نگاهى به بازى زبانى احساسات
پندار غالب آن است که احساسات خصوصىاند؛ امّا ویتگنشتاین با این پندار مخالف است، زیرا اعتقاد دارد: چنین تلقّىاى به شکّاکیت و سولیپسیزم منتهى مىشود. بنابه برداشت رایج، احساسات در دو معنا خصوصىاند: 1. معناى اوّل که با مسئله معرفت سروکار دارد، داراى دو جنبه است: الف) هرکسى تنها خودش مىتواند به احساسات خود یقین و شناخت پیدا کند؛ ب) افراد هرگز نمىتوانند از احساسات خصوصى دیگران آگاهى یابند (ویتگنشتاین نشان مىدهد که وجه اوّل بىمعناست و وجه دوم نادرست.) 2. معناى دوم با «داشتن» مرتبط است؛ برطبق این معنا، هرکسى احساس مخصوص به خود را دارد. و از اینرو، نمىتوان دو احساس مانند هم و شبیه به هم داشت (ویتگنشتاین نادرستى این معنا را نیز نشان مىدهد.)
مقاله حاضر درصدد است نشان دهد که از نظر ویتگنشتاین، فقط به لحاظ دستور زبانى مىتوان گفت که احساسِ هرکسى تنها به خود او تعلّق دارد؛ نه اینکه این موضوع حاکى از امر خصوصى باشد. البته احساسات از این جهت که به صورت راز باقى بمانند و هیچ نشانه بیرونى از خود بروز ندهند، مىتوانند خصوصى باشند.
Article data in English (انگلیسی)
سال هشتم، شماره سوم، بهار 1390، 173ـ193
محمّدعلى عبداللهى*
فاطمه فرهانیان**
چکیده
پندار غالب آن است که احساسات خصوصىاند؛ امّا ویتگنشتاین با این پندار مخالف است، زیرا اعتقاد دارد: چنین تلقّىاى به شکّاکیت و سولیپسیزم منتهى مىشود. بنابه برداشت رایج، احساسات در دو معنا خصوصىاند: 1. معناى اوّل که با مسئله معرفت سروکار دارد، داراى دو جنبه است: الف) هرکسى تنها خودش مىتواند به احساسات خود یقین و شناخت پیدا کند؛ ب) افراد هرگز نمىتوانند از احساسات خصوصى دیگران آگاهى یابند (ویتگنشتاین نشان مىدهد که وجه اوّل بىمعناست و وجه دوم نادرست.) 2. معناى دوم با «داشتن» مرتبط است؛ برطبق این معنا، هرکسى احساس مخصوص به خود را دارد. و از اینرو، نمىتوان دو احساس مانند هم و شبیه به هم داشت (ویتگنشتاین نادرستى این معنا را نیز نشان مىدهد.)
مقاله حاضر درصدد است نشان دهد که از نظر ویتگنشتاین، فقط به لحاظ دستور زبانى مىتوان گفت که احساسِ هرکسى تنها به خود او تعلّق دارد؛ نه اینکه این موضوع حاکى از امر خصوصى باشد. البته احساسات از این جهت که به صورت راز باقى بمانند و هیچ نشانه بیرونى از خود بروز ندهند، مىتوانند خصوصى باشند.
کلیدواژهها: احساسات، خصوصى، معرفت، داشتن، دستور زبان، راز، ویتگنشتاین.
مقدّمه
یکى از موضوعات برجستهاى که ویتگنشتاین1 متأخّر در کتاب تحقیقات فلسفى2 طرحو در باب آن بسیار تأمّل کرده، موضوع «احساسات درونى» است. این موضوع به دلیل تأثیر فراوانى که در مسئله معرفت دارد، هم از جانب ویتگنشتاین متأخّر و هم از سوى مفسّران او، مورد توجه قرار گرفته است. اغلب، تصویر گمراهکننده و نادرستى از امر «درونى» و «بیرونى» به دست داده مىشود؛ به گونهاى که امر درونى را پنهان و خصوصى، و امر بیرونى را آشکار و عمومى تلقّى مىکنیم. بنابراین، «احساسات»3امورى خصوصى، و «رفتارها» امورى عمومى جلوه مىکنند. امّا همانطور که ویتگنشتاین تأکید کرده، باور به خصوصى بودن احساسات منشأ مشکلات فلسفى بسیارى است؛ از قبیل: سولیپسیزم،4 شکّاکیت،5 و ناتوانى از حلّ مسئله اذهان دیگر. ویتگنشتاین، باآگاهى از این دست نتایج ناسازگار و حلناشدنى، به یکى از مخالفان سرسخت خصوصى بودن احساسات به معناى رایج کلمه تبدیل شده است. از نظر او، این خطا (باور به خصوصى بودن احساسات) به فهم نامناسب ما از زبان برمىگردد؛ از اینرو، اگر دستور زبان به شیوهاى دقیق و درست فهم شود، مسئله برطرف مىشود. ویتگنشتاین، با پژوهش در مورد دستور زبان، مىکوشد تا نشان دهد که تصوّر غالب درباره خصوصى بودن احساساتْ نادرست است. با وجود این، او منکر خصوصى بودن احساسات به طور کلّى نیست؛ وى براى خصوصى بودن احساسات معناى خاصّى در نظر مىگیرد تا گرفتار شکّاکیت، سولیپسیزم و مانند آن نشود.
در مقاله حاضر، تلاش کردهایم تا دیدگاه ویتگنشتاین را در مورد نادرستى تصوّر غالب درباره خصوصى بودن احساسات به دست دهیم و نظرگاهى را که او جایگزین آن تصوّر مىکند، به وضوح، بیان کنیم. آن دسته از مطالب این مقاله که دربرگیرنده نظرگاه ویتگنشتاین است، عمدتا، برگرفته از بندهاى 246ـ255 کتاب تحقیقات فلسفى مىباشد؛ البته، بندهاى دیگر این کتاب (به همراه سایر آثار ویتگنشتاین و مفسّران وى) نیز مدّنظر قرار خواهد گرفت.
معانى خصوصى
اغلب دستگاههاى فلسفى «احساسات» را به دو معنا، خصوصى تلقّى مىکنند: الف) معناى اوّل خصوصى با «معرفت» سروکار، و از اینرو، جنبه معرفتشناختى دارد؛ ب) معناى دوم با «داشتن»6 سروکار دارد (به عبارت دیگر، معناى اوّل بر «دانستن» تأکید مىکند و معناى دوم بر «داشتن».) طبق معناى اوّل، احساسات به این معنا خصوصىاند که تنها من مىتوانم به آنها معرفت پیدا کنم؛ امّا طبق معناى دوم، خصوصى بودن احساس به این معناست که تنها من مىتوانم آن را داشته باشم. ویتگنشتاین براى توضیح معانى خصوصى، از مثال «درد» بهره مىگیرد: برطبق معناى اوّل، دردها خصوصىاند؛ زیرا تنها من مىتوانم بدانم که آیا واقعا دچار درد هستم یا نه، چراکه آن را حس مىکنم (پس، اشخاص دیگر فقط بر اساس رفتار من درد مرا حدس مىزنند.7) برطبق معناى دوم هم، دردها خصوصىاند؛ زیرا افراد دیگر نمىتوانند درد مرا داشته باشند (آنان حدّاکثر مىتوانند به دردى شبیه درد من دچار شوند.)8 آنتونى کنى، یکى از مفسّران ویتگنشتاین،براى معناى اوّل از تعبیر «انتقالناپذیر»،9 و براى معناى دوم از تعبیر «غیرقابلواگذارى»10 استفاده مىکند.11 این نامگذارى ما را به دو مطلب متمایز از یکدیگررهنمون مىسازد: 1. احساسات انتقالناپذیرند؛ 2. احساسات غیرقابل واگذارىاند.
امّا به نظر ویتگنشتاین، ممکن نیست احساسات در هیچیک از این دو معنا خصوصى باشند. در این مقاله، به ترتیب، دو معناى یادشده را شرح،ونقد ویتگنشتاین را بیان مىکنیم؛ در نهایت، نظر کلّى ویتگنشتاین را درباره خصوصى بودن احساسات به دست مىدهیم.
معناى اوّل خصوصى بودن احساس
بنابر آنچه از بند 246 کتاب تحقیقات استفاده مىشود، احساسات (مثلاً درد) به معناى اوّل (انتقالناپذیرى) که جنبه معرفتشناختى دارد، از دو وجه، خصوصىاند: 1. فقط من به احساسات خود یقین و شناخت دارم (براى مثال، فقط من مىدانم که دچار دردم)؛ 2. افراد دیگر نمىتوانند راجع به احساسات من آگاهى و شناخت یقینى کسب کنند؛ تنها مىتوانند حدس و گمان داشته باشند (مثلاً، دیگران نمىتوانند بدانند که آیا واقعا من دچار دردم یا نه؛ فقط از طریق رفتار من مىتوانند درباره «درد داشتن» من حدس بزنند.)
به اعتقاد ویتگنشتاین، وجه اوّل بىمعناست و وجه دوم نادرست.
نادرستى معناى اوّل
ویتگنشتاین بر این باور است که فهم نادرستى وجه دوم مبتنى بر فهم واژه «دانستن» است. اگر از واژه «دانستن» معناى متعارف آن اراده شود، افراد دیگر نیز اغلب مىدانند یا مىتوانند درباره احساسات من آگاهى کسب کنند؛ براى مثال، مىتوانند بدانند که چه هنگام، من دچار دردم. منظور از معناى متعارفِ «دانستن» این است که بتوان بر اساس مدرک و شاهد، درباره مسئلهاى که نسبت به آن شکّ و جهل وجود دارد، آگاهى و اطلاع پیدا کرد. بر اساس رفتار دیگران مىتوان از احساسات درونى آنها آگاهى یافت و شک را به یقین تبدیل کرد. بنابراین، در موارد بسیارى، مىتوان به درستى درباره احساسات و حالات درونى دیگران قضاوت کرد. «هشیارى، در چهره و رفتار او، به همان وضوحى است که در خود من.»12
ممکن است افراد یا جوامعى وجود داشته باشند که احساسات آنها براى ما غامض و مبهم باشد؛ امّامىتوانیم معمّاى این افراد یا جوامع را با آموختن شرححالآنهاحل کنیم.13
همانطور که کنى به درستى تذکّر داده است، این اعتقاد که دیگران نمىتوانند احساسات درونى مرا بدانند و من نمىتوانم احساسات درونى دیگران را بدانم، مىتواند دو دلیل داشته باشد: 1. امکان تظاهر؛ 2. خلط میان دانستن و داشتن چیزى.14
1. امکان تظاهر: هیچگاه نمىتوان مطمئن شد که آیا افراد دیگر واقعا احساسى نظیر «درد» دارند یا اینکه صرفا تظاهر مىکنند؛ زیرا ما معیارى جز مشاهده رفتار آنها نداریم. ممکن است رفتار آنان طورى باشد که به نظر برسد دچار درد هستند، در حالى که واقعا چنین احساسى را نداشته باشند و فقط تظاهر به داشتن آن کنند و برعکس؛ یعنى احساس خاصّى را داشته باشند، امّا آن را بروز ندهند. در این صورت، افراد مىتوانند ما را فریب دهند؛ زیرا ما به احساسات آنها دسترسى نداریم که ببینیم آیا رفتارشان مطابق با احساسات است یا نه؟ نتیجه آنکه هرگز نمىتوان به طور یقینى چیزى درباره احساسات دیگران دانست.
ویتگنشتاین پاسخ مىدهد: مواردى وجود دارد که در آنها، فرضِ تظاهر و فریب بىمعناست؛ مانند کودکان15 و حیوانات.16 براى اینکه بتوانیم تظاهر کنیم یا دروغبگوییم، لازم است مهارتهاى خاصّى را خوب یاد بگیریم که کودکان و حیوانات فاقد آنها هستند. این امر نشان مىدهد که تظاهر یا دروغ به منزله بازى زبانى است که باید آموخته شود.17 «آیا امکان ندارد که برخورد یا رفتار حاکى از اعتماد در میان گروهى از انسانهاکاملاً عمومى باشد، در نتیجه، شک درباره بروز احساسات براى آنها کاملاً بیگانه؟»18
اگر تظاهر آموخته نشود، به هیچ وجه امکان تظاهر وجود ندارد؛ یعنى تظاهر ویژگى ذاتى احساسات نیست، بلکه آموختنى است. تا زمانى که تظاهر آموخته نشده باشد، امکان شک نیز منتفى است. بنابراین، در مورد کودکان و حیوانات، اینگونه است که به آسانى مىتوانیم از احساسات آنها آگاهى پیدا کنیم؛ ولى در مورد کسانى که بازى زبانى تظاهر را یاد گرفتهاند، وضع از چه قرار است؟ یعنى ما چگونه مىتوانیم تشخیص دهیم که آیا احساساتى را که ابراز مىکنند، واقعا دارند یا فقط تظاهر مىکنند؟ در پاسخ، باید گفت: تظاهر نیز یکى از ویژگىهاى بازى زبانى احساسات است. ویتگنشتاین در کتاب برگهها مىگوید: اگر بروز احساسات آموخته نشود، امکان تظاهر نیز به وجود نمىآید؛ یعنى تظاهر متأخّر از بروز احساسات است.19 هنگامى که یاد مىگیریم چگونه واژههاى احساس را به کار ببریم، مىآموزیم که در اینباره امکان تظاهر وجود دارد؛ همچنین، مىآموزیم که تظاهر چه زمانى و چگونه رخ مىدهد. از اینرو، معیارهایى را به دست مىآوریم که مىتوانیم تظاهر را از واقعیت بازشناسیم.
پس، چنین نیست که به دلیل امکان تظاهر، هرگز نتوان احساسات درونى دیگران را دانست؛ بلکه با معیارهاى مختلف، مىتوان تظاهرها و فریبها را برملا کرد. علاوه بر این، حتى اگر در مواردى نتوان احساس واقعى را از احساس متظاهرشده تمیز داد، این امر موجب نمىشود که اساسا نتوانیم از احساسات دیگران آگاه شویم، زیرا تعمیم این احتمال به تمام موارد نارواست؛ درست مانند اینکه شخص غریبهاى را ببینیم که در خودروى گرانقیمتى رانندگى مىکند، بگوییم: ما نمىتوانیم تشخیص دهیم که این خودرو متعلّق به اوست یا نه. در نتیجه، نمىتوانیم درباره دارایىهاى دیگران شناخت پیدا کنیم. همچنین، همانطور که گفتیم، شناخت به معناى متعارف در جایى معنا دارد که امکان شک وجود داشته باشد، و تظاهر نیز یکى از راههاى به وجود آوردن امکان شک است. به عبارت دیگر، اگر امرى باشد که در آن هیچ خطا و تردیدى احتمال نداشته باشد، دیگر نمىتوان شناخت را به آن نسبت داد. در مورد احساسات دیگران نیز چون امکان خطا و تظاهر وجود دارد، مىتوان مفهوم «دانستن» را به کار برد. پس، امکان تظاهر به هیچ وجه شناخت احساسات دیگران را نفى نمىکند و مانع مابعدالطبیعى مطلق براى دانستن آنها نیست.
2. خلط میان دانستن و داشتن چیزى: غالبا «دانستن احساس» را همان «داشتن احساس» فرض مىکنیم؛ نظر به اینکه هیچکس نمىتواند احساس فرد دیگرى را داشته باشد، نتیجه مىگیریم که هیچکس نمىتواند از احساس فرد دیگرى باخبر شود. امّا باید توجه کرد که داشتن چیزى با شناخت آن تفاوت دارد. ما چیزهاى بسیارى درباره اشیاى دیگر مىدانیم که فاقد آن چیزها هستیم؛ براى مثال، ویژگى «سبز بودن» را براى درخت یا ویژگى «شیرین بودن» را براى قند مىدانیم، بدون اینکه آن ویژگىها را داشته باشیم. همچنین، مىتوانیم بدانیم که شخص دیگرى فلان چیزها (مانند خودرو و خانه) را دارد؛ بىآنکه مالک آن چیزها باشیم یا حتى پیش از این نیز آن چیزها را داشته باشیم. بنابراین، صرف نداشتن چیزى باعث ندانستن آن نمىشود. از اینرو، مىتوان احساسات درونى دیگران را به درستى شناخت. درست است که نمىتوان درد شخص دیگر را احساس کرد، ولى مىتوان از طریق رفتار او به احساسش پى برد.
تمام آنچه درباره احساسات دیگران گفتیم، در فرضى است که «دانستن» را به معناى متعارف کلمه در نظر بگیریم. دانستن به معناى متعارف کلمه، گرچه از نظر ویتگنشتاین در مورد احساس دیگرى امکانپذیر است، به طور کامل شک را منتفى نمىکند؛ زیرا به اعتقاد ویتگنشتاین، اساسا شناخت در جایى معنا دارد که در مقابل آن، شک وجود داشته باشد (جایى که احتمال شک و تردید نباشد، شناخت بىمعناست.) براى روشن شدن بهتر مطلب، باید به سراغ وجه اوّلِ معناى اوّل خصوصى برویم.
بىمعنایى معناى اوّل
ویتگنشتاین دلیل خود را بر بىمعنایى وجه اوّل به صورت زیر بیان کرده است:
اصلاً نمىتوان درباره من گفت که: مىدانم دچار درد هستم (مگر به عنوان شوخى.) این جمله چه معنایى مىتواند داشته باشد جز اینکه شاید من دچار درد هستم.
نمىتوان گفت: افراد دیگر فقط از طریق رفتارم، از احساسات من مطلّع مىشوند (آنها را مىآموزند)؛ زیرا نمىتوان گفت که: من از آنها مطلّع مىشوم (من آنها را دارم.)20
پس، از نظر ویتگنشتاین، این ادّعا که تنها من به احساسات خود معرفت پیدا مىکنم، بىمعناست؛ هرگز چیزى به عنوان درک یا تشخیص احساسات وجود ندارد. همه آنچه مىتوان گفت این است که: «من احساس دارم.» آرى، ما هرگز احساس خود را نمىآموزیم و به آن علم پیدا نمىکنیم؛ بلکه آن را داریم. به نظر ویتگنشتاین، این ادّعا که «من مىدانم دچار دردم» یا بىمعناست یا فقط بدین معناست که «من دچار دردم»؛ یعنى این جمله تنها بر «درد داشتن من» تأکید مىکند (همانطور که جملههاى «من واقعا دچار دردم» یا «البته من دچار دردم» چنین کارى را انجام مىدهند.) بنابراین، همانگونه که هکر اشاره کرده است،21 هنگامى که من دچار دردم ـ در واقع ـ فقط درد دارم و این مسئله با شناخت درد و علم به آن متفاوت است.
ویتگنشتاین از این هم فراتر مىرود و هشدار مىدهد که هرگز نگوییم: افراد دیگر فقط از طریق رفتارم، از احساسات من مطلّع مىشوند؛ زیرا لازمه چنین سخنى آن است که من نیز از احساسات خود مطلّع شوم و درباره آنها چیزهایى بیاموزم (امّا همانطور که گفتیم، چیزى به عنوان آموختن و دانستن احساسات خود وجود ندارد.) بنابراین، شناخت احساسات فقط براى دیگران ممکن است؛ امّا در مورد من، تنها مىتوان گفت که: «احساس دارم.»
ممکن است گفته شود: درست است که من دردهاى خودم را نمىآموزم، امّا این موضوع تنها نشان مىدهد چیزهایى وجود دارد که ما بدون اینکه آنها را آموخته باشیم، به آنها آگاهى داریم. اگر من نتوانم احساسات خاصّ خود را بدانم، چگونه مىتوانم چیز دیگرى را بدانم؟ وقتى صاحب درد دچار درد است، دیگر شکى در آن ندارد و بىگمان به آن آگاهى و یقین دارد.
ویتگنشتاین در پاسخ مىگوید: دقیقا به دلیل آنکه امکان شک، خطا، جهل، و تردید درباره احساسات خودمان وجود ندارد، سخن گفتن از شناخت بىمعناست؛ زمانى مىتوان از شناخت سخن گفت که امکان شک نیز وجود داشته باشد. چون این گفته که «من شک دارم که دچار دردم» بىمعناست، گفتن اینکه «من مىدانم دچار دردم» نیز بىمعنا خواهد بود. پس، ادّعاى یقین و معرفت به احساساتِ خود ـ به دلیل عدم امکان شک در آنها ـ بىمعناست. این یقین مثل نیرویى عظیم است که نقطه عملش حرکت نمىکند؛ لذا این نیرو کارى انجام نمىدهد.22
دیگران مىتوانند در اینکه من درد مىکشم، شک کنند؛ ولى خودم نمىتوانم. در واقع، دیگرى مىتواند به درد من معرفت و یقین پیدا کند، ولى خودم نمىتوانم؛ زیرا شناخت فقط در جایى ممکن است که امکان شک نیز وجود داشته باشد (مانند اینکه شخص فقط مىتواند صاحب چیزى باشد که مىتواند فاقد آن باشد.)
همانطور که گلاک مىنویسد: شاید این آموزه ناظر به اصل «دوقطبى بودن»23باشد.24 این اصطلاح را ویتگنشتاین در فلسفه متقدّم خود در مورد صدق و کذب قضیهبهکار برده است. به اعتقاد او، معناى گزاره با صدق و کذب پیوند دارد و صدق و کذب همانند دو قطب آهنربا هستند؛ یعنى براى اینکه گزارهاى صادق باشد، باید امکان کذب آن نیز وجود داشته باشد و برعکس. در اینجا نیز مطلب چنین است: جمله «من مىدانم» تنها در صورتى بامعناست که بتوان گفت: «من نمىدانم» یا «من شک دارم» و برعکس. از اینرو، در صورتى که جمله «من شک مىکنم که...» بىمعنا باشد، جمله «من مىدانم که...» نیز بىمعناست.25 حاصل اینکه جملههاى «من مىدانم» و «من شک دارم»، اگر با جمله «من دچار دردم» کامل شوند، به طور یکسان بىمعنا خواهند بود؛ امّا اگر با جمله «او دچار درد است» تکمیل گردند، معنادار مىشوند.
شاید بتوان گفت: برداشت رایج درباره خصوصى بودن احساسات به این نکته برمىگردد که اوّل شخص و سوم شخص جابهجا شدهاند. برطبق برداشت رایج، تنها من به احساساتم معرفت دارم (دیگران معرفت ندارند)؛ در حالى که واقعیت برعکس است. در حقیقت، منشأ اشکال آن است که جایگاه قضایاى اوّل شخص را با جایگاه قضایاى سوم شخص خلط کردهایم (مىتوان گفت: «من مىدانم او درد دارد»؛ ولى نمىتوان گفت: «من مىدانم درد دارم.») به اعتقاد ویتگنشتاین، داشتن احساس با داشتن اشیاى مادّى متفاوت است. او مىگوید: این گفته به چه کار مىآید که «آخر چیزى دارم، وقتى درد دارم»؟26 در این صورت، نمىتوان گفت: «من مىدانم درد دارم»؛ چه رسد به اینکه بگوییم: «فقط من مىدانم که دچار درد هستم.»
با اینکه مىدانیم جمله «من مىدانم که دچار درد هستم» بىمعناست، آن را به کار مىبریم؛ چرا؟ مجوّز ما براى آن چیست؟ پاسخ ویتگنشتاین در بند 251 کتاب تحقیقات فلسفى به شرح زیر است: جمله «من مىدانم دچار دردم» به صورت جمله اخبارى است و مىتوان آن را به دو شیوه اخذ کرد: تجربى و دستور زبانى. اگر به معناى دستور زبانى اخذ شود، قضیه درست است؛ امّا در نظر گرفتن آن به منزله یک قضیه تجربى نادرست است. جمله «من مىدانم دچار دردم»، به مثابه جمله دستور زبانى، به این معناست که «من شک مىکنم که دچار دردم»، که جملهاى بىمعناست. جمله «من دچار دردم» احتمالاً به توصیف حالت ذهنى شباهت دارد؛ امّا در واقع، بیشتر شبیه گریه یا ناله است. اگر چنین باشد، پس جمله «من شک مىکنم که دچار دردم» (درست همانند جمله «من شک مىکنم که آخ و اوخ») بىمعناست. بدینترتیب، جمله «من شک مىکنم که درد دارم» معنا ندارد؛ چون کاربردى ندارد. تا اینجا، مشخّص شد که عدم امکان شک به دلیل دستور زبان است و چون شک بىمعناست، مىگوییم: «من مىدانم دچار دردم.» امّا بعضى به اشتباه جمله «من مىدانم دچار دردم» را به عنوان قضیه تجربى در نظر گرفتهاند؛ علّت این اشتباه نیز ظاهر و شکل قضیه است. این عدّه استدلال مىکنند که ما باید احساسات خود را بدانیم؛ زیرا نمىتوانیم در آنها شک کنیم. از نظر آنان، براى توجیه عدم امکان شک باید به تجربه توسّل جوییم و بگوییم: چون فقط من درد خود را احساس مىکنم، تنها خودم مىتوانم این را بدانم. به عبارت دیگر، نظر به اینکه فقط شخص به احساسات خود دسترسى دارد، تنها خودش مىتواند به آنها شناخت پیدا کند؛ ولى ویتگنشتاین به ما هشدار مىدهد که فریب دستور زبان ظاهرى را نخوریم و بکوشیم به دستور زبان عمیق دست پیدا کنیم.27 بر اساس دستور زبان عمیق، پى مىبریم که جمله «من مىدانم دچار دردم» گزارهاى دستور زبانى است، نه تجربى. در نتیجه، «این دستور زبان است که اینجا مانع شک مىشود، نه تجربه.»28 به بیان سادهتر،دستور زبان به تنهایى براى توجیه عدم شک کافى است و لزومى ندارد که آن را امرى فراتر از دستور زبان، یعنى تجربه، نسبت دهیم. به قول مکگین، اساسا یکى از اهداف ویتگنشتاین آن است که ما را به قبول این امر وادارد که پیچیدگى موجود در دستور زبانِ واژههاى احساساتْ چیزى نیست که محتاج تبیین باشد.29 البته، نباید دچار این توهّم شد که دستور زبان مبتنى بر واقعیت و تجربه نیست، بلکه سخن بر سر این است که دستور زبان خود واقعیت است و نباید دنبال حقیقتى وراى دستور زبان بود؛ همانگونه که خود ویتگنشتاین مىگوید: «دستور زبان بیانگر ذات است.»30
پرسشى که در نهایت به ذهن خطور مىکند، این است که آیا جملههایى از قبیل «فقط من مىدانم که...» یا «من باید بدانم...» بالأخره درباره احساسات خود کاربردى دارد یا نه؟ پاسخ این است که آنها کاربرد معرفتشناختى ندارند، یعنى از شناختن امرى که ممکن است مشکوک یا مجهول باشد سخن نمىگویند؛ بلکه مىتوان آنها را به عنوان بیان مؤکدى براى اظهار احساس یا بىمعنایى شک به کار گرفت.
معناى دوم خصوصى بودن احساس
ویتگنشتاین در بند 253 به سراغ معناى دوم خصوصى (غیرقابل واگذارى) مىرود. در این معنا، احساسات از آن جهت خصوصىاند که فقط من مىتوانم آنها را داشته باشم؛ در این صورت، «شخص دیگر نمىتواند دردهاى مرا داشته باشد.»31 امّا دردهاى منکداماند که شخص دیگر نمىتواند آنها را داشته باشد؟ چگونه من دردهاى خود را معیّن مىکنم و مىدانم اینها دردهاى مناند؟ به عبارت دیگر، معیار اینهمانى دردهاى من چیست؟ باید توجه کرد که معیار اینهمانى براى صاحب درد متمایز است از معیار اینهمانى براى خود درد. بنابراین، پرسش از معیار اینهمانى باید به دو پرسش متمایز تحویل برده شود: یکى پرسش از معیار اینهمانى براى صاحب درد و دیگرى پرسش از معیار اینهمانى براى خود درد. ویتگنشتاین پرسش اوّل را در بند 302 چنین پاسخ مىدهد: «صاحب درد کسى است که آن را اظهار مىکند»؛ پس، من صاحب آن دردهایىام که اظهار مىکنم.
پرسش دوم براى ویتگنشتاین مهمتر است: معیار اینهمانى دردها چیست؟ بر چه اساسى مىتوانیم بگوییم دو درد با یکدیگر اینهمانى دارند؟ از نظر ویتگنشتاین، معیار اینهمانى درد مىتواند شدّت درد، موضع آن، و ویژگىهاى پدیدارى و ظاهرىاش باشد. بنابر فرض، من و شما هردو یک ساعت پس از خوردن غذاى مشترکْ درد شدیدى را در قسمت خاصّى از معده احساس مىکنیم؛ کاملاً طبیعى است که بگوییم: ما هردو یک درد را احساس مىکنیم. پس، فرض اینکه دو نفر درد یکسانى داشته باشند، ممکن است.
امّا شاید گفته شود: این مطلب، براى اینکه دردها را همانند بدانیم، کافى نیست؛ زیرا دردها حقیقتا در یک مکان احساس نمىشوند، بلکه فقط در جاهاى منطبق در دو بدن متفاوت احساس مىشوند. به عبارت دیگر، دردها فقط بهظاهر یکى هستند، امّا از حیث کمّى متمایزند؛ چراکه یک درد متعلّق به من است و درد دیگر متعلّق به شما (درد من در بدن من است و درد شما در بدن شما.) در نتیجه، درد من نمىتواند همانند درد شما باشد.
در پاسخ مىتوان گفت: بر اساس نظر ویتگنشتاین، باید معیار اینهمانىِ صاحب درد را از معیارِ اینهمانى درد جدا کرد. این سخن که هرگز دو نفر نمىتوانند یک درد داشته باشند، به این دلیل که این درد به این شخص تعلّق دارد و آن درد به آن شخص دیگر، مانند این است که بگوییم: «هیچ دو کتابى نمىتوانند یک رنگ داشته باشند، چون مثلاً این رنگ قرمز به این کتاب متعلّق است و آن رنگ قرمز به آن کتاب.»32 امّا چنین استدلال و استنتاجى درست نیست؛ زیرا موجب مىشود شىء به ویژگى متمایزکنندهاش تبدیل گردد.33 این در حالى است که شىء از ویژگىاش مستقل است،و تفاوت میان دو شىء نباید سبب شود که نتوانیم ویژگى یکسانى به آنها نسبت دهیم. بنابراین، تفاوت میان دو صاحب درد نباید بر «داشتن دو درد کاملاً متفاوت» دلالت کند. عبارت «درد من» ماهیت درد مرا معیّن نمىکند؛ یعنى به هیچ وجه مشخّص نمىسازد که چه دردى دارم. این عبارت فقط معلوم مىکند که من از درد چه کسى سخن مىگویم. معیار اینهمانى درد، معیارى است که هویّت درد را با تعیین شدّت درد، موضع آن، و ویژگىهاى پدیدارىاش مشخّص مىکند و هیچ ربطى به صاحب درد ندارد.
امّا اینکه چرا معیار اینهمانى صاحب درد را با معیار اینهمانى خود درد یکسان تلقّى مىکنیم، به این دلیل است که احساسات را با امور فیزیکى مقایسه مىکنیم و قواعد بازى زبانى یکى را به دیگرى تعمیم مىدهیم. معیار اینهمانى در امور فیزیکى یک چیز است و در مورد احساسات چیز دیگرى. «در نظر بگیرید که در مورد امور فیزیکى چه چیزى امکان مىدهد که بگوییم: این شىء دقیقا همان شىء است؛ مثلاً مىگوییم: این صندلى آن نیست که دیروز اینجا دیدى، ولى دقیقا عین همان است.»34 در امورفیزیکى، چه از لحاظ کیفى و چه از لحاظ کمّى باید اینهمانى برقرار باشد. از اینرو، اگر دو شىء فیزیکى از هر جهت کاملاً شبیه هم باشند، باز نمىتوان گفت که این شىء دقیقا همان شىء است؛ زیرا، از لحاظ کمّى، هنوز دو شىء جداگانهاند. در این زمینه، فقط مىتوان گفت: این دو شىء شبیه یکدیگرند؛ امّا نمىتوان گفت که اینهمانى دارند. باید دانست که چنین معیارى فقط در اشیاى فیزیکى معیّنى که متحیّز در مکاناند، کاربرد دارد؛ پس، این معیار در مورد احساساتى مانند «درد» کاربرد ندارد. برطبق بیان هکر، عدم تمایز اینهمانى کمّى و کیفى در مورد دردها همانند رنگهاست. اگر «الف» و «ب» قرمز باشند، پس «الف» و «ب» رنگ یکسانى دارند؛ به همین ترتیب، اگر «ج» و «د» سردرد وحشتناکى داشته باشند، پس «ج» و «د» سردرد یکسانى دارند.35
ممکن است خرده بگیرند که دردها نیز مىتوانند به لحاظ کیفى و کمّى اینهمانى داشته باشند؛ یعنى اینهمانى کمّى آنها با اینهمانى کیفى آنها متمایز باشد. به عبارت دیگر، مىتوان میان اینهمانى کمّى و اینهمانى کیفى احساسات تمایز قائل شد؛ براى مثال، اگر من دردى در پاى خود داشته باشم و درد دیگرى در دستم، این دو به لحاظ کیفى با یکدیگر اینهمانى دارند، ولى به لحاظ کمّى اینهمانى ندارند؛ پس، به لحاظ کمّى، دو درد متمایزند نه یک درد. ویتگنشتاین مىپذیرد که دردها باید مکان مشترک داشته باشند تا بتوان گفت که اینهمانى دارند. در این صورت، تفاوت مکان درد در بدن صاحب درد دلالت بر تفاوت دردها مىکند. امّا این توانایىِ شمارش دردها منحصر به هر شخص است. اگر دو فرد در مکان واحدى از بدن خود احساسى شبیه به هم داشته باشند، نمىتوان گفت که احساسهاى آنان با یکدیگر اینهمانى ندارد؛ براى مثال، اگر دو فرد در یک اتاق از سردرد یکسان رنج ببرند، ممکن است بگوییم: دو فرد داراى سردرد در اتاق وجود دارند (امّا گفتن اینکه دو سردرد یا یک سردرد وجود دارد، بىمعناست.)36
جمله «دیگرى نمىتواند دردهاى مرا داشته باشد» دلالت مىکند بر اینکه میان دردهایى که از لحاظ کیفى یکسان، امّا از لحاظ کمّى متفاوتاند، تمایز وجود دارد. در این صورت، جمله یادشده دستور زبان امور فیزیکىاى مانند «صندلى» را براى احساساتى نظیر «درد» بهکار مىگیرد. این در حالى است که میان دستور زبان امور فیزیکى و دستور زبان احساسات، کاملاً تفاوت وجود دارد؛ زیرا بازى زبانى هریک با دیگرى متفاوت است. در دستور زبانِ واژه «صندلى»، مىتوانیم فرق بین «یک صندلى مشابه» و «همان صندلى» را بفهمیم؛ امّا در دستور زبانِ واژه «درد»، چنین تمایزى وجود ندارد: «تا آنجا که گفتن اینکه درد من همان درد اوست معنا دارد، این نیز ممکن است که هردوى ما همان درد را داشته باشیم.»37 منظور از این سخن آن است که در دستور زبانِواژه «درد»، هیچ تفاوتى میان «یک درد مشابه» و «همان درد» وجود ندارد. اگر بتوان گفت که درد من شبیه درد توست، ممکن است که دردهایمان اینهمانى داشته باشند. بنابراین در اینجا مىتوانیم «اینهمان» را به جاى «همان» به کار ببریم؛ یعنى در بازى زبانى احساسات، تفاوتى میان «اینهمان» و «همان» وجود ندارد.38 اگر بخواهیم میان«اینهمان» و «همان» تمایز قائل شویم، مشخّص مىشود که احساسات را با امور فیزیکى خلط کردهایم.
آنچه گفتیم به این معنا نیست که ویتگنشتاین اینهمانى کیفى را در مورد احساسات مىپذیرد؛ ولى اینهمانى کمّى را رد مىکند. همانطور که هکر تذّکر داده است، از نظر ویتگنشتاین، اگر احساسات مطابق با معیار و شرایط به هم شبیه باشند، کافى است که آنها را اینهمان بدانیم؛ امّا این اینهمانى نه از لحاظ کیفى است و نه از لحاظ کمّى، بلکه فقط شباهت و اینهمانى است.39
حاصل آنکه این ادّعا که «دیگرى نمىتواند دردهاى مرا داشته باشد» نادرست است؛ زیرا اگر من و دیگرى بتوانیم بر اساس معیار اینهمانى مذکور دردهاى مشترک و عین هم داشته باشیم، دردهایمان یکسان خواهد بود. بنابراین، احساسات نمىتوانند بدین معنا خصوصى باشند که فقط من آنها را دارم؛ چون افراد دیگر نیز مىتوانند همان احساسات را داشته باشند.
آنچه گفتیم نشان داد که ویتگنشتاین خصوصى بودن احساسات را به دو معناى یادشده نمىپذیرد. او معناى دیگرى براى خصوصى بودن احساسات قائل است که در ادامه، به اختصار، آن را تشریح مىکنیم.
ویتگنشتاین و دستور زبان احساسات
به نظر ویتگنشتاین، مىتوان گفت که احساسِ هرکسى تنها متعلّق به خود اوست؛ احساس من به خودم تعلّق دارد و احساس شخص دیگر به خودش. امّا تفاوت احساس من با احساس شخص دیگر (در صورتى که هر دوى ما احساس کاملاً مشابه و یکسانى داشته باشیم) در این نیست که من یک چیز دارم، ولى او چیز دیگرى دارد؛ بلکه این تفاوت ریشهاش در دستور زبان است: کاربرد اوّل شخص با کاربرد سوم شخص تفاوت دارد؛ ضمایر ملکى آنها نیز متفاوت است. مطابق با این نظر، نمىتوان گفت که احساسِ من به او تعلّق دارد؛ براى نمونه، نمىتوان گفت: «دردِ من مال اوست» یا «صاحب دردِ او منام.» این جملهها در زبانْ کاربرد ندارند و به همین دلیل، نادرستاند. در نتیجه، باید گفت: احساس هرکسى تنها به خود او تعلّق دارد و فقط خود او صاحبِ آن است. نباید احساس فرد را متمایز از احساس دیگرى، به امرى فراتر از دستور زبان اسناد دهیم. بدین ترتیب، جمله «فقط من مىتوانم احساسات خود را داشته باشم» تنها یک گزاره دستور زبانى است؛ بدین معنا که: احساس من همان احساسى است که من دارم. پس، دستور زبان بهتنهایى براى تبیین تفاوت میان احساس من و احساس او کافى است و لزومى ندارد که این تفاوتها را ناشى از یک امر خصوصى بدانیم. همچنین، این امر که احساس هرکس متعلّق به اوست و شخص دیگر نمىتواند آن را داشته باشد، بدین معنا نیست که نمىتوان به احساسات دیگران شناخت و آگاهى پیدا کرد.
افزون بر این، جمله «فقط من مىتوانم فلان چیز را داشته باشم» تنها به لحاظ دستور زبانى درست است؛ امّا چنین تعبیرى را مىتوان درباره هر چیزى ـ اعم از حسابهاى بانکى، احساسات، و رفتارهایى نظیر «عطسه» ـ به کار برد. اگر شما عطسه کنید، آن عطسه شماست و عطسه من نخواهد بود؛ ولى هیچ چیز محرمانه و خصوصى درباره عطسه وجود ندارد. غیرقابل واگذارى بودن احساساتْ نوع بسیار ضعیفى از خصوصى بودن است. پس، احساسات به لحاظ دستور زبانى خصوصىاند؛ امّا این امر موجب نمىشود که احساس خصوصىتر از رفتار باشد. البته، میان احساس و رفتار، این تفاوت وجود دارد که احساسى نظیر درد مىتواند به صورت راز نگهدارى شود؛ بدون اینکه به طور آشکار و عمومى نمود یابد. با وجود این، اگر احساس خصوصى همان است که به صورت راز باقى مىماند، هیچ دلیلى وجود ندارد تا احساسى را که راز نیست، خصوصى بنامیم. اگر کسى احساسى داشته باشد، ولى احساس خود را به هیچ وجه بروز ندهد، ممکن است ما آن را خصوصى بنامیم؛ امّا اگر احساس خود را بروز دهد و اظهار کند، چرا باید آن را خصوصى بنامیم؟ اگر ما «خصوصى» را بدین معنا اخذ کنیم و بپرسیم: «آیا احساسات خصوصىاند؟»، تنها جواب ممکن این است که: «بعضى خصوصىاند، و بعضى نیستند»، و از این امر لازم نمىآید که همه احساسات خصوصى باشند.40
احساسات از جهت دیگرى نیز با رفتارها تفاوت دارند. ویتگنشتاین مىپذیرد که احساسات درونىاند و رفتارها بیرونى. امّا این تفاوت درونى و بیرونى باعث تمایز نمىشود؛ بلکه این تمایز ریشه در دستور زبان دارد. شاید به دلیل اینکه در بازى زبانى احساس، تصویر احساس وجود ندارد (و فقط تصویر رفتار وجود دارد) دچار این خطا مىشویم که احساس را امر خصوصى، و رفتار را عمومى تلقّى کنیم. ویتگنشتاین این ایده را در استعاره زیر نشان مىدهد: اگر آب مىبایست در یک کترى بجوشد، بخار از کترى بیرون مىآید و از کترى تصویر بخار درمىآید. امّا اگر کسى اصرار داشته باشد که بگوید: در تصویر کترى هم باید چیزى در حال جوشیدن باشد، چه؟41
همانگونه که کنى مىگوید، در این استعاره، «آب» همان درد است، «بخار» رفتارِ ناشى از درد و «کترى» هم بدن بیمار. در بازى زبانى «درد» (یعنى تصویر آب در حال جوشیدن در کترى)، فقط تصاویرى از بیمار و رفتارش وجود دارد، نه از دردش.42
آیا شعله به این دلیل رازآمیز نیست که غیرقابل لمس است؟ همینطور است؛ ولى چرا این امر آن را رازآمیز مىسازد؟ به چه دلیل باید غیرقابل لمس، رازآمیزتر از چیز قابل لمس باشد؟ غیر از اینکه: چون ما مىخواهیم لمسش کنیم.43
تلقّى خصوصى از احساسات همانند رازآمیز بودن شعله است. بارى، احساسات را خصوصىتر از امور دیگر مىدانیم؛ زیرا با آنکه مىخواهیم، ولى قادر نیستیم آنها را همانند رفتارها مشاهده کنیم.
نتیجهگیرى
ویتگنشتاین معناى تازهاى به مفهوم «خصوصى» مىدهد تا بتواند از اشکالهایى که معناى متعارف آن براى معرفت به بار مىآورد، پرهیز کند. با اینحال، وى تلاش مىکند تا تمایز میان احساس و رفتار را حفظ کند. در مقاله حاضر گفتیم: این نظر که ویتگنشتاین با «خصوصى بودن» احساسات به طور کلّى مخالفت مىکند، نادرست است. وى صرفا با این تلقّى که فقط من درباره احساسم مىدانم و تنها من آن احساس را دارم، مخالف است؛ زیرا دستور زبان خلاف آن را نشان مىدهد. امّا ویتگنشتاین مىپذیرد که احساسات نیز مانند سایر امور، مىتوانند از لحاظ دستور زبانى فقط به خود شخص تعلّق داشته باشند. افزون بر این، احساس امرى درونى است؛ از اینرو، ممکن است هرگز اظهار نشود و بنابراین کاملاً خصوصى باشد. در نتیجه، هرکسى مىتواند قلمروى از احساسات خصوصى داشته باشد که دیگران از آن بىخبرند؛ امّا این امر بدان معنا نیست که باب شناخت آنها براى دیگران به لحاظ منطقى مسدود باشد. زمانى که احساسات از حالت «راز» خارج، و افشا شوند، دیگر در هیچ معنایى خصوصى نخواهند بود.
منابع
ـ پیرس، دیوید، ویتگنشتاین، ترجمه نصراللّه زنگویى، تهران، سروش، 1379.
ـ حجت، مینو، بىدلیلى باور: تأمّلى در باب یقین ویتگنشتاین، تهران، هرمس، 1387.
ـ مکگین، مارى، ویتگنشتاین و پژوهشهاى فلسفى، ترجمه ایرج قانونى، تهران، نشر نى، 1382.
ـ هکر، پیتر، ماهیت بشر از دیدگاه ویتگنشتاین، ترجمه سهراب علوىنیا، تهران، هرمس، 1382.
ـ ویتگنشتاین، لودویگ، برگهها، ترجمه مالک حسینى، تهران، هرمس، 1384.
ـ ـــــ ، پژوهشهاى فلسفى، ترجمه فریدون فاطمى، تهران، مرکز، 1380.
- Baker, G.P., and P.M.S. Hacker, 1980, Wittgenstein: Understanding and Meaning, Volume 1 of an Analytical Commentary on the Philosophical Investigations, Oxford, Blackwell, 2005.
- Glock, Hans-Johann, A Wittgenstein Dictionary, Oxford, Blackwell, 1996.
- Hacker, P.M.S, "Ludwig Wittgenstein" in: A Companion to Analytic Philosophy, ed. by A. P Martinich & David Sosa, Oxford, Blackwell, 2005.
- _______ , Insight and Illusion: Themes in the Philosophy of Wittgenstein, Oxford, Clarendon Press, 1972, 2nd revised edition, 1986.
- Kenny, Anthony, Wittgenstein, Oxford, Blackwell, 1973.
- McGinn, Routledge philosophy guidebook to Wittgenstein and the Philosophical investigations, London, Routledge, 1997.
- Stern, David. G, Wittgenstein on Mind and Language, New York, Oxford University Press, 1995.
- _______ , Wittgenstein's Philosophical Investigations: an introduction, Cambridge, Cambridge University Press, 2004.
- Wittgenstein, Ludwig, Philosophical Investigations, tr. by G. E. M. Anscombe, Oxford, Blackwell, 1967.
* استادیار فلسفه دانشگاه تهران پردیس قم. دریافت: 20/11/89 ـ پذیرش: 30/1/90.
** کارشناس ارشد فلسفه، دانشگاه تهران پردیس قم. f.farhanian@gmail.com
1Ludwig Wittgenstein.
2Philosophical Investigations.
3Sensations.
4Solipsism.
5Skepticism.
6ـ possession، درست است که این اصطلاح یک مفهوم اقتصادى است، با منظور ما که بیشتر همان «داشتن = having» است، منافاتى ندارد.
7Ludwig Wittgenstein, Philosophical Investigations, sec. 246.
8Ibid, ses. 253.
9incommunicable.
10inalienable.
11Anthony Kenny, Wittgenstein, p. 146.
12ـ لودویگ ویتگنشتاین، برگهها، ترجمه مالک حسینى، بند 221.
13Hans-Johann Glock, A Wittgenstein Dictionary, p. 307.
14Anthony Kenny, op.cit, p. 147.
15Ludwig Wittgenstein, op.cit, sec. 249.
16Ibid, sec. 250.
17Ibid, sec. 249.
18ـ لودویگ ویتگنشتاین، برگهها، بند 566.
19ـ براى تفصیل بیشتر، ر.ک: همان، بندهاى 383ـ389.
20Ludwig Wittgenstein, op.cit, sec. 246.
21ـ پیتر هکر، ماهیت بشر از دیدگاه ویتگنشتاین، ترجمه سهراب علوىنیا، ص 64.
22ـ لودویگ ویتگنشتاین، برگهها، بند 402.
23Bipolarity.
24Hans-Johann Glock, op.cit, p. 307.
25ـ براى تفصیل درباره شرایط استعمال «مىدانم»، ر.ک: مینو حجت، بىدلیلى باور: تأمّلى در باب یقین ویتگنشتاین، ص 38ـ46.
26ـ لودویگ ویتگنشتاین، برگهها، بند 550.
27ـ تعبیرهاى «دستور زبان سطحى» و «دستور زبان عمیق» در بند 664 تحقیقات فلسفى آمده است.
28P.M.S Hacker, Insight and Illusion: Themes in the Philosophy of Wittgenstein, p. 273.
29ـ مارى مکگین، ویتگنشتاین و پژوهشهاى فلسفى، ترجمه ایرج قانونى، ص 162.
30Ludwig Wittgenstein, op.cit, sec. 371.
31Ibid, sec. 253.
32ـ پیتر هکر، همان، ص 31.
33Hans-Johann Glock, op.cit, p. 306.
34Ludwig Wittgenstein, op.cit, sec. 253.
35P.M.S Hacker, "Ludwig Wittgenstein" in: A Companion to Analytic Philosophy, p. 86.
36Hans-Johann Glock, op.cit, p. 306.
37Ludwig Wittgenstein, op.cit, sec. 253.
38Ibid, sec. 254.
39P.M.S Hacker, "Ludwig Wittgenstein" in: A Companion to Analytic Philosophy, p. 86.
40Anthony Kenny, Wittgenstein, p. 149-150.
41Ludwig Wittgenstein, op.cit, sec. 297.
42Anthony Kenny, op.cit, p. 156.
43ـ لودویگ ویتگنشتاین، برگهها، بند 126.