نقش وجودى انسان در معرفت بشرى؛ مطالعهاى تطبیقى در آراى ملّاصدرا و مارتین هیدگر
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
بررسى نقش وجودى انسان در معرفت بشرى امرى بسیار جدّى است. اصولاً پرسش ازاینکه در معرفت به اشیاى خارجى، بین انسان و اشیا، چه نسبتى برقرار مىشود (و نقشانسان در این نسبت چیست) سؤالى است که ارائه هرگونه تبیینى از معرفت ـ در درجهاول ـ وابسته به پاسخ آن است. در سنّت متافیزیک غرب، تا پیش از ظهور پدیدارشناسى،براى تبیین رابطه انسان با عالم در عمل معرفت، از الگوى رایجى استفاده مىشد: الگوىسنّتى سوژه ـ ابژه. بر پایه این الگو، که مبتنى بر تحلیل رایج از ساختار وجودى انسان وارتباط وى با عالم است، عالم اولین بار از طریق معرفت و به واسطه آن بر انسان گشودهمىشود و انسان پیش از آن هیچ نسبتى با عالم ندارد. در این تبیین ـ به ناچار ـ انسان بهسوژه، و اشیا به ابژههاى صرف تقلیل مىیابد و شکافى عمیق بین این دو ایجاد مىشود.به نظر هیدگر، پیشینه استفاده از الگوى یادشده در تبیین رابطه انسان با عالم به سرتاسرسنّت دیرپاى متافیزیک غرب بازمىگردد؛ از اینرو، وى تاریخ متافیزیک از افلاطون تانیچه را تاریخ پیدایش و گسترش سوبژکتیویسم مىداند.
از نظر هیدگر، متافیزیک غربى ـ که اصولاً بر مفهوم جوهر مبتنى است ـ انسان را بهعنوان جوهرى در کنار سایر جواهر مورد مطالعه قرار مىدهد؛ البته جوهرى که داراىنوعى تمایز ذاتى با جواهر دیگر است (آن تمایز ذاتى همان اندیشه یا لوگوس است). هیدگر معتقد است: این نگاه به انسان، و تبیین وجودى وى با استفاده از مقوله جوهر،بدفهمىاى است که در کلّ سنّت فلسفى غرب به چشم مىخورد.1 این نگاهِ غلط دردوره جدید و در فلسفه دکارت به اوج خود مىرسد؛ زیرا دکارت بین انسان به عنوانجوهر اندیشنده، و عالم به عنوان جوهر داراى امتداد، تمایزى ذاتى و شکافى عمیقایجاد کرد. از اینرو، هیدگر انسان دکارتى را انسان بىعالم مىداند.2
همین امر در فلسفه اسلامى نیز مشاهده مىشود: فیلسوفان اسلامىِ دوران پیش از ملّاصدرا، با اصل قرار دادن رابطه معرفتى، هریک به نحوى گرفتار شکاف بین انسان وعالم شدهاند. ابنسینا اندیشه را اصلىترین صفت نفس انسانى دانست؛ او با انتساباندیشه به ذات نفس،3 گرفتار تمایز بین نفس و بدن شد که این تمایز در نهایت منجر بهگسست وجودى انسان از عالم مىشود. از اینرو، در فلسفه ابنسینا، معرفت انسان بهموجوداتْ به معرفت حصولى و باواسطه تقلیل مىیابد. ابنسینا براى گذر از این ثنویت وارائه تبیین تازهاى از رابطه بین نفس و بدن تلاش بسیارى کرد، امّا این مهم در فلسفه وىبه طور کامل تحقّق نیافت. فلسفه اشراق نیز با تمایز عمیقتر دیگرى مواجه است: تمایزبین جوهر غاسق و جواهر نورانى. در فلسفه اشراق، «نفس» جوهرى نورانى شمردهمىشود و به دلیل همین نورانیت، مدرک ذات خویش است؛4 از اینرو، نفسْ هیچنسبت ذاتى با اشیا و با موجودات مادّى به عنوان جواهر غاسق و ظلمانى ندارد و تنهامىتواند به صور مثالى آنها معرفت داشته باشد (زیرا آنچه ظلمانى است به هیچ وجهنمىتواند متعلّق علم واقع شود). در نتیجه، شکاف بین انسان و عالم مادّى در فلسفهاشراق، جدّىتر به نظر مىرسد.
نتیجه ضرورى چنین تفسیرى از ساختار وجودى انسان، انکار هرگونه دسترسىمستقیم به اشیا در عمل معرفت است؛ زیرا انسانى که ذاتا نسبتى با اشیا ندارد، فقط بایداز طریق صورت یا مثال یا ایدهاى از اشیا با آنها ارتباط برقرار کند. بر این اساس، معرفتبشرى ـ به ناچار ـ صورتى است که از شىء نزد عقل یا نفس حاضر مىشود. با این تبیین،نقش وجودى انسان در عمل معرفت، نقش همان لوح یا آیینهاى را به خاطر مىآورد کهصور اشیا در آن مرتسم مىشود و از آنجا که این صور ذاتا متمایز از حقایق عینى وخارجى مىباشند، این سؤال پیش مىآید که چه نسبتى بین این صور و حقایق عینىبرقرار است؟
در فلسفه کانت، ما با شکل پیچیدهترى از نحوه تعامل انسان با عالم، در عمل معرفت، روبهرو هستیم. هیدگر معتقد است: کانت نیز در فلسفه خود، گرفتارسوبژکتیویسم است؛ زیرا در فلسفه وى، رابطه معرفتى هنوز اصل و بنیان هرگونه رابطهانسان با عالم مىباشد. به اعتقاد هیدگر، اعتبار قضایاى تألیفى پیشینى در فلسفه کانتنشان از نزدیک شدن وى به نوعى رابطه ماقبل معرفتى بین انسان و عالم دارد؛ امّا کانتدر فلسفه خود، هرگز نتوانست ریشههاى چنین ارتباطى را به روشنى تبیین نماید. آنچهما در فلسفه کانت با آن مواجه مىشویم، صور و قالبهاى پیشینى است که اعیان، درعمل معرفت، در این صور و قالبها ریخته، و بر انسان عرضه مىشوند. در حقیقت، درفلسفه کانت، قواى معرفتى انسان، به صورت کاملاً منفعل عمل نمىکنند و خود واجدنوعى فعالیت مىباشند، فعالیتى که تعیّنبخش و قوامدهنده معرفت بشرى است. براساس این تبیین، اعیان یا اشیاى فىنفسه به هیچ وجه در عمل معرفت قابل وصولنیستند و معرفت بشرى همواره در حدّ معرفت پدیدارى باقى مىماند.
همانطور که مشاهده مىشود، در هر دو تبیین یادشده که مبتنى بر فهمسوبژکتیویستى از ساختار وجودى انسان است، وجود انسانى در عمل معرفت به عنوانحجابى ظاهر مىشود که مانع از وصول به اعیان یا اشیاى فىنفسه مىباشد. امّا با ظهورپدیدارشناسى، بخصوص در فلسفه هیدگر، ما با تبیین جدیدى از نقش انسان در عملمعرفت مواجه مىشویم؛ تبیینى که بر پایه آن، ساختار وجودى انسان نه تنها مانعى براىوصول به اشیاى فىنفسه نخواهد بود، بلکه اشیاى فىنفسه فقط به واسطه ساختاروجودى انسان آشکار مىشوند. از نظر نگارندگان مقاله حاضر، شکل دیگرى از اینتبیین را در فلسفه ملّاصدرا مىتوان جستوجو کرد؛ چراکه از دیدگاه ملّاصدرا نیز وجودانسان در عمل معرفت چیزى فراتر از لوح سفید یا آیینهاى است که صور اشیا در آنمرتسم شود. نقش وجود انسان در عمل معرفت، همانا، آشکارسازى و پردهگشایىاست.
الگوى سنّتى سوژهـ ابژه و نقص این الگو در تبیین ساختار وجودى انسان و رابطهآن با عالم
همانگونه که اشاره شد، ما در کلّ تاریخ متافیزیکْ در تفسیر رابطه انسان با عالم بهاشتباهى بزرگ دچار شدهایم که آن، استفاده از مقولات برگرفته از عالم اعیان براى فهمو تبیین ساختار وجودى انسان مىباشد. بر اساس این تبیین، انسان جوهرى در کنار سایرجواهر است؛ جوهرى که تنها در صفت ذاتى خود، یعنى همان اندیشه و تفکر، از دیگرموجودات متمایز است. از نظر هیدگر، دلیل این امر ـ همانا ـ استفاده نادرست از الگوىسنّتى سوژه ـ ابژه در تبیین رابطه انسان با عالم است.5 خود این اشتباه ریشه در اشتباهدیگرى دارد که آن، اصل قرار دادن رابطه معرفتى است که بر اساس آن، عالم اولین بار ازطریق معرفت و در عمل معرفتْ بر انسان گشوده مىشود. بنابراین، جایگاه انسان بهعامل یا فاعل شناسا یا همان سوژه تقلیل مىیابد و اشیا نیز جایگاهى فراتر از متعلّقمعرفت یا همان ابژه نمىیابند. نتیجه ضرورى چنین رویکردى غفلت از وجود به مثابهبنیان تمامى ظهورات است؛ زیرا وجود به هیچ وجه، در حصار تفکر چارچوبهساز وابژهگر، فراچنگ نمىآید. به عقیده هیدگر، وجود نه ابژه است و نه سوژه، بلکه بنیانغایى این دو به شمار مىرود.
بدین ترتیب، از نظر هیدگر، الگوى سنّتى سوژه ـ ابژه به علّت غفلت از ساختاروجودى انسان و نقش آن در تعامل و ارتباط با عالم از ارائه تبیین درستى از این ارتباطناتوان است؛ چراکه به عقیده وى، به هیچ وجه نمىتوان انسان را جوهر اندیشندهتوصیف کرد و از این توصیف خرسند بود. انسان فراتر از جوهر اندیشنده است و اصولاًفهم مبتنى بر مقوله جوهر از انسانْ فهمى نابسنده و منحرفکننده مىباشد. به بیان دیگر،استفاده از مقولاتى که از عالم اشیا یا ابژهها اخذ شدهاند، در تبیین و تفسیر ساختاروجودى انسان، اقدامى نابجاست. در نتیجه، از نظر وى، الگوى سنّتى سوژه ـ ابژه (که در فهم انسان یا همان سوژه، از همان مقولاتى استفاده مىکند که به حوزه ابژه مربوطاست)، به فهم درستى از انسان و تجربههاى وى از عالم نمىانجامد.
از نظر هیدگر، انسان به لحاظ وجودى تفاوت بنیادینى با سایر موجودات دارد،تفاوتى که سوبژکتیویسم از درک آن عاجز است: انسان نسبت خاصّى با «وجود» دارد کههیچ موجود دیگرى واجد آن نیست.6 امّا، چنین فهمى از حقیقت انسان درگرو تبیینماقبل معرفتى و حتى ماقبل وجودشناختى از ساختار وجودى انسان است، ضمن آنکهسوبژکتیویسم به دلیل اصل قرار دادن رابطه معرفتىْ از درک ساحت ماقبل معرفتى عاجزمىباشد؛ از اینرو، هرگز نمىتواند به درک این نسبت و رابطه پیشین انسان با وجود نائل آید.
در فلسفه ملّاصدرا نیز به شکل دیگرى بر این معنا تأکید مىشود: انسان تفاوت مهمىبا سایر موجودات دارد، تفاوتى که تنها در پرتو فهم ساختار وجودى انسان مىتوان بداننائل شد. بنابراین، ملّاصدرا نیز تعریف انسان به جوهر اندیشنده را تعریفى نابسندهمىداند. از نظر او، هرگونه تلاش براى دستیابى به فهم ماهوى از حقیقت انسانْ بىثمرخواهد بود؛ چراکه انسان به علّت ذوشئون و ذومراتب بودن، مانند خود وجود، در تفکرماهوى فراچنگ نمىآید. انسان به دلیل نسبت خاصّى که با خود وجود دارد، همواره ازحدود هر تبیین ماهوى فراتر مىرود. و هر تبیین ماهوى فقط مىتواند نمایانگر مرتبه یاشأنى از شئونات انسان باشد؛ همچنانکه در باب وجود نیز دقیقا موضوع به همینصورت است. بر این اساس، تبیین ماهوى از حقیقت وجود نیز در فلسفه ملّاصدراامکانپذیر نیست. در بخشى از کتاب اسفار، در باب این ویژگى انسان، چنین آمده است:
همانا نفس انسانى داراى مقام معلومى در هویّت نیست و براى او درجه معیّنى دروجود، مانند سایر موجودات طبیعى، نفسانى، و عقلانى (که هریک داراى مقاممعلومى هستند)، وجود ندارد؛ بلکه نفس انسانى داراى مقامات و درجات متفاوتىاست که براى او نشئات سابق و لاحقى است. براى او، در هر مقام و عالمى،صورت دیگرى است.7
از نظر ملّاصدرا، انسان واجد نوعى ارتباط خاصّ وجودى با حقیقت وجود است؛ارتباطى که ریشه در حقیقت انسان به عنوان وجود تعلّقى دارد و بنیان تعامل معرفتىانسان با عالم نیز محسوب مىشود. در فلسفه هیدگر نیز ما با این حقیقت مواجهمىشویم که انسان نسبتى ماقبل معرفتى با «وجود» دارد که تنها در پرتو درک این نسبتاست که مىتوان به فهم صحیحى از ساختار وجودى انسان نائل شد؛ فهمى کهسوبژکتیویسم، به دلیل نقصان و کاستى ذاتى، از آن غافل است. از نظر هیدگر و ملّاصدرا،انسان به دلیل ساختار وجودى خود داراى نسبت و رابطه ماقبل معرفتى با وجود است،نسبتى که خود معرفت به عنوان یکى از صفات وجودى انسان مبتنى بر آن است. درنتیجه، براى فهم بهتر نقش انسان در عمل معرفت، ابتدا بایستى به تبیین ساختار وجودىانسان و رابطه ماقبل معرفتى وى با عالم پرداخت.
نسبت پیشین انسان با وجود و تبیین معرفت در پرتو این نسبت در اندیشه هیدگر
آنچه نخست باید مورد تأکید قرار گیرد این است که فهم هیدگر از «وجود» با فهمارسطویى یا قرون وسطایى از آن به کلّى متفاوت است؛ او نه وجود را موجودى در کنارسایر موجودات مىداند که داراى درجه بالاترى از وجود است، و نه آن را علّتالعللىمىداند که سایر موجودات بدان وابستهاند. وى در پرتو روش خاصّ پدیدارشناسانهاش،از تبیین علّى فاصله مىگیرد و در فلسفه خود، به دنبال کشف بنیان ظهورات و پدیدارىِاشیا برمىآید. از نظر وى، «وجود» بنیان آشکارگى موجودات است و نه علّت آنها؛وجود آن بنیانى است که هر گشودگى و ظهورى وابسته بدان است. در نتیجه،پدیدارشناسى هیدگر در جستوجوى پدیدار پدیدارها و یا بنیان همه ظهورات است. ازاینرو، فهم هیدگر از وجودْ فهمى «انتیک» نیست؛ بلکه فهمى «انتولوژیک» است.
ملّاصدرا نیز در فلسفه خویش، به وجود به منزله موجودى در کنار سایر موجودات نمىنگرد. وى در برخى موارد از وجود به عنوان علّتالعلل یاد مىکند و حقیقت وجودرا علّتالعللى مىداند که موجودات از آن صادر شدهاند؛ امّا در پرتو اصالت وجود، وتبیینى که او از رابطه علّیت به دست مىدهد، وجود جایگاه جدیدى مىیابد. وجود براى ملّاصدرا نورى است که خود عین ظهور مىباشد و به واسطه ظهور آن، هر امر دیگرىظاهر مىشود. وجود بنیان تمامى ظهورات و تجلّیات است؛ از اینرو، نمىتوان آن راموجودى در کنار سایر موجودات دانست. در بخشى از اسفار، بر این نکته تأکید شده است:
وجود حقیقى، به جمیع انحاى ظهور، ظاهر بذاته و مظهر لغیره مىباشد. به واسطهآن، براى آن، با آن، در آن، و از آن است که ماهیات ظهور مىیابند. و اگر نبود ظهوروجود در ذوات موجودات و اظهار آن براى خودش بالذّات و براى دیگر موجوداتبالعرض، هیچ موجودى به هیچ وجهى از وجوه ظهور نمىیافت؛ بلکه در حجابعدم و ظلمت اختفا باقى مىماند.8
این نگاه ملّاصدرا به وجود را دقیقا مىتوان با نگاه پدیدارشناسانه هیدگر مقایسه کرد؛چراکه از نظر هیدگر، پدیدار به معناى «چیز یا چیزهایى است که آشکار مىشوند»9 وپدیدارشناسى عبارت است از: «اجازه دادن به آنچه که خود را نمایش مىدهد، تا دیدهشود از خود به همان طریق که خود را از خود نمایش مىدهد.»10 امّا آنچه که خود رانشان مىدهد و خود عین ظهور است و بنیان همه ظهورات به شمار مىرود، چیزى جزوجود نیست؛ از اینرو، براى هیدگر، پدیدارشناسى روشى است براى نیل به «وجود» بهعنوان بنیان هر ظهور و آشکارگى. امّا هیدگر ظهور و تجلّى وجود را امرى تاریخىمىداند و از این جهت با ملّاصدرا اختلافنظر دارد. از نظر هیدگر، وجود در هر دورهتاریخى حوالت خاصّى دارد که خود این حوالت برسازنده آن دوره و عصر تاریخىاست. وى از دوره جدید با عنوان «دوره کمون و خفاى وجود» یاد کرده و این خفا را بهخود وجود منتسب ساخته است؛ حال آنکه از نظر ملّاصدرا، وجود عین ظهور مىباشد و این انسان است که به علّت نقص خویش، ممکن است نتواند به این ظهور نائل و در آنوارد شود و این احتجابِ خود از حقیقت وجود را به کمون یا خفاى وجود منتسب سازد.در ضمن، ملّاصدرا حقیقت وجود را که بنیان هر ظهور و آشکارى است، همان ذاتحقتعالى مىداند؛ از اینرو، تفسیر وى از حقیقت وجود به تفسیر عرفانى نزدیکمىشود. امّا هیدگر عامدانه از چنین تفسیرى گریزان است؛ زیرا از نظر او، حتى فهم ما ازخدا در هر عصرى منوط به حوالت تاریخى وجود است. در این مقاله، ما بر آن نیستیم تافهم هیدگر و ملّاصدرا از وجود را با یکدیگر مقایسه کنیم؛ چراکه خود این امر نگارشمقالهاى جداگانه را مىطلبد. امّا همینقدر کافى است که بدانیم، اشتراک وجود در فلسفهملّاصدرا و هیدگر صرفا اشتراک لفظى نیست؛ بلکه در نزد هر دوى ایشان، وجود بهحقیقت و بنیان غایى اشیا و موجودات اشاره دارد، حقیقتى که در تفکر مفهومى و ابژکتیونمىتوان بدان نائل شد. و کلّ تاریخ فلسفه، به دلیل محصور بودن در چنین تفکرى، ازحقیقت وجود غافل بوده است.
از نظر هیدگر، رابطه معرفتى مبتنى بر رابطه عمیقترى است؛ رابطهاى که در آن،دیگر ساحت انسان از عالم جدا نیست، بلکه انسان و عالم پیوندى تنگاتنگ با یکدیگردارند. ما این رابطه را «رابطه وجودى» مىنامیم. البته لفظ «وجودى» را نباید ترجمه واژه«Ontologic» دانست؛ چراکه این رابطه، همانگونه که رابطه ماقبل اپیستمولوژیک است،ماقبل آنتولوژیک نیز مىباشد؛ به این معنا که امکان هرگونه آنتولوژى یا وجودشناسى،خود، بر چنین رابطهاى استوار است. از اینرو، بهتر است، «وجودى» را ترجمه کلمه«Existential» بدانیم؛ به معناى آنچه وابسته به نحوه وجود انسان است. از نظر وى:
در دانستن، دازاین به وضعیت جدیدى از بودن در ارتباط با عالم مىرسد، عالمى کهپیشاپیش در خود دازاین مکشوف بوده است. سروکار پیدا کردن فاعل شناسایى باعالم براى نخستین بار با آگاهى و دانستن حاصل نمىشود، و حتى نمىتوان گفت:ارتباط با عالم از طریق تأثیر عالم بر فاعل شناسایى به وجود مىآید. آگاهى حالتىاز دازاینى است که نحوه وجودىاش مبتنى بر «در ـ عالم ـ بودن» است.11
در این رابطه پیشین، که مبتنى بر نحوه وجود انسان به عنوان در ـ عالم ـ بودن است، عالمو موجودات آنچنان با نحوه وجود انسان و طرحافکنى وى براى آینده عجین شدهاند کهبه هیچ وجه نمىتوان عالم را امرى جداى از انسان دانست. وجود انسان همواره در عالماست و نمىتوان آن را به عنوان سوژه، از عالم جدا کرد. ضعف تحلیل رایج از رابطهمعرفتى انسان با عالم در آن است که این تحلیل به جدایى انسان از عالم منجر مىشود. بهتعبیر هیدگر، همین رابطه پیشین ما با عالم است که بنیان معرفت بشرى را تشکیلمىدهد؛ این رابطه پیشین تعیّنبخش و نظامبخش رابطه معرفتى ما با موجودات است.انسان پیش از آنکه بخواهد با موجودات رابطه معرفتى برقرار نماید، در فهمى از وجودبه عنوان بنیان موجودات غوطهور است. «انسان از موجودات دیگر در این حقیقتمتمایز است که داراى فهمى پیشین از وجود است و همین وجود براى وى مسئلهاست.»12 هیدگر اعتقاد دارد: بنیان رابطه معرفتى انسان با عالم در همین انس پیشین او با وجود،و فهم و ادراک پیشین او از سرشت وجودى موجودات است. وى ریشه قضایاى تألیفى و پیشینىکانت را نیز در همین فهم پیشین از سرشت وجودى موجودات جستوجو مىکند.13
امّا ریشه این فهم پیشین از وجود و از سرشت وجودى موجودات در چیست؟ بهاعتقاد هیدگر، ریشه این فهم پیشین را بایستى در ساختار وجودى انسان جستوجو کرد:انسان تنها موجودى است که در انفتاح وجود، قیام دارد. از اینرو، وى براى نامیدن انساناز واژه «دازاین» استفاده مىکند. دازاین که در لغت به معناى «آنجا ـ بودن» است، بیانگرنحوه وجود موجودى است که بیرون از خود یا به تعبیر هیدگر، در حقیقتِ وجود، قیامدارد. وى تمام حقیقت دازاین را همین برونایستایى یا اگزیستانس مىداند.14 «ذات وحقیقت دازاین در اگزیستانس قرار دارد.»15 دازاین از آن جهت بر عالم گشوده است کهخود در انفتاح وجود به عنوان بنیان غایى همه ظهورات قیام دارد، و اگزیستانس نامیدندازاین نیز دقیقا به همین دلیل است.16 هیدگر در یکى از آثار خود، با عنوان نامه در باباومانیسم، نخست به تفصیل از نسبت پیشین دازاین با حقیقت وجود سخن مىگوید وسپس تلاش مىکند تا تفسیر جدیدى از حقیقت انسان در پرتو این نسبت پیشین ارائهدهد که در کلّ سنّت متافیزیک غرب مغفول مانده است. وى همه تفاسیر اومانیستىارائهشده در باب انسان را نابسنده، و تمام حقیقت انسان را در همین قیام در وجود یااگزیستانس مىداند. وى بر این عقیده است که تعاریف سنّتى ارائهشده از انسان (مثل«حیوان ناطق» یا «موجود روحانى ـ جسمانى»)، هرچند بهرهاى از واقعیت دارند، امّا ازدرک حقیقت انسان ناتوان ماندهاند.17 «آدمى به وسیله خود وجود، در انفتاح حقیقتوجود، افکنده شده است و از این نظر، اگزیستانس از حقیقت وجود پاسدارى مىکند تاموجودات در نور وجود ـ آنگونه که هستند ـ خود را نمایان سازند.»18 بنابراین، از دیدهیدگر، انسان به هیچ وجه مانع یا حجابى براى ظهور حقیقت وجود یا ظهور موجوداتنیست؛ بلکه به عکس، انسان که نگاهبان انفتاح وجود است اجازه مىدهد که موجوداتآنگونه که هستند خویشتن را نمایش دهند.
دازاین نه جداى از وجود، و نه گسسته از آن است. اینْ نکتهاى است که به هیچ وجهدر رابطه معرفتى نمىتوان به آن دست یافت؛ زیرا وجود هرگز به ابژه معرفت تقلیل نیافتهاست و نمىتوان آن را در رابطهاى معرفتى ادراک نمود. بر این اساس، در تفکر هیدگر، Existenceو Beingرابطهاى تنگاتنگ و ناگسستنى مىیابند؛ تا جایى که وى در آثارمتأخّر خود، وجود انسانى یا همان اگزیستانس را حافظ و نگاهبان، یا چوپان وجودمىنامد.19 حقیقت این است که در فلسفه هیدگر، تبیین رابطه بین وجود و اگزیستانسبسیار دشوار به نظر مىرسد؛ امّا مىتوان گفت که وى در کتاب وجود و زمان، شناختوجود را منوط به شناخت اگزیستانس یا دازاین مىداند و دازاین را آیینهاى قرار مىدهدتا وجود را در آن ببیند (هرچند که در آثار متأخّر وى، این رابطه دقیقا معکوس شده استو او سعى مىکند تا دازاین را در پرتو ظهور تاریخى وجود بشناسد.)
هیدگر براى بیان رابطه ماقبل معرفتى انسان با وجود، از اصطلاحاتى چون انسپیشین با وجود، استعلاى ماقبل معرفتى، گشودگى انسان بر عالم، در ـ عالم ـ بودن،دازاین (آنجا بودن)، اگزیستانس (برونایستا) و غیره استفاده مىکند؛ اصطلاحاتى کههریک به نوعى بیانگر نحوه و ساختار وجودى انسان و چگونگى ارتباط وى با وجود وموجودات مىباشند. از نظر هیدگر، عالم نه امرى جداى از انسان، بلکه لازمه ساختاروجودى انسان (به عنوان «بودن ـ در ـ عالم») مىباشد؛ به طورى که فرض انسان بىعالم،فرضى محال و غیرقابل قبول است. امّا «در ـ عالم ـ بودن» ریشه در نسبت پیشین انسان با«وجود» دارد، نسبتى که مىتوان آن را نوعى التفات ساختارى دازاین به وجود دانست. بهعبارت دیگر، حیث التفاتى که در فلسفه هوسرل به عنوان لازمه ذاتى آگاهى تلقّىمىشد، در فلسفه هیدگر، به لازمه ذاتى ساختار وجودى انسان تبدیل گردید؛ بنابراین،در فلسفه هیدگر، وجود انسان به نوعى وجود التفاتى تبدیل شد. از نظر هیدگر، بنیان اینالتفات در نحوه ساختار وجودى خاصّ انسان، و نسبت وى با وجود است. امّا اگربپذیریم که رابطه معرفتى مبتنى بر نوعى رابطه پیشین با عالم و موجودات است، به ناچارهیدگر در گام بعدى به ما نشان خواهد داد که رابطه معرفتى چگونه از درون این رابطهپیشین بیرون آمده است. این موضوع را در ادامه مقاله حاضر دنبال خواهیم کرد.
اصولاً نگاه هیدگر به معرفت نگاهى وجودى است. وى معرفت را یکى از صفاتوجودى انسان مىداند و از این منظر، آن را مورد مطالعه قرار مىدهد. از نظر هیدگر،معرفت یا دانستنْ نحوهاى از هستى آدمى است که «با خود موجودات ارتباط دارد، و درواقع این نحوه از هستى رهیافتى است که موجودى را که با آن در ارتباط است آشکارمىسازد.»20 بنابراین، هرگونه تفسیر درست از رابطه معرفتى انسان با عالم منوط بهدرک صحیح از ساختار وجودى خود انسان است. از این رهگذر، وى معرفت بشرى رابر نحوه وجود انسان به عنوان «در ـ عالم ـ بودن» مبتنى مىسازد و سپس مىکوشد تا ازاین منظر به نقد سوبژکتیویسم و گسست بین سوژه و ابژه بپردازد. امّا سؤال اصلى ایناست که: معرفت چگونه از دل رابطه ماقبل معرفتى انسان با عالم سر برمىآورد؟ و چهنسبتى بین معرفت و در ـ عالم ـ بودن وجود دارد.
بىشک، در این بحث (چگونگى ابتناى رابطه معرفتى بر رابطه ماقبل معرفتى)، آنچهمىتواند راهگشا باشد تفاسیرى است که هیدگر در باب کانت و خصوصا نقد عقل محضاو ارائه مىدهد.21 از نظر هیدگر، نقد عقل محض کانت را نباید کتابى در بابمعرفتشناسى و نظریه معرفت قلمداد کرد؛22 بلکه مسئله اصلى پژوهش کانت پرسشاز مبادى ماقبل معرفتى، معرفت و چگونگى ابتناى معرفت بر این مبادى است. کانتدرمىیابد که هرگونه پاسخ به امکان معرفت مابعدالطبیعى مبتنى بر تحلیل مقدّماتى ازساختار وجودشناختى انسان است؛ به همین دلیل، پژوهش فلسفى وى به شکل نقدى ازعقل محض درمىآید و نقد عقل محض، در حقیقت، تحلیلى وجودشناختى از انسان وشرایط پیشینى است که معرفت بشرى را تشکیل مىدهد.23
هیدگر معتقد است: انسان به عنوان در ـ عالم ـ بودن، به دلیل انس ذاتى خود با وجود،داراى درک پیشینى از وجود است؛ درکى که بنیان هر معرفتى نسبت به اعیان است.اصولاً آنچه هرگونه تجربهاى را از اعیان میسّر مىسازد، همین معرفت پیشینى به وجوداست. به بیان دیگر، معرفت به وجود، از نفس تجربه حاصل نمىشود و تجربه، هموارهبعد از معرفت به وجود و هستى شىء صورت مىپذیرد؛ یعنى تا زمانى که انسان دریافتىاز وجود نداشته باشد، نمىتواند هیچگونه تعاملى با شىء برقرار نماید. به همین دلیل، دراندیشه هیدگر، هر دریافت موجودشناختى (انتیک) بر معرفت وجودشناختى(انتولوژیک) مبتنى است و خود این معرفت وجودشناختى نیز مبتنى بر ساختار وجودىانسان به عنوان در ـ عالم ـ بودن، و رابطه وى با وجود مىباشد.
در ـ عالم ـ بودن یا دازاین واجد نوعى برونخویشى وجودى و استعلاى ماقبلمعرفتى است؛ این برونخویشى و استعلا بنیان درک پیشین از وجود را تشکیل مىدهد.امّا همین استعلاى ماقبل معرفتى چیزى جز حیث زمانى نیست. هیدگر در تحلیل خود ازساختار وجودى دازاین، نشان مىدهد که پروا اساسىترین تعیّن وجودى آدمى است.24وى در بخش چهل و یکم کتاب وجود و زمان با عنوان «وجود دازاین به عنوان پروا»، بهتفصیل، درباره رابطه پروا با ساختار وجودى دازاین به عنوان در ـ عالم ـ بودن بحثمىکند.25 وى حیث زمانى و ابعاد سهگانه آن را نمود سه جنبه مختلف از همین پروامىداند. بنابراین، حیث زمانى همان استعلاى ماقبل معرفتى و بنیان درک پیشین از وجودو به قول خود هیدگر، افق هرگونه فهم و ادراکى از آن مىباشد. از طرف دیگر، همینحیث زمانى به منزله بنیان مواجهه ما با موجودات ـ در ساحت معرفتى ـ حلقه ارتباطمیان استعلاى ماقبل معرفتى انسان و مواجهه معرفتى با اشیاست.
هیدگر با اشاره به نخستین عبارت مندرج در نقد عقل محض کانت، شهود را اساسمعرفت مىپندارد. از نظر وى، شناختِ اولى و بالذّات شهود است.26 کانت در آغازکتاب نقد عقل محض مىنویسد که «در معرفت، صرفنظر از هر روشى و در هر معنایىکه ممکن است به متعلّقات شناسایى مربوط شود، این شهود است که به واسطه آن،معرفت در ارتباط مستقیم با متعلّقات قرار مىگیرد. از شهود است که مادّه هر تفکرىاخذ مىشود.»27 امّا خود کانت از دو گونه شهود یاد مىکند: شهود درونى و شهودبیرونى. زمان به مثابه شهود محض، صورت همه گونههاى شهود اعم از درونى و بیرونىاست. طبق تفسیر هیدگر، شهود بنیان معرفت بشرى است؛ بدین ترتیب، زمان به عنوانصورت محض هر شهود اعم از درونى و بیرونى ـ در حقیقت ـ پیششرط تحقّق هرگونهشهود و هر مواجههاى با اشیاست.
هیدگر با تکیه بر ویرایش اول نقد عقل محض کانت بر آن است تا نشان دهد که اینحیث زمانى به عنوان ساختارىترین تعیّن وجودى انسان همان چیزى است که کانت آنرا خیال استعلایى مىنامد و از آن به عنوان ریشه مشترک شهود و فاهمه یاد مىکند. ازنظر کانت،28 قوّه خیال قوّهاى است که متعلّق شهود را، در حالى که آن متعلّقْ خودحضور ندارد، بازنمایى مىکند. این بازنمایى ـ در حقیقت ـ بنیان معرفت محدود بشرى،و اساس دادگى موجودات در این معرفت است. از طرف دیگر، بازنمایى یادشده بنیانوحدت ادراک و مبناى آن چیزى است که کانت از آن به خودادراکى استعلایى تعبیرمىکند و آن را اساس هر معرفتى مىداند. بدین ترتیب، هیدگر با استفاده از حیث زمانىبه عنوان افق درک پیشین ما از وجود، و بنیان هرگونه مواجهه با موجودات در ساحتمعرفتى، حلقه ارتباطى را فراهم مىسازد تا چگونگى ابتناى معرفت بر نحوه و ساختاروجودى انسان و تعامل ماقبل معرفتى وى با موجودات را تبیین نماید.
با غور در زوایاى پنهان فلسفه ملّاصدرا مىتوان مشاهده کرد که وى نیز در فلسفهخود به هیچ وجه رابطه معرفتى را بنیان رابطه انسان با عالم نمىداند و قائل به نوعىرابطه وجودى مىباشد؛ رابطهاى که بنیان استعلاى ماقبل معرفتى انسان، و اساسهرگونه رابطه معرفتى با عالم است. از نظر ملّاصدرا، فهم ساختار وجودى انسان درگروفهم نسبت انسان با وجود مطلق و نامحدود است. ناگفته نماند که فقط در پرتو این فهم،مىتوان مبناى دقیقى را براى هرگونه تعامل انسان با سایر موجودات و از جمله رابطهمعرفتى وى با دیگر موجودات جستوجو کرد.
رابطه ماقبل معرفتى انسان با حقیقت وجود در اندیشه ملّاصدرا
در فلسفه ملّاصدرا نیز نسبتى ویژه بین انسان و حقیقت وجود برقرار است؛ نسبتى که درمیان تمامى موجودات، اعم از عقلانى و طبیعى، فقط به انسان اختصاص دارد و ازاینرو، درک حقیقت انسان صرفا در پرتو فهم این نسبت امکانپذیر است. وجود انسان،همچون حقیقت وجود، مراتب و شئون متفاوتى دارد؛ یعنى همانگونه که وجودذومراتب است، انسان نیز ذومراتب مىباشد و از اینرو، وجود انسان مثالى براى حقیقتوجود است،29 حقیقتى که چیزى جز حقتعالى نیست.
از نظر ملّاصدرا، و در پرتو تبیین وى از علّیت، تمام حقیقت هر انسان به عنوان موجودمحدودْ چیزى جز ارتباط وجودى و تکوینى با وجود مطلق و نامحدود نیست؛30ارتباطى که از نظر نگارندگان این مقاله، بنیان گرایش وجودى انسان به وجود نامحدود ومطلق، و در نتیجه بنیان التفات به غیر و به تعبیرى مبناى استعلاى ماقبل معرفتى بشراست (استعلایى که تنها در پرتو آن، هرگونه معرفتى محقّق مىگردد). وى در فلسفهخود، به درک پیشین از وجود نامحدود و مطلق اشاره مىکند؛ درکى که به نحو فطرى وتکوینى براى همه افراد بشر محقّق، و تنها در پرتو آن است که هرگونه معرفتى به موجودمحدود امکانپذیر مىگردد. امّا او این درک را درکى بسیط مىداند؛ به این معنا که اکثرافراد بشر از چنین درک پیشینىاى غافلاند، غفلتى که مىتوان آن را با غفلت تاریخى ازوجود در فلسفه هیدگر مقایسه کرد. ملّاصدرا در بخشى از کتاب اسفار، این معنا را بهگونهاى که مبتنى بر مبانى فلسفى وى است، تبیین مىکند. او ابتدا به دو نحوه از علم(بسیط و مرکّب) اشاره و تفاوت میان آن دو را بیان مىکند:31 علم بسیط علمى است کهدر آن، عالِم به علم خود واقف نیست؛ در حالى که علم مرکّب علمى است که عالِم علاوهبر اینکه به حقیقتى علم دارد، به این علم خود نیز واقف است. از نظر وى، تفاوت این دونحوه از علم مانند تفاوت دو نحوه جهل یعنى جهل بسیط و جهل مرکّب است:
بدان اى برادر حقیقت که خداوند تو را به روحى از خویش مؤیّد دارد. علم مانندجهل، گاهى بسیط است که آنْ عبارت از ادراک شىء است همراه با غفلت از آنادراک، و از تصدیق در مورد اینکه مدرَک چه چیزى است، و گاهى نیز مرکّب استو آنْ عبارت است از ادراک شىء همراه با آگاهى نسبت به این ادراک و آنکه مدرَکچه چیزى است.32
ملّاصدرا در ادامه مىگوید: ادراک حق ـ که همان وجود محض و مطلق مىباشد ـ به نحوبسیط براى همه افراد حاصل است. این نحوه از علم، نه علم و معرفت مفهومى یا نظرى،بلکه نوعى علم فطرى و تکوینى است. به بیان هیدگرى، مىتوان گفت: این نحوه از علم،نوعى انس پیشین انسان به عنوان موجود مقیّد با حق به عنوان وجود مطلق است. «هماناادراک حقتعالى به نحو بسیط، براى هر فردى، در اصل فطرت او حاصل است.»33 وىسپس مىکوشد تا بر اساس مبانى فلسفى خود نشان دهد که علم به حقتعالى به عنوانوجود مطلق و نامحدود، مقدّم بر هر علم و معرفتى به موجودات محدود است.
ملّاصدرا در این بخش از اسفار به دنبال بیان این مطلب است که نوعى علم پیشین یادرک پیشین نسبت به ذات حقتعالى، به عنوان وجود مطلق، براى همگى انسانها محقّقاست. این علم نه از سنخ علم مفهومى، بلکه نوعى التفات وجودى و تکوینى، یا به تعبیرخود ملّاصدرا، نوعى علم فطرى است که البته بسیارى از انسانها از آن غافلاند؛ بههمین دلیل، وى از آن با نام «علم بسیط» یاد مىکند. این علمِ فطرى و تکوینى، درحقیقت، بنیان معرفت انسان به اشیا و نیز بنیان گشودگى انسان بر عالم و موجودات، وملاک دادگى اشیا در معرفت محدود بشرى است.
نتیجه مزبور فقط با نظر به کتاب اسفار حاصل نیامده است؛ بلکه با تأمّلى اندک درفلسفه ملّاصدرا، مىتوان به این نتیجه رسید که ذات و حقیقت آن فلسفه، غیر از ایننیست و این امر، از سراپاى فلسفه وى قابل برداشت است. در واقع، همانگونه که از نظرملّاصدرا وجود حقتعالى باطن و بنیان همه اشیا و موجودات مقیّد است، علم بهحقتعالى به عنوان وجود مطلق نیز اساس و بنیان هر علمى نسبت به موجودات مقیّدمىباشد. در ضمن، بر اساس مبانى ملّاصدرا، انسان به عنوان موجود محدودْ عین ارتباطو تعلّق به وجود محض و نامحدود است؛ یعنى انسان ذاتا و فطرتا واجد نوعى توجه والتفات وجودى به نامحدود و مطلق مىباشد. انسان موجود محدودى است که در ذاتخود، التفات به نامحدود دارد و این امر، در حقیقت، تناقضى است که در نهاد انسانوجود دارد؛ تناقضى که فیلسوفانى همچون هگل و کیرکگارد نیز در سنّت فلسفى غرببدان اشاره کردهاند. این تناقض، در بین همه موجودات، مختصّ انسان است.
بنابراین، در تبیین دیگر، تمام حقیقت انسان سوژه صرف نیست؛ بلکه حقیقت انسانچیزى فراتر از فاعل شناسا، حیوان ناطق یا فاعل مرید است. حقیقت انسان عبارت استاز: وجود تعلّقى و التفاتى. این تعلّق و التفات، از نظر ملّاصدرا، طرف دیگرى نیز دارد کههمان وجود مطلق و نامحدود است. گفتنى است که معرفت و اراده، به عنوان بنیانهاىسوژه در تفکر غربى، از این نحوه وجود تعلّقى و التفاتى سربر مىآورند. از اینرو،هرچند در فلسفه ملّاصدرا مستقیما به ساحت ماقبل معرفتى و چگونگى ابتناى معرفتبر این ساحت اشاره نشده است، امّا با دقت در آراى او لاجرم بایستى به وجود چنینساحتى اعتراف کرد. در این ساحت است که انسان رابطهاى پیشین با حقیقت وجود بهعنوان بنیان همه ظهورات و گشودگىها دارد؛ رابطهاى که در ساحت تفکر مفهومى بههیچ وجه نمىتوان آن را به دقت تبیین کرد. و این امر ـ همانا ـ نقطه اشتراک ملّاصدرا وهیدگر است، چراکه هر دوى این متفکران تمام حقیقت انسان را در همین رابطه پیشین باحقیقت وجود دانسته، و تعاریف سنّتى از انسان را نابسنده و نارسا شمردهاند.
دیدگاه ملّاصدرا و هیدگر درباره نقش وجودى انسان در معرفت بشرى
با توجه به آنچه تاکنون گفته شد، مىتوان به تبیین جدیدى از نقش انسان در عمل معرفتدست یافت؛ تبیینى که ریشه در ساختار وجودى انسان و رابطه پیشین او با حقیقت«وجود» دارد. انسان به دلیل نسبت وجودىاش با حقیقت وجود، به عنوان بنیان هر ظهورو آشکارگى، نه تنها مانع ظهور اشیا نیست، بلکه اجازه مىدهد که اشیا آنگونه که هستندخویش را نمایش دهند. وجود انسان نه مانند لوح سفید یا آیینهاى است که صور اشیا درآن مرتسم شود و نه اینکه از ناحیه خود چیزى را بر اشیا تحمیل مىکند.
در سنّت فلسفى غرب، دو تفسیر عمده در باب نقش انسان در معرفت ارائه شده کههر دوى آنها ناشى از تفسیر سوبژکتیویستى از انسان و رابطه وى با عالم است. توضیحآنکه پس از ایجاد شکاف عمیق بین سوژه و ابژه در سنّت متافیزیکى غرب، و به دنبال آنتفسیر معرفت به رابطه بین ذهن و عین (و تمایز وجودى این دو از یکدیگر)، این سؤالپیش آمد که رابطه ذهن با عین در عمل معرفت چیست؟ پاسخ سنّتى که تا پیش از کانت بهاین سؤال داده مىشد، این بود که ذهن مانند آیینه یا لوح سفیدى است که صور اشیا درآن مرتسم مىشود. البته نباید انکار کرد که فیلسوفان عقلگرا ذهن انسان را لوح سفیدندانسته و قائل به برخى مفاهیم و اصول فطرى معرفت بودهاند؛ امّا بدون تردید، چه درتفسیر تجربهگرایان و چه در تفسیر عقلگرایان، ذهن انسان مانند آیینه یا لوحى است کهنقش اشیا بر آن منتقش مىشود. بدیهى است، با این تبیین، اولین سؤالى که پیش مىآیداین است که این صور تا چه اندازه بر حقایق خارجى منطبقاند؟ در زمان کانت، تبییندیگرى از رابطه عین با ذهن ارائه شد که بر اساس آن، نقش ذهن صرفا نقش منفعلنیست تا بتوان آن را به لوح سفید یا آیینه تشبیه کرد؛ بلکه ذهن واجد نوعى صور وقالبهاى پیشین است که حقایق بیرونى در این قالبها ریخته، و به انسان عرضهمىشوند. بر اساس این تبیین، ذهن انسان مانند عینکى است که از پس آن، موجوداتدیده مىشوند؛ از اینرو، معرفت بشرى همواره معرفتى پدیدارى است که در آن، اشیاهیچگاه آنگونه که هستند فراچنگ نمىآیند. امّا باید دانست که هیدگر به دنبال گذر از هردو تبیین یادشده است.
هیدگر با رفع تمایز بین عین و ذهن درصدد است تا نشان دهد که نقش انسان درمعرفت نقش آیینه و یا نقش عینک نیست؛ بلکه انسان صرفا مىگذارد تا اشیا آنگونه کههستند خود را نمایش دهند. وى تفسیر سنّتى حقیقت به مطابقت ذهن با عین و برعکسرا نمىپذیرد و بنیان حقیقت را در ظهور خود اشیا جستوجو مىکند. گفتنى است کهبنیان غایى این ظهور نیز چیزى جز خود وجود نیست. از نظر هیدگر، در این میان، انساننگاهبان ظهور حقیقت است: انسان به دلیل ساختار وجودى خاصّ خود، حوزه انفتاحىرا مىگشاید تا اشیا آنگونه که هستند خود را نمایش دهند. هیدگر معتقد است که انسانفقط اجازه مىدهد که بگذار ـ باش ـ بودن تحقّق یابد، و سپس خود را به آن متعهدمىنماید.34 «بگذار ـ باش ـ بودن به این معناست که بگذاریم اشیا همانگونه که هستند،باشند.»35 از اینرو، هیدگر در فلسفه خود رابطهاى ناگسستنى بین حقیقت و آزادىبرقرار مىکند.36 او ملاحظه ارتباط ذاتى میان حقیقت و آزادى را منوط به تعقیب ذاتانسان مىداند و آزادى را همان فضاى باز، و گشودگى انسان مىپندارد؛ بدین معنا کهچون انسان در فضاى باز و گشوده ایستاده است و تقرّر دارد، مىتواند آنچه را در این فضاآشکار شده است به بیان درآورد و خود را بدان ملزم سازد و اجازه دهد که موجوداتهمان موجوداتى باشند که «هستند.»37
هیدگر، در تفسیر خود از حقیقت، بنیان حقیقت را نه در تطابق بین عین و ذهن یاتطابق بین مفهوم و واقعیت، بلکه در وجود خود موجودات جستوجو مىکند؛38 چراکهاین نگاه به بحث حقیقت، که مبتنى بر نظریه مطابقت است (و بر پایه آن، معرفتى حقیقىانگاشته مىشود که مطابق با واقعیت عینى است)، ناشى از نگاهى نادرست به مسئلهاست. بنیان حقیقت نوعى گشودگى است، گشودگىاى که ناشى از سرشت وجودى خودموجودات مىباشد. امّا هنوز این سؤال قابل طرح است که به هر حال، رابطه انسان با اینگشودگى و اصولاً با حقیقت چیست؟ آیا انسان به حقیقت ـ آنگونه که هست ـ دست مىیابد؟
به عقیده هیدگر، حقیقتْ بر گشودگى ماقبل معرفتى دازاین بر موجودات استواراست. نحوه وجودى دازاین به گونهاى است که اجازه مىدهد تا موجودات آنگونه کههستند خود را ظاهر سازند. به عبارت دیگر، دازاین حوزه انفتاحى را مىگشاید که اشیابا ورود به آن، مىتوانند خود را آنگونه که هستند آشکار نمایند.39 این حوزه گشودگىو انفتاح، به هیچ وجه، صرفا با عمل بازنمایى خود ذهن یا فاعل شناسایى به وجودنمىآید؛ بلکه برعکس، در قلمرو انفتاح و گشودگى است که هرگونه عمل بازنمایى فاعلشناسا امکانپذیر مىگردد. بنابراین، این حوزه انفتاح ناشى از نوعى ارتباط بین فاعلشناسا و خود شىء به عنوان «بازنموده» است. هیدگر این ارتباط را نسبت یا حالتگشودگى مىنامد؛ زیرا آنچه موردنظر اوست این حقیقت است که در ارتباط داشتن بااشیا، موجودات رویاروى ما قرار مىگیرند و این رویارویى از آن جهت امکانپذیر استکه این ارتباط داشتن نوعى قرار گرفتن ـ در ـ انفتاح، و در عین حال، گشوده بودن براى آنشیئى است که رودررو قرار مىگیرد. بدین ترتیب، پیش از آنکه حکمى را درباره شیئىصادر کنیم، آن شىء باید خویش را نشان دهد؛ امّا براى آنکه شىء خود را نشان دهد ومنکشف سازد، شىء باید به قلمرویى که هیدگر آن را قلمرو «انفتاح» یا عدم خفامىنامد، راه یابد. دازاین به عنوان بنیان گشودگى، آزادانه، اجازه مىدهد تا اشیا آنگونهکه هستند به این حوزه انفتاح وارد شوند و مورد مواجهه وى قرار گیرند. در این مرحله ازتحقیق است که رابطه ناگسستنى بین حقیقت و آزادى در اندیشه هیدگر نمایان مىشود.آزادى روى دیگر برونخویشى و برونایستایى دازاین است. در واقع، آزادى عبارتاست از: «خود را در معرض سرشت ظاهر و آشکار آنچه هست قرار دادن.»40
امّا منظور هیدگر از همه این سخنان چیست؟ او مىخواهد در بحث از حقیقت به مانشان دهد که نقش انسان در معرفت چیزى جز نوعى گشایندگى و انکشافگرى نیست:انسان در معرفت، تنها مىگذارد که اشیا آنگونه که هستند خود را آشکار سازند. نقشانسان در معرفت، نه مانند لوح سفیدى است که نقش اشیا بر آن مرتسم شود، نه مانندآیینهاى است که صور اشیا در آن نمایان شود، و نه مانند عینکى است که حقیقت از پسآن دیده شود. بنابراین، هیدگر به تفسیر جدیدى از نقش انسان در معرفت دست مىیابدکه بر همان تفسیر وى از رابطه پیشین آدمى با موجودات، و وجود به عنوان بنیانموجودات استوار است.
در فلسفه ملّاصدرا نیز پس از تفسیرى که وى از رابطه انسان با حقیقت وجود به عنوانبنیان معرفت ارائه مىدهد، نقش انسان در معرفتْ به تبیین و تفسیر جدیدى دستمىیابد. از این منظر، ذهن انسان نه تنها مانعى براى انکشاف وجود نیست، بلکهعرصهاى است که وجودْ خود را در آن منکشف مىسازد. حتى نباید ذهن را جا یا محلىدانست که سپس وجود در آن منکشف مىشود، بلکه اصولاً ذهن مرتبهاى از انکشافوجود است؛ چنانکه عین نیز خود نحوه یا مرتبه دیگرى از این انکشاف شمرده مىشود. ملّاصدرا در کتاب مشاعر، در فصلى با عنوان «فى کیفیة شموله للاشیاء»، به بحث دربارهنحوه احاطه و شمول حقیقت وجود در مراتب خاصّه و از جمله ظهور و تجلّى آن درذهن پرداخته است.41 وى پس از تمییز بین شمول مفهومى وجود و سعه و احاطهمصداقى آن، اشاره مىکند که احاطه «حقیقت وجود» عبارت است از: ظهور و تجلّى وانبساط آن در مراتب مختلف، چه در خارج و چه در ذهن. حقیقت وجود، که عینخارجیت است، هرگز به ذهن نمىآید و به همین دلیل، هیچگاه کنه و حقیقت آن براىآدمى منکشف نمىشود؛ هرچند مراتب خاصّ آن مىتواند در ذهن و عین منکشف، ومعلوم آدمى گردد. و ماهیت که خود ظهور وجود است، به دلیل همین انکشاف وجوداتخاص، بر انسان معلوم مىشود. بنابراین، معلوم بودن حقیقتا وصف ماهیت نیست، بلکهوصف و نعت خود وجود است. پس اینکه گفته مىشود: ذهنْ با خارج مطابقت دارد، بانوعى مسامحه همراه است و دقت فلسفى ندارد. به عقیده ملّاصدرا، وجود ذهنى یاحضور صور در نفس یا ذهن ـ که در نتیجه آن، علم به اعیان خارجى و علم به ذاتحاصل مىشود ـ فراتر از مقولات جوهر و عرض مىباشد و با حقیقت وجود یکى است.علم نفس از اعیان همانند اشراق نور وجود است که در همهچیز جریان دارد و از وحدتاطلاقى و سِعى برخوردار است. در نتیجه، از دید ملّاصدرا نیز بنیان حقیقت نه درمطابقت میان عین و ذهن، بلکه در خود وجود و ظهور و اشراق آن است. اصولاً درفلسفه ملّاصدرا، هم ذهن و هم عینْ پرتوهایى از اشراق نور وجودند و انسان نیز تنهاساحتى را فراهم مىآورد تا وجود، خود را در آن منکشف سازد. نقش انسان در معرفتیا در عرصه وجود ذهنى، چیزى جز مُظهرى و انکشافگرى نیست.42
انسان به دلیل انس و رابطه پیشین خود با وجود، نسبتى با «وجود» دارد که سایرموجودات فاقد آن نسبت مىباشند و آن نسبت این است که انسان، محل انکشاف وجودشمرده مىشود. از دید ملّاصدرا، هر موجودى خود نحوهاى از انکشاف وجود است؛ امّادر میان موجودات، فقط انسان ساحتى را فراهم مىآورد تا موجودات دیگر بتوانند درآن منکشف شوند. هرچند ملّاصدرا به تبع پیشینیان از اصطلاح «ذهن» براى بیان ساحتاستفاده مىکند، امّا واقعیت است که چنین انکشافگرى صفت ذاتى خود انسان است؛صفت ذاتىاى که ناشى از همان التفات و تعلّق وجودى وى به حقیقت وجود مىباشد،التفاتى که در هیچ موجودى غیر از انسان مشاهده نمىشود. این معنا را با توجه به آراىخود ملّاصدرا، مىتوان به شکل دیگرى نیز تبیین کرد. وى در جاى دیگرى از آثارخویش، بر خاص بودن وجود انسان بدین شکل تأکید مىکند که: «خداى تعالى، کهآفرینشگر هستىهاى ابداعى (مجرّد) و کائن (مادّى) است، نفس انسان را نمودارى ازذات و صفات و افعال خویش قرار داد؛ چراکه او از مثل و شبیه برتر است (نه از نمودار ومثال)، پس انسان را به عنوان نمودى از ذات و صفات و افعال خویش آفرید تا شناخت اوپلّکانى براى شناخت حق باشد.»43
از طرف دیگر، در فلسفه ملّاصدرا، وجود حق همان کنه، حقیقت، و باطن وجوداست. بنابراین، تشابه و تماثلى تکوینى بین وجود انسان و حقیقت وجود برقرار است؛ واز آنجا که حقیقت وجود خود بنیان هر ظهور و آشکارى محسوب مىشود، وجود انساننیز که مثالى براى حقیقت وجود است از این شأن مُظهریت و انکشافگرى بهرهمندمىباشد، شأنى که در بین تمامى موجودات مختصّ انسان است. به عبارت دیگر، از آنجاکه حقیقت وجود مانند نور ظاهر بذاته و مظهر لغیره است، وجود انسان نیز به عنوانمثالى براى حقیقت وجود داراى چنین شأن و مرتبهاى است. و این همان مقدّمهاى استکه ملّاصدرا براى بیان و اثبات وجود ذهنى در کتاب اسفار از آن استفاده مىکند.44
انسان به دلیل نحوه وجودى خاصّ خود، در تمام مراتب هستى حضور دارد و اینحضور بنیان گشودگى وى بر موجودات است. گفتنى است، این حضور در ساحت ماقبلمعرفتى ـ چنانکه ملّاصدرا خود تبیین مىنماید ـ به نحو تکوینى براى همه افراد بشرصادق است؛ امّا در ساحت معرفتى است که انسان مىتواند آگاهانه مراتب وجود را دریک سیر تکاملى، بر اساس قاعده حرکت جوهرى و اتحاد عاقل و معقول، یکى پس ازدیگرى طى کند. بنابراین، نقش انسان در عمل معرفت چیزى جز نوعى انکشافگرىنیست؛ امّا تفاوتى که ملّاصدرا در بحث معرفت با هیدگر دارد ناشى از این حقیقت استکه وى سیر معرفت انسان را متناظر با نوعى تکامل وجود در نظر مىگیرد و براى آنمراتب طولى قائل مىشود، در صورتى که در فلسفه هیدگر به سختى مىتوان چنین سیرتکاملى و اشتدادى را در معرفت مشاهده نمود. با این حال، تردیدى وجود ندارد که هم ملّاصدرا و هم هیدگر، در فلسفه خویش، از مرزهاى سوبژکتیویسم و اومانیسم عبورکرده و به تبیین جدیدى از ساختار وجودى انسان دست یافتهاند؛ تبیینى که در پرتو آننقش انسان در عمل معرفت نیز تفسیر تازهاى مىیابد، تفسیرى که مىتواند افقهاىجدیدى را بر فلسفه معاصر بگشاید.
نتیجهگیرى
با توجه به آنچه گفته شد، نقش انسان در عمل معرفت صرفا نوعى آشکارسازى است.انسان به دلیل ساختار وجودى خاصّ خود، و نسبت پیشینى که با وجود به عنوان بنیان هرظهور و تعیّنى دارد، تنها مىگذارد اشیا آنگونه که هستند خود را نمایش دهند. از نظرهیدگر، انسان به دلیل قیام در انفتاح حقیقت وجود، نه تنها به عنوان حجابى براى ظهور وآشکارى وجود و موجودات عمل نمىنماید، بلکه به عنوان حافظ این ظهور ایفاى نقشمىکند. اشیا با وارد شدن در حوزه انفتاح وجود، که انسان در آن قیام دارد، خویش راآنگونه که هستند آشکار مىنمایند و انسان آزادانه اجازه مىدهد تا اشیا آنگونه کههستند خود را در این حوزه آشکار نمایند. بنابراین، معرفت انسانى از دید هیدگر معرفت به شىء فىنفسه است و نه معرفت پدیدارى به معناى کانتى آن. انسان به دلیلساختار وجودى خاصّ خود، مىتواند به اشیاى فىنفسه واصل شود؛ امکانى که درهیچیک از تبیینهاى پیشین ارائهشده در باب معرفت بشرى، محقّق نمىشود.
در فلسفه ملّاصدرا نیز انسان داراى نسبت و رابطهاى وجودى با حقیقت وجود است:از طرفى، وجود انسان عین تعلّق و ربط به حقیقت وجود است؛ از طرف دیگر، وجودانسان مثالى از آن حقیقتى است که نه تنها بنیان هر ظهورى است، بلکه خود عین ظهور ومکشوفیت است. بنابراین، انسان نیز در عمل معرفت شأنى جز مُظهریت ندارد. از نظر ملّاصدرا، وجود ذهنى همچون وجود عینى مرتبهاى از نور وجود است و در ساحتوجود ذهنى انسان به عنوان مُظهر، نه تنها مانع تشعشع نور وجود نیست، بلکه عرصهاىرا فراهم مىآورد تا وجودْ خود را در آن آشکار سازد.
··· پىنوشتها
* دانشجوى دکترى فلسفه، دانشگاه تربیت مدرّس. zamaniha@gmail.com
** دانشیار دانشگاه تربیت مدرّس. دریافت: 11/7/88 ـ پذیرش: 15/10/88.
11. Christins Lafont, "Hermeneutics", In: A Companion to Heidegger, p. 266.
22. Martin Heidegger, Nitzsche, Tr. by David Farell Krell, v. 4, p. 86.
3ـ ابنسینا، الشفاء، النفس، تحقیق حسن حسنزاده آملى، ص 301.
4ـ شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات، مقدّمه و تصحیح هانرى کربن، ج 2، ص 111.
51. Christins Lafont, "Hermeneutics", In: A Companion to Heidegger, p. 266.
61. Martin Heidegger, "Letter on Humanism", In: Basic Writings, Tr. by David Farrell Krell, p. 228.
7ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج 8، ص 343.
8ـ همان، ج 1، ص 68و69.
91. Michael Inwood, A Heidegger Dictionary, p. 161.
102. Martin Heidegger, Being and Time, Tr. by John Macquarrie & Edward Robinson, p. 58.
111. Ibid, p. 90.
122. Ibid, p. 67.
133. Martin Heidegger, Kant and the Problem of Metaphysics, Tr. by James Churchill, p. 18.
144. Martin Heidegger, "Letter on Humanism", In: Basic Writings, p. 229.
155. Martin Heidegger, Being and Time, p. 67.
161. Martin Heidegger, "Letter on Humanism", in: Basic Writings, p. 228.
172. Ibid, p. 233.
183. Ibid, p. 234.
194. George Pattison, The Later Heideggr, p. 4.
201. Martin Heidegger, Phenomenological Interpretation of Kant's Critique of Pure Reason, Tr. By Parviz Emad and Kenneth Maly, p. 13.
21ـ هیدگر در آثار گوناگون خود، به کانت و فلسفه وى اشاره مىکند؛ امّا بىتردید، تفاسیر اصلى وى بر کانت عبارتاند از: 1. کانت و مسئله متافیزیک؛ 2. تفسیر پدیدارشناسانه از نقد عقل محض کانت.
221. Martin Heidegger, Kant and the Problem of Metaphysics, p. 21.
232. Ibid, p. 4.
241. Sorge (care).
252. Martin Heidegger, Being and Time, p. 235-241.
263. Martin Heidegger, Kant and the Problem of Metaphysics, p. 28.
274. Immanuel Kant, Critique of Pure Reason, A19, B31.
281. Ibid, B151.
29ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 1، ص 265.
30ـ همو، الشواهدالربوبیة فى المناهجالسلوکیة، ص 49و50.
31ـ همو، الحکمة المتعالیة، ج 1، ص 161.
32ـ همان.
33ـ همان.
341. Martin Heidegger, "On the Essence of Truth", in: Pathmarks, Tr. by John Sallis, p. 144.
352. Ibid.
363. Ibid, p. 142&143.
374. Ibid, p. 145.
385. Ibid, p. 142.
391. Ibid, p. 145.
402. Ibid, p. 144.
41ـ ملّاصدرا، المشاعر، مقدّمه و ترجمه فرانسوى از هانرى کربن، ص 8.
42ـ همو، الحکمة المتعالیة، ج 1، ص 263.
43ـ همان، ص 265.
44ـ همان.
- ـ ابنسینا، الشفاء، النفس، تحقیق حسن حسنزاده آملى، قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1375.
- ـ شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات، مقدّمه و تصحیح هانرى کربن، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1380.
- ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، بیروت، داراحیاءالتراث العربى، ط. الخامسة، 1999م.
- ـ ـــــ ، الشواهدالربوبیة فى المناهجالسلوکیة، تحقیق، تعلیقات و مقدّمه سید جلالالدین آشتیانى، بیروت، المرکز الجامعى للنشر، ط. الثانیة، 1360.
- ـ ـــــ ، المشاعر، مقدّمه و ترجمه فرانسوى از هانرى کربن، تهران، کتابخانه طهورى، 1342.
- ـ والتر، بیمل، بررسى روشنگرانه اندیشههاى مارتین هیدگر، ترجمه بیژن عبدالکریمى، تهران، سروش، 1381.
- - Heidegger, Martin, Being and Time, Tr. by John Macquarrie & Edward Robinson, GreatBritatin, Basil Blackwell, 1988.
- - Heidegger, Martin, Kant and the Problem of Metaphysics, Tr. by James Churchill, Bloomington,Indiana University Press, Second Printing, 1965.
- - Heidegger, Martin, "Letter on Humanism", in: Basic Writings, Tr. by David Farrell Krell,London, Routledge, 1996.
- - Heidegger, Martin, Nitzsche, Tr. by David Farell Krell, New York, Harper and Row, 1979.
- - Heidegger, Martin, "On the Essence of Truth", in: Pathmarks, Tr. John Sallis, New York,Cambridge University Press, 1998.
- - Heidegger, Martin, Phenomenological Interpretation of Kant's Critique of Pure Reason, Tr. By Parviz Emad and Kenneth Maly, Bloomington, Indiana University Press, 1997.
- - Inwood, Michael, A Heidegger Dictionary, USA, Blackwell, 1999.
- - Kant, Immanuel, Critique of Pure Reason, Tr from German to English by Norman Kemp Smith, first & second Edition (A, B), London, MacMillan Press, 1973.
- - Lafont Christins, "Hermeneutics", in: A Companion to Heidegger, ed. by Hubert L. Dreyfus And Mark A. Wrathall, Oxford, Blackwell, 2005.
- - Pattison, George, The Later Heideggr, London, Routledge, 2000.