ملاحظاتى درباره کتاب «فلسفه فلسفه اسلامى»
Article data in English (انگلیسی)
سال هشتم، شماره سوم، بهار 1390، 227ـ245
محمد فنائىاشکورى*
فلسفه فلسفه اسلامى و مزایاى آن
فلسفه فلسفه اسلامى عنوان اثرى است از جناب حجتالاسلام والمسلمین دکتر عبدالحسین خسروپناه از استادان حوزه علمیه قم. این اثر کاوش و پژوهشى است در ماهیت فلسفه اسلامى، آسیبشناسى آن همراه با طرحى نو و رویکردى جدید به فلسفه اسلامى. اهمیت موضوع ایجاب مىکند که پژوهش مزبور مورد توجه اندیشوران و موضوع بحث و گفتوگو قرار گیرد.
اثر یادشده داراى نکات مثبت و قابل تقدیر چندى است که به برخى از آنها اشاره مىشود:
1) مؤلف محترم به تکرار محض مطالب پیشینیان بسنده نکرده، بلکه قدم در راه نوآورى نهاده و کوشیده است سخنى تازه عرضه کند و طرحى نو دراندازد.
2) مؤلف نگاهى نقّادانه و آسیبشناسانه به میراث حکمى اسلامى انداخته و کوشیده است خلأها و نارسایىهاى آن را بازیابد.
3) جامعیت مباحث از حیث اشتمال بر آراء مختلف و ابعاد گوناگون در هر مسئله در عین اختصار است، گرچه این امر موجب شده است که مؤلف وارد مباحثى شود که طرح آنها براى تبیین نظریات مطرحشده ضرورى نیست و بجاست اصل مدعا در نوشتارى کوتاهتر عرضه گردد.
4) استفاده از منابع متنوع و فراوان مرتبط با مباحث طرحشده و رعایت امانت در نقل و ارجاع هر سخن به منبع آن است.
5) جدّیت مؤلف محترم در تحقیق و پیگیرى بحث است. بسیارند کسانى که ایدههایى نو طرح مىکنند، اما به اجمال و اختصار از آن مىگذرند و لوازم و پیامدهاى آن را پیگیرى نمىکنند، و در نتیجه بحث را به ثمر نمىرسانند. مؤلف محترم در این اثر کوشیده ابعاد، اجزا و لوازم طرحش را بیان و جغرافیاى بحثش را حتىالمقدور ترسیم کند.
شکى نیست که هر طرح و ایدهاى براى اینکه پختهتر شود و ابعادش روشنتر گردد، نیاز به تجزیه و تحلیلها، نقّادىها و نکتهسنجىهاى بسیارى دارد و ضرورت مشارکت، مباحثه، ان قلت قلت و نقض و ابرام اهلنظر در اینگونه مباحث بر کسى پوشیده نیست. آنچه در پى مىآید برخى ملاحظات و تأمّلاتى است که راقم به عنوان مشارکت در پیشبرد این بحث به طرح آن مبادرت مىورزد.
اشتراک لفظى یا معنوى «فلسفه»
آیا کاربرد واژه «فلسفه» در فلسفههاى مضاف به اشتراک لفظى است؟ مؤلف محترم در مواضع مختلف از کتاب از جمله صفحه 40 و 91 مىگویند: فلسفه به اشتراک لفظى درباره فلسفههاى مضاف به علوم و فلسفههاى مضاف به حقایق به کار مىرود؛ زیرا موضوع این علوم واحد نیست، روش آنها هم واحد نیست. در فلسفههاى علوم روش تاریخى هم به کار مىرود.
ملاحظه: مهمترین و رایجترین کاربردهاى فلسفه عبارتاند از: الف. همه علوم؛ ب. علوم حقیقى (اعم از نظرى و عملى)؛ ج. فلسفه اولى یا مابعدالطبیعه؛ د. فلسفه به معناى رایج امروزى؛ یعنى تأمّل عقلانى نظامیافته. در میان کاربردهاى فوق فقط فلسفه اولى (مابعدالطبیعه، متافیزیک، الهیات) به عنوان یک علم است. سایر کاربردها اشاره به یک علم ندارند، بلکه یک حوزه معرفتى را تشکیل مىدهند (مانند علوم طبیعى، علوم اجتماعى... که یک حوزه معرفتىاند نه یک علم.) از اینرو، ابنسینا از فلسفه به معناى علوم حقیقى به علوم فلسفى تعبیر مىکند، نه علم فلسفه.
فلسفههاى علوم هم به معناى چهارم فلسفهاند. فلسفههاى علوم تأمّل عقلانى درباره علم است که البته علم معمولاً یک پدیده تاریخى است. موضوع مطالعه در اینگونه موارد پدیدهاى تاریخى است، امّا روش فهم و تجزیه و تحلیل عقلى است. از اینرو، فلسفه علم غیر از تاریخ علم است. مباحث فلسفه علوم همچون کشف مبانى، مفروضات و اصول حاکم بر روش علمى مباحثى عقلىاند. مسائل فلسفه علم مانند چیستى علم، استقراء فرق علم و غیرعلم با روش عقلى حل و فصل مىشوند. با مطالعه تاریخى منطق حاکم بر پژوهش علمى را کشف مىکنیم. مثل اینکه با روش دروننگرى منطق حاکم بر تفکر که همان منطق است را کشف مىکنیم، یا با تأمّل درونى و علم حضورى احکام هستى را مىیابیم. اینها موجب نمىشود که علوم فوق عقلى نباشند.
به عبارت دیگر، روش فلسفه علوم صرفا تاریخى و نقلى نیست. اگر کسى در فلسفه علم صرفا به مباحث تاریخى اکتفا کند ما آن را فلسفه نمىخوانیم؛ چنانکه اگر کسى صرفا به روش نقلى از فلسفه اولى بحث کند ما آن را فلسفه نخواهیم دانست، یا همینطور اگر کسى علوم طبیعى را صرفا با روش نقلى یا عقلى بحث کند ما این شیوه را نمىپذیریم.
مثلاً در فلسفه علم اقتصاد بحث در این نیست که مبادى این علم در نظر عالمان این علم چه بوده است، بلکه سخن در این است که مبادى حقیقى علم اقتصاد چیست. علماى اصول در تعریف و فایده و غایت علم اصول به نقل اقوال مىپردازند، اما آن نقل مقدّمه تحلیل و نقد براى رسیدن به یک پاسخ درست است. در خود مسائل فلسفى هم روش این است. براى اینکه تحقیق کنیم جوهر چیست، معمولاً ابتدا نقل اقوال مىکنیم؛ امّا این امر بحث فلسفى را تاریخى محض و غیرعقلى نمىسازد.
به این معنا بسیارى از فلسفههاى مضاف به حقایق هم پدیدههایى تاریخىاند و براى شناخت آنها باید به تاریخ مراجعه کرد. آنها بُعد تاریخى هم دارند که مطالعه آن براى شناختش ضرورى است؛ مثل فلسفه هنر، زبان، سیاست، صنعت. مطالعه اینها صرفا با دروننگرى و تحلیل عقلى بدون مراجعه به واقعیت عینى و تاریخى آنها نیست. همه فلسفههاى مضاف درباره امر موجود بحث مىکنند، حال یا موجود به دست انسان و در روند تاریخى یا موجود در طبیعت.
فلسفه در کاربرد جدید تأمّل عقلى نظاممند درباره هر پدیده است. از اینرو، فرقى بین فلسفههاى مضاف به علوم و امور نیست. منتهى پدیده مورد مطالعه در فلسفههاى مضاف به علوم چون علم است، از اینرو، این علوم درباره علماند و به این اعتبار، آنها را معرفت درجه دوم مىگویند.
به یک معنا، همه فلسفهها معرفت درجه دوم، و محصول نگاه ثانوىاند؛ یعنى بعد از حس، تجربه، علم حضورى، مطالعه تاریخ و نقل، به موضوع نظر عقلى مىشود. گاهى به این جهت مباحث فلسفى را معقول ثانى مىگویند که متفاوت با معقول ثانى به معناى رایج است.
اگر فلسفه زبان به اعتبار اینکه روى زبان بحث مىکند علم درجه اوّل است، مىتوان گفت: فلسفه علم هم درباره علم به عنوان یک پدیده، بحثش درجه اوّل است. درجه دوم بودن قیاسى است، نه نفسالامرى. فلسفه فیزیک چیزى بر مباحث طبیعتشناسى نمىافزاید، امّا بر مسائل خودش یعنى احکام و عوارض علم فیزیک مىافزاید.
بنابراین، فلسفه مشترک لفظى نیست. همانگونه که نویسنده در جاى دیگر (ص 131) درباره حکمت مىگویند، در اینگونه واژهها یک معناى پایه هست و کاربردهاى دیگر توسعه و تضییق آن معناست و یا با مناسبتى به کار مىرود. معناى پایه یکى است، اما واژه نقشهاى جدیدى را ایفا مىکند. حتى وقتى از فلسفه احکام بحث مىکنیم که مراد علل و حکمتهاى احکام است از معناى اصلى فلسفه دور نشدهایم. یا وقتى از فلسفه قیام حسینى بحث مىکنیم، مراد بحث از علل و مبادى و زمینههاى آن است. و بحث از علل و جستوجو از ریشه و مبدأ از ارکان فلسفه است. بحث از مبادى نخستین به تعبیر ارسطو شامل همه فلسفهها تقریبا مىشود. عینیت در معنا نیست، امّا اشتراک لفظى محض هم نیست، بلکه مناسبت و خویشاوندى معنایى در کار است.
به علاوه، دستکم یکى از معانى فلسفه علوم حقیقى بود. فلسفه در فلسفههاى مضاف، علم به علم است. یعنى مىتواند در معناى علم به کار رود. به این ترتیب مىتوان گفت علوم حقیقى (= فلسفه) مضاف دو قسمند: علوم (= فلسفههاى) حقیقى مضاف به علوم و علوم حقیقى مضاف به امور. مؤلف در تعریف فلسفههاى مضاف مىگویند: فلسفههاى مضاف به علوم دانشهایى... هستند که... و فلسفههاى مضاف به امور دانشهاى هستند که... (ص 91). مؤلف در اینجا، در هر دو مورد، فلسفه را به معناى دانش گرفتهاند، نه به صورت مشترک لفظى.
غایتالامر این است که بگوییم فلسفه علوم دو بخش دارند: توصیف آنچه بوده و هست و تبیین آنچه مقتضاى عقل است، اعم از آنچه که بوده و هست یا آنچه که باید باشد. اگر نام فلسفه بر بخش اول روا نباشد آن را به تاریخ علوم مىسپاریم و فلسفه را منحصر به قسم دوم مىکنیم، یعنى بحث عقلى درباره مبانى و مبادى و روش و سایر امور مربوط به علوم که به آن علمشناسى فلسفى مىتوانیم گفت. اگر دیدگاهى در علمشناسى طرح شود که فقط به مطالعه تاریخى اکتفا کند و وارد بحث عقلى نشود، وجهى ندارد که آن را فلسفه بنامیم. اگر کسانى آن را بناروا فلسفه نامیده باشند این امر ما را ملزم نمىکند که تسلیم آن شویم و تعریفمان از فلسفه را تغییر دهیم.
آیا فلسفه علم قبل از تحقّق علم ممکن است؟
در صفحه 36 در تقسیمبندى فلسفههاى مضاف مىگویند: یکى از اقسام فلسفههاى مضاف فلسفههاى مضاف به علوم با روش هنجارى و منطقى قبل از تحقق آن علم است. اما در صفحههاى 46 و 50 مىگویند: قبل از تحقق یک علم نمىتوان فلسفه آن را داشت.
آیا این دو سخن ناسازگار نیستند؟ آرى با رویکرد تاریخى نمىتوان فلسفه علمى را داشت که آن علم محقّق نیست، اما با رویکرد هنجارى و منطقى مىتوان. رویکرد تاریخى به نظر خود مؤلف هم تنها رویکرد نیست. اساسا براى تدوین فلسفههاى مضاف به علوم ضرورى نیست که علمى موجود شود و تاریخى را بگذراند و آنگاه فلسفهاش تدوین شود، هرچند معمولاً اینگونه است. آنچه لازم است وجود تصویر و طرح آن علم در ذهن عالم است. چنانکه رئوس ثمانیه و اجزاى علوم را در آغاز کتب و قبل از ورود در مباحث هر علم بحث مىکنند. اصولاً براى تأسیس آگاهانه یک علم داشتن تصویرى اجمالى از فلسفه آن ضرورى است. و در هر دو حال روش عقلى جارى است؛ منتها یک بار تأمّل عقلى در آنچه رخ داده است و یک بار تأمّل عقلى در طرح ذهنى آن. آنچه از فلسفه خودى یا حکمت نوین اسلامى در کتاب بحث شده است در واقع، فلسفه فلسفه خودى است، قبل از تحقّق فلسفه خودى، نه خود فلسفه خودى.
تقسیم فلسفه به مطلق و مضاف
اگر فلسفه را تأمّل عقلانى نظاممند درباره هر چیزى مراد کنیم، طبق این کاربرد تقسیم فلسفه به مطلق و مضاف وجهى نخواهد داشت و همه فلسفهها مضاف خواهند بود. هر فلسفهاى تأمّل عقلانى درباره مضافٌالیه خاصى است. فلسفه اولى نیز فلسفه هستى است و الهیات به معناى اخص فلسفه خدا یا فلسفه الهى است، معرفتشناسى فلسفه معرفت و همچنین. البته مىتوانیم «فلسفه» را به گونهاى به کار بریم که دربردارنده همه این فلسفهها باشد، اما در این صورت، این فلسفه عنوان یک حوزه معرفتى است، نه نام یک علم خاص و به عبارت دیگر فلسفه مطلق جامع همه فلسفهها خواهد بود.
فلسفه علوم و رئوس ثمانیه
در صفحه 55 مىگویند: رئوس ثمانیه و اجزاى علوم غیر از فلسفه علوماند و کسانى را که فلسفه علوم را در ادامه مباحث رئوس ثمانیه دانستهاند، تخطئه مىکنند و مىگویند تفاوت روشى و محتوایى میان این سه امر هست و نسبت بین آنها عموم و خصوص من وجه است.
قطعا فلسفه امروزى عین رئوس ثمانیه و اجزاى علوم گذشتگان نیست، امّا بىشک مىتوان گفت فلسفه علوم توسعه، تعمیق و پالایش همان مباحث مقدّماتى است و آنها را دربر دارد و مراد آنها که این دو را به هم ربط دادهاند نیز همین است. فلسفه علم، علمشناسى است و مسائل علمشناسى را دربر دارد. رئوس ثمانیه و اجزاى یک علم قطعا از مسائل خود آن علم نیستند. اما متعلّق به کجا هستند و به چه علمى تعلّق دارند؟ جاى طبیعى آنها فلسفه آن علم است.
در صفحه 55 رئوس ثمانیه، در صفحه 59 اجزاى علوم و در صفحه 61 مسائل دهگانه فلسفه علوم را ذکر مىکنند. مقایسه این فهرستها نشان مىدهد که تفاوت ماهوى بین اینها نیست و فلسفه علم، رئوس ثمانیه و اجزاى علوم را دربر دارد و مىتوان گفت توسعه همان است. تعریف، موضوع، مسائل، مبادى تصورى و تصدیقى، غایت و فایده مباحثى است که در فلسفه علوم هست و همین مباحث در رئوس ثمانیه و بخشى از آنها در اجزاى علوم مطرح است. تغییر عناوین و تعابیر موجب تغییر ماهیت نمىشود. معناشناسى همان مبادى تصورى، پیشفرضها همان مبادى تصدیقى، چیستى همان تعریف، هندسه و قلمرو همان مسائل، و کارکرد همان فایده است. در صفحه 57 مىگویند نسبت بین رئوس ثمانیه و اجزاى علوم با فلسفه علوم عموم منوجه است.
لازم است توجه شود که عموم و خصوص منوجه بودن دو دسته از معارف منافاتى ندارد که یکى را توسعه و تکامل دیگرى بدانیم. همه علوم در تاریخشان چنیناند و وضعیت حالشان با گذشته آنها نسبت عموم و خصوص منوجه دارند. فیزیک امروز با فیزیک قدیم همین نسبت را دارد. مسئلهاى در گذشته طرح مىشده که امروزه مطرح نیست و بالعکس. افزایش و پیرایش همیشه در همه علوم از جمله در فلسفه بوده است. نسبت مباحث امروز فلسفه و کلام هم با مباحث گذشته آنها عموم منوجه است.
مىگویند رویکرد رئوس ثمانیه فقط توصیف است و رویکرد فلسفههاى مضاف اعم است. در بحث از رئوس ثمانیه و اجزاى علوم گذشتگان بحث تحلیلى هم بسیار دارند و مقدّمات کتب اصولى و فلسفى گویاى این امر است. به علاوه اجمال و تفصیل مباحث موجب تمایز ماهوى نمىشود.
در صفحه 91 مىگویند رویکرد تاریخى در فلسفه علوم با نقل و نقد چند رأى فرق دارد. اگر فرقى باشد در اجمال و تفصیل است. از اینرو، مىگوییم فلسفههاى مضاف توسعه و تکامل آن مباحث است.
تعریف حکمت یا فلسفه
در صفحات 151 تا 154 چند تعریف از فارابى براى حکمت ذکر شده است که از نظر مؤلف محترم و همچنانکه نقل مىکنند پارهاى از این تعاریف از نظر برخى از بزرگان فلسفه معاصر «حکمت» در هریک از این تعاریف به معنایى متفاوت با دیگرى است.
در صفحه 151 آمده است که تعریف فارابى که مىگوید: «الحکمة هى افضل علم لافضل الموجودات» براى معناى جامع فلسفه یعنى همه علوم حقیقى است.
امّا به نظر مىرسد این تعریف براى معناى جامع فلسفه نیست، بلکه فقط درباره فلسفه اولى و الهیات است. همه موجودات افضلالموجودات نیستند. موجودات برتر ذات بارىتعالى و مبادى عالیه هستند که در فلسفه اولى از آنها بحث مىشود.
در صفحه 152 در تعریف دیگر فارابى که فلسفه را علم به اسباب بعیده مىداند مؤلف مىگوید: فلسفه در اینجا به معناى حکمت نظرى است.
اینجا نیز مراد فلسفه اولى است، نه حکمت نظرى که شامل ریاضیات و طبیعیات هم مىشود. طبیعیات و ریاضیات از اسباب بعیده بحث نمىکنند. در علوم طبیعى از اسباب قریبه بحث مىشود.
در صفحه 153 تعریف دیگر «فالحد الذى قیل فى الفلسفه، انها العلم بالموجودات بما هى موجوده» را تعریف همه علوم استدلالى طبیعى و منطقى ریاضى و اخلاقى... تعبیر مىکنند.
این تفسیر نیز صواب به نظر نمىرسد. این تعریف نیز منحصر به فلسفه اولى است. سایر علوم یادشده علم به موجود بماهو موجود نیستند. اساسا قید «بماهو موجود» براى اخراج علوم طبیعى و ریاضى و غیره است که موجود را نه از آن جهت که موجود است، بلکه از آن حیث که مقیّد به طبیعى بودن یا ریاضى بودن و مانند آن است بررسى مىکنند.
در صفحه 154 که فارابى حکمت را معرفت وجود حق دانسته مؤلف مىگویند این معنا متفاوت با معانى گذشته است.
به نظر نمىرسد این معنا نیز متفاوت با تعاریف گذشته باشد. حکمت به همان معناى افضل علوم، علم به اسباب بعیده و علم به موجود بماهو موجود همان معرفت وجود حقتعالى هم هست. از نظر کسانى که این تعبیر را به کار مىگیرند مباحث امور عامه مقدّمه اثبات واجباند. به این اعتبار مىتوان گفت فلسفه علم خداشناسى است. این معناى دیگر نیست، چنانکه در صفحه 161 از صاحب محاکمات نقل کردهاند که سایر مباحث در حکم مقدّمهاند. اساسا دلیلى ندارد که فارابى حکمت را در هرجا به معنایى متفاوت با دیگرى به کار برد.
ضرورت موضوع براى علوم
در صفحه 257 آمده است که علم کلام فاقد موضوع معین است.
به نظر مىرسد موضوع براى هر علمى ضرورى است. مىتوان گفت موضوع علم کلام «عقاید دینى» است. این مفهوم معینى است که مصادیق مختلف دارد. موضوع لازم نیست موجود معینى باشد، بلکه مفهوم و عنوان واحد کافى است.
در صفحه 358 آمده است که هدف فلسفه رسیدن به حقیقت است، اما هدف کلام دفاع از عقاید دینى است. همچنین روش فلسفه عقلى و روش کلام عقلى، نقلى و جدلى است.
این مطالب به رغم شهرتشان قابل مناقشهاند. علم کلام هم در جستوجوى حقیقت است. علم کلام همان الهیات و خداشناسى و دینشناسى است و مگر مىشود در این علم انسان به دنبال حقیقت نباشد. دفاع از عقاید دینى امرى در مقابل جستوجوى حقیقت نیست، بلکه چون باورهاى دینى حقاند دفاع از آنها ضرورى و دفاع از حق است. فیلسوف هم از نظریات فلسفى مورد قبولش دفاع مىکند.
روش معتبر کلامى هم روش عقلى و نقلى است که مؤید به عقل است و روش جدلى محض به معناى استفاده از قضایاى غیریقینى معتبر نیست. شکى نیست که متکلّمانى در تاریخ در مناظراتشان چنین کردهاند، فلاسفه نیز دچار خطا و مغالطه شده و گاه جدل کردهاند. امّا علم کلام معتبر خاصه کلام شیعى روش غیرعقلى و نقلى را معتبر نمىداند. برخلاف تفسیر ابنرشد از آیه شریفه «ادْعُ إِلِى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ»، جدلى که در آیه شریفه قرآن آمده جدل مصطلح منطق ارسطو نیست، بلکه مراد مباحثه به روش احسن است. حکمت بیان حقیقت است، موعظه حسنه پند اخلاقى است و جدال احسن گفتوگو به بهترین روش است، نه بیان سخنان بىپایهاى که حقانیتاش محرز نیست یا مشکوک است. این تفسیر مشهور از آیه از مصادیق بارز تحمیل و تطبیق ناروا و خلط اصطلاحات است که ابنرشد بانى آن است.
امّا اگر مراد از جدل این باشد که باحث بکوشد به طرف مقابلش نشان دهد که برخى از دعاوى او با برخى دیگر از دعاوى و مبانى او ناسازگار است، گرچه خود باحث آن دعاوى و مبانى را نمىپذیرد، این روش گرچه پسندیده و معتبر است، امّا اختصاصى به علم کلام ندارد، بلکه در فلسفه نیز به کار مىرود. این نوع جدل در واقع کشف و نشان دادن ناسازگارى در دعاوى طرف بحث است که از رایجترین روشهاى نقد فلسفى است. هماهنگى و سازگارى یک منظومه معرفتى حداقل شرط اعتبار آن منظومه است و اصلى اجماعى است.
در صفحه 296 نقل شده است که علم فقه هم موضوع معینى ندارد.
چنانکه گفتیم هیچ علم واحدى بدون موضوع واحد نیست و موضوع علم فقه احکام شرعى یا وظایف مکلّفان است. این عنوان واحد همه مسائل فقه را مىپوشاند. سنخیت مسائل خود نشانگر آن است که آن مسائل محور مشترکى دارند. در علم اصول هم از مباحث متنوعى بحث مىشود، امّا همه آنها در زیر عنوان «عناصر مشترک در استنباط فقهى» مىگنجند.
در صفحه 302 آمده است که علم اقتصاد موضوعات متعدد دارد که عبارتاند از: تولید توزیع مصرف. امّا به نظر مىرسد این عناوین را هم مىتوان به عنوان واحد برگرداند، مانند علم مدیریت ثروت. تولید، توزیع و مصرف در واقع، مسائل کلان علم اقتصادند. آن چیزى که این سه مفهوم را به هم مرتبط و متصل و متناسب مىکند و به آنها وحدت مىبخشد تا در علم واحد از آنها بحث شود آن موضوع علم اقتصاد است.
در صفحه 297 آمده است که کسانى که ملاک تمایز علوم را موضوعات مىدانند به تعریف موضوع پرداختهاند.
به نظر مىآید هر علمى موضوعى دارد، امّا ملاک تمایز لازم نیست موضوع به تنهایى باشد. بنابراین، فقط قائلان به اینکه موضوع ملاک تمایز است به تعریف موضوع نپرداختهاند.
به اعتقاد بنده موضوع فلسفه اولى یا الهیات، عرفان و کلام در نگاه کلان یک چیز است، اما روشها و منابع آنها متفاوت است. چون روشها مختلف است، برخى مسائل آنها نیز متفاوتاند. در حالى که موضوع اصلى و کلان یکى است: (واقع، موجود، حق تعالى). این مطلب نیاز به بسطى دارد که در این مجال نمىگنجد.
فلسفه و علوم دیگر
در صفحه 292 آمده است که فلسفه چون مادر علوم است، علوم هیچ تأثیرى بر فلسفه ندارند، گرچه براى آن مسئلهسازى مىکنند.
اینکه موضوع فلسفه یعنى موجود را علوم دیگر اثبات نمىکنند درست است. امّا فلسفه از علوم تأثیر فراوان مىپذیرد. اوّلاً خود مسئلهسازى تأثیر مهمى است و سیماى فلسفه را عوض مىکند. توسعه و تکامل فلسفه و کم و زیاد شدن برهانها از جمله آن است. گاهى یک قضیه تجربى ممکن است صغراى یک برهان فلسفى را تشکیل دهد که البته در این صورت اعتبار آن برهان تابع اعتبار آن قضیه تجربى است. فلسفه موجود و محقّق (اعم از فلسفه اسلامى و غربى) بسیار از علوم تأثیر پذیرفته است. مادر از فرزند تأثیر مىپذیرد. علوم به هم وابستهاند. فلسفه اسلامى سنتى آمیخته با طبیعیات گذشته و فلسفه اسلامى معاصر که تا حدودى پیراسته از آن است هر دو متأثر از علوماند و در مواجهه فلسفه با علوم رنگ گرفتهاند. آنچه در اینباره دفاعپذیر است این است که مدعاى فلسفى را نمىتوان با روش تجربى محض اثبات یا ابطال کرد و البته عکس آن هم صحیح است. این فقط یک نوع تأثیر و تأثّر است. یکى از بایستههاى فلسفه معاصر اسلامى این است که فلسفهورزان از علوم جدید آگاه شوند تا حدود فلسفه را بهتر بشناسند و از خلط مباحث اجتناب کنند. فلسفه اعم از فلسفه محقّق و مطلوب با علم، دین، عرفان و بسیارى دیگر از امور انسانى در ارتباط است و بین آنها تأثیر و تأثّر متقابل هست.
نسبت مادر و فرزندى علوم نیز نیازمند توضیح است. قطعا فلسفه زاینده علوم و علوم زاییده فلسفه نیستند. البته نقش فلسفه در اثبات برخى از پیشفرضهاى علوم قابل انکار نیست. همچنین ممکن است موضوعات برخى از علوم در فلسفه اثبات شود، امّا موضوعات برخى دیگر از علوم نیازى به اثبات فلسفى ندارند و بدیهى یا قریب به بدیهى هستند. علومى هم هست که موضوعاتشان نه در فلسفه، بلکه در علوم دیگر اثبات مىشود. مثلاً، علم عصبشناسى موضوعش عصب است. کدام فلسفه وجود عصب را اثبات کرده است؟ همینطور است موضوع علم نجوم، زمینشناسى، معمارى و بسیارى از علوم طبیعى و فنى دیگر. از فلسفه مطلوب هم این کار برنمىآید. فلسفه تنها مىتواند موضوعاتى را اثبات کند که با روش عقلى قابل اثبات باشند. اما موضوعاتى که از راه عقلى قابل اثبات نیستند، بلکه تنها از راه تجربى مثلاً، قابل اثباتاند فلسفه نمىتواند درباره آنها نظر دهد. این سخن هم درباره برخى علوم حقیقى صادق است و هم علوم اعتبارى بنا بر یک اصطلاح. مثلاً موضوع علم نحو که گفتهاند کلمه و کلام است است با روش عقلى و فلسفى اثبات نمىشود. همینطور است موضوع بسیارى از علوم دینى مثل حدیث و تفسیر و تاریخ و رجال. موضوع اینگونه علوم از منابع و طرق دیگرى غیر از فلسفه مانند حس، تجربه، تاریخ و نقل اخذ مىشود. اینگونه موضوعات نه نیازى به اثبات عقلانى دارند و نه اثبات آنها به روش عقلى محض ممکن است.
اینکه فیلسوفان گذشته اثبات موضوعات علوم را به عهده فلسفه مىدانستند متناسب با تقسیمبندى آنها از علوم بود. آنها علوم نظرى را به سه دسته الهیات، ریاضیات و طبیعیات طبقهبندى مىکردند. موضوع طبیعیات جسم طبیعى و موضوع ریاضیات کمّیت بود و از اصل وجود جوهر جسمانى و کمّیت در بحث مقولات سخن مىگفتند. امّا امروزه که حوزه علوم به طور چشمگیرى توسعهیافته و تقسیمبندى و طبقهبندى علوم تغییر کرده، فلسفه نمىتواند آن ادعا را نسبت به جمیع علوم داشته باشد.
همچنین اینکه برخى از فلاسفه معاصر مىگویند فلسفه از بود و نبود اشیا سخن مىگوید و گاه مىگویند فلسفه از هلیه بسیطه اشیا سخن مىگوید نیز محلّ تأمّل است. نه فلسفه قدیم و نه فلسفه جدید از بود و نبود همه اشیا سخن نمىگویند. این سخن نه جامع است و نه مانع. فلسفه فقط از بود و نبود اشیا سخن نمىگوید، بلکه بیشتر مباحث فلسفى مربوط به احکام هستى است بعد از فراغ از اصل هستى. اصل وجود واقعیت در فلسفه اسلامى بدیهى است. واقعیات محسوس نیز بدیهى هستند و نیازى به اثبات فلسفى ندارند. فقط برخى از واقعیات مثل وجود خداوند، عقول و نفوس اثبات مىشوند. امّا اینکه انسان، اسب، درخت، جانور، گیاه، ماه، ستاره، و غیر آن وجود دارد بدیهى است و در هیچ فلسفهاى اثبات نمىشود. وجود بسیارى از حقایق که بدیهى و شناخته شده براى همه نیست در علوم طبیعى با روش تجربى اثبات مىشود؛ مثلاً وجود برخى حیوانات، گیاهان، ستارهها و سیارات و اجزاى مادّه و موجودات تاریخى و مانند آن. مثلاً تحقیقات تجربى از وجود دایناسورها حکایت دارد.
در واقع اگر نیک بنگریم، فلسفه هیچ موجود عینى مادّى را اثبات نمىکند، نه جماد، نه نبات، نه حیوان، نه انسان و نه هیچ موجود مادّى دیگرى را. آنجا که در فلسفه از مادّه، صورت، جسم، جوهر و عرض بحث مىشود، در واقع، بحث از چیستى موجودات مادّى است. وقتى در فلسفه گفته مىشود رنگ و شکل و بو و امثال آن عرض هستند، عرضیت آنها اثبات مىشود نه وجودشان. در نتیجه، پس از این مباحث فلسفى بر شمار موجودات مادّى افزایشى حاصل نمىشود.
موضوع فلسفه در حکمت نوین اسلامى
در «حکمت نوین اسلامى» که مؤلف محترم معرفى مىکند موضوع فلسفه وجود انضمامى انسان است؛ چراکه وجود هر فرد بدیهىترین حقیقت براى اوست.
در صفحه 305 آمده است که واقعیت یا موجود که موضوع فلسفه است نمىتواند واقعیت تشکیکى باشد؛ چون تشکیک از مسائل فلسفه است و در آغاز بحث اثبات نشده است. ناچار آن واقعیت باید واقعیت معینى باشد. آن واقعیت باید بدیهىترین واقعیت باشد و آن چیزى جز واقعیت انضمامى انسان نیست. واقعیت همه موجودات هم نمىتواند موضوع باشد، چون واقعیت همه اثبات نشده است. حیث وجود موجودات هم نمىتواند موضوع باشد؛ زیرا در آغاز فلسفه، اصالت وجود اثبات نشده است.
در پاسخ مىتوان گفت که موجود که موضوع فلسفه است نه به صورت تشکیکى موردنظر است، نه به صورت واقعیت معیّن و خاص و نه همه موجودات. بلکه اصل واقعیت که مىدانیم هست موضوع فلسفه است. اینکه واقعیت تشکیکى است یا تباینى یا هرچیز دیگر و اینکه واحد است یا کثیر همه از مسائل فلسفهاند و در موضوعش مفروض نیستند. اصل اینکه واقعیاتى هست بدیهى و مفروض است. این در مقابل سفسطه است. اینکه چه واقعیاتى هست، یکدستهاش بدیهى است و یک دسته هم بدیهى نیست، مثل خدا و شریکالبارى. قبل از اثبات اصالت وجود مىتوان از احکام کلى واقعیت و موجودیت بحث نمود. بحث در این است که واقع چه احکامى دارد و مشمول چه قوانینى است. در ادامه مىتوان از اصالت وجود سخن گفت و اشکالى ندارد برخى مسائل مبتنى بر برخى از مسائل دیگر باشند، چنانکه تشکیک وجود فرع بر اصالت وجود است.
در صفحه 293 آمده است که موضوع فلسفه باید بدیهىترین حقیقت باشد. البته دیگران هم گفتهاند که موضوع فلسفه وجود یا موجود است که بدیهىترین مفاهیم است.
آنچه لازم است این است که موضوع فلسفه بدیهى باشد، نه لزوما بدیهىترین. ملاک و دلیل لزوم بداهت موضوع فلسفه این است که چون از نظر فلاسفه علمى برتر از فلسفه و مقدّم بر آن نیست که موضوع فلسفه را تعریف و اثبات کند پس موضوع فلسفه نباید نظرى باشد. اما از این مطلب نمىتوان به دست آورد که موضوع فلسفه باید بدیهىترین مفاهیم و حقایق باشد؛ زیرا ممکن است مفاهیم دیگرى بدیهىتر باشند امّا به کار فیلسوف نیایند. فلسفه به علم دیگرى در اصل پیدایشش نیازى ندارد، نه اینکه به مفهوم دیگرى نیاز ندارد. ممکن است مفهوم وجود یا موجود را از حس یا علم حضورى بگیریم، امّا نه از یک علم دیگر.
ممکن است کسى ادعا کند وجود از بدیهىترین مفاهیم انتزاعى عقلى از سنخ معقولات ثانیه فلسفى است که مفاهیم فلسفى را تشکیل مىدهند و مفاهیمى که حکم آن را دارند با آن مرادفاند، مثل واقعیت و شىء. این مفهوم از حیث مصداق اعم از دیگر مفاهیم است. مفهوم «من» بدیهى است، امّا عام نیست. لیکن مفهوم موجود عامترین است از حیث مصداق. و این اصلح است براى اینکه موضوع علم اعلى باشد.
فلسفه اولى یا هستىشناسى نمىتواند موضوعش انسان باشد. در این علم به دنبال احکام و محمولات هستى هستیم، نه انسان. علمى که موضوعش انسان است طبیعتا انسانشناسى است، نه وجودشناسى. البته ممکن است یک راه وجودشناسى شروع از انسان باشد. چنانکه در احادیث آمده است، معرفت نفس از بهترین راههاى معرفت رب است. و به تعبیر عرفا انسان کون جامع و جهان صغیر و به تعبیرى جهان کبیر است. امّا در هر حال حکم طریق را دارد نه موضوع و نه مقصد و مقصود بالذات. آرى، مىتوان و خوب است از بدیهىترین حقیقت شروع کرد، چنانکه در صفحه 307 گفتهاند و این مانعى ندارد. چنانکه برخى حکماى معاصر همچون علّامه طباطبائى و آیتاللّه مصباح در جستوجو از مفاهیم فلسفى به سراغ علم حضورى مىروند و آیتاللّه مصباح بدیهیات را در علم حضورى مىجوید. امّا این بدان معنا نیست که انسان موضوع فلسفه شود.
بنابراین، از اینکه وجود انسان بدیهى است و بهترین شروع است نمىتوان نتیجه گرفت که انسان باید موضوع فلسفه باشد، چنانکه در صفحه 308 چنین نتیجه گرفتهاند.
در صفحه 308 آمده است که با مطالعه در انسان موضوعات دیگر علوم اثبات مىشود و از این راه مىتوان گفت که این فلسفه مادر علوم است.
امّا بیان اینکه با مطالعه در انسان موضوعات علوم طبیعى مثلاً اثبات مىشوند خالى از تکلّف نیست. شاید بتوان گفت که از راه مطالعه در انسان و گذر از آن مىتوان به شناخت هستى رسید که موضوعش هستى است (نه انسان) و آن هستىشناسى مادر علوم است.
مىگویند (صفحه 308) از راه انسان به دانش کلى دست مىیابیم. امّا مىتوان پرسید آن دانش کلى درباره چیست؟ قطعا درباره موجود بماهوموجوداست و اینهمانموضوع فلسفهاولى است.
در صفحه 307 آمدهاست که حکمت نوین همه فلسفههاى مضاف به حقایق را مىپوشاند.
فلسفههاى مضاف یک علم نیستند که موضوع واحد داشته باشند. نه انسان، نه موجود بماهو موجود نمىتواند همه آنها را بپوشاند. فلسفه بودنشان به اعتبار روش است. سنخ فعالیت علمى در این موارد یکسان است. به عبارت دیگر، روش آنها عقلى تحلیلى و استدلالى است. این وجه اشتراک این فلسفهها و همه فلسفههاى مضاف با فلسفه اولى است و همین براى فلسفه بودن کافى است و این امر آنها را از علوم تجربى متمایز مىکند. البته روش ریاضیات نیز عقلى است، ولى نوع به کارگیرى روش عقلى در ریاضیات به دلیل ویژگى خاص موضوعش یعنى کمّیت متصل و منفصل متفاوت با سایر علوم عقلى است.
موضوع هستىشناسى محقّق یا دانش مابعدالطبیعه، موجود بماهو موجود است. البته درباره حدود این موضوع و حیطه و قلمرو مسائلش مىتوان بحث و مناقشه داشت. آیا از راه شناخت خود به احکام دیگرى از هستى مىرسیم یا به همین احکام و همین فلسفه؟ اگر به همین احکام مىرسیم پس فلسفه دیگرى نمىتواند باشد. چگونه مىتوان اثبات کرد که در حکمت نوین به احکامى مىرسیم که از راه حکمت سنتى نمىتوان رسید؟ این از مواردى است که ظاهرا باید پس از تحقّق این حکمت درباره آن داورى کرد.
در صفحه 364 آمده است که موضوع فلسفه (فلسفه خودى) شخصى است «من»، اما دانش فلسفه عام است. چون از من شخصى به انسان کلى و وجود کلى مىرسیم.
چنانکه مکرر یادآورى شد راه رسیدن به یک مفهوم بحثى است، اما اینکه موضوع و محور مطالعه فلسفه و به عبارت دیگر موضوع احکام و محمولات فلسفه چیست بحثى دیگر است.
دین و حکمت نوین
در صفحه 351 آمده است: «همچنین فقه و حقوق و اخلاقى که منشأ وحیانى داشته باشد، دینى خواهد بود مانند قانون اساسى کشورهاى کمونیستى و مارکسیستى.» ظاهرا مطلبى در جمله حذف شده و اشتباهى چاپى است.
در صفحه 364 آمده است که موضوع ادیان انسان انضمامى است.
موضوع در اینجا به چه معناست؟ به معناى موضوع علم؟ ادیان یک علم نیست. مخاطب ادیان انسان است، امّا موضوعش انسان نیست. به عبارت دیگر ادیان «براى» انساناند نه منحصرا «درباره» انسان. دین بیشتر درباره خداست تا درباره انسان.
در صفحه 365 مىخوانیم: حکمتنوین در مقامگردآورىمسائلشرااز قرآن و سنت مىگیرد.
آیا همه مسائلش را از قرآن و سنت مىگیرد؟ دلیل و لزومى ندارد که چنین باشد. اگر حکمت محدود به دین باشد فلسفه ناقصى است. بسیارى از مباحث فلسفى هست که مفید و لازماند، امّا قرآن کریم متعرض آنها نشده است، مثل اصالت وجود، اعتبارات ماهیت، انواع معقولات، تقسیمات علم، مقولات جوهر و عرض. حکمت حقیقت محور است و از هر منبعى استفاده مىکند. اگر حکمت نوین بعضى از مسائلش را از دین مىگیرد، باید گفت حکمت متعالیه هم چنین است. آنچه موجه است و لازم است توجه شود این است که بگوییم اگر حکمتى بخواهد وصف اسلامى داشته باشد باید بیشتر از مکتبهاى دیگر به دین و کتاب و سنت توجه کند.
در صفحه 368 آمده است که حکمت نوین انسانمحورانه به اسلام نزدیکتر است.
شاید نتوان گفت حکمتى که موضوعش را انسان قرار مىدهد از حکمتى که موضوعش را خدا قرار مىدهد به اسلام نزدیکتر است. در بسیارى از تعاریف فلسفه چنانکه خود مؤلف محترم نقل کرده موضوع فلسفه را خداى متعال قرار دادهاند. در عرفان این مطلب صریحتر و روشنتر است. البته مؤلف محترم توضیح دادهاند که مرادشان از انسانمحورى معناى اومانیستى این واژه و در مقابل خدامحورى نیست. حق این است که به صرف ادعاى خدامحورى یا انسانمحورى نمىتوان قضاوت کرد که مکتبى به اسلام نزدیکتر از دیگران است. باید نتایج و یافتهها را دید.
در صفحه 368 مىگویند: فلسفه انسانمحور براى تأسیس علوم انسانى اسلامى لازم و مفید است.
البته انسانشناسى براى تأسیس علوم انسانى مفید است، اما این امر جایگزین فلسفه اولى نیست و البته نباید انتظار داشت که مبانى و مسائل علوم انسانى و اجتماعى از راه دروننگرى و مداقه در علم حضورى حل شوند.
در صفحه 371 گفتهاند که تنها اگر فلسفه را انسانمحور تعریف کنیم، فلسفه مضاف به حقایق را هم دربر مىگیرد.
اولاً، فلسفه انسانمحور همه فلسفههاى مضاف را دربر نمىگیرد. مثلاً، فلسفه هستى و فلسفه طبیعت چطور با تعریف انسانمحور داخل فلسفه مىشوند؟ مگر با تکلّف؛ به این معنا که شروع مطالعه از خودشناسى است. البته به صرف خودشناسى و دروننگرى نمىتوان فلسفههاى مضاف را تأسیس کرد. ثانیا، فلسفه علوم هم جزء فلسفه است و این تعریف آنها را دربر نمىگیرد. بحث اسلامىسازى در فلسفه علوم هم مطرح است. ثالثا، فلسفه به معناى تأمّل عقلانى همه اقسام فلسفه را شامل مىشود و نیازى به طرح اشتراک لفظى و اخراج فلسفه علوم نیست.
حکیمان دیگر و حکمت نوین
در صفحههاى 368 و 369 مىگویند اینکه ملّاصدرا تقسیم حکمت به نظرى و عملى را با دو ساحت نفس یعنى تجرّد از بدن و تعلّق به بدن مرتبط کرده، نشانگر انسانمحور بودن فلسفه است. همچنین اینکه در تعریف حکمت استکمال نفس انسانى را آوردهاند دلالت بر همین امر دارد.
از مطالب فوق مىتوان استفاده کرد که فلسفه «براى» انسان است و غایتش استکمال نفس انسانى است، و این البته غیر از این است که موضوعش انسان باشد. ریاضیات، ستارهشناسى و زمینشناسى هم براى انسان هستند، امّا «درباره» انسان نیستند. البته غایهالغایات هم خداوند متعال است، نه انسان. مطابق تعالیم دینى کمال نهایى معرفهاللّه است، نه معرفتالانسان. البته معرفهالنفس طریق معرفاللّه مىتواند باشد.
در صفحه 370 از آیتاللّه حسنزاده آملى نقل شدهاست که حکمت معرفتالنفس است.
بهتر است بگوییم معرفتالنفس جزئى از حکمت است، یا حکمت متضمن معرفتالنفس است، اما منحصر به آن یا مساوى با آن نیست، گرچه در عمل اجزاى حکمت از هم جدا نیستند.
در صفحه 387 آمده است که برخلاف دکارت، حکمت خودى مىخواهد از وجود انضمامى انسان به فکر و اندیشه برسد.
آگاهى ما از فکر و اندیشه خود مستقیم است. علت وجود معرفت، وجود نفس است، اما آگاهى ما از معرفت مستقیم است و واسطه ندارد، ما نفس آگاه را مىیابیم. نه اینکه اول نفس را مىیابیم بعد با تأمّل مىفهمیم که نفس آگاه است و فکر دارد. جدایى وجود ندارد، ترتب ذاتى هست، اما تقدّم و تأخّر و فاصله نیست. به عبارت دیگر، فکر و اندیشه خارج از دسترس ما نیست که بخواهیم به آن برسیم، بلکه براى ما حاصل است و نیازى به رسیدن ندارد. دکارت در همه چیز شک دستورى کرد، امّا ما در همه چیز شک نداریم از جمله در اینکه فکر داریم. نه در هستى خود شک داریم که از راه فکر برسیم چنانکه دکارت پنداشت، و نه در فکر خود شک داریم که بخواهیم از راه هستى خود آن را اثبات کنیم، چنانکه از عبارت مؤلف محترم برمىآید.
چند نکته دیگر
در صفحه 435 از اخلاق و هنر به عنوان عوارض انضمامى انسان و از فلسفه سیاست و زبان به عنوان عوارض انتزاعى انسان یاد کردهاند.
جاى این پرسش هست که چه فرقى از جهت انضمامى و انتزاعى بودن بین اخلاق و سیاست هست، در حالى که هر دو به رفتار اختیارى انسان مرتبطاند و همینطور بین ذهن و زبان.
در صفحه 455 آمده است که شهید صدر از یقین غیرموجّه به یقین غیرذاتى و از یقین موجّه عقلایى به یقین موضوعى و از یقین موجّه منطقى به یقین ذاتى تعبیر مىکنند.
در این زمینه باید یادآور شد که شهید صدر سه نوع یقین یعنى یقین منطقى، یقین موضوعى و یقین ذاتى را تعریف مىکنند که غیر از یکدیگرند و از یقین غیرذاتى سخنى نمىگویند، گرچه به یقین غیرموجّه روانشناختى مثل قطع قطاع اشاره مىکنند.
در صفحه 456 مىپرسند وجه اسلامى بودن مسائل فلسفه اسلامى چیست، در حالى که بسیارى از مسائل فلسفه اسلامى با فلسفه توماس آکوئیناس مثلاً مشترک است؟
اسلامیت لزوما در همه جا وصف تکتک مسائل نیست، وصف ساختار کلى نظام است. فلسفه اسلامى حتى با فلسفههاى مادّى هم مىتواند مسائل مشترک داشته باشد و این مخلّ به اسلامى بودن کلّیت نظام نیست. در روش کسب معرفت نیز ممکن است فلسفه و علوم اسلامى با مکتبهاى دیگر اشتراکاتى داشته باشند؛ مثلاً اعتبار روش تجربى و اعتبار برهان عقلى ممکن است مورد توافق بین یک مسلمان و غیرمسلمان باشد.
منبع
ـ خسروپناه، عبدالحسین، فلسفه فلسفه اسلامى، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامى، 1389.
* دانشیار مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره. eshkevari@qabas.net