص172). اما عامل تکامل جامعه خصايص فطري انسان است (مطهري، 1370، ج2، ص511-510).
    نتيجه‌گيري
    1. نيچه فيلسوفي مادى‌گرا بود و ازاين‌رو انديشه‌هاي انسان‌شناختي‌اش کاملاً بر مبناي فلسفة مادي‌گرايي استوار بود. اما فلسفة الهي چنين نگرشي را ناموجه و ابتر مي‌داند و تنها ساحت مادي انسان را محور قرار مي‌دهد.
    2. در نگاه نخسـت، نيچه علاوه بر بدن، براي انسان قائل به روح بود؛ اما در نگـاه دقيق‌تـر، عنصر اساسي در وجود انسان را جسـم مي‌دانست و روح را صرفاً ابزاري براي بدن به‌حساب مي‌آورد. ليکن بر پاية براهين فلسفي در فلسفة اسلامي، روح انسان امري متافيزيکي و فناناپذير و نفخة الهـي اسـت کـه از عـالم ربوبيـت بـر جسم انسان دميده شده است.
    3. در انديشة نيچه رابطة بين ذهن و عين، و انسان و جهان پيراموني آن، رابطة استعاري و غيرحقيقي بود و دو حوزة «عين» و «ذهن» کاملاً از هم متفاوت‌ بودند. نيچه در حوزة معرفت‌شناسي جايي بـراي عقـل و ديـن قائـل نمي‌شد؛ اما در انسان‌شناسي فلسفي ـ وحياني عقل و دين از مهم‌ترين منابع معرفت‌شناسي‌اند.
    4. در نگاه نيچه همه چيز، حتي خود انسان در خدمت ابرانسان است و ابرانسان مي‌تواند براي رسيدن به اهداف والاي خود از او بهره‌کشي کند. اما اين انديشة انحصارطلبانه ناموجه است و همة موجودات در خدمت نوع انسان براي رساندن او بـه غايت نهـايي‌اند.

    References: 
    • اریکسون، تروند برگ (1390). نیچه و مدرنیته. ترجمة اردشیر اسفندیاری. آبادان: پرسش.
    • اسمیت، گرگوری بروس (1380). نیچه، هیدگر و گذار به پسامدرنیته. ترجمة علیرضا سیداحمدیان. آبادان: پرسش.
    • پیرسون، انسل کیت (1375). هیچ‌انگار تمام عیار: مقدمه‌ای بر اندیشة سیاسی نیچه. ترجمة محسن حکیمی. تهران: خجسته.
    • حقیقی، شاهرخ (1379). گذار از مدرنیته. تهران: آگاه.
    • ضیمران، محمد (1382). نیچه پس از هیدگر، دریدا و دولوز. تهران: هرمس.
    • فروغی، محمدعلی (1387). سیر حکمت در اروپا، به ضمیمه گفتار در روش رنه دکارت. تصحیح و حاشیة امیرجلال‌الدین اعلم. تهران: نیلوفر.
    • کرسون، آندره (1362). فلاسفة بزرگ. ترجمة کاظم عمادی. تهران: آگاه.
    • مطهری، مرتضی (1370). مجموعه آثار. تهران: صدرا.
    • مطهری، مرتضی (1379). مجموعه یادداشت‌های استاد مطهری. تهران: صدرا.
    • مهرگان، آروین (1382). نیچه و معرفت‌شناسی. تهران: طرح نو.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1376). دجال. ترجمة عبدالعلی دستغیب. آبادان: پرسش.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1377). اراده قدرت. ترجمة مجید شریف. تهران: جامی.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1378)، اینک آن انسان. ترجمة بهروز صفدری. تهران: فکر روز.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1380الف). حکمت شادان. ترجمة جمال آل‌احمد و دیگران. تهران: جامی.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1380ب). سپیده‌دمان. ترجمة علی عبداللهی. تهران: جامی.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1381الف). انسان مصلوب. ترجمة رؤیا منجم. تهران: هرمس.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1381ب). غروب بت‌ها. ترجمة مسعود انصاری. تهران: جامی.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1382). تبارشناسی اخلاق. ترجمة داریوش آشوری. تهران: آگاه.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1384الف). انسانی زیاده انسانی. ترجمة ابوتراب سهراب و محمد محقق نیشابوری. تهران: مرکز.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1384ب). آرواره و سایه‌اش. ترجمة علی عبداللهی. تهران: مرکز.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1389الف). چنین گفت زرتشت. ترجمة داریوش آشوری. تهران: آگاه.
    • نیچه، فریدریش ویلهلم (1389ب). فراسوی نیک و بد. ترجمة سعید فیروزآبادی. تهران: جامی.
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    جوان پورهروی، عزیز، فقیهی، قادر، نوروزی، حسین.(1403) بررسی انسان‌شناسی نیچه برپایه اندیشه‌های شهید مطهری. فصلنامه معرفت فلسفی، 22(2)، 77-96 https://doi.org/10.22034/marefatfalsafi.2025.5000143

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    عزیز جوان پورهروی؛ قادر فقیهی؛ حسین نوروزی."بررسی انسان‌شناسی نیچه برپایه اندیشه‌های شهید مطهری". فصلنامه معرفت فلسفی، 22، 2، 1403، 77-96

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    جوان پورهروی، عزیز، فقیهی، قادر، نوروزی، حسین.(1403) 'بررسی انسان‌شناسی نیچه برپایه اندیشه‌های شهید مطهری'، فصلنامه معرفت فلسفی، 22(2), pp. 77-96

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    جوان پورهروی، عزیز، فقیهی، قادر، نوروزی، حسین. بررسی انسان‌شناسی نیچه برپایه اندیشه‌های شهید مطهری. معرفت فلسفی، 22, 1403؛ 22(2): 77-96