بررسى و نقد شبكه باورهاى جرآلد ادلمن درباره آگاهى

ضمیمهاندازه
5_OP.PDF415.36 کیلو بایت

سال هشتم، شماره سوم، بهار 1390، 145ـ172

على سنايى*

عظيم حمزئيان**

چكيده

ادلمن آگاهى اوّليه را از آگاهى برتر متمايز مى‏كند و آگاهى اوّليه را با مقوله‏بندى ادراكى و حافظه مقولى ارزش‏گذار، و آگاهى برتر را با زبان توضيح مى‏دهد. وى با نقشه مغز كه يك فضاى اطلاعات پديدارى است، چگونگى پيوند و يك‏پارچگى ادراكات و عملكرد فاعل شناسايى را تبيين مى‏كند. لوازم ديدگاه او نفى نظريه قوا، انكار فاعل شناسايى به عنوان هويّت متافيزيكى، رويكرد ابزارانگارانه به روان‏شناسى عاميانه، و دفاع از روان‏شناسى علمى است. ادلمن دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها و شكاف تبيينى در فلسفه ذهن را شبه‏مسئله مى‏داند و البته خوانش درستى از اين مسائل ندارد. به نظر مى‏رسد كه با حافظه نمى‏توان آگاهى اوّليه را توضيح داد؛ زيرا، تا تجارب ذهنى نباشد، حافظه چيزى براى بازآفرينى نخواهد داشت. از اين گذشته، نمى‏توان سوژه را با نقشه مغز تبيين كرد؛ زيرا، بدون عامل فرادست، هر فضاى ذهنى نياز به فضايى جامع‏تر خواهد داشت و هيچ‏گاه نقشه مغزى تحقّق نمى‏يابد.

كليدواژه‏ها: ادلمن، آگاهى اوّليه، آگاهى برتر، انتخاب طبيعى، نظريه نورونى انتخاب گروهى، شكاف تبيينى.

مقدّمه

جرآلد ادلمن1 در پى آن است كه از برنامه تحقيقاتى داروين، براى ارائه تبيين علمى از آگاهى استفاده كند.2 او مى‏كوشد اين مسئله را توضيح دهد كه: چگونه مغزِ ارگانيسم، بنا به انتخاب طبيعى، خصوصيات كاركردى جديد را كسب مى‏كند؟ اينكه آگاهى به دنبال فعّاليت فيزيكى مغز حاصل مى‏شود، ادلمن را به اين نتيجه مى‏رساند كه فرايند آگاهى كاملاً با شالوده زيستى مغز قابل توضيح است. وى از يك‏سو درصدد ارائه نظريه فيزيكاليستىِ جامع از آگاهى است و از سوى ديگر، برخى از مسائل فلسفى مثل دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها3 و شكاف تبيينى4 را منحل مى‏كند. او مى‏گويد: فلاسفهآگاهى را به پديده‏اى مبهم و شگفت‏انگيز مبدّل كرده‏اند كه قابل توضيح فيزيكى نيست؛ از اين‏رو، براى بررسى علمىِ آگاهى بايد نگرش فيزيولوژيك را جايگزين تبيين فلسفى كنيم. ادلمن فرايند آگاهى را به اوّليه و برتر تقسيم مى‏كند: آگاهى اوّليه يا همان هوشيارى به معناى تأثيرپذيرى غيرارادى موجودات زنده از محيط است؛ ولى آگاهى برتر، كه با مقوله زبان امكان‏پذير مى‏شود، صرفا به انسان اختصاص مى‏يابد. در ادامه، به اين سؤالات پاسخ مى‏دهيم كه: 1) آگاهى اوّليه و برتر چگونه حاصل مى‏شود؟ 2) لوازم ديدگاه ادلمن درباره آگاهى چيست؟

نفى دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها و مسئله شكاف تبيينى

ادلمن با توجه به اينكه فقط تبيين فيزيولوژيكى از آگاهى را پذيرفتنى مى‏داند، اعلام مى‏كند كه دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها و شكاف تبيينى در فلسفه ذهن شبه‏مسئله است. پيش از بيان ديدگاه او، لازم است كه مسئله دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها و شكاف تبيينى را توضيح دهيم.

در مقابل نظريه اين‏همانىِ نوعى،5 كه بين حالات ذهنى و فيزيكى رابطه ضرورى برقرار مى‏كند. كريپكى6 استدلال مى‏آورد كه شرايط تعيين مصداق حالت ذهنى باپديده فيزيكى فرق دارد؛ زيرا واقعيت حالت ذهنى با خواصّ كيفى و پديدارى آن در تجربه اوّل شخص تعيين مى‏شود، ولى امر فيزيكى با رويكرد سوم شخص قابل تشخيص است. از آنجا كه واقعيت حالت ذهنى با واقعيت امر فيزيكى متفاوت است، منطقا امكان دارد كه يك حالت فيزيكى واحد، در ارگانيسم‏هاى مختلف، كيفيات ذهنى متمايز را ايجاد كند. پس، رابطه بين حالت ذهنى و فيزيكى، محتمل و نه ضرورى است.7 نقد كريپكى بر اين‏همانىِ نوعى به نظريه دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها انجاميد؛ به اين معنا كه حالت ذهنى، با داشتن خواصّ پديدارى، واقعيتى مستقل دارد و قابل تحويل بردن به پديده‏هاى فيزيكى مغز نيست. تامس نيگل8 نيز به اين نتيجه رسيد كه تاكنون، هيچ‏يكاز نظريات تحويل‏گرا تبيين واقع‏بينانه‏اى از آگاهى ارائه نكرده‏اند؛ زيرا براى گفتن اينكه «درد، شليك عصب cاست»، ابتدا بايد چارچوب تئوريك به منظور متمايز كردن امر سوبژكتيو9 از ابژكتيو ارائه شود تا فهم دقيقى از واقعيت تجربه آگاهانه حاصل شود:

اساسا اين واقعيت كه ارگانيسمْ تجربه آگاهانه دارد، يعنى چيزى هست كه شبيه آن ارگانيسم بودن است... . ما مى‏توانيم اين را خاصيت سوبژكتيو تجربه بناميم كه با هيچ‏يك از نظريات تحويل‏گرا كه درباره امر ذهنى مطرح شده است، قابل فهم نيست؛ زيرا همه آنها، بدون درنظر گرفتن ]خاصيت سوبژكتيو تجربه]، منطقا ناسازگار هستند.10

جوزف لوين11 با جانبدارى از دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها، مسئله شكاف تبيينى را مطرحكرد. شكاف تبيينى به اين معناست كه از نظر معرفت‏شناختى، بين ذهن و مغز، فاصله‏اى پرنشدنى هست؛ و به طور معقول، نمى‏توان تبيين كرد كه چگونه آگاهى، با خواصّ پديدارى و كيفى، از پديده فيزيكىِ مغز ظهور مى‏يابد. به نظر لوين، فيزيكاليسم بايد پاسخى معقول به اين سؤالات بدهد كه: «رابطه بين خواصّ كيفى تجربه و يك حالت فيزيكى چيست؟» و «چرا درد با خواصّ كيفى و پديدارى فقط از طريق شليك عصب cو نه هر عصب ديگرى ايجاد مى‏شود؟»12

به نظر ادلمن، دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها ـ كه آگاهى را با داشتن خواصّ كيفى و پديدارى، قابل تبيين فيزيكى نمى‏داند ـ منجر به رازانگارى13 مى‏شود. آگاهى با همه پيچيدگى‏هايش يك پديده فراطبيعى نيست، بلكه شالوده كاملاً زيستى دارد؛ پس لازم است كه با نگرش علمى و نه متافيزيكى، سازوكار آن را دريابيم. مستقل دانستن حالت ذهنى به سبب خواصّ پديدارى نيز مبتنى بر نگرش عرفى است كه بايد جاى خود را به توصيفات علمى بدهد. بر اساس اين رويكرد، براى شناخت آگاهى بايد از همان روش استفاده كنيم كه درباره ساير پديده‏هاى طبيعى به كار مى‏رود؛ وگرنه «آگاهى» پديده‏اى رمزآلود مى‏شود كه تبيين‏هاى علمى را برنمى‏تابد. با نفى دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها، مسئله شكاف تبيينى نيز بى‏اعتبار مى‏شود؛ زيرا همان‏طور كه گفتيم، مسئله شكاف تبيينى مبتنى بر دوگانه‏انگارى ويژگى‏هاست.

ادلمن ريشه شكاف تبيينى را در اين پيش‏فرض مى‏داند كه حالت ذهنى، خواصّ كيفى و پديدارى دارد كه علم قادر به توصيف و ايجاد آن نيست. به نظر ادلمن، نظريه‏پردازِ شكاف تبيينى انتظار دارد كه هر نظريه علمى، با توصيفات خود از اشيا، تجربه يا احساسى خاص را در ما برانگيزد؛ ولى از آنجا كه نظريه علمى فقط متكفّل بررسى شرايط و عللى است كه به وقوع تجربه مى‏انجامد، مسئله شكاف تبيينى منطقا قابل توجيه نيست:

نظريه علمى به ما امكان چگونگى پيدايش طوفان... را مى‏دهد، ولى نمى‏تواند تجربه طوفان را براى ما خلق كند. به همين ترتيب، يك نظريه علمى درباره آگاهى بر اساس كاركرد مغز بايستى بتواند توجيهى علّت‏شناختى از خاصيت‏هاى آن ارائه بدهد؛ ولى با انجام اين كار، نبايد انتظار داشت بتوان از طريق توصيف (احساس‏هاى ذهنى) به خلق و توليد آنها دست زد.14

به نظر مى‏رسد كه ديدگاه ادلمن درباره ارجاع خواصّ كيفى و پديدارى به حيث سوبژكتيو تجربه درست است، ولى تقريرى سخيف و ساده‏انگارانه از مسئله شكاف تبيينى ارائه مى‏دهد كه آن را در پايان مقاله نقد مى‏كنيم.

آگاهى به مثابه فرايند

ادلمن براى تعيين موقعيت آگاهى، به اين نظريه از ويليام جيمز اشاره مى‏كند كه: آگاهى، فرايند است.15 به نظر او، در تبيين علمى آگاهى، بهتر است كه به جاى مفهوم «پديده»،از «فرايند» استفاده كنيم؛ زيرا موضوع علم، فرايند آگاهى يا روابط علّى پيچيده بين سلول‏هاى عصبى است كه منجر به برايند آگاهى مى‏شود. ادلمن سخنى ديگر از جيمز مى‏آورد كه: در تجربه روزمرّه، آگاهى با صحنه‏اى يكپارچه از درون‏دادهاى حسّى، كيفيات ذهنى، عواطف، درك حاشيه‏اى و... آشكار مى‏شود.16

ابتدا به نظر مى‏رسد كه ادلمن نبايد در برنامه تحقيقاتى خود از نظريات جيمز استفاده كند؛ زيرا جيمز پديدارشناس آگاهى است و حالات ذهنى را با روش درون‏نگرى17دسته‏بندى مى‏كند، ولى غايت اصلى ادلمن بررسى نقش مغز در ظهور آگاهى با رويكرد عينى يا سوم شخص است. امّا در ادامه، متوجه مى‏شويم كه گزارش اوّل شخص از اين جهت براى ادلمن اهميت دارد كه مختصات كلّى آگاهى را تعيين مى‏كند تا الگويى براى كشف رابطه علّى بين دسته‏اى از خواصّ ذهنى و مغزى ارائه دهد و نهايتا به اين سؤالات پاسخ گويد كه: در پى چه سازوكار فيزيكى‏اى، تجربه آگاهانه به فرايندى يك‏پارچه و مستمر تبديل مى‏شود؟ و چه همبستگى علّى بين درون‏نگرى و ساختار فيزيكى مغز هست؟ نظريه ادلمن درباره آگاهى مبتنى بر تمايزى است كه او بين آگاهى اوّليه و آگاهى برتر قائل مى‏شود كه در ادامه، هركدام را به تفصيل توضيح مى‏دهيم.

آگاهى اوّليه

معمولاً در ادبيات فلسفه ذهن، آگاهى اوّليه يا همان هوشيارى18 را به فرايند غيرارادىدريافت و ثبت اطلاعات در مغز ارگانيسم تعريف مى‏كنند؛ مثلاً وقتى كه سيستم ادراك بصرى از اشيا متأثر مى‏شود، اطلاعاتى در دسترس مغز قرار مى‏گيرد تا موجود زنده، با واكنش مناسب و كنترل رفتار، منافع حياتى خود را تأمين كند. آگاهى اوّليه (هوشيارى) به مثابه تجربه‏اى است كه انسان بعد از بيدار شدن دارد و با فرقى كه بين آگاهى مركزى و پيرامونى هست، قابل توضيح مى‏باشد؛ به طورى كه در حال حاضر، آگاهى من معطوف به نمايشگر رايانه است، ولى در پيرامون حوزه بصرى يا شنيدارى نيز اشيا و صداهايى هست كه چشم و گوشم را ناخواسته متأثر مى‏سازد كه لزوما به آنها توجه ندارم. پس، هوشيارى يك آگاهى پيرامونى است كه مى‏تواند توجهى يا غيرتوجهى باشد.19 آگاهى اوّليه، بين انسان و حيوان، مشترك است؛ زيرا انسان مثل ساير حيوانات، به عوامل محيطْ حسّاسيت نشان مى‏دهد تا از طريق ثبت و دريافت اطلاعات، واكنش‏هاى مناسبى براى ادامه حيات داشته باشد. با اين حال، انسان خودآگاهى نيز دارد.

ادلمن به پيروى از ويليام جيمز، آگاهى اوّليه را «اكنون به ياد مانده» مى‏داند؛ به اين معنا كه تمام تجربه‏هاى گذشته، در جريان آگاهىِ يك‏پارچه اكنون حضور دارد. به همين دليل، صحنه آگاهى همواره با احساسات، خاطرات، لذّت‏ها و رنج‏هاى متمايز همراه است.20 ادلمن، با رويكرد داروينيستى، غايت آگاهى اوّليه را حفظ حيات ارگانيسم مى‏داند و خواصّى مثل حيث التفاتى،21 استمرار زمانى، و يك‏پارچگى را براى آن درنظر مى‏گيرد. او غايت آگاهى اوّليه و خواصّ آن را با طرح نظريه «نورونى انتخاب گروهى»22 تبيين مى‏كند.

مغز ما حدّاقل سى ميليون سلول عصبى و يك ميليون بيليون ارتباط يا پيوندگاه عصبى دارد.23 با توجه به ارتباط پيچيده بين نورون‏هاى عصبى، ادلمن نظريه نورونى انتخاب گروهى را مطرح مى‏كند كه سه اصل دارد: 1) انتخاب تكوينى24: نورون‏ها دردوره جنينى به طور فزاينده‏اى رشد مى‏كنند و در نقاط مختلف مغز، ميليون‏ها شبكه عصبى ايجاد مى‏شود؛ 2) انتخاب تجربى25: تغييرات سيناپسى بر اساس سامانه‏هاىارزش‏گذار26 تقويت يا تضعيف مى‏شوند كه اين امر به خصوصيات رفتارى نسبتا ثابت درموجود زنده مى‏انجامد؛ 3) اصل بازگشتى: ارتباطات موازى و دوطرفه بين نواحى مختلف مغز برقرار مى‏شود كه نهايتا به نقشه مغز مى‏انجامد كه به موجب آن، «آگاهى» صحنه‏اى يك‏پارچه از رويدادها مى‏شود.27 در ادامه، بر اساس ديدگاه ادلمن، چگونگى ظهور آگاهى اوّليه را با «حافظه مقوله‏اى ارزش‏گذار»28 و «مقوله‏بندى ادراكى»29 و «نقشهمغز»، كه مؤلفه‏هاى نظريه نورونى انتخاب گروهى هستند، توضيح مى‏دهيم.

1. حافظه مقوله‏اى ارزش‏گذار

ادلمن در طرح ابداعى خود، به حافظه اهميت زيادى مى‏دهد؛ زيرا او معتقد است كه بدون حافظه، آگاهى اوّليه يا همان هوشيارى حاصل نمى‏شود. حافظه با تغيير در توان سيناپسى30 نورون‏هاى هيپوكامپ31 قابل تبيين است. اگر نورون‏هاى پيش و پسسيناپسى را در فاصله زمانى نزديك به هم شليك كنند، توان يا كارايى سيناپس‏هاى هيپوكامپ افزايش مى‏يابد. تغيير در توان سيناپسى ممكن است تقويت يا تضعيف شود كه البته، به نقش آن در تأمين منافع حياتى موجود زنده بستگى دارد؛ به طورى كه بر اساس سامانه‏هاى ارزش‏گذار، برخى از مسيرهاى ارتباطى از نظر كاركردى ترجيح مى‏يابند.32

بر اساس سامانه‏هاى ارزش‏گذار، كه ادلمن آن را در راستاى اصل انتخاب طبيعى در نظريه داروين قرار مى‏دهد، مى‏توان به نقش «تغييرات سيناپسى» در آگاهى پى برد. سامانه ارزش‏گذار به مجموعه‏اى از نورون‏ها اطلاق مى‏شود كه زمينه را براى تحريك بهتر برخى نورون‏ها، و ممانعت از تحريك برخى ديگر فراهم مى‏آورد؛ يعنى وقتى كه مغز ارگانيسم ـ براى تطابق با شرايط محيط ـ شبكه‏اى خاص از روابط نورونى را انتخاب كرد، سامانه‏هاى ارزش‏گذار ارتباطات عصبى مفيد را تقويت، و پيوندگاه‏هاى عصبى كمتر مفيد را تضعيف مى‏كنند كه از اين طريق، ارگانيسم مى‏تواند خصوصيات رفتارى و كاركردى مناسب را براى ادامه حيات كسب كند.

شبكه‏هاى نورونى همواره در حال تغيير و بازآفرينى هستند و نمى‏توان الگوى ثابتى را براى آنها تعريف كرد: هر بار كه گروه نورونى در موقعيت يكسان قرار گرفت، چيزى مشابه تجربه قبل و نه خود آن بازنمايى33 مى‏شود.34 ادلمن، برخلاف قائلان به علم‏النفس، معتقد است كه ادراكات ذهنى در جايى از مغز ثبت و ضبط نمى‏شود؛ زيرا حافظه (به عنوان فعّاليتى كه در سامانه‏اى خاص از روابط عصبى تحقّق مى‏يابد) ديگر انبانى از اطلاعات نيست، بلكه مهارتى است كه براى شبكه نورونى ايجاد مى‏شود تا چيزى شبيه تجارب قبلى را در مواجهه با موقعيت‏هاى مشابه، بازنمايى كند. و نورون قبل از مرگ سلولى، اطلاعات خود را به نورونى ديگر منتقل نمى‏سازد؛ زيرا تفويض اطلاعات، يك مفهوم ارادى يا انسان‏انگارانه است و براى تبيين فيزيكاليستى از فرايندهاى ذهن مناسب نيست.

2. مقوله‏بندى ادراكى

ادلمن معتقد است كه درك اشيا به عنوان مقولاتى ثابت و نسبتا پايدار، با مقوله‏بندى ادراكى انجام مى‏شود. آگاهى حيث التفاتى دارد، يعنى همواره درباره چيزى است. و بدون مقوله‏بندى ادراكى، ارگانيسم نمى‏تواند تصوّرى از چيزها يا مقولات ثابت داشته باشد؛ پس، التفاتى بودن آگاهى وابسته به مقوله‏بندى ادراكى است. مقوله‏بندى ادراكى نتيجه پيوند يا بندشِ داده‏هاى حسّى است. ادلمن پيوند داده‏هاى حسّى را با عمليات بازآفرينى شبكه‏هاى عصبى توضيح مى‏دهد.35 براى تفسير خواصّ مختلف اشيا، به تناوب، شبكه‏هاى نورونى جايگزين هم مى‏شوند؛ يعنى مجموعه‏اى از نورون‏ها در زمان t1شكل مى‏گيرد. و در زمان t2، تعدادى از نورون‏هاى قبلى ـ به علاوه نورون‏هاى جديد ـ شبكه‏اى تازه را بازآفرينى مى‏كنند. ساختار نورونىِ اين شبكه‏ها گوناگون، ولى برون‏دادهاى آنها يكسان است. يك سلول مى‏تواند در دو زمان مختلف، در گروه‏هاى نورونى مختلف، نقش‏هاى متفاوت ايفا كند. اينكه آگاهى ما از شى‏ء خارجى ـ به طور يك‏پارچه ـ تمام خواصّ مربوط به رنگ، شكل، و اندازه را شامل مى‏شود، ناشى از شليك هم‏زمان شبكه‏هاى مختلف نورونى است كه هر شبكه يكى از خواصّ آن را بازنمايى مى‏كند و از به هم پيوستن ادراكات، الگو يا نقشه‏اى در قشر مغز ايجاد مى‏شود كه شى‏ء را به طور يك‏پارچه عرضه مى‏دارد.36 كيفيات ذهنى (كوآليا) با يك گشتار پديدارىاز مغز ظاهر مى‏شود. و مجموعه كيفيات ذهنى، آگاهى را فرايندى مستمر و يك‏پارچه مى‏كند؛ به طورى كه امكان تميز هريك از اين احساسات براى ارگانيسم وجود دارد.37

3. نقشه مغز

ادلمن مدّعى است كه طرح انتزاعى ماشين تورينگ38 براى تبيين آگاهى مناسب نيست؛ زيرا آگاهى كاملاً مبتنى بر شالوده زيستى مغز است.39 با وجود اين، او براى تبيينآگاهى از مدل نقشه مغز استفاده مى‏كند؛ به طورى كه نقشه يا فضاى چندبعدى مغز، شباهت زيادى به مفهوم انتزاعى «فضاى اطلاعات» در نظريه چالمرز دارد. ساده‏ترين نمونه از اطلاعات، مجموعه‏اى متشكّل از اعداد صفر و يك است كه بيانگر انتخاب بين دو امكان است. فضاى اطلاعات، به مثابه فضايى انتزاعى، از حالاتى تشكيل مى‏يابد كه بين آنها، روابطى حكم‏فرماست. ما مى‏توانيم اطلاعات را در جهان فيزيكى بيابيم. براى مثال، كليد برق فضاى اطلاعاتى دوحالته‏اى دارد كه هريك از اين حالات، شرايط متفاوتى را ايجاد مى‏كند؛ به طورى كه اگر كليد را به سمت بالا و پايين فشار دهيم، به ترتيب، اتاق روشن و تاريك مى‏شود. اطلاعات به صورت پديدارى نيز آشكار مى‏گردد؛ ولى در مورد اخير، فضاى اطلاعات، برحسب شباهت و تفاوت ساختارى بين تجارب40 تعريف مى‏شود:

مى‏توانيم اين را به صورت يك اصل پايه مطرح كنيم كه اطلاعات در جهان واقعى دو جنبه دارد: فيزيكى و پديدارى. هرجا كه يك حالت پديدارى هست... يك حالت از اطلاعات نيز در سيستم شناختى مغز تحقّق يافته است.41

ادلمن مثل چالمرز، معتقد است: فضاى فيزيكى و پديدارى اطلاعات متناظر با يكديگرند. ادلمن با طرح نقشه مغز، ادّعا مى‏كند كه هيچ برنامه رايانه‏اى از قبل تعيين‏شده يا طرح بالادستى‏اى براى تلفيق ادراكات وجود ندارد؛ بلكه با ارتباطات بسيار پيچيده و بازگشتى كه در سامانه تالاموكورتيكال اتّفاق مى‏افتد، الگويى در مغز حاصل مى‏شود و همين الگوست كه آگاهى را به صحنه‏اى يك‏پارچه تبديل مى‏كند. بنابراين، ادلمن سوژه يا فاعل شناسايى را هويّتى مستقل نمى‏داند كه بر عملكرد ذهن نظارت داشته باشد؛ بلكه به پيروى از جيمز، مى‏گويد: «انديشه‏ها خودشان انديشنده‏اند»؛ يعنى مجموعه‏اى از فعاليت‏هاى ذهنى منجر به عمل «انديشيدن» مى‏شود.

آگاهى برتر

وقتى انسان در فرايند تكاملْ از دست و حنجره براى ساختن نماد و اصوات در جهت ارتباط با ديگران استفاده كرد، منطقه ورنيكه و برونيكا در مغز فعّال، و پيوندگاه‏هاى عصبى جديدى در هسته تالاموكورتيكال برقرار شد. آدمى از طريق زبان، براى هريك از تجارب خود، نمادى وضع كرد. او ديگر مجبور نبود كه براى فهم هرچيز، در بافت زمانى ـ مكانى آن قرار بگيرد؛ زيرا وى از طريق مفاهيم توانست از اكنون عبور كند، گذشته را به حال پيوند زند، و براى ساختن آينده برنامه‏ريزى نمايد:

درباره آگاهى اوّليه، بايد بگوييم كه هوشيارى و طرح‏ريزى آگاهانه مربوط به «اكنون به ياد مانده»42 مى‏شود. حيوانى كه آگاهى اوّليه دارد، ولى فاقد مفهوم هنجارين43 از گذشتهاست نمى‏تواند به نحو وسيعْ برنامه‏اى براى آينده دور طرح‏ريزى كند؛ پس، خودِ44اجتماعى قابل بحثى ندارد... . در جريان تكامل... يك مجموعه جديد از مسيرهاى دوطرفه گسترش مى‏يابد كه ارتباطات بازگشتى45 را بين نقشه‏هاى مفهومى مغز ومناطقى كه ظرفيت ارجاع معناشناختى يا نمادين دارند، ايجاد مى‏كند. ما مى‏دانيم كه نمونه‏هاى نمادين مى‏تواند در دسترس شامپانزه‏هاى آموزش‏ديده قرار بگيرد و ممكن است برخى از شامپانزه‏ها كه قابليت معناشناختى دارند، علايمى از آگاهى مرتبه بالاتر را داشته باشند؛ امّا آگاهى مرتبه بالاتر در جريان تكامل بشر، هنگامى كه يك زبان واقعى پديدار مى‏شود، به اوج خود مى‏رسد. و در آن موقع، آگاهى از آگاهى ممكن مى‏شود.46

بر اساس اين ديدگاه، انسان در فرايند تكاملْ توانايى معنابخشى به خود و همين‏طور جهان اطراف را به دست آورد، از تجارب ديگران بهره برد، و به جاى تأثيرپذيرى صرف از محيط، در آن دخل و تصرّف نمود و آن را به اراده خود تغيير داد. بسيارى از آشفتگى‏ها درباره مسئله ذهن و بدن، منشأ زبانى دارد. با توجه به اينكه آگاهى برتر وابسته به زبان است، مى‏توان خلّاقيت‏هاى انسانى را با زبان توجيه كرد.47

لوازم نظريه ادلمن درباره آگاهى

1. نفى نظريه قوا

به نظر ادلمن، هر شبكه نورونى، حالتى ممكن از روابط عصبى است؛ يعنى نورون‏ها مى‏توانند به اشكال گوناگون در رابطه با هم قرار بگيرند. ضمن آنكه هر نورون قابليت ايفاى نقش‏هاى متفاوت را دارد؛ به همين سبب، دقيقا تعيين نمى‏شود كه كدام دسته از نورون‏ها در ادراكى خاص فعاليت دارند. بدين ترتيب، ادلمن با نظريه قوا48 ـ كه درروان‏شناسى قديم رواج داشت و هريك از ادراكات را مربوط به بخشى از مغز مى‏دانست ـ مخالف است.49 بر اساس اين ديدگاه، با آسيب ديدن قسمتى از مغز، شخص بينايى خود را از دست مى‏دهد؛ ولى نبايد نتيجه گرفت كه درك بصرى مربوط به همان بخش است. البته، با دستگاه‏هاى الكترونيكى نيز مى‏توان تعيين كرد كه مثلاً در جريان ادراك بصرى يا لامسه، چه بخش از مغز فعّال مى‏شود؛ ولى نتايج اين آزمايش بر نظريه قوا دلالت نمى‏كند، بلكه نشان مى‏دهد كه هر منطقه از مغز، براى ايجاد ادراكى خاص، شرط لازم و نه كافى است.50

2. انكار هويّت متافيزيكى سوژه

ادلمن سوژه را يك هويّت متافيزيكى يا عامل فرادست براى پيوند ادراكات نمى‏داند. او پيوند ادراكات را با ارتباطات بازگشتى بين شبكه‏هاى عصبى توضيح مى‏دهد كه منجر به شكل‏گيرى نقشه مغز مى‏شود.51 در اين رويكرد، نقشه جامع مغز توانايى تميز اطلاعات را برحسب موقعيت هركدام در فضاى پديدارى دارد؛ ولى با وجود اين، نمى‏تواند تغييرات غيرارادى را در سيستم عصبى گزارش دهد.

3. پى‏پديدارگرايى52

ادلمن با اصل بستار علّى53 كه به موجب آن هرچيز نتيجه فرايندهاى فيزيكى است، هرنوع كفايت علّى را از حالات ذهنى نفى مى‏كند و صرفا شبكه‏هاى نورونى را در ايجاد آگاهى مؤثر مى‏داند. او ظهور خواصّ آگاهى را با گشتار پديدارى توضيح مى‏دهد: «گشتار پديدارى مجموعه‏اى از تمايزهاى ذهنى به دست آمده در نتيجه فعاليت‏هاى نورونى است. گشتار پديدارى علّت فعّاليت‏هاى نورونى نيست، بلكه خاصيت هم‏زمان فعّاليت‏هاى نورونى است.»54

ادلمن معتقد است: با تحقيق در ساختار فيزيكى مغز، درمى‏يابيم كه خاصيت پديدارى، شبه‏پديده يا پى‏پديدار است. خاصيت پديدارى فى‏نفسه مشكلى در راه توجيه فيزيكاليستىِ آگاهى ايجاد نمى‏كند، زيرا نتيجه‏اى فرعى از فعّاليت نورونى مغز است. همان‏طور كه سايه اشيا فاقد نقش علّى است، آگاهى نيز تأثيرى در سازوكار مغز براى ايجاد رفتار ندارد.

4. نقد روان‏شناسى عاميانه

روان‏شناس عاميانه،55 براى تبيين رفتار، از حالات ذهنى استفاده مى‏كند؛ زيرا او اوّلاًوجود حالات ذهنى مثل تمايل، باور، و گرايشِ گزاره‏اى را مفروض مى‏گيرد و ثانيا براى حالات ذهنى، نقش علّى لحاظ مى‏كند. از فحواى سخن ادلمن چنين برمى‏آيد كه حالات ذهنى صرفا نام‏هايى بى‏محتوا هستند كه دلالت بر هيچ هويّت واقعى نمى‏كنند؛ زيرا به عقيده او، فقط نورون‏ها شأن علّى دارند. البته، ادلمن مفروض گرفتن نقش علّى براى حالات ذهنى را توهّمى سودمند براى تبيين‏هاى روان‏شناختى در زبان عادى مى‏داند.56 ادلمن مثل دنيل دنت ابزارانگار است؛ به اين معنا كه مفاهيم روان‏شناسىعاميانه با اينكه هيچ مدلولى ندارد، ولى مى‏تواند ابزار مفيدى براى تبيين رفتار انسان در زندگى اجتماعى باشد. در اين رويكرد، حتى مكاتب فلسفى و ارزش‏هاى متعالى اخلاق نيز ترفندهايى براى انطباق با محيط است؛ زيرا انسان بدون وضع قوانين و قراردادهاى اجتماعى نمى‏تواند بقاى خود را در فرايند تكامل تضمين كند.57

نقد و بررسى

اوّل: تامس نيگل اختلاف بين خواصّ ذهنى و فيزيكى را با تأكيد بر حيث سوبژكتيو تجربه توضيح مى‏دهد. به عقيده او، هركس تجربه را به صورت پديده‏اى آزمايشگاهى و ابژكتيو در نظر بگيرد، آن را از ماهيت واقعى خود كه «سوبژكتيو بودن» است، منتزع مى‏كند. موضوعات علم فيزيكْ حيثيت «آنجايى» دارد، يعنى به عنوان واقعيت ابژكتيو در مرتبه‏اى مستقل از منظر يا چشم‏انداز خاصّ انسان‏ها واقع مى‏شود؛ ولى تجربه با حيات درونى و «اينجايى» سوژه همان چيزى مى‏شود كه هست. از آنجا كه نحوه دلالت مفاهيم ذهنى و فيزيكى و شرايط تعيين مصداق هركدام متفاوت است، نظريه دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها و شكاف تبيينى به بحث‏هاى مفهومى سوق مى‏يابد. در واقع، اين سؤالات كه چرا درد با تحريك عصب cو نه هر عصب ديگرى ايجاد مى‏شود يا چرا عصب c احساس درد را با فلان خواصّ پديدارى و كيفى به ما القا مى‏كند و يا چگونه مى‏توان درد را همان تحريك عصب cدانست (در حالى كه نحوه دلالت اين مفاهيم و شرايط تعيين مصداق هركدام فرق مى‏كند)، مؤيّد اين مطلب است كه نظريه دوگانه‏انگارى ويژگى‏ها و شكاف تبيينى، جنبه مفهومى دارد. ادلمن مى‏پندارد كه بحث اصلى در شكاف تبيينى اين است كه علم، با توصيفات خود، نمى‏تواند احساسى را با كيفيت ذهنى خاص براى فاعل شناسايى ايجاد كند؛ مثلاً با ارائه توصيف دقيق از آن شرايط علّى كه منجر به طوفان مى‏شود، احساس سرما به فاعل شناسايى القا نمى‏شود. به نظر مى‏رسد كه ادلمن هسته اصلى شكاف تبيينى را متوجه نشده و با مسئله‏اى مفهومى برخورد مصداقى كرده است. توضيح آنكه انتظار نيگل اصلاً اين نيست كه توصيفات علمى، تجربه‏اى را در ما ايجاد كند؛ بلكه او در پى چارچوب جديد مفهومى براى تبيين رابطه ذهن و بدن است. اينكه ادلمن پژوهش در مكانيسم علّى مغز را جايگزين مسئله شكاف تبيينى مى‏كند، به معناى ناديده گرفتن گفتمان ذهنى به نفع گفتمان فيزيكى است. در واقع، او محمولات روان‏شناختى را نوعى توهّم سودمند براى ادامه حيات مى‏داند، اختلاف بين خواصّ ذهنى و فيزيكى را از حيث مفهومى و انتولوژيك ناديده مى‏گيرد، و شكاف تبيينى را كه يك مسئله تجربى ـ مفهومى است، در جهت بينش علمى كنار مى‏گذارد. لازم است كه ادلمن براى منحل كردن شكاف تبيينى به عنوان يك مسئله فلسفى، حدّاقل برداشت روشن و دقيقى از آن داشته باشد تا مباحث مفهومى و مصداقى را خلط نكند. دانشمندان در تحقّق هر پديده معمولاً به شرايط علّى توجه مى‏كنند و به دلالت‏هاى مفهومى آن پديده بى‏اعتنا هستند، امّا فلاسفه براثر توجه به مفاهيمْ از مصاديق غافل مى‏شوند؛ ولى راه‏حلّ ميانه اين است كه محقّق بتواند هر دو زاويه ديد را داشته باشد تا مرز بين فلسفه و علم را مخدوش نكند.

دوم: ادلمن، براى تبيين آگاهى اوّليه و برتر، از اصل انتخاب طبيعى در نظريه داروين استفاده مى‏كند. حافظه مقوله‏اى ارزش‏گذار كه به نظر ادلمن يكى از مؤلّفه‏هاى آگاهى اوّليه است، با اصل انتخاب طبيعى توجيه مى‏شود. براثر مواجهه ارگانيسم با محيط، به تدريج، تغييراتى در توان سيناپسى شبكه‏هاى عصبى ايجاد مى‏شود و نقش حافظه مقوله‏اى ارزش‏گذار اين است كه اوّلاً بر اساس اصل انتخاب طبيعى، فقط تغييراتى را حفظ و تقويت كند كه به نفع موجود زنده است و ثانيا در موقعيت‏هاى مشابه، تغييرات سيناپسى را بازآفرينى نمايد. ادلمن آگاهى برتر را نيز با انتخاب طبيعى توضيح مى‏دهد؛ بدين ترتيب كه انسان براى سخن گفتن، به تدريج، از حنجره استفاده كرد و مهارت زبانى لازم را براى زندگى اجتماعى به دست آورد. به نظر مى‏رسد كه ادلمن يكى از كاركردهاى اصلى آگاهى برتر را كه همان اراده آزاد است، ناديده مى‏گيرد. اراده‏اى كه منجر به تصرّف در مادّه، ابزارسازى، و درك ارزش‏هاى اخلاقى مى‏شود، لازمه خودآگاهى است كه فقط در انسان تحقّق مى‏يابد. اراده آزاد به جهت تأثيرى كه در عالم دارد، هويّتى انتولوژيك محسوب مى‏شود و نمى‏توان آن را با مقوله زبان توجيه كرد. امّا آيا به راستى هنجارهاى اخلاقى صرفا قرارداد انسان‏ها براى حفظ حيات در فرايند تكامل بوده است؟

تلاش ادلمن اين است كه به پيروى از داروين، انتخاب طبيعى را جايگزين اراده آزاد كند؛ زيرا در رويكرد علمى، اختيار يا اراده آزاد توهّمى بيش نيست. از اين‏رو، بايد همه‏چيز را با دترمينيسم طبيعى تبيين كرد؛ ولى به نظر مى‏رسد كه اراده آزاد يك حقيقت اوّليه و مبنايى است كه تبيين منطقى و علمى را برنمى‏تابد، زيرا حتى در اصل انتخاب طبيعى هم مى‏توان ردّپايى از اراده آزاد را ديد. در تحليل نهايىِ اينكه چرا در انتخاب طبيعى فقط آن تغييرات عصبى تقويت مى‏شود كه به حفظ حيات ارگانيسم مى‏انجامد، به اين پاسخ مى‏رسيم كه: «ارگانيسم مى‏خواهد زنده بماند.» بنابراين، اراده معطوف به حيات يك اصل اوّليه و مبنايى است كه قابل تبيين منطقى و علّى نيست. شايد گفته شود كه اراده مربوط به موجودى است كه دست به گزينش عقلانى مى‏زند؛ پس، به جاى اراده، بايد از «ميل به حيات» سخن بگوييم. در پاسخ، مى‏توان گفت: اراده مقول به تشكيك است كه شامل «ميل به حيات» تا پيچيده‏ترين ترجيحات عقلانى و اخلاقى مى‏شود. ضمن آنكه دترمينيسم طبيعى اصل موضوعه است و تنها دليل براى ترجيح آن بر اراده آزاد، فايده علم در ساده‏سازى واقعيت و ابزارسازى است. از آنجا كه در علوم طبيعى استفاده از قوانين دترمينيستى صرفا با فوايد عملى توجيه مى‏شود، هيچ استبعادى وجود ندارد كه براى ارائه تبيينى بى‏غرضانه، منسجم، و جامع از «حيات»، به سراغ فلسفه برگسون58 برويم كه مبتنى بر اراده آزاد است. البته اگر نظريه ادلمن در حدّيك برنامه علمى باقى مى‏مانْد، لازم نبود كه فلسفه برگسون را بديل آن بدانيم؛ ولى ادلمن با نظريه تكامل درباره ماهيت انسان، روان‏شناسى، و ارزش‏هاى اجتماعى و اخلاقى اظهارنظر مى‏كند و از اين جهت، پاى خود را از حوزه علوم طبيعى فراتر مى‏گذارد.

برگسون قواى معرفتى انسان را هوش و شهود مى‏داند: هوش براى ساده كردن واقعيت و ابزارسازى، حيات را مقوله‏بندى مى‏كند؛ ولى شهود، حيات را يك كلّ منسجم مى‏يابد. عملكرد هوش با نگرش پراگماتيستى علم قابل توجيه است؛ ولى شهود ابزار موثّقى براى دست‏يابى به فهمى منسجم، هماهنگ، و بى‏غرض از حيات محسوب مى‏شود. ما مرتبه‏اى از حيات را كه همان وجدان اخلاقى آزاد است، شهودا در خود مى‏يابيم؛ همچنين، استمرار بين حالات درونى را درك مى‏كنيم. بر اساس اين تلقّى شهودى، مى‏توان گفت كه حيات نيز تحوّلى خلّاق، مستمر، و دگرگون‏شونده است كه در يك مرحله به شكل گياه ظاهر مى‏شود كه انرژى را مستقيما از زمين دريافت مى‏دارد و بعد به صورت حيوان درمى‏آيد كه براى به دست آوردن انرژى بايد مجهّز به سيستم عصبى و حركتى شود و نهايتا در وجدان اخلاقى انسان تبلور مى‏يابد. جريان حياتْ از مادّه ـ كه موضوع قوانين دترمينيستى است ـ آغاز، و به وجدان اخلاقى انسان منتهى مى‏شود؛ پس، آفرينندگى و خلّاقيت كه صفت اصلى حيات است، در وجدان انسان ظهور مى‏كند. حيوان، نوعى اختيار دارد؛ ولى وجدان او خوابناك و نيم‏خفته است. امّا، انسان موجودى خودآگاه است و هنجارهاى اخلاقى را درك مى‏كند.59

نظريه ادلمن كه در راستاى برنامه تحقيقاتى داروين است، نمى‏تواند ضرورت آگاهى برتر در انسان را تبيين كند. در واقع، آگاهى انسان مى‏توانست در حدّ يك آميب يا خرگوش باشد و اصلاً چه ضرورتى داشت كه انسان به خودآگاهى برسد تا دركى از اخلاقيات پيدا كند. برگسون ضرورت آگاهى برتر در انسان را با تلاش حيات براى انعكاس آفرينندگى و خلّاقيت توجيه مى‏كند. البته، اين تبيين براى كسانى كه بينش الهى دارند قانع‏كننده نيست؛ ولى به هر حال، برگسون ـ در مقايسه با ادلمن ـ تصوير جامع‏تر و منسجم‏ترى از حيات ارائه مى‏دهد.

سوم: ادلمن آگاهى اوّليه را با حافظه تبيين مى‏كند؛ در حالى كه بدون آگاهى اوّليه، حافظه هيچ كاركردى ندارد. بديهى است كه بايد ابتدا دركى از عالم واقع صورت گيرد و بعد تغييراتى در توان سيناپسى شبكه‏هاى عصبى ايجاد شود. به نظر مى‏رسد كه آگاهى، عنصرى اوّليه و مبنايى است؛ تمام كاركردهاى ذهن مثل حافظه، پيوند، پردازش اطلاعات و... ـ شأنى از شئونات آگاهى هستند. ادلمن تلاش مى‏كند كه تبيين فيزيكاليستى از آگاهى ارائه دهد، ولى آگاهى را در كاركردهاى مغز مفروض مى‏گيرد. با توجه به اينكه ادلمن پديده آگاهى را مفروض مى‏گيرد، اين سؤال مطرح است كه: آيا آگاهى صرفا مبناى زيستى دارد؟

در ضمن، ادلمن آگاهى را با نقشه يا الگويى يكسان مى‏گيرد كه از مجموعه بازنمايى‏هاى مغز فراهم شده است. او براى منصرف كردن ذهن مخاطب از طرح اين سؤال كه آيا واقعا آگاهى با الگوى حاصله از بازنمايى‏هاى مغز يكسان است، سخنى بى‏معنا از جيمز مى‏آورد مبنى بر اينكه: «انديشه‏ها خودشان انديشنده هستند.» گزاره «انديشه‏ها خودشان انديشنده‏اند» بى‏معناست؛ زيرا بديهى است كه انديشه فعّاليت انديشنده است و مجموعه بازنمايى‏هايى كه به ايجاد الگو يا نقشه مغزى مى‏انجامد، موضوعى براى شناختن است، نه اينكه «من شناسنده» باشد. به عبارت ديگر، مغز در مواجهه با اشيا دچار تغييراتى مى‏شود و اين تغييرات را با الگويى هماهنگ در معرض «آگاهى» قرار مى‏دهد. پاسخ به اين سؤالات كه واقعا «آگاهى» چيست و چگونه ايجاد مى‏شود، در نظريه ابداعى ادلمن يافت نمى‏شود؛ زيرا او آگاهى را مفروض مى‏گيرد. شايد ادلمن همان‏طور كه پديدارى بودن تجربه را با گشتار دفعى توضيح داد، بگويد كه همكارى مقوله‏بندى ادراكى و حافظه ارزش‏گذار دفعتا به آگاهى اوّليه منجر مى‏شود؛ ولى اين پاسخ قانع‏كننده نيست، زيرا متوسّل شدن به ترفندى مثل «ظهور دفعى» به منزله انصراف از آن ديدگاه فيزيكاليستى است كه مى‏خواهد مكانيسم علّى همه‏چيز را دقيقا توضيح دهد.

اعتراف به اينكه فيزيولوژى زمينه مادّى ظهور آگاهى را بررسى مى‏كند، ولى نمى‏تواند آگاهى را به خودى خود تبيين نمايد، زمينه‏ساز بازگشت به نظريه حكماست كه روش مطمئن براى شناخت آگاهى را علم حضورى مى‏دانستند. از آنجا كه رويكرد سوم شخص و عينى براى شناخت آگاهى كارايى ندارد، مى‏توان گفت كه ماهيت آگاهى با علم حضورى درك مى‏شود.

چهارم: به نظر مى‏رسد كه ادلمن تلقّى درك صريح و متمايزى از حافظه ندارد. آيا حافظه مقولى ارزش‏گذار صرفا جنبه زيستى دارد يا همان حافظه‏اى است كه از آن فهم درون‏نگرانه داريم و مهم‏ترين عملكرد آن يادآورى خاطرات است؟ اگر حافظه منحصر به مهارت شبكه نورونى باشد، فعّاليتْ غيرارادى خواهد بود؛ ولى با توجه به اينكه ما بسيارى از خاطرات خود را آگاهانه به ياد مى‏آوريم، حافظه را نمى‏توان با مهارت شبكه‏هاى نورونى تبيين كرد. از اين گذشته، ادلمن چگونه به حافظه مقولى ارزش‏گذار پى برده است؛ در حالى كه تنها روش فهم حافظه و عملكردهاى آن، درون‏نگرى است؟! به نظر مى‏رسد كه او حافظه مقولى ارزش‏گذار را مفروض مى‏گيرد و از اين جهت، برخلاف برنامه علمى خود عمل مى‏كند كه هرچيز بايد با مويّدات تجربى اثبات شود.

پنجم: ادلمن حافظه مقولى ارزش‏گذار و مقوله‏بندى ادراكى را مولّفه‏هاى آگاهى اوّليه مى‏داند. بنا به تعريف ادلمن، آگاهى اوّليه به معناى تأثيرپذيرى ناآگاهانه از عوامل محيطى است. به نظر مى‏رسد كه اگر آگاهى اوّليه را صرف تأثيرپذيرى از محيط بدانيم، هيچ نقشى در حيات موجود زنده نخواهد داشت؛ زيرا آگاهى اوّليه در صورتى به فعّاليت حياتى منجر مى‏شود كه عنصر تشخيص و ارزيابى آگاهانه را در آن لحاظ كنيم. عملاً از تعامل حافظه ارزش‏گذار و مقوله‏بندى ادراكى چيزى بيشتر از آگاهى اوّليه حاصل مى‏شود. حافظه ارزش‏گذار به عمل و حركت منجر مى‏شود؛ مشروط به اينكه ارگانيسم تجربه كنونى را تشخيص دهد و آن را با تجارب قبل مقايسه كند. مقوله‏بندى ادراكى هم كه مربوط به درك ثابت حيوان از اشياست، از راه مقايسه تجربه كنونى ارگانيسم با تجارب قبل، به حركت و عمل مى‏انجامد.

با توجه به اينكه آگاهى اوّليه ـ بدون تشخيص و ارزيابى ـ منجر به فعّاليت حياتى نمى‏شود، مى‏توان گفت كه تفكيك آگاهى اوّليه از ترجيح عقلانى، جنبه فلسفى و نه زيستى دارد. با تحليل بيشتر، مى‏توان دريافت كه آگاهى اوّليه منطقا و نه زمانا مقدّم بر مراتب بالاتر آگاهى است؛ يعنى عملاً نمى‏توان آگاهى اوّليه را از ترجيح عقلانى جدا كرد، ولى منطقا مى‏توان اين تمايز را انجام داد. بدين ترتيب، ادلمن كه مى‏خواست يك تبيين زيستى از آگاهى و شئون آن ارائه دهد، قدمى فراتر از فلاسفه قديم نمى‏نهد كه براى تبيين امور از فرضيات مابعدالطبيعى استفاده مى‏كردند.

ششم: ادلمن براى توضيح عملكرد حافظه، به جاى «تداعى»، از «بازآفرينى شبكه‏هاى عصبى» استفاده مى‏كند. به نظر مى‏رسد كه ارتباط معناشناختى بين مفاهيم و خاطرات ذهنى در گرو شيوه زندگى، الگوهاى زبان‏شناختى، و شرايط فرهنگى هر شخص است؛ پس، بر حافظه، قوانين هنجارين و نه علّى حاكم است و براى تبيين عملكرد حافظه بايد به جاى «بازآفرينى»، از مفهوم «تداعى» استفاده كنيم كه صبغه روان‏شناختى دارد.

ادلمن چگونه به اين نتيجه رسيده است كه حافظه صرفا مهارت زيستى مغز براى بازآفرينى چيزى شبيه تجارب قبل و نه خود آن تجارب است؟! درون‏نگرى ابزار تعيين اين است كه چيزى شبيه تجربه قبل بازآفرينى مى‏شود؛ ولى ادلمن كه درون‏نگرى را منبع معرفتى مطمئنى براى تبيين آگاهى نمى‏داند، نمى‏تواند مدّعى شود كه در حافظه، چيزى شبيه تجارب قبل و نه خود آنها بازآفرينى مى‏شود.

ادلمن حافظه را صرفا مهارت شبكه عصبى و نه مخزنى براى انباشتن خاطرات مى‏داند؛ ولى بر اساس دانش روان‏كاوى، دورترين خاطرات در لايه ناخودآگاه ذهن بشر ذخيره مى‏شود.

هفتم: ادلمن مدّعى است كه با تعامل مقوله‏بندى ادراكى، حافظه مقوله‏اى ارزش‏گذار، و نقشه مغز، آگاهى اوّليه شكل مى‏گيرد كه خواصّ سه‏گانه التفاتى، استمرار زمانى، و يك‏پارچگى را دارد.

اينكه آگاهى حيث التفاتى دارد، يعنى همواره بر چيز يا مقوله‏اى ثابت دلالت مى‏كند. آگاهى حيث التفاتى دارد؛ زيرا مقوله‏بندى ادراكى، پديده‏ها را به مقولاتى ثابت و قابل التفات تبديل مى‏كند. بنا به نظريه تكامل داروين، غايت آگاهى اوّليه اين است كه ارگانيسم ادامه حيات بدهد. ارگانيسم براى ادامه حيات بايد خصوصيات كاركردى و رفتارى مناسب را كسب كند كه اين مستلزم حافظه است؛ پس، در حصول غايت آگاهى اوّليه، حافظه نقش اساسى دارد. به نظر مى‏رسد كه ادلمن فقط به نقش حافظه براى تحقّق غايت آگاهى ـ كه بر اساس نگرش داروينيستى او حفظ حيات ارگانيسم است ـ اشاره مى‏كند، ولى به نقش حافظه در تحقّق فى‏نفسه آگاهى توجه ندارد. تنها در يك صورت مى‏توان نقش حافظه را در تحقّق آگاهى پذيرفت كه آگاهى را مطلق يادگيرى بدانيم كه اين‏هم درست نيست؛ زيرا يادگيرى صرفا يكى از كاركردهاى آگاهى است و تمام ماهيت آن را بيان نمى‏كند.

هشتم: ادلمن پيوند ادراكات را با شليك هم‏زمان شبكه‏هاى عصبى و تشكيل نقشه يا الگويى در مغز توضيح مى‏دهد. اين ناهمخوانى درونى در ديدگاه ادلمن ديده مى‏شود كه شبيه‏سازى كامپيوترى از عملكردهاى ذهن را نمى‏پذيرد، ولى با طرح نقشه‏هاى مغز كه تركيبى از بازنمودهاى مختلف حسّى است ـ تلويحا ـ از يك فضاى مجازى كه خاصّ مدل محاسباتى و نه زيستى ذهن است، مسئله پيوند ادراكات را توضيح مى‏دهد.

نهم: ادلمن معتقد است كه با شليك هم‏زمان نورون‏ها و عمليات بازآفرينى شبكه‏هاى نورونى، آگاهى به شكل صحنه‏اى يك‏پارچه درمى‏آيد. اين رويكرد تلويحا به ايده‏اى در الكترونيك اشاره دارد كه هرچه تعداد واحدهاى تشكيل‏دهنده صفحه نمايش بيشتر باشد، تصوير شفاف‏تر به نظر مى‏رسد. در نقد ادلمن بايد گفت كه او بين انطباع حسّى و ادراك فرق نمى‏گذارد. انطباع حسّى از به هم پيوستن واحدهايى تشكيل مى‏شود كه ريشه در برانگيختگى نورون‏ها دارد؛ ولى ادراكْ بسيط است.

از آنجا كه ادراك از سنخ علم حضورى است، براى كشف خصوصيات آن بايد از درون‏نگرى استفاده كرد؛ به اين طريق كه هركس با اندك تأمّلى در خود مى‏فهمد كه ادراك در يك آنِ بسيط حاصل مى‏شود، به همين خاطر متشكّل از اجزا نيست.

دهم: نقشه يا الگوى مغزى كه از بازنمايى‏هاى مختلف حاصل شده است، صرفا به عنوان موضوع بى‏واسطه آگاهى و نه خودِ آگاهى مطرح است و بايد در معرض نقشه‏اى جامع‏تر قرار بگيرد تا آگاهى ما از شى‏ء خارجى تحقّق يابد. آگاهى كه بر ابژه خارجى دلالت مى‏كند با موضوع آگاهى متفاوت است؛ ولى ادلمن با اشاره به جمله‏اى بى‏معنا از جيمز كه «انديشه‏ها خودشان انديشنده‏اند»، از تمايز من شناسنده، آگاهى و موضوع آن، صرف‏نظر مى‏كند. اگر وجود من انديشنده را نپذيريم، لازم مى‏آيد كه هر نقشه يا الگوى مغزى نياز به نقشه‏اى جامع‏تر داشته باشد و اين الگوى اخير نيز براى الگويى بالاتر از خود حضور يابد و اين روند تا بى‏نهايت ادامه خواهد يافت و هيچ‏وقت به ظهور آگاهى كه جنبه حكايتگرى از خارج داشته باشد، نمى‏انجامد.

يازدهم: در سطح روان‏شناسى، مى‏توان حالات ذهنى را علّت رفتار دانست؛ نبايد علّيت ذهنى را به علّيت فيزيكى تحويل برد. در واقع، علّيت ذهنى و فيزيكى مشتمل بر زنجيره‏اى متمايز از رويدادها هستند و نبايد يكى را به ديگرى فروكاست.60 اصلموضوعه ادلمن يكى دانستن علّيت ذهنى و فيزيكى است؛ در حالى كه ما بالوجدان حالات ذهنى را علّت اعمال و رفتار خود مى‏يابيم. هر عمل در بستر مجموعه‏اى از خواسته‏ها و تمايلات شكل مى‏گيرد؛ مثلاً در گزاره «x به علّت سردرد آسپرين خورد»، x برحسب اينكه احساس سردرد مى‏كرد، مى‏دانست كه آسپرين براى رفع آن مفيد است، و اطلاعاتى درباره چگونگى دست‏يابى به آسپرين داشت، اين كار را انجام داد.

پى‏پديدارگرايى منجر به ابزارانگارى مى‏شود؛ به اين معنا كه حالات ذهنى مثل تمايل، باور، و گرايش‏هاى گزاره‏اى وجود ندارند و صرفا اصول موضوعه‏اى براى تبيين روان‏شناختى هستند. در نقد ابزارانگارى، مى‏توان گفت كه «حالات ذهنى» ابزارى براى تبيين روان‏شناختى نيست، بلكه شأن وجودشناختى دارد؛ زيرا انسان به عنوان عامل فعّال، با افكار و خواسته‏هاى خود، چهره جهان را تغيير مى‏دهد.61

نتيجه‏گيرى

به نظر مى‏رسد، تا آگاهى در كار نباشد، حافظه تحقّق نمى‏يابد؛ زيرا اگر اطلاعاتى از محيط كسب نشود، امكان ذخيره و بازيابى آن وجود ندارد. بنابراين، حافظه مسبوق به آگاهى است نه بالعكس. از سوى ديگر، ادلمن مسئله سوژه را با هم‏كنشى پيچيده‏اى كه بين شبكه‏هاى نورونى هست، توجيه مى‏كند؛ ولى اين سؤال مطرح است كه آيا با روى هم گذاردن بازنمودهاى ذهنى، سوژه متفكّر ساخته مى‏شود و اصلاً آيا بدون سوژه‏اى كه ناظر به فعّاليت‏هاى ذهنى باشد، مى‏توان عمل تفكّر را توضيح داد؟ به نظر مى‏رسد كه رويكرد عصب‏شناختى نمى‏تواند آگاهى را توجيه كند، بلكه آن را مفروض مى‏گيرد. وقتى كه آگاهى تبيين فيزيكاليستى را برنمى‏تابد، اين سؤال مطرح است كه آيا به راستى آگاهى شالوده صرفا زيستى دارد؟ شايد بهتر باشد كه مثل حكما، آگاهى را به معناى حضور امر مجرّد نزد مجرّد بدانيم كه كنش و واكنش‏هاى فيزيكى مغز، علّت اِعدادى آن محسوب مى‏شود. ادلمن ادّعا مى‏كند كه شكاف تبيينى در فلسفه ذهن شبه‏مسئله است. امّا از آنجا كه فلاسفه با طرح آن مى‏خواهند چارچوب نظرى و تجربى براى توضيح آگاهى ارائه دهند، برخلاف ديدگاه ادلمن، مسئله شكاف تبيينى همچنان به قوّت خود باقى است. در واقع، تحويل‏گرايى ـ چه از نوع ساده مثل نظريه اين‏همانىِ نوعى باشد و چه از نوع پيچيده كه در نظريه شبكه‏اى ادلمن ديده مى‏شود ـ نمى‏تواند اين شكاف معرفت‏شناختى را كه به مسئله دشوار آگاهى معروف شده است، پر كند: آگاهى چگونه از لايه‏هاى فيزيكى فاقد شعور برمى‏آيد؟

منابع

ـ ادلمن، جرآلد، زبان و آگاهى، ترجمه رضا نيلى‏پور، تهران، نيلوفر، 1387.

ـ ارسطو، درباره نفس، ترجمه على‏مراد داوودى، تهران، حكمت، 1378.

ـ برگسون، هانرى، تحوّل خلّاق، ترجمه على‏قلى بيانى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1371.

ـ كريپكى، سول اِى، نام‏گذارى و ضرورت، ترجمه كاوه لاجوردى، تهران، هرمس، 1381.

- Burge, Taylor, Foundation of Mind, New York, Oxford University Press, 2007.

- Chalmers, David, "Facing up to the problem of consciousness", in Jonayhan Shear (ed), Explaining Consciousness, Massachusetts, Institute of Technology, 1997.

- Chalmers, David, Conscious Mind; in Search of a Fundamental theory, New York and Oxford, Oxford University Press, 1995.

- Churchland, Patricia Smith, "Reductionism and Anti reductionism in Functionalist theories of Mind", in Brian Beakley & Peter Ludlow (eds), Philosophy of Mind/Classical Problem/Contemporary Issues, Mit Press, 2006.

- Corbi, joseph & Joseph Prades, Minds, Causes and Mechanisms: A Case Against Physicalism, Oxford, Blackwell, 2000.

- Dennett, Daniel, "The cartesian theater and Filling in the stream of consciousnessin", in Nature of Consciousness, Ned Block, Owen Flangan and Guven Guzelder (eds), Nature of Consciousness, Massachusetts, Institute of technology, 1997.

- Edelman, Gerald.M, Second Nature; Brain Science and Human Knowledge, New Havan & London, Yale University Pres, 2006.

- Feigl, Herbert, "from "the Mental and the Physical"", in Brian Beakley & Peter Ludlow (eds), Philosophy of Mind/Classical Problem/Contemporary Issues, Mit Press, 2006.

- Hutto, Daniel, Beyond Physicalism, Amsterdam, John Benjamin Publishing Company, 2000.

- Kim, Jaegwon, Philosophy of Mind, Oxford, Westview Presss, 1998.

- Kriegel, Uriah, "Philosophical Theories of Consciousness: Contemporaray Western Perspectives", in Max Welmans & Susan Schneider (eds), The Blackwell Companion to Consciousness, Malden, Blackwell Publishing Press, 2007.

- Levine, Joseph, "Materialism and Qualia: The Explanatory Gap", in Timothy O'Connor & David Robb (ed), Philosophy of Mind; Contemporary Readings, Routledge, 2003.

- McGinn, Colin, "Can We Solve the Mind-Body Problem", in Ned Block, Owen Flangan and Guven Guzelder (eds), Nature of Consciousness, Massachusetts, Institute of technology, 1997.

- Nagel, Thomas, "What is it Like to Be a Bat?", in David. M Rosenthal (ed), Nature Of Mind, New York & Oxford, Oxford University Press, 1991.

- Searle, John, The Mystery of Consciousness, The New York review of books, 1997.


* استاديار گروه الهيات دانشگاه سمنان. sanaee@semnan.ac.ir

** استاديار گروه الهيات دانشگاه سمنان. دريافت: 21/10/89 ـ پذيرش: 27/1/90.

ahamzeian@semnan.ac.ir


1ـ جرآلد ادلمن Gerald Edelman متولّد 1929 در شهر نيويورك است. او سال 1960 تحصيلات خود را در پزشكى تمام مى كند و فعاليت علمى و تحقيقاتى را از سر مى‏گيرد. او از 1966 تاكنون در دانشگاه راكفلر در حال تدريس و تحقيق است. او را به عنوان عضو آكادمى ملى علوم، عضو جامعه شيمى‏دانان آمريكا و دستيار برنامه‏هاى تحقيقاتى نوروساينس در مؤسسه تكنولوژى ماسوچست مى‏شناسند. ادلمن به خاطر تحقيقات خود در علم پزشكى كه در قالب بيش از پانصد مقاله و كتاب انتشار يافته است، جايزه نوبل را در 1972 دريافت مى كند. از بين آثار او، مى‏توان به آثار زير اشاره كرد: طبيعت دوم: علم مغز و دانش انسان، اكنون به ياد مانده: يك نظريه بيولوژيكى از آگاهى، و بى‏كران‏تر از آسمان: موهبت پديدارى آگاهى كه اثر اخير با عنوان «زبان و آگاهى» به فارسى ترجمه شده است.

2ـ ادلمن در مقدّمه كتاب طبيعت دوم، هدف از تحقيقات خود درباره آگاهى را اين‏طور بيان مى كند: «رابطه بين رويدادهاى ذهنى و فيزيكى را توضيح خواهيم داد و برخى از معمّاهاى فلسفى حل نشده را وضوح مى‏بخشيم. ديگر به تحقيق در دوگانه‏انگارى، همه روان‏انگارى و رازانگارى بها نمى‏دهيم... با ديدگاهى كه درباره جايگاه خود در نظم طبيعى داريم، بهتر مى‏توانيم اين موضوعات را توضيح دهيم. ما مى‏توانيم نظريه داروين را تقويت كنيم و ذهن بشر را نتيجه انتخاب طبيعى بدانيم و به موجب آن، برنامه تحقيقاتى او را كامل كنيم.»

Gerald Edelman, Second Nature; Brain Science and Human Knowledge, p. 9.

3Property dualism.

42. Explanatory gap.

5ـ در اوايل قرن بيستم، تحت تأثير پوزيتيويسم منطقى و فروكاستن قوانين شيمى به فيزيك، برخى از فلاسفه به اين فكر افتادند كه روان‏شناسى را به فيزيولوژى تحويل ببرند كه اين به نظريه اين‏همانىِ نوعى انجاميد

(Herbert Feigl, from "the Mental and the Physical" in Philosophy of Mind/Classical Problem/Contemporary Issues, p. 230)

منظور از اين‏همانىِ نوعى اين است كه يك حالت ذهنى مثل درد ضرورتا با نوعى از حالت فيزيكى مثل شليك عصب cيكسان است

Thomas Nagel, The Structure of Science: Problems in the Logic of Scientific Explanation, p. 343-463).

6Kripke.

7ـ سول اى كريپكى، نام‏گذارى و ضرورت، ترجمه كاوه لاجوردى، ص 166ـ174.

8Thomas Nagel.

9Subjective.

10Thomas Nagel, "What is it Like to Be a Bat?" in David. M Rosenthal (ed), Nature Of Mind, p. 422.

11Joseph Levine.

12Joseph Levine, "Materialism and Qualia:The Explanatory Gap" in Timothy O'Connor & David Robb(ed), Philosophy Of Mind; Contemporary Readings, p. 431.

13ـ براساس رازانگارى Mysterianism وجودشناختى، آگاهى ذاتا يك پديده رمزآلود است و به هيچ وجه نمى‏توان پرده از واقعيت آن برداشت؛ ولى رازانگارى معرفت‏شناختى مى‏گويد كه پيچيده بودن آگاهى يك امر ذاتى نيست، بلكه به ضعف مفهومى و ابزارى ما برمى‏گردد. مك گين رازآلود بودن آگاهى را ناشى از انسداد شناختى مى‏داند؛ يعنى براى ما انسان‏ها مقدور نيست كه از پديده آگاهى رمزگشايى كنيم: «ما براى مدت طولانى تلاش كرده‏ايم كه مسئله ذهن ـ بدن را حل كنيم، ولى سرسختانه در برابر تلاش‏هاى ما مقاومت كرده است... به نظر من، زمان آن رسيده است صادقانه بپذيريم كه نمى‏توان سر از اين راز گشود»

Colin McGinn, "Can We Solve the Mind-Body Problem" in Ned Block, Owen Flangan and Guven Guzelder (eds), Nature of Consciousness, p. 529).

14ـ جرآلد ادلمن، زبان و آگاهى، ترجمه رضا نيلى‏پور، ص 40ـ41.

15Gerald M. Edelman, Second Nature; Brain Science and Human Knowledge, p. 72.

16ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 35ـ36.

17Introspection.

18Awareness.

19Uriah Kriegel, "Philosophical Theories of Consciousness: Contemporaray Western Perspectives" in, Max Welmans & Susan Schneider (eds), The Blackwell Companion to Consciousness, p. 48.

20ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 36.

21Intentionality.

22TNGS.

23ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 44.

24Developmental selection.

25Experimental selection.

26Value systems.

27ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 70.

28Value-category memory.

29 Perceptual categorization.

30 Synaptic strength.

31Hippocampus.

32ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 50ـ51.

33Represent.

34ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 82ـ83.

35ـ ارسطو، درباره نفس، ترجمه على‏مراد داودى، ص 240ـ246.

36John Searle, The Mystery of Consciousness, p. 41-42.

37ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 108.

38ـ ماشين تورينگ Turing Machine يك مدل انتزاعى است كه توسط آلن تورينگ ابداع شده و الگوى ساده‏اى براى پى بردن به عملكرد ماشين‏هاى محاسباتى مثل كامپيوتر است. ماشين تورينگ سه مؤلفه دارد: 1) يك نوار كه به تعدادى مربع تقسيم شده و در طرف راست و چپ امتداد يافته است؛ 2) يك اسكنر ـ چاپگر كه به آن هِد (Head) نيز مى گويند و هر لحظه روى يكى از مربع‏ها مى‏ايستد؛ 3) مجموعه محدودى از حالات درونى مثل يك q0، q1و...؛ 4) الفباى محدودى متشكّل از نمادها مثل b1... bn. هر لحظه فقط يك نماد بر روى مربع ظاهر مى‏شود و ماشين را به حالتى خاص مى‏برد. جدولى كه مشتمل بر قواعدى معيّن است، تعيين مى‏كند كه ماشين در هر لحظه چه كارى انجام دهد؛ يعنى با توجه به يك ورودى، خروجى مشخّص داشته باشد و به يك حالت خاص برود. ماشين بر اساس حالت درونى و نمادى كه اسكن مى‏كند؛ فعاليت‏هاى زير را انجام مى‏دهد: الف) هِد نمادى را جايگزين نماد ديگر مى‏كند و اين مسبوق به پاك كردن نماد قبل است؛ ب) ماشين با توجه به دستورالعمل به سمت راست يا چپ نوار مى‏رود و با تمام شدن محاسبه به حالت سكون يا استراحت وارد مى‏شود؛ ج) ماشين با ارائه خروجى به حالت درونى جديد مى‏رود. اين نوع كاركردگرايى كه ريشه در نظريات هوش مصنوعى دارد، هر موجود ذهن‏مند را به عنوان يك ماشين تورينگ در نظر مى‏گيرد.

Jaegwon Kim, Philosophy of Mind, p. 80-82.

39Gerald Edelman, Second Nature; Brain Science and Human Knowledge, p. 129-130.

40ـ تجارب اصولاً وصف‏ناپذيرند؛ ولى مى‏توان آنها را بر حسب روابط هندسى، شباهت و تفاوت، شدّت و ضعف و... مقايسه نمود. هر تجربه پديدارى، ساختارى دارد كه با تجربه‏اى ديگر مقايسه مى‏شود؛ مثلاً تجربه ما از يك رنگ كيفيتا متفاوت با رنگ ديگر است، ولى رنگ‏ها با هم تركيب مى‏شوند: يا مكمل هم‏اند يا ساختار پديدارى چندبعدى مثل قرمز ـ نارنجى دارند.

41David Chalmers, op.cit, p. 268.

42Remembered present.

43Normative.

44Self.

45Reentry.

46Gerald. M, Edelman, op.cit, p. 38.

47ـ در اين مورد، نظر ادلمن شبيه پاتريشا چرچلند است كه آگاهى برتر را محصول فعاليت‏هاى زبانى مى‏داند. به عقيده چرچلند مغز ما با فرايند تكامل شكل مى‏گيرد و عقلانيت هنجارين را بايد بر اساس كاربرد زبان تبيين كرد كه آن‏هم از يك‏سو طبيعى، و از سوى ديگر اكتسابى است

Patricia Smith Churchland, "Reductionism and Anti reductionism in Functionalist theories of Mind" in Brian Beakley & Peter Ludlow (eds), Philosophy of mind/classical problem / contemporary issues, p. 162.

48Modularity.

49ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 59.

50ـ نفى نظريه پيمانه‏اى مغز در مدل ادلمن، يادآور نظريه «بازنمايى توزيع‏شده» از دنيل دنت است؛ بدين نحو كه تعدادى از نورون‏هاى مربوط به بينايى در بخشى از مغز تجمع مى‏يابد؛ ولى درك بصرى با شليك هم‏زمان نورون‏هاى بى‏شمار ـ كه در مناطق مختلف مغز توزيع شده است ـ حاصل مى‏شود

Daniel Dennett, "The cartesian theater and Filling in the stream of consciousnessin" in Nature of Consciousness, Ned Block, Owen Flangan and Guven Guzelder (eds), p. 85.

51ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 72ـ75.

52ـ پيش‏فرض اصلى پى‏پديدارگرايى اين است كه حيطه فيزيكاليسم كاملاً بسته است؛ يعنى اينكه در زنجيره علّى وقايع، فقط پديده‏هاى فيزيكى تأثير دارند Jaegwon Kim, op.cit, p. 232. از سوى ديگر، در فيزيكاليسم، علّيت ذهنى همان علّيت فيزيكى است؛ زيرا حالت ذهنى برآمده از شرايط فيزيولوژيك مغز است و در عين حال، حالت ذهنى، مشخّصه‏هايى دارد كه به خواص فيزيكى مغز تحويل نمى‏يابد. از آنجا كه فيزيكاليسم سيستمى بسته است و براى تبيين پديده‏ها از هيچ عامل يا قانون غيرفيزيكى استفاده نمى‏كند، براى دفاع از تماميت اين سيستم و دخالت ندادن هيچ پديده غيرفيزيكى، كفايت علّى را از حالات ذهن نفى مى‏كند

(Joseph Corbi & Joseph Prades, Minds, Causes and Mechanisms: A Case Against Physicalism, p. 16.)

اين تصوّر در نگرش فيزيكاليستى وجود دارد كه مسير علّيت فيزيكى، از امر ذهنى به فيزيكى يا بالا به پايين نيست و از سوى ديگر، علّيت فيزيكى نبايد به صورت تعيّن چندعاملى باشد؛ يعنى حالت ذهنى و فيزيكى نمى توانند توأمان، و با همكارى هم، پديده‏اى را ايجاد كنند (Ibid, p. 164). با توجه به اين مقدّمات است كه ادلمن، به نظريه پى‏پديدارگرايى روى مى‏آورد.

53Causal closure.

54ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 108.

55Folk psychology.

56Gerald M. Edelman, op.cit, p. 92.

57ـ جرآلد ادلمن، همان، ص 167ـ168.

58Henry Bergson.

59ـ هانرى برگسون، تحوّل خلّاق، ترجمه على‏قلى بيانى، ص 137ـ180.

60Taylor Burge, Foundation of Mind, p. 361-362.

61Daniel Hutto, Beyond Physicalism, p. 98.

سال انتشار: 
8
شماره مجله: 
31
شماره صفحه: 
145