پیامدهای آموزه گناه فطری در انسان شناسی جدید
Article data in English (انگلیسی)
- Bennett, J. (1994). Escartes's Theory of Modality.The Philosophical Review, 103 (4), 639-667.
- Curley, E. M. (1984). Descartes on the Creation of the Eternal Truths. The Philosophical Review, 93 (4), 569-597.
- Hobbes, T. (1904). Leviathan, or: The Matter, Forme and Power of a Commonwealth, Ecclesiasticall and Civil. London: Cambridge University Press.
- Kant, I. (1937). Religion within the Limits of Reason Alone. Trans. by Theodore M. Greene & H.H. Hudson. New York: Harper and Brothers.
- Morris, E. (2018). The Ashtray (Or the Man Who Denied Reality). Chicago and London: The University of Chicago Press.
- Swinburne, R. (1989). Responsibility and Atonement. Oxford: Clarendon Press.
- Unger, P. (2014). Empty Ideas: A Critique of Analytic Philosophy. Oxford: Oxford University Press.
پيامدهاي آموزة گناه فطري در انسانشناسي جديد
رضا صادقي / دانشيار گروه فلسفه دانشگاه اصفهان r.sadeghi@ltr.ui.ac.ir
زهرا ذوفقاري/ دکتراي حکمت متعاليه دانشگاه اصفهان z.zoofaghari@iran.ir
دريافت: 20/01/1404 - پذيرش: 09/04/1404
چکيده
در قرون وسطا مسيحيت با تمسک به عهد عتيق از مفهوم «گناه فطري» دفاع ميکرد. آموزة «گناه فطري» تناقض دروني داشت و تلاش کليسا براي حل اين مشکل با تمسک به بحث از «کليها» ناموفق بود. به همين علت در انسانشناسي جديد، مفهوم «گناه فطري» کنار گذاشته شد. بااينحال، اين آموزه در چارچوب «باور به شرارت ذاتي انسان» در بخش مهمي از مباني انسانشناختي اخلاق، روانکاوي و فلسفة تاريخ، بازسازي شد و با برچسبي علمي يا فلسفي به حيات خود ادامه داد. حتي گسترش شک و بياعتمادي به عقل بشر و نگراني از دسترسي انسان به فناوري و تلاش براي محدود کردن دسترسي انسان به طبيعت نيز با آموزة «گناه فطري» در ارتباط است. اين نوشتار استدلال کرده است که باور به شرارت ذاتي انسان نيز مانند مفهوم «گناه فطري» دچار تناقض است و با روشي علمي يا عقلي قابل اثبات نيست. حتي روانکاوي نيز با روش تجربي يا عقلي نميتواند شرارت ذاتي انسان را نشان دهد و زماني که به ناخودآگاه تمسک ميکند، به ديدگاهي ابطالناپذير و غيرعلمي تبديل ميشود. روش تاريخي نيز گرفتار «مغالطة نمود شر» است و از تمرکز تاريخ بر جنگ و کشتار نميتوان نتيجه گرفت شرارت در انسان ذاتي است يا غلبه دارد.
كليدواژهها: انسانشناسي، طبيعت انسان، گناه فطري، بدبيني، ابطالناپذير.
مقدمه
تصور رايج اين است که انديشة دوران جديد در برابر آموزههاي قرون وسطايي يا دستکم جداي از آن شکل گرفته است. بر اساس تصويري که از دوران روشنگري ترسيم ميشود، در اين دوران دستاوردهاي عقل خودبنياد جايگزين متون کليسايي شد و آموزههاي مسيحي از انديشه و زندگي جديد کنار رفت يا نقد گرديد و اصلاح شد. اما جدايي يک جامعه از تاريخ و فرهنگ گذشتة خود عملي نيست و فرهنگي که چند قرن مسلط بوده، اين توان را دارد که با نامهايي جديد، عناصر خود را بازتوليد کند.
لين وايت در اين خصوص توضيح ميدهد که گرچه اکنون ساختار کليسا در حاشيه است، ولي «ما امروز مانند گذشته، همچنان به صورت بسيار گستردهاي، در متن اصول موضوعة مسيحي زندگي ميکنيم» (وايت، 1382، ص342-343).
فهرست اصول موضوعهاي که وايت از آن سخن ميگويد بسيار گسترده است. خود وايت به نقش آموزههاي کتاب مقدس در برخورد انسان جديد با محيط زيست توجه دارد.
اين نوشتار با تمرکز بر يکي از مهمترين اصول موضوعة مسيحيت، يعني «گناه فطري» پيامدهاي منطقي و تاريخي آن را در انسانشناسي جديد بررسي کرده است. در اين مسير نخست مفهوم «گناه فطري» با تکيه بر کتاب مقدس تعريف، تحليل و نقد شده است. سپس از دو روش روانشناختي و تاريخي براي دفاع از شرارت ذاتي انسان بحث شده است که در دوران جديد رواج يافت. همچنين از بياعتمادي به شناخت انسان و دستاوردهاي آن و نگراني از دسترسي انسان به فناوري بهمثابة بخشي از نتايج باور به شرارت ذاتي انسان بحث کرده است.
1. باور به شرارت انسان در عهد عتيق
بحث از پاکي يا آلودگي فطرت بشري نقشي محوري در انسانشناسي دارد و پاية خوشبيني يا بدبيني به مسير و غايت تاريخ است. اين بحث فقط نظري نيست و پيامدهاي گستردهاي در شيوة تعليم و تربيت، برنامهريزي جمعي و تنظيم مناسبات انسانها با يکديگر و با محيطزيست دارد. در اين بحث، «گناه فطري» و «شرارت ذاتي» در برابر فطرت توحيدي و پاکطينتي قرار دارند. باور به فطرت پاک و توحيدي به اين معناست که انسان موجودي است با فطرتي پاک که به صفات الهي (مانند دانش و خير مطلق) تمايل دارد.
در اين سياق، خود مفهوم «فطرت» بهتنهايي بار ارزشي مثبت دارد و صفات و اميال و اخلاق و شناخت هر چيز ديگري که فطري باشد ارزشمند و قابل اعتماد است.
اما کليسا با تکيه بر متن کتاب مقدس، از آموزة «گناه فطري» دفاع ميکند و در فلسفة جديد نيز مفهوم «شرارت ذاتي» مطرح است. بر اساس داستان کتاب مقدس، گناه نخستين و خطاي اصلي انسان دسترسي به ميوة درخت دانش بود. در اين داستان فقط انسان شرارت ندارد. مار گناه نخستين را مرتکب شد و به سبب نقشي که در وسوسة انسان داشت، محکوم شد که بر شکم راه برود (پيدايش، 3: 15). گناه بعدي را حوا انجام داد که آدم را قانع کرد از دستور خدا سرپيچي کند و در نهايت، گناه اصلي رخ داد و انسان با دسترسي به ميوة درخت دانش، از نيک و بد آگاه شد.
خدا در روايت عهد عتيق از اين داستان، نه چندان مسلط بر امور است و نه چندان مهربان و بخشنده و يا خيرخواه بشر. خدا بعد از آنکه سعي دارد انسان را از شناخت محروم کند و موفق نميشود، ميگويد: «همانا انسان مثل يکي از ما شده است که عارف نيک و بد گرديده. اينک مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حيات نيز گرفته بخورد و تا ابد زنده ماند» (پيدايش، 3: 23).
بنابراين خدا از سر بدخواهي و نگراني از اينکه انسان مانند خدايان شود، او را از خوردن درخت آگاهي منع کرد و همين بدخواهي خدا عامل هبوط انسان به زمين شد. روايت بهگونهاي است که گويي حق با مار بود و سرپيچي از فرمان خدا به نفع انسان بود و مجازاتي که انسان تحمل کرد، عادلانه نيست.
اين تصوير از خدا با خدايان اسطورهاي يونان و روم قابل مقايسه است که دانش و توان مطلق ندارند و گرفتار اختلاف و نزاع و حتي حسادت و شهوت هستند. چنين تصويري از خالق ميتواند شرارت ذاتي مخلوق را نيز توضيح دهد. درواقع مخلوق چنين خدايي اگر فطرت پاکي داشته باشد اصل «سنخيت علت و معلول» نقض ميشود. بنابراين کتاب مقدس نخست بدخواهي را به خدا نسبت ميدهد و سپس نشان ميدهد که انسان از اين جهت نيز شبيه خداست. چون در روايت کتاب مقدس نگاه منفي به انسان با بدبيني به خالق همراه است، اين نگاه منفي مستعد سرايت به کل جهان هستي است.
شوپنهاور که در بدبيني به کل هستي، تحت تأثير مسيحيت است، داستان هبوط آدم را حقيقتي متافيزيکي ميداند و جهان را بهمثابة ثمرة گناه آدمي مينگرد. از نگاه او خير و لذت و سعادت فريبي بيش نيست. او انسانها را گوسفنداني ميداند که زير سيطرة نگاه خونبار قصاب هستند (مسگري، 1391، ص103).
خدا در روايت کتاب مقدس، حتي بعد از هبوط انسان به زمين نيز بدخواه انسان است. در داستان «برج بابل» انسانها تلاش دارند با ساختن يک برج از زندان زمين فرار کنند و به بهشت آسماني برگردند. اما آنها با کيفر جديدي از جانب خدا روبهرو ميشوند. اين بار آنها از فهم زبان يکديگر ناتوان ميشوند و در زمين پراکنده ميگردند. «الآن هيچ کاري که قصد آن بکنند از ايشان ممتنع نخواهد شد. اکنون نازل شويم و زبان ايشان را در آنجا مشوش سازيم تا سخن يکديگر را نفهمند» (پيدايش، 11: 8).
برخي از منتقدان نسبيگرايي داستان «برج بابل» را ريشة باور به تکثر فهمها و ناتمام بودن ترجمه و تفسير ميدانند که در تفسيرگرايي تأويلي (هرمنوتيک) و برخي از بيانهاي کثرتگرايي مطرح شده است (Morris, 2018, p44).
البته خداي کتاب مقدس که بدخواه انسان است، قدرت مطلق نيز ندارد و در نهايت، در مصاف با انسان شکست ميخورد. داستان صليب ميتواند بياني تمثيلي از اين رويداد باشد که نيچه با مفهوم «مرگ خدا» به آن اشاره ميکند (نيچه، 1389، ص192-193).
در عهد عتيق نيز يعقوب در داستان نزاع شبانه با شخصي که نشانههاي خدايي دارد، پيروز ميشود و اين پيروزي آغاز پيدايش مفهوم «بنياسرائيل» و ادعاي برتري نژادي آنها بر روي زمين است. «از اين پس، نام تو "يعقوب" خوانده نشود، بلکه اسرائيل؛ زيرا که با خدا و انسان مجاهده کردي و نصرت يافتي» (پيدايش، 32: 29).
در عهد عتيق نخستين بابي که در عنوان آن نام «انسان» به کار رفته است «شرارت انسان» نام دارد. در بابهاي قبلي نيز از گناه آدم و حوا و قتلي که در نزاع فرزندان او رخ داد بحث شده است. بنابراين تمرکز بابهاي قبل نيز بر شرارت انسان است. اما در بخش «شرارت انسان» اين واقعيت جديد کشف ميشود که شرارت در دل انسان جاي گرفته و هميشگي شده است.
بر اساس آيات اين بخش، خدا در نهايت «پشيمان شد که انسان را بر زمين ساخته بود». علت اين پشيماني آن بود که «هر تصور از خيالهاي دل وي دائماً محض شرارت است» (پيدايش، 6: 7و6).
در نهايت، صريحترين آية عهد عتيق که به آلودگي و شرارت فطري اشاره ميکند اين است که «خيال دل انسان از طفوليت بد است» (پيدايش، 8: 22). اين نخستين اشاره به گناهي است که از طفوليت با انسان است. تا اينجا گناه انسان يا ناشي از وسوسة مار بود و يا رفتاري اکتسابي و اتفاقي؛ مانند قتل و فساد در زمين. اما اينکه خيالهاي دل انسان از کودکي و به طور دائم محض شرارت باشد، با تمام اين گناهان تفاوت دارد و زمينة اصلي آموزة «گناه فطري» است که بعدها در مسيحيت مطرح شد.
اين ادعا که خيال انسان به طور دائم محض شرارت است، با آن دسته از مکاتب جديد قابل مقايسه است که حرص و طمع و غريزه را زيربناي کنشهاي فردي و جمعي معرفي ميکنند و «خودخواهي ذاتي» را زيربناي تمام رفتارهاي انسان ميدانند. در برخي از مکاتب جديد، مانند روانکاوي اين مطلب نيز اضافه شده است که حتي ممکن است خود انسان نيز از نيت واقعي و شرارت خود آگاه نباشد. انسان ميتواند خودش را نيز فريب دهد و شرارت و خودخواهي خود را زير عنوانهاي اخلاقي پنهان و توجيه کند.
2. گناه فطري در مسيحيت
در مسيحيت مفهوم «گناه فطري» نقشي محوري در فلسفة تاريخ و تحليل ماهيت انسان و بيان نسبت او با خدا دارد. بر اساس گزارش سفر «پيدايش» سختي و رنج و مرگي که هر انساني آن را تجربه ميکند، نتيجة گناه نخستين آدم است.
پولس از همين مطلب نتيجه ميگيرد که هر انساني وارث گناه نخستين است. او در نامه به روميان مينويسد: «به واسطة يک انسان، گناه وارد جهان شد و به واسطة گناه، مرگ آمد و بدينسان، مرگ دامنگير همة آدميان گرديد، ازآنجاکه همه گناه کردند» (روميان، 5 :13). تورات زن را عامل گناه آدم معرفي ميکند. بنابراين آموزة «گناه فطري» زمينة نگاه منفي به زن را فراهم ميکند. «چگونه کسي که از زن زاييده شده پاک باشد؟!» (ايوب، 25: 5)
بعد از آنکه «گناه فطري» بهعنوان آموزة رسمي مسيحيت تثبيت شد، آموزة «فدا» نيز مطرح گرديد. انسان گنهکار متولد ميشود و خداوند براي نجات انسان فرزند خود را به زمين ميفرستد تا با رنجي که بر صليب ميکشد، گناه انسان را پاک کند. با اينکه در عهد عتيق تصريح شده است که «پسر بار گناه پدر را نخواهد کشيد» (حزقيال، 18: 20)، اما مسيحيان گناه را به «ذاتي» و «عملي» تقسيم ميکنند. آنچه به شخص تعلق دارد و از تبار به ارث نميرسد، گناه عملي است و پسر بار گناه عملي پدر را نخواهد کشيد.
ذات انسان با «گناه نخستين» آلوده شد و اين آلودگي نسل به نسل منتقل گرديده است. انسان فقط با فيض خداوند از اين آلودگي نجات پيدا ميکند؛ «زيرا به همين قسمي که از نافرماني يک شخص، بسياري گنهکار شدند، همچنين نيز به اطاعت يک شخص بسياري عادل خواهند گرديد» (روميان، 5: 20).
اکنون که شريعت مسيح هست، هر کودکي که قبل از غسل تعميد از دنيا برود، از ملکوت الهي محروم است. اما قبل از آمدن اين شريعت «گناه در جهان ميبود، لکن گناه محسوب نميشود در جايي که شريعت نيست» (روميان، 5: 14).
به خاطر گناه انسان «زمين ملعون شد» (پيدايش، 3:18). بنابراين از نگاه تورات، يکي از پيامدهاي گناه نخستين آشفتگي در جهان است. اين آشفتگي ميتواند ناشي از نقص در نگاه انسان باشد. اما جهاني که بهواقع آشفته باشد گرايش به پوچي را تقويت ميکند. البته روايت کتاب مقدس از «شرارت انسان» از جهت ديگري نيز پوچي را تقويت مينمايد. در کتاب مقدس هيچ منطقي در نهي از درخت دانش نيست و اگر هست، حکيمانه و عقلاني نيست. گناه نخستين فقط به اين علت شرارت است که خلاف خواست خداست. خدا نميخواهد انسان از نيک و بد آگاه شود و همين نخواستن کافي است تا اين کار گناه يا شرارت تلقي شود.
فقط منع از درخت دانش نيست که منطق ندارد و خواست خداست. در مسيحيت قرون وسطا، ديدگاه رايج اين است که احکام اخلاقي فاقد هرگونه عينيت و حکمت و عقلانيت است و حاصل امر و نهي و ارادة الهي. اين ديدگاه در دوران جديد نيز طرفداراني داشت (Bennett, 1994, p643). حتي اين ادعا مطرح شد که صدق تمام احکام عقلي نيز ناشي از ارادة خداست (Curley, 1984, p595).
اين ديدگاه که در کلام با عنوان نظرية «امر الهي» و در فلسفة جديد با عنوان «ارادهگرايي» مطرح شد، بعداً متناسب با نگرش انسانگرايي اصلاح گرديد و ارادة انسان جايگزين ارادة خداوند شد. در اين مسير احکام عقلي ضرورت خود را از دست ميدهند و از نظر منطقي امکان تغيير آنها وجود خواهد داشت. اين نگاه به اخلاق نيز با پوچگرايي ارتباطي منطقي دارد. گويي هيچ ارزش واقعي وجود ندارد و ارزشها ساختگي هستند و امکان تغيير آنها هست.
ماکياولي که نگاه او به سياست بدبينانه است و سياست را از ملاحظات اخلاقي جدا ميکند، روايت کتاب مقدس درخصوص پيدايش خوب و بد را با روشي تاريخي تکرار ميکند. بر اساس داستان ماکياولي در دوران باستان، بعد از اينکه اولين حکومت تشکيل شد، انسانها قويترين فرد را به عنوان حاکم انتخاب کردند و چون ناسپاسي نسبت به حاکم بد تلقي شد و حقشناسي نسبت به حاکم خوب تلقي گرديد، «بدينسان مفهوم "نيک" و "درستکار" و در برابر آن، مفهوم "بد" و "شرير" بهوجود آمد» (ماکياولي، 1377، ص42).
تفاوت ديدگاه ماکياولي با ديدگاه کليسا در اين است که ماکياولي ارادة انسان قدرتمند را جايگزين ارادة خدا ميکند. در هر دو ديدگاه، از نقش عقل و فهم انسان در رسيدن به مفاهيم و احکام اخلاقي غفلت شده است.
3. نقد گناه فطري
داستان مسيحي از «گناه فطري» يک اشکال مبنايي داشت. مشکل اصلي اين بود که «گناه» بنا بر تعريف، رفتاري اختياري است و نميتواند ذاتي يا فطري باشد (Swinburn, 1989, Ch9). درندگي گرگ بخشي از خلقت اين حيوان است و يک گناه يا يک انتخاب بدخواهانه نيست. در انسان نيز آنچه ذاتي يا فطري است، جبري و غيراختياري است و نميتوان آن را بد يا خوب دانست. شرارتي که انسان دارد و گرگ ندارد، ناشي از انتخاب است و اکتسابي است.
بر اين اساس، حتي شيطان نيز گرفتار گناه ذاتي نيست و گناه او به سبب طغيان و تکبري است که هنوز بر آن پافشاري ميکند. چيزي به نام «شرارت ذاتي» در جهان وجود ندارد. «شرارت ذاتي» يا «گناه فطري» مانند مفهوم «مثلث دايره» يک مفهوم متناقض و ناسازگار است، اما پاکي و بيگناهي و عصمت اينگونه نيست. تولد انساني که پاک و بيگناه است و به خوبيها تمايل بيشتري دارد، امري ممکن است. بنابراين فطرت پاک برخلاف مفهوم «گناه فطري»، مفهومي متناقض نيست.
اشکال تناقض در مفهوم «گناه فطري» از ابتدا مطرح بود. آگوستين براي حل اين مشکل، مفهوم حيات مشترک را مطرح ميکند. از نظر او، هر کس در کنار زندگي شخصي خود با آدم، در زندگي مشترکي سهيم است و همين زندگي مشترک براي مشارکت در گناه نخستين کافي است. در قرون وسطا براي دفاع از اين ديدگاه به بحث از کليها تمسک شد و انسانيت مشترک بين افراد بهمثابة زمينة سهيم شدن در گناه نخستين معرفي گرديد (ملايوسفي، 1391، ص41-44). تصور اين بود که مفهومي کلي مانند «انسان» که بر همة فرزندان آدم صدق ميکند، از يک حقيقت مشترک خبر ميدهد و اين حقيقت مشترک ميتواند آلوده باشد. اما سهيم بودن در ماهيت کلي انساني براي اثبات آلودگي فطري کافي نيست؛ زيرا شرارت بخشي از تعريف «انسان» نيست و حتي انسان نخستين نيز به طور فطري آلوده نبود و با اختيار خود گناه کرد.
مشکل ديگر اين است که در داستان کتاب مقدس، بهرهمندي از دانش، گناه معرفي شده است. اين در حالي است که برخورداري از آگاهي و دانش، نهتنها گناه نيست، بلکه بزرگترين خير قابل تصور است. بنابراين خدايي که خيرخواه است، انسان را از آگاهي منع يا محروم نميکند و انسان را به جرم شناخت نيک و بد از بهشت اخراج و به زمين تبعيد نميکند. بنابراين ميوهاي که خداوند منع کرده است، نميتواند از جنس دانش و شناخت باشد. طغيان در برابر خدا، نافرماني و غفلت از او همگي ميتوانند گناه انسان نخستين باشند و هر کس در زندگي ممکن است گرفتار اين گناه شود؛ اما اين گناه فطري يا ارثي نيست و همانگونه که با اختيار و اراده قابل اکتساب است، با اختيار و اراده نيز قابل جبران است.
در سياقي که مفهوم «گناه ذاتي» پذيرفته شده باشد، خطر نژادگرايي نيز پديدار ميشود. مفاهيمي همچون «گناه» و «شرارت» ـ همانند مفهوم «شرافت» و «برتري» ـ بار ارزشي دارند. هرگاه شرارت و گناه امري ذاتي و ارثي تلقي شود، در نقطة مقابل، شرافت و برتري نيز ميتواند ارثي قلمداد شود. در نتيجه، مفهوم «گناه ذاتي» همزمان زمينة پذيرش اين ادعا را نيز فراهم ميکند که برخي انسانها به خاطر نسب خود، قوم برگزيده تلقي ميشوند.
در متون مذهبي ـ ازجمله کتاب مقدس ـ پس از بيان طرح اين ديدگاه که نوع انسان دچار شرارت است، از شرافت يک قوم خاص نيز سخن به ميان مي آيد. اين دفاع از برتري يک نژاد، در دوران جديد، بيانهاي غيرديني يافته و بستر رواج انواع نژادپرستي را در کشورهاي مسيحي فراهم کرده است.
باور به شرارت ذاتي انسان ميتواند خشونت را توجيه کند. در هر جنايتي اگر قرباني گناهکار تلقي شود، توجيه جنايت سادهتر است و اگر شرارت جنايتکار نيز ناشي از ذات و طبيعتِ او باشد، بايد او را تحمل کرد. کتاب مقدس بعد از آنکه از شرارت ذاتي کودکان سخن ميگويد، به راحتي و مکرر به قتل عام کودکان امر ميکند و به تنها کتابي تبديل ميشود که کشتار کودکان را بهعنوان دستوري الهي مطرح ميکند و گزارشهاي قتل عام کودکان را تأييد ميکند: «پس الآن هر ذکوري از اطفال را بکشيد و هر زني را...» (اعداد، 31: 17). «مردان و زنان و اطفال هر شهر را هلاک کرديم که يکي را باقي نگذاشتيم» (تثنيه، 2: 34 و 3: 6؛ استر، 8: 11).
در دوران جديد نيز باور به شرارت ذاتي انسان نقش مهمي در توجيه و گسترش خشونت داشته است. از سوي ديگر با گسترش خشونت، باور به شرارت ذاتي انسان تقويت شده است.
4. تداوم بدبيني به انسان در دوران جديد
مفهوم «فطرت» در متون ديني به خلقتي الهي اشاره دارد، اما در مکاتب فلسفي معمولاً به جاي «فطرت» از «طبيعت»، «ذات انسان» و يا حتي «خلق وخوي بشري» سخن گفته ميشود. بر اين اساس، بسياري از مکاتب جديد مفهوم «شرارت اخلاقي» را جايگزين «گناه فطري» کردهاند. اين مکاتب بدبين در توجيه اين شرارت به نقش غرايز انسان (مانند خشونت، شهوت و حرص و طمع) در شخصيت و رفتار انسان تمسک ميجويند.
هابز انسان را موجودي منزوي، فقير، رذل، وحشي و حقير ميدانست (Hobbes, 1904, p9) و کانت نيز در کتاب دين در محدودة عقل تنها، با وجود آنکه تأکيد داشت گناه نميتواند فطري باشد، اما انسان را گرفتار «شر بنيادين» ميدانست (Kant, 1973, p35).
در روانکاوي نيز «ناخودآگاه» نقشي محوري در ساخت شخصيت، افکار و رفتار انسان دارد و سلطة غرايز و خودخواهي بر ناخودآگاه، حاکي از آن است که «کار انسان از اساس خراب است».
داروينيسم نيز چنين ديدگاهي را تقويت کرد که انسان را موجودي دانست که از حيوانات جدا نيست و طبيعتي وحشي دارد: «انسان اساساً يک ميمونِ شهوتران و وحشي است» (بوتول، 1388، ص67).
نگاه منفي هابز به انسان با نگاه مثبت صدرالمتألهين قابل مقايسه است که به فطرت پاک انسان باور دارد. به اعتقاد ملاصدرا، شرور در اشخاص اندکي وجود دارد. اين عده کمتر از کساني هستند که از اين شرور و آفات در امان هستند و تازه شرور در همين انسانها نيز در زمانهايي اندک به ظهور ميرسد، کمتر از زمانهاي عافيت و سلامت از شرور (صدرالمتألهين، ۱۳۶۸، ج7، ص۶۸).
وي انسان را در مراتب وجودي بعد از خداوند قرار ميدهد. از نظر او انسان در برابر خالق، دچار فقر ذاتي است. اما اين نقص و فقر گناه نيست، بلکه پذيرش آن نخستين گام براي پرهيز از گناه و طغيان است. خود دنيا نيز در نگاه صدرايي مذموم نيست، بلکه دنيا بخشي از خلقت خداست. زندگي انسان در دنيا مرحلهاي کوتاه از حيات جاودانهاي است که هدف آن آگاهيبخشي از نقص انسان و نياز او به خداوند است. در اين دوره، انسان فرصت دارد تا با اختيار خود، «هويت» و «سرشت» خود را بسازد. اين هويت ـ که انتخاب خود اوست و ريشه در دنيا دارد ـ در جهان جاودانه همراه او باقي ميماند.
مفهوم «شرارت» انسان در فلسفة سياست و اقتصاد نيز مطرح است. عبارتهايي کليشهاي مانند اينکه «قدرت / ثروت کثيف» است درواقع بازتاب نگراني از شرارت انساني است که به قدرت يا ثروت دست يافته است. ماکياولي زماني که شرارت و دسيسه و قتل را بخشي گريزناپذير از نهاد سياست ميداند، در حقيقت، پيامد گناه ذاتي را در ساختار سياسي تفسير ميکند. نخستين جملة ماکياوري در کتاب گفتارها چنين است: «آدميان بالفطره حسودند» (ماکياولي، 1377، ص35).
او انسانها را اينگونه توصيف ميکند: در هنگام اجبار و در صورت مصلحت خوب ميشوند (ماکياولي، 1377، ص46)؛ ذاتاً حريصاند (ماکياولي، 1377، ص52)؛ «همواره با تو ناراستاند، مگر آنکه ناگزير از راستي باشند» (ماکياولي، 1387، ص181)؛ حتي آنان که استعداد نيکي دارند، به آساني تن به فساد ميدهند و اميالي برخلاف طبيعت خود مييابند (ماکياولي، 1377، ص147)؛ عهدشکناند و صفات حيواني دارند (ماکياولي، 1387، ص148)؛ «ناسپاساند و زبانباز و فريبکار و ترسو و سودجو» (ماکياولي، 1387، ص142)؛ و هيچگاه دست به کار نيکي نميزنند، مگر به اجبار (اسکينز، 1372، ص117).
باور به شرارت انسان در تحليلهاي مربوط به فناوري نيز نقش دارد. برخي مکاتب منتقد فناوري آن را داراي ذاتي سلطهگر، سرکوبگر و نابودگر ميدانند (برگ، 1383، ص65). اما روشن است که فناوري محصول انسان است و جداي از او چنين نقشي ندارد.
فناوري طرح انسان است و پيشرفت فناورانه تابع منافع اجتماعي است (برگ، 1383، ص71). بنابراين نقد شديد فناوري بهمعناي پذيرش پيشفرض «شرارت ذاتي انسان» است؛ انساني که نبايد به فناوري مجهز شود. حتي ديدگاههايي که هشدار سلطة فناوري بر انسان را مطرح ميکنند، درواقع انسان را دربرابر دستساختههاي خود، منفعل و ناتوان از کنشگري عاقلانه و اخلاقي تصوير ميکنند.
در مباحث مربوط به محيطزيست، بدبيني به طبيعت انسان، نمود بيشتري دارد. لين وايت در مقالة «ريشههاي تاريخي بحران بومشناختي ما» (وايت، 1382) نقش آموزههاي کتاب مقدس را در تخريب محيطزيست برجسته ميداند و به آياتي اشاره ميکند که خداوند زمين و حيوانات را براي انسان آفريد و به انسان برتري داد. اما تحليل نسبت انسان و طبيعت نيازمند برداشتي بنياديتر است. تسخير طبيعت تنها در صورتي خطرناک است که انسان ذاتاً آلوده و شرور باشد. گروههاي طرفدار محيطزيست زماني که انسان را نخستين تهديد براي طبيعت ميدانند، درواقع به همين باور بدبينانه تمسک ميجويند.
درحاليکه منتقدان فناوري در محدود کردن دسترسيهاي انسان ناکام ماندهاند، گروههاي طرفدار محيطزيست توانستهاند دولتها را مجاب کنند که انسان را از بخشهاي وسيعي از زمين محروم سازند. امروزه بهترين نواحي جغرافياي زمين به حيوانات اختصاص يافته و گروههايي شبه نظامي از آنها حفاظت ميکنند و مانع ورود انسان به قلمرو آنها ميشوند.
حيوانات و حتي عوامل طبيعي (مانند سيل و طوفان) مجاز به دخالت در چرخة زيستياند؛ اما انسان خطرناکتر از هر موجودي فرض ميشود و حتي حق ندارد مطابق طبيعت خود رفتار کند. پيشفرض اصلي چنين نگاهي اين است که «ذات انسان آلوده است».
«هوش مصنوعي» آخرين نمونه از دستاوردهاي علمي است که نگاههاي بدبينانه به آن نيز پديد آمده است. تفاوت آن با ديگر دستاوردها در اين است که داراي «کارکردهاي درخت دانش» است. ديدگاههاي بدبين در اينجا خطر مضاعفي را حس ميکنند. گويي انسان پس از چشيدن از درخت دانش، اکنون به نقطهاي رسيده است که ميتواند شرارت خود را به طبيعت نيز منتقل کند و مصنوعات خود را نيز از ميوة دانش بهرهمند سازد. در اين صورت، توان انسان براي آسيبرساني از اختيار او نيز خارج خواهد شد. شرارتي که در اين پديده تصور ميشود تنها پيامد «گناه نخستين» نيست، بلکه «هوش مصنوعي» نوعي «گناه ثانويه» است در ادامة بهرهمندي از ميوة ممنوعه.
آرمان مسيحيت آن است که «عقل بشر» ـ که از نظر کليسا آلوده و طغيانگر است ـ تا حد امکان محدود شود و انسان در گوشهاي محبوس، بيخبر منزوي؛ همچون راهبان عزلتنشين، جان سپارد.
اگرچه رهبانيت مسيحي امروز طرفداران زيادي ندارد، اما در دوران جديد، شيوههاي متعددي براي کاهش سهم انسان از آگاهي و عقلانيت پديد آمده است. با اينکه الکل و انواع مخدرها هميشه چنين نقشي داشتهاند، اما دوران جديد دوران بازيهاست و اکنون رهبانيت جديد با استفاده از ابزارهاي ارتباطي، انفجاري از سرگرميها و بازيها ايجاد کرده و سعي دارد توجه انسان را در صومعهاي مجازي محبوس کند و او را از زندگي اصيل و ارتباط جمعي و حضور در محيطزيست محروم سازد. درحاليکه مجموعهها و فيلمها و رمانهاي متنوع بخش زيادي از مردم را در سطح خيال متوقف کرده، از تعقل و خودآگاهي و يا حتي تجربة طبيعت محروم ميکند، فرهيختگان نيز ممکن است در محيطهاي دانشگاهي غرق معماهاي خودساختهاي باشند که نقشي در حل مشکلات بشري ندارند.
انگر نخست آثار خود را و سپس بخش زيادي از متون دانشگاهي را معماهاي بيخاصيتي ميداند که پوچي و انزوا و بيخبري را نهادينه ميکنند (Unger, 2014).
در دوران جديد، بدبيني به طبيعت انسان غالباً در کنار شکاکيت، مادهگرايي و اصالت انسان قرار دارد، اما بدبيني با هيچيک از اين سه رويکرد سازگار نيست. کسي که به طبيعت انسان بدبين است ادعاي شناخت انسان را دارد و نميتواند شکگرا باشد. بااينحال بدبيني به انسان شکاکيت را تقويت ميکند و موجب بياعتمادي به عقل بشر است. اين تناقض دروني در هر شک فراگيري هست. مسيحيت هنگامي که گناه فطري را با عهد عتيق اثبات ميکند، براي اثبات اصالت وحي و دفاع از برداشت خود، به عقل انساني تکيه ميکند. بنابراين مسيحيت نيز دچار تناقض مشابهي است.
بدبيني به انسان با دو مکتب «مادهگرايي» و «اصالت انسان» نيز سازگاري ندارد؛ زيرا انسان براي اينکه شرارت و گناهي داشته باشد، نميتواند يک جسم بيجان باشد که تحت تأثير ساير نيروهاي مادي رفتار ميکند. رفتاري که ناشي از جبر محيط و يا تصادفي باشد، ارزش اخلاقي ندارد و نميتوان آن را خوب يا بد دانست. انساني که شرارت دارد، اصالت ندارد. اگر انسان گرگ انسان است، پس در زمين يک دسته جنايت ميکنند و يک دسته قرباني هستند. اما هيچيک از اين دو دسته نميتوانند محور جهان هستي باشند. انساني که ذاتاً آلوده و درنده است، شرافت ندارد و نميتواند از جايگاه خود بهمثابة محور جهان هستي دفاع کند. ساير انسانها هم که قرباني ميشوند به سبب ضعفي که از خود نشان دادهاند، نميتوانند ادعا کنند مقياسِ هست و نيست جهان هستند.
5. بدبيني به انسان در روانکاوي جديد
در روانکاوي ادعا شده است که ضمير ناخودآگاه ميتواند انسان را گرفتار خودفريبي کند. نقش ناخودآگاه به اين معناست که انسان ممکن است از انگيزههاي بنيادين رفتار خود آگاه نباشد. در اين صورت، امکان دارد خودخواهي انگيزة اصلي هر رفتاري باشد و غرايز حيواني به طور ناخودآگاه درون انسان را مديريت کنند. اگر شرارت ناخودآگاه ريشه و زيربناي هر انديشه و رفتاري باشد، هر نوع خيرخواهي تظاهر است و هرگونه استدلال عقلي براي دفاع از تصميمي است که پيش از هر تعقلي تحت تأثير غرايز واقع شده است. درواقع حتي ممکن است عقل انسان نيز ناخواسته ابزاري براي نيروها و انگيزههاي پنهان دروني باشد.
اما در شيوة اثبات ضمير ناخودآگاه و در نسبت آن با ضمير خودآگاه، ابهامهاي زيادي وجود دارد. آيا راهي تجربي براي اثبات ناخودآگاه هست؟ آيا ناخودآگاه از ترسها و خواستههاي سرکوبشدهاي که در درون خود دارد، آگاه است؟ آيا ناخودآگاه آزادي دارد و ميتواند اين ترسها و خواستهها را تغيير دهد؟ آيا ضمير خودآگاه ميتواند در برابر تأثير ناخودآگاه مقاومت کند؟ انسان غريزه و حرص و طمع و شهوت دارد. بيشتر خواستههاي غريزي انسان توسط عقل انسان يا ديگران محدود ميشوند. بدينروي هميشه در کنار نزاع با ديگري، بين دو سطح از درون انسان نيز نزاع است.
روانکاوي ميتواند نشان دهد در نزاع نيروهاي درون انسان، يک بخش از درون، بخش ديگر را فريب ميدهد و بر آن چيره ميشود، اما در چنين شرايطي، خود فرد پيش و بيش از ديگران از اين خودفريبي آگاه است. اما اين تصور که غرايز حيواني با کمک ناخودآگاه ميتوانند بر رفتار و ذهن و عقل انسان سيطره يابند، بيدليل است و قابل اثبات نيست. هر انساني بيش از ديگران از انگيزة خود آگاه است و با تمسک به ناخودآگاه نميتوان افراد را متهم به شرارت کرد يا کارهاي خوب را رياکاري و خودفريبي دانست.
انگيزه چيزي نيست که خود فرد از آن آگاه نباشد. انگيزة فرد ممکن است براي ديگران پنهان باشد، اما «انگيزهاي که براي خود فرد نيز پنهان باشد»، يک مفهوم متناقض است. اگر افراد از سطح ناخودآگاه خود آگاه نيستند و نميتوانند آن را پايش کنند، در اين صورت اين نيرو با ساير نيروهاي بيروني تفاوتي ندارد و نميتوان تأثير و تصميم آن را به خود فرد نسبت داد. ناخودآگاهي که به گونهاي پنهان، خودآگاهي و رفتار را به سمت شرارت مديريت ميکند، مانند شيطاني است که وسوسه ميکند. وسوسة ناخودآگاه در سطح هوشياري دريافت ميشود و کسي که توان مقاومت در برابر آن را ندارد، گرفتار جبر است و مسئول رفتار يا انديشة حاصل از اين وسوسه نيست. بنابراين اگر تصميم بخش خودآگاه ذهن نقشي در تأثير ناخودآگاه ندارد اين تأثير را نميتوان به خود فرد نسبت داد.
6. غلبة بدبيني در نگارش تاريخ
باور به «گناه فطري» و «شرارت ذاتي انسان» در نگارش تاريخ و تمرکز بر گزارشهاي تاريخي از ميزان قتل و جنايت در تاريخ بشر، نقش داشته است. بر اساس آماري که تافلر ارائه ميکند، در سطح سيارة زمين به طور متوسط در هر سال، قريب سي جنگ با ابعاد گوناگون رخ ميدهد. او پيشبيني ميکند در آينده اين آمار به 50 تا 100 جنگ افزايش يابد (تافلر، 1377، ص114). هرگونه گزارشي که از جنگ و غارت در تاريخ وجود دارد و هر نوع درد و رنجي که انسان در طول زندگي از رفتار و گفتار همنوعان خود تحمل ميکند، اين باور را تقويت مينمايد که نوع انسان بيشتر ميل به بدي دارد و انسان گرگ انسان است.
با اينکه در برخي از جنگها ميليونها انسان کشته شدهاند، اما اين آمار نميتواند طبيعت و هويت انسان را به طور کامل معرفي نمايد. يک مورخ يا گزارشگر وظيفه ندارد رويدادهاي تکراري زمين را گزارش کند. اين در حالي است که طبيعتِ انسان را با کمک رويدادهاي تکراري بهتر ميتوان شناخت و رويدادهاي تکراري در تاريخ گزارش نميشوند. در روي زمين براي هر انساني که کشته ميشود، يک قاتل وجود دارد. اما صدها نفر نيز هستند که براي رشد و پرورش و حفظ جان او تلاش کردهاند. کار و تلاش خانوادهها و مربيان براي پرورش نسل بعد از خود، متن اصلي زندگي انسان در تمام جوامع است. تاريخ قادر نيست جزئيات اين بخش را که پر از فداکاري و عشق و معناست، ثبت کند.
سازمانها و دولتها در طول تاريخ، براي آموزش و رشد و رفاه شهروندان تلاش ميکنند؛ اما بيشتر نام دولتهايي در تاريخ ميماند که گرفتار جنگ و خشونت و خيانت ميشوند. درحاليکه هميشه تولدها بيش از مرگ و مرگ طبيعي بيش از قتل است، روزنامهها و رسانهها نيز مانند علم تاريخ، تعداد قتلها را مهمتر ميدانند. حتي در روابط شخصي نيز دروغي که يک نفر يک بار ميگويد، بيش از سخنان راستي که هميشه ميگويد در ذهنها ميماند. جنايت و شرارت نيز مانند دروغ، رويدادي طبيعي و تکراري و قابل انتظار نيست و به همين خاطر بيشتر ديده مي شود.
در دوگانة «بود و نمود»، بدي نمود بيشتري دارد. همين نمود بديها ريشة بدبيني به نوع انسان است. قضاوت بر اساس نمود شر را ميتوان «مغالطة نمود شر» ناميد. مردم در اين مغالطة بسيار رايج که بدي نمود بيشتري دارد، نتيجه ميگيرند که بدي و شرارت همه جا را گرفته است. فيلسوفان تاريخ نيز ممکن است با مغالطة مشابهي به اين نتيجه برسند که شرارت در ذات انسان است و بر تاريخ غلبه دارد. اما واقع آن است که جنگ و کشتار فقط نمود بيشتري دارد و بيشتر رفتارهاي بشر براي کمک به ديگران است. حتي در جنگها نيز نميتوان ادعا کرد شرارت بر انسان غلبه دارد. در بسياري از جنگها و قتلها و دشمنيها جهالت و خطاي شناختي بيش از شرارت و خطاي اخلاقي است. سربازان اغلب گمان ميکنند در حال دفاع از ارزشهايي مانند حقيقت و شرافت هستند و رفتار خود را غيراخلاقي نميدانند. اين قضاوت آنها اگر نادرست باشد ناشي از شرارت ذاتي آنها نيست و ناداني را نشان ميدهد.
کساني که در خصوص خطر فناوري و خطر انسان براي محيطزيست هشدار ميدهند نيز ممکن است گرفتار «مغالطة نمود شر» باشند. در اين هشدارها فقط به نابودي جنگلها و آلودگيهاي صنعتي و پسماندها و نقش انسان در گرماي گلخانهاي توجه ميشود و از نقش انسان در مقابله با عوامل خطر و نگهداري از محيطزيست و کاشت درخت و پرورش حيوانات سخني به ميان نميآيد. وقتي جنگل با صاعقه آتش ميگيرد، بيشتر انسانها هر کاري که بتوانند براي خاموش کردن آتش انجام ميدهند، اگرچه آتشسوزيها در جنگلها هميشه طبيعي نيست و برخي نيز عمدي و يا ناشي از سهلانگاري انسان است. اما در مجموع، تلاش انسان براي خاموش کردن آتش بيش از تلاش براي روشن کردن آن بوده است.
بقاي بخش زيادي از موجودات زنده به خاطر بهرهمندي از غذايي است که انسان توليد کرده است. بخش زيادي از فضاي سبز و اکسيژن و مواد غذايي مورد نياز حيوانات در روي زمين حاصل باغ و بوستانهايي است که انسان با دست خود بر روي زمين ايجاد کرده است. همچنين در گزارشهاي مربوط به محيطزيست، به نقش انسان در نظافت شهر و خانة خود و ايجاد فضاي سبز و نگهداري از گونههاي گياهي و حيواني توجه نميشود و يا حتي ممکن است اين نقش مثبت انسان نيز ناخواسته، نمايشي يا خودخواهانه تلقي شود.
هوش مصنوعي در گام نخست، ابزاري در دست انساني است که خيرخواه خود و ديگران است. اما حتي اگر هوش مصنوعي از حالت ابزاري خارج شود و آگاهي و آزادي و خلاقيتي بيش از انسان پيدا کند، باز جاي نگراني نيست. اگر وجود و آگاهي خير است، تولد موجودي برتر از انسان که داراي آگاهي و آزادي است، پديدهاي خطرناک نيست و بايد از آن استقبال کرد. اما نگراني از هوش مصنوعي نگراني از گسترش عقل و محصولات آن است و اين نگراني ماهيتي مسيحي دارد. هوش مصنوعي تا زماني که از نظر آگاهي و خلاقيت پايينتر از انسان است، ابزاري مفيد براي توسعة عقل است و اگر بر انسان برتري يابد يک معلم و الگوي تواناست.
اگر انسان داراي فطرت پاک بوده و ميل به خوبي در او غلبه داشته باشد، ديگر نسبت به دسترسي انسان به طبيعت و بهرهبرداري بيشتر از طبيعت نگراني زيادي وجود ندارد. اعتماد به عقل انسان به اين معناست که تسخير و تغيير طبيعت و استفاده از آن زير نظر عقلي است که خيرخواه خود و ديگران است. در اين صورت، در توليد و استفاده از محصولات فني و صنعتي نيز بدخواهي غلبه ندارد و هرچه توان و آگاهي انسان افزايش يابد، زمينة رشد و غلبة خوبيها فراهم ميشود. خواست خدايي که خيرخواه است و بر تمام امور نظارت و سيطره دارد نيز اين است که انسان از طبيعت استفاده کند و نگراني از کمبود منابع، بدبيني به رحمت الهي است؛ زيرا خلقت او در آينده نيز استمرار دارد.
يکي ديگر از نتايج عملي بدبيني به انسان و هستي اين است که انسان به طور نظاممند و خودخواسته با افزايش جمعيت خود مقابله ميکند. درحاليکه براي يافتن نشانههايي از حيات در ساير کرات ميلياردها دلار هزينه ميشود، اما هنوز هيچ نشانهاي از حيات و آگاهي در ساير کرات نيست. در زمين حيواناتي که در قابليتهاي هوشي و عقلي کمتري نسبت به انسان دارند، براي بقاي نسل خود، از تمام غريزه و توان خود بهره ميگيرند. اما فقط انسان از افزايش جمعيت خود هراس دارد و تنها موجودي است که با برنامه، جمعيت خود را نازا ميکند.
نگراني از رشد جمعيت فقط به سبب نگراني از کمبود غذا و مسکن نيست. در طول تاريخ هرچه تعداد انسانها افزايش پيدا کرده، امکانات زندگي و تنوع محصولات غذايي نيز افزايش يافته است. چين و هند بعد از اينکه جمعيتي ميلياردي پيدا کردند، اکنون در بسياري از محصولات غذايي صادرکننده هستند و امکانات زندگي را براي ساير کشورها نيز فراهم ميکنند. منطق اين فرايند روشن است. انسان فقط مصرفکننده نيست. با تولد هر انسان ميزان عقل و آگاهي و آزادي و خلاقيت در جهان افزايش مييابد. هر انساني يک نيروي کار است که با کمک فناوري ميتواند نيازهاي چند انسان را تأمين کند. بنابراين بدون بدبيني به نوع انسان دليلي براي مخالفت با افزايش جمعيت وجود ندارد.
در نهايت، تفاوت بنيادين بين دو نگاه مثبت و منفي به انسان در بحث از ساختارها و نهادهاي جمعي نيز مشخص ميشود. نهاد کليسا داراي ساختاري است که براي نظارت بر انساني طراحي شده که از نظر مسيحيت فطرتي آلوده دارد. در اين سازمان، روحانيت واسطة انسان و خداست. در دوران جديد نيز مکاتب بدبين به انسان نيز براي مهار خشم و حرص و شهوت افراد به سازمانها و نهادها تکيه ميکنند و نظارت آنها را تقويت مينمايند. رسانهها نيز با انواع روشهاي تلقيني ذهنها را مديريت ميکنند و روش «محرک ـ پاسخ» بر نظام آموزش و پرورش غلبه دارد. شايد به همين علت است که هابز دولت جديد را با تعبير «لوياتان» معرفي ميکند (Hobbes, 1904). «لوياتان» ديوي افسانهاي است که شرارت ذاتي دارد و از نظر هابز، انسان بهناچار و براي مهار نزاع با همنوعان، اسير دولت ميشود.
تکيه به سازمانهاي جمعي براي مديريت شرارت انسان، همانند مفهوم «گناه فطري» دچار تناقضي منطقي است؛ زيرا اين سازمانها نيز محصولي انسانياند و اگر انسان گرفتار شرارتي بينادين باشد، شرارت انسان در ذات هر سازمان و نهادي نيز رسوخ خواهد کرد. اما اگر به فطرت و وجدان انساني اعتماد شود، اين تناقض حل ميگردد و نقش سازمانهاي جمعي در زندگي انسان حداقلي خواهد بود.
«پاکطينتي» به اين معناست که وجدان اخلاقي افراد جداي از تسلط سازمانها ميتواند نقش نهايي را در پيشرفت فرد و جامعه داشته باشد. البته هنوز سازمان و نهاد جمعي، مانند فناوري و طبيعت، ابزاري مفيد است که ميتواند به رشد عقلانيت و اخلاق بشري کمک کند. اما تکية اصلي بر فطرت و وجدان و عقل انساني است که مورد تأييد خداي خيرخواه است.
نتيجهگيري
کليسا گناه را ارثي و فطري ميداند. بر اساس آموزة «گناه فطري» نخستين زوج از نسل بشر که به گناه آلوده شدند، نسلهاي بعدي را نيز آلوده کردند. بياعتمادي به عقل بشر در قرون وسطا در همين فضاي بدبيني به ذات انسان شکل گرفت. اين بدبيني به عقل بشر، در دوران جديد با شکگرايي تداوم يافت. اشکال اعتقاد به مفهوم «گناه فطري» اين است که گناه و شرارت را رفتاري اختياري و ارادي ميداند که نميتواند فطري باشد. از اين نظر، مفهوم «گناه ذاتي» گرفتار تناقض دروني است، اما پاکي يک رفتار اختياري نيست و ميتواند فطري باشد و در اين باور که نوزاد در بدو تولد، پاک و معصوم است، هيچ تناقضي نيست. حتي گرايش به خوبيها نيز يک رفتار اختياري نيست و ميتواند فطري باشد.
در قرون وسطا براي حل مشکل تناقض، به بحث از کليها توجه شد. تلقي رايج اين بود که اگر بتوان ذات مشترکي را اثبات کرد، اثبات گناه ذاتي سادهتر است. اما مشکل اين است که انسان نخستين با گناه متولد نشد، او فطرتي پاک داشت و گناه بخشي از فطرت و ذات او نبود. پس با اثبات ذات مشترک نيز نميتوان به مفهوم «گناه ذاتي» رسيد. در دوران جديد باور به «شرارت ذاتي انسان» جايگزين آموزة «گناه فطري» شد و با دو روش روانشناختي و تاريخي از شرارت ذاتي انسان دفاع گرديد و بدبيني نسبت به انسان تداوم يافت. اين بدبيني فقط نظري نبود. در فلسفة سياست و فناوري قدرت انسان در مديريت جامعه يا تسلط بر طبيعت خطرناک تلقي شد و بهطورکلي، هر پديدة انساني بهعنوان دخالت در طبيعت، نقد گرديد. درحاليکه اجسام و حيوانات حق دارند بر اساس طبيعت خود رفتار کنند، چنين حقي براي انسان مورد ترديد قرار گرفته است. گويي دستکاري و تغيير طبيعت توسط انسان از سر بدخواهي و يا ناداني است و ابزارهاي جديد نبايد در دست انساني که بدخواه و نادان است، قرار گيرد.
بدبيني به انسان موجب شد نقش دولت و سازمانها در مهار شرارت انسان تعريف شود. در چنين فضايي اين خطر وجود دارد که هويت و آزادي و سرنوشت افراد تحت سيطرة سازمانهاي جمعي قرار گيرد و ذهن انسان توسط رسانهها مديريت شود.
اما شرارت نيز مانند گناه نيازمند آزادي است و چنين مفاهيمي نميتوانند ذاتي يا فطري باشند. بنابراين مشکل آموزة «گناه فطري» در مفهوم «شرارت ذاتي انسان» نيز وجود دارد. همانگونه که گناه فطري از راه تجربه و عقل قابل اثبات نيست، راهي براي شرارت ذاتي انسان نيز وجود ندارد.
اثبات شرارت با روش روانکاوي نيازمند نيتخواني است و روشي تجربي براي مشاهدة انگيزة انسان و اثبات غلبة بدخواهي در آن وجود ندارد. اين ادعا که خودخواهي و بدخواهي انگيزة پنهان هر رفتاري است، با تجربه قابل اثبات يا ابطال نيست.
مشکل ديگر اين است که انگيزه نيازمند آگاهي است و نميتواند براي خود فرد پنهان باشد. بنابراين «انگيزة ناخودآگاه» يک مفهوم متناقض است. البته شرارت در تاريخ وجود داشته است؛ اما شرارت ذاتي نيست و به سبب آنکه غيرطبيعي است، در تاريخ و نگاه بشري نمود بيشتري داشته است. مطالعه و تفسير تاريخ بر اساس پديدهاي غيرطبيعي که نمود بيشتري دارد، نوعي مغالطه است که در اين نوشتار با عنوان «مغالطة نمود شر» معرفي شد.
- کتاب مقدس (2009). ترجمة انجمن کتاب مقدس. چ پنجم. ایلام: ایلام.
- اسکینز، کوئنتین (1372). ماکیاولی. ترجمة عزتالله فولادوند. تهران: طرح نو.
- برگ، آندریوفین (1383). مارکوزه یا هابرماس: دو منتقد تکنولوژی. ترجمة عباس قنبری و مصطفی امیری. نامة فرهنگ، 54 (14)، 64-81.
- بوتول، گاستون (1368). جامعهشناسی جنگ. ترجمة هوشنگ فرخجسته. تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی.
- تافلر، آلوین (1377). جنگ و ضد جنگ: بقا در آستانة قرن بیست و یکم. ترجمة شهیندخت خوارزمی. تهران: سیمرغ.
- صدرالمتألهین (۱۳۶۸). الحکمة المتعالیة فی الاسفار العقلیة الاربعۀ. قم: مصطفوی.
- علیاکبر مسگری، احمد (1391). شوپنهاور؛ بدبینی و سرشت ایجابی شر. شناخت، 2 (67)، 95-109.
- ماکیاولی، نیکولو (1377). گفتارها. ترجمة محمدحسن لطفی. تهران: خوارزمی.
- ماکیاولی، نیکولو (1387). شهریار. ترجمة داریوش آشوری. تهران: آگاه.
- ملایوسفی، مجید (1391). تأثیر آموزة گناه نخستین بر مبحث کلیات در قرون وسطی. پژوهشنامة فلسفة دین، ۱(19)، 37-54.
- نیچه، فریدریش (1389). چنین گفت زرتشت، کتابی برای همه کس و هیچ کس. ترجمة داریوش آشوری. تهران: آگاه.
- وایت، لین (1382). ریشههای تاریخی بحران بومشناختی ما. ترجمة مصطفی ملکیان. در: اخلاق زیستمحیطی. به کوشش مهدی داودی. تهران: توسعه.