معرفت فلسفی، سال ششم، شماره اول، پیاپی 21، پاییز 1387، صفحات 183-

    شیوه ادراک و طبقه ‏بندی الفاظ لاوجود از دیدگاه معنی‏ شناسی

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    محمدرضا احمدخانی / *دانشگاه پیام نور / ahmadkhani@pnu.ac.ri
    چکیده: 

    از دیرباز در غرب و شرق، فیلسوفان و زبان‏شناسان بسیاری به مبحث الفاظ لاوجود پرداخته‏اند. سؤال اساسی در این‏باره همواره این بوده است که چگونه می‏توان واژه‏هایی همچون «رستم» را که به چیزی در جهان خارج ارجاع نمی‏دهند درک کرد و حتی آنها را با ترکیب‏های مختلف در جمله به کار برد؟ فلاسفه پاسخ‏های متفاوتی به این سؤال داده و هر یک به جنبه‏ای از موضوع پرداخته‏اند. نگارنده سعی دارد در این مقاله، با ابزارهای معناشناختی، به پاسخ این سؤال دست یابد و بدین‏ترتیب، ملاک‏هایی را نیز برای طبقه‏بندی این‏گونه الفاظ پیش رو نهد.

    Article data in English (انگلیسی)
    متن کامل مقاله: 

    سال ششم، شماره اول، پاییز 1387، 181ـ212

    محمّدرضا احمدخانی[241]

    چکیده

    از دیرباز در غرب و شرق، فیلسوفان و زبان‏شناسان بسیاری به مبحث الفاظ لاوجود پرداخته‏اند. سؤال اساسی در این‏باره همواره این بوده است که چگونه می‏توان واژه‏هایی همچون «رستم» را که به چیزی در جهان خارج ارجاع نمی‏دهند درک کرد و حتی آنها را با ترکیب‏های مختلف در جمله به کار برد؟ فلاسفه پاسخ‏های متفاوتی به این سؤال داده و هر یک به جنبه‏ای از موضوع پرداخته‏اند. نگارنده سعی دارد در این مقاله، با ابزارهای معناشناختی، به پاسخ این سؤال دست یابد و بدین‏ترتیب، ملاک‏هایی را نیز برای طبقه‏بندی این‏گونه الفاظ پیش رو نهد.

    کلیدواژه‏ها: لفظ، لاوجود، ارجاعی، غیرارجاعی، معنی‏شناسی

     

    مقدّمه

    شی‏ء لاوجود چیزی است که وجود ندارد؛ مثلاً اسب تک‏شاخ، رستم، شرلوک هلمز، اکسیر و مربعِ گرد. فیلسوفان و زبان‏شناسان در مورد درک و ماهیت اشیای لاوجود، نظریات مختلفی بیان نموده‏اند و به ندرت می‏توان فیلسوفی را یافت که به این مبحث نپرداخته باشد. برخی آن را متناقض پنداشته (هیوم)، برخی دیگر آن را به لحاظ منطقی بدساخت دانسته (کانت و فرگه) و برخی دیگر نیز آن را کانون توجه قرار داده‏اند.

    شاید دلیل اصلی پرداختن به الفاظ لاوجود این باشد که هرگونه ادعا درباره شی‏ء لاوجود ـ حتی تکذیب آن ـ در گرو تلقّی نوعی وجود برای آن است.

    ارجاع

    در مورد شیوه ارجاع و ماهیت مصداق، دیدگاه‏های مختلفی وجود دارد. به اعتقاد هیوم، برای درک گزاره یا پاره‏گفتاری که دارای عبارت ارجاعی باشد، تشخیص مصداق ضروری است. در واقع، تفکر درباره شی‏ء، تفکر درباره شی‏ء موجود (دارای وجود) است. به عبارت دیگر، فکر کردن در مورد شی‏ء با فکر کردن در مورد همان شی‏ء به مثابه چیزی موجود یکی است و مصداق باید برای سخنگو مشخص و شناخته‏شده باشد.[242]

    لاک‏وود در مورد فرایند ارجاع، به طور غیرمستقیم، به وجود فیزیکی مصداق در جهان خارج به منزله شرط ضروری ارجاع اشاره می‏کند.[243] پوتنام معتقد است که اولاً تعیین مصداق، از طریقمفاهیم، به شیوه‏ای ثابت صورت نمی‏گیرد؛ ثانیا مصداق گزاره، وضعیت ذهنی سخنگوی زبان نیست و مصداق به شکلی اجتماعی و اشاری[244] در نظر گرفته می‏شود.[245] به اعتقاد رکاناتی درمعنی‏شناسی زبانی، برخلاف دیگر رویکردهای معنی‏شناختی، وجود مصداق شرط لازم برای ارجاعی بودن نیست.[246] برای نمونه، اگرچه درک پاره‏گفتار «هوشنگ کوتوله است» در گروشناخت «هوشنگ» است، امّا فهمیدن این جمله صرفا منوط به آگاهی از ارجاعی بودن آن است. بنابراین، حتی اگر شیئی که عبارت به آن ارجاع می‏دهد به طور واقعی وجود نداشته باشد، باز هم آن عبارت می‏تواند ارجاعی قلمداد شود. «هوشنگ محمودی» عبارتی ارجاعی است و این‏گونه نیز درک می‏شود، اگرچه ممکن است فردی به این نام در جهان خارج از زبان وجود نداشته باشد. در این زمینه، عبارت ارجاعی و اسم خاص، با یکدیگر تفاوتی ندارند: همان‏طور که ممکن است اسم خاص مسمّایی نداشته باشد، امکان دارد عبارت ارجاعی نیز بدون مصداق باشد.

    لفظ ارجاعی و لفظ لاوجود

    «لفظ ارجاعی» و «لفظ لاوجود» از الفاظی‏اند که سخنگویان را با جهان خارج از زبان پیوند می‏دهند؛ امّا ارتباط این دو نوع لفظ با جهان خارج را نمی‏توان به یک صورت انگاشت.[247] از این‏رو، در این بخش، به بررسی تمایز این دو نوع لفظ پرداخته می‏شود.

    لفظ ارجاعی

    عبارت ارجاعی لفظی است که به مصداقی در جهان خارج ارجاع می‏دهد. این دسته از عبارت‏ها در دو گروه قرار می‏گیرند: الف) عباراتی که به هریک از افراد ارجاع می‏دهند و «الفاظ خاص»[248]نامیده می‏شوند؛ ب) عباراتی که به مجموعه‏ای از افراد ارجاع می‏دهند و «الفاظ عام»[249] شمردهمی‏شوند.[250] گفتنی است که عبارات ارجاعی خاص یا عام، با توجه به مشخص[251] یانامشخص[252] بودن، به ترتیب عبارات معرفه[253] و نکره[254] خوانده می‏شوند.

    عبارات ارجاعی خاص به سه گونه تقسیم می‏شوند: گروه اسمی معرفه، اسم خاص، و ضمیر شخصی. به باور میل، اسامی خاص معنایی ندارند و نقش آنها فقط ارجاع دادن به شخص یا چیزی در جهان خارج است.[255] راسل گروه اسمی معرفه را «وصف معرف» یا «وصف خاص»می‏نامد و می‏گوید: تعیین مصداق فقط از طریق نامیدن صورت نمی‏گیرد، بلکه از طریق وصف در بافت نیز می‏تواند صورت گیرد.[256] کریپکی، بر خلاف راسل، معتقد است که اسامی خاصدر تمامی جهان‏های ممکن به مصداق ارجاع می‏دهند، امّا وصف معرف این ویژگی را ندارد.[257]نظر دانلان بر خلاف دیدگاه راسل است: وصف معرف می‏تواند نقش وصفی داشته باشد.[258]برخی از عباراتی که به ظاهر ارجاعی‏اند، چون می‏توانند خوانش مشخص و خوانش نامشخص داشته باشند، ارجاعی یا وصفی تلقّی می‏شوند. جمله زیر را در نظر بگیرید:

    (1) هوشنگ می‏خواهد با دختری چشم‏سبز ازدواج کند.

    عبارت «دختری چشم‏سبز» ممکن است عبارت ارجاعی نکره‏ای قلمداد شود که مشخص است. در این صورت، چنین عبارتی دارای این پیش‏انگاری است که فردی با این مشخصات وجود دارد. جمله بعدی همین پیش‏انگاری را دارد:

    (2) هوشنگ می‏خواهد با این دختر چشم‏سبز ازدواج کند.

    بنابراین، در چنین حالتی، عبارت مزبور ارجاعی خواهد بود.

    امّا اگر جمله (1) را با خوانش نکره نامشخص در نظر بگیریم، دیگر با هیچ‏گونه پیش‏انگاری‏ای درباره وجود فردی با چنین مشخصاتی روبه‏رو نخواهیم بود و بدین ترتیب، عبارت «دختری چشم‏سبز» عبارتی وصفی تلقّی خواهد شد.

    لفظ لاوجود

    گاهی در زبان خودکار، یا همان زبان روزمرّه مردم، الفاظ ارجاعی به چیزی ارجاع می‏دهند که شناسایی آن در جهان فیزیکی با حواس پنجگانه امکان‏پذیر نیست؛ این صورت‏های ارجاعی «الفاظ لاوجود» نامیده می‏شوند. «سیمرغ»، «اتومبیل آدمخوار»، «گیاه دودزا»، «اولین متولّد قرن بیست و دوم» و غیره از الفاظی شمرده می‏شوند که هرچند ارجاعی‏اند، به چیزی واقعی در جهان فیزیکی اطراف ما ارجاع نمی‏دهند؛ از این‏رو، این الفاظ با هیچ‏یک از حواس پنجگانه ما در جهان خارج درک نمی‏شوند.

    دیدگاه فرگه: فرگه «نشانه» را مفهومی منطقی می‏شمارد که دارای دو جنبه مصداق و مفهوم است.[259] وی مصداق اسم خاص را شیئی می‏داند که اسم خاص بر آن دلالت می‏کند. در نمونهکلاسیک او در این‏باره، از «ستاره صبح» و «ستاره شب» یاد شده است که هر دو بر مصداقی واحد دلالت دارند. در این نمونه، «ستاره صبح» و «ستاره شب»، با یکدیگر «این‏همانی» دارند، هرچند دارای دو مفهوم مختلف‏اند. وی برای تمایز میان مصداق و مفهوم، از نمونه‏هایی نظیر عبارات زیر استفاده می‏کند:

    (3) ستاره صبح همان ستاره صبح است.

    (4) ستاره صبح همان ستاره شب است.

    با توجه به نگرش فرگه، جمله (3) صرفا تحلیلی[260] شمرده می‏شود؛ در حالی که جمله (4)اطلاعی[261] است و در قالب جمله‏های ترکیبی[262] قرار می‏گیرد. این جمله وی را در نظربگیرید:

    (5) ادیسه کنار ساحلی برساخته از عاج خفته است.

    فرگه سعی دارد با این جمله ثابت کند که این‏گونه جمله‏ها مفهوم دارند، امّا مصداق ندارند.[263]

    بر این اساس به نظر می‏رسد فرگه برای «الفاظ لاوجود» مفهوم قائل است، امّا مصداق قائل نیست. به باور وی، تعیین ارزش صدق برای جمله‏هایی نظیر جمله (5) در منطق صوری ناممکن است؛ با این حال، باید بتوان شرایط صدق یا کذب جمله‏ها را در لایه مفاهیم نیز تعیین کرد.

    دیدگاه استراوسون: استراوسون کاربرد ارجاعی منحصر به فرد[264] را استفاده از عبارت‏هاییبرای ارجاع به شخصی منفرد،[265] شیئی واحد، یا رویداد یا مکانی خاص در نظر می‏گیرد وجمله‏ای را که دارای چنین فاعلی باشد جمله نهاد ـ گزاره‏ای خاص[266] می‏نامد.[267] گفتنی استکه استراوسون سؤالی را مطرح می‏کند و می‏گوید که راسل پاسخ درستی به آن سؤال نداده است! سؤال وی این است که چرا در جمله‏ای نظیر «پادشاه فرانسه عاقل است»، به رغم اینکه در جهان خارج پادشاهی در فرانسه وجود ندارد، جمله دارای معنی است؟ او به منظور طرح این مسئله، و یافتن پاسخی درخور برای آن، به طبقه‏بندی زیر (از «الف» تا «ج») متوسّل شده است:

    الف. جمله

    ب. کاربرد جمله

    پ. پاره‏گفتار جمله

    ت. عبارت

    ث. کاربرد عبارت

    ج. پاره‏گفتار عبارت[268]

    استراوسون معتقد است که با توجه به طبقه «الف»، «پادشاه فرانسه عاقل است» در قرن هفدهم (زمان حکومت سلطنتی در فرانسه) «جمله» شمرده می‏شود. در طبقه «ب»، جمله مذکور، برحسب کاربرد در زمان سلطنت مثلاً لویی چهاردهم یا پانزدهم، به افراد گوناگونی ارجاع می‏دهد. بنابراین «پادشاه فرانسه عاقل است»، برحسب وقوع، کاربردهای مختلفی از یک جمله تلقّی می‏شود. در طبقه «پ»، اگر جمله مذکور را افراد مختلفی در زمان لویی چهاردهم بسازند و بگویند، هریک از این گفته‏ها «پاره‏گفتار» همان جمله خواهد بود.

    دیدگاه ماینونگ: ماینونگ در فصل دوم از کتاب نظریه اشیا به وجود دو نوع «بودن» قائل می‏شود و این دو نوع را از یکدیگر متمایز می‏سازد: «وجود»[269] و «جوهر».[270] به اعتقاد وی، آنچه از«وجود» برخوردار است چیزهایی شبیه به «خانه» یا «قطعه زمین» را شامل می‏شود؛ بنابراین، آنچه «وجود» دارد واقعی[271] است. در مقابل، چیزهایی که نوعی «جوهر» به حساب می‏آیندنمونه‏هایی نظیر «روابط»، «اعداد» و «گزاره»های صادق را شامل می‏شوند.

    به نظر ماینونگ، آن دسته از پدیده‏هایی که «وجود» ندارند صرفا از «جوهر» برخوردارند. گفتنی است، چنین بودنی مستقل از «وجود داشتن» است. به عبارت ساده‏تر، به اعتقاد ماینونگ، برخی از پدیده‏ها «وجود» ندارند، امّا «جوهر» وجودی دارند.[272] بر این اساس، به نظر می‏رسدکه وی میان «وجود» عینی[273] و «وجود» انتزاعی[274] تمایز قائل شده است.

    با توجه به نمونه‏هایی که ماینونگ ذکر کرده است، «کوه طلایی» یا «مربعِ گرد» از جمله پدیده‏هایی محسوب می‏شوند که وجود ندارند و به همین دلیل از «بودن» برخوردار نیستند. این نمونه‏ها نوعی تعمیم نظریه اصلی وی به حساب می‏آیند.

    به باور ماینونگ، شمار بسیاری از افراد، به شکلی طبیعی، عبارات متناقض را درک می‏کنند. آنان بدون اینکه اعتراض کنند، به صحبت‏هایی گوش می‏دهند که گویندگان، در آن صحبت‏ها، چیزهای «موجود» را «غیرموجود» تلقّی کرده‏اند.[275] بنابراین، به اعتقاد وی، چیزهایی وجوددارند که به هنگام صحبت و استفاده از زبان می‏توانند «وجود» نداشته باشند. این گفته متضمّن آن است که مدعی شویم: اولاً «چیز»هایی، وجود ندارند؛ ثانیا چیزهایی که «وجود» ندارند، از نوع دیگری از «وجود داشتن» برخوردارند.

    ماینونگ معتقد است که برخی از پدیده‏های «لاوجود»، از نوعی «بودن»[276] برخوردارند:اگرچه «کوه طلایی» «وجود» ندارد، ولی «لاوجود»[277] دارد. به اعتقاد وی، آنچه «وجود» نداردمی‏تواند روابطی داشته باشد؛ برای مثال، «کوه طلایی» وجود ندارد، با این حال از دو ویژگی «کوه بودن» و «طلایی بودن» برخوردار است. او این ویژگی را مستقل از «وجود داشتن»[278] دانسته وگفته است: اگرچه چنین ترکیبی وجود ندارد، امّا ممکن است ترکیب از واحدهایی تشکیل شده باشد که آن واحدها وجود دارند. مسئله «مربعِ گرد» نیز به همین ترتیب است. به نظر ماینونگ، «مربعِ گرد»، هم از ویژگی «مربع بودن» و هم از ویژگی «گرد بودن» برخوردار است. اگر دو ویژگی مذکور در کنار یکدیگر قرار گیرند، پدیده‏ای را می‏سازند که وجود آن امکان‏پذیر نیست.[279]

    دیدگاه پارسونز: پارسونز در کتاب اشیای لاوجود، برحسب سنّت ماینونگ، نظریه‏ای جامع را درباره موجودیت‏های لاوجود طرح کرده است.[280] دیدگاه وی مبتنی بر این نکته است که هرشیئی ـ خواه وجود داشته و خواه وجود نداشته باشد ـ از مجموعه‏ای ناتهی از ویژگی‏های هسته‏ای[281] و فراهسته‏ای[282] برخوردار است. ویژگی‏های هسته‏ای همان مختصات عادیپدیده‏ها هستند که ماهیت شی‏ء را می‏سازند: آبی بودن، بلند بودن و... . ویژگی‏های فراهسته‏ای عبارت‏اند از: ویژگی‏های معرفتی[283] (افسانه بودن، وجود داشتن، و...)، وجهی،[284] قصدی[285]و فنّی.[286]

    برای درک عمیق‏تر این دو طبقه از ویژگی‏ها، بهتر است از نمونه‏ای کمک بگیریم: ترکیب «هرم بنفش» را در نظر بگیرید. این ترکیب، که در اصل لاوجود شمرده می‏شود، از دو ویژگی هسته‏ای برخوردار است که این دو ویژگی همانا «بنفش بودن» و «هرم بودن» خواهند بود. امّا ترکیب این دو ویژگی به لحاظ معرفتی سبب می‏شود که چیزی با نام «هرم بنفش» را لاوجود به حساب آورند.

    به اعتقاد پارسونز، «هرم بنفش» را باید موجودیتی «ناکامل»[287] دانست، چراکه ویژگی‏هایهسته‏ای متعددی وجود دارند که از طریق این ترکیب امکان درک نمی‏یابند؛ مثلاً جنس هرم. از دیدگاه او، اگر همین ترکیب به صورت «هرم چوبی کوچک بنفش» مطرح و مثلاً اسباب‏بازی کودکان قلمداد می‏شد، آن‏گاه از حوزه الفاظ لاوجود بیرون می‏آمد.

    پارسونز تمایز میان ویژگی‏های هسته‏ای و فراهسته‏ای را در مورد همه الفاظ لاوجود اعمال‏شدنی می‏داند. برای مثال، او «مربعِ گرد» را به این دلیل لاوجود تلقّی می‏کند که هر دو ویژگی هسته‏ای «مربع بودن» و «گرد بودن» را دارد؛ ولی این دو ویژگی به لحاظ مفهومی با یکدیگر در تناقض‏اند.

    پارسونز پدیده‏های تخیّلی[288] نظیر «رستم» را از الفاظی تلقّی می‏کند که به لحاظ معرفتیلاوجودند؛ زیرا انسان شناخت دارد و می‏داند که لفظ «رستم» لاوجود است. پرواضح است که اگر انسان از این معرفت برخوردار نباشد، آن لفظ را لاوجود به حساب نمی‏آورد.

    دیدگاه سالمون: سالمون، از فیلسوفان زبان، به مبحث «وجود» و «لاوجود» پرداخته و لفظی را غیرارجاعی[289] دانسته است که به مصداقی در جهان خارج ارجاع ندهد.[290] وی الفاظغیرارجاعی را در سه گروه زیر طبقه‏بندی می‏کند:

    1) لفظ غیرارجاعی ضعیف:[291] این‏گونه الفاظ می‏توانسته‏اند به مصداقی در جهان خارجارجاع دهند. مثلاً، در این مورد، می‏توان از «تک‏شاخ» یاد کرد که به لحاظ زیستی، هیچ دلیلی برای عدم امکان آن وجود ندارد.

    2) لفظ غیرارجاعی بسیار ضعیف:[292] این دسته از الفاظ به مصادیقی ارجاع می‏دهند که درگذشته وجود داشته‏اند یا شاید در آینده وجود داشته باشند، ولی اکنون وجود ندارند.

    3) لفظ غیرارجاعی قوی:[293] این گروه از الفاظ نمی‏توانند به طور واقعی به مصداقی کهوجود آن امکان‏پذیر نیست ارجاع دهند. در این مورد، می‏توان «اژدها» را مثال زد که با لفظ غیرارجاعی ضعیف تفاوت دارد؛ زیرا، به لحاظ زیستی، هیچ‏گاه چنین موجودی وجود نداشته است.

    دیدگاه علّامه طباطبائی: علّامه طباطبائی گزاره‏ها را به دو نوع تقسیم می‏کند که یکی دربرگیرنده «وجود شامل»، و دیگری دربرگیرنده «پدیده‏های ذهنی» است.[294] در هیچ‏یک از این گزاره‏ها، واقعیتی در جهان خارج وجود ندارد که گزاره با آن تطبیق کند؛ از این‏رو، مطابقت صرفا از طریق ذهن و تعمیم صورت می‏گیرد. علّامه طباطبائی معتقد است که مفاهیم مربوط به «وجود شامل»، جلوه‏های حقایق خارجی در ذهن‏اند. برای مثال، جلوه وجود «نرگس» در ذهن ما به صورت مفهوم «گُل» و جلوه وجود فردی به نام «کامران» در ذهن ما به صورت «انسان» است. این «وجود شامل» همانند «گُل» و «انسان» انتزاعی است و به کمک تعمیم ذهنی تحقق می‏یابد.[295] از دیدگاه علّامه طباطبائی، ذهن انسان ابتدا با مشاهده اشیا و واقعیت‏های خارجی، به کمک تعمیم و انتزاع، «وجود شامل» را درک می‏کند و، در مرحله بعد، دوباره به کمک تعمیم و انتزاع از «وجود شامل» به «وجود مفهوم» که انتزاعی‏تر است می‏رسد. «وجود مفهوم» و «وجود شامل» دربرگیرنده لاوجود، شیئیت، قوه، معیار تعیین صدق و کذب، و غیره‏اند.

    بر این اساس، می‏توان «وجود» را مفهوم عامّی دانست که سه مرحله دارد:

    الف. «وجود خارجی» (که عین واقعیت است)؛

    ب. «وجود شامل» (که از تعمیم و انتزاع واقعیت‏های خارجی سرچشمه می‏گیرد)؛

    پ. «وجود مفهوم» (که حاصل تعمیم و انتزاع ذهنی «وجود شامل» است).

    در این تحلیل، معیار تعیین صدق و کذب گزاره‏ها، نه تطبیق با جهان خارج، بلکه معنی عامّ «وجود» است که خود «وجود»، «وجود شامل» و «وجود مفهوم» را دربر می‏گیرد.[296]

    به اعتقاد علّامه طباطبائی، اگرچه لاوجود دارای وجود خارجی و واقعی نیست، ولی ذهن به آن موجودیت می‏بخشد که در این صورت، گزاره‏های حاوی «لاوجود» از واقعیت برخوردار می‏شوند. بنابراین، ذهن «مفاهیم لاوجودی» را برای ارتباط با ورای جهان واقعی خود ترسیم کرده است. از این‏رو، این مفاهیم همانند مفاهیم وجودی به لحاظ خارجی از صدق برخوردارند؛ با این تفاوت که مفاهیم لاوجودی به طور فرضی به جهان خارج نسبت داده می‏شوند. علّامه طباطبائی میان «وجود» و «لاوجود»، در درک ذهنی انسان، تفاوتی قائل نمی‏شود؛ زیرا در هر دو، درک در دو مرحله از طریق فرایند انتزاع و تعمیم صورت می‏گیرد و تعیین ارزش صدق گزاره‏های دارای لفظ لاوجود تفاوتی با سایر گزاره‏ها ندارد.

    ملاک‏های طبقه‏بندی الفاظ لاوجود

    در این بخش، ملاک‏های طبقه‏بندی الفاظ لاوجود بررسی می‏شوند. این ملاک‏ها عبارت‏اند از:

    الف. ملاک زمان

    بر اساس جمله‏های (6) تا (8)، الفاظ لاوجود به دو دسته تقسیم می‏شوند. این جمله‏ها را در نظر بگیرید:

    (6) دیشب، هیتلر به خانه ما آمد.

    (7) اژدها از لانه‏اش بیرون آمد.

    (8) رخش با لگد، شیر را کُشت.

    در نمونه‏های (6) تا (8)، سه لفظ «هیتلر»، «اژدها» و «رخش» لاوجودند؛ به همین دلیل، جمله‏های (6) تا (8) کذب‏اند. البته، لفظ «هیتلر» به لحاظ زمانی با الفاظ «اژدها» و «رخش» تفاوت دارد: «هیتلر» یا الفاظی نظیر آن ـ مثلاً «ناپلئون بناپارت» ـ در زمانی خاص وجود داشته‏اند و امروز دیگر لفظ لاوجود به حساب می‏آیند؛ امّا «رخش» و «اژدها» همواره لاوجود بوده‏اند و لاوجود باقی خواهند ماند.

    بنابراین، به نظر می‏رسد، الفاظ لاوجود از منظر زمان به دو نوع زیر تقسیم شوند:

    1) گونه‏ای از این الفاظ در زمانی مشخص بر مصداقی دلالت می‏کرده‏اند، ولی امروز مصداق ندارند و لاوجود تلقّی می‏شوند؛ به عبارت ساده‏تر، این الفاظ لاوجود به لحاظ زمانی همواره لاوجود نبوده‏اند.

    2) گونه‏ای از این الفاظ، برحسب زمان، همواره لاوجود بوده و هیچ‏گاه بر مصداقی در جهان خارج دلالت نکرده‏اند. بر اساس این طبقه‏بندی، می‏توان نمودار زیر را به دست داد:

    ممکن زمانی

    (9) لفظ لاوجود

    ناممکن زمانی

    با توجه به نمودار (9) لفظ «دایناسور»، برحسب زمان، ممکن زمانی شمرده می‏شود، زیرا در زمانی خاص وجود داشته و موجودیت آن در زمان ثابت شده است، بنابراین «پیش‏موجود» نامیده می‏شود؛ امّا لفظ «اژدها» به لحاظ زمانی ناممکن[297] است و ناممکن زمانی به حساب می‏آید. همچنین، می‏توان الفاظی را در نظر گرفت که در گذشته، ناممکن زمانی بوده‏اند؛ برای نمونه، «زیردریایی» در دوره‏ای لفظ لاوجود بوده است، امّا امروز دیگر لفظ لاوجود نیست و از الفاظ ممکن زمانی است که «پس‏موجود» به حساب می‏آیند. شایان ذکر است که این‏گونه الفاظ در مقطعی از زمان «لاوجود» بوده و در دوره‏های بعد از آن به الفاظ موجود تبدیل شده‏اند. بدین ترتیب، می‏توان نمودار (9) را به صورت نمودار (10) تکمیل کرد:

    پیش‏موجود: دایناسور

    ممکن زمانی

    (10) لفظ لاوجود پس‏موجود: زیردریایی

    ناممکن زمانی: اژدها

    ب. ملاک امکان وجود

    اگر امکان وجود مصداق را برای لفظ لاوجود در نظر بگیریم، این لفظ به «ممکن‏الوجود» و «ناممکن‏الوجود» تقسیم می‏شود. اصطلاح لاوجود ممکن به آن دسته از الفاظ لاوجودی اطلاق می‏شود که از امکان وجود مصداق برخوردارند. به عبارت ساده‏تر، لفظ لاوجود ممکن مصداق ندارد؛ ولی این امکان را دارد که چنین مصداقی برای آن پدید آید. اصطلاح لاوجود ناممکن شامل الفاظ لاوجودی می‏شود که نمی‏توان در جهان خارج برای آنها مصداقی را پدید آورد؛ نظیر «مربعِ گرد». همچنین، می‏توان برخی از الفاظ لاوجود ناممکن نظیر «نوش‏دارو» و «مربعِ گرد» را نیز از یکدیگر متمایز ساخت؛ زیرا همواره می‏توان این امکان را در نظر گرفت که دانش بشری پیشرفت کند و بشر بتواند دارویی بسازد که شفابخش مطلق باشد، حال آنکه ساختن مربعی که گرد باشد هیچ‏گاه ممکن نیست. بر اساس آنچه گفته شد، می‏توان نمودار بعدی را این‏گونه تصور کرد:

    ممکن: نوش‏دارو

    (11) لفظ لاوجود

    ناممکن: مربعِ گرد

    ج. ملاک ساخت

    لفظ لاوجود، برحسب چگونگی ساخت، یا واژگانی یا نحوی است. لفظ لاوجود واژگانی لفظی است که قابل طبقه‏بندی در سطح واژگان زبان است. گفتنی است که الفاظ لاوجودی نظیر «نوش‏دارو»، «اکسیر»، «رستم» و جز آن از الفاظ لاوجود واژگانی قلمداد می‏شوند. لفظ لاوجود نحوی لفظی است که ساخت آن در سطح گروه یا جمله قابل طبقه‏بندی است. در چنین شرایطی، الفاظ لاوجودی نظیر «همزاد انسان»، «زین رخش» یا «مربعِ گرد» (به منزله الفاظ لاوجود گروهی) از الفاظی همچون «مثلثی که چهار ضلع دارد» یا «دایره‏ای که گوشه دارد» (به منزله الفاظ لاوجود ساختی) متمایز می‏شوند. با توجه به مبحث پیشین، درباره ممکن یا ناممکن بودن لفظ لاوجود، می‏توان نمودار (11) را به صورت نمودار (12) تکمیل کرد:

    واژگانی

    ممکن گروهی

    نحوی

    (12) لفظ لاوجود ساختی

    واژگانی

    ناممکن گروهی

    نحوی ساختی

    در نمودار (12)، الفاظی چون «نوش‏دارو» لفظ لاوجود ممکن واژگانی شمرده می‏شوند و الفاظی چون «رخش» یا «اکسیر» از الفاظ لاوجود ناممکن واژگانی به شمار می‏آیند. لفظ لاوجود ممکن نحوی، در سطح گروه، الفاظی چون «اژدهای چوبی» یا «همزاد انسان» را دربرمی‏گیرد و در مقابل، لفظ لاوجود ناممکن نحوی، در سطح گروه، شامل «گرز رستم» یا «مربعِ گرد» می‏شود. همچنین، لفظ لاوجود ممکن نحوی ساختی را جمله‏هایی نظیر «انسانی زمینی که در مرّیخ زندگی می‏کند» تشکیل می‏دهد و در مقابل، لفظ لاوجود ناممکن نحوی ساختی را جمله‏هایی نظیر «سگی که انگلیسی سخن می‏گوید» می‏سازد.

    شایان ذکر است که الفاظ لاوجود بر اساس ساخت واژه، در سطح واژگانی در دو گروه بسیط و غیربسیط قرار می‏گیرند. «رخش» یا «رستم» از انواع الفاظ لاوجود بسیط به شمار می‏آیند. الفاظ لاوجود غیربسیط نیز سه دسته‏اند: مشتق (شامل نمونه‏هایی چون «مرّیخی» و «هیچستان»)، مرکّب (شامل «خون‏آشام» و «نوش‏دارو»)، و مشتق ـ مرکّب (شامل «بشقاب‏پرنده» و «ناکجاآباد»).

    د. ملاک ساخت درون‏مرکز یا برون‏مرکز

    برخی از الفاظ را به این دلیل «لاوجود» تلقّی می‏کنند که در ساخت آنها، لفظ لاوجودی به کار رفته است. در این مورد می‏توان از نمونه‏هایی نظیر «زین رخش» یا «گرز رستم» یاد کرد. توضیح آنکه «زین رخش» لاوجود شمرده می‏شود، زیرا «رخش» لاوجود است؛ «گرز رستم» لاوجود تلقّی می‏شود، زیرا «رستم» لاوجود است. از این‏رو، الفاظ لاوجود گروهی را می‏توان به دو گونه متمایز تقسیم کرد و این‏گونه از الفاظ را الفاظ لاوجود نحوی گروهی «درون‏مرکز» در نظر گرفت.

    برخی از الفاظ به دلیل نوع همنشینی الفاظ موجود به لفظ لاوجود تبدیل شده‏اند. در این مورد، می‏توان از الفاظ لاوجودی نظیر «همزاد انسان» یا «مربعِ گرد» یاد کرد. توضیح آنکه «مربعِ گرد» به دلیل همنشینی «مربع» و «گِرد» به لفظ لاوجود تبدیل شده است، در صورتی که هر یک از الفاظ «مربع» و «گِرد» موجودند. این‏گونه از الفاظ را می‏توان الفاظ لاوجود نحوی گروهی «برون‏مرکز» در نظر گرفت. با توجه به آنچه گفته شد، می‏توان نمودار زیر را به دست داد:

    درون‏مرکز

    برون‏مرکز

    درون‏مرکز

    برون‏مرکز

    واژگانی

    ممکن گروهی

    نحوی

    (13) لفظ لاوجود ساختی

    واژگانی

    گروهی

    ناممکن نحوی

    ساختی

    ه.) ملاک ساده و متضاد

    الفاظ لاوجود در سطح نحوی، چه ممکن و چه ناممکن، و چه گروهی و چه ساختی باشند، برحسب نوع همنشینی واژه‏های زبان، می‏توانند انواعی از لفظ لاوجود را پدید آورند. برای نمونه، «جنگل بی‏درخت» را با «انسان مرّیخی» مقایسه کنید. لاوجود بودن «جنگل بی‏درخت» به دلیل وجود مؤلفه معنایی [+ درخت ]برای واژه «جنگل» است که سبب می‏شود همنشینی «بی‏درخت» با «جنگل» به تضادِ وقوع بینجامد.

    در عبارتی نظیر «سگی که به انگلیسی سخن می‏گوید»، با همین تضاد روبه‏رو می‏شویم؛ زیرا «به انگلیسی سخن گفتن» نیاز به مؤلفه [+ انسان] دارد، حال آنکه «سگ» از چنین مؤلفه‏ای برخوردار نیست.

    بر اساس آنچه گفته شد، می‏توان نمودار زیر را به دست داد:

    ساده: انسان مرّیخی

    گروهی

    متضاد: مربعِ گرد

    (14) لفظ لاوجود

    ساده: انسانی زمینی که در مرّیخ زندگی می‏کند

    ساختی

    متضاد: سگی که به انگلیسی سخن می‏گوید

    بر اساس نمودار بالا، دو ملاک ساده و متضاد، الفاظ لاوجود را به دلیل نوع همنشینی مؤلفه‏های معنایی واحدهای واژگانی‏شان از یکدیگر متمایز می‏سازند. منظور از ملاک «ساده»، همانا، همنشینی‏ای است که برحسب تضاد، به وقوع لفظ لاوجود نینجامیده است.

    و) معنای استعاری لفظ لاوجود و تبدیل آن به لفظ موجود

    گاه برخی از الفاظ زبان در معنای استعاری‏شان از لاوجود به موجود تبدیل می‏شوند. برای نمونه، می‏توان از ساخت «دستگیر بی‏دستان» یاد کرد. توضیح آنکه این نمونه صریحا بر مصداقی (فردی) دلالت خواهد کرد که دستِ افراد بی‏دست را می‏گیرد. در این صورت، چنین لفظی را باید لاوجود تلقّی کرد. بنابراین، می‏توان نوعی تضاد را در ساخت لفظ لاوجود در نظر گرفت. امّا اگر «بی‏دستان» را در معنای استعاری آن مورد نظر قرار دهیم و آن را لفظی تلقّی کنیم که جانشین الفاظ «بیچارگان»، «ناامیدان» و جز آن شده است، دیگر با لفظ لاوجود روبه‏رو نخواهیم بود و شرایطی حاصل خواهد آمد که تضاد در لفظ لاوجود منتفی می‏شود.

    بر اساس آنچه تاکنون درباره ملاک‏های طبقه‏بندی الفاظ لاوجود بیان شد، می‏توان به نوعی طبقه‏بندی اجمالی از الفاظ لاوجود دست یافت. آن‏گونه که گفته شد، لفظ لاوجود به دو نوع ممکن و ناممکن تقسیم می‏شود.

    لفظ لاوجود ممکن می‏تواند واژگانی یا نحوی باشد: لفظ لاوجود ممکن نحوی در دو طبقه گروهی و ساختی قرار می‏گیرد و لفظ لاوجود ممکن گروهی به دو طبقه درون‏مرکز و برون‏مرکز تقسیم می‏شود.

    لفظ لاوجود ناممکن نیز می‏تواند واژگانی یا نحوی باشد: لفظ لاوجود ناممکن نحوی در دو طبقه گروهی و ساختی قرار می‏گیرد و لفظ لاوجود ناممکن گروهی به دو طبقه درون‏مرکز یا برون‏مرکز تقسیم می‏شود. از این گذشته، الفاظ لاوجود ناممکن گروهی، وقتی برون‏مرکز به حساب آیند، می‏توانند در دو گروه ساده و متضاد طبقه‏بندی شوند. این امر درباره الفاظ لاوجود ناممکن ساختی نیز صدق می‏کند. بدین ترتیب، نمودار بعدی این‏گونه خواهد بود:

    درون‏مرکز

    برون‏مرکز

    درون‏مرکز

    برون‏مرکز

    ساده

    متضاد

    واژگانی

    ممکن گروهی

    نحوی

    (15) لفظ لاوجود ساختی

    واژگانی

    ناممکن گروهی

    نحوی

    ساختی

    چگونگی درک الفاظ لاوجود

    طبقه‏بندی مذکور ما را در برابر این پرسش مهم قرار می‏دهد که چگونه انسان، در قالب زبان‏های طبیعی، الفاظ لاوجود را درک می‏کند و در میان این‏گونه الفاظ، تقابل معنایی برقرار می‏سازد؟ به عبارت ساده‏تر، اگر «اژدها» و «غول» هر دو لاوجود تلقّی می‏شوند، چگونه است که فارسی‏زبان میان «اژدهای هفت‏سر» و «غول یک‏چشم» تمایز معنایی قائل می‏شود؟ مسلما در نخستین پاسخ صریح به این پرسش، ادعا می‏کنیم که: این دو گروه اسمی به دلیل تقابل معنایی میان «اژدها» و «غول» در تقابل با یکدیگر قرار می‏گیرند. ولی پرسش این است که وقتی «اژدها» و «غول» به مصداقی در جهان خارج ارجاع نمی‏دهند، چگونه بر اساس مؤلفه‏های معنایی ساختگی در تقابل با یکدیگر قرار می‏گیرند؟ از این‏رو، برای پی بردن به چگونگی درک الفاظ لاوجود، باید بتوان به فرضیه منسجمی دست یافت.

    افراشی برای نخستین بار، هنگام بیان فرضیه‏ای تازه درباره چگونگی درک معنی (که با عنوان «فرضیه معنی‏شناسی بازتابی» معرفی شده)، به طرح شیوه تازه‏ای برای درک معنی پرداخته است.[298] البته، ابزارهای وی سابقه‏ای دیرین دارند؛ امّا تلفیق این ابزارها در قالب فرضیه‏ای منسجم تازگی دارد. او، در این فرضیه، ابتدا از نگرش فیلسوفانی چون لاک، لایب‏نیتس و دکارت بهره می‏گیرد و سپس آرای اینان را به دستاوردهای روان‏شناسی گشتالت پیوند می‏زند و از این طریق، فرضیه‏ای تازه را برای درک معنی معرفی می‏کند.

    به اعتقاد افراشی، برای شکل‏گیری «مفهوم» و «گزاره»، عواملی دخیل‏اند که مقدّمات درک را فراهم می‏سازند. همراهی این عوامل و ابزارهای شناختی (شامل حواسّ پنجگانه، ادراکات حسّی بسیط و مرکّب، ادراک بدن، زمان، مکان، حرکت، عدد، شکل و قواعد گشتالت) موجب می‏شود که فرد به درک مفهوم و، در پی آن، گزاره دست یابد.[299] در این بخش، به اختصار، به هر یک از این موارد پرداخته می‏شود:

    الف. مصداق

    صورت‏های زبانی، برحسب دلالت برون‏زبانی، می‏توانند به پدیده‏های جهان خارج ارجاع دهند. در این فرایند ارجاعی، پدیده‏های جهان خارج به اصطلاح «مصداق» نامیده می‏شوند.[300] درک مصداق، فرایند پیچیده‏ای است که روان‏شناسی گشتالت (gestalt) اصولی را برای آن به دست می‏دهد. ورتهایمر (Wertheimer) از واژه آلمانی «Gestalt» (به معنای «شکل» یا «هیئت»)، برای اشاره به مجموعه‏ای از ادراکات حسّی استفاده می‏کند که کلّیت واحدی را القا می‏کنند.[301] گشتالت همان ادراکات دریافتی با اندام‏های حسّی نیست، بلکه تعبیری است که ذهن درباره اطلاعات موردنظر به دست می‏دهد.[302] به اعتقاد ارن فلس (Ehren Fels)، اینکه ما قادریم با شنیدن واریاسیون‏های متفاوت از قطعه‏ای موسیقی همچنان محور اصلی را تشخیص دهیم بیانگر این است که ما می‏توانیم ارتباطات همانند را در میان اجزای کلّیت بازشناسیم. گفتنی است، او این قضیه را «کیفیت شکلی»[303] می‏نامد. از دیدگاه وی، کیفیت شکلی را ذهن دریافت می‏کند،نه اندام‏های حسّی.[304] به باور ماخ (Mach)، وقتی از زوایای متفاوتی به یک «میز» نگاه می‏کنیم، تصویر آن «میز» به گونه‏هایی متفاوت روی شبکیه خواهد افتاد؛ امّا تجربه درونی دیدن «میز» تغییری نمی‏کند. به عبارت ساده‏تر، ذهن ادراکات حسّی را آن‏گونه که می‏شناسدتعبیر می‏کند.[305]

    یکی از روان‏شناسان به نام کتز، در هنگام آزمایش پدیده «ثبات درخشش و رنگ»، به این نتیجه رسید که: وقتی اتومبیلی را در سایه می‏بینیم، آن را دارای همان رنگ و درخشش می‏یابیم که در زمان پارک در زیر نور خورشید یافته بودیم. در واقع، اتومبیل را درون بافت شناخته‏شده‏ای مشاهده می‏کنیم.[306] البته، از نظر ورتهایمر، گشتالت صرفا مجموعه‏ای از اجزای تداعی‏شونده نیست، بلکه ساختاری باهویت است که از یک‏سو با اجزا و از سوی دیگر با مجموعه آن اجزا تفاوت دارد.[307]

    از میان صدوچهارده قاعده ادراکی گشتالت، که از سوی روان‏شناسان پیشتاز این مکتب ارائه شده است، افراشی فقط مواردی را ذکر می‏کند که با مبحث درک مصداق در پژوهش وی ارتباط دارند.[308] این موارد عبارت‏اند از:

    الف. بر طبق قاعده «مجاورت»، وقتی چیزهای شبیه به یکدیگر را می‏بینیم، معمولاً آنها را به شکل گروهی منسجم درک می‏کنیم؛ برای نمونه، درک کلّیت «جنگل»، «گلّه» و «قبیله» از این راه امکان‏پذیر می‏شود.

    ب. بر طبق قاعده «مشابهت»، هنگامی که چیزهای مشابه و نامشابه در کنار یکدیگر قرار دارند، ما چیزهای مشابه را با هم می‏بینیم.

    پ. بر طبق قاعده «گشتالت بهینه»، از شکلی ناشناخته، شکلی معنادار را استخراج می‏کنیم و خطوطی را بازمی‏شناسیم که تداوم یا جهت یکسانی دارند.

    ت. بر طبق قاعده «پراگنانز»[309]، ذهنْ ساده‏ترین شکل را از الگوهای پیچیده استخراجمی‏کند.

    ث. بر طبق قاعده «بندش»، در رویارویی با هر چیزی، الگوی آشنا را بازمی‏شناسیم و بخش‏های حذف‏شده را باز می‏گردانیم تا شکلی بی‏نقص را بسازیم.

    ج. بر طبق قاعده «ادراک شکل در زمینه»، موضوع را از زمینه تفکیک می‏کنیم و اهمیت کمتری به زمینه می‏دهیم.

    چ. بر طبق قاعده «ثبات اندازه»، اشیا با فضاهای اطراف مطابقت دارند؛ به همین دلیل، دوری و نزدیکی تغییری در ادراک ذهن از اندازه چیزها ایجاد نمی‏کند.[310]

    بر اساس آنچه گفته شد در روند شکل‏گیری معنی، درک «مصداق»، پس از درک «شکل» و بر طبق قاعده‏های «الف» تا «چ» صورت می‏گیرد. بنابراین، هر مصداق ـ در کنار مصادیق مشابه ـ شکل منسجمی را می‏سازد و ذهنْ مصادیق مشابه را در کنار یکدیگر و متمایز از مصادیق نامشابه درک می‏کند. به همین دلیل است که می‏توان میان مصادیق گوناگون تمایز قائل شد و مثلاً «صندلی» را با «میز» متفاوت دانست یا چند مصداق مختلف از «صندلی» را با همان عنوان «صندلی» طبقه‏بندی کرد. همچنین، ذهن می‏کوشد مصادیق ناآشنا را به مصادیقی شناخته‏شده پیوند دهد و شکلی آشنا را از آن استخراج کند. برای نمونه، وقتی فرد برای نخستین بار مصداق «خرمالو» را می‏بیند، بر طبق قاعده «گشتالت بهینه»، آن را با مصداق شناخته‏شده‏ای همچون «گوجه‏فرنگی» یا «نارنگی» مطابقت می‏دهد و از این طریق، شکل آن را درک می‏کند. به علاوه، ذهن کلّیت ساده‏شده‏ای را از الگویی پیچیده درک می‏کند. برای نمونه، وقتی به «کوه» نگاه می‏کنیم، بر طبق قاعده «پراگنانز»، از میان تمام خطوط و زوایای در معرض دید، صرفا به آن دسته از خطوطی توجه می‏کنیم که طرحی ساده و کلّی از «کوه» را به دست می‏دهند؛ یا وقتی از بالا به جریان «رود»ی نگاه می‏کنیم، فقط خطوط کلّی آن را مورد توجه قرار می‏دهیم. همان‏طور که گفته شد، ذهن هرگونه نقص یا حذفی در مصداق را از راه پیوند دادن آن به مصادیق مشابه رفع می‏کند. بر همین اساس، بر طبق قاعده «بندش»، سیب نیم‏خورده را همچنان «سیب» می‏دانیم یا ساعتی را که شیشه، بند، یا حتی برخی از اجزا را نداشته باشد همچنان «ساعت» می‏نامیم. از این گذشته، ذهن مصداق را از پدیده‏های نامرتبط اطراف و نیز پدیده‏های موجود در زمینه مجزا می‏کند. به همین دلیل، بر طبق قاعده «ادراک شکل در زمینه»، می‏توانیم «صندلی» یا حتی «کاغذ»ی را از فرشی که زیر آن دو قرار دارد متمایز و اصولاً مصادیق متفاوت را بدون درهم‏آمیختگی درک کنیم. چنان‏که گفته شد، بر طبق قاعده «ثبات اندازه»، رنگ و اندازه و سایر ویژگی‏های مصداق، مستقل از شرایط درک می‏شوند. به همین دلیل است که وقتی از زوایای متفاوتی به مصادیقی گوناگون می‏نگریم، همچنان آنها را شناسایی می‏کنیم؛ لزوما نباید هر چیزی را فقط از فاصله یا زاویه‏ای خاص، و در شرایطی معیّن، درک کنیم.

    البته نباید از خاطر دور کرد که مصداق فقط شکلی نیست که به کمک حسّ بینایی درک می‏شود، بلکه هر آنچه با حواسّ پنجگانه درک شود مصداق است. گفتنی است، قواعد ادراکی گشتالت در مورد ادراکی که با هریک از حوّاس صورت می‏گیرد صدق می‏کند. برای نمونه، بر طبق قواعد «مجاورت» و «مشابهت»، می‏توانیم «طعم»ها، «بو»ها، «صدا»ها یا «جنسیت»های مشابه را دسته‏بندی کنیم. بر طبق قاعده «گشتالت بهینه»، صدا، بو یا طعم ناشناخته را به نمونه‏های شناخته‏شده آنها مرتبط می‏کنیم. بر طبق قاعده «پراگنانز»، می‏توانیم کلّیتی از یک صدا، بو، طعم یا تأثیری را که در حسّ لامسه باقی مانده است درک کنیم. بر طبق قاعده «بندش»، می‏توانیم صدای آشنا را حتی در صورت ایجاد تغییری در آن بازشناسیم. بر طبق قاعده «ادراک شکل در زمینه»، از میان انواع صداها یا بوها، صدا یا بوی آشنا را درمی‏یابیم. در نهایت، بر طبق قاعده «ثبات اندازه»، می‏توانیم صدایی را از فاصله دور یا نزدیک، از طریق تلفن و تلویزیون یا از اتاقی دیگر، تشخیص دهیم.

    ب) تصویر / تصور ذهنی و مفهوم

    در رویکرد مفهومی، که بر آرای سوسور استوار است، و در رویکرد مصداقی ـ مفهومی، که با فرضیه آگدن و ریچاردز[311] به پختگی می‏رسد، میان مصداق و تصویر / تصور ذهنی حاصل ازآن، حدّ فاصلی در ذهن وجود ندارد؛ امّا ظاهرا در طرح یلمزلف (Hjelmslev)، درباره کاربرد زبان، این حدّ فاصل وجود دارد.

    به تعبیر سوسور، نشانه زبانی، نام را به شی‏ء پیوند نمی‏دهد؛ بلکه تصور صوتی را به تصور معنایی پیوند می‏دهد. تصور معنایی همان فصل مشترک بین مصادیق متفاوت هر پدیده در ذهن است که با ادراک تصور صوتی، به ذهن متبادر می‏شود و موجودیتی کاملاً انتزاعی و فردی دارد. سوسور، این پدیده ذهنی و متعلق به نظام زبان را «مدلول» می‏نامد.[312] امّا چگونه است کهمدلول از یک‏سو موجودیتی فردی دارد و از سوی دیگر به نظام زبان متعلق است؟

    تعریف آگدن و ریچاردز از «تصور ذهنی» دقیقا با تعریف سوسور از «مدلول» در نشانه زبانی برابر است؛ جز آنکه تصور ذهنی، در تعبیر آگدن و ریچاردز، پیوندی مستقیم با «مصداق» دارد. برخلاف سوسورآگدن و ریچاردزیلمزلف ابتدا دال و مدلولِ نشانه زبانی را تا سطح کل زبان بسط می‏دهد و زبان را به دو حوزه لفظ و معنی تقسیم می‏کند و سپس، برای هر کدام از دو حوزه لفظ و معنی، صورت و جوهری قائل می‏شود.[313] گفتنی است، حوزه معنی دربرگیرنده مدلول‏های همه نشانه‏های زبانی است. یلمزلف با معرفی دو سطح جوهرِ معنی و صورتِ معنی، تناقضی را که از هنگام طرح مدلول سوسور حل ناشده باقی مانده بود برطرف کرد. توضیح آنکه جوهر معنی در لایه ژرف‏تری از صورت معنی قرار دارد. ضمن اینکه، جوهر معنی ممکن است معرّف ماهیت فردی و کاملاً مجرّد مدلول‏ها باشد و صورت معنی نیز بُعدی از مدلول‏ها را که قراردادی است و به نظام زبان تعلق دارد می‏نماید. به اعتقاد افراشی، در تعبیر یلمزلف، تصویر / تصور ذهنی در حقیقت لایه جوهرهای معنی را می‏نماید. به عبارت دیگر، تصویر یا تصور ذهنی چیزی جز ادراک گشتالتی مصداق نیست. در این مرحله، هنوز خبری از قراردادهای زبانی نیست؛ تصویر یا تصور ذهنی بر اثر درک مصداق (در محدوده قواعد ادراکی گشتالت) شکل می‏گیرد و در ذهن باقی می‏ماند.[314]

    بر این اساس، «تصویر یا تصور ذهنی»، در صورت وجود مشابهت در میان نمونه‏های مصداق شکل می‏گیرد ( قاعده «الف»)، کلّیت ساده‏شده‏ای را از مصداق می‏نمایاند ( قاعده «ت»)، همواره کامل و بی‏نقص است ( قاعده «ث»)، از مصادیق دیگر مجزاست ( قاعده «ج»)، ویژگی‏های ثابتی دارد ( قاعده «چ»)، و بی‏تردید ـ چون از رهگذر عملکرد حواس به وجود می‏آید ـ فردی است.

    به بیان ساده‏تر، تصویر / تصور ذهنی حاصل از ادراک مصداق «صندلی»، که در ذهن هر فرد شکل می‏گیرد، فصل مشترک تمامی مصادیق «صندلی» است. این تصویر / تصور، صرفا کلّیتی از مصداق «صندلی» است که این پدیده بدون آن وجود نخواهد داشت. در ضمن، همواره، تصویر / تصور ذهنی از مصداقِ «صندلی» کامل است؛ به همین دلیل، اگر یک یا چند پایه صندلی یا حتی نقاط دیگر آن بشکند و از بین برود، باز هم صندلی را با همان عنوان «صندلی» شناسایی می‏کنیم. تصویر / تصور ذهنی مصداق موردنظر با تصویر / تصور مصادیقی همچون «میز»، «کمد» و جز آن متفاوت است.

    بدین ترتیب، افراشی در ساخت آنچه سوسور «مدلول» می‏نامد دو لایه متمایز را بازمی‏شناسد.[315] لایه نخست، که «تصویر» نامیده می‏شود، جنبه فردی ادراک مصادیق است. تصویر / تصور ذهنی هر فرد، با توجه به نوع تجربیات وی از مصادیق جهان خارج، شکل خواهد گرفت. برای مثال، انتظار می‏رود، تصویر یا تصور ذهنی یک گیاه‏شناس مثلاً درباره سرخس با یک فرد عادی متفاوت باشد. بنابراین، هرچند شکل‏گیری تصویر یا تصور ذهنی از مصداق به کلی تابع قواعد ادراکی گشتالت است، ولی به دلیل تفاوت‏های زیست‏شناختی و پیشینه متفاوت اطلاعاتی افراد باید انتظار داشت که تصویر یا تصورهای ذهنی افراد با یکدیگر تفاوت‏هایی داشته باشد.

    تقریبا همزمان با شکل‏گیری تصویر / تصورهای ذهنی، که مسئله‏ای شناختی است، انسان در جامعه در معرض نظام قراردادی زبان قرار می‏گیرد و فراگیری آن نظام را آغاز می‏کند. به تعبیر سوسور، انسان در این مرحله با رابطه‏ای قراردادی و میان دال و مدلول آشنا می‏شود؛ دال، مدلول را و مدلول، دال را به خاطر می‏آورد.

    بخشی از مدلول، تصویر یا تصور ذهنی (که دارای موجودیتی شناختی و فردی است)، صرفا پایه‏ای برای شکل‏گیری مفهوم زبانی قرار می‏گیرد و بنابراین رابطه‏ای دوسویه و قراردادی میان دال و مفهوم برقرار می‏شود. مفهوم، موجودیتی قراردادی دارد و متعلق به نظام زبان است. هرچند مفهوم بر پایه تصویر یا تصور ذهنی شکل می‏گیرد، ولی مستقل از دانش برون‏زبانی است. بدین‏ترتیب، برای هر مفهوم زبانی، همواره یک دال زبانی و برای هر دال زبانی، همواره یک مفهوم زبانی را می‏توان معرفی کرد.

    درک لفظ لاوجود

    الفاظ لاوجود برحسب انتخاب و ترکیب تصویر / تصورهای معنایی استنتاج شده از مصداق‏های جهان خارج پدید می‏آیند و به همین ترتیب نیز درک می‏شوند. ساخت پدیده دارای لفظ لاوجود، بر اساس ضرورتی صورت می‏گیرد که به درک انسانی وابسته است. انسان در محدوده درک خود به ساخت موجودی زورمند نیاز دارد که برای کُشتن آن به قدرت ابرپهلوانی نیاز پیدا کند؛ این موجود زورمند به صورت «اژدها» و کُشنده آن به صورت «اژدهاکُش» به تصویر درمی‏آید. به همین دلیل، در کنار هر «اژدها»یی، فردی «اژدهاکُش» ظاهر می‏شود. در این میان، «اژدها» و «اژدهاکُش» هر دو لاوجودند و در فضای ذهنی انسان در مقابل یکدیگر قرار می‏گیرند. بنابراین، اگر «غول» آفریده شود، برای مقابله با آن، «غول‏کُش» نیز آفریده می‏شود.

    لفظ لاوجود، تا زمانی که از انتخاب و ترکیب‏های تصویر / تصور ذهنی مصداق‏های خارج ساخته شود، «لاوجود مطلق» به حساب نمی‏آید؛ زیرا هنوز امکان تحقق مصداق در جهان‏های ممکن را دارد. پس، زمانی لفظ را می‏توان لاوجود مطلق دانست که آفرینش آن در هیچ‏یک از جهان‏های ممکن امکان‏پذیر نباشد.

    ساخت مصداق برای لفظ لاوجود

    یکی از مسائلی که ممکن است ذهن متخصص معنی‏شناسی زبان را درگیر کند چگونگی ساخت مصداق برای لفظ لاوجود است. اگر لفظی مانند «اژدها» را لاوجود تلقّی کنیم، چگونه می‏توانیم آن را در جهانی ممکن نظیر فیلم سینمایی به نمایش بگذاریم؟ آنچه لفظ «اژدها» بر آن دلالت می‏کند، در اصل، مصداقی در جهان خارج ندارد؛ با این حال، می‏توان آن را در فیلمی به نمایش گذاشت و مجسمه‏ای از آن ساخت و حتی ـ همچون نقاطی از کره خاکی ـ به عبادت این مجسمه پرداخت. بنابراین، آنچه در معنی‏شناسی منطقی و معنی‏شناسی زبانی «لفظ لاوجود» قلمداد می‏شود، «لاوجود مطلق» نیست.

    به این ترتیب، از راه مفهومی که در حافظه ما ثبت شده است، می‏توانیم به آفرینش مصداق در جهان خارج بپردازیم: مفهوم «اژدها» را در ذهن / مغز خود می‏پرورانیم و آن را در قالب مصداق می‏گنجانیم. این مراحل برحسب فرایندهای انتخاب و ترکیب صورت می‏پذیرند. ابتدا مفهوم «اژدها» با انتخاب مختصاتی چون [+ حیوان]، [+ خزنده]، [+ پرنده]، [+ آتش در دهان ]و جز آنها و ترکیب این مختصات با یکدیگر پدید می‏آید و سپس تصویر / تصوری که با این انتخاب و ترکیب در ذهن / مغز ما نقش بسته است الگوی پدید آوردن مصداق متناظر آن مفهوم می‏شود. به عبارت ساده‏تر، وقتی مفهومی که بر لفظ «اژدها» دلالت می‏کند در ذهن/ مغز ما ساخته می‏شود، این امکان پدید می‏آید که بتوان از طریق آن تصویر/ تصور، به مصداق آن در جهان ممکن دست یافت. با این شیوه می‏توان برای «اژدها»، «غول»، «روح خبیث»، «رستم»، «پادشاه کنونی فرانسه» و غیره مصداق ساخت.

    در نتیجه، به هنگام مفهوم‏سازی برای مصداق‏های جهان خارج، ما مصداقی را برمی‏گزینیم و از طریق آن، تصویر/ تصوری را در ذهن / مغز خود پدید می‏آوریم. به عبارت دیگر، مفهوم واژه‏ای مانند «کوه» تصویر/ تصوری از مصداق کوه است که در ذهن / مغز ما نقش می‏بندد. امّا مصداق‏سازی، درباره بعضی از الفاظ لاوجود، به شکل دیگری عمل می‏کند. ما ابتدا، از مصداق‏های جهان خارج، مفاهیمی را در حافظه خود گردآوری می‏کنیم و سپس این مفاهیم را با انتخاب و ترکیب، به تصور تازه‏ای تبدیل می‏نماییم و سرانجام به آن مفهوم تازه در جهانی ممکن مصداق می‏بخشیم. این نگرش را می‏توان به صورت زیر نشان داد:

    تصویر مصداق در مصداق در جهان خارج

    ذهن / مغز

    انتخاب و ترکیب

    مصداق‏سازی در تصور ترکیبی

    جهان ممکن

    برای درک بهتر این نمودار (16)، مراحل گوناگون مصداق‏سازی لفظ لاوجود «اژدها» را بررسی می‏کنیم. در مرحله نخست از این مصداق‏سازی، مصداق‏هایی نظیر «مار»، «بال»، «بزرگی»، «آتش» و غیره، از جهان واقعیت انتخاب می‏شوند. تصویر / تصور این مصداق‏ها در ذهن/ مغز انسان، مرحله دوم این فرایند را تشکیل می‏دهد. در مرحله سوم، این تصویر / تصورهای منفرد با یکدیگر ترکیب می‏شوند و از این‏رو، تصویر/ تصور «اژدها» در ذهن / مغز نقش می‏بندد. در مرحله چهارم، این تصویر / تصور در جهان ممکن مادّی‏سازی می‏شود.

    در صورت درستی این ادعا، میان «لفظ لاوجود» و «لفظ معنی» (آن‏گونه که در دستور زبان‏های سنّتی آمده است)، تفاوت عمده‏ای وجود خواهد داشت. بنابراین، از این طریق، می‏توان میان واژه‏هایی نظیر «اژدها» یا «غول» از یک‏سو و «وجدان» یا «آبرو» از سوی دیگر به تمایزی دست یافت. الفاظی که معمولاً در میان فیلسوفان و، با الگوگیری از آنها، در میان دستورنویسان سنّتی به عنوان «اسم معنی» یا «لفظ معنی» شناخته شده‏اند امکان مصداق‏سازی در جهان ممکن را ندارند؛ در حالی که الفاظ لاوجود از این امکان بهره‏مندند. ما می‏توانیم برای هر لفظ لاوجودی که در زبان وجود دارد مصداقی را در جهان ممکن پدید آوریم و تعلقی مادّی را به آن تصور ببخشیم. مسلما این تعلق مادّی مربوط به جهان واقعیت نیست، بلکه در پیوند با جهان ممکنی است که آفریده انسان شمرده می‏شود. (در پیوست برخی از الفاظ لاوجود زبان فارسی آمده است)

    نتیجه‏گیری

    در پژوهش حاضر سعی بر آن بود تا از دیدگاه معنی‏شناسی زبانی به لفظ لاوجود پرداخته شود. براساس آنچه در این مقاله آمده است می‏توان گونه‏های الفاظ لاوجود را در گام نخست از مجموعه الفاظ غیرارجاعی متمایز ساخت و سپس به کمک ملاک‏های «زمان»، «امکان وجود» و «ساخت» طبقه‏بندی کرد. هریک از این ملاک‏ها، گونه‏هایی از این دسته از الفاظ را از سایر الفاظ متمایز می‏سازد و شبکه‏ای را پدید می‏آورد که می‏تواند نظام الفاظ لاوجود در زبان فارسی تلقّی شود.

    در این مقاله، الفاظ لاوجود به دو گروه ممکن و ناممکن تقسیم شدند تا از این طریق معلوم گردد که کدام دسته از این الفاظ در هیچ دوره‏ای و هیچ مقطع زمانی‏ای نمی‏توانند مصداق بیابند و کدام دسته از اینها از چنین امکانی برخوردارند.

    الفاظ لاوجود «ممکن» و «ناممکن» به نوبه خود در دو گروه واژگانی و نحوی طبقه‏بندی می‏شوند. الفاظ لاوجود نحوی، در دو طبقه گروهی و ساختی مورد بحث و بررسی قرار گرفتند. الفاظ لاوجود گروهی نیز به الفاظ لاوجود درون‏مرکز و برون‏مرکز تقسیم شدند.

    با توجه به نوع درک انسان از مفاهیم، به چگونگی درک الفاظ لاوجود پرداخته شد. به نظر می‏رسد، بتوان درباره درک الفاظ لاوجود به این نتیجه رسید که ساخت مفهوم برای این دسته از الفاظ براساس ترکیب و انتخاب اجزای مصداق‏های جهان خارج امکان می‏یابد. به عبارت ساده‏تر، برای ساخت مفهوم لفظ لاوجودی همچون «تک شاخ» اسبی از جهان خارج انتخاب می‏شود، سپس شاخی از جهان خارج انتخاب می‏شود و این دو که در مغز / ذهن انسان به تصویر کشیده شده‏اند، در یکدیگر ترکیب می‏شوند و مفهوم تک شاخ در مغز / ذهن پدید می‏آید. در تمامی این موارد زمانی که بتوان براساس انتخاب و ترکیب از مصداق‏های جهان خارج به مفهومی برای لفظ لاوجود رسید، این مفهوم به صورت یک مصداق مصنوعی امکان تحقق در جهان خارج را خواهد یافت. در همین مورد خاص می‏توان تک شاخ را در یک جهان ممکن مثلاً در یک فیلم سینمایی تخیّلی یا یک کارتون به تصویر کشید، یا مجسمه‏ای از آن ساخت، یا حتی در مراسم جشنی بر روی پیشانی اسبی واقعی شاخی نصب کرد و آن اسب را به عنوان نماینده تک شاخ معرفی کرد.

    اما لفظ لاوجودْ زمانی لاوجود مطلق خواهد ماند که نتوان از انتخاب و ترکیب مصداق‏های جهان خارج به مفهومی در مغز / ذهن رسید. به عبارت ساده‏تر، اگر قرار باشد ما برای لفظی لاوجود از مصداق‏های جهان خارج و از طریق ترکیب و انتخاب به تصوری در مغز/ ذهن نرسیم، این لفظ «لاوجود مطلق» خواهد بود و لاوجود مطلق همواره یکی بیشتر نیست.

    پیوست

    آ

    آب بقا

    آب حیات

    آب خضر

    آب که سر بالا بره

    آدم آهنی

    آدم مصنوعی

    آشتیل

    آن جایی که عرب نی انداخت

    الف

    اترخان

    اژدها

    اژدهاکش

    اسپایدر من

    اسفندیار

    افراسیاب

    اکسیر

    ب

    بابانوئل

    براق

    بزبزقندی

    بختک

    بعد پنجم

    بند انگشتی

    پ

    پری

    پسر خاله دسته دیزی

    پهلوان پنبه

    ت

    تارزان

    تک شاخ

    تهمتن

    ج

    جام جم

    جاروی پرنده

    جگرخوار

    د

    دجال

    دختر شاه پریان

    دراکولا

    درفش کاویانی

    درک

    دژ سفید

    دل خوش کنک

    دل کیشوت

    دیو سفید

    ر

    رامین

    رستم

    رویین تن

    ز

    زال

    زمهریر

    س

    سام

    سگ‏پزی

    سندباد

    سوپرمن

    سیندرلا

    ش

    شرلوک هلمز

    شیرین (معشویه خسرو)

    شیر مرغ

    ض

    ضحاک

    ع

    عذرا

    علاءالدین

    علی بابا

    علی بونه

    گ

    گاو پیشانی سفید

    گربه مرتضی علی

    گرشاسب

    گشنه پلو

    گِلِ آدم

    گلشن زرنگار (تخت کیکاووس)

    گنج افراسیاب

    گنج قارون

    گیس طلا

    م

    مادر فولاد زره

    ماروت

    ماه پیشانی

    مرد شش میلیون دلاری

    مریخ نورد

    محمدحسن کمپانی

    میرزا قشمشم

    ن

    ناکجا آباد

    ننه سرما

    ننه قمر

    نوذر

    نوش‏دارو

    و

    والده آقامصطفی

    وامق

    وقت گل نی

    ویس

    ویلان‏الدوله

    ه .

    هارون

     

     

    ··· منابع

    ـ افراشی، آزیتا، معنی‏شناسی بازتابی: فرضیه‏ای تازه در شناخت و تبیین معنی، پایان‏نامه دکتری زبان‏شناسی، تهران، دانشگاه علّامه طباطبائی، 1381.

    ـ جوادی آملی، عبداللّه، رحیق مختوم، قم، اسراء، 1375.

    ـ صفوی، کورش، درآمدی بر معنی‏شناسی، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی، 1379.

    ـ طباطبائی، سید محمّدحسین، نهایه‏الحکمه، تصحیح و تعلیق غلام‏رضا فیّاضی، قم، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، 1378.

    ـ عشّاقی، حسین، وعایه‏الحکمه فی شرح نهایه‏الحکمه، قم، بی‏نا، 1372.

    ـ قاضیان، رحمت‏اللّه، منطق صوری، تهران، جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران، 1373.

    ـ هانت، مورتون، تاریخچه روان‏شناسی از آغاز تا امروز، ترجمه مهدی قراچه‏داغی و شیرین لارودی، تهران، پیکان، 1380.

    - Donnellan, K., "Reference and Definite Descriptions", Philosophical Review 75 (1966), pp. 283-304.

    - Frege, G., "On Concept and Object", in M. Black and P. Geach (eds.), Translations from the Philosophical Writings of Gottlob Frege, Oxford, Basil Blackwell, 1952.

    - Hume, D., A Treatise of Human Nature, Oxford, Oxford University Press, 2000.

    - Kripke, S., "Identity and Necessity", in Identity and Individualization, ed. by M. Munitz, New York, New York University Press, 1971.

    - Lockwood, M., "On Predicating Proper Names", Philsophical Review 84 (1976), pp. 471-498.

    - Lyons, J., Semantics, Cambridge, Cambridge University Press, 1977, v.1.

    - Meinong, A., "The Theory of Objects", in Realism and the Background of Phenomenology, ed. by R. M. Chishlom, Glencoe, IL, Free Press, 1904/1960.

    - Mill, J. S., A System of Logic, London, Longman, 1974.

    - Ogden, C. K. and I. A. Richards, The Meaning of Meaning, London, Kegan Paul, 1923.

    - Parsons, T., Nonexistent Objects, New Haven, CT, Yale University Press, 1980.

    - Putnam, H., "Meaning and Reference", Journal of Philosophy 70 (1973), pp. 699-711.

    - Recanati, F., Direct Reference, Oxford, Blackwell, 1997.

    - Russell, B., "On Denoting", Mind 14 (1956), pp. 479-493.

    - Salmon, N., Nonexistence", Nous 32 (1998), pp. 277-319.

    - Saussure, F. D., Course in General Linguistics, trans by W. Baskin, London, Peter Owen, 1960.

    - Strawson, P. F., "On Referring", Mind 59 (1950), pp. 320-344.

    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    احمدخانی، محمدرضا.(1387) شیوه ادراک و طبقه ‏بندی الفاظ لاوجود از دیدگاه معنی‏ شناسی. فصلنامه معرفت فلسفی، 6(1)، 183-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    محمدرضا احمدخانی."شیوه ادراک و طبقه ‏بندی الفاظ لاوجود از دیدگاه معنی‏ شناسی". فصلنامه معرفت فلسفی، 6، 1، 1387، 183-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    احمدخانی، محمدرضا.(1387) 'شیوه ادراک و طبقه ‏بندی الفاظ لاوجود از دیدگاه معنی‏ شناسی'، فصلنامه معرفت فلسفی، 6(1), pp. 183-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    احمدخانی، محمدرضا. شیوه ادراک و طبقه ‏بندی الفاظ لاوجود از دیدگاه معنی‏ شناسی. معرفت فلسفی، 6, 1387؛ 6(1): 183-