بررسى پدیدار و شىء فی نفسه / منصور مهدوى ـ على کرباسی زاده
یکى از مباحث مهمى که در فلسفه کانت مطرح است، و از تفاوتهاى اصلى این فیلسوف با فلاسفه پیش از او محسوب مىشود، مبحث پدیدار و شىء فىنفسه است. این مبحث از یکسو حاصل پیشینى دانستن صور احساس (زمان و مکان)، و از سوى دیگر بنمایه تغییر در معرفتشناسى انسان است. به همین سبب، بررسى این مسئله زیربنایى در تفکر کانت مىتواند ما را با رویکردهاى اساسى او آشنا سازد. مقاله حاضر بر آن است تا نخست با نظر به اسباب طرح موضع پدیدار و شىء فىنفسه، و سپس با توجه به خود این مقوله و بررسى جوانب مختلف موضوع ـ که گاه متناقض نیز مىنمایند ـ به تصویرى روشن از آن برسد؛ آنگاه این مسئله را در حسّیات استعلایى، تحلیلات استعلایى، و دیالکتیک استعلایى بررسى کند. در پایان مقاله نیز به نقد و بررسى این موضع جریانساز کانت پرداخته خواهد شد.
Article data in English (انگلیسی)
سال هفتم، شماره دوم، زمستان 1388، 71ـ90
بررسى پدیدار و شىء فىنفسه
منصور مهدوى1
على کرباسىزاده2
چکیده
یکى از مباحث مهمى که در فلسفه کانت مطرح است، و از تفاوتهاى اصلى این فیلسوف با فلاسفه پیش از او محسوب مىشود، مبحث پدیدار و شىء فىنفسه است. این مبحث از یکسو حاصل پیشینى دانستن صور احساس (زمان و مکان)، و از سوى دیگر بنمایه تغییر در معرفتشناسى انسان است. به همین سبب، بررسى این مسئله زیربنایى در تفکر کانت مىتواند ما را با رویکردهاى اساسى او آشنا سازد. مقاله حاضر بر آن است تا نخست با نظر به اسباب طرح موضع پدیدار و شىء فىنفسه، و سپس با توجه به خود این مقوله و بررسى جوانب مختلف موضوع ـ که گاه متناقض نیز مىنمایند ـ به تصویرى روشن از آن برسد؛ آنگاه این مسئله را در حسّیات استعلایى، تحلیلات استعلایى، و دیالکتیک استعلایى بررسى کند. در پایان مقاله نیز به نقد و بررسى این موضع جریانساز کانت پرداخته خواهد شد.
کلیدواژهها: زمان و مکان، شناسایى، پدیدار، شىء فىنفسه، ذوات معقول، وجود ناپدیدار، تناقض، حسیات استعلایى، تحلیلات استعلایى، دیالکتیک استعلایى.
مقدّمه
کانت جمله معروفى دارد با این مضمون که: من باید شناخت را از میان بردارم تا براىایمان جاز باز کنم.1 به نظر مىرسد، این جمله مقصد چیزى باشد که ما مىتوانیم نام«تفلسف کانت» را بر آن بنهیم. کانت با تنظیم ساختار فلسفى تازهاى، کوشید ازدغدغههاى دینى خود محافظت کند. در زمانه او، علوم ریاضى و طبیعى میداندار شدهو کار را بدانجا رسانده بودند که طبعِ قطعپسند بشر، بدون التفات به فلسفه، قانع مىشد؛حتى ذهن بشر نیز با سؤالاتى مواجه مىگشت که در نهایت، بر خالى بودن دست فلسفه که مدّعى تبیین مبانى علوم و روشهاى علمى بود ـ صحه مىگذاشت و نشان مىداد کهفلسفه در پیشرفتهاى علمى سهمى نداشته و لذا از توجیه و تبیین اساس فلسفىِ علومطبیعىِ جدید ناتوان است. در چنین شرایطى، چرا باید به معارفى از قبیل وجود خدا وجهان دیگر، آزادى اراده، و بقاى نفس ـ که خارج از عرصه علوماند ـ معتقد باشیم؟ حالآنکه این معارف در علم تجربى قابل اثبات نیستند.
کانت که اغراض اصلى مابعدالطبیعه را وجود خدا، اختیار، و خلود نفس مىدانست،کوشید تا فلسفه را در برابر پرسشهاى چالشبرانگیزى همچون پرسش فوق، از حیرانىنجات بخشد. پندار او این بود که اگر در فرایندى فشرده گرهگشاى کار فلسفه باشد،خواهد توانست مابعدالطبیعه را از گرداب حیرت برهاند. بدین منظور، وى تلاش کرد تادر درجه نخست به این پرسش پاسخ دهد که آیا «فلسفه به مثابه علم» شدنى است یاخیر؟ از اینرو، کانت مىگوید:
اگر مابعدالطبیعه واقعا به صورت یک علم درآمده بود، اگر ما مىتوانستیم بگوییم: این است مابعدالطبیعه، و شما راست آموختن آن، و حقیقت آن، از خود آن بر شما به نحوى قاطع و پایدار ثابت خواهد شد؛ در آن صورت، چنین پرسشى لازم نبود و تنها پرسشى که باقى مىماند این بود که: مابعدالطبیعه چگونه ممکن شده است و عقل چگونه باید آن را تحصیل کند؟ امّا... هیچ کتاب واحدى وجود ندارد که بتوان آن را آنگونه که مىتوان کتاب اقلیدس را عرضه کرد، نشان داد و گفت: این مابعدالطبیعه است و اینجاست که مىتوانید به غایت قصواى این علم، یعنى به شناخت وجود اعلى و عالم عقبى که با اصول عقل محض مبرهن گشته است، نائل آیید.2
او که وضع فلاکتبار مابعدالطبیعه را مىدید، براى رها ساختن آن، فلسفه نقّادى راطراحى کرد تا بر اساس فلسفه، به توجیه فیزیک نیوتنى بپردازد؛ زیرا فیزیکدانان، بهویژه نیوتن، توانسته بودند بدون یارى جستن از مابعدالطبیعه و با بهرهگیرى از ریاضیاتبه نتایجى قطعى در خصوص جاذبه برسند. افزون بر این، کانت مىخواست جایگاه علمرا مشخص سازد و آن را، که گام از حدّ خود فراتر نهاده بود، به عقب براند تا شاید از اینطریق بتواند جایى را براى ایمان پیدا کند.
زمان و مکان
تردیدى وجود ندارد که فرض «پدیدار و شىء فىنفسه»، که از مهمترین مسائل فلسفهکانت به شمار مىرود، نتیجه ذهنى دانستنِ زمان و مکان است. از نظر کانت، مقولاتفقط هنگام شهود تجربى به ما معرفت مىدهند؛ یعنى فقط معرفت تجربى را ممکنمىسازند. پس، یگانه استفاده مشروع از مقولاتْ اطلاق آنها به متعلّقات ممکن تجربهاست؛ مقولات نمىتوانند معرفت نظرى یا عملى درباره حقایق متعالىتر از حس را به مابدهند. معرفت ما از اعیانْ محدود به معرفت پدیدارى است و مقولات به صورتتجربى، و نه استعلایى (خارج از زمان و مکان)، کاربرد دارند. هر آنچه به شهود حسّى مادرمىآید، در قالب زمان و مکان است؛ ما فقط پدیدار اشیا را ادراک مىکنیم، و پدیداریعنى حضور زمانى و مکانى شىء. از اینرو، دستیابى به تصوّر کانت از زمان و مکانضرورى است.
اولین پرسشى که ذهن انسان را به خود مشغول مىدارد این است که: آیا زمان و مکانْواقعیتهایى قائم به خویشاند (و از واقعیت مطلق برخوردارند) یا اینکه صورتهاىنگرشاند که از عامل دریابنده برمىخیزند؟ کانت نظر دوم را برمىگزیند و به راههایىبراى اثبات آن اشاره مىکند. او تفاوت میان مکان و زمان را در این نکته مىداند که مکانفقط صورت نگرش ما از چیزهاى بیرونى است، در حالى که زمان صورت نگرش حسّدرونى نیز هست و از اینرو، صورت نگرش همه نمودهاست. وى معتقد است که تصوّرما از زمان، تنها آنگاه به شکل مکان درمىآید که آن را چون خطّى در اندیشه خود ترسیم کنیم.
تصوّرى که در آن، زمان و مکانْ صورتهاى نگرش چیزها دانسته مىشوند (نهواقعیتهایى به خودى خود)، ایدهآلیسم است؛ ولى کانت، که نظریه ایدهآلیسم مبتنى برغیرواقعى دانستن جهان خارج را مایه «بدنامى فلسفه» مىپندارد، مىکوشد تا از پذیرشپیامد نظریه خویش اجتناب کند. او مىگوید:
جهان نمود است، ولى موهوم نیست. زمان و مکان داراى واقعیتاند؛ یعنى در قلمرو موضوعهاى بیرونى که ما با آنها برخورد مىکنیم، از اعتبار موضوعى برخوردارند، و در قلمرو همه دریافتهاى سوبژکتیو ما، از اعتبار درونى. تصوّرى بودن آنها، از آنروست که چیزهایى که به ما نمایان مىشوند، چیزهاى به خودى خود نیستند.3
خلاصه اینکه: زمان و مکان از نظر تجربى، داراى واقعیتاند؛ امّا از نظر استعلایى (فرارونده)،تصوّرى به شمار مىآیند. اشیا هیچگاه آنگونه که به خودى خود هستند، بر ما نمایان نمىشوند.
شناسایى
کانت از دو جنبه در مورد شناسایى سخن مىگوید: 1. فعالیت (که برعهده فهم است)؛2. پذیرندگى (که برعهده حسّاسیت است.)4 حسّاسیت در معناى کانتى آن، واقعیتجسمانى است؛ واقعیتى که هیچگاه احساس نیست.5 از نظر کانت، تحلیل واقعیتنمایانگر سه عنصر است: الف) احساس؛ ب) نگرش زمانى و مکانى؛ ج) مفهوم ناب.6ذهن موادّ شناسایى را از عالم خارج دریافت مىکند و بر اساس دارایىهاى خود، برروى آنها فعل و انفعالاتى انجام مىدهد که محصول آن شناسایى است؛ ولى باید دانستکه این شناسایى محدود است. کانت بر آن است که حدود شناسایى را کشف و درحسّیات استعلایى آورده است: آنچه در شهود حسّى به ما داده مىشود، پدیدار است؛به این معنا که ما در مواجهه با عالم خارج، از رهگذر دو امر پیشینى به عالم نظر مىکنیم:زمان و مکان. زمان و مکان دو ظرف پیشینى هستند که از رهگذر آنها، با کار احساس وشهود حسّى، عالم خارج به ذهن ما سیر مىکند. در واقع، تورِ زمان و مکان تنها از عهدهصید پدیدار اشیا برمىآید.
حسّیات استعلایى کانت بر محور زمان و مکان مىچرخد و شناسایى از منظر او به«شرکت سهامى» شباهت دارد؛ زیرا هم ذهن و هم خارجْ سهمى از آن دارند، امّا سهماساسى متعلّق به ذهن است (چراکه ذهن در مواجهه با عالم خارج، فعّالانه، در عملشناسایى شرکت دارد و اساسا «معرفت» محصول فعالیت ذهن است.) در این بین، زمانو مکان زمینه تمایز میان پدیدار و ذوات معقول را فراهم مىسازند.
پدیدار و شىء فىنفسه
واژه «نومن»، در لغت، به معناى «متعلّقِ فکر» است، و کانت گاهى شىء فىنفسه را«متعلّق فهم» مىخواند.7 پدیدارها نیز در واقع همان جلوهها هستند، تا حدّى که عنواناعیان برطبق وحدت مقولات اندیشیده شوند. ذوات معقول از زمان و مکان خارجاند؛ ازاینرو، به ادراک ما درنمىآیند، و جهان خارج فقط از حیث پدیدارى براى ما قابلشناسایى است. گویى در نظر کانت، ذهن فقط مىتواند محدوده پدیدارى عالم خارج راانعکاس دهد، و دیگر بخشهاى جهان در تاریکى همیشگى باقى خواهند ماند.
در ساختار فلسفى کانت، «شناخت» به معناى استخراج چیزى از نفسالامر، وپوشاندن لباس زمان و مکان بر آن است (تا پدیدار براى ما رخ بنمایاند.) به عبارت دیگر،در این فلسفه، پرسش از ماهیت اشیا بىمعناست. کانت «ناپدیدار» را به آن دسته از اشیااطلاق مىکند که صرفا متعلّقات فاهمه هستند و در عین حال، ممکن است که متعلّقشهود عقلى باشند.8 البته، باید دانست که کانت شهود عقلى را رد مىکند و فقط بهشهود حسّى قائل است. او آنچه را در زمان و مکان یا همان دایره حس نمىگنجد«استعلایى» مىداند.9 گفتنى است که از نظر کانت، «پدیدار» دو معناى سلبى و ایجابىدارد: در معناى سلبى، پدیدار چیزى است که متعلّق شهود حسّى نیست؛ در عین حال،هیچ فرضى نیز درباره امکان شهودش از نوع دیگرى نداریم. امّا در معناى ایجابى،پدیدار امرى معقول مىباشد؛ یعنى متعلّق شهودِ عقلى مراد است، شیئى که مىتوان آنرا از طریق نوع خاصّى از شهود غیرحسّى مورد شهود قرار داد. کانت معناى اخیر(ایجابى) را نفى مىکند؛ زیرا این معنا مستلزم فرض قبلىِ نوعى از شهود است که ازمنظر او، ما نمىتوانیم واجد آن باشیم.10
معناى سلبى لفظ «ناپدیدار» در برابر مفهوم ممکنِ ثبوتى آن قرار دارد. کانتمىگوید: «اگر مراد ما از ناپدیدار یک متعلّق شهود غیرحسّى باشد، آنگاه یک نوعخاصّى از شهود (یعنى شهود عقلى) را فرض مىکنیم که معهذا، واجد آن نیستیم و حتىامکان آن را هم نمىتوانیم ببینیم. این، ناپدیدار به معنى ثبوتى کلمه است.»11 کانتمفهوم ذات معقول را در معناى ایجابى آن، با هر منزلتِ منطقى که ممکن است داشتهباشد، مردود مىشمارد؛ او فقط به معناى سلبىِ ذات معقول نظر دارد.
منشأ فرض ذوات معقول
پس از طرح مسئله و بیان جوانب سلبى و ایجابى آن، پرسشى که بىدرنگ ذهن را به خودمشغول مىسازد این است که: کانت چگونه به وجود چنین ذواتى پى برده است؟ وى درتمهیدات مىگوید:
اگر چنانکه شایسته است، محسوسات را صِرفِ پدیدار بشماریم؛ در عین حال، بههمین لحاظ، قبول کردهایم که شىء فىنفسهاى به عنوان اساس آنها وجود دارد؛هرچند نمىدانیم که آن، خود در واقع چگونه است، و فقط پدیدار آن را...مىشناسیم. پس فاهمه درست با قبول پدیدار، وجود شىء فىنفسه را نیز تصدیقمىکند و تا اینجا مىتوان گفت که تمثّل وجوداتى که در اساس پدیدارها قرار دارندو موجودات عقلى محضاند، نه تنها قابل قبول است، بلکه گریز هم از آن نیست.12
هارتناک، یکى از مفسّران برجسته کانت، اعتقاد دارد: فرض پذیرش پدیدار به عنوانآنچه در زمان و مکان شهود مىکنیم، ما را به وجود شىء فىنفسه مىرساند.13 فردریککاپلستون نیز که از شارحان کانت است و مورّخ برجسته فلسفه غرب شمرده مىشود،مىگوید: مفهوم ناپدیدار ضرورى است، زیرا با اصل نظریه کانت درباره تجربه پیونددارد. موضوع احساس نیز همان موضوع ناپدیدار به معناى سلبى آن است. مفهومناپدیدار، مفهوم متضایف انفکاکناپذیر پدیدار است.14 ناپدیدار پشت تصویرى استکه آن را نمىبینیم، ولى ملازم تصوّر روى تصویر است.
وجود ناپدیدار
حال که فرض ناپدیدار ضرورى مىنماید، باید دید که آیا مىتوان اشیاى عالم خارج راطبقهبندى کرد؟ آیا در خارج، اشیا دو طبقهاند (شىء فىنفسه و پدیدار) یا فقط مىتوانیماز وجود و عدم پدیدار سخن بگوییم؟ در پاسخ، به روشنى باید گفت که این امر محلّنزاع بسیارى از مفسّران کانت است. برخى چون هارتناک معتقدند: شىء فىنفسه هیچبهرهاى از «وجود» ندارد، زیرا آنچه به فاهمه ما مىآید همه پدیدار است؛ از اینرو، ماحق نداریم از وجود «ذات معقول» سخن بگوییم. به اعتقاد هارتناک، طبقهبندى اشیا بهپدیدار و ذوات معقول بدفهمى است؛ چراکه مستلزم فرض قبلىِ مفهوم «ذات معقول» بهمعناى ایجابى آن مىباشد.15 او با بیان مثالى مىگوید: اشیا همه در تاریکىاند و ما گویافقط به صفحه رادارِ ذهنمان (صفحه زمان و مکان) مىنگریم؛ از اینرو، حق نداریم ازذوات معقول صحبت کنیم. بر این اساس، درک وجود اشیاى خارجى ـ مستقل از ذهن براى ما امکانپذیر نیست.16 مفسّرانى چون کاپلستون و کورنر نیز مىگویند: شىءفىنفسه حیثیت وجودى دارد، هرچند خارج از محدوده شناسایى ماست. به نوشته کاپلستون، «کانت معتقد است که ناپدیدارها وجود دارند؛ ولى از لحاظ نظرى، از اظهار بهوجود آنها خوددارى مىکند.»17 همچنین، کورنر مىنویسد: «کانت معتقد است کهچون اعیانى وجود دارند که متعلّق تجربه قرار مىگیرند، پس اشیاى فىنفسه نیز بایدوجود داشته باشند.»18
گویا فلسفه کانت، در مسئله تفکیک میان پدیدار و شىء فىنفسه، گرفتار نوعى ابهام ومحلّ تأویلات مختلف است؛ ولى اجمالاً مىتوان گفت که باید به وجود شىء فىنفسهاعتقاد پیدا کرد، زیرا حتى سخن کسى مثل هارتناک ـ با آن مثال دوپهلویش ـ بیشتر مؤیّداین موضع است که مىبایست به وجود شىء فىنفسه قائل شد. با اینهمه، کانت علّیترا فقط بر پدیدارها قابل اطلاق مىداند؛ کاپلستون هم در شرح این موضع مىگوید:«حتى اگر از مقوله علّت براى اندیشیدن درباره ناپدیدارها استفاده کنیم، این استفادهظنّى و احتمالى است، نه قطعى.»19
تناقض
اگر تصوّر کنیم که معضل اطلاق وجود به ناپدیدارها را از سر گذراندهایم، بىگمان دچاراشتباه گشتهایم؛ چراکه با قائل شدن به تعلّقِ وجود به ناپدیدارها، عملاً از محدوده پدیدارها بیرون رفتهایم (زیرا ما فقط مجازیم از وجود پدیدارها سخن بگوییم، نه ازوجود چیزهایى که به ادراک ما درنمىآیند.) افزون بر این، حتى اگر تعلّق وجود بهناپدیدارها را نپذیریم و به این باور برسیم که چیزى غیر از پدیدارها وجود ندارد، این بارگرفتار ایدهآلیسم مطلق شدهایم؛ چراکه گفتهایم: آنچه من ادراک مىکنم، یعنى در قالبزمان و مکان بر من عرضه مىشود، وجود دارد (و این سخن، شبیه حرف بارکلى است)؛هرچند کانت تحاشى مىنماید و خود را «ایدهآلیست استعلایى» مىنامد. در این میان،برخى از مفسّران کانت کوشیدهاند براى دفع شبهه ایدهآلیست بودنِ او نکاتى را گوشزدکنند؛ براى مثال، آنان گفتهاند:
الف) کانت به وجود شىء فىنفسه باور دارد؛ زیرا در فلسفه اخلاق، از شىء فىنفسهبهره مىگیرد.
ب) ذوات معقول به آن معنا براى کانت موجود نیست. او که به دنبال آن است تامحدوده شناسایى یعنى مرز میان دانستنىها و ندانستنىها را تعیین کند، به امکانشناسایى در حوزه پدیدارها اشاره مىکند و ذوات معقول را آنسوى مرز شناسایى قرارمىدهد. با این تفسیر، نفسالامر به معناى ناپدیدار است؛ و از اینرو، معناى سلبى ومنفى دارد، نه ثبوتى. پس، نگرش کانت به مسئله نگرشى منطقى است؛ به این معنا کهقبول پدیدار منطقا مستلزم قول به ناپدیدار نیز هست.
پدیدار و شىء فىنفسه در حسّیات استعلایى
کانت معناى عامّ مابعدالطبیعه را دربردارنده مفاهیم محض عقلى مىداند؛ او این مفاهیمرا فراتر از حسّ و تجربه مىانگارد و اساسا به مابعدالطبیعه به مثابه تمایلى طبیعىمىنگرد. کانت معتقد است: علم گونهاى از معرفت است که واجد قضایاى تألیفى مقدّمبر تجربه باشد. او که سرنوشت مابعدالطبیعه را نیز صرفا درگرو امکان حصول قضایاى
تألیفى مقدّم بر تجربه مىداند، دو حوزه از شناسایى را دربرگیرنده قضایاى تألیفى مقدّمبر تجربه مىشمارد:
1) ریاضیات محض؛ که از آن، حسّیات استعلایى به دست مىآید و در آن، با قوّه شهودحسّى و پیشینى بودنِ زمان و مکان روبهرو هستیم. زمان و مکان از عناصر اصلى سازندهقضایاى ریاضىاند که باید به عنوان شهود محض و صورت حسّاسیت در خود ما باشند. کانت در شناسایى سهمى را براى ذهن قائل مىشود تا بتواند حاصل فعالیتهاى ذهن(قضایاى ریاضى) را تبیین کند. از اینرو، آنچه شناخته مىشود همان نیست که قبل ازشناختهشدن بوده است. شناسایى هرچند با تجربه حسّى آغاز مىشود، برخلاف نظرتجربهگرایان، نقشى نیست که از خارج بر لوح صافى در ذهن نگاشته شود؛ بلکه این لوحْفعّال است و در شناخت تأثیر مىگذارد؛ آنچه در ذهن عینیت مىیابد وجود نفسالامرىنیست، بلکه پدیدار است. «تنها به واسطه صورت شهود حسّى، ما مىتوانیم از اشیاشهودِ مقدّم بر تجربه داشته باشیم؛ لیکن به واسطه آن، فقط مىتوانیم اشیا را پدیدارىبشناسیم.»20
2) علوم طبیعى؛ که از آن به منطق استعلایى، و از منطق استعلایى به تحلیل استعلایى ودیالکتیک استعلایى مىرسیم. منطق استعلایى، برخلاف منطق ارسطویى، به دنبالشناخت صور استدلال نیست؛ هرچند مانند آن، از قواعد تفکر سخن مىگوید. در واقع،منطق استعلایى در جستوجوى شرایطى است که حضور آن شرایط در ذهن، مجوّزىبراى به کارگیرى مفاهیم پیشینى در شناسایى مىباشد؛ یعنى منطق استعلایى بازگشت بهخودِ ذهن، و یافتن شرایط ماتقدّم ذهنى است که در امر شناسایى دخالت دارند، و مجوّزما براى این کارْ اعمال سرمایههاى ذهنى بر دادههاى حسّى است، به خلاف منطقصورى که با انتزاع از عالم خارجْ صور مختلف استدلال یا قیاس را مىیافت و رابطه میانمقدّمات و نتیجه قیاس را کشف مىکرد.
پدیدار و شىء فىنفسه در تحلیلات استعلایى
در تحلیلات استعلایى، ما با فاهمه و صور عملکرد آن و شناسایى مُجاز سروکار داریم.در حسّیات، ذهن منفعل است؛ در حالى که ذهن در فاهمه فعّال مىباشد. کانت درعبارتى به این مضمون مىگوید: فاهمه بدون شهود، تهى است و شهود بدون فاهمه، کوراست؛21 یعنى در شهود، ما فقط واجد تصوّرات حسّى هستیم؛ ولى در مرحلهمفهومسازى، وارد قوّه فاهمه مىشویم. تقدّم و تأخّر میان شهود و فاهمه زمانى نیست،بلکه منطقى است.
ذهن علاوه بر قوّه حسّاسیت، قوّه دیگرى نیز دارد که تصوّرات حاصل از حسّاسیترا به هم مىپیوندد و میان آنها، اتحادى ضرورى ایجاد مىکند و از آنها، قضیهاى کلّىمىسازد؛ این قضیهساختن، و به تعبیرى حکم کردن، کار «فاهمه» است. فاهمه در حکمکردن میان ادراکات و تمثّلات، اتحاد تألیفىِ ضرورى و کلّى ایجاد مىکند و تمثّلاتپراکنده و متکثّر را در وحدتى استعلایى، که به صورت یکجا همه اجزاى حکم را درظرف وجدان شناسنده دربر مىگیرد، مندرج مىسازد و این همان فکر کردن است.
همانطور که حسّاسیت واجد عناصرى مقدّم بر تجربه است که صورتِ شهوداتِحسّى هستند، فاهمه نیز واجد مقولاتى مقدّم بر تجربه است که صورت و قالبکلّیتآفرین و ضرورتبخش احکام به شمار مىروند. وجود همین مقولات کلّى وضرورى است که تجربه را، بدان معنا که اساس تجربى محض است، ممکن مىسازد.فعالیتهاى فاهمه در تجربه را مىتوان اینگونه فهرستبندى کرد: 1. کلّیت وضرورتبخشى؛ 2. اتحاد ضرورى تصوّرات در یک وحدت، که در وجدان شناسندهادراک مىشود؛ 3. اندراج تصوّرات در یک وحدت، که در وجدان شناسنده ادراکمىشود؛ 4. قانونگذارى براى طبیعت؛ 5. و نهایتا اینکه فاهمه طبیعت را به عنوان وجوداشیا، از حیث تعیّن آن برحسب قوانین کلّى، ممکن مىسازد.22 فاهمه طبیعت را از لحاظمطابقت کلّى آن با قانون، صرفا برحسب شرایط امکان تجربه ـ که در حسّاسیت و درفاهمه ما قرار دارند ـ مطالعه مىکند. تطابق میان اصول تجربه ممکن و قوانین امکانطبیعت، که تطابقى ضرورى است، فقط مىتواند دو علّت داشته باشد:
نخست آنکه این قوانین به واسطه تجربه، از طبیعت گرفته شده باشند. این وجه،متناقض بالذّات است؛ چون قوانین کلّى طبیعت را باید مقدّم بر تجربه شناخت و آنها راباید اساس فاهمه قرار داد.
دوم اینکه طبیعت از قوانین عامّ امکان تجربه منتج شده و تماما همان مطابقت کلّىتجربه با قانون باشد؛ بدین معنا که فاهمه قوانین ماتقدّم خود را از طبیعت نمىگیرد، بلکهآنها را براى طبیعت وضع مىکند.
پدیدار و شىء فىنفسه در دیالکتیک استعلایى
در دیالکتیک استعلایى، ما با عقل و شناسایى غیرمجاز سروکار داریم. کانت اگرچهشناسایى را در قالب مقولات ذهنى حسّاسیت و فاهمه ممکن مىداند، خود یک واقعیتنفسالامرى ناشناخته و ناشناختنى را نیز در وراى عرصه شناسایى و فراتر از عالم تجربهتصدیق مىکند. علّت اینکه ذهن هرگز نمىتواند به ذوات معقول برسد این است که ذهنبراى شناسایى فقط دو ابزار در اختیار دارد، حسّاسیت و فاهمه و نیز شهود براى انسانممکن نیست. «فاهمه ما یک شهود نیست؛ بلکه صرفا قوّهاى است که شهودهاى حاصلهرا به یکدیگر، در یک تجربه، متّصل مىسازد.»23
اطلاق مفاهیم محض فاهمه بر شهودات حسّى به واسطه قوّه خیال است که«شاکلهسازى» نام دارد. شاکلهسازى تابع اصولى است که کانت آنها را «اصول ماتقدّممحض فاهمه» مىنامد: اصول متعارفه شهود، پیشیابهاى ادراک حسّى، تشابهاتتجربه و اصول موضوعه فکر تجربى. کانت سه ایده بلندپروازانه را براى عقلبرمىشمارد: نفس، جهان، و خدا. در این بخش، بررسى مختصر هریک از این ایدهها رااز نظر خواهیم گذراند:
1. نفس
از نگاه کانت، مغالطهاى که در اثبات جوهریت نفس به کار مىآید بدین شکل است:
مقدّمه (1): هرچه را نتوان جز به عنوان موضوع لحاظ کرد، صرفا به عنوان موضوعوجود دارد؛ و بنابراین، جوهر شمرده مىشود.
مقدّمه (2): وجودِ متفکر («من») را نمىتوان جز به عنوان موضوع ادراک کرد («من»را نمىتوان محمول چیزى قرار داد.)
نتیجه: وجود متفکر (یعنى «من») جوهر است.24
فیلسوف نقّاد ما معتقد است که وجه مغالطى این استدلال حدّ وسط (لفظ "موضوع")است که در کبرى و صغرى به معناى یکسانى نیست: در کبرى، شیئى است که مىتوانددر زمان و مکان به شهود درآید؛ امّا در صغرى، مشعر بر امرى است که نمىتوان آن را بهعنوان شیئى که در زمان و مکان به شهود درمىآید، ادراک کرد. این «من»، چیزى درردیف سایر اشیا نیست؛ بلکه شرط لازم حصول هر نوع ادراکى است.
2. جهان
جهان، به عنوان مجموع کلّ پدیدارها، حاوى دو دسته دوتایى از تعارضهاست: دستهاول، تعارضهاى ریاضى، که از تناهى یا عدم تناهى عالم و بساطت یا ترکّب جهان سخنمىگویند؛ دسته دوم، تعارضهاى دینامیکى، که از علّیت آزاد و وجود واجب سخن بهمیان مىآورند. تعارضهاى ریاضى ناشى از این است که به جاى آنکه جهان را پدیداربدانند، آن را واقعیتى نفسالامرى محسوب کردهاند؛ ضمن اینکه زمان و مکان راصورتهاى محض حسّاسیت، و از آنِ ذهن ندانسته، بلکه به عالم نومن نسبت دادهاند.
این دو تعارض غلطاند؛ زیرا مفهومى که در اساس قضایاى این دو تعارض قرار دارد،خود متناقض بالذّات است. این مفهومِ متناقض بالذّات همان پدیدارى است که شىءفىنفسه پنداشته شده است. در این موضع، غفلت ما از متناقض بالذّات بودنِ مفهومپدیدارىِ شىء فىنفسه، باعث گرفتارىمان در دام تعارض شده است. در تعارضهاىدینامیکى، وضع و وضعِ مقابل هردو صحیحاند؛ مشروط بر اینکه پدیدار بودن و نومنبودن را مانعهالجمع نپنداریم. اینگونه تعارضها ناشى از آن است که جمع میان پدیدار وشىء فىنفسه را به دو اعتبار مختلفْ ممکن ندانسته، و آن دو را با یکدیگر در تناقضپنداشتهایم. «در حالى که قضایاى متقابل هردو غلط مىبود، در این مورد هر دو دستهقضایایى که صرفا در اثر سوءفهم مقابل یکدیگر واقع شدهاند، مىتوانند صحیحباشند.»25 به رغم دو تعارض اول که برحسب فلسفه کانت، در آنها، اثبات هیچ حکمى بهطور سلبى و ایجابى در باب آغاز زمانى یا بىآغازى جهان و محدودیت مکانى یانامحدودى آن ـ و نیز قابلیت یا عدم قابلیت انقسام جهان به اجزاى بسیط ـ مقدور نیست،در تعارضات سوم و چهارم، هر دو شقّ قضایا ممکن است؛ یعنى وجود و عدم اختیارصحیح مىباشد، بلکه هرچه هست طبیعت است و حکم واجب.
کانت علّت مختار و واجبالوجود را به عالم نومن، و ضرورت طبیعى و یکسرهممکن بودن را به عالم پدیدار نسبت مىدهد و با فرض دو اعتبار مختلف، میان دو قضیهبه ظاهر متناقض، رفع تناقض مىکند. وى نه تنها با تمسّک به ثنویتِ پدیدار و نفسالامرگره فروبسته تعارضهاى سوم و چهارم را مىگشاید، بلکه براى اعتقاد به اختیار در انساننیز زمینهسازى مىکند؛ اختیارْ امرى که لازمه فعل اخلاقى شمرده مىشود. او باورخویش به اختیار را به ترتیب زیر براى ما تبیین مىکند: «همه افعال موجودات ذىشعور،از آن لحاظ که پدیدار است (یعنى در تجربهاى ظاهر مىشود)، تابع ضرورت طبیعىاست؛ امّا همان افعال، صرفا به فاعل ذىشعور و قوّهاى که در او براى عمل به مقتضاىعقل محض وجود دارد، اختیارى است.»26 در واقع، انسان به لحاظ ذات نفسالامرىِخویش مختار، و به اعتبار وجود پدیدارىاش مجبور است. فعل اختیارى ناشى از تأثیرمبدئى متعلّق به عالم نومنْ در عالم پدیدار است.
3. خدا
چون تجربه حسّى در مورد خدا امکان ندارد، از قضیه تألیفى مقدّم بر تجربه استفادهمىشود. همه سخن کانت این است که قضایاى تألیفى مقدّم بر تجربه فقط مىتوانند درمورد عالم پدیدار صادق باشند و مقولات حسّ و فاهمه، بر آنچه نتواند زمانى و مکانىباشد، قابل اطلاق نیستند.
کارکرد صور عقلى
به نظر کانت، صور عقلى، ما را از دو خطر مىرهانند: نخست، خطر غرق شدن در عالمپدیدار و چیزى جز آن ندیدن؛ دوم، خطر سرگشتگى در وادى بىفرجام تجربه و راندهشدن از امرى مشروط به امر مشروطى دیگر و نرسیدن به مرزى که بتواند قرارگاهىبراى عقل باشد.27
رابطه عالم پدیدار با عالم عقل
وجود رابطه میان عالم پدیدار و عالم عقل امرى لازم است، زیرا نبود این رابطه موجبمىشود که عالم پدیدار مجموعهاى نامنسجم و فاقد تمامیت و تلائم باشد. این رابطه درمرز دو عالم است و ما به عالم ذوات معقول نمىرویم و در مرز میان تاریکى و روشنىقرار مىگیریم. در مرز، به تاریکى مىنگریم؛ ولى چیزى نمىبینیم. از اینرو، آن تأثیر وتدبیر را با استعانت از تمثیل ـ و با استفاده از رابطهاى که در خود فضاى روشن میان اشیابرقرار است ـ به تصوّر درمىآوریم، نه آنکه به واقع تأثیر و تدبیر را به امورى که نمىدانیمچهاند و چگونهاند نسبت بدهیم و آنها را بدین وجه متعیّن سازیم. «همچنانکه یکساعت و یک کشتى و یک فوج را با یک ساعتساز و مهندس کشتى و یک فرمانده،رابطهاى است؛ همانطور نیز میان عالم محسوسات ... با آن (ذات) ناشناخته، رابطهاىاست. بدینسان، من آن را چنانکه بر من ظاهر مىشود، یعنى به تناسب عالمى که خودنیز جزئى از آنم، مىشناسم.»28
نقد و بررسى
اینک شایسته است، در حد توان، عیار گفتههاى کانت را بسنجیم و ببینیم بناى این معمارمدرنیته تا چه میزان قابلاعتماد است. نخستین پرسشى که به ذهن خطور مىکند ایناست که: چرا کانت زمان و مکان را صور پیشین احساس (شهود حسّى) قلمداد کردهاست؟ به تعبیر کورنر، او با این اقدام همگان را واداشته است تا از پشت شیشه به عالمبنگرند؛ حال آنکه در این صورت، ما فقط مىتوانیم درصد اندکى از اشیا را که همرنگشیشهاند، با رنگ واقعىشان ببینیم. مولوى بلخى در دفتر اول مثنوى، حال چنین کسان رابه خوبى توصیف کرده و چارهاى را به آنها پیشنهاد نموده است:
پیش چشمت داشتى شیشه کبود |
|
زین سبب عالم کبودت مىنمود |
گر نه کورى، این کبودى دان زخویش |
|
خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش.29 |
نکته دوم آنکه کانت پیوند میان ذهن و واقع را گسست؛ اشیاى عالم خارج باید رنگتعلّق زمان، مکان و مقولات را بپذیرند تا لایق شناسایى شوند. مشابه نظر او در عالماسلام نظریه «اشباح» است که پیروان آن معتقدند: وجود ذهنى اشیا شبح ماهیت یعنىعرضى قائم به نفس است که از جهت ذات و ماهیت مغایر با معلوم خارجى مىباشد30(مانند رابطه عکس و صاحب عکس.) ما مىدانیم که این نظریه به انسداد باب علم منجرمىشود. اگر واقعنمایى را از علم بگیریم، تمام اندیشههاى ما جهل و ظلمات خواهندشد؛ چون تصوّرات ما «یک چیز»، و امور واقع «چیز دیگرى» است (و ما هیچگاه قادر بهدرک اشیا نیستیم.)
سومین مطلب این است که کانت چگونه به وجود شىء فىنفسه پى برده است؟ هرپاسخى که او به این پرسش بدهد نشان خواهد داد که کشف چنین چیزى امکان معرفتدر مورد شىء فىنفسه را اثبات مىکند. حال، ما دوباره مىپرسیم که چرا کانت براىشناخت ماهیتِ آن اهتمام نورزیده و شهود عقلى را رد کرده است؟ چرا سرنوشتمعرفتشناسى را با نسبیتگرایى پیوند زده است؟
چهارمین اشکال ما این است که: آیا تلقّى ذهن به عنوان محور، و نصبِ زمان و مکاندر آن، و سپس منتظم کردن دستگاه شناسایى، تفلسف است؟
واپسین سخن آن است که کانت براى حلّ مشکل ایمان، شناخت را کنار زده است. اوخدا، اختیار و خلود نفس را صور معقول خوانده و شهود عقلى را نیز رد کرده است.براى درک خبط کانت شاید مناسب باشد روش عقلگریز او را با رویّه ابنسینا مقایسهکنیم؛ ابنسینا نیز زمانى، از حلّ و فصل فلسفى مسئله «معاد جسمانى» عاجز ماند وترجیح داد که به جاى نادیده گرفتن قواعد تفلسف، به گفته «صادق مصدَّق» (ص) تکیهکند (این رویّه در رساله اضحویه مشهود است.)31 امّا مدتها بعد ابنسینا توانست آنمسئله را حلّ و فصل فلسفى کند (این رأى در الاشارات و التنبیهات و الهیات شفا آمدهاست.)32 در واقع، ابنسینا در روند تکاملى ـ تأمّل در مسائل پیچیده ـ از حرکتبازنایستاد؛ ولى کانت که از حلّ مشکل ایمان در زمانه خود عاجز مانده بود، به پاک کردنشناخت و شهود عقلى مبادرت ورزید.
نتیجهگیرى
پدیدار و شىء فىنفسه، که بیانگر یکى از شاخصههاى مهم فلسفه کانت مىباشد، ازچنان اهمیتى برخوردار است که ردّپاى آن در سرتاسر فلسفه کانت به وضوح دیدهمىشود؛ او همواره با همین رویکرد به تحلیل و تفکیک امور قابلشناسایى و امورغیرقابل شناسایى مىپردازد. جایگاه این مبحث تا بدانجاست که اگر آن را «ستونفقرات» فلسفه کانت بنامیم، به خطا نرفتهایم؛ ولى همین ستون فقرات حاصل خشتکجى است که او در تلقّى خویش از زمان و مکان، به عنوان دو صورت پیشینى، بنا نهادهاست. با این رویّه، او به تدریج با تناقضهاى فراوانى روبهرو شد، به گونهاى که هنوزمفسّران وى نتوانستهاند به تبیین روشنى از برخى گفتههاى وى برسند.
او که براى نجات دادن فلسفه و تدارک جایى براى ایمان به میدان تفلسف آمده بود،آنقدر شتابزده عمل کرد که حتى قواعد تفلسف را نیز ندیده گرفت. این نکته اساسىاسبابى را فراهم آورد که او را به مقدار زیاد از صراط مستقیم مابعدالطبیعه دور ساخت.اگر بخواهیم اندکى بر او آسان بگیریم، باید بگوییم که شرایط ناموافق او را به جایىرساند که به جاى اغراض مابعدالطبیعى، فیزیک نیوتنى را به عنوان یکى از اهداف کارفلسفى خود برگزید. همین اقدام کانت زمینهساز طعنه ژیلسون شد که فلسفه او را اصالتفیزیک خواند. ژیلسون با این بیان خواست به او و همه کسانى که هدف تفلسف در قرونوسطى را غیرمابعدالطبیعى مىدانستند بگوید که دوران جدید هم از این عیب مبرّانیست تا آنجا که فلسفه در قرون جدید در برههاى به دنبال ریاضیات رفت و در برههاى دیگر بهسوى فیزیک. به هر روى، کانت به خوبى توانست دستگاهى سازوار و منتظم برپا کند؛ چنانکهتوجه بسیارى را در شرق و غرب به سوى خود معطوف ساخت. امّا همین دستگاه باشکوه کهمقبولیت عام یافته، گذشته از اینکه به اصول خود هم پایبند نبوده و با پرسشهاى درونى فراوانىروبهرو شده، مابعدالطبیعه را نیز از اهداف و موضوعات اصلى خویش دور ساخته است؛ بهطورى که به گفته یکى از بزرگان، این دستگاه در عین عظمت «کژراههاى» بیش نیست.
··· منابع
ـ ابنسینا، رساله اضحویه، تهران، اطلاعات، 1368.
ـ ـــــ ، شفا (الهیات)، قم، مکتبة آیهاللّه مرعشى نجفى، 1363.
ـ سبزوارى، ملّاهادى، شرح منظومه، تعلیقه حسن حسنزاده آملى، تحقیق مسعود طالبى، قم، ناب، چ سوم،1384.
ـ کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ترجمه اسماعیل سعادت و منوچهر بزرگمهر، تهران، سروش / علمى وفرهنگى، چ سوم، 1380.
ـ کانت، ایمانوئل، تمهیدات، ترجمه غلامعلى حدّاد عادل، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، 1367.
ـ ـــــ ، سنجش خرد ناب، ترجمه میرشمسالدین ادیب سلطانى، تهران، امیرکبیر، 1362.
ـ کورنر، اشتفان، فلسفه کانت، ترجمه عزتاللّه فولادوند، تهران، خوارزمى، چ دوم، 1380.
ـ مولوى، جلالالدین محمّدبن محمّد، مثنوى معنوى، تصحیح قوامالدین خرّمشاهى، تهران، دوستان، چ سوم،1378.
ـ هارتناک، یوستینوس، نظریه شناخت، ترجمه على حقّى، تهران، علمى و فرهنگى، 1376.
ـ یاسپرس، کارل، کانت، ترجمه میرعبدالحسین نقیبزاده، تهران، کتابخانه طهورى، 1372.
··· پىنوشتها
* دانشجوى کارشناسى ارشد فلسفه، دانشگاه اصفهان. Mahdavi.mnsr@gmail.com
** استادیار دانشگاه اصفهان. دریافت: 10/8/88 ـ پذیرش: 10/10/88.
1ـ ایمانوئل کانت، سنجش خرد ناب، ترجمه میرشمسالدین ادیب سلطانى، ص ب xxx.
2ـ ایمانوئل کانت، تمهیدات، ترجمه غلامعلى حدّاد عادل، ص 107.
3ـ کارل یاسپرس، کانت، ترجمه میرعبدالحسین نقیبزاده، ص 72.
4ـ همان، ص 68.
5ـ همان، ص 69.
6ـ همان، ص 70.
7ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه اسماعیل سعادت و منوچهر بزرگمهر، ج 6، ص 279.
8ـ همان، ص 281.
9ـ کانت فلسفه خود را «استعلایى» مىنامد. این لفظ، که از پرتکرارترین اصطلاحات او در نقد عقل محض شمرده مىشود، بدین معناست که وى آنچه را فیلسوفان عقلى «معقول» نامیده و به عنوان رکن معرفت، براى آن مابهازایى در عالم خارج قائل بودهاند انکار مىکند؛ ولى همچنان باور دارد که ما صاحب این مفاهیم هستیم، هرچند این مفاهیم مابهازا ندارند. از منظر کانت، این مفاهیم شرط ذهن ما هستند و باید به آنها قائل باشیم تا بتوانیم معرفتى را که داریم تبیین کنیم.
10ـ همان.
11ـ همان.
12ـ ایمانوئل کانت، تمهیدات، ص 157و158.
13ـ یوستینوس هارتناک، نظریه شناخت، ترجمه على حقى، ص 114.
14ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ص 282.
15ـ یوستینوس هارتناک، نظریه شناخت، ص 115.
16ـ همان، ص 39.
17ـ فردیک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ص 283.
18ـ اشتفان کورنر، فلسفه کانت، ترجمه عزتاللّه فولادوند، ص 232.
19ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ص 283.
20ـ ایمانوئل کانت، تمهیدات، ص 22.
21ـ ایمانوئل کانت، سنجش خرد ناب، ص ب 75.
22ـ همان، ص 20.
23ـ همان، ص 25.
24ـ همان، ص 28.
25ـ همان، ص 195.
26ـ همان، ص 29.
27ـ همان، ص 33.
28ـ همان، ص 31.
29ـ جلالالدین محمّدبن محمّد مولوى، مثنوى معنوى، تصحیح قوامالدین خرّمشاهى، دفتر اول، ص 70.
30ـ ملّاهادى سبزوارى، شرح منظومه، تعلیقه حسن حسنزاده آملى، تحقیق مسعود طالبى، ج 2، قسم الحکمه، ص 131.
31ـ ابنسینا، رساله اضحویه، ص 112.
32ـ ابنسینا، شفا الهیات، ص 423.