علم اجمالى در عین کشف تفصیلى (تحلیل و نقد سه نظریه در مسئله علم خدا به اشیا)
کیفیت علم خداوند به اشیا (پیش و پس از ایجاد)، همواره، یکى از مسائل مهمّ فلسفه اسلامى بوده که دو نظریه ابنسینا و ملّاصدرا درباره آن از اهمیت بیشترى برخوردار است. ابنسینا با توجه به نظام فلسفى خود، علم بارىتعالى را از طریق صور ارتسامى طرحریزى مىکند؛ ولى ملّاصدرا با استفاده از قاعده «بسیطالحقیقه»، و بنابر مبانى بدیع حکمت متعالیه (به ویژه اصالت وجود)، نظریه «علم اجمالى در عین کشف تفصیلى» را مطرح مىسازد. نگارش مقاله حاضر، نخست با هدف تبیین و تحلیل معناشناختى نظریه ملّاصدرا انجام مىگیرد. سپس، به بررسى مبانى و اصولى خواهیم پرداخت که ملّاصدرا را به نظریه خاص خود رهنمون ساخته است. در نهایت، بررسى خواهیم کرد که: آیا سخن ملّاصدرا آخرین نظریه در این مسئله است یا اینکه مىتوان با نقد و تحلیل آن به نظریه دیگرى رسید؟ به همین مناسبت، نظریه علّامه طباطبائى را مطرح کرده و مقایسهاى اجمالى بین آن و نظریه ملّاصدرا ارائه دادهایم.
Article data in English (انگلیسی)
سال هشتم، شماره چهارم، تابستان 1390، 101ـ136
رضا اکبریان*
محمّدمهدى کمالى**
چکیده
کیفیت علم خداوند به اشیا (پیش و پس از ایجاد)، همواره، یکى از مسائل مهمّ فلسفه اسلامى بوده که دو نظریه ابنسینا و ملّاصدرا درباره آن از اهمیت بیشترى برخوردار است. ابنسینا با توجه به نظام فلسفى خود، علم بارىتعالى را از طریق صور ارتسامى طرحریزى مىکند؛ ولى ملّاصدرا با استفاده از قاعده «بسیطالحقیقه»، و بنابر مبانى بدیع حکمت متعالیه (به ویژه اصالت وجود)، نظریه «علم اجمالى در عین کشف تفصیلى» را مطرح مىسازد.
نگارش مقاله حاضر، نخست با هدف تبیین و تحلیل معناشناختى نظریه ملّاصدرا انجام مىگیرد. سپس، به بررسى مبانى و اصولى خواهیم پرداخت که ملّاصدرا را به نظریه خاص خود رهنمون ساخته است. در نهایت، بررسى خواهیم کرد که: آیا سخن ملّاصدرا آخرین نظریه در این مسئله است یا اینکه مىتوان با نقد و تحلیل آن به نظریه دیگرى رسید؟ به همین مناسبت، نظریه علّامه طباطبائى را مطرح کرده و مقایسهاى اجمالى بین آن و نظریه ملّاصدرا ارائه دادهایم.
کلیدواژهها: علم خدا، صور مرتسمه، بسیطالحقیقه، علم اجمالى، کشف تفصیلى، واقعیت مطلق و مقیّد، اطلاق ذاتى، ملّاصدرا، علّامه طباطبائى، ابنسینا.
مقدّمه
یکى از مهمترین مباحث الهیات بالمعنى الاخص در فلسفه اسلامى، بحث از چگونگى علم حقتعالى است. این بحث از آنجا اهمیت بیشترى پیدا مىکند که بنابر تعالیم اسلامى، علم خداوند به خود و سایر اشیا مورد تأکید فراوان است و در این زمینه آیات و روایات بسیارى وجود دارد.1 از این گذشته، طبق قواعد و اصول فلسفى نیز واجب متعال بایستى از هر جهت کامل و نامتناهى باشد؛ همانگونه که وجود او فوق مالایتناهى بمالایتناهى است، صفات و کمالات وجودىاش نیز که عین ذاتش هستند، باید در اعلى درجه از شدّت و تمامیت قرار داشته باشند. خداوندى که معطى تمام کمالات وجودى به موجودات امکانى است، به حکم قاعده «معطى الشىء لیس فاقدا له»، نه تنها خود باید داراى صفت علم و ادراک باشد، بلکه لازم است علم او (به عنوان اساسىترین صفت کمالى) تمام مراتب هستى را دربر گرفته باشد؛ همه اشیاى جزئى و کلّى نیز باید در پیشگاه ربوبى او حاضر و معلوم باشند. امّا آنچه این مسئله را با اهمیتتر مىکند و موجب بروز بحثهاى دامنهدارترى مىشود این است که تبیین کیفیت این علم خصوصا علم به ماسوى از منظر فلسفى با مشکلاتى روبهروست که نیل به این حقیقت را دشوار مىسازد. به همین علّت، کمتر مسئلهاى از مسائل کلامى و فلسفى بوده است که اینهمه مورد اختلاف قرار گرفته باشد.2
دشوارىهاى تبیین علم حقتعالى موجب شده است که بعضى از متقدّمان در حکمت و فلسفه علم خداوند به غیر را از اساس انکار کنند؛ حتى بعضى که علم را به اضافه بین عالم و معلوم تفسیر مىکنند، علم خداوند به ذات خویش را نیز نفى مىنمایند. به اعتقاد این افراد، اضافه بین شىء و نفس آن صحیح نیست؛ زیرا چنین اضافهاى موجب تعدّد واجب خواهد شد. اینان چون علم خداوند به ذات را قبول ندارند، علم او به غیر را نیز رد مىکنند؛ زیرا علم به غیرْ متوقّف بر علم به ذات مىباشد.3
اهمیت مسئله علم خداوند آنگاه وضوح بیشترى مىیابد که دانسته شود مباحث کلامى و فلسفى مهمّى با آن رابطهاى تنگاتنگ دارند؛ مباحثى نظیر اتّحاد ذات با صفات، خلقت و فاعلیت خداوند، حکمت و اتقان صنع خالق، بداء، جبر و اختیار، و دیگر ابحاثى که هریک بخشى عظیم از معارف اسلامى را تشکیل داده و گفتوگوهاى فراوانى را به دنبال داشتهاند.
به لحاظ تاریخى، طرح این مسئله به صورت کنونى بعد از افلاطون و ارسطو انجام گرفته است. افلاطون با ارائه نظریه «مُثُل الهى»، بحث علم الهى را به گونهاى خاص طرح و حل نموده، و علم خداوند را منفصل از او دانسته است.4 پس از وى، ارسطو به کلّى منکر هرگونه علم و توجه خداوند نسبت به غیر شده است. او در اخلاق ائودموسى مىگوید: «خدا برتر از آن است که به چیزى خارج از ذات خود بیندیشد؛ چراکه آنچه ما به وسیله آن به سعادت مىرسیم در بیرون از ماست، امّا خدا سعادتِ خودش است.»5 اگر محرّک اوّل بخواهد علم به جهان مادّى و طبیعت داشته باشد، این خود مستلزم نقص اوست؛ زیرا باید از مقام ذات خود تنزّل کند و به مرتبه پایین بیاید، و لازم مىآید که غایتى خارج از ذات خود داشته باشد. بنابراین، فعل او معرفت است. و او تنها به خود که بهترین موجود است مىاندیشد؛ به تعبیرى، او فکرِ فکر است6 («نوئزیزیس نوئزیس»)7 و هیچگونه توجّهى به جهان خارجى ندارد. تأثیر او در عالم از روى علم و قصد نیست، بلکه مانند تأثیرى است که شخص، ناآگاهانه، در شخصى دیگر دارد.8
در مسیر رشد تفکّر حکماى اسلام، چگونگى علم بارىتعالى مورد توجه خاصّى قرار داشته است و متکلّمان، از اشاعره گرفته تا معتزله، هریک به تشریح دیدگاه خود در این رابطه پرداختهاند. فارابى و ابنسینا که نه «مُثُل افلاطونى» را قابل فهم مىشمارند و نه ثابتات ازلیه معتزلى را معقول مىدانند، نظریه خاصّ خود مبنى بر ارتسام صور اشیا نزد حقتعالى را مطرح ساخته و تلاش کردهاند تا این نظریه را به گونهاى تبیین و تحکیم نمایند که با قواعد دینى مطابقت کند و با محذوراتى که سایر حکما با آنها مواجه بودند، برخورد نکند. ایشان صور معقوله را هم ملاک علم قبل از ایجاد حق تلقّى کرده و هم مناط علم معالایجاد دانستهاند. در واقع، آنان علم بارىتعالى را منحصر در علم حصولى نمودهاند.
با این حال، تحوّل بنیادى در این مسئله را شیخ شهابالدین سهروردى، صاحب مکتب اشراق، به وجود آورد. وى صور معقوله مشّایى را به شدّت مورد حمله قرار داد و در نهایت، علم خداوند را به «اضافه اشراقى» بین علّت و معلول، و علمى حضورى تفسیر کرد. بر این اساس، سهروردى ـ برخلاف ابنسینا ـ ملاک علم واجب به ماسوى را نه صور ارتسامیه، بلکه حضور نفس اشیا مىداند. از نظر او، علم واجب به ماسوى در مرتبه ذاتْ عین ذات، و در مرتبه فعلْ عین فعل است. شیخ اشراق، برخلاف اسلاف خود، حقیقت علم را به بصر ارجاع مىدهد؛ و چون حقیقت ابصار نزد او به خروج شعاع و انطباع نیست و به اضافه نوریه بین نفس و مبصر است، قدرت و علم و بصر در حقتعالى یکى مىشوند. بر این اساس، وى علم را به انکشاف، و محض اضافه اشراقى تفسیر مىکند. ذات نورالانوار براى او معلوم است، چراکه او نور لنفسه است و علم او به اشیا ظهور آنها براى نورالانوار است. براى تحقّق ابصار، عدم حجاب کفایت مىکند و با نبود حجاب، ابصار بین باصر و مبصر تحقّق پیدا مىکند.9
این نظریه سهروردى تا مدتها پس از او در آثار حکمایى نظیر خواجه نصیرالدین طوسى،10 قطبالدین شیرازى11 و میرداماد12 تأثیر گذاشت و حتى نشانههاى آن در بعضى از کتب ملّاصدرا همانند مبدأ و معاد قابل رؤیت است. امّا نظریه اضافه اشراقى تنها علم در مقام فعل و بعد از ایجاد را ثابت و تبیین مىکند؛ از اینرو، این نظریه نتوانست ملّاصدرا را قانع کند و او بر اساس حکمت متعالیه، با بهرهگیرى از نقاط مثبت نظریه مشّاء و اشراق، و متأثّر از مباحث عرفانى (خصوصا آثار ابنعربى و قیصرى)، دیدگاه جدیدى ارائه کرد که «علم اجمالى در عین کشف تفصیلى» نام گرفت. پایه اصلى نظریه ملّاصدرا «قاعده بسیطالحقیقة کلّ الاشیاء و لیس بشىء منها» مىباشد که فهم آن در کشف مقصود این فیلسوف بسیار راهگشاست.
تبیین نظریه ابنسینا در باب علم حقتعالى
ابنسینا معتقد است: صور موجودات قبل از ایجادْ مرتسم در ذات بارىتعالى مىباشد و مجموع آنچه در عالم است، صورتى دارد که این صورت، در ذات واجب تعالى، بر وجهى کلّى منطبع است؛ همچنانکه وقتى انسان به شیئى مىنگرد، صورت و ماهیت آن شىء در ذهن او منطبع و مرتسم مىشود. بنابراین، ابنسینا علم خداوند به پدیدههاى عالم را علمى حصولى، و از طریق حضور صورت اشیا مىداند و مىگوید: پیش از خلق جهان، صورت علمىِ تمام اشیا در نزد خداوند وجود داشته است.
ویژگى بارز این علم آن است که علمى فعلى بوده و انفعالى نیست. یعنى علم، منشأ پیدایش معلوم است؛ زیرا در غیر این صورت، بدین معنا خواهد بود که اوّل اشیا بوده باشند و واجب تعالى هم آنها را احساس و ادراک نموده باشد تا بدین وسیله به آنها علم پیدا کند. و این امر در حقّ واجب متعال محال است، زیرا موجب انفعال و تأثّر مىشود. پس، علم واجب متعال علمى فعلى است، نه انفعالى.13
توضیح اینکه گاهى معقول از شىء موجود در خارج اخذ مىشود؛ مثل علم ما به فلک که با مشاهده و رصد، آن را مىبینیم و صورتى را از آن برمىداریم. و زمانى هم شىء خارجى از صورت معقوله مأخوذ است؛14 کارى که بنّا و مهندس مىکنند، از این قبیل است. در صورت اوّل، شىء خارجى وجود دارد و ما صورتى را از آن برمىداریم و در واقع از آن منفعل مىشویم؛ امّا در صورت دوم، ما صورتى را ایجاد مىکنیم و بر اساس آن چیزى را در خارج به وجود مىآوریم. طبق نظریه صور ارتسامى، نسبت اشیا به واجب تعالى از قبیل فرض دوم است. به نظر ابنسینا، نظام عینى عالم ـ که نظام احسن است ـ تابع نظام علمى حقتعالى مىباشد و نظام علمى حقتعالى نظامى متبوع است که تابع ذات متعالى اوست. علم فعلى حقتعالى داراى چند ویژگى است، به این معنا که سبب تام براى معلوم است. یعنى عالِم براى تحقّق معلومْ محتاج غیر نمىباشد و علمش همانند علم معمار و مهندس نیست؛ چراکه معمارى که صورت بنا را در ذهن ترسیم کرده، اگرچه علمش فعلى است، ولى در تحقّق خارجى معلوم سبب تام نیست؛ چون شکلگیرى خانه در خارج بستگى به عوامل دیگرى از قبیل مصالح، کارگر، زمان، مکان و... دارد. ولى علم خداوند سبب تام براى حدوث معلول مىباشد. و همچنین، این علم ذاتى بوده و اکتسابى نیست؛ یعنى علمى است که از قبل ذات خداوند نشئت گرفته و عامل دیگرى در حصول آن نقش نداشته است.15
ویژگى سوم علم فعلى خداوند این است که تعقّل محض بوده و در آن، احساس هیچ نقشى ندارد و معلوم به صورت اجمالى در نزد عالم حاضر است، و در عین حال که فعلیت دارد، موجب تکثّر نمىشود؛ برخلاف علم نفسانى که موجب تکثّر در عالِم مىشود.16 ادراک نفسانى به واسطه احساس حاصل مىشود و انسان بدون احساس نمىتواند صورت معقوله را درک کند؛ زیرا، نفس ضعیف انسانى، بدون واسطه احساس و آلات و مادّه، نمىتواند به درک عقلى نائل شود و به همین جهت، علم انسان دستخوش تغییر و تبدّل مىشود. ولى واجبالوجود که عارى از هر نقصى بوده و عاقل بالذّات است، براى ادراک معقولات نیازمند احساس نمىباشد. بنابراین، صورتهاى عقلى اشیا که از علل و اسباب اشیا حاصل شده است، بدون وساطت احساس جزئیات، براى واجب حاصل است؛ به همین دلیل، در علم او هیچ تغییرى رخ نمىدهد.
از نظر ابنسینا، علم ذاتى حق، بسیط و اجمالى است و علم تفصیلى حق، صور تفصیلى همه اشیاست که به نحوى قائم به ذات حق و زاید بر ذات اوست. پس، در مرتبه ذات حق، اشیا تفصیلاً منکشف نمىباشند؛ انکشاف تفصیلى در مرتبه صور علمیه قائم به ذات حق است، همچنانکه در انسان نیز چنین است.17 خداوند هم در مقام ذاتْ علم به اشیا دارد و آن علمى اجمالى است و هم در مقام فعلْ علم به ماسوى دارد که آن علمى تفصیلى و از طریق تمثّل صور اشیا براى حقتعالى و به صورت حصولى است.
این صور معقوله خود از لوازم ذات بارىتعالى مىباشند و وجودشان، عین تعقّل واجب است؛ نه تقدّمى در میان است و نه تأخّرى (بلکه وجود صورتها عینا همان عقلیت واجب نسبت به آنهاست)،18 زیرا هر موجودى به واسطه صورتهاى عقلى خود از واجب صادر مىشود، و اگر صورتهاى عقلى خود به واسطه صورتهاى دیگرى صادر شوند، تسلسل لازم مىآید. بنابراین، وجود آنها و تعقّل واجب یکى است. این صور علم خداوند هستند و خداوند علم به علم خود دارد؛ امّا نه به واسطه علمى دیگر، بلکه به نفس وجود همان علم. این موضوع را مىتوان به عنوان یکى از محسّنات نظریه ابنسینا برشمرد؛ چه اینکه از آنجایى که طبق نظر ابنسینا این صور متّصل به ذات حق و از لوازم بىواسطه او هستند، علم خداوند به آنها علمى حضورى است و فاعلیت خداوند نسبت به این صور بالرضا مىباشد، یعنى علم چیزى جز فعل نیست و هر دو یکى هستند.
سخن ابنسینا در علم به جزئیات
تمام اشیا معلول و مسبّب بىواسطه یا باواسطه از ذات واجبالوجود هستند و واجبالوجود علم به خود دارد، و علم به علّت، مستلزم علم به معلول است. بنابراین، تمام اشیا معقولِ علّت هستىبخش خود هستند. در رابطه با مجرّدات که موضوع حوادث نیستند و همینطور کلّیات، مطلب واضح است و اشکالى وجود ندارد؛ ولى در مورد جزئیات و موجودات مادّى و حوادث زمانى، احتیاج به توضیح بیشترى مىباشد.
از نظر ابنسینا، از آنجا که علم خداوند، علم فعلى است و نه انفعالى و در سلسله علل طولیه موجودات، علم او پس از ذات مقدّسش در رأس سلسله قرار گرفته، او به علل و اسباب هر پدیدهاى علم دارد. همانطورى که سلسله علل و اسباب سرانجام منتهى مىشوند به یک پدیده شخصى و جزئى، و محال است که سلسله علل و اسباب به پدیده کلّى و غیرشخصى منتهى شوند، علم خداوند نیز به پدیده جزئى و شخصى منتهى مىشود. خداوند متعال علم به صور کلّیه دارد؛ امّا این صور کلّیه آنقدر معروض عوارض مىشوند تا نوع آنها منحصر در فرد شود.19 این مسئله در مورد مجرّدات روشن است، و علم به هریک از عقول مجرّده، هرچند از راه صورت کلّى و نوعى است، ولى عقول به علّت تعرّى از مادّه، نوعشان منحصر در فرد است. و بنابراین، علم به کلّى عین علم به جزئى خواهد بود.
در مورد موجودات مادّى و زوالپذیر نیز حقیقت چنین است که اگر به طبیعت و ماهیت مجرّدشان که تشخّص پیدا نکرده است تعقّل گردند، در این صورت، به عنوان موجوداتى فسادپذیر و مادّى تعقّل نشدهاند و اگر با عوارض مادّى و مقرون به زمان و مکان ادراک گردند، در واقع، تعقّل نشدهاند (بلکه احساس یا تخیّل گردیدهاند.) ادراک این امور توسط حقتعالى به واسطه تعقّل است، چراکه احساس و تخیّل در مورد او مستلزم نقص در ذاتش مىباشد.
بارىتعالى با علم به ذات خودش، در واقع، به جمیع اشیا چه جزئى و چه کلّى بر وجه خودشان از جزئیت و کلّیت، ثبات و تغییر، وجود و حدوث، و عدم و اسباب عدمْ علم و آگاهى دارد. او موجودات ابدى را با ابدیتشان مىشناسد و به حوادث با حدوثشان چه قبل از حدوث و چه بعد از آن آگاهى دارد؛ چراکه علم او از طریق اسباب و علل کلّیه است. به همین علّت، حدوث موجودات بر علم او چیزى نمىافزاید؛ آنگونه که در مورد ما چنین است. از اینرو، کلّ موجودات در پیشگاه او و قبل از وجودشان حاضر و معلوم مىباشد؛ چون سبب وجود همه آنها ذات اوست و او هیچگاه از ذاتش غافل نیست. بنابراین، از آنجایى که همه ممکنات به واسطه استنادشان به او واجب هستند، پس او همه آنها را ادراک مىکند؛ زیرا همگى از لوازم و لوازمِ لوازم او محسوب مىگردند.
او مىداند که اگر فلان شرایط و اسباب فراهم گردد، فلان امر جزئى در خارج تحقّق پیدا مىکند و اگر فلان شرایط خاصّ دیگر موجود شود، جزئىِ خاصّ دیگرى موجود مىگردد. و تمامى جزئیاتِ مشمول این حکم کلّى بر وجهى ثابت و تغییرنکردنى ادراک مىگردند، به گونهاى که علم خداوند به آنها عقلاً قابل صدق بر کثیرین است و شامل هر جزئىِ دیگرى که در اسباب و شرایط مثل آنها باشد، مىشود؛ ولى از آنجایى که این جزئى در خارج مخَصَّص به اسباب کثیره شده، منحصر در فرد گردیده است.20
ابنسینا علم بارى به اشیا را نظیر علم منجّم به خسوف قبل از پیدایش آن مىداند. همانگونه که منجّم با مشاهده حرکات افلاک و ستارهها و علم به چگونگى تأثیر و تأثّرات سیّارات و اجرام آسمانى از یکدیگر مىتواند وقوع پدیدههاى آسمانى و زمینى را پیشبینى کند یا طبیب با مشاهده اسباب و علل بیمارى و علم به تأثیرات این اسباب در قواى بدن مىتواند وقوع امراض خاصّى را با شرایطى خاص حدس بزند (و هر چقدر که احاطه این دو به اسباب و مسبّبات وسیعتر باشد، یقین و علم آنها به وقوع حدسیاتشان قوىتر، و دایره معلوم آنها محدودتر مىشود)، همینطور به طریق اولى خداوندى که علّت هستىبخش تمامى موجودات و علل و معالیل آنهاست و احاطه تام به قوانین عالم وجود و اسباب و مسبّبات دارد، چگونه ناتوان باشد از علم به امور (ولو متغیّر در زمان حال، گذشته، و آینده)، و چگونه قادر نباشد بر تعقّل جزئیاتى که همه آنها با وسایط و علل خود معلول ذات او مىباشند؟!
نظریه صور ارتسامى در بوته نقد
نظریه ابنسینا با تمام محاسن و ابتکاراتى که در آن وجود دارد، مورد اعتراض شدیدى از جانب حکماى پس از او قرار گرفت. از جمله حکمایى که در مقابل نظریه ارتسام موضع گرفته و به انتقاد از آن پرداختهاند، مىتوان به افرادى همچون ابوالبرکات بغدادى،21 شیخ اشراق،22 محقّق طوسى،23 و محقّق خفرى24 اشاره کرد. مجموع مهمترین اشکالات ابوالبرکات و شیخ اشراق به صورت منظّم در کلمات خواجه نصیرالدین طوسى آمده است. امّا به اعتقاد ملّاصدرا، هیچکدام از این اشکالات بر نظریه ابنسینا وارد نیست و هیچکس نتوانسته است، به درستى، به نقاط قوّت و ضعف این نظریه پى ببرد.25 بنابراین، ملّاصدرا خود درصدد نقد نظریه ابنسینا برآمده و اعتراضاتى چند را بر نظریه او وارد ساخته است. از دیدگاه ملّاصدرا، مشکل اصلى ابنسینا آن است که از علم حضورى غفلت نموده و علم به غیر را منحصر در علم حصولى دانسته، و بر این اساس، ملاک آگاهى حقتعالى به اشیا را ارتسام صور آنها نزد ذات بارىتعالى قرار داده است. به همین علّت، ابنسینا در مسئله علم بارىتعالى دچار حیرت و سرگردانى شده، به بیراهه رفته، و کلمات متناقضى از خود به جا گذاشته است.26
از جمله اشکالات این نظریه آن است که یک مفهوم کلّى اگرچه هزاران بار مقیّد شود، هرگز تبدیل به یک مفهوم جزئى حقیقى نمىشود و متشخّص نخواهد شد. بنابراین، اگر علم بارىتعالى از طریق صور عقلى حاصل شود و به وجه کلّى باشد، باید ملتزم شویم که واجبالوجود اصلاً علم به جزئیات ندارد، و این خود بزرگترین نقص در اوست؛ زیرا وجود اشیا که از واجب متعال صادر مىشود، متشخّص بوده و مطابق این نظریه، واجبالوجود نسبت به معلولات خویش جاهل خواهد بود.27
اشکال مهمّ دیگر این نظریه قرار گرفتن عرض در صدر سلسله مخلوقات خداوند است. به طور قطع، وجود عرض اضعف از وجود جوهر است. و اگر همه معلولات واجبالوجود که همانا عالم عقول و نفوس و مادّه است، به واسطه صور عقلى که عرض و قائم به غیر هستند، از واجب تعالى صادر شود، لازم است بپذیریم که اعراضى که در وجود خود اضعف از جواهر خصوصا جواهر عقلیه و نفوس کلّیهاند، واسطه در ایجاد آنها شدهاند، و وجود ذهنى این معلولات مقدّم بر وجود عینى آنها باشد که پذیرش آن مخالف وجدان و برهان است.28
نظریه ملّاصدرا درباره علم واجب تعالى
ملّاصدرا در بحث علم خداوند، مبتکر نظریه «علم اجمالى در عین کشف تفصیلى» است که علمى تفصیلى و متّحد با ذات بارى را براى خداوند ترسیم مىکند. وى علم خدا به ذات خویش را عین علم تفصیلى خدا به اشیا مىداند و مىگوید: علم واجب به جمیع اشیا غیر از حقیقت واحد نیست و آن حقیقت واحد، در عین وحدت، متعلّق به جمیع اشیاست، به طورى که هیچ موجود کوچک و بزرگى از علم واجب غایب نیست؛ زیرا اگر بتوان موجودى فرض کرد که واجب تعالى نسبت به آن عالم نباشد، در این صورت، علم واجبْ حقیقت علم نبوده، بلکه امرى متشکّل از علم و جهل است. این در حالى است که علم واجب حقیقت علم بوده، و حقیقت شىء از غیر آن شىء تشکیل نمىگردد؛ وگرنه جمیع آن از قوّه به فعل خارج نمىشود. در واقع، بازگشت علم خداوند به وجود اوست؛ پس از آنجایى که وجود خداوند تعالى وجود محض بوده و مشوب به عدمى از اشیا نیست، همینطور علم او به ذاتش عین حضور ذات اوست که به هیچ شیئى از اشیا ممزوج نیست.
به نظر ملّاصدرا، خداوند علم حضورى به ماعدا دارد؛ به این نحو که به ذات خودش عالم است و علم به ذات که عین ذات است، علم اجمالى به ماعداست، و با بساطتى که دارد، اشیا همانگونه که هستند مشهود اویند. از اینرو، در عین علم اجمالى به ماعدا، کشف تفصیلى از ماعدا هم دارد. ذکر این نکته لازم است که مقصود از علم اجمالى در مقابل علم تفصیلى نیست؛ بلکه مراد ملّاصدرا از علم اجمالى علمى بسیط و عقلى است، همانگونه که ابنسینا معتقد بود. با این تفاوت که از نظر ابنسینا، این علم تفصیلى نبود؛ برخلاف ملّاصدرا که اضافه مىکند: در عین کشف تفصیلى.
ملّاصدرا علم واجب به ذاتش را از طریق خود ذات مىداند و در مورد علم حق به غیر در کتاب مبدأ و معاد مىگوید:
علم خداوند به مجعولات خارجى، علم به ذوات آنهاست و کمال واجب در ایجاد اشیا بدین معناست که در تمامیت وجود و فرط تحصّل به گونهاى است که تمامى موجودات و خیرات از اوست. کمال حقتعالى به این نیست که ذوات اشیا در علم حضورى یا صور اشیا در علم حصولى پیش باشند تا اینکه اگر این ذوات عینى و صور علمى در مرتبه ذات نباشند و متأخّر از ذات باشند، کما اینکه حقیقتا متأخّر از ذات هستند، مستلزم این باشد که حقتعالى در مرتبه ذات فاقد کمال باشد؛ بلکه کمال علمى حق به این است که در عاقلیت به حدى است که خود ذات به خودش منکشف و ذوات جمیع اشیا نزد او معلوماند، چون معلول بارىتعالى هستند و معلول بودنشان و یا به تعبیر دیگر، اصل وجودشان عین معقول بودنشان و معقول بودنشان عین معلولیت و وجود آنهاست، بدون اینکه هیچ تفاوتى با هم چه ذاتى و چه اعتبارى داشته باشند. حال که معقولیت ذات واجب مبدأ معقولیت جمیع اشیا و باعث انکشاف آنها در پیشگاه اوست، چنانکه وجود حقتعالى مبدأ وجود همه ممکنات است و همه به ترتیب سببى و مسبّبى مرتبط به اویند و ترتیب وجودى صدورى همان ترتیب عقلى شهودى است، بدون تردید اینچنین وجودى، وجودش علم به جمیع موجودات است و ذات او سزاوارتر است که آن را علم به موجودات خارجى بدانیم از اینکه صور معقوله از موجودات را علم بنامیم؛ یعنى، هم صور علمیه اشیا علم به اشیاء هستند و هم ذات واجب علم به اشیاست و نام «علمٌ بالاشیاء» دادن به ذات واجب أولى از نام «علمٌ بالاشیاء» دادن به صور علمیه است، زیرا علم به اشیا از طریق صور، اشیا را معلوم بالعرض مىکند، لیکن علم به آنها از طریق ذات، خود اشیا را معلوم مىکند.29
در حقیقت، مىتوان چنین ادّعا کرد که از نظر ملّاصدرا موجودات خارجى نزد خدا معلوم بالذّاتاند؛ ولى به نظر ابنسینا، صور موجودات معلوم بالذّات، و خود اشیا معلوم بالعرضاند. و این مطلب مسلّم است که اگر چیزى بالذّات معلوم باشد، سزاوارتر است به اینکه او را «معلوم» بنامیم تا چیزى را که معلوم بالعرض باشد. بنابراین، تمامى اشیا با کثرتى که دارند براى حقتعالى با وحدتى که دارد مکشوفاند و او با ذات خود به جمیع موجودات علم دارد و ذات او عین علم به جمیع اشیاست.
قاعده بسیطالحقیقه و تبیین اصولى که فهم این قاعده را ممکن مىسازد
ملّاصدرا در تبیین نظریه خود، از قاعده «بسیطالحقیقة کلّ الاشیاء و لیس بشىء منها» کمک مىگیرد. به مقتضاى این قاعده، حقیقت واجب که در اعلى درجه بساطت قرار دارد واجد همه کمالات است که به ماسوا افاضه فرموده است؛ در حالى که هیچیک از تعیّنات بر او صادق نیست و هیچگونه ترکیبى خصوصا ترکیب از کمال و نقص، وجدان و فقدان، و وجود و عدم در ذات مقدّس او نیست، ولى به نحو اعلى و اشرف و ابسط واجد همه کمالات است و در عین اجمال و بساطت کشف تفصیلى از کلّ ماسواست و به خاطر همین لحاظ است که گفته مىشود: ذات مقدّس او به منزله آیینهاى است که از نظر در آن، همهچیز مکشوف حقتعالى مىگردد. طبق این قاعده، مىتوان همه موجودات امکانى را بر او حمل کرد. با توجه به ذیل قاعده، حمل وجودات به حمل شایع یا به حمل اولى ذاتى نیست؛ چون در حمل شایع صناعى اتّحاد در وجود، و در حمل اولى ذاتى اتّحاد در مفهوم لازم است. و بدون تردید، واجبالوجود با هیچیک از ماسوا اتّحاد وجودى یا مفهومى ندارد، بلکه حمل ماسوا بر واجب باید به حمل دیگرى باشد که عبارت است از: حمل حقیقه و رقیقه. بعد از توضیح نظریه ملّاصدرا و بیان قاعده بسیطالحقیقه، بهتر است این مسئله مورد ارزیابى قرار بگیرد که چرا حکماى قبل از ملّاصدرا نتوانستهاند در اثبات علم تفصیلى خداوند راهى چون راه ملّاصدرا را برگزیده و از این قاعده استفاده کنند، و وجود چه عواملى سبب شده است که ملّاصدرا قادر باشد نظریه کشف تفصیلى را مبنى بر این قاعده پىریزى نماید؟ در آثار عرفا، کم و بیش، سخن از بسیطالحقیقه آمده است. همینطور، طبق نظر ملّاصدرا، ارسطو اوّلین کسى است که این قاعده را مطرح ساخته است. همانگونه که اشاره شد، ابنسینا نیز عقل بسیط را مطرح کرده است؛ ولى نتیجهاى که از عقل بسیط مىگیرد علم اجمالى است، نه علم تفصیلى.
بىشک، طرح این نظریه ابتکارى از جانب ملّاصدرا (و فهم فلسفى خاصّ او از عقل بسیط)، نتیجه و دستاورد مبانى بىبدیل و بدیع اوست که اگر نبود این اصول و بنیانهاى فلسفى ناب او، رسیدن به چنین دیدگاهى از منظر فلسفى ناممکن بود. در ادامه، به ذکر مبانى فلسفه ملّاصدرا خواهیم پرداخت که فهم قاعده «بسیطالحقیقه کلّ الاشیاء» را سهل، و استفاده از فروعات آن را هموارتر مىکند.
1. اصالت وجود و تشکیک آن
یکى از این مبانى که شاید بیشترین تأثیر را در طرح این مسئله و بسیارى از نظریات نو و بنیادى ملّاصدرا گذارده است، نگاه ویژه او به عالم هستى و حقیقت وجود و مطرح کردن اصالت آن مىباشد. ملّاصدرا مسئله وجود را مهمترین مسئله فلسفى خود تلقّى مىکند. از نظر وى، عدم درک انسان نسبت به این مسئله موجب جهل به همه اصول و معارف مىباشد؛ زیرا همهچیز به وجود شناخته مىشود و آنجا که وجود شناخته نشود، همهچیز ناشناخته مىماند.30 در حکمت متعالیه، آنچه محور تمامى مسائل قرار مىگیرد و واقعیت بدان تفسیر مىشود حقیقت وجود است؛ برخلاف ابنسینا که محور فلسفه خود را بر موجود، یعنى آن چیزى که هست، پایهریزى مىکند. در نگاه ملّاصدرا، ماهیت نقش اصلى خود را در فلسفه از دست مىدهد و نظر به آن دیگر استقلالى نیست؛ در واقع، وجود است که نقش اصلى را در عالم هستى و فلسفه بازى خواهد کرد. اهمیت این نکته در رابطه با بحث ما در این است که ماهیات مثار کثرت، اختلاف و تباین مىباشند، و بالعکس، وجود مفهومى مشترک و حقیقتى واحد دارد. از اینجا و طبق همین اصل است که ملّاصدرا مىتواند علم تفصیلى خدا را در مرتبه ذات و قبل از خلقت به راحتى مطرح نماید؛ ولى ابنسینا که بحث از وجود و ماهیت مىکند و همینطور سایر حکما که موضع خود را در مقابل مفاهیم و ماهیات روشن نکردهاند، نتوانستهاند به مسئله علم خداوند از منظر صحیحى بنگرند و تبعا در کشف اسرار عالم واقع توفیق چندانى حاصل ننمودهاند.
ملّاصدرا در پرتو اصالت وجود، ابتدائا، مسئله وحدت تشکیکى در وجود را بیان مىکند. او با کمک گرفتن از اصل تشکیک، این حقیقت را به اثبات مىرساند که هر کمالى که در موجودات یافت شود، اصل آن کمال با شدیدترین درجه خود در واجبالوجود یافت خواهد شد؛ چراکه کمال حقیقى غیر از وجود نخواهد بود و خداوند وجود محض است. وى پس از تبیین تشکیک در وجود، این نتیجه را مىگیرد که وجود مخلوقات شعاع و سایههاى وجود علّت هستىبخش خود مىباشند. مبانى حکماى مشّاء و اشراق کشش نظریه ملّاصدرا را ندارد؛ چه اینکه حقیقت علم واجب نه با مبناى اصالت ماهیت قابل تبیین است و نه بنابر پذیرش اصالت وجود و قول به تباین موجودات. تنها بر اساس اصالت وجود و اصل تشکیک در وجود است که مىتوان قائل شد وجود داراى مراتبى است که اعلى مرتبه آن جمیع مراتب هستى را پر کرده و همه نشئات وجود در آن مرتبه به نحو احسن و اکمل بدون هرگونه شائبه کثرتى حضور دارند.
ملّاصدرا خود نیز در اسفار بعد از اینکه فهم عقل بسیط اجمالى را از پیچیدهترین مسائل مىشمارد، علّت عدم درک این حقیقت را از جانب حکمایى چون ابنسینا و سایرین نگاه غیروجودى و ماهیتمدار آنان به عالم هستى مىداند که حول مفاهیم کلّیه مىگردد. او همین موضوع را عامل ناتوانى این گروه از تبیین دقیق مسئله علم بارى و دفع اشکالات وارد بر آن معرفى مىکند. به اعتقاد ملّاصدرا، اگر مدار بحث انیات وجودى قرار نگیرد، تبیین عقل بسیط اجمالى ـ به نحوى که در عین بساطت، مشتمل بر جمیع اشیا باشد ـ ممکن نخواهد بود؛ زیرا در غیر این صورت، ماهیاتْ موضوع قرار خواهند گرفت که مثار کثرت و اختلافاند. و طبعا این سؤال مطرح مىشود که چگونه شیئى که در غایت بساطت و وحدت قرار دارد، صورت علمیه باشد براى اشیاى مختلف و متعدّد؟31
2. نظریه وجود رابط و تحلیل ملّاصدرا از رابطه علّیت
مسئله «تشکیک در وجود» بیان ابتدایى ملّاصدرا در مورد کیفیت هستى موجودات عالم وجود است و او پس از این بیان، حقیقت رابطه بین واجب و ممکنات و اساسا نسبت علّت و معلول را به گونهاى برتر و عمیقتر مطرح مىسازد و آن طرح نظریه وجود رابط است. به اعتقاد ملّاصدرا، مخلوقات که معلول حقتعالى مىباشند، جداى از وجود واجب و بدون فرض او هیچ حقیقتى ندارند و به بیان واضحتر، آنقدر وابسته به وجود علّت خود هستند که مىتوان گفت: عین ربط به آن مىباشند. در عالم وجود، فقط یک وجود مستقل و حقیقى وجود دارد که همانا وجود حق متعال است؛ سایر مخلوقات در عرض او قرار نمىگیرند، بلکه تطوّرات و ظلّ او مىباشند. طبق همین مبنا، تصوّر «بسیطالحقیقة کلّ الاشیاء» و حمل موجودات امکانى بر واجب متعال آسان مىگردد؛ چراکه وجودات رابط همان وجود واجب هستند و جداى از آن، وجودى ندارند. و حتى به خاطر ربط محض بودن ماهیتى از آنها انتزاع نمىگردد. امّا این عینیت نه به نحو مصداقى است تا حمل شایع صادق باشد و نه به نحو اتّحاد در مفهوم است تا حمل اولى ذاتى صدق کند، بلکه اتّحادى دیگر و به معنایى دیگر است و آن اینکه وجود علّت، اصل و حقیقت وجود معلول است و معلول نیز همان رقیقه و مرتبه ضعیفه علّت خود است و نه وجودى جداى از او، بلکه به منزله سایه و تشعشعى از حقیقت وجودى اوست.
بنابراین، مسئله «بسیطالحقیقة کلّ الاشیاء» بر اصالت وجود و تشکیک خاصّ آن و در نگاه عمیقتر طرح نظریه وجود رابط استوار است و هرچه حقیقت عالم هستى از کثرت دور گردد و به وحدت نزدیکتر شود، فهم این قاعده آسانتر مىگردد؛ به گونهاى که اگر در نگاهى دقیقتر از مسئله تشکیک و وجود مستقل و رابط دست بکشیم و در نهایت، چنانکه عرفا معتقدند، قائل به وحدت شخصى وجود بشویم (که گاهى کلمات ملّاصدرا مشعر به همین است)، به نحوى که تشکیک در مظاهر آن قرار گیرد، مسئله از این هم واضحتر و یقینىتر مىگردد.
یکى از نتایج مسئله اصالت وجود و طرح حقیقت وجود رابط که به بحث علم حقتعالى به معلولات خود نیز مرتبط مىشود، این است که با توجه به این مبانى، نوع تحلیل علّت و معلول از دید حکمت مشّاء و متعالیه نیز متفاوت خواهد شد. در فلسفه ابنسینا، از تحلیل رابطه علّت و معلول، به پنج حقیقت دست مىیابیم: معطىِ که حقیقتى را افاضه مىکند، معطىَ له که آن را مىستاند، عطیه یعنى چیزى که گرفته مىشود، اخذ، قبول. و این نیست مگر به این خاطر که براى ماهیت چنان شأنى در نظر گرفته شده است که مىتواند حقیقت وجود را از معطىِ آن اخذ و قبول نماید؛ یعنى علّتْ وجود را به ماهیت عطا، و ماهیت آن را دریافت مىکند، از استوا نسبت به وجود و عدم خارج مىشود، و پا به عرصه وجود مىگذارد. امّا از نگاه ملّاصدرا، از آنجایى که ماهیتْ اعتبارى، و به واسطه وجود و در ظلّ آن موجود مىباشد و وجود معلول عین ربط و تعلّق به علّت است، اخذ و اعطایى در بین نخواهد بود. بر این اساس، علّیت به دو چیز تفسیر مىشود: یکى معطى و دیگرى اثر او که هم عطیه است، هم معطى له، هم دادن، و هم گرفتن. به اعتقاد ملّاصدرا، حتى دو حقیقت هم در بین نیست؛ یک حقیقت در عالم داریم که داراى مظاهر متعدّد شدید و ضعیف است. در واقع، آن چیزى که واحد است، همان متکثّر است. بر این اساس است که او وحدت را به کثرت، و کثرت را به وحدت برمىگرداند.
این بحث از آنجا به مسئله علم بارىتعالى ربط پیدا مىکند که در دیدگاه حکمت متعالیه، دوگانگى بین وجود علّت و معلول نخواهد بود؛ بنابراین، حضور علّت براى خود به عینه حضور معالیل و تعلّقات او در پیشگاهش مىباشد. امّا طبق مبانى حکمت مشّاء، علّت داراى وجودى جدا از موجودات امکانى است. در واقع، به خاطر همین مسئله است که اختلافى دیگر در مبانى این دو حکمت به وجود مىآید و سبب مىشود که حکمت متعالیه در حلّ مشکلات علم واجب تعالى موفقتر از حکمت مشّاء ظاهر شود و آن اختلاف در مراتب علم حضورى است.
3. علم حضورى علّت به معلول
همانگونه که اشاره شد، از آنجایى که ملّاصدرا به کشف اصالت وجود و مسئله وجود رابط و مستقل نائل مىشود، در دیدگاهش نسبت به علّیت، معلول جداى از علّت و خارج از حیطه وجودى او قرار نمىگیرد؛ در واقع، معلول شأنى از شئون علّت مىباشد. بر همین اساس، حضور علّت براى خودش، مساوى است با حضور شئون و تطوّرات او. و در این هنگام، علم حضورى در رابطه با معلول معنا پیدا مىکند؛ چراکه اساسا ادراک مراتب هستى، ادراک غیر تلقّى نمىشود (همانند علم نفس به صور ذهنىِ انشاشده او که خارج از او محسوب نمىشوند.) امّا ابنسینا با مبانى متفاوت خود، وجود ممکن را در عرض واجب قرار مىدهد و آن را غیر و مباین با علّت هستىبخش خود مىداند. بر همین اساس، او قائل است که علم به معلول، که خارج از وجود علّت است، نمىتواند بدون واسطه صورت و به صرفِ مشاهده و حضور باشد. چیزى که در وجود مباین با شیئى دیگر و خارج از اوست، حضور آن، حضور دیگرى نیست. بنابراین، روشن است که با علم حصولى نمىتوان علم واجب متعال را به درستى تبیین کرد. تفصیل مراتب علم حضورى خود مستدعى مجالى دیگر است.
4. علم به وجود و علم به ماهیت
طبق آنچه گذشت، از آنجایى که فلسفه ملّاصدرا با وجود پیوند عمیقى دارد و علم علّت به معلول علمى حضورى است، باید گفت که علم خداوند به اشیا به وجودات آنها تعلّق مىگیرد، نه به ماهیات آنها؛ زیرا بنابر حکمت متعالیه، حقیقت اشیا وجودات آنهاست (نه ماهیات آنها)، ماهیتْ ظلّ و ظهور وجود به شمار مىرود، و وجود تقدّم بالحقیقه بر ماهیت دارد.32 پس، علم به واقعیت آنها مکشوف بودن وجوداتشان است، نه ماهیات و صور آنها. از نظر ملّاصدرا، ادراک وجود یا واقعیت اشیا از راه تصوّر و استدلال میسور نیست. وجودْ حقیقتى خارجى است که ماوراى هرگونه تحلیل نظرى یا فهم حصولى است؛ پس، براى ادراک آن، لازم است که حقیقت آن از راه کشف و علم حضورى در پیشگاه عالِم حاضر شود. اگر کسى توانست وجود را حضورا مشاهده نماید، مىتواند وحدتى را بیابد که عین کثرت و عین تشخّصات کثیره است.33 این وحدت یک وحدت مفهومى، جنسى یا نوعى نیست، بلکه وحدت سعى و اطلاقى است که جز سالکان حقیقى، و کسانى که وجود خود را سعه بخشیدهاند، احدى توانایى مشاهده و ادراک آن را ندارد. بنابراین، از دیدگاه ملّاصدرا، خداوندى که داراى اطلاق وجودى است و سعه وجودى او همه وجودات و عوالم هستى را دربر مىگیرد، با علم به وجود خودش، همه وجودات را در محضر ربوبى خود حاضر مىبیند. ابنسینا به خاطر غفلت از این نکته کلیدى، علمى که براى خداوند اثبات مىنماید علمى حصولى است (نه حضورى)؛ چراکه به اعتقاد او، علم یعنى حصول صورت و ماهیت نزد عالم. و او، صراحتا، ادراک حقیقت و واقعیت وجودى و خارجى را براى عالِم انکار مىکند.
5. علمْ حقیقتى وجودى است نه کیفى نفسانى
یکى از اختلافات اساسى بین حکمت مشّاء و متعالیه که باعث تفاوتى شگرف در تبیین علم بارىتعالى مىشود، نوع نگرش این دو مکتب به ماهیت و حقیقت علم است. مختصر اینکه مشّاییان علم را حقیقتى ماهوى و تحت مقوله کیف نفسانى مىدانند؛ در حالى که طبق حکمت متعالیه، علم امرى است وجودى.34 و همانگونه که وجود حقیقتى بسیط و مشکّک و داراى مراتب شدید و ضعیف است، علم نیز امرى بسیط امّا ذومراتب مىباشد؛ به نحوى که مرتبه ضعیف علم و مرتبه قوى علم هر دو علماند. طبق این تعریف، حقیقت علم تحت هیچ مقولهاى مندرج نیست.35 مشّاییان چون علم را از سنخ وجود نمىدانند، علم حضورى معلوم به علّت و علم حضورى علّت به معلول را نمىپذیرند؛ به همین جهت، معتقدند: واجبالوجود فقط به ذات خودش و به لوازم متقرّره در ذات (صور علمیه ارتسامى) علم حضورى دارد؛ نسبت به ماسوا علم حصولى دارد. امّا براساس مبانى ملّاصدرا، علم از سنخ وجود و حضور مىباشد و علم حصولى درباره واجب تعالى غیرقابل قبول است.
6. مناط کلّیت و جزئیت در ادراک
یکى از وجوه افتراقى که بین حکمت مشّاء و حکمت متعالیه وجود دارد و در مسئله علم به جزئیات بىتأثیر نیست، بحث از کلّى و جزئى و ملاک جزئیت است. ابنسینا ملاک جزئى بودن ادراک را به نفس خود ادراک برمىگرداند و معتقد است: ادراک وقتى جزئى است که به واسطه حواسّ پنجگانه صورت پذیرد؛ امّا اگر ادراک از طریق حواس صورت نپذیرفت، بلکه از طریق تعقّل تحقّق پیدا کرد، لامحاله ادراکى کلّى است. وى بر همین اساس و از آنجایى که علم خداوند را فعلى مىداند (و نه انفعالى)، به طورى که متأثّر و متّخذ از اشیا به واسطه حواس باشد، معتقد است که ادراک امور مادّى و جزئى توسط خداوند بر وجه کلّى و به صورت عقلى است. او اساسا ادراک جزئى (نه ادراک شىء جزئى) را در مورد خداوند محال مىداند؛ چون احساس در مورد ذات مقدّس واجب معنا ندارد و علم این ذات به صورت تعقّل صور است. ابنسینا، با این حال، براى توجیه ادراک امور جزئى و شخصى متوسّل به بحث علم به اسباب و مسبّبات و مخصّصات مفهومى مىگردد و مىگوید: در علم خداوند به این اشیا، آنقدر تخصیص وجود دارد که در عالم خارج، مصداقى به جز یک فرد پیدا نخواهد کرد. ملّاصدرا این مبنا را قبول ندارد و یکى از انتقاداتش بر صور ارتسامى ابنسینا آن است که در این صورت، علم به امور جزئى و مادّى تعلّق نگرفته است؛ چراکه یک مفهوم را هرچقدر که به واسطه مخصّصات کثیره تخصیص بزنیم، باز هم جزئى نخواهد شد و صدق آن بر افراد دیگر ولو ذهنى محال نخواهد بود.36
ملّاصدرا بنابر دیدگاه وجودى خود معتقد است که جزئیت از وجود سرچشمه مىگیرد؛ تا شیئى وجود نداشته باشد، چون تشخّص ندارد، جزئى نخواهد بود. وى بر این اساس، مناط علم به کلّى و جزئى را نه به ادراک، بلکه به مدرَک برمىگرداند و از آنجایى که در بحث علم معتقد است: علم حقتعالى به وجود اشیا که حقیقت وجودى آنها را تشکیل مىدهد تعلّق مىگیرد، در علم خداوند به جزئیات، با مشکلات ابنسینا مواجه نمىشود؛ زیرا بنابر نظریه کشف تفصیلى، آنچه در نزد حقتعالى معلوم به علم حضورى است وجود مىباشد (نه صور و ماهیات مخصّصه)، و مسلّم است که وجود مساوق با تشخّص است. باید توجه داشت که ملّاصدرا نیز احساس و تخیّل را در مورد حق جایز نمىشمارد؛ ولى او چون علم جزئى به محسوسات و امور مادّى را منحصر در احساس و تخیّل نمىداند، بلکه قائل است که علم به آنها مىتواند از حضور وجود آنها در پیشگاه خالق باشد، ادراک خداوند به این امور جزئى را محال نمىپندارد.37
7. علم به علّت عین علم به معلول است
اینکه علم به علّت را عین علم به معلول، یا مستلزم علم به معلول بدانیم، با یکدیگر متفاوت است. به اعتقاد ملّاصدرا، علم حقتعالى به ذاتش عین علم به جمیع ممکنات است (نه اینکه سبب براى علم به ممکنات باشد)؛ در حالى که عموم حکما این دو را لازم و ملزوم یکدیگر دانسته و بیان مىکنند: علم حقتعالى به ذات خود مستلزم علم او به جهان هستى است. در این صورت، علم علّت به معلول در رتبه متأخّر از ذات علّت است. ابنسینا چون علم حق متعال به ذات خود را مستلزم علم او به معلولات مىداند، علم حق به غیر را متوقّف بر علم به ذات مىکند؛ در نتیجه، وى نمىتواند علم به غیر را در رتبه ذات اثبات نماید. امّا طبق سخن ملّاصدرا و بنابر قاعده «بسیطالحقیقه»، از آنجایى که علم حق به ذات خود عین ذات اوست و از طرفى ذات کلّالاشیا مىباشد، پس خود ذات و علم به او عین علم به جمیع اشیاست. معناى این سخن آن است که علم به جمیع ممکنات در مرتبه ذات، و عین آن خواهد بود.38
8. وحدت حقّه حقیقیه و تأثیر آن در نظریه ملّاصدرا
یکى دیگر از مبانى و اصولى که در دستیابى ملّاصدرا به نظریه کشف تفصیلى و نیز رفع ابهامات قاعده بسیطالحقیقه نقش بزرگى ایفا مىکند، و عدم اطلاع از آن، فهم حقیقت علم بارى را دشوار مىسازد، مسئله تبیین کیفیت وحدت حقتعالى است. ملّاصدرا، با برخى مبانى صریح و دقیق، خداوند را منزّه از وحدت عددى مىداند و قائل به وحدت بالصرافه و غیرعددى است که خود از آن تعبیر به وحدت حقّه حقیقیه مىکند؛ به این معنا که خداوند وجود صرف است و هر حقیقت صرفى مشتمل بر تمام مراتب آن حقیقت مىباشد، به نحوى که هیچ مرتبهاى از آن فروگذار نیست و هیچ وجودى جداى از آن و در عرضش قرار نمىگیرد. و اساسا فرض دوگانگى در چنین وحدتى معنا ندارد. وجودى که صرف باشد، بىنهایت است ازلاً و ابدا، ذاتا و صفتا، شدّتا و کثرتا و سعتا. و در هر مرحله، اگر وجود دیگرى فرض شود، آن وجودْ داخل در آن وجود صرف خواهد بود. بر این اساس، بینونت و استقلال معنا ندارد «و کلّما فرضته ثانیا عاد اوّلاً.»39
آنچه مهم است اینکه در جهان فلسفه، از یونان گرفته تا حکماى مسلمان همچون فارابى و ابنسینا، اثرى روشن از این حقیقت ظریف دیده نمىشود. البته، گاهى اشاراتى در این رابطه در آثار ابنسینا یا برخى دیگر از فلاسفه به چشم مىخورد. در کلمات این بزرگان، از آنجایى که با آیات و روایات مأنوس بودهاند، رگههایى از نفى وحدت عددى به معناى واضحالبطلان آن دیده مىشود؛40 ولى عموم عباراتشان مجمل، مبهم، و در موارد متعدّدى، موهم خلاف این مطلب مىباشد. با اینکه کیفیت وحدت حق متعال از آیات قرآن به دست مىآید و در بسیارى از بیانات ائمّه اطهار علیهمالسلام نیز بارها بدان تصریح شده است، طرح و تشریح این حقیقت تا زمان ملّاصدرا صورت نگرفت. آنچه از متکلّمان و حکماى اسلامى به جا مانده است، در نهایت، فقط وحدت عددى حق را ثابت مىکند. متکلّمان و حکماى اسلامى در اثبات وحدت حق به قرآن و احادیث صحیحه استناد کردهاند، با این حال آنچه اثبات مىکنند فراتر از وحدت عددى نیست. به جرئت مىتوان ادّعا کرد که این اندیشه دقیق و ظریف، نخستین بار، توسط ملّاصدرا با مقدّمات و ادلّه فلسفى و عقلى تبیین و استحکام یافته است. او میان این حقیقت مهم و قاعده بسیطالحقیقه پیوندى عمیق برقرار مىکند و با ایجاد این ارتباط دوسویه، هم از قاعده بسیطالحقیقه در فهم وحدت غیرعددى حقتعالى سود مىبرد و هم با تبیین وحدت حقّه بارىتعالى، راه را براى بیان نظریه عقل بسیط اجمالى هموار مىکند که مستجمع جمیع کمالات وجودى و صفات وجودى است.
بنابراین، طبق دیدگاه حکمت متعالیه، وجود خداوند متّصف به چنین وحدتى است و تمام مراتب هستى در احاطه خداوند قرار دارند (به نحوى که در مقابل و در عرض او، هیچ وجودى باقى نخواهد ماند)؛ از اینرو، فهم عقل بسیط اجمالى آسانتر مىشود. واضح است که فهم عقل بسیط اجمالى (و تبیین دقیق آن) و نیز درک قاعده بسیطالحقیقه، براى ابنسینا و حکماى دیگرى که چنین دید صریح و روشنى در مورد وحدانیت خداوند ندارند، امکانپذیر نخواهد بود؛ زیرا نگاه وجودى ـ ماهوى این حکما به حقایق عالم منجر به عقیده ایشان به تعدّد موجودات و تغایر وجودى بین علّت و معلول شده است. ملّاصدرا در رسالهالعرشیه به این نکته ظریف اشاره کرده است: «من استصعب علیه أن یکون علمه تعالى مع وحدته علما بکلّ شىء فذلک لظنه أن وحدته عددیة و أنه واحد بالعدد و قد سبق أنّه لیس کذلک بل هو واحد بالحقیقة و کذا سائر صفاته.»41
با توجه به آنچه گذشت، به طور خلاصه، نظریه ملّاصدرا در علم قبل از ایجاد مبتنى بر این اصول است که بنابر اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، و بنابر اینکه هر کمالى به وجود و هر نقصى به عدم برمىگردد و معلولْ چیزى جز ربط به علّت نیست و وجود و تمام شئون معلول به نحو اکمل و اَتَم در ذات علّت هستىبخش موجود است، مىتوان گفت: وجود تمام مخلوقات هستى در ذات حق حضور دارند و واجب تعالى، با بساطت عقلى و احاطه قیّومى، همه عوالم هستى و وجودات ربطى را دربر مىگیرد. به ناچار، در یک نگاه، علم حقتعالى به ذات خویش عین علم او به تمام مخلوقاتش در مرتبه ذات است. با این توضیح، علم ذاتى حق به تمام اشیا و پدیدههاى عالم هستى ثابت مىشود و هیچیک از اشکالات مطروحه در اینجا نیز پیش نخواهد آمد؛ زیرا حضور همه اشیا در مرتبه ذات حق، عین ذات حق است؛ همه آنها به نحو جمعى و وحدت و بساطت و تجرّد در ذات حق موجودند، نه به نحو مادّى و مجزّا و متغیّر و متحوّل.42
نظریه ابداعى علّامه طباطبائى
علّامه طباطبائى، در تعلیقهاى بر سخن ملّاصدرا در اسفار، راه جدیدى را براى تبیین مسئله علم خداوند مطرح مىکند:
بیان مبنى على قاعدة بسیطالحقیقه کلّ الاشیاء السابق ذکرها و یمکن بناء مسئلة العلم التفصیلى فى مقام الذّات على الاطلاق الوجودى اللازم من فرض وجوب الوجود بالذّات اذ کلّ وجود او موجود مفروض یستحیل حینئذ سلب احاطته (تعالى) الوجودیه عنه فهو واجد فى مقام ذاته المطلقة غیر المحدودة کلّ کمال وجودى و ذاته حاضرة عند ذاته اذ لاغیبة هناک لشىء عن شىء للوحدة الحقّه و هو العلم فعلمه بذاته عین علمه بکلّ شىء و هو المطلوب.43
بنابراین، براى اثبات علم تفصیلى واجب به ماسوى در مقام ذات، دو راه وجود دارد: یکى، راهى که ملّاصدرا با استفاده از قاعده «بسیطالحقیقه» پیموده، و دیگرى، راهى که او با استفاده از اطلاق و وجوب ذاتىِ حقتعالى طى کرده است. قاعده بسیطالحقیقه ترکیب را نفى مىکند؛ ولى اطلاق ذاتى در مقابل تقیید قرار مىگیرد.
در توضیح این نظریه باید گفت: علّامه طباطبائى نه صور مرتسمه ابنسینا را قبول دارد و نه حقایق عینیه اشیا را که عین ذات حقتعالى هستند. به اعتقاد وى، حقیقه اشیا غیر از رقیقه اشیاست و رقیقه، از آن جهت که مغایر با حقیقه و واقعیتى مقیّد مىباشد، همراه با ماهیت است. ملّاصدرا وجودات امکانى را مرکّب از وجود و ماهیت دانسته و قائل به تقدّم وجود بر ماهیت و اعتبارى بودن ماهیت است، در حالى که وجود واجب و مستقل را پیراسته از ماهیت و هر نوع ترکیب از کمال و نقص مىداند؛ به همین جهت، او با طرح قاعده بسیطالحقیقه درصدد اثبات بساطت وجود حقتعالى است. امّا، علّامه طباطبائى تمایز وجود و ماهیت در خارج را قبول ندارد؛ چراکه او اساسا طرح مفاهیم و ماهیات را در فلسفه به نوعى خلط مسائل اپیستمولوژى با مسائل آنتولوژى مىداند.
توضیح بیشتر اینکه اصل اساسى ملّاصدرا در مسئله علم حقتعالى و مسائل فلسفى دیگر اصل تقدّم وجود بر ماهیت و اصالت وجود مىباشد. گفتیم که طبق همین اصل است که ملّاصدرا قاعده «بسیطالحقیقه» را مطرح مىکند و علم خداوند به اشیا و موجودات را علم به وجودات و نه ماهیات آنها مىداند. امّا باید توجه کرد که طبق سخنان او در باب وجود و ماهیت، اگرچه اصالت با وجود است، اینطور نیست که هیچ شأنى براى ماهیت در نظر گرفته نشود. درست است که ملّاصدرا واقعیت را حقیقتا وجود مىداند، و اثبات مىکند که ماهیت امر اعتبارى است، امّا اوّلاً وجود و ماهیت را دو حیثیت متافیزیکى متغایر مىداند و ثانیا اثبات مىکند که اتّحاد میان ماهیت و وجود از قبیل اتّحاد اصیل و اعتبارى مىباشد و هر ماهیتى ظهور و شبح عینى وجود است.
ملّاصدرا که تمایز میان ماهیت و وجود و نیز تقسیم موجود به واجب و ممکن را براى تبیین نیاز جهان هستى به خدا کافى نمىداند، اصل تقدّم وجود بر ماهیت را زیربناى فلسفه خود قرار مىدهد. او معتقد است: بین وجود هر شىء و ماهیت آن، نوعى ملازمه عقلى تحقّق دارد و این ارتباط، به هیچ وجه، برحسب اتّفاق صورت نمىپذیرد. البته، در این ملازمه، ماهیت مقتضى وجود نیست. آنچه در واقع تقدّم دارد، وجود است و ماهیت در هستى تابع آن به شمار مىآید. تابع بودن ماهیت نسبت به وجود از قبیل تابع بودن موجودى نسبت به موجودى دیگر نیست، بلکه از قبیل تابع بودن سایه نسبت به شخص و شبح نسبت به ذوالشبح است.44
بنابراین، طبق حکمت متعالیه، ماهیت اعتبارى است؛ امّا این مسئله بدان معنا نیست که ماهیتامرى صرفا ذهنى باشد، بلکه واقعیتى ثانوى است که در ظلّ و سایه وجود در خارج بالعرض محقّق مىباشد. در حقیقت،ماهیت همانظهور وجود در متنعالم خارج است.45
واضح است که در نوع ارتباط میان وجود و ماهیت، مسئله تأثیر و تأثّر مطرح نیست؛ زیرا وجود فىنفسه موجود است و ماهیت به تبع آن. تقدّم وجود بر ماهیت تقدّم بالحقیقه است؛ به این معنا که وجود حقیقتا موجود است، امّا ماهیت به تبع وجود و به واسطه آن موجود مىباشد.46 به دیگر سخن، «وجود» بالذّات موجود است؛ ولى «ماهیت» بالعرض موجود مىباشد. در اینجا چرایى اتّحاد میان وجود و ماهیت نیز آشکار مىشود.
علّامه طباطبائى اتّحاد میان ماهیت و وجود را از قبیل اتّحاد حاکى و محکى یا مرآت و مرئى مىداند که هر ماهیتى حکایت عقلى و شبح ذهنى وجود است. وى این اندیشه را به طور روشن در آثار خود بیان کرده است. نظر او درباره رابطه میان ماهیت و وجود، به هیچ وجه، با نظر ملّاصدرا در اینباره یکسان نیست. ملّاصدرا ماهیت و وجود را به عنوان دو حیثیت متمایز از هم مىپذیرد؛ او در پرتو اصالت وجود، اثبات مىکند که «وجود» اوّلاً و بالذّات وجود دارد و «ماهیت» ثانیا و بالعرض. این در حالى است که از نظر علّامه طباطبائى، اصالت وجود و همچنین تقدّم وجود بر ماهیت معناى دیگرى دارد. او اثبات مىکند که واقعیت همان وجود است و تقدّم وجود بر ماهیت به معناى تقدّم عین بر ذهن، و تقدّم حقیقت وجود شىء در خارج بر صورت علمى آن در ذهن است.
سخن علّامه طباطبائى مبتنى بر هستىشناسى خاصّى است که در آن، یک مرحله بالاتر از حکمت متعالیه اصلاً هیچ شأنى از واقعیت براى ماهیت در نظر گرفته نمىشود و ماهیت در زمره امور ذهنى قرار مىگیرد. به بیانى دیگر، او واقعیت را همان وجود مىداند و معتقد است: هر آنچه وجود بر آن صادق نباشد، از دایره واقعیات خارج است. وى ماهیت را امرى ذهنى دانسته که از حدّ وجود انتزاع مىشود. به همین سبب، در این نگاه، ماهیت مابهازایى در خارج ندارد و فقط منشأ انتزاع داشته که منشأ آن امرى عدمى و همان حدّ وجود مىباشد؛ برخلاف ملّاصدرا که ماهیت را ظهور و ظلّ وجود مىداند، نه امرى عدمى. در واقع، به نظر علّامه طباطبائى، بحث از ماهیت نباید در حوزه هستىشناسى قرار گیرد و جایگاه آن در حوزه معرفتشناسى است.
علّامه طباطبائى در کتاب اصول فلسفه، پس از اثبات اصالت وجود، مىنویسد: «ماهیات، تنها، جلوهها و نمودهایى هستند که واقعیتهاى خارجى آنها را در ذهن و ادراک ما به وجود مىآورند؛ وگرنه در خارج از ادراک نمىتوانند از وجود جدا شده و به وجهى مستقل شوند.»47 وى در ادامه از ماهیات تعبیر به «جلوههاى گوناگون واقعیت خارج در ذهن»48 مىکند. پس، در عالم واقع، فقط «وجود» داریم که همه واقعیت را شکل مىدهد؛ واقعیت نیز امرى مطلق است که واقعیات مقیّد همه ظهورات و نشانههاى آن واقعیت مطلق هستند.
به همین سبب، در اطلاق ذاتى که علّامه طباطبائى مطرح مىکند، سخن از ترکیب و نفى آن در مورد وجود واجب به میان نمىآید؛ زیرا حتى موجودات امکانى نیز از این منظر مرکّب از وجود و ماهیت نیستند، بلکه اطلاق ذاتى در مقابل تقیید قرار مىگیرد و حدّ و نواقص امکانى را که موجب تقیید واقعیت مىشوند، نفى مىکند. از نظر علّامه طباطبائى، واقعیت مطلق همان مرتبه ذات حق است که اطلاق آن به معناى حدّ لاحدّى نیست، بلکه حتى همین حد را هم ندارد و در نتیجه، با بود و نبود هر قید و تعیّنى قابل جمع خواهد بود. در واقع، یکى دیگر از نکات افتراق این دو نظریه در همینجاست.
آیتاللّه جوادى آملى در توضیح اطلاق ذاتى، و نظریه علّامه طباطبائى، مىگوید: معناى وجوب ذاتى این است که شیئى به ضرورت ازلى موجود باشد، به این صورت که وجود او هیچگونه قید و شرطى را نمىپذیرد. لازمه وجوب ذاتى اطلاق ذاتى است؛ یعنى موجود ضرورى به ضرورت ازلیه در هر فرض و تقدیرى و با وجود و عدم هر شىء، مفهوم، حیثیت تقییدیه و حیثیت تعلیلیهاى موجود است. نه از چیزى غایب است و نه چیزى از او پنهان مىباشد: «وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَمَا کُنتُمْ.» (حدید: 4) اگر اطلاق ذاتى خوب تصوّر گردد، جا براى غیر نمىگذارد. او مشتمل بر همه اشیاست؛ زیرا اگر فاقد بعضى از امور باشد، مقیّد خواهد بود، نه مطلق. بنابراین، از آنجایى که او در ذاتش واجد همهچیز است و همه در او حضور دارند (حضورى مجرّد، نه مادّى)، و او به ذات خودش علم و آگاهى دارد، علم او به ذاتش همان علم اوست به جمیع اشیا. واقعیت مطلق ذاتا همه واقعیتها را در خود دارد و بر همه اشیا محیط است؛ پس علم او به خودش که واقعیت مطلق است، عین علم او به جمیع واقعیتهاى مقیّد و محدود است.49
به دیگر سخن، معناى اطلاق ذاتى این نیست که خدا در مرتبهاى قرار دارد که حدّش حدّ لاحدّى است (چنانکه حکمت متعالیه و نظریه تشکیک بر همین مبناست)؛ بلکه معناى اطلاق ذاتى این است که خدا اساسا محدود به هیچ حدّى، ولو همین حد هم نیست. چیزى که هیچگونه حدّى نداشته باشد، حجاب نخواهد داشت؛ نه از چیزى محدود است و نه چیزى از او محجوب مىباشد.50
بنابراین، از نظر ملّاصدرا، وجود خداوند وجودى است که بشرط لا از هرگونه ماهیت و تعیّن و نواقص امکانى است؛ ولى از دیدگاه علّامه طباطبائى، وجود خداوند وجودى است لابشرط مقسمى که با بود و نبود هر قید، و با وجود و نبود هرگونه حیثیت تقییدى و تعلیلى صادق خواهد بود (این وجود با همه واقعیات قابل جمع مىباشد.)51
در واقع، بیان علّامه طباطبائى به روش عرفا نزدیکتر است تا روش ملّاصدرا؛ چراکه ذات خداوند در بیان عرفانى هیچ حدّى ندارد و علّامه طباطبائى نیز در تعلیقات خود به این نکته اشاره نموده است.52 اساس حکمت متعالیه بر اصل تشکیک است که طبق این اصل، اعلىالمراتب وجود حدّى دارد و حدّ آن این است که حدّى ندارد؛ ولى از دیدگاه عارف که قائل به وحدت شخصى وجود است و کثرت را امرى وهمى مىداند، حقیقت وجود حتى همین حد را هم ندارد.53 در اطلاق ذاتى نیز که علّامه طباطبائى مطرح مىکند، خداوند مشتمل بر هیچ حدّى نخواهد بود. نامحدود جایى براى اشیاى محدود نمىگذارد؛ چراکه وجوى اشیاى محدود، آن را هم داراى حد مىکند. بنابراین، بر اساس اطلاق ذاتى که لازمه وجوب ذاتى است، غیر از واجبْ حقیقت و واقعیتى وجود ندارد؛ اشیاى دیگر فقط نشانه ذات خداوند مىباشند، نه آنکه موجودى ولو ضعیف در مقابل خداوند باشند. پس، اطلاق ذاتى در نتیجه شبیه حرف عرفا و وحدت شخصى وجود است و با تشکیک در وجود سازگار نیست.
نتیجه گیرى
سه نظریه ابنسینا، ملّاصدرا، و علّامه طباطبائى نقاط اشتراک و جهات افتراقى دارند و هرکدام داراى مزیّتهایى نسبت به اقوال پیش از خود مىباشند. از جمله مزیّتهاى مشترک هر سه قول اثبات علم تفصیلى و پیش از خلقت خداوند است که هریک از سه نظریه فوق این علم را به نحوى اثبات و تبیین مىکنند که کثرت اشیا خللى به وحدت و بساطت ذات احدیت وارد نسازد؛ ولى طریقى که هریک براى اثبات این ادّعا و تحلیل فلسفى علم خدا انتخاب مىکنند، بسیار متفاوت است.
ابنسینا که تکلیف خود را با وجود و ماهیت روشن نکرده و به ترکیب ممکنات از وجود و ماهیت اشاره کرده است، علم خدا را نیز علم به ماهیات و صور اشیا مىانگارد و آن را علمى حصولى مىداند و به همین علّت، توفیق چندانى کسب نمىکند؛ زیرا اوّلاً علمى که او تبیین مىکند، اگرچه تفصیلى و قبل از خلق اشیاست، ولى متأخّر از ذات و در مرتبه صور علمیه اشیاست که غیر از ذات مىباشند. و ثانیا در این تحلیل، معلوم بالذّات صور علمیه اشیاست و خود اشیا معلوم بالعرض مىباشند.
ملّاصدرا که حکمت اشراق را درک کرده و از نظریات عرفا به ویژه ابنعربى و قیصرى آگاهى تام داشته است، با بهرهگیرى از نکات مثبت این نظریات (و استفاده از قاعده «بسیطالحقیقه»)، علم تفصیلى به اشیا را در همان مرتبه ذات و به صورت علم حضورى دانسته و آن را به خوبى از لحاظ فلسفى تبیین مىکند. وى در ابتداى فلسفه خود که از الهیات بالمعنى الاعم آغاز مىشود، نخست تکلیفش را با وجود و ماهیت روشن کرده است؛ او وجود را واقعیت اصیل، و ماهیت را در پرتو آن ـ و به طور ثانوى ـ موجود مىداند. ملّاصدرا سپس تشکیک در وجود را مطرح، و نظریه وجود رابط و مستقل را اثبات مىنماید؛ او کمکم راه را براى شروع الهیات بالمعنى الاخص هموار مىکند. از نظر او، ذات احدیت که در نوک هرم هستى قرار دارد، از هرگونه نقص و کاستى مبرّا بوده و هیچ ترکیبى حتى از وجود و ماهیت ندارد. بر این اساس، او به درک حقیقت بسیطالحقیقه نائل آمده و بیان مىکند: علم حقتعالى به وجود بسیط و کامل خود، عین علم به وجود تمام اشیاست. به این صورت، وى نظریه علم اجمالى در عین کشف تفصیلى را بنیان مىنهد.
علّامه طباطبائى که گذشته از درک نظریات حکماى مشّاء و اشراق و آشنایى با اقوال عرفا، در پرتو حکمت متعالیه به بلوغ فلسفى خویش رسیده است، فلسفه خود را از الهیات بالمعنىالاخص آغاز مىکند؛ اوّلین مسئله فلسفى او اثبات خدا به عنوان واقعیت مطلق است. پس از اینکه خدا به عنوان واقعیت مطلق اثبات شد، علاوه بر اثبات ذات، تمامى صفات ثبوتى همچون علم، قدرت، حیات و... به اعلى درجه آن اثبات خواهد شد. در اثبات این صفات، هیچ احتیاجى نیست به طرح مسئله اصالت وجود، تشکیک وجود، و سایر مقدّماتى که ملّاصدرا ذکر مىکند.
بنابراین، مىتوان چنین ادعا کرد که استفاده از «اطلاق ذاتى»، به جاى «بسیطالحقیقه»، از جهاتى مناسبتر است؛ زیرا اوّلاً از این طریق مىتوان با اثبات واقعیت مطلق، به همراه ذات، تمامى صفات آن را نیز اثبات نمود. و ثانیا این راه نیاز به مقدّمات کمترى دارد. این طریق فقط مشتمل بر سه مقدّمه است که همین سه مقدّمه زیربناى الهیات را در تفکّر فلسفى علّامه طباطبائى تشکیل مىدهد. اوّل اینکه اصل واقعیت نه تنها به لحاظ تصدیقى بدیهى است،54 بلکه داراى وجوب ذاتى و ضرورت ازلیه است؛55 چراکه انکار واقعیت به هیچ وجه ممکن نیست و از انکار آن اثبات آن لازم مىآید. دوم اینکه لازمه وجوب ذاتى و ضرورت ازلى اطلاق ذاتى و خالى بودن از هرگونه حدّ و تقیید است؛ زیرا اگر حد بخورد، وجوبش مشروط به آن حد خواهد بود (در حالى که در ضرورت ازلى، ضرورت مشروط به هیچ قیدى نیست.) مقدّمه سوم و آخرین مقدّمه این است که واقعیتى که داراى اطلاق ذاتى باشد و هیچ حدّى نداشته باشد، جا براى غیر نمىگذارد و تمامى واقعیات را در خود دارد. این در حالى است که استفاده از بسیطالحقیقه و پیمودن طریقه حکمت متعالیه نیاز به اثبات مقدّمات بیشترى دارد؛ از جمله تمایز متافیزیکى میان ماهیت و وجود، اثبات اصالت و تقدّم وجود بر ماهیت، طرح مسئله تشکیک و اثبات آن در ناحیه وجود، وجود مستقل و رابط، و در نهایت، طرح و اثبات قاعده بسیطالحقیقه بر پایه اصالت وجود.
ذکر این نکته نیز ضرورى است که پیمودن طریقه علّامه طباطبائى با مزیّتهایى که دارد، و استفاده از اطلاق ذاتى که در آن واقعیت مشتمل بر هیچ حدّى حتى حدّ لاحدّى نیست، براى هر مشرب فلسفى ممکن نیست؛ چون طرح این نظریه، همانگونه که قبلاً اشاره شد، فقط با وحدت شخصى وجود سازگار است، نه وحدت تشکیکى آن. پس، این نظریه در صورتى مزیّت دارد که قائل به وحدت شخصى باشیم، نه وحدت تشکیکى.
* دانشیار گروه فلسفه، دانشگاه تربیت مدرس dr.r.akbarian@gmail.com
** دانشجوى دکترى فلسفه و کلام اسلامى، دانشگاه علوم اسلامى رضوى. m.mkamali@yahoo.com دریافت: 23/11/89 ـ پذیرش: 2/3/90.
1ـ خداوند در آیه سوم سوره سبأ مىفرماید: «لَا یَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَلَا فِی الْأَرْضِ وَلَا أَصْغَرُ مِن ذَلِکَ وَلَا أَکْبَرُ إِلَّا فِی کِتَابٍ مُبِینٍ»؛ خدایى که بر غیب جهان آگاه است و مقدار ذرّهاى از موجودات عالم در آسمانها و زمین از او پوشیده نیست، و نه کمتر و نه بیشتر از ذرّهاى؛ جز آنکه در کتاب روشن (علم ازلى حق) ثبت است.
در بین روایات نیز همواره این مسئله مورد تأکید قرار گرفته است. براى نمونه، امام هادى علیهالسلامدر جواب نامه یکى از اصحابشان به نام ایوببن نوح نخعى (که از حضرت سؤال کرده بود: آیا خداوند قبل از آفرینش اشیا به آنها عالم بود یا اینکه در حال آفرینش به آنها علم پیدا کرد؟) چنین مرقوم نمودند: «لَمْ یَزَلِ اللَّهُ عَالِما بِالْأَشْیَاءِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَ الْأَشْیَاءَ کَعِلْمِهِ بِالْأَشْیَاءِ بَعْدَ مَا خَلَقَ الْأَشْیَاء»؛ علم خداوند به اشیا ازلى است و آگاهى او به آنها، قبل از ایجاد، همانند علم وى به آنها بعد از خلقت مىباشد. (محمّدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، کتابالتوحید، باب صفات الذات، حدیث 4، ج 1، ص 107)
2ـ ملّاصدرا مىگوید: «به خاطر دشوارى درک این مسئله و پیچیدگى آن قدمهاى حکماى بسیارى حتى شیخالرئیس و تابعین او که علم زائد بر ذات واجب و ذات ممکنات را اثبات مىکنند و شیخ اشراق و اتباع او (که علم سابق بر ایجاد را از خداوند نفى کردهاند) در این ورطه لغزیده است. پس، وقتى که حال این دو حکیم برجسته با فرط ذکاوت و کثرت خوضشان در این فن اینگونه باشد، پس چگونه است حال غیر ایشان از اهل هوا و بدعت و اصحاب جدل در علم کلام؟!» (ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج 6، ص 179). وى در جایى دیگر مىگوید: «قسم به جان خودم، که رسیدن به حقیقت این مطلب بزرگ (به گونهاى که با اصول حکمیه و قواعد دینیه موافق، و از نقایص و اشکالات مبرّا باشد)، در اعلى درجه از طبقات قواى فکرى بشر قرار دارد. و حقیقتا، این مسئله تمام حکمت حقّه الهیه است. (ملّاصدرا، المبدأ و المعاد، تصحیح سید جلالالدین آشتیانى، ص 90)
3ـ ملّاصدرا این جماعت را مورد ملامت قرار داده و در ذمّ ایشان مىنویسد: «به درستى که این گروه راه ضلالت را در پیش گرفته و دچار خسرانى عظیم گشتهاند. چقدر شنیع و قبیح است که مخلوقى داعیه احاطه علمى به ملک و ملکوت داشته و بر خود نام فیلسوف و حکیم اطلاق کند، ولى از خالق خویشْ علم و ادراک اشیا را سلب نماید؛ خالق علیمى که ذوات عالِمان صادر از اوست و هموست که قلوب ایشان را منوّر به معرفت اشیا نموده است!» ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 6، ص 180
4ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه یونان و روم، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى، ج 1، ص 197.
5ـ ارسطو، مابعدالطبیعه، کتاب 7، فصل 1248، 14، آ 25ـ29.
6ـ فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 361.
7ـ ارسطو، متافیزیک مابعدالطبیعه، ترجمه شرفالدین خراسانى، کتاب لامبدا، فصل نهم، ص 409.
8ـ ر.ک: برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى، ص 252؛ اتین ژیلسون، خدا و فلسفه، ترجمه شهرام پازوکى، ص 43؛ فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 361؛ والتر ترنس استیس، تاریخ انتقادى فلسفه یونان، ترجمه یوسف شاقول، ص 267؛ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 54؛ مهدى قوامصفرى، نظریه صورت در فلسفه ارسطو، ص 413ـ415.
9ـ شمسالدین محمّد شهرزورى، شرح حکمهالاشراق، تحقیق حسین ضیایى تربتى، النص، ص 379.
10ـ خواجه نصیرالدین طوسى، شرحالاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 304.
11ـ قطبالدین شیرازى، شرح حکمهالاشراق، تحقیق و تصحیح عبداللّه نورانى و مهدى محقق، ص 347؛ همو، درّهالتاج، تحقیق سیدمحمّد مشکات، ص 862.
12ـ میر محمّدباقر داماد، مصنّفات میرداماد، التقدیسات، تحقیق عبداللّه نورانى، ص 172.
13ـ ابنسینا، الهیات شفاء، تصحیح سعید زاید، مقاله هشتم، فصل 6؛ خواجه نصیرالدین طوسى، شرحالاشارات، ج 3، ص 298.
14ـ ابنسینا، المبدأ و المعاد، به اهتمام عبداللّه نورانى، ص 19.
15ـ ابنسینا، الاشارات والتنبیهات، ص 130.
16ـ ر.ک: ابنسینا، دانشنامه علائى الهیات، تصحیح محمّد معین، ص 87.
17ـ مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 5، ص 140 پاورقى.
18ـ ابنسینا، التعلیقات، تحقیق عبدالرحمن بدوى، ص 48.
19ـ ر.ک: همو، المبدأ و المعاد، ص 19.
20ـ ر.ک: ابنسینا، التعلیقات، ص 28و29؛ خواجه نصیرالدین طوسى، اجوبهالمسائل النصیریة بیست رساله، به اهتمام عبداللّه نورانى، النص، ص 44و45.
21ـ ابوالبرکات بغدادى، المعتبر فىالحکمه، ج 3، ص 93 به بعد.
22ـ ر.ک: شهابالدین سهروردى، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، ج 1 المشارع و المطارحات، ص 479.
23ـ خواجه نصیرالدین طوسى، شرحالاشارات، ج 3، ص 305.
24ـ ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 6، ص 221؛ همو، شرح الهدایة الاثیریه، تصحیح محمدمصطفى فولادکار، ص 420.
25ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 6، ص 198.
26ـ ر.ک: ملّاصدرا، شرح الهدایهالاثیریه، ص 385.
27ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 78.
28ـ همو، الحکمة المتعالیة، ج 6، ص 232؛ همو، حاشیه شرح حکمت اشراق، ص 365؛ همو، شرح الهدایة الاثیریه، ص 382.
29ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 121ـ122.
30ـ همو، الشواهدالربوبیة، تصحیح سید جلالالدین آشتیانى، ص 14.
31ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 6، ص 240.
3232و33ـ همو، الشواهدالربوبیة، ص 7.
34ـ همو، الحکمة المتعالیة، ج 3، ص 292.
35ـ ر.ک: همان، ج 1، ص 30.
36ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 78.
37ـ همو، شرح الهدایهالاثیریة، ص 391.
38ـ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، شرح حکمت متعالیه، ج 6، بخش چهارم، ص 198.
39ـ در آیات قرآن کریم و روایات ائمّه اطهار علیهمالسلام، «وحدت» در این معنا بسیار به چشم مىخورد؛ امیرالمؤمنین على علیهالسلام در جاى جاى نهجالبلاغه خطبههاى 1، 63، 150، 152 و 184 از آن پرده برداشته است.
40ـ ابنسینا، الهیات الشفاء، ص 48.
41ـ ملّاصدرا، العرشیه، تصحیح غلامحسین آهنى، ص 224.
42ـ همو، الشواهدالربوبیة، ص 263ـ271؛ همو، المبدأ و المعاد، ص 76ـ123.
43ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 6، ص 270، ذیل صفحه.
44ـ ملّاصدرا، الشواهدالربوبیة، ص 8.
45ـ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، رحیق مختوم، تدوین و تنظیم حمید پارسانیا، ج 1، بخش یکم، ص 321.
46ـ ملّاصدرا، المشاعر، ص 9.
47ـ سید محمدحسین طباطبائى، اصول فلسفه و روش رئالیسم، پاورقى مرتضى مطهّرى، ج 3، ص 38ـ41.
48ـ همان، ص 53.
4949و50ـ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، شرح حکمت متعالیه، ج 6، بخش چهارم، ص 198ـ200.
51ـ ر.ک: همان، ص 167ـ169؛ عبداللّه جوادى آملى، شمسالوحى تبریزى، ص 195.
52ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 6، ص 264، تعلیقه سید محمدحسین طباطبائى.
53ـ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، شرح حکمت متعالیه، ج 6، بخش چهارم، ص 167ـ168.
54ـ سید محمّدحسین طباطبائى، نهایة الحکمة، مدخل، ص 8و9.
55ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 6، ص 15و16، تعلیقه سید محمدحسین طباطبائى.
- ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، تهران، مطبعهالحیدرى، 1379ق.
- ـ ــــــ ، التعلیقات، تحقیق عبدالرحمن بدوى، بیروت، مکتبة الاعلامالاسلامى، 1404ق.
- ـ ــــــ ، المبدأ و المعاد، اهتمام عبداللّه نورانى، تهران، مؤسسه مطالعات اسلامى، 1363.
- ـ ــــــ ، الهیات شفاء، تصحیح سعید زاید، قم، مکتبة آیهاللّه المرعشى، 1404ق.
- ـ ــــــ ، دانشنامه علائى (الهیات)، مقدّمه و تصحیح محمّد معین، چ دوم، همدان، دانشگاه بوعلىسینا، 1383.
- ـ ارسطو، متافیزیک (مابعدالطبیعه)، ترجمه شرفالدین خراسانى، تهران، حکمت، 1377.
- ـ استیس، والتر ترنس، تاریخ انتقادى فلسفه یونان، ترجمه یوسف شاقول، قم، مفید، 1385.
- ـ بغدادى، ابوالبرکات، المعتبر فى الحکمة، چ دوم، اصفهان، دانشگاه اصفهان، 1373.
- ـ جوادى آملى، عبداللّه، رحیق مختوم، تدوین و تنظیم حمید پارسانیا، چ سوم، قم، اسراء، 1386.
- ـ ــــــ ، شرح حکمت متعالیه، تهران، الزهراء، 1372.
- ـ ــــــ ، شمسالوحى تبریزى، قم، اسراء، 1386.
- ـ داماد، میر محمّدباقر، مصنّفات میرداماد، تحقیق عبداللّه نورانى، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، تهران، 1381ـ1385.
- ـ راسل، برتراند، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى، چ ششم، تهران، کتاب پرواز، 1373.
- ـ ژیلسون، اتین، خدا و فلسفه، ترجمه شهرام پازوکى، تهران، حقیقت، 1374.
- ـ سهروردى، شهابالدین، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، تصحیح هانرى کربن، چ دوم، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1373.
- ـ شهرزورى، شمسالدین محمّد، شرح حکمهالاشراق، تصحیح و تحقیق و ترجمه حسین ضیایى تربتى، چ دوم، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1380.
- ـ شیرازى، قطبالدین، درّهالتاج، به اهتمام و تصحیح سیدمحمد مشکوة، چ سوم، تهران، حکمت، 1369.
- ـ ــــــ ، شرح حکمهالاشراق، به اهتمام عبداللّه نورانى و مهدى محقق، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1383.
- ـ طباطبائى، سید محمّدحسین، اصول فلسفه و روش رئالیسم، پاورقى مرتضى مطهّرى، چ ششم، قم، صدرا، 1368.
- ـ ــــــ ، نهایة الحکمة، تحقیق و تعلیق عباسعلى زارعى سبزوارى، چ دوم، قم، اسلامى، 1427ق.
- ـ طوسى، خواجه نصیرالدین، اجوبهالمسائل النصیرى (بیست رساله)، به اهتمام عبداللّه نورانى، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى، 1383.
- ـ ــــــ ، شرح الاشارات و التنبیهات مع المحاکمات، قم، نشرالبلاغة، 1375.
- ـ قوامصفرى، مهدى، نظریه صورت در فلسفه ارسطو، تهران، حکمت، 1382.
- ـ کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه (یونان و روم)، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى، چ پنجم، تهران، سروش، 1385.
- ـ کلینى، محمّدبن یعقوب، اصول کافى، چ دوم، تهران، چاپ اسلامیه، 1362.
- ـ مطهّرى، مرتضى، مجموعه آثار، تهران، صدرا، 1368، ج 5.
- ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، چ سوم، بیروت، دار احیاءالتراث، بىتا.
- ـ ــــــ ، الشواهد الربوبیة فى المناهج السلوکیة، تصحیح و تعلیق سید جلالالدین آشتیانى، چ دوم، مشهد، المرکز الجامعى للنشر، 1360.
- ـ ــــــ ، العرشیة، تصحیح غلامحسین آهنى، تهران، مولى، 1361.
- ـ ــــــ ، المبدأ و المعاد، تصحیح سید جلالالدین آشتیانى، تهران، انجمن حکمت و فلسفه ایران، 1354.
- ـ ــــــ ، المشاعر، به اهتمام هانرى کربن، چ دوم، تهران، کتابخانه طهورى، 1363.
- ـ ــــــ ، شرح الهدایة الاثیریة، تصحیح محمّدمصطفى فولادکار، بیروت، موسسة التاریخالعربى، 1422ق.