بررسى و نقد هستى و وجود از منظر هگل
ضمیمه | اندازه |
---|---|
7.pdf | 970.29 کیلو بایت |
سال هفتم، شماره چهارم، تابستان 1389، 167ـ183
منصور مهدوى1
محمدجواد صافيان2
چكيده
هستى يكى از زيربنايىترين مفاهيم فلسفه هگل است كه نقطه شروع منطق او نيز شمرده مىشود. در اين مجال، به بررسى مقوله هستى در منظومه فكرى هگل مىپردازيم. يگانگى هستى با شناسايى و اينكه هستى در نظر هگل داراى تجرّد است و اين تجرّد ناشى از قواعدى است كه او براى سهپايههاى خود وضع مىكند، از جمله مباحث ماست. از ديگر نقاط مهمّ بررسى هستى، يافتن دلايل هگل در نخستين بودن اين مقوله است؛ و اينكه او با چه توجيهى ديگر مقولات متكثّر خود را بر اين پايه مىنهد؟ هگل همچنين براى هستى تقسيماتى قائل شده كه ذكر آن آمده است. نكته قابل توجه ديگر تفاوتى است كه او ميان «وجود» و «هستى» مىنهد، اين دو را با ظرافت از هم جدا مىكند و هريك را در جايگاه خاصّ خود قرار مىدهد. در كنار اين مباحث، سنجش نظريات هگل به محك نقد، از ديگر محورهاى اصلى ماست كه كوشيدهايم به نحو منصفانه آن را بررسيم.
كليدواژهها: هگل، هستى، مثال مطلق، تقسيمات هستى، وجود و هستى متعيّن.
مقدّمه
از ميان دو اصل مهم در تفكر هگل، يكى آن است كه انديشه و هستى يا به عبارتى شناسايى و هستى با هم وحدت دارند. هگل معتقد به وحدت انديشه و هستى است. در سنّت فلسفه اسلامى، از عالم عقل و انديشه به عنوان عالم اثبات، و از عالم وجود به عنوان عالم ثبوت سخن مىرود. مقام اثبات و مقام ثبوت براى هگل وحدت دارند، نه اينكه فرضى باشد؛ بلكه اگر آنها را دو دايره فرض كنيم، بر هم منطبقاند. اصل مهمّ ديگر در تفكر هگل آن است كه انسان توان درك اين وحدت را دارد، هگل بر آن است كه در درون عقل، عناصر لازم براى درك اين تطابق وجود دارد؛ يعنى عقل ما قادر است اين تطابق و وحدت را كشف كند و اين نكته مهمّى است. اين دو اصل براى هگل بسيار راهبردى مىباشند؛ و در واقع، تمام فلسفهاش را بر اين دو اصل استوار كرده است؛ اوّلاً به وحدت مقام ثبوت و مقام اثبات قائل است و ثانيا شرايط و عناصر لازم را در ذهن و اعماق وجود مهيا مىبيند.
هگل اساسا وظيفه فلسفه را در حوزه آنچه هست مىداند: «آنچه عقلانى است، واقعى است و آنچه واقعى است، عقلانى. هرگاه از بند رستهاى چنين اعتقادى دارد، فلسفه نيز به هنگام ملاحظه دنياى معنوى و دنياى طبيعى، از همينجا مىآغازد.»1 او همچون بسيارى از ايدهآليستها، هستى را اساسا هستى براى آگاهى مىداند و مىگويد كه نوع هستى فقط از براى آگاهى است. هر موضوع يا عينى در صورتى به وجود مىآيد كه ذهنى باشد. كائنات همان محتواى آگاهى ماست. براى هگل، مفهوم هستى معنايى غير از معناى صدرايى دارد؛ يعنى در بيرون از من خودش را به من نشان مىدهد. مفهوم هستى نزد هگل، شبيه وجود اگزيستانسياليستى است؛ البته نه اينكه دقيقا همان باشد. هگل عالم را پديدارى مىفهمد، يعنى عالمْ همه آن قلمروهايى را دربر مىگيرد كه كانت فىنفسه به آنها قائل است. از اينرو، عالم پديدارى هگل خيلى بزرگتر است؛ منتها منظور هگل از هستى، هستى محسوس است كه ما در خارج حس مىكنيم.
هستى براى هگل نقطه آغاز است. مراد وى از هستى، آنگونه مفهومى است كه «نطفه واقعيت و انديشه باهم است. وجود را نمىتوان منفردا درنظر گرفت؛ وجود [خالى] نامتعيّن چيزى جز عدم نيست.»2 از منظر هگل، وجود و عدم يك چيزند؛ ولى او انديشيدن به يك چيز معيّن را انديشيدن به هيچ نمىداند؛ چراكه وجود و عدم فقط در قبال ديگرى معنا دارند؛ بدين معنا كه وجود تنها همان چيزى است كه از بطن عدم جدا مىشود و عدم صرفا فقدان وجود است. وجود ضمنا عدم هم هست؛ يعنى ضدّ وجود در خود آن پنهان است. «وجودْ هم وجود است و هم عدم است؛ گذار از وجود به لاوجود، يعنى نابودى است، و گذار از لاوجود به وجود، يعنى بود. در آسمان و زمين، هيچ چيز نيست كه وجود و عدم با هم در خود داشته باشد.»3 بنابراين، «هيچچيز در جهان نيست كه در حال شدن نباشد.»4
اوّلين سهگانه هگل
از همينجا مىتوان بحث درباره نخستين سهگانه هگل را پيش كشيد. از نظر وى، «وجود محض، در مرتبهاى كه به نحو بىواسطه نامتعيّن است، فقط با خود مساوى است؛ بىآنكه با غير خود مساوى باشد. امر نامتعيّن محض، در واقع، خلأ كامل است و انديشه به درون آن راه ندارد و چيزى درباره آن نمىتوان شناخت. اين وجود نامتعيّن بىواسطه در حقيقت همان عدم است.»5 او هستى و نيستى را يك چيز مىداند كه به درون يكديگر مىگذرند: هستى به درون نيستى، و نيستى به درون هستى گذر مىكند؛ زيرا نيستى انديشه خلأ است و اين خلأ چيزى جز هستى محض نيست. «هستى و نيستى انتزاعىترين، كممايهترين، و به همين علّت، صورتهاى اصلى تضادّند.»6
در نتيجه انحلال اين دو صورت تضاد در يكديگر، مفهوم سومى لازم مىآيد كه تصوّر گذار هستى و نيستى به درون يكديگر باشد. اين همان مقوله گرديدن است كه گويا براى هگل از اصالت خاصّى برخوردار است. وى كه گذار هستى و نيستى به يكديگر را عين گرديدن مىداند، اين فرق را هم قائل است كه: «دو حدّ گذار، حدّ آغازين و حدّ پايانى، در حال سكون به سر مىبرند و از يكديگر جدا هستند، و گذار به عبارتى بين آندو صورت مىگيرد. هربار كه هستى و نيستى مطرح مىشود، اين عنصر سوم بايد وجود داشته باشد؛ زيرا هستى و نيستى، به خودى خود، وجود ندارند و فقط در اين سومين عنصر وجود دارند.»7 وى در همين راستا، تمجيد ويژهاى از هراكليت ـ پيشگام گرايش به شدن ـ مىكند و مىگويد: تشخيص اينكه حقيقت نخست همان شدن است و وجود و لاوجود تصوّراتى انتزاعى بيش نيستند، نتيجه فلسفى بزرگى است. «فهم ما هردوى اين مفاهيم را به عنوان دو مفهوم حقيقى و معتبر [در ذهن] جدا مىكند؛ عقل ـ امّا ـ تشخيص مىدهد كه هريك از اينها در ديگرى است، و هريك از آنها غير خود را در خود دارد. از اينرو، كلّ مطلق را بايد چون كلّ در حال شدن تلقّى كرد.»8 سواى هراكليت، پارمنيد هم در تحليل انديشه گرديدن و سخن از هستى و نيستى بر هگل تقدّم دارد. او نشان داد كه گذار نيستى به درون هستى و گذار هستى به درون نيستى دو شكل انديشه گرديدن هستند.
اكنون كه دانستيم «هستى»، «نيستى»، و «گرديدن» چگونه نخستين سهگانه هگل را تشكيل مىدهند، خوب است كه بدانيم وى اين سه را با جنس، فصل، و نوع برابر مىداند: هستى جنس است؛ نيستى كه مقوله دوم باشد، فصل است؛ در نتيجه آميزش جنس و فصل، گرديدن پديد مىآيد كه گونه خاصى از هستى، و از اينرو، نوعى از آن است. در سهگانههاى هگل، همواره مقوله نخستين ايجابى است؛ يعنى معنايى مثبت دارد كه در اينجا هستى است. مقوله دوم هميشه سلبى يا مخالف مقوله نخست است و آنچه را مقوله نخست درصدد اثبات آن مىباشد، نفى مىكند. هگل مقوله دوم را از منبع خارجى نمىگيرد، بلكه از مقوله نخست استنتاج مىكند؛ از اينرو، مقوله نخست بايد حاوى مقوله دوم باشد و هگل نيز اثبات مىكند كه مقوله نخست، مقوله بعدى را در كنه خويش دارد. از همينجاست كه او مىخواهد بگويد: مقولات، خود از يكديگر منتج مىشوند. او سه عنصر اين سه پايه را به ترتيب برنهاد،9 برابرنهاد10 وهمنهاد11 نامگذارى مىكند.
هستى مجرّد است
هگل براى سهگانههاى خود، قوانين ديگرى نيز وضع كرده كه از آن جمله اين است كه دو جزء اوّلِ هر سه پايه به طور نسبى مجرّدند، ولى اين وضع در جزء سوم دگرگون مىشود و به تشخّص نسبى بيشترى مىرسد. براى مثال، هستى كه نخستين مقوله منطق است از همه مقولات مجرّدتر مىباشد، زيرا از همه تعيّنات خويش دورى گزيده است و هيچگونه فصل و مميّزى ندارد؛ ولى «گرديدن» تفاوت نيستى و هستى را دربر دارد. هستى و نيستى به طور جداگانه مجرّدند؛ ولى هنگامى كه برهم مىآيند، مقوله بالنسبه مشخّص «گرديدن» را رقم مىزنند.
همنهادها اختلافات برنهاد و برابرنهاد را هم از ميان برمىدارند و هم حفظ مىكنند. به محاق رفتن مطلق اختلافات، مايه يكسانى است. هستى و نيستى همچنان در گرديدن باقى هستند و مىتوان آنها را به مدد تحليل، از گرديدن درآورد. هستى و نيستى كه وجودشان به هم وابسته است، در گرديدن محو شدهاند؛ امّا در عين انحلال، باز وجود دارند. از اينرو، هستى و نيستى در گرديدن محوشدنى نيستند، بلكه محفوظ مىمانند. هستى حاوى گرديدن است و گرديدن هم هستى را در خويش دارد. تفاوت اين دو در آن است كه اوّلى پنهان، و ديگرى پيداست؛ چراكه مقولات زبرين، مقولات زيرين را در خويش دارند. با اين حال، مىتوان گفت كه در معناى ديگر، مقولات زيرينْ حاوى مقولات زبريناند. گرديدن، هستى را در خويش دارد؛ ولى هستى نيز حاوى گرديدن است. اين معنا، از آنجا به دست مىآيد كه گرديدن از هستى استنتاج مىشود. گرديدن در هستى پنهان بود، ولى هستى به نحو پيدا در گرديدن نمايان است؛ زيرا به روشنى، گرديدن نوعى از هستى شمرده مىشود.
اين قضيه بدينجا ختم نمىشود؛ بلكه به عبارتى بايد گفت كه نه فقط گرديدن، بلكه تمامى مقولات بعدى در هستى پنهاناند. همه مقولات منطق هگل، به حال اضمار، در مقوله هستى مندرجاند. هستى به طور ضمنى، همه مقولاتى است كه در پى آن مىآيند. «هستى، صورت معقول است؛ ولى در حال ضمنى.»12 هگل همچنين هستى را «آن» يا «دقيقه» مىنامد، و اين ناشى از اين نكته است كه وى دو جزء نخستين هر سه پايه را آن يا دقيقه مىنامد؛ يعنى تز و آنتىتز هر سه پايه دقايقاند، يعنى عناصر تركيبكننده سهپايهاند. هگل هستى را مبدأ جستوجوى فلسفى و ديالكتيكى خود قرار مىدهد. اين سخن بدان معناست كه هستى، خود از چيزى ديگر به دست نيامده است و يا به اصطلاح هگل، از جايى منتج نيست.
مثال مطلق بنياد هستى
در منظومه فكرى هگل، «هستى» متضمّن گرديدن است؛ از اينرو، تصوّر هستى بدون گرديدن امكانپذير نيست. پس، گرديدن شرطى است كه هستى را به خود وابسته مىكند؛ از آنجايى كه تقدّم هر شرطى بر مشروط خود ضرورى است، گرديدن بر هستى تقدّم دارد. هستى، گرديدن را در خود مفروض دارد و گرديدن بنياد هستى است.
تا اينجا گفتيم كه مقولات بعدى به طور پنهان در هستى وجود دارند. اكنون هگل با روش ديالكتيك خود و با شيوه استنتاجىاش مىخواهد به ما بگويد كه هستى الزاما نه فقط همان گرديدن است؛ بلكه تمامى مقولات موخّر از خود، حتى نهايىترين مقوله، مثال مطلق، را دربر دارد. هستى متّكى به گرديدن، و گرديدن متّكى به برنهاد بعدى است؛ به همين منوال بايد پيش رفت تا به اصل سابق بر همه مقولات، يعنى مثال مطلق رسيد. گرديدن، بنياد هستى است و بر آن تقدّم دارد. برنهاد بعدى هم بنياد گرديدن است. اگر اين سير را دنبال كنيم، درخواهيم يافت كه مقوله نهايى، يعنى مثال مطلق، بنياد هستى و همه مقولات ديگر است.
اشتراك هگل و ارسطو؛ اوّلين، آخرين است
اين تصوّر كه «اوّلين، آخرين است»، به شكلى آراسته، در فلسفه ارسطو موجود است. در سلسله مراتب هستى از منظر ارسطو، مادّه بىصورت در نخستين مرتبه قرار دارد. مادّه بىصورت، چون از تعيّن بىبهره است، با هرگونه كيفيتْ بيگانه است؛ اين مادّه تطابق عجيبى با مقوله هستى محض هگل دارد و چون تا اين حد نامتعيّن است، ارسطو آن را «لاشىء» مىنامد. هگل نيز مىگويد كه هستى و نيستى يكى هستند. پس در نظر ارسطو، مادّه بىصورت، پايينترين پايه وجود است. از ديگر سو، بالاترين مرتبه هستى صورت بىمادّه است. صورت، نزد ارسطو، عين تعيين است. صورت مطلق معادل همان روح مطلقى است كه هگل آن را نماد كمال تعيين و نيز آخرين مقوله خود مىداند.
چرايى نخستين بودن مقوله هستى
از هگل مىپرسيم كه چرا بايد بحث را از هستى شروع كنيم؟ جواب اين است كه در وهله اوّل، هستى بىواسطه است؛ و پيشفرض متافيزيكدان اين است كه ذهن انسان با سادهترين چيزى كه برخورد مىكند، هستى است (چنانكه علماى ما نيز اينگونه مىانديشيدند.) هستى اين خصوصيت را دارد كه با حس شروع مىشود. هستى همان بىواسطگى است، يعنى چيزى است كه من در بىواسطگى مىيابم (مثل هستى اشيايى كه من گمان مىكنم آنها را بىواسطه ادراك مىنمايم.) هستى براى هگل در وهله اوّل همين است كه ما مشاهده مىكنيم؛ در وهله اوّل با خود موجود روبهروييم و عالم وجود يعنى همين عالم محسوس، و موجودات چيزهايىاند كه ما به آنها التفات داريم.
هگل از مفهوم «هستى» آغاز مىكند كه نامتعيّنترين و از نظر منطقى پيشينىترين مفهوم است؛ و آنگاه رفتهرفته نشان مىدهد كه چگونه اين مفهوم به ضرورت و پياپى از مفهومى راه به مفهوم ديگرى مىگشايد تا آنكه به ايده مطلق، يعنى به مفهوم يا مقوله خودشناسى يا خودآگاهى يا به انديشه خودانديش برسد.13
اينكه چرا هگل هستى را نقطه آغازين فلسفه خود قرار مىدهد، پشتوانههاى ديگرى هم دارد؛ او با نقد نظر گروهى از فلاسفه جديد كه شروع كار فلسفى را شروع قضاياى شرطى و فرضى دانستهاند، بر اين باور است كه «مهمترين مسئله مطرح در فلسفه، حقيقت اوّليه است»؛ به همين دليل بسط فلسفه نه حركت از سرآغاز به سمت نتايج، بلكه كوششى براى تثبيت همين حقيقت اوّليه است. مسئله اصلى در فلسفه بنيان فلسفه است؛ از همينجاست كه هگل به دنبال نقطه آغازين بىواسطهاى مىگردد تا روح مطلق در مراحل و مدارج حقيقت به نحو انضمامى ظهور يابد. از اينرو، اين نقطه آغاز نمىتواند قراردادى و گذرا باشد. با اين اوصاف، اگر ما به دنبال علم محض باشيم، بايد نقطه آغاز را «وجود محض» بدانيم. علم محض در پى وحدت محض است و وجود همان وحدتى است كه علم خواهان آن مىباشد و بدان مؤول مىشود. علم محض را نمىتوان از امر متعيّن خاص آغاز كرد، زيرا اين امر خواه ناخواه فرع به ماقبل خود است؛ در نتيجه، براى شناخت آن، بايد به ماقبل رجوع كرد كه اين كار استقلال را مختل مىسازد.14 امّا بايد پرسيد كه چگونه مىتوان به نخستين بودن هستى پى برد؟ از ميان كلمات هگل، شايد بتوان پنج راه يا دليل را براى كشف اين مهم يافت كه البتهممكن است برخىاز اين راهها به يكديگر قابلتحويل باشند:
1. رجوع به جهان عينى
هگل استنتاج مقولات را فراگردى عينى از نفس حقيقت مىداند. مقولات بهسامانآورنده و منظِّم دليلاند و اين دليل همان جهان عينى است. مميّزه اصلى دليل، ضرورت است. مقوله نخستين، بايد بالضروره نخستين باشد. ترتيب استنتاج مقولات بايد از آغاز تا پايان ضرورى باشد؛ چگونگى آن بايد به اقتضاى ماهيت خود دليل معيّن شود. در اين ميان، كار ما صرفا كشف ماهيت و نظم و پيوستگى اجزاى دستگاه دليلى است كه به نحوى عينى وجود دارد و انديشيدن يا نينديشيدن ما بر آن بىاثر است.15
2. رجوع به عقل
براى بازشناسى مقوله نخستين مىتوانيم با رجوع به عقل خود، و تشخيص اينكه كداميك از تصوّرات كلّى و ضرورى ما به طور منطقى بر تصوّرات ديگر تقدّم دارند، عمل كنيم؛ چراكه در پى دليل عينى هستيم، اين دليل عينى با دليل ذهنى يكى است. در ذهن ما و در جهان تنها يك دليل موجود است. اينْ نتيجه اصل وحدت شناسايى و هستى است. اگر مقولات ذهنى ما بر چيزهاى عينى صدق نكنند، لازم مىآيد كه چيزها ناشناختنى باشند كه اين مطلب از نظر هگل مطرود است و از جمله انتقادات او به كانت شمرده مىشود. دليل جهان، دليل ما نيز هست؛ نخستين مقوله مطلق مقولهاى است كه براى ما منطقا بر همه مقولات ديگر تقدّم دارد و وجود اين مقولات منطقا وجود آن را از قبل مفروض مىدارد؛ مثلاً تصوّر «جانور» بر تصوّر «اسب» مقدّم، و در آن پنهان است. هرچه يك مقوله، مجرّدتر و كلّىتر باشد جايگاهش در منطق هگل برتر است و هرچه خاصتر باشد جايگاهش فروتر. پس، مقوله نخستين كلّىتر از همه مقولات ديگر، و برترين جنس است. فرق ميان كلّى عامتر و كلّى خاصتر در آن است كه كلّى عامتر، مجرّدتر است. بنابراين، مقوله نخستين مجرّدترين مقولات، و حاصل حدّ اعلاى تجريد است.16
3. آخرينْ مفهومِ مجرّدِ ممكن بودنِ هستى
هگل بر اين باور است كه برترين تصوّرِ مجرّدِ ممكن، كه محتوى همه چيزهاى متصوّر در كائنات مىباشد، تصوّر هستى است. اگرچه همه چيزها مادّى نيستند، همه آنها هستى دارند؛ همه چيزها هستند. بسيارى چيزها را مىتوان يافت كه زردرنگ يا مايع يا سنگين نيستند؛ ولى آنچه در دايره كائنات مىگنجد صفت هستى بايد درباره آن صدق كند. پس هستى مقوله نخستين است. هستى، يعنى خاصيت «هست بودن»، آشكارا برترين مفهوم مجرّد ممكن است؛ مثلاً ميزى را در تصوّر آوريد كه چهارگوش، سخت، قهوهاى، و برّاق باشد. اگر برّاق بودن را از ميز بگيريم، حكم ما درباره آن به اين صورت درمىآيد: «اين ميز چهارگوش، سخت، و قهوهاى است.» اگر قهوهاى بودن را هم از ميز حذف كنيم، از قضيه ما اين باقى مىماند: «اين ميز چهارگوش و سخت است.» و سرانجام اگر چهارگوش بودن و نيز سخت بودن را از ميز حذف كنيم، مىماند: «اين ميز هست.» «هست» آخرين مفهوم مجرّد ممكن است. از اينجا پيداست كه هستى، مقوله نخستين است. هستى منطقا مقدّم بر و مقدّر در همه مقولات ديگر است.17
4. تقدّم تصوّرِ مجرّدتر در انديشه و دليل ذهنى
تصوّر مجرّدتر، چه در انديشه و چه در دليل ذهنى، همواره بر تصوّرهاى ديگر تقدّم دارد. منطق هگل از برترين كل، يعنى هستى، با تخصيص بيشتر و بيشتر در نهايت به مقولهاى مىرسد كه هرچه هست كمتر از مقولات ديگر مجرّد است. روش او اين است كه از جنس به نوع برسد و سپس هر نوعى را جنسى تازه بداند و از آن به انواع پستتر پى ببرد.18
5. استنتاج معتبر بايد از مضمر به صريح باشد
اگر از هگل بپرسيم: در حالى كه استنتاج مقولات از هر دو سر امكانپذير است، چرا بحث خود را با هستى آغاز مىكنى و با مثال مطلق به پايان مىبرى؟ چرا در منطقْ بحث خود را با هستى آغاز مىكنى، ولى از روش معكوس آن احتراز مىدارى؟ پاسخ او به اين پرسش اين است كه هر استنتاج معتبر، از مضمر به صريح مىرسد. همه مقولات در هستى نهفتهاند؛ از اينرو، براى هويدا ساختن آنها، كوشش خود را با هستى آغاز مىكنيم.19
فرق هستى با وجود
هستى با وجود تفاوت دارد: اينكه چيزى «هست» يا «آن چيز هست» قضيهاى ناقص است، چراكه محمول ندارد؛ ولى قضيه «آن چيز وجود دارد» قضيهاى كامل است، زيرا شامل محمولى پوشيده است كه با چيزهاى ديگر نسبت دارد. معناى قضيه «آن چيز وجود دارد» اين است كه «آن چيز» جزئى از كائنات است و با چيزهاى ديگر روابط متقابل دارد و بخشى از آن دستگاه منطقى است. از اينرو، «وجود» تصوّرى بسيار غنىتر و مشخّصتر از هستى مطلق و ميانتهى است.
در عبارات هگل، فرق هستى و وجود آنجايى آشكارتر است كه او وقتى واژه وجود را درباره چيزى به كار مىبرد، مرادش اين است كه آن چيز جزئى از كائنات است؛ يعنى به همه چيزهاى ديگر همبسته، و بخشى از دستگاه يا شبكه روابطى است كه كائنات نام دارد. «وجود» هستى صرف نيست، بلكه هستى زمينهدار است؛ زيرا هر چيز موجودى قائم بر چيز موجود ديگرى است و اين چيز دوم نيز خود بر چيز سومى تكيه دارد، و به همين ترتيب، تا پايان. چنين تصوّرى بسيار پيچيدهتر و پيشرفتهتر از مفهوم مجرّد و ميانتهى هستى است كه هگل منطقاش را با آن آغاز كرد. هستى كاملاً نامتعيّن بود؛ ولى وجود از سوى زمينهها به تعيّن مىرسد. از اينرو، در سير ديالكتيك، چون «وجود» تصوّرى مشخّص و پيچيده است، پس از هستى مجرّدو ساده مىآيد.20
تقسيمات هستى
هگل حصصى براى هستى قائل است؛ از جمله «هستى براى خود»، كه وى آن را گونهاى هستى مىداند كه «از كيفيت تام و تحقّقيافته كامل برخوردار است؛ و به همين سبب، آن هستى نامتناهى است.»21 ديگر آنكه «كيفيت يك چيز اگر در وجه مثبت آن ملحوظ شود، خاصيت يا هستى آن چيز جدا از ديگر چيزهاست. كيفيت به اين معنا مقولهاى فرعى است و هستى در خود [= فىنفسه] نام دارد؛ ولى كيفيت در وجه منفى خود (نفى)، خاصيت يك چيز به عنوان نافى چيز ديگر است. در اين حال، آن چيز داراى نوعى از هستى است كه در ارتباط با چيزهاى ديگر و در نفى آنها تعيّن مىيابد. و به اين معنا، مقولهاى فرعى است كه هستى براى ديگرى نام دارد.»22
هستى متعّين
گرديدن، تبدّل هستى به نيستى است؛ ولى نيستى همان هستى است. لذا گرديدن عبارت است از: تبدّل هستى به هستى. امّا اين ديگر گرديدن نيست و گرديدن از بين رفته است. در وهله دوم، گرديدن عبارت است از: تبدّل نيستى به هستى؛ ولى هستى همان نيستى است. پس گرديدن عبارت است از: تبدّل نيستى به نيستى. اين نيز گرديدن نيست و باز، گرديدن خالى از مصداق مىماند؛ ولى نتيجه اين جريان، عدم محض نيست. آنچه براى ما مانده هنوز يگانگى هستى و نيستى است. و آنچه از اين ميان ناپديد شده عنصر تغيّر است. به اين جهت، ما اينك با يگانگى هستى و نيستى در حالت آرامش سروكار داريم. اين حالت مسلّما نوعى از هستى شمرده مىشود (زيرا حاوى هستى است)؛ ولى نوعى كه نمىگردد، يعنى يكباره در نيستى ناپديد نمىشود. ديگر درست نيست كه درباره اين نوع هستى بگوييم كه يا هست يا نيست. هستى آن اكنون قطعى است، و اين قطعيت هستى است كه مقوله تازهاى را پديد مىآورد. هستى در اين مورد، قطعى يعنى متعيّن است، نوعى از هستى است در برابر نوع ديگر: اينگونه هستى است و گونه ديگر نيست. به عبارتى، هستى متعيّن است.23 ماهيت مقوله هستى، فقدان هرگونه تعيّن است. اكنون ما به تصوّرى از هستى رسيدهايم كه داراى تعيّن است؛ در اينجا نيز به طور كلّى دريافتهايم كه هستى داراى نوعى تعيّن است. اين تصوّرِ يكسره مجرّد، تمامى محتواى مقوله هستى متعيّن را تشكيل مىدهد.
وجودى كه متعيّن و مشخّص مىشود، واجد كيفيت مىشود. كيفيت، در واقع، خود نوعى تعيّن است و كمّيت نوع ديگرى از تعيين است. كيفيت نوعى تعيين است كه از موجود جداناپذير است و با آن، به نحو درونى، ارتباط دارد؛ در صورتى كه تعيّن، به عنوان كمّيت، از موجود جداپذير است و نسبت به آن جنبه خارجى دارد. وجود يك شىء، چيزى نيست مگر مجموعهاى از كيفيات آن. ... مثلاً آب، آب است تا وقتى كه كيفيات آب را دارد. ... كيفيت يك شىء، از لحاظى همان موجوديت آن شىء است.24
نقد نظر هگل در مورد هستى
اكنون، پس از طرح نظريات هگل، مىكوشيم تا عيار سخن او را بسنجيم. در اينباره، چند نكته فراچنگ آمده كه اينك بيان مىشود:
1. گفتيم كه هگل هستى را نقطه شروع جستوجوى فلسفى خود قرار مىدهد. معناى اين امر چنين خواهد بود كه در سير استنتاجى، هستى از چيز ديگرى به دست نيامده است. و چون هستى اوّلين مقوله است، پس امرى است كه نمىتوان آن را توضيح داد؛ يعنى رازى غايى است. گويا هر مبدأ ديگرى به همين سبب كه مبدأ است همين عيب را خواهد داشت، و اين همان ايرادى بود كه هگل به ديگر فلسفهها مىگرفت، از اين بابت كه توضيح و تبيين كائنات بر اساس يك راز غايى ممكن نيست؛ همچنانكه دكارت فلسفه خود را با اين اصل متعارف آغاز كرد كه «من هستم.» هستى من حقيقتى باشد كه در آن شكى روا نتوان داشت؛ با اينهمه، امرى است كه توضيح آن ممكن نيست، چراكه از امر ديگرى استنتاج نشده و از اينرو، توضيح و تبيين كائنات بر اساس آن، تلخيص و تبديل كائنات به رازى غايى است. برخى مانند مك تگرت براى توجيه كار هگل، در شروع ديالكتيك با مقوله هستى، مىگويند كه در هستى هيچ چيزى نمىتوان شك كرد، زيرا وجود شك دستكم بر هستى خود شك افاده مىكند؛25 ولى استيس معتقد است:
ارائه موضوع بدين شيوه، همان عيبهايى را دارد كه در نقد اصل متعارف دكارتى ياد كردهاند. شايد هستى حقيقتى انكارناپذير باشد؛ ولى به هر حال امرى است كه چون استنتاج نشده، نامعقول و مبهم است و فلسفه نمىتواند كار خود را از آن آغاز كند. پس بايد نقطه آغاز را در جاى ديگر جست. هگل خود اين نكته را در عبارات فراوان بيان كرده است.26
2. همانگونه كه در بيان آمد، هگل به صيرورت اصالت مىدهد و مىگويد: همه چيز در حال شدن است و در آسمان و زمين، هيچچيزى نيست كه وجود و عدم را باهم داشته باشد. امّا او در هستى متعيّن به جايى مىرسد كه از يگانگى هستى و نيستى در حالت آرامش سخن مىراند؛ ضمن آنكه اين امر گوياى نوعى تناقض در گفتار اوست. به نظر مىرسد كه اين شيوه استنتاج، به علّت ايهام واژه «قطعى» غيرمنطقى باشد. توضيح آنكه وقتى كه ما مىگوييم: چيزى قطعا هست، بدين معناست كه آن چيز از نوسان و دگرگونى ميان «هست» و «نيست» باز ايستاده است؛ ولى هنگامى كه واژه قطعى را مترادف با واژه متعيّن به كار مىبريم، معناى ديگرى از آن به دست مىآيد، و احتمالاً به همين دليل است كه در اين نقطه، هگل از زبان استعاره مدد مىجويد تا استنتاج ضعيف خود را سرپا نگه دارد. وى مىگويد:
گرديدن در برابر ما يكسره آرام مىنشيند. گرديدن گويى آتشى است كه چون مادّه خود راازميانببرد، خود نيز خاموشمىشود. نتيجه اينجريان، نيستى و خلأ نيست؛ بلكه هستى متعيّنىاست كه مهمترين صفت آن آشكارا اين استكهگرديدهاست.27
اينگونه استعارهگويى هگل ناظر به اين نكته است كه وى بناست نقصى را در انديشه خود پوشش دهد.28
3. هگل وقتى مىخواست نخستين بودن مقوله هستى را اثبات كند، مىگفت كه در كاوش مفاهيم يك ميز، درمىيابيم كه در پس مفاهيمى چون چهارگوش، سخت، قهوهاى، و برّاق بودن، ما به هستى ميز مىرسيم كه آخرين مفهومِ مجرّدِ ممكن است؛ از اينرو، هستى نخستين مقوله است. اشكال حرف هگل اين است كه بنا بر مبناى ارسطو، اين ميز داراى مادّه، صورت، و صفاتى است؛ مادّهاش مثلاً فلز يا چوب است، صورتش هم چيزى است كه ميز را به اعتبار آنْ ميز ناميدهاند (يعنى ميز را به شكل خاصّى ساختهاند تا اين اثر خاص را داشته باشد)، بدين معنا كه شيئيت شىء به صورت آن است؛ پس اگر صورت ميز تغيير كند، ميز ديگر ميز نيست. امّا به نظر هگل، اگر هستى را از شىء بگيريم، آنگاه ديگر چيزى نمىماند؛ در حالى كه جنس چيزى
است كه بتواند با اجزاى ديگر مجموعا ماهيتى را تشكيل بدهد. نكته اينجاست كه جنس و فصل، با آنكه خارج از يكديگرند، با هم متّحد هستند. جنس و فصل جزء نوعاند؛ ولى جنس كه جزء فصل نيست، فصل هم جزء جنس نيست. جنس، جنس نوع است نه جنس فصل؛ فصل هم فصل نوع است نه فصل جنس. حال اگر بخواهيم هستى را جنس بگيريم و بگوييم: هستى به علاوه اين فصل (مثلاً ميز بودن)، و سواى فصل قهوهاى رنگ بودن و سخت و برّاق بودن، ماهيت اين ميز را به وجود آوردهاند، اين پرسش رخ مىنمايد كه آيا فصلها موجودند (و آنها را به هستى منضم كردهاند) يا موجود نيستند؟ اگر اين فصول در واقع موجود نيستند و تنها منضم به هستىاند، بدين معناست كه آنها معدوماند، ولى (هستى) موجود است، از ضمِّ موجود به معدوم جنس و فصل به دست نمىآيد. از اينرو، فصول نمىتوانند معدوم باشند. و اگر اين فصول در واقع موجود باشند، هرجا كه هستى هست، (هستى) جنس است؛ پس هستى بايد براى آن فصل جنس باشد و در ازاى اين جنس، يك فصل وجود داشته باشد. باز نقل كلام در فصلِ فصل مىكنيم، او هم نمىتواند در مقابل هستى قرار گيرد، بايد شيئى كه هست، باشد. يعنى بايد شيئى موجود باشد. پس بايد غيرمتناهى هستىها و فصلها داشته باشيم. از اينروست كه ما نمىتوانيم هستى را به عنوان يك جنس در مقابل فصلها در نظر بگيريم.
هگل هستى را برترين مفاهيم و برترين مقولات مىداند. او اگر دقت مىكرد و مىدانست كه معناى «برترين» چيست، هستى را جنسالاجناس تلقّى نمىكرد. اينكه هستى برترين مقولات است بدين معناست كه سايه هستى بر همه گسترده شده است و نمىتوان آن را در مقابل اشياى ديگر، و جزء چيزى قرار داد؛ پس اينكه هستى در رديف اشياى ديگر قرار گيرد، پذيرفتنى نيست.29
4. هگل مىگويد: وجود محض به تنهايى نمىتواند تحقّق داشته باشد، وجود به دنبال تركيب با عدم است كه واقعيت مىيابد. او در واقع مىخواهد بگويد كه وجود و عدم باهم جمع مىشوند تا وجود تحقّق پيدا كند. امّا از نظر ملّاصدرا، وجود محض داراى واقعيت است و وجودات معيّن و مقدّر در پرتو آن واقعيت دارند: وجود در مراتب نزولى خود ـ همين كه به نهايتِ ضعف رسيد ـ تشخّص سيلانى مىيابد، با عدمْ همخانه مىگردد، و به صورت «شدن» درمىآيد (يعنى درست نقطه مقابل انگاره هگل درباره وجود.)30
5. با آنكه هستى مقوله آغازين، و البته برترين مقولات است، ولى از منظر هگل آنقدر تنكمايه است كه نمىتواند بر موضوعى بار شود. گويا در نگاه هگلى تنها شكل قضيه، هليه مركّبه است. وجود را آنگاه مىتوان بر چيزى حمل كرد كه در يك زمينه مشخص به عنوان جزئى از كائنات گردد، و هليه بسيطه به سبب ميانتهى بودن هستى و بىزمينه بودنش قضيه كاملى به حساب نمىآيد. حال آنكه در فلسفه اسلامى اين قسم قضيه به تنهايى كمال لازم را دارد و براى معنادارى، از همبسته شدن به چيزهاى ديگر بىنياز است.
نتيجهگيرى
اينكه هگل هستى را نقطه عزيمت خود قرار داده و بر مبناى آن فلسفه خويش را بنا مىنهد باعث احساس قرابت ما ـ كه در فضاى صدرايى تنفس مىكنيم ـ با او مىشود. ولى با اندك تأمّلى درمىيابيم كه راجع به وجودِ موردنظر او در مقايسه با وجود صدرايى بايد به اشتراكى در حوالى لفظ بسنده كنيم. او از هستى سخن مىگويد، آن را نخستين مقوله قرار مىدهد و از دل آن مقولات ديگر را فراچنگ مىآورد، و براى آن تقسيمات قابل توجهى ذكر مىكند و با زحمت مىكوشد تا ميان وجود و هستى فرقى قائل شود، كه البته قابل تأمّل مىنمايد. ولى هستى هگلى كه در دايره محسوسات مىگنجد با مفهوم وجود صدرايى فاصلهاى قابل توجه دارد.
در اين ميان، سخن استيس درباره اينكه مقوله نخست هگل به سبب ابهام نمىتواند نقطه آغاز به شمار آيد، و هگل به دليل ايراد بر ديگران در خصوص غيرقابل توضيح بودن مقوله اوّل، اكنون نمىتواند از هستىِ مبهم به عنوان اوّلين مقوله ياد كند، چنگى به دل نمىزند و بايد خاطرنشان كرد كه هگل به مدد همين ابهام است كه مىتواند مقولات را به چنگ آورد. با اينهمه همانگونه كه از شهيد بهشتى نقل است كه ايشان بر آرامگاه هگل حاضر شده و گفته است كه وى سخنان قابل توجه زيادى دارد، ضمن عنايت به كاوش عبارات اين فيلسوف غربى، هماره بايد از ايجاد توهّم در خصوص شباهت مباحث او با فلسفه اسلامى اجتناب ورزيد.
منابع
ـ استيس، والتر، فلسفه هگل، ترجمه حميد عنايت، چ پنجم، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1372.
ـ دونت، ژانت، درآمدى بر هگل، ترجمه محمّدجعفر پوينده، تهران، سرچشمه، 1380.
ـ كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ج 7، ترجمه داريوش آشورى، چ دوم، تهران، علمى و فرهنگى و سروش، 1375.
ـ گارودى، روژه، شناخت انديشه هگل، ترجمه باقر پرهام، تهران، آگاه، 1362.
ـ مجتهدى، كريم، منطق از نظرگاه هگل، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات اجتماعى، 1377.
ـ مطهّرى، مرتضى، مجموعه آثار، چ چهارم، تهران، صدرا، 1378، ج 9.
ـ ـــــ ، مجموعه آثار، چ چهارم، تهران، صدرا، 1377، ج 13.
1 دانشجوى كارشناسى ارشد فلسفه غرب، دانشگاه اصفهان. mahdavi.mnsr@gmail.com
2 استاديار دانشگاه اصفهان. دريافت: 15/11/88 ـ پذيرش: 19/4/89.
1ـ اصول فلسفه حق، ص 29ـ30، به نقل از: ژانت دونت، درآمدى بر هگل، ترجمه محمّدجعفر پوينده، ص 80ـ81.
2ـ روژه گارودى، در شناخت انديشه هگل، ترجمه باقر پرهام، ص 150.
3ـ همان، ص 75.
4ـ همان، ص 150ـ151.
5ـ كريم مجتهدى، منطق از نظرگاه هگل، ص 49.
6ـ نامه به دوبوك در 30 ژوئيه 1822، مكاتبات، ص 326ـ329، به نقل از: ژانت دونت، همان، ص 106.
7ـ علم منطق، ج 1، ص 98ـ99، به نقل از: ژانت دونت، همان، ص 113.
8ـ تاريخ فلسفه، I، فصل I، D، به نقل از: روژه گارودى، همان، ص 150.
91. Thesis.
102. Antithesis.
113. Synthesis.
12ـ والاس، منطق، مطلب 84، به نقل از: والتر استيس، فلسفه هگل، ترجمه حميد عنايت، ج 1، ص 148.
13ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 7، ترجمه داريوش آشورى، ص 192.
14ـ كريم مجتهدى، همان، ص 45.
15ـ والتر استيس، همان، ج 1، ص 115.
16ـ همان، ص 116ـ118.
17ـ همان، ص 117ـ118.
18ـ همان، ص 119ـ120.
19ـ همان، ص 153.
20ـ همان، ص 263ـ264.
21ـ كريم مجتهدى، همان، ص 69.
22ـ والتر استيس، همان، ص 191.
23ـ همان، ص 187ـ188.
24ـ كريم مجتهدى، همان، ص 57.
25ـ كتابStudies in Hegelian dialectic مطلب 17ـ18، به نقل از: والتر استيس، همان، ص 149.
26ـ والتر استيس، همان، ص 149ـ150.
27ـ والاس، منطق شماره 89، به نقل از: والتر استيس، همان، ص 188.
28ـ والتر استيس، همان، ص 188ـ189.
29ـ مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 9، ص 49ـ55.
30ـ همان، ج 13، ص 172.