تبیین دیدگاه کریپکى درباره اسم خاص و اسم جنس و تطبیق آن با اصالت وجود
کریپکى برخلاف فرگه و راسل معتقد است که اسم خاص و اسم جنس نقش معنابخشى ندارند، بلکه صرفا دلالت بر مدلول کرده، مانند برچسب عمل مى کنند. وى بر آن است که این دو اسم، دال هاى ثابتى هستند که در همه جهان هاى ممکن بر یک چیز دلالت مى کنند و مدلولشان از یک جهان به جهان دیگر تغییر نمى یابد. بدین ترتیب نمى توان آنها را با اوصاف که دال متغیرند، هم ارز دانست. مقاله حاضر درصدد است نشان دهد که در پرتو اصالت وجود مى توان از عقیده کریپکى درباره اسم خاص، دفاع کرد. طبق اصالت وجود، نه ماهیت و وصف، بلکه صرفا وجودْ متن عالم خارج را پر کرده است. لذا اسم خاص بر واقعیات خارجى که حقیقت وجودى دارند و در همه جهان هاى ممکن بر یک چیز دلالت مى کنند، اطلاق مى شود؛ اما در مقابل اسم جنس صرفا به ماهیت که امرى ذهنى و کلى است اطلاق مى شود. لذا طبق مبانى اصالت وجود، در اینجا نمى توان با کریپکى موافقت کرد و اسم جنس را بدون معنا دانست.
Article data in English (انگلیسی)
سال دوازدهم، شماره دوم - زمستان 1393
مهدى امیریان[1]
غلامعلى اسماعیلى کریزى[2]
چکیده
کریپکى برخلاف فرگه و راسل معتقد است که اسم خاص و اسم جنس نقش معنابخشى ندارند، بلکه صرفا دلالت بر مدلول کرده، مانند برچسب عمل مى کنند. وى بر آن است که این دو اسم، دال هاى ثابتى هستند که در همه جهان هاى ممکن بر یک چیز دلالت مى کنند و مدلولشان از یک جهان به جهان دیگر تغییر نمى یابد. بدین ترتیب نمى توان آنها را با اوصاف که دال متغیرند، هم ارز دانست. مقاله حاضر درصدد است نشان دهد که در پرتو اصالت وجود مى توان از عقیده کریپکى درباره اسم خاص، دفاع کرد. طبق اصالت وجود، نه ماهیت و وصف، بلکه صرفا وجودْ متن عالم خارج را پر کرده است. لذا اسم خاص بر واقعیات خارجى که حقیقت وجودى دارند و در همه جهان هاى ممکن بر یک چیز دلالت مى کنند، اطلاق مى شود؛ اما در مقابل اسم جنس صرفا به ماهیت که امرى ذهنى و کلى است اطلاق مى شود. لذا طبق مبانى اصالت وجود، در اینجا نمى توان با کریپکى موافقت کرد و اسم جنس را بدون معنا دانست.
کلیدواژه ها: اسم خاص، اسم جنس، دال ثابت، دال متغیر، جهان ممکن، اصالت وجود، ماهیت.
[1] دانشجوى دکترى فلسفه ذهن پژوهشکده علوم شناختى تهران. mehdiamiriyan@gmail.com
[2] عضو هیئت علمى گروه فقه و مبانى حقوق دانشگاه آزاد اسلامى واحد دامغان.
دریافت: 19/3/93 پذیرش: 29/9/93
مقدّمه
زبان هم با جهان و هم با فکر مرتبط است؛ زیرا از جملات مى توان هم براى سخن گفتن درباره جهان و هم براى بیان فکر بهره جست. با توجه به این دو نحو ارتباط، فلاسفه زبان به این پرسش که زبان، محتوایش را چگونه به دست مى آورد، دو پاسخ متفاوت داده اند. گروهى که از عقیده آنها به میل گرایى (millianism) یاد مى شود، با تمرکز بر ارتباط میان زبان و جهان معتقدند که زبان محتوایش را به گونه مستقیم از جهان مى گیرد؛ بدین معنا که اعیان (objects)، ویژگى ها (properties) و روابط (relations) در جهان، محتواى زبان را تعیین مى کنند؛ و گروه مقابل که از اعتقاد به اصطلاح فرگه گرایى (Fregeanism) دفاع مى کنند، با تکیه بر ارتباط میان زبان و فکر معتقدند امورى که به آنها مى اندیشیم، تعیین کننده محتواى زبان هستند. این دو گروه هم عقیده اند که اولاً جملات به لحاظ معناشناختى بیان کننده گزاره هایند؛ ثانیا، گزاره ها انتزاعى و حامل اولیه ارزش صدق (truth value) هستند. ثالثا، گزاره ها ساختارمندند؛ مثلاً گزاره اى را که با جمله افشین مجرد است بیان مى شود، مى توان به صورت <الف، مجرد بودن> ارائه داد (الف چیزى است متناظر با افشین و بسته به رویکرد میلى و فرگه اى تفسیر مى شود). اختلاف اصلى این دو گروه بر سر جملاتى است که دربردارنده نام و اسم خاص اند و بیانگر گزاره هاى مفردند. به طور خلاصه اختلاف ایشان بر سر تفسیر الف است (کاپلن، 2007).
در نگاه نخست، مى توان ادعا کرد که دست کم معناى اسم خاص، همان چیزى است که آن را بازنمایى مى کند. مثلاً وقتى از شخصى به نام شاه اسماعیل صفوى سخن مى گوییم، معناى این نام همان کسى است که توانست آغازگر سلسله صفویه در ایران باشد؛ یا جمله کبوتر در حال پرواز است از کبوترِ در حال پرواز حکایت مى کند؛ اما با کمى تأمل و بررسى، ملاحظه مى شود که مسئله به این سادگى نیست. مثلاً وقتى به این جمله معنادار و خیالى که سیمرغ در کوه قاف زندگى مى کند دقت مى کنیم، آشکار مى شود که نمى توان معنادارى این جمله را به وجود سیمرغ خارجى و زندگى کردن آن در کوه قاف پیوند زد که اساسا نه سیمرغى وجود خارجى دارد و نهکوه قافى. این مسئله که از آن به مسئله اسماى تهى یا ناموجود یاد مى شود، به علاوه مسائلى دیگر همچون جانشینى، جملات وجودى منفى و این همانى (لایکن، 2008، ص 10ـ12) سبب شده برخى فیلسوفان زبان به دیدگاه اول که دیدگاه ارجاعى نام دارد، نظر مثبتى نداشته باشند و یا آن را مورد مداقه بیشتر قرار دهند و بکوشند راه حل درخورى براى اشکالات مربوط به نظریه ارجاعى ارائه دهند (براى نمونه در مورد اسماء تهى ر.ک: سمن، 1998).
کریپکى، فیلسوف سرشناس امریکایى، یکى از کسانى است که برخلاف فرگه و راسل از نظریه ارجاعى، هم راجع به اسم خاص و هم درباره اسم جنس دفاع مى کند. آنچه در این مقاله بدان مى پردازیم، بررسى دیدگاه کریپکى درباره اسم خاص و اسم جنس با توجه به سنت فلسفه اسلامى است. نشان خواهیم داد که با توجه به اصالت وجود، دیدگاه کریپکى درباره اسم خاص، پذیرفتنى است، اما از نظر او درباره اسم جنس نمى توان دفاع کرد. ما در این مقاله در پى آن نیستیم که برونى گرایى (exrternalism) در معنا را مخدوش سازیم و نشان دهیم که نظریه کریپکى درباره دال ثابت بودن اسم جنس نادرست است؛ بلکه صرفا مى خواهیم یادآور شویم که هرچند اسم خاص و اسم جنس به لحاظ دال ثابت بودن مى توانند مشترک باشند، این اشتراک سبب نمى شود، کارکرد اسم جنس را همچون اسم خاص بدانیم و آن را بدون معنا بینگاریم. یادآور شویم که بنابر نظریه برونى گرایى در معنا، معناى واژگانى که از آنها به انواع طبیعى (natural kinds) یاد مى شود، وابسته به محیط است. مى توان دو نفر را در نظر گرفت که در دو محیط کاملاً متفاوت باشند و از مایعات سیال بى رنگ و بى بو و البته داراى ساختارهاى متفاوت، به آب یاد کنند. بدین ترتیب هرچند این دو نفر در حالت روان شناسانه واحدى هستند، مصادیق و بالتبع معانى واژه آب متفاوت است. به بیان دیگر واژه آب صرفا مشترک لفظى است (براى اطلاع بیشتر، ر.ک: پاتنم، 1975).
ما در بخش نخست مقاله به طرح نظریات فرگه و راسل مى پردازیم؛ در بخش دوم رأى کریپکى در مخالفت با دیدگاه هاى این دو فیلسوف را با توجه به اسم خاص و اسم جنس بیان مى کنیم و در بخش سوم و پایانى، با تمرکز بر اصالت وجود، نظریات کریپکى را بررسى خواهیم کرد.
1. بخش نخست
1ـ1. فرگه
نظریه معنادارى اسم خاص (Proper name) و ارتباط آن با اوصاف تعیین کننده اش، یکى از محورى ترین مسائل در فلسفه زبان است. فرگه (فرگه، 2007) که او را نیاى فلسفه تحلیلى مى خوانند، بر این باور است که اولاً اسم خاص داراى مفاد (meaning) و مدلول (reference) است. به بیان دیگر اسم خاص باید علاوه بر مدلول، معنایى هم داشته باشد. به نظر وى، مفهوم که از آن به سبک بازنمایى (mode of presentation) نیز یاد مى شود، دلالت اسم خاص را بر مدلول میسر مى سازد.
قصد اصلى فرگه از اعتقاد به مفهوم درباره اسم خاص آن است که تبیین دقیقى از رابطه این همانى (identity) ارائه کند. به نظر وى رابطه این همانى میان هسپروس، فسفروس است نمى تواند میان مدلول این دو اسم که یک چیز است، برقرار باشد؛ زیرا اگر چنین مى بود همچون گزاره هسپروس، هسپروس است، تحلیلى (analytic) و پیشینى (a prior) و داراى ضرورت مى بود. به بیان دیگر اگر این همانى، میان مدلول ها برقرار باشد، آگاهى بخش (informative) نبوده و ارزش شناختى (cognitive value) ندارد. با این حال، هیچ یک از ویژگى هاى پیش گفته درباره این همانى یادشده، صادق نیست. اولاً با کشف تجربى به این همانى مزبور دست مى یابیم و ثانیا با این همان دانستن هسپروس و فسفروس، به معرفت ما افزوده مى شود. طبق دیدگاه فرگه مى توان دو اسم داشت با یک مدلول، اما لازم نیست که مفهوم هاى آن دو نیز یکى باشد؛ لذا چنین نیست که براى هر مدلول تنها یک مفهوم وجود داشته باشد.
بى گمان یکى از راه هاى بازنمایى مدلول، از طریق توصیف (description) انجام مى شود و مى توان مفهوم را معادل اوصافى دانست که مدلول را تعیین مى کنند. هسپروس علامت اختصارى براى وصف ستاره اى که شامگاهان در فلان نقطه از آسمان قابل رؤیت است بوده، و با کمک آن مى توان به مدلول دست یافت. بدین ترتیب طبق نظر فرگه، اسم خاص مستقیما به مدلول یا شى ء اشاره و بر آن دلالت نمى کند، بلکه این کارصرفاازطریق مفهوم که محتواى توصیفى دارد انجام مى شود.
2ـ1. راسل
نظریه راسل (راسل، 1905) نیز که در وهله نخست براى پاسخ به صادق یا کاذب دانستن گزاره هایى بود که موضوعشان بى مدلول است (نظیر گزاره پادشاه کنونى فرانسه تاس است)، شباهت بسیار به دیدگاه فرگه دارد. وى در پى آن است که صدق یا کذب چنین گزاره هایى را تبیین کند. ظاهر امر حاکى از آن است که این گزاره کاذب است، اما چگونه؟ طبق نظر راسل، وصف یادشده و به طورکلى هر وصفى که موضوع گزاره است، نقش برچسب و جداسازى مدلول را از دیگر مدالیل ندارد؛ چراکه اگر چنین نبود و معنا صرفا عبارت بود از همان مدلول، جمله مزبور بى معنا مى بود. لذا به نظر وى گزاره هایى همچون این گزاره و به طورکلى هر گزاره اى که موضوعش وصف است، به ظاهر صورتى موضوع ـ محمولى دارند؛ اما در واقع چنین نیست و به لحاظ منطقى به سه گزاره کلى دیگر فروکاسته مى شوند. مثلاً تحویل گزاره مورد بحث از نظر راسل چنین است: دست پایین یک پادشاه کنونى فرانسه وجود دارد؛ دست بالا یک پادشاه کنونى فرانسه وجود دارد؛ هر کس که پادشاه کنونى فرانسه است، کچل است. همان طور که مشاهده مى شود در هیچ یک از سه گزاره مزبور، عبارت پادشاه کنونى فرانسه که اشاره به فردى خاص مى کند، در موضوع ظاهر نمى شود. این گزاره ها صرفا بیانگر گزاره هایى داراى سور (quantifier) هستند که همگى کلى اند. بدین ترتیب راسل توانست با چنین تحویلى، اولاً پادشاه کنونى فرانسه را از موضوع خارج سازد و ثانیا به دلیل کذب گزاره تحویل شده نخست (دست پایین یک پادشاه کنونى فرانسه وجود دارد)، کاذب بودن این گزاره را نشان دهد. بنابراین مى توان گفت که طبق دیدگاه راسل اوصاف هرگز نقش ارجاعى ندارند، دیدگاه راسل درباره اوصاف خاص، منتقدانى هم دارد. براى نمونه، دانلان معتقد است که هرچند مى توان از نظر راسل درباره برخى از اوصاف دفاع کرد، اما این نظریه شامل کارکرد همه اوصاف نمى شود. دانلان (دانلان، 1996) با تمایز نهادن میان استفاده ارجاعى (referential use) و استفاده اسنادى (lattributive use) استدلال مى کند که مى توان مواردى را برشمرد که وصف برخلاف صورتظاهرى اش، نقش ارجاعى دارد. استراوسون (استراوسون، 1950) یکى دیگر از منتقدان این نظریه، بر آن است که برخورد راسل با چنین گزاره هایى، بیش از حد انتزاعى است و از کاربرد مردم عادى، فاصله دارد.
او سپس نظریه خود را به نام هاى خاص نیز تسرى داد و مدعى شد نام خاص برخلاف دیدگاه میلى (Millian)، ازآن روکه یکى از طرف داران اولیه نظریه برچسب بودن اسم خاص، جان استوارت میل است، و وى توانست دفاع مقبولى از این نظریه ارائه کند، از این دیدگاه با عنوان نظریه میلى یاد مى شود، همچون برچسب عمل نمى کند، بلکه خلاصه و کوتاه نوشت اوصاف است. مثلاً وقتى اسم خاصى مانند ارسطو را مدنظر قرار مى دهیم، این اسم معادل اوصافى مثل معلم اول، شاگرد افلاطون، استاد اسکندر و جز آن است. بنابراین در هر گزاره اى که نام خاص ارسطو موضوع قرار مى گیرد، نخست باید آن را به گزاره اى که حاوى وصف است تبدیل کرد و سپس آن را به گزاره هاى کلى تحویل برد. البته همان گونه که لایکن (لایکن، 2008، ص 35) یادآور مى شود، نظریه راسل درباره اوصاف از دیدگاه او درباره اسامى خاص مستقل است؛ بدین معنا که ارتباطى میان پذیرش یا رد یکى از این دو نظریه با دیگرى نیست. کسى مى تواند از نظر راسل درباره اوصاف دفاع کند، اما رأى او را درباره اسم خاص نپذیرد. در نتیجه دیدگاه راسل درباره اسم خاص، به فرگه بسیار نزدیک مى شود. ازهمین رو کریپکى هنگام نقد دیدگاه فرگه و راسل، به مشترکات هر دو توجه، و هر دو نظریه را رد مى کند. البته نظر راسل درباره اسم خاص، منتقدان دیگرى نیز دارد. مثلاً سرل (سرل، 1958) از نظریه اى دفاع مى کند که از آن به نظریه خوشه اى (Cluster Theory) یاد مى شود. وى استدلال مى کند که یک نام به خوشه مبهمى از وصف ها نسبت داده شود و نه به یک وصف خاص. به نظر او، تنها یک وصف معین، معناى یک اسم خاص را مشخص نمى کند، بلکه مجموعه اى از اوصاف به صورت غیرمعین با اسم خاص مرتبط اند. انتقاد کریپکى که در ادامه مى آید، هم شامل نظریه راسل مى شود و هم شامل نظر سرل. کریپکى مدعى است که به دلیل اشکال اساسى در معادل دانستن اسم خاص با وصف، حتى تلاش سرل نیز براى دقیق تر کردن نظریه راسل راهگشا نیست.
2. بخش دوم
1ـ2. کریپکى و اسم خاص
کار اصلى کریپکى هم در مقاله این همانى و ضرورت (کریپکى، 1971) و هم در کتاب نام گذارى و ضرورت (کریپکى، 1980) آن است که دیدگاه توصیفى فرگه ـ راسل را درباره اسامى خاص نقد کند. طبق نظر وى که شباهت بسیارى با دیدگاه میل دارد، اسم خاص همچون برچسب عمل مى کند و شى ء یا شخص مورد اشاره را از دیگر اشیا یا اشخاص جدا مى سازد و نباید آن را در قالب نظریه توصیفى معنا کرد. اساسا وى بر آن است که اثبات کند در صورت گره زدن اسم خاص به اوصاف، این همانى و هویت چیزها بدون تبیین باقى مى ماند؛ یعنى دقیقا همان کارى که فرگه به دنبالش بود تا با استفاده از معنا، این همانى میان چیزها را تبیین کند.
وى برخلاف این دو فیلسوف، اسم خاص را معادل هیچ وصف معینى ندانسته، آن را داراى مفهوم و معنا نمى پندارد. توضیح آنکه، اگر اسم خاصى همچون حسن روحانى (رئیس جمهور کنونى ایران) را در نظر بگیریم، به عقیده کریپکى در همه جهان هاى ممکن (به شرایطى که جهان واقع ندارد اما مى توانست داشته باشد، جهان ممکن اطلاق مى شود) تنها بر این شخص دلالت مى کند. البته روحانى مى توانست داراى این وصف (رئیس جمهور کنونى ایران) نباشد و اکنون در زادگاهش مشغول کشاورزى باشد، یا اصلاً در ایران نباشد و در میان بومیان جنگل آمازون زندگى کند، اما باز نام حسن روحانى بر او صادق باشد. اساسا اگر اسم خاص معادل وصف مى بود، چگونه مى توانستیم درباره اوصاف دیگرى از همین شخص سخن بگوییم که واقعا داراى آنها نیست. وقتى درباره اوصاف دیگر حسن روحانى صحبت مى کنیم، درباره همین شخص حرف مى زنیم نه کس دیگر. به بیان دیگر، اگر معناى اسم خاص حسن روحانى، اوصافى باشد که وى داراى آنهاست، نمى توانستیم از وى دریک وضعیت خلاف واقع (counterfactual) سخنى به زبان آوریم.
کریپکى براى توضیح بیان خود از واژگان دال ثابت (rigid designator) و دال متغیر (flexible designator) استفاده مى کند. به نظر او اسم خاص، دال ثابت است، درحالى که وصفمعین، دال متغیر است. اسمى را دال ثابت مى گویند که در همه جهان هاى ممکن به یک چیز ارجاع کند. طبق مثال پیش گفته، حسن روحانى دال ثابتى است که در همه جهان هاى ممکن، مدلولى جز شخص کنونى ندارد؛ اما وصف معینى چون رئیس جمهور ایران، دال متغیر است؛ بدین معنا که جهان ممکنى را مى توان در نظر گرفت که این وصف نه بر حسن روحانى، بلکه بر شخصى دیگر صادق باشد. بدین ترتیب کریپکى نشان مى دهد که اسامى خاص با اوصاف معین معادل نیستند. البته کریپکى منکر کارکرد اوصاف در تعیین مدلول نیست؛ بدین معنا که اوصاف در تعیین منظور گوینده از شخص خاص، نقش اساسى دارند. براى کسى که تاکنون سابقه آشنایى با حسن روحانى ندارد، لازم است اوصافى ذکر شود تا روشن شود که شخص مورد بحث چه کسى است؛ اما همان گونه که وى یادآورى مى کند، پس از تثبیت مدلول اسم خاص، نیازى به اوصاف نداریم و مى توانیم درباره اوصاف وى در وضعیت خلاف واقع سخن بگوییم. ازاین رو نیازى نیست که لزوما مرجع اسم خاص اکنون وجود خارجى داشته باشد. براى مثال نخست با استفاده از اوصاف تعیین مى کنیم که نام ارسطو بر چه کسى دلالت مى کند و پس از آن قادریم دیگر اوصاف همچون عدم وجود کنونى را بر او حمل کنیم. به طور خلاصه مى توان گفت که کریپکى علت اصلى خطاى فرگه و راسل را در این نکته مى بیند که نتوانسته اند میان اوصاف از جهت تثبیت مدلول (reference-fixing) و به لحاظ معنابخشى (meaning-conferring) تمایز قایل شوند. هرچند اوصاف در تثبیت مدلول نقش دارند، این بدین معنا نیست که معنابخش مدلول نیز باشند. اگر اوصاف در معنابخشى مدلول نقش مى داشتند، چگونه تصور مدلول بدون اوصاف ممکن بود؟ البته این نکته صرفا به تصور ختم نمى شود، و حتى مى توان در واقعیت نیز مواردى را در تأیید آن ذکر کرد. مثلاً در عالم اسلامى مدت ها گمان بر این بود که ارسطو کتاب اثولوجیا را نگاشته است، اما بعدها ثابت شد که نویسنده این کتاب افلوطین، فلیسوف نوافلاطونى است. شهود ما حکم مى کند که وقتى کتاب مزبور را به ارسطو نسبت مى دادیم و اکنون که از این کار سر باز مى زنیم، درباره یک شخص که ارسطوست، صحبت مى کنیم. اگر بناباشد اوصاف در معنابخشى اسم خاص دخالت داشته باشند، هرگز ممکن نخواهد بود که اوصاف را از اسم خاص جدا سازیم و همان گونه که کریپکى یادآور مى شود، اصل هویت و این همانى بدون تبیین باقى مى ماند؛ یعنى نمى توانیم مشخص سازیم که هویت شخص ارسطو به چیست. آرى اوصاف در تعیین مدلول نقشى بسزا دارند؛ اما این کارکرد نباید سبب شود که آنها را معنابخش مدلول نیز بدانیم.
اگر بخواهیم با زبان سنت فلسفه اسلامى سخن بگوییم، مى توانیم مدعى شویم که به نظر کریپکى اسم خاص بر وجود خارجى دلالت مى کند که مسلما از ماهیتى ویژه نیز برخوردار است. لذا اگر اوصاف را حاکى از ماهیت و چیستى شى ء بدانیم، اسم خاص بر ماهیت دلالت نمى کند.
2ـ2. کریپکى و اسم جنس
کریپکى همچنین واژگان بیانگر انواع طبیعى (natural kind terms) را که مى توان اسم جنس نامید، دال ثابت مى داند. واژه نوع طبیعى، واژه اى است که به همه چیزهایى دلالت مى کند که در یک ویژگى طبیعى مشترک اند. مثلاً آب یک واژه نوع طبیعى است که به همه چیزهایى دلالت مى کند که در ویژگى داشتن ساختار H2O مشترک اند؛ هرچند این ویژگى مشترک، از طریق تجربه مکشوف مى شود. اگر بخواهیم به زبان پاتنم سخن بگوییم، صرف داشتن ویژگى هاى ظاهرى مثل بى رنگى، بى بویى، یا نزول از آسمان، و پرکنندگى دریاها و رودخانه ها، نمى توانند معیارى براى نام گذارى آب باشند؛ زیرا مى توان همزاد زمین را در نظر گرفت که در آن مایعى وجود دارد که اوصاف ظاهرى آن کاملاً شبیه آب است، اما از ساختارى متفاوت همچون XYZ برخوردار است. یقینا ما ساکنان زمین به چنین مایعى نمى توانیم اسم آب را اطلاق کنیم. حتى اگر ساکنان آن سیاره به آن آب بگویند، به همان معنایى نیست که ما از واژه آب اراده مى کنیم. لذا مى توان گفت که در این صورت واژه آب صرفا مشترک لفظى خواهد بود.
خلاصه آنکه به نظر کریپکى کارکرد اسم جنس همچون اسم خاص بوده، صرفا تمایزدهندهمدلول حقیقى از مدلول غیرحقیقى است. به همین منظور او توضیح مى دهد که واژه طلا، صرفا به فلزى اطلاق مى شود که داراى مثلاً عدد اتمى 79 باشد. لذا اگر فلزى دیگر کاملاً مشابه با اوصاف ظاهرى طلا یافت شود اما شاخصه اصلى یعنى این عدد اتمى خاص را نداشته باشد، طلا نیست، بلکه باید آن را طلاى دروغین نامید. البته نباید گمان شود که کریپکى صرفا دست به تغییر تعریف زده و مثلاً به جاى تعریف طلا به اوصاف ظاهرى، عدد اتمى خاص را جایگزین کرده است؛ بلکه قصد وى صرفا این است که توضیح دهد طلا مى تواند همچون اسم خاص هیچ یک از این اوصاف ظاهرى را نداشته باشد، اما همچنان طلا باشد. با این حال آنچه تعیین کننده هویت طلاست، ساختار شیمیایى خاص آن است، حال این ساختار هرچه مى خواهد باشد. مثلاً اگر اکنون شیمى دانان به خطا گمان کنند که عدد اتمى طلا 79 است، اما چند سال آینده این خطا اصلاح شود و عدد اتمى طلا را مثلاً 80 بدانند، آیا این بدین معناست که از این پس نباید این فلز را طلا نامید؟ بى شک پاسخ منفى است. پاتنم در مقاله تأثیرگذار معناى معنا (meaning of meaning) (دیویدسون، 2007، ص 126ـ173، جایى که نام گربه را تحلیل مى کند، به خوبى به این مسئله اشاره کرده است).
3. بررسى دیدگاه کریپکى
با توجه به استدلالى که در ادامه مى آید و بر اصالت وجود استوار است، تبیین خواهیم کرد که هرچند مى توان درباره اسم خاص با کریپکى همراهى کرد، به نظر مى رسد که اسم جنس با اسم خاص متفاوت است. ناگفته نماند در بین کسانى که طرفدار اصالت وجود هستند اختلاف وجود دارد. آنچه در اینجا بیان مى شود مطابق با دیدگاه شارحان صدرالمتألهین همچون ملّاعلى نورى، آقاعلى مدرس زنوزى، مرتضى مطهرى و عبدالرسول عبودیت است (براى آشنایى با نظریات اختلافى و سنجش آن با دیدگاه برگزیده، ر.ک: عبودیت، 1385، ص 122ـ128).
1. از هر موجودى در عالم خارج دو حیثیت قابل تمایز است: حیثیت ماهوى (اعم از ذاتى وعرضى)، که از چیستى شى ء حکایت مى کند، و حیثیت وجودى که حاکى از هستى شى ء و در برابر نیستى است و همه اشیاى موجود داراى آن هستند؛
2. تمام واقعیات خارجى داراى سه ویژگى اند: موجود بودن، خارجیت، و تشخص؛ بدین معنا که هر واقعیتى تا وقتى واقعیت است، ممکن نیست فاقد سه ویژگى یادشده باشد. پس هر واقعیتى تا زمانى که واقعیت است، ضرورتا موجود، خارجى و متشخص است؛
3. ماهیت (ماهیت لابشرط)، اقتضاى هیچ یک از سه ویژگى یادشده را ندارد؛ بدین معنا که هم مى تواند در خارج موجود باشد، هم نباشد؛ هم خارجى باشد و هم ذهنى؛ هم متشخص باشد و هم مبهم و کلى؛
4. بنابراین واقعیاتى که جهان خارج را پر کرده اند، امورى ماهوى نیستند، بلکه انسان گمان مى کند که واقعیات همان ماهیات اند. فلاسفه طرفدار اصالت وجود، براى این واقعیت غیرماهوى، لفظ وجود را جعل کرده اند. لذا از این مدعا به اصالت وجود یاد مى شود. ماهیات صرفا واقعیاتى فرضى و به اصطلاح اعتبارى اند. جایگاه ماهیت فقط ذهن است و ماهیت ضرورتا از سنخ مفهوم است؛ همان گونه که جایگاه واقعیت فقط خارج است و ممکن نیست هیچ واقعیتى خود، در قالب مفهوم به ذهن آید؛ یعنى خود، همان گونه که هست در ذهن موجود شود. آرى، تصویر آن در ذهن موجود مى شود و این تصویر چیزى نیست جز همان مفهوم ماهوى و حاکى از واقعیت خارجى. واقعیت خارجى همان خود شخص و هویت شى ء است، اما خود ماهیت نیست بلکه فقط مصداق ماهیت است و ماهیت حقیقتا و بالذات بر آن قابل حمل است اما خود آن نیست (براى نمونه ر.ک: صدرالمتألهین، 1981، ج 2، ص 341؛ همو، 1363، ص 14و15، به نقل از: عبودیت، 1385، ج 1، ص 116؛ مطهرى، 1383، ج 9، ص 127ـ141).
با توجه به استدلال یادشده مى توان دیدگاه کریپکى را درباره اسامى خاص و عام به ترتیبى که در ادامه مى آید، تحلیل کرد.
2ـ3. اسم خاص
کارکرد اسم خاص با نظایر خود مانند وصف متفاوت است. واضح است که اسم خاص (دست کم براى طیفى گسترده) براى مدلول خاص خارجى وضع مى شود؛ یعنى وقتى اسم خاصى را مثلاً نخستین بار براى کودکى وضع مى کنیم، قصدمان این است که این کودک را که مدلول خارجى متشخصى است، از دیگر مدلول ها تمایز دهیم. به عبارت دیگر، اسم خاصى چون ارسطو را صرفا بر این کودک مى گذاریم و نه کس دیگر. طبق مقدمه 2، مدلول خارجى اسم خاصى چون ارسطو (دست کم در زمانى خاص) از سه ویژگى موجود بودن، خارجیت و بالاخص تشخص برخوردار است و این سه ویژگى براى او ضرورت داشته است. همچنین طبق مقدمه 2 ملاک هویت و این همانى ارسطو در همه عوالم، وجود و واقعیت خارجى اوست. از سوى دیگر اوصاف که از چیستى اشیا حکایت مى کنند و ماهیت اند، طبق مقدمه 3 مفاهیم ذهنى و کلى اند. مثلاً اگر اوصاف کلى چون معلم اول، استاد اسکندر، و شاگرد افلاطون را در نظر بگیریم، ذهن ابایى از این ندارد که آنها را بر افراد متعدد و مختلف حمل کند. دست کم مى توان دو نفر را در نظر گرفت که داراى همه این اوصاف باشند. لذا اوصاف نقشى در تشخص ندارند؛ چه اگر چنین مى بود، فرض دو نفر با اوصاف یادشده ناممکن مى بود. اساسا طبق مبانى اصالت وجود، از ضمیمه کردن هزاران وصف به یکدیگر، تشخص ایجاد نمى شود. جایگاه وصف که حکایت از چیستى و ماهیت شى ء مى کند، نه خارج، بلکه ذهن است. تنها نقشى که براى اوصاف باقى مى ماند، همان نکته اى است که کریپکى بدان اشاره کرده و آن اینکه اوصاف صرفا تعین بخش مدلول اند و بنابر مقدمه 4، حاکى از واقعیت خارجى بوده، بر آن حمل مى شوند. با این همه از این حمل و اتحاد نباید نتیجه گرفت که این اوصاف ظاهرى، معنابخش آن هستند؛ زیرا اگر چنین مى بود، از اسم خاص ارسطو جدا نمى شدند و براى آن ضرورت داشتند و امکان نداشت بر اشخاص دیگر حمل شوند.
البته ممکن است این پرسش پیش آید که اگر ماهیت بشرط شى ء، یعنى ماهیت موجود درنظر گرفته شود، چرا نگوییم که اسم خاص با این قسم ماهیت سازگار است؟ به عبارت دیگر، مدافعان اصالت ماهیت مى توانند چنین استدلال کنند که آنچه تا اینجا بیان شد، درباره ماهیت لابشرط بود؛ اما اگر ماهیت خارجى را در نظر بگیریم که موجود است، مى توان گفت که اسم خاص براى چنین ماهیتى وضع شده است. بدین ترتیب اصالت وجود، نظریه اى ممتاز نیست که با اندیشه کریپکى سازگارى داشته باشد؛ بلکه با ماهیت موجود که طبق مبانى اصالت ماهیت است نیز سازگار است. لذا نظر کریپکى درباره اسم خاص، مؤید اصالت وجود نیست. در پاسخ به این اشکال باید گفت که آنچه به منزله ماهیت بشرط شى ء تصور شده، به نوعى وجودى است که کاملاً با مبانى اصالت وجود سازگار است. نزاع میان اصالت ماهیت و اصالت وجود دعواى لفظى نیست. لذا اگر ماهیت بشرط شى ء نیز به گونه اى در نظر گرفته شود که داراى سه ویژگى یادشده است، با اصالت وجود سازگار است و ربطى به اصالت ماهیت ندارد و صرفا تغییر لفظ رخ داده است.
3ـ3. اسم جنس
همان گونه که توضیح داده شد، کریپکى اسم جنس را نیز مانند اسم خاص، صرفا تمایزدهنده یک نوع از نوع دیگر، و بدون معنا مى داند. طبق استدلال یادشده، در اینجا نمى توان با کریپکى همراهى کرد. مى توان با کریپکى موافق بود که همچون اسم خاص، اوصاف ظاهرى معنابخش اسم جنس نیستند، اما این دلیل نمى شود که اسم جنس مشابه اسم خاص باشد. براى توضیح مطلب نخست به خصیصه اسم عام اشاره مى کنیم و سپس روشن مى سازیم که اسم جنس نیز با توجه به دارا بودن این خصیصه از دایره شمول اسم عام خارج نیست.
اسم عام، در جایى به کار مى رود که ویژگى یا ویژگى هاى مشترکى (به نحو اشتراک معنوى) در مجموعه اى از اشیا دیده، و بر آنها نامى واحد گذاشته شود؛ اما این درباره اسم خاص صادق نیست. شاید اشکال شود که درباره اسم خاص نیز این وضعیت برقرار است؛ یعنى مدلول هاىگوناگون متشخص، اسم خاص واحد (مثلاً على) نامیده مى شوند. با این همه کاملاً گویاست که نامیدن على در اینجا به اشتراک لفظى است، درحالى که درباره اسم جنس مانند آب، به اشتراک معنوى مى باشد.
با توجه به آنچه در بخش اسم خاص بیان شد، اسم خاص فقط بر هویت خارجى که از سه ویژگى یادشده برخوردار است اطلاق مى شود؛ اما در اسم جنس این اتفاق نمى افتد. کریپکى هرچند مى کوشد اثبات کند که اوصاف ظاهرى، همچون اسم خاص، نقشى در معنابخشى ندارند و صرفا تعیین کننده مدلول اند (دست کم مى توان تا اینجا با او همراهى کرد و تلاشش را مقرون به صحت دانست)، خود به وصف دیگرى متوسل مى شود که این وصف نه پیشینى، بلکه پسینى است و براى مدلول خارجى ضرورت دارد. ممکن است کاربر زبان از آن ناآگاه باشد، ولى همان گونه که در مقدمات اشاره شد، ماهیت عبارت است از چیستى شى ء. لذا اگر ساختار شیمیایى را وصف ضرورى شى ء هم بدانیم، باز مجبور شده ایم پاى ماهیت دیگرى را به مسئله باز کنیم که آن عبارت است از ساختار شیمیایى؛ یعنى خود به طریقى متوجه شده که هرچند از سویى ساختار شیمیایى موجب افتراق مدالیل اسم جنس از یکدیگر است، از سوى دیگر سبب اشتراک مدلول هایى است که داراى یک ساختار شیمیایى واحدند. بنابراین هرچند بتوان ویژگى اوصاف ظاهرى را در معنابخشى این اسم رد کرد، باز با ماهیتى دیگر روبه روییم که سبب مى شود از همه آب هاى روى زمین، به آب یاد کنیم. اساسا آنچه سبب مى شود آب هاى مختلف روى زمین را آب نامید، داشتن ویژگى مشترک و بهروه ورى از آن ویژگى است، وگرنه هیچ گاه مجاز به چنین کارى نمى بودیم. بى شک ساختار شیمیایى خود، مفهومى است کلى که ذهن، هرچند به طریق تجربى و پسینى، از مدلول هاى مشترک گرفته و بدین سبب است که نام آب به نحو اشتراک معنوى بر آنها اطلاق مى شود.
با این حال همان گونه که در مقدمات اشاره شد، همه مفاهیم کلى و ذهنى اند، حتى اگر به نحو پسینى اخذ شوند. نام آب نیز بر این مفهوم کلى و ذهنى اطلاق مى شود نه بر واقعیت خارجى؛درحالى که اسم خاص بر واقعیت خارجى اطلاق مى شود. شاهد مدعا بر اینکه نام آب بر مفهوم کلى و ذهنى اطلاق مى شود، به کار بردن سه ویژگى یادشده است. در نظر بگیریم که ساختار شیمیایى آب باید H2Oباشد. مى توان پرسید که آیا براى H2Oموجودیت، خارجیت و تشخص ضرورت دارد یا نه؟ بى گمان پاسخ منفى است؛ چون براى این ساختار شیمیایى فرقى نمى کند که ذهنى باشد، یا خارجى و متشخص، یا کلى.
اشکال بنیادین که در اینجا مطرح است اینکه کریپکى هیچ گاه با وارد کردن ساختار شیمیایى به دنبال آن نیست که آن را جایگزین اوصاف ظاهرى کند و بدین وسیله تعریفى دقیق از انواع طبیعى ارائه دهد؛ بلکه مقصودش صرفا این است که توضیح دهد تنها ساختار شیمیایى است که تمییزدهنده حقیقى یک نوع از نوع دیگر است، نه اینکه آن را معنابخش نوع طبیعى بداند.
پاسخ این است که حتى اگر بدین امر ملتزم شویم، این پرسش پیش مى آید که مگر نه این است که ساختار شیمیایى تمایزدهنده یک نوع از نوع دیگر است؟ پس لاجرم باید به ماهیت خاصى درباره هر نوع طبیعى ملتزم شد، و اسم جنس را بر آن ماهیت خاص نهاد. نمى توان یک نوع را از نوع دیگر تمایز داد، بدون اینکه ماهیتى درباره آن نوع موردنظر باشد. مثلاً اسم جنس آب بر ماهیت خاصى اطلاق مى شود که ساختار شیمیایى H2Oویژگى ضرورى آن است و مدلول هاى روى زمین، از مصادیق آن به شمار مى روند. این ماهیت خاص که از هویات خارجى اخذ شده و بر آنها اطلاق مى شود، داراى سه ویژگى اى که در مقدمات از آنها یاد شد، به ویژه ویژگى تشخص نیست. لذا کارکرد اسم جنس با اسم خاص کاملاً متفاوت است. اسم خاص بر هیچ ماهیتى اطلاق نمى شود، اما اسم جنس بر ماهیتى اطلاق مى شود که مى تواند داراى مدلول هاى پرشمار باشد.
توضیح آنکه کریپکى براى تمایز نهادن میان تثبیت مدلول و معنابخشى اوصاف، از ما مى خواهد تصور کنیم که آیا شخص ویژه اى چون ارسطو مى توانست داراى هیچ یک از اوصاف یادشده نباشد؟ وى با پاسخ مثبت به این پرسش اثبات کرد که اوصاف نه معنابخش اسم، بلکهصرفا تثبیت کننده مدلول اند. او براى اثبات این نکته درباره اسم جنس نیز از همین راهکار استفاده مى کند. به نظر مى رسد این راهکار درباره اسم جنس راهگشا نیست؛ زیرا براى پیشبرد این راهکار لازم است همچون اسم خاص، ابتدا مدلول خارجى را در نظر بگیریم و ببینیم آیا مى تواند داراى هیچ یک از اوصاف مرتبط با آن نباشد؟ مثلاً واژه آب را در نظر بگیرید: کریپکى توضیح مى دهد که آب مى تواند همچنان آب باشد، اما داراى هیچ یک از اوصاف یادشده نباشد. شاید چنین باشد، اما اجازه دهید مسئله را به گونه اى دیگر بیان کنیم. فلاسفه اسلامى همواره بر این نکته تأکید کرده اند که فصل ممیز انواع را نمى توان کسب کرد و آنچه به منزله فصل در تعریف انواع ذکر مى شود، صرفا وصفى عرضى است. درباره واژه آب نیز مسئله از همین قرار است. کریپکى کوشیده همه اوصاف ذکرشده براى این واژه را صرفا تعین بخش مدلول بداند، آن هم بدین دلیل که مایعى مى تواند تمام اوصاف آب را داشته باشد، اما به دلیل ساختار متفاوت شیمیایى اش آب خوانده نشود. شاید بتوان گفت که ساختار شیمیایى مزبور، فعالیتى است در نشان دادن و تمایز فصل حقیقى آب از دیگر مایعات شبیه به آن.
براى روشن شدن موضوع، در نظر بگیرید که در سیاره همزاد زمین، مایعى که آب خوانده مى شود همان مایع است با ساختار شیمیایى H2O. مسلما هنگام گزارش، ما بر آنیم که ساکنان این سیاره به درستى واژه آب را بر مایع موجود در سیاره خودشان اطلاق مى کنند. بى تردید آنچه سبب مى شود ما به درستى این مسئله حکم کنیم، این است که آب ها در آن سیاره واجد همان صفاتى اند (به ویژه ساختار شیمیایى H2O) که آب هاى روى زمین واجدشان هستند. لذا نمى توان همچون اسم خاص، مدلولى را تصور کرد که داراى هیچ یک از اوصاف امکانى که داراى آن است نباشد، اما همچنان به همان اسم خوانده شود. مثلاً نمى توان تصور کرد که مایعى داراى ساختار شیمیایى یادشده باشد بدون اینکه واجد صفات دیگرى همچون بى رنگى، بى بویى، آشامیدنى بودن، مطهر بودن و... باشد و همچنان بتوان آن را آب خواند. راز این تفاوت در همان مسئله اى است که بدان اشاره شد: اسم خاص به وجود و واقعیت خارجى اشاره مى کند،اما اسم جنس چنین نیست. اسم خاص به هیچ وجه به صورت مشترک معنوى براى مدلول هاى مختلف به کار نمى رود؛ زیرا اسم خاص، مدلولى خاص را که تشخص دارد نشانه مى رود و همچون برچسب بر آن مى چسبد؛ اما اسم جنسى چون آب به همه مایعاتى گفته مى شود که از اوصافى خاص برخوردار باشند، حتى اگر این وصف پسینى باشد. ما هیچ گاه به کسى که داراى همه ویژگى هاى ارسطو باشد، ارسطو نمى گوییم (البته شاید به مجاز این کار را صورت دهیم) و این بدان دلیل است که اوصاف، تشخص نمى آورند؛ برخلاف اسم جنس، که هرجا اشتراکى یافتیم، اسم جنس را به کار مى بریم. این بدان دلیل است که اسم جنس بر ماهیت اطلاق مى شود، و جایگاه ماهیت ذهن و در نتیجه کلى است و تشخص ندارد. اساسا آنچه سبب مى شود پیش از کشف ساختار شیمیایى آب، مایعات روى همزاد زمین را نیز آب بخوانیم، آن است که اسم جنس بر اوصاف مشترک دلالت مى کند. این در حالى است که درباره اسامى خاص این اشتباه صورت نمى گیرد. آرى ممکن است دوقلویى را به جهت مشابهت با یکدیگر به یک نام بخوانیم، اما این اشتباه باز ناشى از اشتراک در وصف و ماهیت است نه وجود؛ زیرا اگر هر دو در یک مکان و در یک زمان حاضر شوند، اشتباه خود را تصحیح مى کنیم و به هر کدام اسم خاص مربوطه را نسبت مى دهیم؛ اما این چیزى نیست که درباره اسم جنس صادق باشد. اگر دست کم دو لیوان آب با ساختار شیمیایى یکسان در مقابل خود ملاحظه کنیم، به هر دو اسم جنس آب را اطلاق مى کنیم. خلاصه آنکه در اسم جنس لاجرم نیازمند اشتراک در وصف و ماهیت هستیم، حتى اگر این اشتراک به گونه تجربى و پسینى باشد. این در حالى است که درباره اسم خاص چنین وضعیتى رخ نمى دهد.
به بیان دیگر، مدلول اسم جنس، فرد خاص بیرونى نیست که بتواند همه اوصاف را وانهد و همچنان از هوهویت برخوردار باشد؛ بلکه گستره اى از مدلول ها هستند که در اوصاف خاص مشترک اند و به جهت این وصف خاص مشترک که امرى ماهوى و ذهنى است، داراى اسم جنس شده اند. نمى توان درباره اسم جنس پذیرفت که اوصاف صرفا تثبیت کننده مدلول باشند، و معنابخش اسم نباشند.
نتیجه گیرى
ضمن توجه دادن به آراى کریپکى درباره اسم خاص و اسم جنس توضیح دادیم که هرچند اوصاف تعین بخش مدلول اند، معنابخش آن نیستند و به نظر کریپکى عدم توجه به این تمایز سبب شده که نظریه فرگه ـ راسل به خطا بینجامد. وى با طرح اصطلاحاتى چون دال ثابت و دال متغیر و جهان هاى ممکن توضیح داد که اسم خاص دال ثابت است؛ بدین معنا که در همه جهان هاى ممکن بر یک چیز دلالت مى کند، بر خلاف اوصاف که دال متغیرند و از جهانى به جهان دیگر تغییر مى کنند. در ادامه یادآور شدیم که با توجه به اصالت وجود، مى توان با نقش اسم خاص که کریپکى بدان وفادار است، همراهى کرد؛ اما این دلیل نمى شود که با دیدگاه او درباره اسم جنس نیز موافقت کنیم. اسم خاص دلالت بر حقیقت وجود خارجى مى کند که از تشخص برخوردار است؛ اما اسم جنس صرفا بر ماهیتى ذهنى، ولو به نحو تجربى و پسینى، دلالت دارد که حاکى از واقعیت خارجى است. به طور خلاصه، استدلال درباره اسم خاص از این قرار است:
1. حقایق خارجى، جزئى و متشخص اند؛
2. مفاهیم و اوصاف، ذهنى و کلى اند؛
3. اسم خاص، براى اشاره به حقایق خارجى وضع مى شود؛
4. بنابراین دلالت اسم خاص بر مدلول خود به وساطت معناى وصفى نیست.
همچنین استدلال درباره اسم جنس چنین است:
1. حقایق خارجى جزئى و مشتخص اند؛
2. اسم جنس بر یک حقیقت خارجى و متشخص دلالت نمى کند؛
3. بنابراین اسم جنس بر مفهوم یا مفاهیم کلى و ذهنى دلالت مى کند (البته مى توان نسبت به کلیات واقع گرا بود و حقایق خارجى را فرد و نمونه آن کلى دانست؛ اما با فرض اصالت وجود، وجود چنین کلى اى پذیرفته نیست. لذا اگر بناست از راه واقع گرایى کلى مسئله را پیش ببریم، باید مقدمه نخست و بنابراین ادله اصالت وجود را مخدوش سازیم)؛
4. هر نامى که بر مفهوم دلالت کند، از طریق مفهوم و معناى وصفى بر مدلول خود دلالت مى کند؛
5. اسم جنس داراى معناست.
البته باید توجه کرد که آنچه بیان شد، بدین معنا نیست که اسم جنس، دال متغیر است؛ بلکه نیت اصلى آن بود که توضیح داده شود هرچند مى توان به دال ثابت بودن اسم جنس ملتزم شد، این التزام به بى معنا بودن اسم جنس نمى انجامد؛ یعنى میان دال ثابت و بى معنا بودن رابطه تطابقى برقرار نیست. از سوى دیگر همان گونه که در آغاز توضیح داده شد، در این نوشته تلاشمان بر آن نبود که برونى گرایى در معنا مخدوش شود؛ بلکه همچون نکته مزبور، در اینجا نیز میان برونى گرایى در معنا و بى معنا بودن رابطه تطابقى برقرار نیست؛ یعنى چنین نیست که اگر به برونى گرایى در معنا ملتزم شدیم، لازم باشد اسم جنس را همچون اسم خاص بى معنا بدانیم.
منابع
صدرالمتألهین، 1981، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، بیروت، دار احیاءالتراث العربى.
ـــــ ، 1363، المشاعر، تهران، طهورى.
عبودیت، عبدالرسول، 1385، درآمدى به نظام حکمت صدرایى، تهران و قم، سمت و مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدس سره.
مطهرى، مرتضى، 1383، مجموعه آثار، تهران، صدرا.
Caplan, B., 2007, "on Sense and Direct Reference", in M. Davidson, on Sense and Direct Reference, Boston, mary lyn uhl.
Donnellan, K. S, 1996, "Reference and Definite Description", The Philosophical Review, no. 75, p. 281-304.
Frege, G., 2007, "On Sense and Reference", in M. Davidson, on Sense and Direct Reference, Boston, mary lyn uhl.
Kripke, S., 1971, "Identity and Necessity", in M. K. Munitz, Identity and Individuation, New York,
_____ , 1980, Naming and Necessity, United States, Harvard University.
Lycan, W., 2008, Philosophy of Language: a Contemporary Introduction, New York & London, Routledge.
Mill, J.S, 2007, On Sense and Direct Reference, Boston, Mary Lyn Uhl.
New York University Press.
Putnam, H., 1975, "The Meaning of Meaning", in M. Davidson, On Sense and Direct Reference, California, Mc Graw Hill.
Russell, B., 1905, "On Denoting", Mind, p. 479-493.
Salmon, N., 1998, "Nonexistence", Nous, p. 277-319.
Searl, J., 1958, "Proper Names", Mind, n. 67, p. 166-173.
Strawson, P., 1950, "On Referring", Mind, no. 59, p. 320-344.