«زمان» از ديدگاه ملّاصدرا و برگسون / على فتحى ـ حميدرضا آيت اللهى
ضمیمه | اندازه |
---|---|
266.pdf | 1 مگابایت |
سال هفتم، شماره دوم، زمستان 1388، 131ـ150
«زمان» از ديدگاه ملّاصدرا و برگسون
على فتحى*
حميدرضا آيتاللهى**
چكيده
زمان حقيقتى است كه با وجود انسان پيوند يافته است و انسان هميشه خود را در چنبره آن مىيابد،گويا انسان اسيرِ زمان است و راهى براى برونرفت از اين اسارت ندارد. ملّاصدرا و برگسون كهفيلسوفانى از دو سنّت فلسفى متفاوت هستند، در تلقّى خويش از زمان، افقى تازه گشوده و راهى نوآغازيدهاند. هم ملّاصدرا و هم برگسون بر آن بودهاند كه حقيقت زمان را بايد در نسبت با وجودتفسير كرد. ملّاصدرا زمان را حقيقتى مىداند كه از نحوه وجود مادّيات انتزاع مىشود؛ برگسون نيززمان را مرادف حركت مىداند و آن را ديرندى مىشمارد كه فقط از طريق خودآگاهى و شهود محض قابل درك است و بنياد هستى ما را تشكيل مىدهد. در اين نوشتار، پس از تبيين زمان از منظر اين دو فيلسوف، سعى خواهيم كرد تا ميان اين دو ديدگاه، الفتى ايجاد نماييم و روزنهاى براى مقارنه و تطبيق بگشاييم.
كليدواژهها: ملّاصدرا، برگسون، زمان، آن، ديرند.
مقدّمه
«زمان» همواره از پيچيدهترين و بحثبرانگيزترين مسائل فلسفى بوده است. بىترديد،بشر زمانِ گذرا را رامنشدنىترين و آزاردهندهترين وجه زندگى اينجهانى مىداند؛ زيرااو در طول قرون و اعصار متمادى تا حدود زيادى توانسته است بر دشوارىها وناملايمات زندگى غلبه كند و با تسخير طبيعتْ رفاهى نسبى را براى زندگى دنيوىخويش رقم بزند، امّا در جلوگيرى از حركت شتابان زمان به سوى آينده سرِ تسليم فرودآورده است. زمان مىگذرد، بشر نيز خواسته يا ناخواسته با آن همراه مىشود؛ آدميانهمچون نوباوگانى كه تازه راه رفتن آموختهاند، در پى زمان مىروند و اسير و در بند آنمىشوند، و هيچ راه گريزى نيز ندارند. ويژگىهاى خاص «زمان» انديشمندان را بر آنداشته است تا به تفكر در هستى و چيستى زمان بپردازند و همواره در پى روزنهاى براىكشف حقيقت آن باشند.
نگاهى تاريخى به «زمان»
تاريخ تفكر نشان مىدهد كه شناخت «زمان» و تعريف آن سابقهاى ديرينه دارد؛ چنانكهقرنها پيش از مطرح شدن مباحث فلسفى در گوشه و كنار سرزمين يونان، پيروان آيينزروانى در ايران باستان به دو قسم زمان اعتقاد داشتهاند: 1. زمان گذران (كه ما اسير آنهستيم)؛ 2. زمان وجودى (كه يكى از اقنومهاى ذات الهى است، و دو اقنوم ديگرعبارتاند از: اهورامزدا و اهريمن). بر پايه آيين زروانى، بدون زمان، هيچكارى شدنىنيست. اساسا با محدود شدن «زمان» است كه در اين آيين، وجود ظاهر مىشود و ظهورمىيابد.1 گفتنى است كه زروانيان به ربّالنوع زمان، كه «زروان» نام داشته است، معتقدبودهاند؛ آنان زروان را موجود نخستين، امرى ابدى ـ ازلى، و آفريدگار جهانمىدانستهاند. امّا از برخى عبارات افلاطون چنين برداشت مىشود كه وى زمان راهمچون خود خدا، ابدى ـ ازلى مىدانسته و يا به تفسيرى ديگر، نقطه شروع و پايان زمانرا با آغاز و انجام جهان يكى مىپنداشته و معتقد بوده كه زمان همراه با جهان خلق شدهاست و با فناى آن نيز فانى خواهد شد:
... استاد بدين انديشه افتاد كه تصوير متحرّكى از ابديت پديد آوَرد و بدين منظور ودر عين حال براى آنكه نظم و نظام لازم را به جهان ببخشد، از ابديت ـ كهعلىالدوام در حال وحدت و سكون است ـ تصوير متداومى ساخت كه بر طبقكثرت عدد، پيوسته در حركت است و اين همان است كه ما «زمان» مىناميم... .بارى، زمان و جهان هردو باهم پديد آمدند تا اگر روزى قرار شود كه از ميان بروند،هردو باهم نابود گردند... .2
ارسطو با ديد طبيعى و مكانيكىاش به آفرينش، زمان را نتيجه حركت دايرهوار و مستمراولين فلك مىدانست؛ حركتى كه به نظر او، از بيرون وارد مىشود و وجود آفريدگار راثابت مىكند. او مىگويد: ما هنگامى پى به وجود زمان مىبريم كه حركت را با مشخصكردن قبل و بعد تشخيص داده باشيم و فقط بعد از تشخيص قبل و بعد در حركت استكه مىگوييم زمان سپرى شده است.3 پس به نظر ارسطو، وجودِ حركت دليل بر وجودزمان است و بدون درك حركت، ما ادراكى از زمان نخواهيم داشت. افلوطين نيز براىاحد و عقلْ ثبات قائل بود، ولى نفس كلّى را متغيّر مىدانست تا براثر تغييرات خود، منشأحدوث موجودات و حوادث جهان شود. گويا، وى زمان را امتداد و استمرار زندگى نفسمىشمرده است.4 اكثر فيلسوفان مسلمان نيز زمان را معلول حركت اشيا مىدانسته واعتقاد داشتهاند كه جوهر آن ثابت است، ولى حركت وضعى و مكانى دارد. آنان، كه ازپيروان ارسطو بودهاند، معمولاً زمان را بر فلك نخستين منطبق مىساختهاند. شماراندكى از متكلّمان مسلمان نيز زمان را امرى موهوم پنداشته، امّا برخى ديگر از متكلّمانو فيلسوفان قرون وسطى به دو زمان روحى و مادّى باور داشتهاند. از طرف ديگر، زماننقشى كانونى و بنيادى در نظام فكرى كانت ايفا مىكند؛ او زمان را شرط پيشينى هرتجربه و شهود حسّى درونى و بيرونى مىداند. هيدگر نيز زمان را تنها افق ممكن براىظهور وجود مىپندارد و معتقد است كه زمان و وجود وابسته به يكديگر وجدايىناپذيرند. زمان از نظر او، نه زمان فيزيكى و كيهانى، بلكه زمانى است كه نسبتىاصيل و بنيادين با «وجود» دارد.5
همانطور كه گفته شد، اغلب فيلسوفان مسلمان ـ به ويژه فيلسوفان مشّايى ـ درموضوع «زمان» از ارسطو پيروى مىكردهاند. ابنسينا در فنّ سماع طبيعى، در باب طبيعتو نيز حركت و زمان، راه ارسطو را ادامه داده و گفته كه: طبيعت در ذات خود ثابت است وحركت در جوهر امكانپذير نيست. به بيان او، حركاتْ امورى عرضى مىباشند كه بيروناز ذات جهان مادّىاند. وى حركت را شش قسم دانسته، به انكار حركت در جوهرپرداخته و زمان را مقدار حركت فلك اقصى شمرده است. بدين ترتيب، اين مسئله كهعروض عرض حركت بر موضوع و معروض خود همچون عروض اعراضى مثل سفيدىو سياهى است و يا حركت از مقوله اعراض نسبى است خود جاى بحث پيدا مىكند؛چراكه در صورت اول، مبتلا به اشكالاتى خواهد بود كه بر حركت توسطيه وارد است ودر صورت دوم، با اشكال در وجود خارجى اعراض نسبى و توهّم در آن وجود حركت وبه طريق اولى زمان ـ كه مقدار چنين نسبت و به لحاظ وجودى ادنى از حركت است روبهرو خواهد بود و سخن منكران زمان را نيرو خواهد بخشيد؛ هرچند ابنسينا تلاشبسيارى براى جمع ميان اين دو گروه كرده است، چنانكه هردو دسته گونهاى از وجود رابراى زمان مىپذيرند، اگرچه در وجود بالفعل اعم از نقطهاى و خطّى يا ثابت و غيرثابتدر خارج باهم متّفق نيستند.6 از نظر ابنسينا، «زمان» مفهومى ماهوى است كه درجدول مقولات ارسطويى قرار دارد و به واسطه حركت، عارض بر اجسام مىشود. صدرالمتألّهين اغلب از همين بيان بهره مىگيرد؛ امّا او پس از مواجهه با امورى مبهم وپرسشبرانگيز، نظريهاى بديع را در اين باب مطرح مىكند و هرچند زمانِ طبيعىِارسطويى را كنار نمىگذارد، آن را اصيل نمىداند. او زمان طبيعى را فرع بر زمان وجودى مىداند.
هستى زمان
ملّاصدرا در شرح الهداية الاثيرية به اثبات وجود زمان مىپردازد؛ وى نخست قول كسانىرا كه منكر وجود زماناند، نقل و از دلايل آنان ياد مىكند و سپس، خود به همه آن دلايلپاسخ مىدهد.7 او در اسفار نيز دو دليل را در اثبات وجود زمان برمىشمارد و يكى ازآن دو را «برهان بر طريقه طبيعيين» نام مىنهد كه مراد از آن، استدلال بر وجود زمان، ازطريق طبيعيات است:
1. فرض كنيد كه دو متحرّكْ حركتى را آغاز مىكنند و باهم آن را به پايان مىرسانند؛ ولىمسافتى كه مىپيمايند يكسان نيست، به گونهاى كه يكى 10 و ديگرى 15 كيلومتر را پيموده است.
2. فرض ديگر اين است كه دو متحرّك مسافت يكسانى را طى مىكنند، ولى شروع واتمام حركت آنها متفاوت است.
در اين دو فرض، شاهد دو نوع كمّيت يا مقدار هستيم: 1. كمّيت متّصل قارالذّات (كهاز آن به «مسافت» ياد كرديم)؛ 2. كمّيت متّصل غيرقارالذّات (و آن، زمان است كه ازتندى و كندى حركت استنتاج مىشود.)
برهان ديگرى كه ملّاصدرا براى اثبات وجود زمان ذكر مىكند برهان الهيون است كهچون از راه حدوث و قدم به آن پرداختهاند، و اين بحث جزء مباحث الهيات است و ازعوارض موجود بماهو موجود به حساب مىآيد، آن را «برهان بر طريقه الهيون»ناميدهاند. اين برهان چنين تقرير شده است: «هر امر حادثى مسبوق به چيزى است كهقبل از آن است، چنان قبليتى كه با بعديت قابلجمع نيست. يك قبليتى وجود دارد كه نهمقارن ما مىتواند باشد و نه متأخّر از ما. آن قبليت منشأ انتزاع زمان است كه ذاتا قابلتبديل به بعديت نيست.»8
چيستى زمان
پس از بحث درباره هلّيات بسيطه، و بود و نبود زمان، اينك بايد به اين پرسش پاسخدهيم كه: زمان چيست و صدرالمتألّهين چه تعريفى از آن ارائه مىدهد؟ چنانكه اشارهشد، غالب فيلسوفان مسلمان از جمله فارابى، ابنسينا، شيخ اشراق و...، به تبع ارسطو،زمان را در نسبت با حركت تعريف كردهاند؛ حركت واقعهاى عارضى است كه در اجسامروى مىدهد. پيشينيان از وقوع حركت در جوهر، نه تنها سخنى نگفته، بلكه دلايلى برامتناع آن نيز اقامه كرده و زمان را كمّى متّصل و غيرقارالذّات بيان داشتهاند؛ با اينحال،ملّاصدرا گرچه همچون اسلاف خويش «زمان» را پديدهاى ناآرام و نوشوَنده توصيفمىكند كه به واسطه حركتْ بر اجسام عارض مىشود، ولى معتقد است كه: زمان،حركت، و موجود جسمانى، از وجود واحدى برخوردارند. او دوگانگى ميان حركت وزمان را نفى مىكند؛ همانگونه كه حركت و زمان را عرضى خارجى براى موجود مادّى نمىداندو اين امر از نگرش خاصّ او به رابطهاى كه بين جوهر و عرض وجود دارد، ناشى مىشود.9
نظريه ملّاصدرا در باب جوهر و عرض با نظريه ارسطو و ابنسينا متفاوت است.ملّاصدرا اعراض و صفات هر شىء در هستى را از مراتب و شئوناتِ وجود جوهرمىداند. به گفته او، هر صفت و عارضهاى در شىء عينا صفت و عارضه وجود خاصّ آنشىء است؛ بدين ترتيب، حركت شىء عين هويّت آن شىء مىباشد. از اينرو، ملّاصدراحركت را به مقوله جوهر نيز تسرّى مىدهد و آن را مقدار حركت در جوهر قلمدادمىكند. در نگاه او، زمان مقوّم ذاتى جوهر مادّى است؛ وى اساسا زمان را بعدى از ابعادجوهر مىداند و آن را به عنوان بعد چهارم، در كنار ديگر ابعاد جوهر جسمانى، ذكر مىكند.
پس، زمان عبارت است از: مقدار طبيعتى كه ذات آن، از جهت تقدّم و تأخّر ذاتى، نومىشود؛ آنگونه كه جسم تعليمى، از جهت قبول ابعاد سهگانه، مقدار طبيعت است. بههمين سبب، براى طبيعت (جوهر جسمنى)، دو امتداد و در نتيجه دو مقدار وجود دارد:1. تدريجى زمانى (كه انقسام به متقدّم و متأخّر زمانى را مىپذيرد)؛ 2. دفعى مكانى (كهانقسام به متقدّم و متأخّر مكانى را مىپذيرد). نسبت مقدار به امتداد، نسبت متعيّن بهمبهم است و آن دو وجودا يكى هستند؛ گرچه در اعتبار متفاوتاند.10
درك حقيقت وجود زمان و اعتبار عقلى آن
ملّاصدرا تأكيد مىكند كه وجود زمان، امر عينى منحاز و مستقلى مثل سياهى و سفيدىنيست؛ بلكه وجود زمان از وجود حركت، و در نتيجه از وجود جوهر انتزاع مىشود و درتحليل ذهن است كه زمان، جوهر، و حركت از يكديگر تفكيك مىشوند.11 البته، براىدرك اين سخن، بايد ميان حقيقت وجود زمان (در خارج) و مفهوم آن فرق گذاشت.حقيقت وجود زمان همان حقيقت وجود سيّالى است كه به طور مستمر، نو مىشود و درسيلان و تب و تاب است كه مفهومى ماهوى نيست و در ذيل مقولات نمىگنجد و براىدرك و دريافت آن بايد به حضورش شتافت.
بل انّما هى هويّات وجودية غيرمندرجة بالذّات تحت جوهر و لاكمّ و لاكيف ولاغيرها من المقولات و اجناسها و انواعها... لانّها وجودات محضة من شئوناتالحق الاول و هى آثار لاشعته العقلية و ظلال لاشراقاته النّورية.12
ملّاصدرا در تحليلات عقلى خود، از اعتبار عقلى زمان نيز سخن مىگويد؛ همانگونه كهدر بحث وجود، از حقيقت وجود (كه عين خارجيت است و جزء هيچيك از مقولات ومفاهيم نيست) و مفهوم ماهوى وجود (كه جزء معقولات ثانيه فلسفى است) سخن بهميان مىآورد. او مفهوم زمان را نيز از جمله معقولات ثانى فلسفى مىشمارد كه از نحوهوجود شىء در خارج انتزاع مىشود:
و من تأمّل قليلاً فى ماهية الزّمان يعلم ان ليس لها اعتبار الّا فى العقل و ليس عروضهالمّا هى عارضة له عروضا بحسب الوجود، كالعوارض الخارجية للاشياء كالسواد والحرارة و غيرهما، بل الزمان من العوارض التحليلية لما هو معروضه بالذّات و مثلهذا العارض لاوجود لها فى الاعيان الّا بنفس وجود معروضه اذ لاعارضية ولامعروضية بينهما الّا بحسب الاعتبار الذهنى و كما لاوجود له فى الخارج الّا كذلكفلاتجدّد لوجوده و لاانقضاء و لاحدوث و لااستمرار الّا بحسب تجدّد ما اضيف اليهفى الذهن و انقضائه و حدوثه و استمراره.13
بديهى است كه مراد صدرالمتألّهين از اينكه زمان «اعتبار عقلى» است، نه اعتبارى بهمعناى وهمى و تخيّلى، بلكه به معناى اعتبار نفسالامرى است كه همه معقولات ثانيهفلسفى، به اين معنا اعتبارىاند. ملّاصدرا زمان را عرض تحليلى براى حركت، و زمان وحركت را معقول ثانى براى وجود متصرّم و متجدّد مىداند؛ امّا همواره به وحدتخارجى زمان و حركت و طبيعت متصرّم و سيّال اشاره مىكند كه برخلاف ذهن، درخارج، به وجود واحدى موجودند كه منظور از زمان در اينجا زمان به حمل شايع وجودخارجى آن است كه از آن به حقيقت وجود زمان تعبير كرديم.14
«آن» و نسبت آن با «زمان»
صدرالمتألّهين در اسفار فصلى را به موضوع «آن» اختصاص داده، و درباره حقيقت «آن» وكيفيت وجود و عدمش سخن گفته است. او دو معناى «آن» را از يكديگر تفكيك مىكندو در يك معنا، «آن» را فرع بر زمان مىداند؛ امّا در معناى ديگر، زمان را فرع بر «آن»مىپندارد. «آنِ» اخير «آنِ» بالقوّه، و «آنِ» سيّالى است كه راسم زمان مىباشد. ملّاصدرا«آن» را در اين معنا امرى واقعى مىداند كه مقوّم زمان است و زمان با سيلان آن محقّقمىشود. البته، اين «آن» وجودى منحاز از وجود زمان و وجود سيّال ندارد، بلكه مفهومىفلسفى است كه به وجود منشأ انتزاع خويش موجود است. «آن» در معناى ديگر (متفرّعبر زمان)، كه حدّ و طرف زمان متّصل به حساب مىآيد، «آنِ» بالفعل است كه حدّ مشترك
ميان زمان گذشته و آينده مىباشد. گرچه «آن» در اين معنا امرى عدمى است و از عدمامتداد زمان الى غيرالنهاية انتزاع مىشود، نمىتوان آن را موهوم و غيرواقعى تلقّى كرد.
مسئله «زمان» و «آن» ارتباط تنگاتنگى با بحث درباره وجود حركت در دو معناىتوسطيه و قطعيه دارد. ملّاصدرا برخلاف ظاهر كلام ابنسينا،15 وجود خارجى حركتقطعيه را مىپذيرد و حتى سعى در توجيه كلام ابنسينا در اين باب مىنمايد.16 ازاينرو، هم جهت ثبات و هم جهت تصرّم در زمان، امرى واقعى و حقيقى است؛ يعنىزمان، در آنِ واحد، هم باقى و هم فانى است. بر اين اساس، ملّاصدرا علاوه بر حركتقطعيه قائل به وجود خارجى حركت توسطيه نيز هست.
«آن» قوامبخش زمان نيست، بلكه ابزارى است كه در قالب آن مىتوان زمان را تحليلكرد. زمان حقيقتى متّصل و متناظر با حركت جوهرى است. زمان متشكّل از آنات متوالىنيست و «آنِ» سيّالى وجود ندارد كه با سيلان خويش زمان را ساخته باشد، بلكه اعتبارذهن ماست؛ يعنى وقتى ما زمان را به گذشته، حال و آينده تقسيم مىكنيم، «آن» نيزهمچون عاد و شمارنده اين لحظات در ذهن ما ترسيم مىشود كه خودْ راسم زمان است.
زمان از ديدگاه برگسون
نظريهپردازانى كه پيش از برگسون در غرب به ارائه تئورىهايى در باب زمان پرداختهاند،حتى در تصوير فلسفى زمان، غالبا بر جنبه كمّى آن تأكيد كردهاند و ويژگى كيفى آن ياهرگز مطرح نبوده يا كمتر مورد عنايت بوده است. ديدگاه برگسون در باب زمان نقطهعطفى در تاريخ تفكر و انديشه غربى در اين باب به شمار مىرود. برگسون با نظر به آراىانديشمندان و فلاسفه غربىِ پيش از خود، ديدگاه تازهاى را مطرح مىسازد و آن را«ديرند»17 مىنامد. بر اين اساس، او ميان زمان واقعى و زمان غيرواقعى فرق مىنهد. البته،پراكندگى اين ديدگاه در نوشتههاى برگسون ارائه و بيان نظاممند آن را با مشكل مواجهمىسازد؛ از اينرو، ضرورى است كه در آغاز كار به بررسى خطوط كلّى ديدگاه برگسونبپردازيم و آن را با ديدگاههاى ديگران مقايسه كنيم.
فرضيه تحولى زمان در برابر ديگر فرضيهها
اولين ويژگى ديدگاه برگسون در باب زمان، كه اين ديدگاه را از ساير ديدگاهها ممتازمىسازد، اين است كه فرضيه او هم ناظر به ديدگاههاى فلسفى و هم ناظر به ديدگاههاىفيزيكى است. برگسون در نگاه فلسفى، از بسندگى به تفكر حصولى و مفهومى و آميختنكيفيت به كمّيت و تقطيع زمان به پارههاى جامد و افزاروار انتقاد مىكند؛ امّا در نگاهفيزيكى، با توجه به انتقادهاى فلسفى خويش، ديدگاههاى فيزيكدانان را مورد نقد قرارمىدهد؛ يكى از آن جهت كه فيزيكدانان زمان بدلى و زمان مكانىشده را به جاى زمانواقعى اخذ كردهاند (زمانى كه از جنس مكان است و نمىتواند ماهيت دوام متّصل رانشان دهد)، و ديگر از اين جهت كه آنان حركت ايستا را كه چيزى جز مقارنههاى مكانىنيست، به جاى حركت پويا، در نظر گرفتهاند.
زمان تحولى برگسون
برگسون با توجه به آراى فيلسوفان ديگر، به ويژه كانت، زمان را به كلّى از مكان جدامىكند و آن را منحصر در وجه كيفى آن مىسازد. ممكن است، همچون كانت، مكان راصورت نگرش تلقّى كنيم، زيرا مكان صورتى يكنواخت (متجانس) است؛ امّا دربارهزمان نمىتوانيم اين تلقّى را داشته باشيم. اگر زمان را نيز صورت نگرش بدانيم، زمان نيزبايد همچون مكان يكنواخت باشد و حال آنكه ذات زمان به دور از يكنواختى است و هردرجهاى از آن حكمى دارد.
برگسون قضيه منفصله دوطرفهاى را در قالب پرسشى مطرح مىسازد: آيا امتدادْوجهى از خواصّ طبيعى است يا آنكه اين كيفيات در ذات خويش بىامتدادند و مكان ياسنخِ امتدادْ افزوده عارضى بر آنها، و مستقل و خارج از آنهاست؟18 او در پاسخ، به شقّدوم اين پرسش (مستقل بودن زمان از دادهها) اشاره مىكند و در تنظيم اين مفهوم، خودرا وامدار كانت مىداند.19 برگسون زمان را از هر نوع همگونى با مكان تجريد، و با ذكرنمونههايى تلاش مىكند تا خطاهاى برخاسته از تأويل زمان به مكان را نشان دهد.20 ازنظر او، آنچه در باب زمان به عنوان امتدادى متجانس گفته شده و تمايزش را از مكانفقط در توالى و تجدّد منحصر ساخته است، چيزى جز خلط زمان به مكان نيست وكسانى كه نگاه يكنواخت و متجانس امتداد را به سوى زمان معطوف ساختهاند، به جاىتفسير زمان، اقدام به تأويل و تحويل آن به مكان كرده و ويژگىهاى مكانى براى آنترتيب دادهاند.
به رغم تأثيرپذيرى فراوان برگسون از كانت، و خاستگاه كانتى انديشهاش در پژوهشدر باب زمان و مكان، او با روش خاصّ خويش به نتيجهاى خلاف كانت مىرسد. برگسون زمان را از خصلت صورى جدا مىسازد و به نام «ديمومت» يا «ديرند» در متنواقع استقرار مىدهد و با همين روش، حركت را از خصلت سكونى و مكانگونگى تهىمىنمايد و از حركت به عنوان استمرار و تجدّد كيفى يا همان پيشرفت ياد مىكند. حركتبدين معنا در ديرند هست و ديرند در خارج مكان. آنگاه، خودآگاهى اين ديرند را كهحقيقت زمان است، مىنگرد و مىسهد؛ و در عين نگرش و سهش آن، همراه با آن، بهآينده افكنده مىشود و پيش مىرود. جسمهاى متحرّك نيز به سبب حركت وپيشروىشان، و نه به سبب آنكه با نقاط مكانى مقارناند، با زمان متحدند؛ و از اينجهت، بخشهاى نامتناهى زمان را بدون انطباق بر مكان و بدون لزوم طفره محال و بدوناشكال در مسابقه آشيل و سنگپشت مىپيمايند. «ديرند» فرايندى از تغيير است كههمگان از طريق انديشه در زندگى درونى خويش، آن را درك مىكنند؛ توضيح آنكههيچيك از بخشهاى اين فرايند از يكديگر خارج نيستند. امّا نفوذ متقابل جايى است كهگذشته به حال تغيير كند؛ جايى كه هيچ تكرارى در آن نيست، بلكه خلق مستمر ازچيزهاى جديد است. فضا يا امتداد چيزى است كه اجزاى آن خارج از يكديگرند و اجزامىتوانند همزمان درك شوند.
برگسون ريشه بىتوجهى پيشينيان به زمان را بىتوجهى آنان به استمرار و تداوم زمانو حضور گذشته در حال مىداند و معتقد است كه پيشينيان فقط به گذران و تباهى زماننظر داشتهاند. زمان براى پيشينيان به لحاظ نظرى قابلتوجه نبوده است، چون «ديرند»چيزى جز تباهى ذات آن را نشان نمىدهد؛ حال آنكه علم با ذات ثابت سروكار دارد.21
ماحصل نظريه برگسون در باب زمان
زمان با شهودى بىواسطه، و به عنوان تحولى كيفى كه اجزاى آن متداخلاند، دريافتمىشود. براى درك اين كثرت كيفى كه آن را «زمان» مىناميم، بايد تصوّر مكان را كناربگذاريم تا بتوانيم كيفيت تحولى ناهمگونى به نام «زمان» را بر اساس شهود بىواسطهتفسير كنيم. اشياى مكانى با زمان محاسبه مىشوند، امّا نبايد گفت كه ادامه دارند؛ بلكهبه سخن برگسون، ترجيحا بايد گفت: در اشياى مكانى، علّت بيانناشدنىاى وجود داردكه به واسطه آن نمىتوانيم اشياى مكانى را در لحظات متوالىِ ديرندِ خود وارسى كنيم،مگر با مشاهده تغيير آنها.22 برگسون سپس چگونگى انطباق زمان قابلسنجش بر مكانرا توضيح مىدهد و مىگويد كه از سازش تصوّر توالى و تصوّر پارههاى جدا از هم فراهممىآيد و امتدادى را از گذشته تا امروز و آينده در نظر مجسّم مىسازد. اين امتداد اجزا وقطعاتى دارد كه در كنار يكديگرند؛ از اينرو، مانند مكان، اندازهپذير است. از اين گذشتهچون اجزا و قطعات يادشده پى در پى هستند، همچون ديرند، كلّى متحول و متوالى بهشمار مىآيند.
برگسون مىگويد: اگر زمان به همان صورت كه خودآگاهى بىواسطه آن را دركمىكند ـ مانند مكان ـ واسطه متجانس بود، علم مىتوانست به زمان نيز همچون مكانبپردازد. او مىافزايد: بارى ما كوشيدهايم تا ثابت كنيم كه ديرند به منزله ديرند، و حركتدر مقام حركت از حيطه معرفت رياضى مىگريزند. معرفت رياضى از زمان چيزى غير ازمقارنه، و از حركت چيزى به جز سكون در اختيار ندارد.23
به طور خلاصه، مىتوان چند ويژگى مهم را براى «زمان» در فلسفه برگسون برشمرد:
1. كيفيتِ محض است كه تنها از طريق تأمّل درونى در دسترس قرار مىگيرد. ديرند،كه در درون ماست، كثرتى كيفى محسوب مىشود كه هيچ شباهتى به عدد ندارد؛ تحولىانتزاعى است كه افزونى كمّى ندارد يا نامتجانس صرف است كه هيچ اوصاف متمايزى باخود به همراه ندارد. به عبارت ديگر، لحظات ديرند درونى نسبت به هم خارجى نيستند.چه ديرندى خارج از ما وجود دارد؟ فقط زمان حال يا به بيان بهتر مقارنه است.24
2. زمان راستين تنها در پرتو توجه به حالات نفسانى و خود زندگى قابلدرك است.ديرندى كه از طريق خودآگاهى قابل درك است، به خاطر بلاواسطه بودن اين ادراكات،از انكارناپذيرترين تجربيات فردى محسوب مىشود. ما ديرند را به عنوان جريانى كهنمىتواند برگردد درك مىكنيم؛ ديرند بنياد هستى ماست و ما آن را احساس مىكنيم،جوهر جهانى است كه در آن زندگى مىكنيم.25 ژان وال در توصيف زمان حقيقى ازديدگاه برگسون، چنين مىگويد: زمان راستين زمان دلتنگىها و افسردگىهاى ما، زمانِدريغ و دريغا گويىها و ناشكيبايىهاى ما، و زمانِ اميدوارىها و آرزومندىهاى ماست. آن زمانآن آگاهى است كه ما وقتى به عبارتى يا نوايى گوش فرامىدهيم، به آن دست مىيابيم.26
3. زمانْ حقيقتى ممتد و پيوسته است كه اجزاى آن چنان در هم تنيدهاند كه نمىتوانآنها را از هم متمايز ساخت. از اينرو، بين گذشته و حال، اتحاد ناگسستنى وجود دارد.آنچه در عالم خارج هست وقايعى است كه يكى جاى ديگرى مىنشيند، بىآنكه توالىواقعى در كار باشد؛ امّا آنچه در درون و وجدان هست توالى است كه اجزا مانند نتهاىنواى واحد، چنان با يكديگر آميختهاند كه پس و پيشى در آنها نمىتوان تمييز داد، زمانفضايى پيدا آمده كه زمان متداول هر روزه ما زمانى است كه دانشمندان با آن سر و كاردارند. امّا اين زمان زمان حقيقى نيست؛ ممكن است كوتاه و بلند بنمايد، بىآنكه تغييرىدر ماهيت آن روى داده باشد. به همين جهت، اگر فضا ـ چنانكه كانت انگاشته ـ مانندشبكهاى است كه بر روى واقع كشيده شده، زمان يعنى «ديمومتْ» عين واقع است.27پس، عقل و هوش مىتواند زمان قابل اندازهگيرى يا همان زمان كمّى را دريابد، زمانى كهاجزاى آن منفصل از يكديگرند؛ در حالى كه لحظههاى زمان همانند نقطههاى جداگانهنيستند، بلكه هر لحظه واقعيتى تقسيمناپذير است كه گذشته، حال و آينده را دربر دارد.به تعبير دقيقتر، لحظههاى زمان در پى يكديگر نيستند، بلكه در درون يكديگر واقعشدهاند. امّا عقل توان درك زمان حقيقى را ندارد؛ از اينرو، از شناخت زندگى ـ كه عينحركت و زمان مىباشد ـ ناتوان است.28
4. زمانى كه عين حركت است، رو به كمال مىباشد. همانطور كه گفتيم، با تأمّلدقيق، درمىيابيم كه گذشته به كلّى نابود نشده و نشانى از خود بر جاى گذاشته است؛ درواقع، هر موجودى داغِ گذشته خويش را بر پيشانى دارد. هريك از موجوداتى كه درمقطع كنونى حاضر هستند محصولى از گذشته خويش مىباشند و در انتظار آيندهاىنشستهاند. ديرند واقعى ديرندى است كه اشيا را مىجَوَد و اثر اين جويدن را در اشياباقى مىگذارد. اگر همهچيز در زمان است، همهچيز از درون دگرگون مىشود و آنواقعيت عينى هرگز برنمىگردد.29 زمان با زندگى يگانگى دارد و خارج از آن نيست؛پس در هرجا كه نشانى از حيات باشد، زمانى گسترده است. زمان همانقدر براى زندگىواقعى است كه قسمت بالاى ساعت شنى خالى، و قسمت پايين آن پر مىشود.30زيباترين بيان برگسون درباره يگانگى زمان با زندگى، اين عبارت جاودانه است كه: درهرجا كه چيزى زندگى مىكند، دفترى گشوده است كه در آن، زمان ثبت مىشود.31هرجا كه تغيير و دگرگونى داشته باشد، ديرند نيز خواهد داشت. امّا اگر حركت نفىشود، ديگر ديرندى معنا نخواهد داشت.32 وقتى هر موجودى حامل گذشته خودباشد، چيزى را در گذشت زمان از دست نخواهد داد؛ بلكه هرچه زمان پيش مىرود، بركمال و فربهى آن افزوده مىشود. حضور گذشته در حال به معناى حضور تمامدستاوردهاى زندگى در وضعيت فعلى انسان است. ديرند صرفا لحظهاى كه به جاىلحظه ديگر قرار گيرد نيست؛ ديرند پيشرفت مستمر گذشته است كه اندك اندك رو بهآينده مىگذارد و با پيشرفت خود فربه مىشود.33
مقايسه ميان آراى ملّاصدرا و برگسون در باب زمان
1. چنانكه هنگام بررسى زمان از ديدگاه ملّاصدرا اشاره شد، او برخلاف گذشتگان نگاهكمّى به زمان را به كنار نمىنهد و آن را حفظ مىكند، ولى اين نگاه را ابتر و ناقص وتفسيرى ناتمام از زمان مىداند. حقيقت زمان از نظر ملّاصدرا نه ظرف براى موجوداتمادّى، بلكه صفتى وجودى براى آنهاست و از نحوه وجود آنها اتخاذ مىشود؛ زمانحكايت از حقيقت وجود سيّال موجودات مادّى مىكند. برگسون نيز در تاريخ انديشهغربى اولين كسى است كه از نگاه كمّى به زمان روى برمىتابد و آن را غيرواقعى و بدلىمىخواند؛ او زمان را به يك معنا ديرند و ديمومت وجود و استمرار آن معرفى مىكند. بااين حال، نبايد فراموش كرد كه زمان كيفى در نگاه برگسون به نحو وجودى مورد ملاحظهقرار گرفته است و از اين لحاظ، قرابت زيادى با قرائت ملّاصدرا از زمان دارد.
2. چنانكه اشاره شد، هر دو فيلسوف دسترسى به حقيقت زمان را از طريق حضور ودرك حضورى يا به بيان برگسون، درك شهودى امكانپذير مىدانند (چنانكه ملّاصدرادر مورد دريافت حقيقت وجود نيز بر همين اعتقاد است؛ هرچند مفهوم «وجود» راهمچون مفهوم «زمان»، معقول ثانى فلسفى مىداند.) در ضمن، هر دو بر اين نكته تأكيددارند كه درك و دريافت زمان، از طريق مواجهه مفهومى و عقل، قابل وصول و حصولنيست؛ به بيان برگسون، آنچه از طريق عقل در تقرّب به زمان فراچنگ مىآيد زمانىبدلى، دروغين، غيرواقعى، و كمّى و رياضى است و نه زمان حقيقى و واقعى (هرچند ملّاصدرا تحليل مفهومى از زمان را همچون برگسون بدلى و دروغين نمىداند.)
3. در فلسفه ملّاصدرا، حركت جوهرى و زمان رابطه درهم تنيده و تنگاتنگى پيدامىكنند كه در فهم هريك از آنها نمىتوان از ديگرى غافل شد. او در اثبات حركتجوهرى برهانى مىآورد كه يكى از مقدّماتش مبتنى بر درك و دريافت حقيقت زماناست. صدرالمتألّهين از طريق شناخت حقيقت زمان به عنوان بعدى سيّال و گذرا از ابعادموجودات مادّى، دليلى بر وجود حركت در جوهر اقامه مىكند. بر اين اساس، او هرموجود مادّى را زمانمند و داراى بعد زمانى مىداند و چون هر موجودى كه در ذاتخويش چنين امتدادى داشته باشد وجودى تدريجىالحصول خواهد داشت و از اجزايىگسترده در گستره زمان بهرهمند خواهد بود، نتيجه مىگيرد كه وجود جوهر جسمانىوجودى تدريجى، گذرا، و نوشوَنده است و زمانى كه در پديدههاى زمانمند مدخليتدارد همان زمان حركت جوهرى است؛ قطع حركت جوهرى به منزله قطع زمان است وهيچ موجود جسمانى را نمىتوان منسلخ از زمان فرض كرد. در مجموع، در اين ديدگاه،جهانْ حركتى بنيادين است؛ و اين حركت و تحوّلْ عين هستى و هويّت آن است. در واقع،مجموعِ جهان متحرّكى با يك حركت است؛ هر موجود و هر حادثهاى پارهاى از پيكر اينحركت واحد است كه هر لحظه، خودِ نوينى مىيابد و هويّت تازهاى كسب مىكند. دراين صورت، مفهوم دقيق حركت جوهرى اين است كه: همه ذرّات جهان دائما زائل وحادث مىشوند. اين زوال و حدوث مستمر نه تنها حالات و عوارض اشيا، بلكه تمامهويّت و موجوديت آنها را نيز شامل مىشود. صدرالمتألّهين اين امر را به وجود انسان نيزسرايت مىدهد. از نظر او، حقيقت وجود انسان حقيقتى تدريجى و سيّال است كهحركت آن از نخستين مراحل شروع مىشود و در نهايت، به مقام تجرّد و درك حقيقتقدسيه مىرسد. زمان، همانند وجود، ارتباط تنگاتنگى با آفرينش مستمر و خلق مدامدارد. هر پديده مادّى در ذات و جوهر خود دگرگونشونده است و وجود آن در لحظهمفروض، غير از وجود آن در لحظه ديگر است؛ بدين ترتيب، فعل «خلق دائم» از سوىذات مطلق الهى ـ بىوقفه ـ افاضه مىشود. برگسون نيز همچون ملّاصدرا قطع حركت درجهان را به منزله قطع زمان مىداند و چنانكه اشاره شد، تأكيد مىكند: انسان و جهان، كهدائما در حال خودآفرينى و موجود جديد هستند، ديرند به شمار مىروند. «در جهانديرند است. هرچه ما ماهيت زمان را بيشتر مطالعه كنيم، بيشتر درك مىكنيم كهديمومت، به معناى اختراع و خلق صور و فراهمآورىِ پيوسته امر مطلقا جديداست.»34 اگر مبالغه نكرده باشيم، برخى از اين عبارات برگسون چنان تشابهاتى با كلامملّاصدرا دارند كه گويا از اسفار ملّاصدرا نقل مىشوند؛ چنانكه از نظر ملّاصدرا نيز درنقاط عطف تحولات فيزيكى و شيميايى، تحولى جوهرى روى مىدهد و «خودِ»جديدى در جهان حادث مىشود، بلكه اين تجدّد امرى مستمر و هميشگى است و رخنهدر ذرّه ذرّه موجودات جهان دارد. بدين سبب، موجودات اين جهان هر لحظه به هويّتتازهاى نائل مىآيند.
4. از جمله تفاوتهايى كه ميان اين دو فيلسوف در باب زمان مىتوان مورد ملاحظهقرار داد اين است كه ملّاصدرا علاوه بر التفات دادن به بعد وجودى حقيقت زمان، بعدمفهومى و معقول و كمّى آن را نيز مورد عنايت قرار مىدهد و هركدام از آنها را درجايگاه مخصوص خود تعريف مىكند؛ امّا برگسون زمان كمّى يا به تعبير خود او، زمانمكانىشده را زمان بدلى و دروغين مىخواند و براى آن هيچ جايگاهى قائل نمىشود،بلكه آن را انكار مىكند.
البته از آنجا كه اين دو فيلسوف از دو سنّت فلسفى گوناگون برخاستهاند، شايد با تأمّلو كنكاش بيشتر بتوان اختلافهاى آنان حتى در موضوع مورد بحث را خيلى بيشترشناسايى كرد؛ ولى در اين مقال، ما به دنبال آن بوديم تا بيشتر در مسير تطبيق و مقايسهمعطوف به مقارنه گام برداريم و نقاط مشترك آراى اين دو فيلسوف را برجسته سازيم.براين اساس، از پرداخت تفصيلى به تفاوتهاى اين دو فيلسوف صرفنظر مىكنيم و آنرا به فرصتى ديگر وامىنهيم.
نتيجهگيرى
هرچند كه ممكن است در آغاز چنين نمايد كه ملّاصدرا و برگسون به لحاظ خاستگاههاىسنّتى و فلسفى خود هيچگونه قرابت فكرى و زمينهاى براى همدلى و همزبانى ندارند،لكن رهيافت هر دو به مقوله زمان حاكى از يك نگاه نو و جديدى است كه مورد توجه والتفات پيشينيان نبوده است. البته چنانكه اشاره شد اين به معناى مطابقت كامل آراى ايندو فيلسوف در باب زمان نيست، لكن شباهتهايى كه در نحوه تقرّب اين دو فيلسوف بهاين مقوله وجود دارد و درك و دريافت حقيقى زمان از مجراى حضور و شهود كه در واقعپايه و بنيان و اساس فلسفه برگسون است و نيز نگاه كيفى و مواجهه حضورى و وجودىبا آن حاكى از نگاه همدلانه اين دو فيلسوف به اين حقيقت بوده و بهانه ما را براى تطبيق ومقايسه موجّه مىسازد. هرچند كه از اختلافهاى ميان آنها سخن بر زبان نياورديم؛چراكه با توجه به تعلق آنها به دو سنّت فلسفى متمايز پرداختن به تفاوتها سخن را بهدرازا كشيده و مقصود و هدف و غايت ما را از اين نوشتار تأمين نمىكرد. اگر توفيقىرهين گردد آن را به مجالى ديگر وامىنهيم.
··· منابع
ـ ابراهيمى دينانى، غلامحسين، ماجراى فكر فلسفى در جهان اسلام، تهران، طرح نو، 1376.
ـ ابنسينا، فنّ سماع طبيعى شفا (بخش زمان)، قم، مكتبة آيهاللّه مرعشى نجفى، 1405ق.
ـ ارسطو، طبيعيات، ترجمه مهدى فرشاد، تهران، اميركبير، 1363.
ـ افلاطون، دوره آثار افلاطون، ترجمه محمّدحسن لطفى، ج 3 (رساله تيمائوس)، تهران، خوارزمى، 1367.
ـ برگسون، هنرى، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختيار، ترجمه علىقلى بيانى، تهران، شركت سهامى انتشار،1368.
ـ ـــــ ، تحول خلّاق، ترجمه علىقلى بيانى، تهران، فرهنگ و انديشه اسلامى، 1371.
ـ ـــــ ، زمان و اراده آزاد، ترجمه احمد سعادتنژاد، تهران، اميركبير، 1354.
ـ ملّاصدرا (صدرالدين محمّدبن ابراهيم شيرازى)، شرح الهداية الاثيرية، تصحيح عبداللّه نورانى، تهران، علمىو فرهنگى، 1375.
ـ ـــــ ، الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1981م.
ـ نجفىافرا، مهدى، حركت و زمان در فلاسفه، تهران، روزنه، 1382.
ـ وال، ژان، بحث در مابعدالطبيعه، ترجمه يحيى مهدوى و همكاران، تهران، خوارزمى، 1370.
··· پىنوشتها
* دانشجوى دكترى فلسفه غرب، دانشگاه علّامه طباطبائى. afathi1360@yahoo.com
** استاد دانشگاه علّامه طباطبائى. دريافت: 11/8/88 ـ پذيرش: 22/10/88.
1ـ غلامحسين ابراهيمى دينانى، ماجراى فكر فلسفى در جهان اسلام، ج 1، ص 317.
2ـ افلاطون، دوره آثار افلاطون، ترجمه محمّدحسن لطفى، ج3 رساله تيمائوس، ص 1846ـ1848.
3ـ ارسطو، طبيعيات، ترجمه مهدى فرشاد، ص 160.
4ـ نصراللّه پورجوادى، درآمدى به فلسفه افلوطين، ص 45ـ46.
5ـ ر.ك: مارتين هيدگر، هستى و زمان، ترجمه سياوش جمادى، ص 519ـ526.
6ـ ابنسينا، الشفاء الطبيعيات، السماع طبيعى، بخش زمان، ص 148و166.
7ـ ملّاصدرا، شرح الهداية الاثيرية، ص 102ـ105.
8ـ ملّاصدرا، الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، ج 3، ص 115و116.
9ـ همان، ص 144.
10ـ همان، ص 140.
11ـ همان، ص 144.
12ـ همان، ص 133.
13ـ همان، ص 141.
14ـ همان، ص 109و110، 180و181، 140و141، و 173.
15ـ ابنسينا، الشفاء، الطبيعيات، السماع الطبيعى، ص 83و85.
16ـ ملّاصدرا، الحكمة المتعالية، ج 3، ص 32 و 37.
171. Duration.
18ـ هنرى برگسون، تحول خلّاق، ترجمه علىقلى بيانى، ص 91.
19ـ همان، ص 92.
20ـ همان، ص 98.
21ـ هنرى برگسون، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختيار، ص 100.
22ـ همان، ص 221.
23ـ همان، ص 228.
24ـ همان، ص 226.
25ـ هنرى برگسون، تحول خلّاق، ص 45.
26ـ ژان وال، بحث در مابعدالطبيعه، ترجمه يحيى مهدوى و همكاران، ص 375.
27ـ همان، ص 375و376.
28ـ هنرى برگسون، زمان و اراده آزاد، ترجمه احمد سعادتنژاد، ص 100 / مهدى نجفىافرا، حركت و زمان در فلسفه، ص 219.
29ـ همان، ص 52 / همان، ص 219.
30ـ همان، ص 21 / همان، ص 219.
31ـ همان، ص 20 / همان، ص 219.
32ـ همان، ص 6.
33ـ همان، ص 6و7.
34ـ هنرى برگسون، تحول خلّاق، ص 14.