وجود منبسط به مثابه «جنس حقیقى» در فلسفه ملّاصدرا
همه معانى ماهوى پس از پذیرفتن اصالت وجود، در معرض بازتفسیرند. ما باید بتوانیم تفسیرى مبتنى بر احکام وجود از آنها داشته باشیم. در این مقاله با استفاده از نظر ویژه ملّاصدرا درباره «فصل» و تفسیر وجودشناختى وى از آن، کوشیدهایم به نظریه او درباره «جنس» دست بیابیم. مىخواهیم بدانیم معناى جنسى با شهود کدام مرتبه وجود در ذهن منعکس مىشود. در واقع با همان رویکردى که ملّاصدرا درباره فصل حقیقى و تطبیق آن بر وجود خاص اخذ کرده است پیش مىرویم تا به نظریه وى درباره جنس حقیقى برسیم. در این روند، جنس را در نهایت بر وجود منبسط تطبیق مىکنیم و به ناسازگارى این نظریه با قول سینوى مشهور، یعنى انتزاع جنس از ماده، اشاره و از آن دفاع مىکنیم.
Article data in English (انگلیسی)
سال نهم، شماره اول، پاییز 1390، 163ـ178
محمد سعیدى مهر*
مرتضى کربلایى لو**
رضا اکبریان***
چکیده
همه معانى ماهوى پس از پذیرفتن اصالت وجود، در معرض بازتفسیرند. ما باید بتوانیم تفسیرى مبتنى بر احکام وجود از آنها داشته باشیم. در این مقاله با استفاده از نظر ویژه ملّاصدرا درباره «فصل» و تفسیر وجودشناختى وى از آن، کوشیدهایم به نظریه او درباره «جنس» دست بیابیم. مىخواهیم بدانیم معناى جنسى با شهود کدام مرتبه وجود در ذهن منعکس مىشود. در واقع با همان رویکردى که ملّاصدرا درباره فصل حقیقى و تطبیق آن بر وجود خاص اخذ کرده است پیش مىرویم تا به نظریه وى درباره جنس حقیقى برسیم. در این روند، جنس را در نهایت بر وجود منبسط تطبیق مىکنیم و به ناسازگارى این نظریه با قول سینوى مشهور، یعنى انتزاع جنس از ماده، اشاره و از آن دفاع مىکنیم.
کلیدواژهها: وجود، فصل، جنس، وجود منبسط، ماده.
مقدّمه
اصالت وجود در فلسفه ملّاصدرا محور اصلى مباحث است و از مخاطب این توقع مىرود که بتواند از همه مسائل و احکام مبتلابه تفسیرى بر پایه احکام وجود ارائه دهد. در خود فلسفه ملّاصدرا این امر مهم به گونه کامل انجام نشده است. بسامد بحثهاى ماهوىاى که بر اصالت وجود مبتنى نیستند، همچنان در آثار ملّاصدرا بالاست. بنابراین تفسیر وجودشناختى از همه مباحث ماهوى مىتواند از مهمترین برنامههاى پژوهشى تلقّى شود. گاه با اعتراضات حکیم سبزوارى و دیگر شارحان بر ملّاصدرا روبهرو مىشویم که پیام اصلىشان از این قرار است: چرا فلان بحث بر همان مبناى اصالت وجود پیش نمىرود. از این جمله است بحث وجود ذهنى و راهکار ملّاصدرا در تفکیک بین حمل اولى و شایع در حل مسئله تناقض بین وجود ذهنى و عینى جوهر.1 البته مواردى هم هست که خود ملّاصدرا به صراحت تفسیرى وجودى از معانى ماهوى به دست داده است که شناختهشدهترین آنها تفسیر «فصل حقیقى» است. از آنجا که «ماهیت» مرکب از جنس و فصل است، و تفسیر وجودشناختى تنها درباره یکى از مؤلفههاى ماهیت به وسیله خود ملّاصدرا ارائه شده، بر آن شدیم تا بکوشیم از «جنس» نیز چنین تفسیرى ارائه دهیم. از آنجا که تحلیل ابنسینا از جنس و فصل و رابطه آن دو در فهم نظر ملّاصدرا دخیل است، باید از ابنسینا بیاغازیم.
تحلیل ابنسینا از حد
در میان مفاهیم کلىاى که بر شخص (مانند حسن) حمل مىشوند و بر اساس نوشته فرفوریوس در مدخل منطق ارسطو، پنج موردند (کلیات خمسه)، ما در اینجا با سه مفهوم ذاتى سروکار داریم: «نوع»، «جنس» و «فصل». نوع بر تمام ذات دلالت دارد. و در ظاهر امر مرکب از جنس و فصل است. جنس آن مفهوم ذاتىاى است که بین نوع موردنظر و سایر انواع، مشترک است و فصل مفهومى ذاتى است که ویژه نوع موردنظر و فارق آن از سایر انواع است. براى نمونه در مورد «انسان» بر پایه تعریف مشهور، جنس عبارت است از «حیوان» و فصل عبارت است از «ناطق». مراد از نوع، خود مفهوم «انسان» است، نه انسانیت و مراد از جنس و فصل، به ترتیب، «حیوان» و «ناطق» است، نه حیوانیت یا نطق؛ زیرا هرکدام از این سه مفهوم، یعنى نوع و جنس و فصل، از کلیات خمسه به شمار مىآیند و لذا بر همدیگر و بر شخص (حسن) حمل مىشوند؛ لذا باید به صورت مشتق (لابشرط از حمل) به کار روند.
در مقام تعریف انسان، ما یک قول شارح به کار مىبریم که مفید تصور انسان است. مىگوییم «انسان حیوان ناطق است.» این نمونهاى از یک تعریف حدى است که در آن همه ذاتیات نوع برشمرده شدهاند؛ اما از آنجا که مفاهیم به کار رفته در آن همانگونه که در نگارش مستقلاند، ممکن است در تقرّر مفهومى نیز مستقل از هم به نظر برسند، چنین مىنماید که مفاد آن از این قرار باشد: مفهوم انسان ترکیب عطفى دو مفهوم «حیوان» و «ناطق» است (انسان حیوان و ناطق است). در ترکیب عطفى، دو طرف عطف از هم مستقلاند و بدون وابستگى به هم، مىتوانند تحصل مفهومى داشته باشند؛ ولى آیا واقعا مفاد قول شارح این است که محدود (انسان) ترکیب عطفى دو مفهوم منحاز «حیوان» و «ناطق» است؟
ابنسینا در تحلیلى که از «مناسبت حد و محدود» ارائه مىدهد در مقام انکار چنین ترکیبى است؛ یعنى ابنسینا معتقد است: اگرچه در ظاهر امر چنین مىنماید که حد، مرکب از «دو» مفهوم عام و خاص است؛ ولى در واقع، چنین ترکیبى وجود ندارد و حد همواره «یک مفهوم» است. تحلیل ابنسینا این است:
ما وقتى در مقام تعریف مثلاً مىگوییم انسان حیوان ناطق است، مرادمان این نیست که انسان مجموع حیوان و ناطق است؛ بلکه مراد ما این است که انسان حیوانى است که آن حیوان، خودش ناطق است. گویا حیوان به خودى خود، امر نامتحصلى است و وقتى آنچه ما اجمالاً به آن مىگوییم نفس حساس، محصل شد، به آن مىگوییم نفس ناطقه؛ و این یعنى تحصیل آن چیزى که پیشتر فقط نفس حساس (حیوان) بود. پس چنین نیست که براى جسم، صاحب نفس حساس بودن و صاحب نفس ناطقه بودن، دو چیزِ جدا باشد؛ بلکه حیوان همان جسم داراى نفس حساس است؛ ولى این حساسیت امر مبهمى است و در هستى، امر مبهم محقق نمىشود؛ بلکه امور همیشه محصلاند، و این ابهام فقط در ذهن است؛ چه ادراک حقیقت نفس براى ذهن تا فصل به میان نیاید، مشکل است؛ لذا گفته مىشود نفس حساس و داراى خیال و نطق است.2
بنابراین حد از آنجا که حدِ یک امر موجود است، باید مفهومى متحصل باشد و ثانیا یک مفهوم است و اگر در مقام بیان منطقى آن، دو مفهوم مطرح است، نباید به این گمان افتیم که حد، ترکیب عطفى دو مفهوم است؛ چراکه آن مفهوم عام اول، امر نامتحصلى است و امر نامتحصل، موجب ترکیب در یک امر متحصل (محدود) نمىشود. انکار «جمع» و «عطف» در واقع زمینه حمل بین مفاهیم جنس و فصل را فراهم مىآورد. مفاد حمل، «همانى» است. نمىشود بین دو مفهومى که از هم مستقلاند و هریک تقرّر مفهومى جدایى دارند، همانى برقرار شود.
بنابراین مىتوان گفت: اصل در حد، فصل است و اگر جنس ذکر مىشود، تنها به سبب لازم بودن جنس براى فصل و به تعبیرى، اینهمانى آنها با یکدیگر است. پس اگر بنا بر این باشد که در حد، تنها خود مفهوم متحصل بیان و به لوازم آن بىاعتنایى شود، تنها باید بگوییم «انسان ناطق است»؛ ولى اگر بخواهیم لازم معناى فصل را نیز در تعریف بیاوریم، باید بگوییم «انسان (حیوانِ) ناطق است.» البته در این صورت نیز، حد ما یک مفهوم است و آن امر نامتحصل یعنى جنس را بهتر است داخل پرانتز قرار دهیم تا نشان دهیم که مىتوان نادیدهاش گرفت؛ اما با این شیوه (داخل پرانتز قرار دادن جنس)، هنوز به آن عدم تحصلى که مدنظر ابنسیناست نزدیک نشدهایم؛ زیرا پرانتز نشانهاى قراردادى است که ما هماکنون معرفىاش کردیم، و تنها اشعار به این دارد که مىتوان از لازم فصل که همان مفهوم داخل پرانتز است، چشم پوشید. به عبارت دیگر پرانتزى که ما به کار بردیم، اشعار به بیان منطقى عدم تحصل مفهومى جنس ندارد و تنها حاصل یک قرارداد است.
پس بیان منطقى «عدم تحصل مفهومى» چیست؟ به نظر مىرسد یکى از راههاى نیکو براى بیان عدم تحصل یک مفهوم، استفاده از ترکیب فصلى بین مفاهیم متحصل است؛ یعنى استفاده از ساختارى شکلیافته از مفاهیم متحصل براى دلالت بر محتوایى مبهم و نامتحصل. وقتى ما چند مفهوم متحصل را با «یا»ى فصلى به هم پیوند مىدهیم، در واقع مىگوییم آنچه مدنظر ماست، یکى از این مفاهیم است به نحو نامعین و همین عدمتعیّن مىتواند به ابهامى که مدنظر ما در معناى جنسى است، یارى برساند. بنابراین بیان منطقى حد انسان به این شکل درمىآید: «انسان (یا ناطق یا صاهل یا طائر یا...) ناطق است.»
نکته مهم تحلیل ابنسینا این است که به نظر او، آنچه معمولاً در حدود به نام «فصل» بیان مىشود، نه فصل حقیقى، بلکه یکى از لوازم آن است. براى نمونه درباره انسان، فصل حقیقى «ناطق» نیست؛ بلکه خود نفس ناطقه است که مبدأ نطق است. ولى ما یا به جهت «قلت شعور» یا به دلیل «عدم الاسماء» ناچار مىشویم از بیان فصل حقیقى دست بکشیم و چیزى را که لازم آن است بیان کنیم. در مواردى که ما با عدمالاسماء روبهروییم، تمهیدى که به کار مىگیریم این است که از پیش خود نامى براى آن اختراع مىکنیم. بیان ابنسینا درخور توجه است:
وقتى حس در حد حیوان اخذ مىشود، فصل حقیقى نیست؛ بلکه دلیل بر فصل است. فصل حیوان این است که داراى نفس دراک متحرک بالاراده است؛ ولى هویت حیوانى عبارت از حس، یا خیال و یا حرکت ارادى نیست؛ بلکه مبدأ همه اینهاست و همه اینها قواى آن هستند؛ و هیچکدام اولویتى بر دیگرى ندارد تا ذکرش به میان بیاید و آن دیگرى نیاید. منتها [مشکل این است که ]براى فصل نام در بین نیست؛ لذا ناچار مىشویم براى آن نامى اختراع کنیم. از همینرو حس و تحرک را با هم در حد مىآوریم و حس را مشتمل بر حس ظاهر و باطن مىسازیم یا بر همان حس ظاهر منحصرش مىکنیم تا بر همه آنها بالالتزام دلالت کند، نه بالتضمن.3
درخور توجه آنکه وقتى براى فصل حقیقى، نامى در زبان وجود ندارد (و این درخور توجه است)، ناچار به «تسمیه» مىشویم؛ یعنى همان اختراع نام، که ابنسینا یادآورش مىشود؛ و چون از لوازم فصل حقیقى براى این تسمیه استفاده مىکنیم، دلالت حد بر محدود، بالالتزام از کار درمىآید. این دو نکتهاى که ابنسینا یادآور شده است دو پیامد دارد:
1) اگر نظر به دلالت التزامى داشته باشیم، حد «دال بر خود محدود» نیست؛ بلکه «منجر به محدود» است. این نکتهاى است که خود ابنسینا نیز در بحثى دیگر به مناسبتى دیگر به آن اشاره کرده است؛4 زیرا دلالت پیشفرض در حد، دلالت مطابقه است، نه التزام یا تضمن.
2) اگر نظر به «اختراع اسم» براى چیزى که در زبان، اسمى براى آن نیست داشته باشیم، حد «دال بر محدود» خواهد بود؛ زیرا دلالت اسم بر مدلولش بسته به وضع ما، بالمطابقه خواهد بود.
کدامیک از این دو پیامد، منظور ابنسینا است؟ به نظر مىرسد در کاربرد ابنسینا از «نام» ابهامى هست و تا این ابهام رفع نشود نمىتوان به این پرسش پاسخ داد. منظور ابنسینا از اختراع نام، تسمیه از نوع نام گذاشتن بر فرد متشخص نیست؛ مانند نام «على» بر شخص على؛ زیرا این نوع نامها اصلاً معنا ندارند تا لازمِ معنایى دیگر باشند. به علاوه اختراع یک نام جدید در درون حد، براى چیزى که نمىشناسیم، خروج از قاعده تعریف است. منظور این است که ما یک «علم جنس» را براى دلالت بر فصل حقیقى به کار مىگیریم. علم جنس هر دو جنبه را دارد؛ یعنى هم معنایى دارد که نزد ما اعرف است و این معنا به قول ابنسینا لازم فصل حقیقى است؛ و هم مدلول معین دارد و آن همان خود فصل حقیقى است؛ اما اینکه ابنسینا چگونه به این نکته رسیده است که فصل حقیقى نام ندارد، خود جاى پرسش است. اگر ملّاصدرا چنین بگوید، حق دارد؛ اما ابنسینا چگونه به این نکته رسیده است؟ آیا ابنسینا نیز ناخودآگاه قایل به اصالت وجود است؟
فصل از دیدگاه ملّاصدرا
ملّاصدرا بر پایه اصالت وجود، اشارات ابنسینا را درباره اینکه فصل حقیقى معمولاً به دست نمىآید و ما در برابر فصل حقیقى دچار یکى از آن دو معضلیم (یا شعورمان اندک است، یا در زبان نامى نداریم که بر آن دلالت کند)، با صراحت بیشترى بیان مىکند. وى بىپرده مىگوید فصل همان نحوه وجود حقیقى شىء است: «فحقائق الفصول لیست الا الوجودات الخاصة للماهیات التى هى اشخاص حقیقیة.»5
ملّاصدرا در تعلیقاتش بر الهیات الشفاء بر اساس همین نگرش اصالت وجودى برخى از اظهارنظرهاى ابنسینا را تبیین کرده است. براى نمونه آنجا که ابنسینا مىگوید فصل حقیقى در زبان «نام» ندارد، مىنویسد: «لأنه هویة خارجیة وجودیة»؛6 یعنى فصل از آن جهت نام ندارد که یک هویت وجودى خارجى است و هویات وجودى از نظر ملّاصدرا، چنانکه در اسفار تصریح کرده است «مجهول الاسم والمعنى» هستند. از جهت معرفتشناختى نیز براى احراز فصل حقیقى راهى جز شهود حضورى نیست؛ چراکه فصل حقیقى همان وجود است و وجود را نمىتوان جز با «صریح المشاهدة و عین العیان» شناخت.7
حال اگر باید بین حد و محدود در معنا مناسبت باشد و هسته حد همان فصل است که دلیل و نشانه بر وجود حقیقى است، پس «نوع» نیز که محدود است، نشانه وجود حقیقى است؛ یعنى انسان دال بر وجود انسانى است، به همانگونه که ناطق دال بر نفس انسانى خارجى است. ناطق چگونه دال بر نفس انسانى است؟ به دلالت التزام منجر به نفس انسانى است. به همینگونه «انسان»، نه دال بر وجود انسانى، بلکه دال بر چیزى است که لازم وجود انسانى است و سرانجام منجر به وجود حقیقى انسانى است. بنابراین دلالت نوع بر نوع حقیقى، همانند دلالت فصل بر فصل حقیقى، «دلالت التزام» است؛ و در هر دو ناحیه حد و محدود بر خود آنچه در بیرون وجود دارد دلالتى صورت نمىگیرد؛ بلکه دلالت بر معانى کلىاى صورت مىگیرد که لازم آن شىءاند، و به تعبیر ابنسینا به آن شىء منجر مىشوند. به ظاهر گریزى از این تفسیر نیست؛ چه اگر بخواهیم بر آن شىء (هویت وجودى) بیرونى دلالتى صورت بگیرد، تنها از «اشاره» مىتوانیم بهره برد؛ زیرا هویت وجودى، امرى متشخص است؛ ولى حد همواره با نعوت کلى سروکار دارد. به عبارت دیگر، «الحد للماهیة و بالماهیة.»
اکنون پرسش این است که اگر حد براى ماهیت و از طریق ماهیت صورت مىگیرد، یعنى حد همواره در افق ماهیات قرار دارد و به وراى ماهیات که افق هویات وجودى است گذر نمىکند، چه لزومى دارد همانند ابنسینا و ملّاصدرا بر این نکته تأکید کنیم که آنچه در حدود به منزله فصول بیان مىشود، «فصل حقیقى» نیست؟ به عبارت دیگر، وقتى فصل یک مفهوم است و از قرار معلوم، کارکردش متحصل کردن جنس است، دیگر حقیقى بودن و نبودن آن به چه معناست؟ فصل کارى جز متحصل کردن جنس ندارد و این کار نیز با همین «ناطق» که در تعریف انسان آمده، انجام مىشود. دیگر چیزى بیش از این کارکرد براى فصل متصور نیست تا مجاز باشیم از فصلى دیگر به عنوان «فصل حقیقى» یاد کنیم. حتى اگر فیلسوفى اصالت وجودى مانند ملّاصدرا باشیم، نیازى به تأکید بر این نکته نیست که فصل یادشده در تعریف انسان، فصل حقیقى نیست. چه ملّاصدرا نیز مىداند که تعریف براى هویات وجودى امکانپذیر نیست و هر تعریفى، تنها در حیطه ماهیات و نعوت کلى صورت مىگیرد. پس چه لزومى دارد بگوییم آنچه به منزله فصول بیان مىشود، فصول حقیقى نیست؟ به عبارت دیگر، گفتن اینکه «فصول یادشده در حدود، فصول حقیقى نیست»، بیانى دیگر از این اصل صدرایى است که «وجودْ اصیل، و ماهیت اعتبارى است»؛ ولى ملّاصدرا پیشتر این اصل را بیان کرده و ما نیز از آن آگاهیم و لزومى ندارد در حد که تنها براى ماهیت است، دوباره بگوییم حد به امور اعتبارى مىپردازد. حتى مىتوان گفت ترکیب وصفى «فصل حقیقى»، ترکیبى نامنسجم است و نمىتوان آن را بیانى دیگر از اعتباریت ماهیت خواند؛ زیرا وقتى از مفهوم «فصل» استفاده مىکنیم در واقع مفهومى ماهوى را به کار مىبریم و بنابر اصالت وجود، مىدانیم که مفهوم ماهوى، حقیقى نیست؛ بنابراین نمىتوانیم آن را به حقیقى بودن متصف کنیم. بیان «فصل حقیقى» مانند بیان «ماهیت حقیقى» است؛ حال آنکه در این فلسفه، آنچه حقیقى است هرگز ماهیت نیست؛ بلکه وجود است.
از این گذشته، اگر فصل همان وجود حقیقى، یعنى همان هویت وجودى خارجى است، چگونه مىتواند کارکرد ویژهاش را به انجام رساند؛ یعنى به جنس تحصل مفهومى ببخشد؟ هویت خارجى تنها مىتواند «مشار الیه» براى مفهوم تامى قرار بگیرد که ذهن، طالب اشاره به مصداق آن است. این حالت فقط براى «نوع» ممکن است که مفهومیتش تمامیتیافته (تامالمفهومیه) است؛ اما جنس این تمامیت را ندارد و هنوز به چیزى از سنخ جهان مفاهیم نیاز دارد تا آن را تحصل مفهومى بدهد؛ یعنى هنوز روند سامان یافتن مفهوم در خود جهان مفاهیم تمام نشده تا توجه به جهان هویات وجودى معطوف شود. به گفته ملّاصدرا: «العقل عند ادراکه للمعنى الجنسى یطلب ما یتم به معناه و عند ادراکه للمعنى النوعى لایطلب الا وجوده و الاشارة الیه.»8
بنابراین ذهن وقتى به معناى جنسى مىاندیشد، درمىیابد که طلب مطرح در آن، معطوف به مفهومى دیگر است، نه به هویتى وجودى؛ یعنى نفس درباره معناى جنسى ـ وقتى به معناى جنسى مىاندیشد ـ کمبودى مفهومى را درمىیابد؛ ولى این را نیز درمىیابد که این کمبود، از آن سنخ نیست که با «اشاره» جبران شود؛ بلکه باید امرى مفهومى به میان آید و آن کمبود را جبران کند. فصل تنها زمانى کمبود یادشده را جبران مى کند که خودش «مفهوم» باشد. فصل حقیقى اگر وجود خاص باشد، نمىتواند به مفهوم تحصل ببخشد؛ اگر بخواهد موجب تحصل مفهومىِ یک مفهوم مبهم باشد، لزوما باید خودش از سنخ مفهوم باشد. لذا فصل، حتى فصل حقیقى، همیشه امرى مفهومى است.
جنس حقیقى
اینک بر اساس این قاعده که جنس و نوع و فصل بر هم حمل مىشوند، اگر درباره نوع و فصل قایل به این شدیم که حقیقت اینها از سنخ وجود خارجى است، لزوما باید بتوانیم درباره جنس نیز قایل به یک «جنس حقیقى» شویم، و آن ابهامى را که در جنس از حیث مفهومى برقرار بود، باید به مصداق حقیقى آن ـ هرچه باشد ـ سرایت دهیم. در این صورت، جنس حقیقى چیزى نمىتواند باشد جز وجود منبسط، که به جهت عدم تعینى که دارد مىتواند محکىّ ابهام جنسى باشد. بنابراین ملّاصدرا مىتواند بر سیاق سخنى که درباره فصل حقیقى گفته است، این نظر را نیز اظهار کند که جنس حقیقى همان وجود منبسط است که تا وجود خاص نیاید، متعین نمىشود.
آیا ملّاصدرا مىتواند به این نظر ملتزم شود؟ این چگونه مىتواند با آن سخن ملّاصدرا سازگار شود که وجود جنس نیست؟ به عبارت دیگر اگر وجود نمىتواند جنس باشد، هم از اینرو، فصل نیز نمىتواند باشد. عکس این گزاره شرطیه این است که اگر وجود بتواند فصل باشد، یا ما مجاز باشیم بگوییم فصل حقیقى همان وجود خاص است، پس مانعى هم ندارد که جنس باشد، یا ما مجازیم بگوییم جنس حقیقى، همان وجود منبسط است. در این صورت، و بر پایه تحلیل ابنسینا، جنس یادشده در حد، نه خود جنس، بلکه «منجر به جنس حقیقى» است؛ یعنى یا یکى از لوازم جنس حقیقى است، یا نامى اختراعشده براى جنس حقیقى. آنچه این استنتاج را تسهیل مىکند شباهتى است که به تصریح ملّاصدرا بین وجود و جنس برقرار است: نسبت «اجناس عالیه یعنى مقولات عشر به طبیعت موجود بما هو موجود، مثل نسبت انواع اولى ذاتى به جنس است... ولى وجود [اگرچه جنس نیست] شبیه جنس است؛ چراکه خارج از حقیقت افراد متخالفالحقایق نیست.»9
البته تفاوت جنس حقیقى با فصل حقیقى این است که وقوف بر جنس حقیقى (وجود منبسط) هرگز به دشوارى فصل حقیقى نیست؛ چه هر انسانى از آن حیث که از نحوه وجود خود آگاه است، از وجود منبسط نیز آگاهى دارد. لذا آگاهى از وجود منبسط، از آن دست آگاهىهایى که باید تحصیل کرد نیست، بلکه همواره و در بطن خودآگاهى انسان حضور دارد. بنابراین وقتى سخن از جنس حقیقى مىرود و جنس مذکور در حد، دال بر آن شمرده مىشود، مراد همان مراتب نامتعین وجود حقیقى است که با هر وجود خاصى و از جمله خود شخصى که درصدد ارائه حد برآمده، متحد است و در آن حضور دارد. مدلول جنس برخلاف مدلول فصل، در محضر و دسترس همه است و وقوف بر آن نهتنها بیرون از توان بشر نیست، که در دست اوست و تنها نیاز به یک تأمّل و التفات درونى دارد. با این تفسیر، به برداشت افلاطون از «جنس» نزدیک مىشویم که با تلقّى ارسطویى تضاد دارد. ارسطو جنس را نامتحصلتر از فصل مىدانست.
نکته دیگر اینکه با پذیرفتن این قاعده که شهودِ وجود منبسط، موجب شکل گرفتن مفهوم جنسى در ذهن مىشود، مىتوانیم با آن گفته ابنسینا مخالفت کنیم که معناى جنسى، طالب تحصل است نه اشاره به مصداق. در هر مفهوم کلىاى که در ذهن وجود دارد، اشارهاى به مصداق هست؛ منتها مصادیقِ مفاهیم، بسته به درجه تحصل یا عدم تحصلشان، داراى مراتب عام و خاصاند. معناى جنسى که مبهم و نامتحصل است، طالب اشاره به وجود منبسط است که عام است و معناى فصلى، طالب اشاره به وجود خاص است. از ملّاصدرا انتظار نمىرفت ابنسینا را در این تفریق بین مفهوم جنسى و فصلى همراهى کند. مگر ملّاصدرا کلیات را حاصل شهود دور مثل نورى و نتیجه انعکاس آن عقول بر ذهن نمىداند؟ کسى که منشأ مفاهیم کلى (چه جنسى چه فصلى) را در بیرون از ذهن مىداند، نمىتواند بین مفاهیم به تفکیکى از نوع تفکیک ابنسینا دست بزند. هر دو مفهوم متحصل و نامتحصل، برآمده از شهود وجودند؛ منتها وجود، تشکیکى است و مراتب عام و خاص دارد.
انتزاع جنس از وجود منبسط یا ماده؟
ادعاى این مقاله که جنس با شهودِ وجودِ منبسط ارتباط دارد و این ادعاى ابنسینا و به تبع وى ملّاصدرا که جنس از ماده انتزاع مىشود، چگونه قابل جمعاند؟ وجود منبسط، اشرف و اقدم از ماده است. ماده در ترتیب وجود، اخس اشیاست؛ در حالى که وجود منبسط لزوما اخس وجودات نیست. براى پاسخ به این پرسش باید مواردى را که ملّاصدرا در آنها به شباهت بین «نسبت وجود با موجودات» و «نسبت بین جنس با انواع» اذعان کرده است، بررسى کنیم. چند نمونه از این موارد را در ادامه با هم مرور مىکنیم:
1. «الوجود لیس بماهیة لشىء ولا ذاماهیة ولا له صورة فى الذهن مطابقه له حتى یعرض له الکلیة و الجنسیة وغیرهما من المعقولات الثانیة بل هو صریح الإنیة الخارجیة. لکنه یشبه الذاتى والجنس لانه لیس بخارج عن حقیقة افرادها المتخالفة االحقائق.»10
2. «(درباره وجود منبسط) نسبة هذا الوجود الى الموجودات العالمیة نسبة الهیولى الاولى الى الاجسام الشخصیة من وجه ونسبة الکلى الطبیعى کجنس الاجناس الى الاشخاص و الانواع المندرجة تحته.»11
البته ملّاصدرا خود اذعان مىکند که این تمثیلها و تشبیهات از جهتى مقرِب و از جهتى مبعدِّند.12 پس درباره اینکه این شباهت در چه حدى است، باید بیشتر بررسى کرد. یکى از ویژگىهاى اصلى «جنس»، ابهام و عدم تحصل آن است. بنابراین مىتوان پرسید: آیا وجود حقیقى، یعنى وجودى که محض انیت و فعلیت و تحصل خارجى است، مىتواند مبهم باشد؟ آیا مىتوان در شباهت بین وجود و جنس، «ابهام» را وجه شبه یا یکى از مؤلفههاى آن دانست؟ ملّاصدرا در چند مورد تصریح کرده است که وجود نمىتواند مبهم باشد. از آن جمله گفته است: «المبهم بما هو مبهم لا وجود له فى الاعیان ما لم یتعیّن و العام بما هو عام لایکون شیئا بالفعل ما لم یتخصص.»13 همچنین وى در جایى دیگر نوشته است: «الامر المبهم الوجود لایوجد ما لم یتحصل بالفعل وما یوجد بالفعل لایکون مبهما... لا وجود للمبهم فى الخارج ولکن جاز حصول المبهم على ابهامه فى الذهن.»14
نکته اینجاست که مبانى وجودشناختى ملّاصدرا اجازه همچو ادعاى قاطعى را نمىدهد. ابهام و عدم تعیّن، بالضروره در برخى مراتب وجود برقرار است، که از آن جمله است وجود منبسط. وجود منبسط هم مرتبهاى از وجود حقیقى خارجى است و هم در ذات خود داراى ابهام و عدم تحصل است و تا یکى از وجودات خاصه عارض بر آن نشود، تعیّن نمىیابد. در کل، نظام وحدت تشکیکى وجود، بالضروره اقتضاى همچو مراتب نامتعینى را دارد؛ زیرا در حد فاصل میان دو مرتبه، براى نمونه مرتبه خیال و عقل، بنا بر قاعده امکان اشرف و اخس، باید مرتبهاى باشد که نه خیالى است نه عقلى، اما به هر دو طرف شباهتى دارد. این مراتب فاصل که اتصال بین مراتب وجود را پر مىکنند، لزوما داراى ابهام و عدم تحصلاند، و از آنجا که مفاهیم کلى به شهودهاى حضورى باز مىگردند، بدون مشاهده همچو مراتب نامتعینى، امکان برساختن مفهومهاى جنسى براى ذهن فراهم نمىشود.
بنابراین مىتوان به شباهت بین جنس و وجود از نظر ابهام هم قایل شد. براى تأیید این نظر مىتوان به بیان ملّاصدرا درباره تفاوت بین هیولى و عدم اشاره کرد. وى در اینباره مىگوید: «کونها جوهرا لا یوجب تحصلها الا تحصل الابهام... وإنما الفرق بینها وبین العدم ان العدم بما هو عدم لاتحصل له اصلا حتى تحصل الابهام.»15 اگر ابهام هیچ تحصلى ندارد، از عدم قابل تمیز نیست؛ زیرا میان دو عدم تفاوتى نیست؛ ولى چگونه ادعا مىشود که ابهام هیچ بهرهاى از وجود خارجى ندارد؛ در حالى که از آنسو با عدم از این جهت متفاوت است که نحوهاى تحصل دارد؟ کسى نمىتواند ادعا کند که عدم، جوهر است؛ اما هیولى که امر مبهمى است، طبق ادعا جوهر است. تأمّل دوم درباره «نفى مبهم» در خارج، معطوف به این تلاش ملّاصدراست که در توجیه قول قدما در اثبات شوق هیولا به صورت، کوشیده و پذیرفته است که هیولى نحوهاى وجود دارد.16 چیزى که وجود ندارد، چگونه مىتواند شوق داشته باشد؟
در نوبت بعدى پرسش ما این است که از کجا به این نتیجه رسیدهایم که منشأ انتزاع مفهوم جنس، هرچه مىخواهد باشد، چه ماده و چه وجود مبهمى به نام وجود منبسط مثلاً، به لحاظ رتبه وجودى «أخس» از صورت (منشأ انتزاع فصل) است؟ چرا در تفکر فلسفى پیش از ملّاصدرا و خود ملّاصدرا چنین جا افتاده که منشأ انتزاع جنس، پایینترین مرتبه وجود است، و به تعبیر اسفار «اضعفها وجودا لوقوعها على حاشیة الوجود و نزولها فى صف نعال محفل الافاضة و الجود؟»17 چه، به اعتقاد ملّاصدرا «فأن الابهام و العموم منشأه قصور وجود الشىء إما بحسب وجوده لنفسه أو بحسب وجوده لمدرکه»؛18 چرا نمىتوان ابهام را نه برخاسته از قصور وجود، بلکه ناشى از قوت وجود دانست؟
واقعیت این است که هیچ استدلالى ثابت نکرده که ابهامِ امر مبهم، به جهت قصور و ضعف وجودى است. بر همین اساس، برخى از وجودشناسان، واجب را ماده یا جنس دانستهاند و ملّاصدرا به جهت این اعتقاد، به ایشان تاخته است.19 بىگمان در اعتقاد این دسته از وجودشناسان که از گروه صوفیهاند، جنس یا ماده بودن، ملازم با قصور نیست؛ بلکه آنچه مدنظر ایشان است عدم تعیّن و تحصل اینگونه از مفاهیم است. البته انگیزه ایشان از طرح چنین بحثى، اطلاق عدم تعیّن بر بارى بوده است.
به نظر مىرسد در تفکر متافیزیک، یکى از انگیزههاى مطرح شدن «ماده مبهم»، توجیه کثرت است؛ زیرا امتداد در ساختار آن وجود دارد و امتداد چیزى است که عدم عرضى در آن تنیده شده است و این به اضافه حرکت، موجب کثرت اضافات و نسب، و این کثرت موجب تخصیص استعداد مىشود؛ یعنى استعدادهاى خاص بىشمار به وجود مىآیند و این استعدادها، موجب ریزش فیض وجود مىشوند و آن را متکثر مىکنند؛ اما نکته مهم این است که شأن ماده مبهم در ساختن کثرت، شأن «قبول» است و به نظر مىرسد از همین جهت ملّاصدرا آن را ملازم با قصور در درجه وجودى دانسته است؛ زیرا از میان دو جهت فعل و انفعال، آنچه قوت دارد فعل است و آنچه ضعف دارد، انفعال است. بنابراین واسطه عروض مفهوم «قصور» بر «ابهام»، «شأن قابلى» است که ملّاصدرا و دیگر فیلسوفان بر آن تأکید کردهاند. در همین تلقّى است که اگر ماده در کار نباشد، امکان کثرت از بین مىرود؛ مانند عقول که به جهت تجرد محضشان، نوعشان منحصر در فرد است.
اما اگر تلقّىمان را از امر مبهم تغییر دهیم، به گونهاى که در عین ابهام داشتن، شأن فاعلى داشته باشد، دیگر نمىتوان به این آسانى ابهام را ناشى از قصور وجودى دانست. اگر امر مبهم همان وجود منبسط باشد، به سبب شدتش، هم فاعلیت نسبت به تعینات پایینترش دارد و هم داراى عدم تعیّن است. در این انگاره، کثرت از پایین درست نمىشود؛ بلکه از دل خود امر بالایى فرو مىریزد. نظام ملّاصدرایى در واقع نظام وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است. جهت کثرت یک وجود، همان جهت وحدتش است. بنابراین مىتوان امبر مبهمى داشت که تأمینکننده وحدت و کثرت، هر دو باشد. چنین ابهامى هرگز مستلزمِ قصور نیست؛ بلکه از اتفاق مستلزم شدت و بساطت وجودى است؛ چه این «احدیت جمع»، تنها درباره وجودات شدیدتر از جسم قابل تحقق است، نه وجود ضعیفتر از جسم.
نتیجهگیرى
بر طبق اصالت وجود، مفاهیم ماهوى، برآمده از شهود وجودات و قابل ارجاع به آنها هستند، و وجودات در سلسلهمراتب تشکیکى واقعاند. مفهوم جنسى، حاصل شهود وجود منبسط، و ابهام معناى جنسى برآمده از عدم تعیّن وجود منبسط است. هیچ استدلالى پشتوانه این ادعا نیست که امر مبهم لزوما اخس از امر متعین است. بنابراین ادعاى انتزاع معناى جنس از ماده که در فلسفه پیش از ملّاصدرا مطرح بود، دیگر چندان محکم و مبرهن نیست.
منابع
ـ ابنسینا، الهیات الشفاء، تحقیق حسن حسنزاده آملى، قم، بوستان کتاب، 1404ق.
ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، تعلیقه بر الهیات الشفاء، تصحیح نجفقلى حبیبى، تهران، بنیاد حکمت صدرا، 1382.
ـ ـــــ ، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، بیروت، دار احیاء التراثالعربى، 1981م.
ـ ـــــ ، الشواهد الربوبیة، تحقیق سید جلالالدین آشتیانى، قم، بوستان کتاب، 1384.
* دانشیار گروه فلسفه، دانشگاه تربیت مدرّس. saeedimehr@yahoo.com
** دانشجوى دکترى فلسفه، دانشگاه تربیت مدرّس. دریافت: 18/3/90 ـ پذیرش: 29/7/90.
*** دانشیار گروه فلسفه، دانشگاه تربیت مدرّس dr.r.akbarian@gmail.com
1ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج 3، ص 303.
2ـ ابنسینا، الهیات شفاء، تحقیق حسن حسنزاده آملى، ص 236.
3ـ همان، ص 237.
4ـ همان، ص 241.
5ـ ملّاصدرا، الشواهد الربوبیة، تحقیق سید جلالالدین آشتیانى، ص 163.
6ـ همو، تعلیقه بر الهیات الشفاء، تصحیح نجفقلى حبیبى، ص 940.
7ـ همو، الشواهد الربوبیة، ص 10.
8ـ همو، تعلیقه بر الهیات الشفاء، ص 914.
9ـ همان، ص 52.
10ـ همان.
11ـ همو، الحکمة المتعالیة، ج 2، ص 268.
12ـ همان.
13ـ همو، تعلیقه بر الهیات الشفاء، ص 293.
14ـ همان، ص 938.
15ـ همو، الحکمة المتعالیة، ج 2، ص 33.
16ـ همان، ص 195.
17ـ همان، ص 34.
18ـ همو، تعلیقه بر الهیات الشفاء، ص 581.
19ـ همو، الحکمة المتعالیة، ج 6، ص 106.