حکم ناپذیرى وجود
بنابر دیدگاههاى فلسفى رایج، موضوع فلسفه اولى عبارت است از «وجود مطلق» یا «موجود از آن جهت که موجود است»؛ ولى روشن است که درستى این سخن، مشروط است به اینکه وجود، حکمپذیر باشد؛ یعنى اتصافش به برخى احکام و اوصاف، ممکن باشد. ادعاى این مقاله آن است که در وجود، چنین شرطى امکان تحقق ندارد. بنابراین وجود، حکمناپذیر است و ممکن نیست که «وجود مطلق» یا «موجود از آن جهت که موجود است» موضوع فلسفه باشد.
Article data in English (انگلیسی)
سال هفتم، شماره سوم، بهار 1389، 89ـ104
حسین عشاقى1
چکیده
بنابر دیدگاههاى فلسفى رایج، موضوع فلسفه اولى عبارت است از «وجود مطلق» یا «موجود از آن جهت که موجود است»؛ ولى روشن است که درستى این سخن، مشروط است به اینکه وجود، حکمپذیر باشد؛ یعنى اتصافش به برخى احکام و اوصاف، ممکن باشد. ادعاى این مقاله آن است که در وجود، چنین شرطى امکان تحقق ندارد. بنابراین وجود، حکمناپذیر است و ممکن نیست که «وجود مطلق» یا «موجود از آن جهت که موجود است» موضوع فلسفه باشد.
کلیدواژهها: موضوع فلسفه، وجود مطلق، موجود از آن جهت که موجود است، احکام وجود، امور عامه، وصف و موصوف، وحدت وجود، حکمناپذیرى.
آیا فلسفه اولى از هستى سخن مىگوید؟
نخستین پرسشى که مىتوان درباره فلسفه اولى مطرح کرد، این است که فلسفه اولى درباره چه سخن مىگوید، و احکام و اوصاف چه موضوعى را بیان مىکند. پاسخ فلاسفه مشّاء،1 اشراق2 و متعالى3 به پرسش مزبور، این است که فلسفه اولى درباره «وجود مطلق» یا «موجود از آن جهت که موجود است» سخن مىگوید و احکام و اوصاف چنین موضوعى را بیان مىکند؛ اما درستى چنین پاسخى وابسته به این است که وجود یا موجودى که این فلاسفه آن را به منزله موضوع فلسفه پذیرفتهاند، حکمپذیر، و اتصافش به برخى احکام و اوصاف، شدنى و ممکن باشد؛ زیرا در غیر این صورت، براى فیلسوف و فلسفه، مجالى باقى نیست که سخن از احکام و اوصاف وجود بگوید.
با توجه به آثار بزرگان هر سه مشرب فلسفى پیشین، روشن مىشود که آنها بدون هیچ استدلالى، حکمپذیرى وجود یا موجود، و امکان اتصافش را به برخى اوصاف و احکام، امرى مسلم و قطعىالصدق پنداشتهاند. به عکس، از آثار عرفانى فهمیده مىشود که عرفا، ثبوت هرگونه وصف و حکمى را براى وجود مطلق، نفى و انکار مىکنند، و مىگویند وجود، از آن جهت که وجود است، هیچ اسم و رسمى ندارد و متصف به هیچ وصفى نیست.4
با وجود چنین اختلافى بین بزرگان فلسفه و عرفان نمىتوان بدون تحقیق و بررسى، از دستهاى جانبدارى کرد؛ بلکه باید با اقامه برهان روشن شود که آیا وجود، حکمپذیر است یا نه و آیا امکان اتصاف به وصفى را دارد یا نه. اگر وجود، حکمپذیر باشد، مىتوان آن را موضوع فلسفه اولى قرار داد و راهى را رفت که فلاسفه مشّایى، اشراقى یا متعالى رفتهاند، و اگر حکمپذیر نباشد، نمىتوان آن را موضوع فلسفه ساخت، و باید موضوع دیگرى را براى فلسفه ارائه کرد و این بدان معناست که فلسفه اولى را باید از نو ساخت؛ زیرا به دنبال تبدیل موضوع فلسفه، محمولات و خودِ گزارههاى فلسفى، تغییرى بنیادین مىیابند و بسیارى از دعاوى فلسفى باید به گونهاى دیگر طرح، تحلیل و اثبات شوند؛ و اینجاست که باید گامهاى نوینى در فلسفه برین برداشته شود.
حکمناپذیرى هستى
به نظر ما «وجود مطلق» یا «موجود از آن جهت که موجود است» به هیچ وجه حکمپذیر نیست، و امکان ندارد متصف به وصفى شود. از اینرو، چنین وجودى نمىتواند موضوع فلسفه باشد و ممکن نیست در گزارههاى فلسفى، چنین موضوعى متعلَق احکام فلسفى قرار گیرد. این ادعا با براهین زیر قابل اثبات است.
برهان اول: اگر «وجود مطلق» واقعا وصفى داشته باشد، لازم مىآید وصف آن، نه موجود باشد و نه معدوم؛ و این، ارتفاع نقیضین، و محال است. پس وصف داشتن «وجود مطلق» نیز محال است.
توضیح اینکه اوصاف و احکامى که گفته مىشود بر «وجود مطلق» یا بر «موجود از آن جهت که موجود است» حمل مىشوند، اگر هریک لابشرط از هر شرط و قیدى فرض شود، چنین وصفى یا موجود است یا معدوم؛ زیرا ارتفاع نقیضین آشکارا باطل است. بنابراین هر وصفى از این اوصاف و احکام، بدون اینکه مشروط به شرطى و مقیّد به قیدى باشد، یا موجود است یا معدوم. احتمال نخست باطل است؛ زیرا اگر چنین وصفى موجود باشد، باید واجبالوجود بالذات نیز باشد؛ چون از سویى آن وصف بنابر فرض، موجود است، و از سویى دیگر و باز بنابر فرض، این موجود در موجودیتش هیچ شرط و قیدى ندارد و روشن است که چنین موجودى، واجبالوجود است. اما واجبالوجود بودن این اوصاف باطل است؛ زیرا هر وصفى، متکى به موصوف، و در موجودیتش، وابسته به موضوع خود است و بنابراین نمىتواند واجبالوجود باشد. پس احتمال نخست، یعنى موجود بودن چنین اوصافى، باطل است.
احتمال دوم که چنین اوصاف و احکامى معدوماند، نیز باطل است؛ زیرا چنین اوصاف و احکام معدومى، حتما ممتنعالوجود بالذات نیز هستند؛ چون این اوصاف از سویى معدوماند و از سویى دیگر، بنابر فرض، در معدوم بودن مشروط به هیچ قید و شرطى نیستند، و روشن است معدومى که در معدومیتش وابسته به هیچ قید و شرطى نباشد، معدوم بالذات است، و معدوم بالذات، ممتنعالوجود بالذات است. بنابراین در این فرض، همه آن چیزهایى که ادعا مىشود از اوصاف و احکام «وجود مطلق» یا «موجود از آن جهت که موجود است» هستند، ممتنعالوجود بالذاتاند. روشن است که ممتنعات ذاتى نمىتوانند بر وجود یا موجود حمل شوند، و ممکن نیست، اوصاف هستى باشند؛ حال آنکه بنابر فرض اینها اوصاف و احکام وجود یا موجودند. این خلف است؛ پس «وجود مطلق» یا «موجود از آن جهت که موجود است» هیچ وصف و اسم و رسمى ندارد.
اشکال: ممکن است گفته شود که بطلان احتمال اول، قطعى و یقینى نیست؛ زیرا درستى این گزاره که «واجبالوجود بودن وصف، ناممکن است» مسلم نیست؛ چون مىتوان وصفى داشت که قائم و متکى به موصوف نباشد؛ مانند صفاتى که عین ذات موصوفاند، نه زاید بر آن. اینگونه اوصاف، اتکایى به موصوف ندارند، تا با واجبالوجود بودنشان ناسازگارى داشته باشند. شاید اوصاف «وجود مطلق» یا «موجود از آن جهت که موجود است» نیز اینگونه باشند؛ پس بطلان احتمال نخست قطعى و یقینى نیست؛ و بنابراین برهان ناتمام است.
پاسخ: این اشکال پذیرفته نیست؛ زیرا وصف حقیقى و موصوفش، در خارج عینیت و اتحاد صددرصد ندارند؛ بلکه بین آن دو، گونهاى مغایرت واقعى برقرار است؛ زیرا اگر بین مطابَق خارجى وصف، و مطابَق خارجى موصوف، هیچ تفاوتى نباشد، ترجح بلامرجح لازم مىآید؛ زیرا اینکه در خارج، وحدت براى نمونه، وصف «وجود مطلق» شده، نه بر عکس، ترجحى بدون مرجح است؛ چون فرض این است که بین وصف و موضوع هیچ تفاوتى نیست، و ترجح بدون مرجح، محال است. پس وصف بودن وصف، و موصوف بودن موصوف در خارج، ملازم با نوعى تغایر واقعى بین موصوف و وصف است و گواه است بر مغایرت آنها «لِشَهَادَةِ کُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ کُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَیرُ الصِّفَة»5 وگرنه ترجح بلامرجح لازم مىآید.
با اثبات مغایرت واقعى وصف و موصوف، مىگوییم اگر مغایرت وصف با موصوف به گونهاى باشد که وصف، ذاتى مستقل داشته باشد و بر موصوفش متکى نباشد، لازم مىآید که وصف مفروض، وجود لنفسه داشته باشد و در این صورت، وصف، از احوال و اوصاف موصوفش نخواهد بود که این خلاف فرض است. بنابراین باید وصف حقیقى، متکى به موصوف باشد، و این اتکا و وابستگى به موصوف، با واجبالوجود بودن آن سازگار نیست.
از اینجا فهمیده مىشود ریشه امتناع تحقق وصف براى «وجود مطلق» این است که تحقق وصف براى چیزى، ملازم است با تحقق نوعى مغایرت واقعى بین آن و موصوفش. اما وقوع چنین مغایرتى بین «وجود مطلق» و وصف مفروضش محال است؛ زیرا بنابر بیانى که گذشت، این وصفِ مغایر با «وجود مطلق»، یا باید واجبالوجود بالذات باشد، یا ممتنعالوجود بالذات؛ اگر واجبالوجود باشد، با متکى بودنش به موصوف سازگار نیست؛ و اگر ممتنعالوجود باشد، با موصوفش که عین واقعیت و موجودیت است، امکان اتحاد مصداقى ندارد.
برهان دوم: اگر «وجود مطلق» واقعا وصفى داشته باشد، لازم مىآید وصف او نه «وجود ناب» باشد و نه نقیض «وجود ناب»؛ و این، ارتفاع نقیضین، و محال است؛ پس وصف داشتن «وجود مطلق» نیز محال است.
توضیح اینکه به دلیل بطلان و استمحال ارتفاع نقیضین از هر شىء مفروض، بر هر وصف مفروضى که در گزارههاى فلسفى، بهظاهر بر «وجود مطلق» حمل مىشود، یا «وجود ناب» صادق است یا نقیض آن، یعنى عدم «وجود ناب»، اما احتمال نخست درست نیست؛ زیرا هریک از این اوصاف، با تعدد افراد «وجود مطلق»، متعددند. براى نمونه «واحدِ» محمول بر وجود امکانى (به خاطر تمایز واجب و ممکن) با «واحد» محمول بر وجود واجبى، متفاوت است ـ بنابراین «واحد»هاى متعددى موجودند؛ اما «وجود ناب» متعدد نیست؛ زیرا «صرف الشىء لایتثنى ولایتکرر». پس بنابر شکل دوم، این نتیجه به دست مىآید که این اوصاف، «وجود ناب» نیستند. از اینرو، احتمال نخست باطل است؛ بنابراین اگر «وجود مطلق» واقعا وصفى داشته باشد، آن وصف، وجودى ناب نیست.
احتمال دوم، که بر هر وصفى از این اوصاف، عدم «وجود ناب» صادق باشد، نیز باطل است؛ زیرا عدم «وجود ناب» خود، «عدم ناب» است، نه «عدم آمیخته به وجود»؛ و صدق «عدم ناب» بر «وجود مطلق» که عین موجودیت و هستى است، مستلزم وقوع تناقض است.
اما دلیل اینکه عدم «وجود ناب»، «عدم ناب» است، نه «عدم آمیخته به وجود»، این است که عدم «وجود ناب» همان نقیض «وجود ناب» است (چون سلب هر چیز نقیض اوست)؛ و اگر نقیض «وجود ناب»، «عدم آمیخته به وجود» باشد، اجتماع نقیضین در تحقق لازم مىآید؛ زیرا «عدم آمیخته به وجود» از نظر مصداق، عین «وجود آمیخته به عدم» است و بین آنها تفاوتى حقیقى نیست، جز در ترتیب ذکر وجود و عدم. از سویى «وجود آمیخته به عدم» معلولِ «وجود ناب» است؛ زیرا «وجود ناب» چیزى جز واجبالوجود بالذات نیست؛ زیرا هر وجود امکانى، آمیخته به عدم است و هر وجودى، معلول واجبالوجود است؛ پس «وجود آمیخته به عدم» معلولِ «وجود ناب» است، و چون هر معلولى با علتش اجتماع وجودى دارد «وجود آمیخته به عدم» با «وجود ناب» اجتماع وجودى دارد، و روشن شد که «وجود آمیخته به عدم» از نظر مصداق عین «عدم آمیخته به وجود» است. بنابراین وقتى «وجود آمیخته به عدم» با «وجود ناب» اجتماع وجودى دارد، «عدم آمیخته به وجود» هم که از نظر مصداق عین «وجود آمیخته به عدم» است با «وجود ناب» اجتماع وجودى خواهد داشت؛ و چون فرض بر این است که نقیض «وجود ناب»، «عدم آمیخته به وجود» است، پس اجتماع «عدم آمیخته به وجود» با «وجود ناب» به معناى اجتماع دو نقیض با هم است؛ یعنى لازم مىآید در زمان تحقق «وجود آمیخته به عدم»، «عدم آمیخته به وجود» و نقیض آن تحقق داشته باشند؛ اما چنین نتیجهاى محال است؛ زیرا بین دو نقیض، تطارد ذاتى برقرار است و تحقق هریک، با تحقق همزمان دیگرى ناسازگار است. بنابراین، نقیض «وجود ناب»، «عدم ناب» است، نه «عدم آمیخته به وجود»؛ یعنى عدم «وجود ناب»، «عدم ناب» است، نه «عدم آمیخته به وجود»؛ وگرنه مشکل اجتماع نقیضین در تحقق لازم مىآید.
با توجه به نکته مزبور و باطل بودن احتمال نخست، مىگوییم اگر «وجود مطلق» واقعا اوصافى داشته باشد، از آنجا که «وجود ناب» بر آن اوصاف صادق نبود، بر هریک از آنها، نقیض «وجود ناب» که چیزى جز «عدم ناب» نیست، صادق است. بنابراین اگر «وجود مطلق» واقعا وصفى داشته باشد، آن وصف نباید چیزى جز «عدم ناب» و نیستى محض باشد؛ ولى روشن است که «عدم ناب» و نیستى محض، نمىتواند از اوصاف وجود باشد؛ زیرا اتحاد مصداقى بین آنها ممکن نیست، وگرنه وقوع تناقض لازم مىآید. بنابراین این اوصاف، با فرض «عدم ناب» بودن، ممکن نیست وصف «وجود مطلق» باشند و بر آن حمل شوند، حال آنکه فرض این بود که اینها، اوصاف «وجود مطلق» باشند و در گزارههاى فلسفى بر «وجود مطلق» حمل شوند. پس احتمال دوم نیز به خلاف فرض و تناقض منجر مىشود. ثابت شد که اگر «وجود مطلق» واقعا اوصافى داشته باشد، نه «وجود ناب» بر آن اوصاف، صادق است و نه عدم «وجود ناب»؛ و این یعنى ارتفاع نقیضین که محال است؛ پس وصف داشتن «وجود مطلق» نیز محال است. همچنین روشن شد که نه چیزهایى که به منزله اوصاف و احکام «وجود مطلق» مطرحاند واقعا از اوصاف و احکام «وجود مطلق» هستند و نه آنچه به منزله موضوع فلسفه اولى مطرح شده، واقعا موضوع فلسفه اولى است.
برهان سوم: حقیقت هریک از احکامى که در گزارههاى فلسفى، بهظاهر بر «وجود مطلق» حمل مىشود یا همان حقیقت «وجود مطلق» است؛ یعنى در تقرر ماهوىاش با حقیقت «وجود مطلق»، متفاوت نیست، به گونهاى که تعریف حقیقى آن با تعریف حقیقى «وجود مطلق» یکى است و تفاوتى ندارد؛ یا اینکه با آن مغایر است. فرض نخست باطل است؛ زیرا اگر حقایق این احکام، همان حقیقت «وجود مطلق» باشند، خلاف فرض لازم مىآید و نیز احکام «وجود مطلق»، دیگر نباید احکام «وجود مطلق» نباشند؛ چون حکم مفروض، در تقرّر ماهوى و به دنبالش در تقرّر وجودى، عین موضوع است، و روشن است چیزى از احکام خودش نیست.
فرض دوم نیز باطل است؛ زیرا وقتى حقایق آن احکام، مغایر با حقیقت «وجود مطلق» بود، آنها از جهت مصداقى یا با «وجود مطلق»، متحدالمصداقاند یا مغایر. احتمال نخست، ناممکن و باطل است؛ زیرا آن احکام در اتصاف به وجود، نیاز به واسطه در عروض دارند؛ زیرا بنابر فرض، حقایق آنها غیر «وجود» است، و بنابر اصالت وجود، هر غیروجودى در اتصاف به وجود، نیازمند واسطه در عروض است؛ حال آنکه «وجود مطلق» در اتصاف به وجود، نیازمند واسطه در عروض نیست (زیرا وجود، اصیل و موجود بالذات است). ممکن نیست دو حقیقت که یکى در اتصاف به وجود، واسطه در عروض دارد و دیگرى، ندارد، اتحاد مصداقى داشته باشند؛ وگرنه لازم مىآید که امرى در اتصاف به وصفى یگانه، هم واسطه در عروض داشته باشد و هم نداشته باشد، که این تناقض و باطل است. احتمال اخیر (یعنى اینکه آن احکام به حسب مصداق، مغایر با «وجود مطلق» باشند) نیز متناقض و باطل است؛ زیرا هر حکم واقعى به دلیل اینکه بر موضوعش حمل مىشود، با آن اتحاد مصداقى دارد؛ ولى در اینجا فرض بر این است که بین آن احکام و موضوعشان، یعنى «وجود مطلق» چنین اتحادى برقرار نیست. بنابراین هر آنچه در گزارههاى فلسفى، به منزله احکام «وجود مطلق» بهظاهر بر آن حمل مىشود، یا به سبب اینکه هیچ تفاوتى با «وجود مطلق» ندارند، نمىتوانند حکم «وجود مطلق» باشند و یا به موجب اینکه با «وجود مطلق» اتحاد مصداقى ندارند. پس در هر صورت آنها شرط حکم بودن براى «وجود مطلق» را ندارند و در واقع، حکم «وجود مطلق» نیستند.
برهان مزبور، عینا درباره «موجود از آن جهت که موجود است» نیز جارى است. بنابر آن برهان، این نتیجه به دست مىآید که همه آنچه در گزارههاى فلسفى، به منزله احکام «موجود از آن جهت که موجود است» بهظاهر بر آن حمل مىشوند، شرط حکم بودن براى آن را ندارند و در واقع، حکم «موجود از آن جهت که موجود است» نیستند. پس چه از موضوع فلسفه، با عنوان «جود مطلق» یاد کنیم و چه با عنوان «موجود از آن جهت که موجود است»، در هر صورت، چنین موضوعى، هیچ اسم و رسم و حکمى ندارد.
اشکال: درباره استدلال مزبور، ممکن است اشکالى به نظر برسد و آن اینکه در احتمالات سهگانه پیشین، بطلان احتمال نخست مخدوش است؛ زیرا حیثیتهاى وجودى مانند وحدت، تشخص و وجوب، دلیل بطلان احتمال نخست را نقض مىکنند؛ چراکه این حیثیتها، به سبب اینکه از سنخ وجودند، در تقرّر ماهوى با حقیقت «وجود مطلق» متفاوت نیستند و تعریف حقیقى آنها با تعریف حقیقى «وجود مطلق» یکى است، ولى با این حال، بر وجود حمل مىشوند و از احکام آناند؛ چنانچه مىتوان گفت «هر وجودى واحد است» یا «هر وجودى، واجب (بالذات یا بالغیر) است»... پس از یکسان بودن ماهیت دو چیز، لازم نمىآید که یکى، از احکام دیگرى نباشد؛ بنابراین، بطلان احتمال نخست مخدوش است، و با مخدوش بودن بطلان این احتمال، دلالت برهان بر مدعا ناتمام خواهد شد.
پاسخ: اشکال مزبور پذیرفته نیست؛ زیرا اینکه گفته شد حیثیتهاى محمول بر وجود، در تقرّر ماهوىشان، با حقیقت «وجود مطلق» متفاوت نیستند، درست نیست؛ بلکه آنها حقایقى ناهمگون و مغایر با حقیقت «وجود مطلق» دارند؛ زیرا این حیثیتها در تقرّر ماهوى یا هیچگونه تفاوتى با حقیقت «وجود مطلق» ندارند، یا به گونهاى با آن متفاوتاند. احتمال نخست، به سبب اینکه با ترجح بلامرجح تلازم دارد، باطل است؛ زیرا اگر حقیقت تشخص، براى مثال، با حقیقت «وجود مطلق» هیچگونه تفاوتى نداشته باشد، موضوع بودن «وجود مطلق» و حکم بودن تشخص براى آن، نه به عکس، ترجحى بلامرجح است؛ چون بنابر فرض، هرچه براى حقیقت «وجود مطلق» هست، بدون هیچ تفاوتى براى حقیقت تشخص هم هست، و این، چیزى جز آن نیست. بنابراین در این فرض، ملاکى در کار نیست که «وجود مطلق»، موضوع فلسفه باشد و براى مثال، تشخص، حکم آن. از اینرو، این احتمال به سبب لزوم ترجح بلامرجح، باطل است؛ پس باید این حیثیتها در تقرّر ماهوى به گونهاى با حقیقت «وجود مطلق» تفاوت داشته باشند، تا بنابر آن، موضوع فلسفه بودن «وجود مطلق» و حکم بودن تشخص براى آن، موجّه و درست باشد.
از سویى حصول این تفاوت، ممکن نیست، مگر اینکه دستکم یکى از آن دو، فاقد چیزى باشد که دیگرى واجد آن است؛ زیرا اگر هرچه اولى دارد دومى هم داشته باشد، تفاوتى بین آنها نیست و دوباره اشکال ترجح بلامرجح لازم مىآید؛ بنابراین دستکم حقیقت یکى، باید مرکب از دو حیثیت وجود و عدم باشد، و روشن است چنین حقیقتى، حتما با حقیقت دیگرى متفاوت است و این دو، تعریف حقیقى یکسانى ندارند؛ زیرا آن دیگرى یا حقیقتش وجود ناب است که روشن است حقیقت وجود ناب، با حقیقتِ مرکب از وجود و عدم، مغایر است و ممکن نیست براى این دو، تعریف حقیقى واحدى شکل بگیرد، و یا حقیقتش فاقد چیزى است که اولى واجد آن است، که در این صورت به دلیل اینکه هرکدام از آن دو، واجد ویژگىاى است که دیگرى فاقد آن است، حقیقت آنها متفاوت مىشود و ممکن نیست براى آن دو، تعریف حقیقى واحدى شکل گیرد. پس حقایق این حیثیتها با حقیقت «وجود مطلق» مغایر است. بر این اساس، این حیثیتها را نمىتوان مورد نقضى براى دلیل بطلان احتمال نخست دانست؛ زیرا دلیل بطلان احتمال نخست، در صورتى نقض مىشود که فرضهاى احتمال نخست، در مورد نقض هم تحقق داشته باشند؛ اما فرض اتحاد ماهوى، در مورد نقض مذکور محقق نیست.
برهان چهارم: اوصافى که گفته مىشود در گزارههاى فلسفى، بر «وجود مطلق» حمل مىشوند، هریک تعریف ویژهاى دارند که با تعریف «وجود مطلق» متفاوت است؛ براى نمونه، تعریف «وحدت»، یعنى همان حیثیت عدم انقسام، با تعریف «وجود» یعنى همان حیثیت طرد عدم، متفاوت است. اینجا مىگوییم این تعاریف یا خود حاکى از ماهیت و حقیقت این اوصافاند یا لوازم حقیقت این اوصاف و در هر صورت متفاوت بودن تعاریف آنها با تعریف «وجود مطلق» نشانگر متفاوت بودن حقیقت این اوصاف با حقیقت «وجود مطلق» است؛ زیرا اگر این تعاریف، تعاریف حقیقى و نشانگر ماهیت حقیقى معرَف خود باشند، تفاوت آنها با تعریف وجود، بدون واسطه، نشانگر تفاوت حقایق آنها با حقیقت «وجود مطلق» است؛ زیرا بنابر فرض، حقیقت آنها، چیزى جز مطابَق مفاهیم به کار رفته در این تعاریف متفاوت با تعریف وجود نیست. اگر این تعاریف از لوازم ماهیت حقیقى آنها باشند، باز این، نشانگر تفاوت حقایق آنهاست با حقیقت «وجود مطلق»؛ زیرا اختلاف لوازم، ملازم با اختلاف ملزومات است؛ بنابراین ملزومات این تعاریفِ متفاوت، متفاوتاند و آن ملزومات متفاوت، اگر حقیقت اصلى دو سوى سنجش باشند، حقایق آن اوصاف با حقیقت «وجود مطلق» متفاوت است، و اگر آن ملزومات متفاوت نیز خود از لوازم ملزومات دیگر باشند، باید اختلاف آنها ملازم با اختلاف ملزومات پیشین دیگر باشد و به همین شیوه پیش مىرویم تا سرانجام چون تسلسل باطل است، این اختلاف لوازم و ملزومات به اختلاف خود حقایق دو سوى سنجش بینجامد. پس در هر صورت، اختلاف تعاریف، یا مستقیم یا غیرمستقیم، ملازم با اختلاف حقایق آنهاست؛ پس ثابت شد که حقیقت این اوصاف، غیرحقیقت «وجود مطلق» است. از سویى بنابر اصالت وجود، هر غیروجودى در اتصاف به وجود، نیازمند واسطه در عروض است؛ حال آنکه «وجود مطلق» در اتصاف به وجود، نیازمند واسطه در عروض نیست (زیرا وجود، اصیل و موجود بالذات است). ممکن نیست دو حقیقت که یکى در اتصاف به وجود، واسطه در عروض دارد و دیگرى ندارد، اتحاد مصداقى داشته باشند؛ وگرنه لازم مىآید که امرى در اتصاف به وصفى یگانه، هم واسطه در عروض داشته باشد و هم نداشته باشد، که این تناقض و باطل است. پس این اوصاف واقعا از محمولات «وجود مطلق» نیستند؛ زیرا اگر به گونه حقیقى بر «وجود مطلق» حمل مىشدند، واقعا با آن اتحاد مصداقى داشتند؛ حال آنکه ثابت شد آنها نمىتوانند اتحاد مصداقى داشته باشند. بنابراین روشن شد که هر آنچه در گزارههاى فلسفى، به منزله اوصاف «وجود مطلق» بهظاهر بر آن حمل مىشوند، در واقع با آن اتحاد مصداقى ندارند؛ و بنابراین آنها واقعا اوصاف و احکام حقیقى «وجود مطلق» نیستند.
خلاصه سخن و نتیجهگیرى
خلاصه سخن در براهین مزبور این است که اوصاف و احکامى که در گزارههاى فلسفى بر «وجود مطلق» حمل مىشوند، شرایط لازم براى وصف بودن و حکم بودن براى «وجود مطلق» را ندارند؛ بنابراین نه آن اوصاف و احکام واقعا از آن «وجود مطلق» هستند، و نه «وجود مطلق» واقعا موضوع آن اوصاف و احکام است.
در توضیح باید گفت براى اینکه معنایى، وصف حقیقى موصوفى باشد تا حکم واقعى آن شود، شرایطى لازم است. این شرایط عبارتاند از:
1. اتحاد مصداقى وصف با موصوف: موصوف هرگونه شیئیتى دارد، وصف نیز باید با همانگونه شیئیت، با شیئیت موصوف متحد باشد؛ چه این شیئیت، وجودى باشد؛ مانند اینکه بگوییم «این گل، سرخ است» و چه شیئیت ماهوى باشد؛ مانند اینکه در مقام بیان ماهیت انسان بگوییم «انسان حیوان است» و یا شیئیت عدمى باشد مانند اینکه بگوییم «تناقض معدوم است». تحقق این شرط، براى وصف شدن وصف، لازم است؛ زیرا وصف بر موصوفش حمل مىشود و محمول در نحوه شیئیتش با موضوعش متحدالمصداق است؛
2. نبود اتحاد صد درصد بین وصف و موصوف و وجود گونهاى مغایرت واقعى: این شرط نیز لازم است؛ زیرا اگر بین وصف و موصوف هیچگونه مغایرت واقعىاى برقرار نباشد، وصف شدن وصف، و موصوف شدن موصوف، نه عکس آن، ترجح بلامرجح است. پس براى وصف شدن وصف، باید مرجحى باشد که در موصوف نیست و نیز براى موصوف شدن موصوف باید مرجحى باشد که در وصف نیست. بودن مرجحى در هریک، نه در دیگرى، موجب مىشود که گونهاى مغایرت واقعى بین وصف و موصوف تحقق یابد؛
3. سازگارى نحوه شیئیت وصف با وصف بودن آن: این شرط نیز لازم است؛ زیرا ناسازگارى نحوه شیئیت وصف با وصف بودن او، مانع از وصف بودن وصف است. براى نمونه نحوه شیئیت واجبالوجود مانع وصف شدن آن است.
با توجه به لزوم تحقق شرایط مزبور، روشن مىشود که همه آنچه در فلسفه اولى به منزله وصف و حکم براى «وجود مطلق» مطرح شدهاند، هیچکدام واجد شرایط مزبور نیست؛ زیرا بنابر مباحث ما در براهین چهارگانه، روشن شد که برخى از آن اوصاف و احکام، شرط نخست را ندارند؛ براى نمونه اگر آنها، ممتنع بالذات یا عدم ناب باشند نمىتوانند با «وجود مطلق» اتحاد مصداقى داشته باشند. برخى از آنها نیز، شرط دوم را ندارند؛ براى نمونه اگر آنها در تقرّر ماهوى عین «وجود مطلق» باشند، بین وصف و موصوف هیچ مغایرتى تحقق نمىیابد؛ برخى از آنها نیز شرط سوم را ندارند؛ براى نمونه اگر واجبالوجود بالذات یا وجود ناب باشند، نحوه وجود واجب و وجود ناب با وصف شدن ناسازگار است و بنابراین هیچ وصف و حکم حقیقىاى براى «وجود مطلق» محقق نمىشود. اکنون مىتوان نتایج زیر را به دست آورد:
1. علت اینکه «وجود مطلق» موضوع آن اوصاف و احکام نیست، این است که منزلت «وجود مطلق» بالاتر از آن است که موضوع اینگونه اوصاف و احکام باشد؛ زیرا آنچه به منزله اوصاف و احکام «وجود مطلق» مطرح است، براى اینکه واقعا آنها وصف باشند، باید نحوه شیئیت آنها مانع وصف شدن آنها نباشد؛ براى نمونه باید واجبالوجود یا وجود ناب نباشند؛ اما وقتى این نحوه شیئیت را از آنها سلب مىکنیم، آنها مجبورند عدم ناب و ممتنعالوجود بالذات باشند که در این صورت، منزلت «وجود مطلق» بالاتر از آن است که موضوع اینگونه اوصاف و احکام عدمى باشد. بر این اساس، نبود اوصاف و احکام مفروض در «وجود مطلق»، حاکى از نقصان و کاستى «وجود مطلق» نیست و کمبودى براى آن شمرده نمىشود؛ بلکه بهعکس، بر ناقص نبودن «وجود مطلق» دلالت دارد.
2. «وجود مطلق» هیچ وصف حقیقىاى ندارد؛ زیرا داشتن هر وصف حقیقى، مستلزم اشکالاتى است که در براهین چهارگانه مزبور بیان شد؛ اما محمولاتى که در حقیقت، وصف و حکم حقیقى «وجود مطلق» نیستند، حملشان بر «وجود مطلق» اشکالى ندارد؛ براى نمونه در گزاره «هر وجودى اصیل است»، حمل «اصیل» بر وجود بىاشکال است؛ زیرا «اصیل» به معناى «موجود بالذات» است که به لحاظ ماهوى و مصداقى با وجود یکى است؛ و در حقیقت براى «وجود مطلق»، وصف و حکم نیست؛ از اینرو حمل آن بر وجود، مستلزم اشکالاتى که در براهین چهارگانه بیان شد نیست. نیز مسئله در گزاره «هر وجودى، واجبالوجود است» بر مبناى اینکه هیچگونه کثرتى در وجود نباشد، همینگونه است؛ زیرا در این صورت، واجبالوجود به لحاظ ماهوى و مصداقى، با وجود یکى است و در حقیقت براى وجود، وصف و حکم نیست. از اینرو حمل آن بر وجود، مستلزم اشکالات پیشین نیست.
3. همچنین در گزارههاى فلسفى سالبه، که احکام و اوصافى از «وجود مطلق» سلب مىشوند، اشکالاتى که در براهین چهارگانه از حمل آن احکام و اوصاف بر «وجود مطلق» لازم مىآمد، در اینگونه گزارهها لازم نمىآید؛ زیرا در گزاره سالبه، حکم، نه اثبات، بلکه از موضوع سلب مىشود؛ و بنابراین اشکالات پیشین که از حمل و اثبات آن احکام لازم مىآمد، اینجا لازم نمىآید.
چیستى موضوع فلسفه اولى
روشن شد که امکان ندارد موضوع حقیقى آنچه در فلسفههاى رایج، به منزله وصف و حکم، بر «وجود مطلق» حمل مىشود، «وجود مطلق» باشد و نباید آنها را به گونه حقیقى، اوصاف و احکام «وجود مطلق» دانست. بنابراین از بین دو دیدگاه فیلسوف و عارف که اولى «وجود مطلق» را موضوع فلسفه مىداند و دومى منکر آن است، باید نظر عارف را ترجیح داد. حال این پرسش به ذهن مىآید که پس در این صورت، موضوع حقیقى اینگونه محمولات چیست و در گزارههاى فلسفى، اینگونه اوصاف و احکام را باید اوصاف و احکام چه موضوعى دانست، و به بیان دیگر، به درستى و بدون مجازگویى، موضوع فلسفه اولى چیست؟ فلاسفه در این گزارهها در حقیقت از چه موضوعى سخن مىگویند و احکام چه حقیقتى را بیان مىکنند؟
در پاسخ باید نخست به یک مقدّمه توجه کرد و آن اینکه «وجود به هیچگونه کثرتى متکثر نیست». این ادعا، سپس با براهین فراوان اثبات خواهد شد؛ ولى در اینجا به یک برهان بسنده مىکنیم.
برهان نفى کثرت از وجود
1. وجود، واجبالوجود بالذات است؛
2. واجبالوجود بالذات، به هیچ نحوه کثرتى، متکثر نیست؛
نتیجه (بنابر شکل اول قیاس، این نتیجه به دست مىآید): وجود، به هیچ نحوه کثرتى متکثر نیست.
کبرا در مباحث فلسفى در مسئله توحید ذاتى اثبات شده است و صغرا را نیز اینگونه مىتوان اثبات کرد، که بنابر اصل امتناع ذاتى تناقض، «وجود» بهخودى خود (بدون نیاز به هر شرط و قیدى) عدم را طرد مىکند؛ و هرچه به خودىخود عدم را طرد کند، واجبالوجود بالذات است. پس وجود، واجبالوجود بالذات است. بنابراین با درستى صغرا و کبرا، این ادعا که «وجود به هیچگونه کثرتى متکثر نیست» درست است.
با روشن شدن اجمالى این مقدّمه، مىگوییم این اوصاف و موضوعشان، در جایى تقرّر مىیابند که شرایط وصف و موصوف شدن، تحقق داشته باشد؛ و چون یکى از این شرایط، تحقق گونهاى مغایرت بین وصف و موصوف است، این اوصاف، و موضوعشان در جایى تقرّر مىیابند که بین موضوع و حکم، نوعى مغایرت واقعى تحقق داشته باشد. از سویى مغایرت، جزو عوارض کثرت است. پس فضاى شکلگیرى این اوصاف و موضوعشان، وعایى است که بین موضوع و حکم، کثرت تحقق داشته باشد، و این بدان معناست که موضوع و حکم، بیرون از حریم «وجود» تقرّر و شیئیت یابند؛ زیرا بنابر مقدّمه پیشین، هیچگونه کثرتى در حریم «وجود» راه ندارد. پس حریم تقرّر و شیئیت این اوصاف و احکام، ماوراى وجود است و بنابر براهین چهارگانه پیشین، فرض بر این است که خود «وجود» هم موضوع این اوصاف و احکام نباشد. پس آنچه موضوع اینگونه اوصاف و احکام است، نیز بیرون از حریم وجود، شیئیت و تقرّر مىیابد؛ و بنابراین، هم موضوع فلسفه و هم احکامش بیرون از حریم وجود، شیئیت و تقرّر مىیابند؛ یعنى موضوع و حکم هیچ کدام «وجود» نیستند. پس پاسخ این پرسش که «موضوع فلسفه و احکامش چیست؟» از نظر سلبى روشن شد و آن اینکه آنها «وجود» نیستند. اما از نظر ایجابى پاسخ این است: عرفا بر این باورند که گرچه موضوع و حکم، خودِ وجود نیستند، آنها «وجود» را در چهره حقیقت متعین خود به نمایش و ظهور درمىآورند. پس بنابر دیدگاه آنها، موضوع فلسفه و احکام و اوصاف آن، همه مجلاى وجود و مظاهر هستىاند؛ نه خودِ وجود. البته اثبات عقلانى این نظریه، نیاز به تحلیل و برهان دارد.
منابع
ـ نهجالبلاغة، قم، هجرت، 1414ق.
ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، قم، نشر البلاغة، 1375.
ـ ارسطو، مابعدالطبیعه، ترجمه محمدحسن لطفى، تهران، طرح نو، 1378.
ـ سهروردى، شهابالدین، مجموعه مصنّفات، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1375.
ـ قونوى، صدرالدین، رسالة النصوص، مقدّمه نصراللّه پورجوادى، بىجا، بىنا، 1362.
ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، بیروت، داراحیاء التراث، 1981م.
1 استادیار پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامى. دریافت: 11/12/1388 ـ پذیرش: 17/1/1389.
1ـ ر.ک: ارسطو، مابعدالطبیعه، کتاب چهارم، فصل اول، ص 121 / ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، ص 52.
2ـ ر.ک: شهابالدین سهروردى، مجموعه مصنّفات، ج 1، ص 3 و 196.
3ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج 1، ص 24.
4ـ صدرالدین قونوى، رسالة النصوص، مقدّمه نصراللّه پورجوادى، ص 78.
5ـ نهجالبلاغه، خطبه 1.