عالم عقول از منظر ابن سینا و شیخ اشراق
برخى بر این عقیدهاند که سهروردى جز تغییر اصطلاحات، کار دیگرى در فلسفه نکرده است؛ بر این اساس، اختلاف و افتراقى با مشّاء ندارد. در مقاله حاضر، با تأمّل بر دیدگاه شیخ اشراق درباره عالم عقول و مقایسه آن با دیدگاههاى ابنسینا، این فرضیه را به اثبات خواهیم رساند که سهروردى در عین آنکه از بستر مشّایى بهره مىبرد و خود نخست مشّایى بوده است، امّا به طور روشن از این مکتب جدا مىشود. او با توجه به مبانى فلسفى خاصّ خود، برخى مراتب هستى همچون عالم عقول عرضیه را اثبات مىکند. افزون بر این، مراتب مورد اتّفاق همچون عالم عقول طولیه نیز در دستگاه سازوار هستىشناختى وى تفسیر و تحلیلهاى جدید و مستقلى مىیابد. البته، سهروردى در برخى موارد نسبت به ابنسینا کاستىهایى دارد؛ امّا در مجموع، تبیینهاى وى در اینباره دقیقتر به نظر مىرسد.
Article data in English (انگلیسی)
سال هشتم، شماره دوم، زمستان 1389، 11ـ42
مجید احسن*
یداللّه یزدانپناه**
چکیده
برخى بر این عقیدهاند که سهروردى جز تغییر اصطلاحات، کار دیگرى در فلسفه نکرده است؛ بر این اساس، اختلاف و افتراقى با مشّاء ندارد. در مقاله حاضر، با تأمّل بر دیدگاه شیخ اشراق درباره عالم عقول و مقایسه آن با دیدگاههاى ابنسینا، این فرضیه را به اثبات خواهیم رساند که سهروردى در عین آنکه از بستر مشّایى بهره مىبرد و خود نخست مشّایى بوده است، امّا به طور روشن از این مکتب جدا مىشود. او با توجه به مبانى فلسفى خاصّ خود، برخى مراتب هستى همچون عالم عقول عرضیه را اثبات مىکند. افزون بر این، مراتب مورد اتّفاق همچون عالم عقول طولیه نیز در دستگاه سازوار هستىشناختى وى تفسیر و تحلیلهاى جدید و مستقلى مىیابد. البته، سهروردى در برخى موارد نسبت به ابنسینا کاستىهایى دارد؛ امّا در مجموع، تبیینهاى وى در اینباره دقیقتر به نظر مىرسد.
کلیدواژهها: ابنسینا، شیخ اشراق، سهروردى، عقول طولیه، عقول عرضیه، عالم عقول، مراتب هستى.
مقدّمه
تعقّل و خردورزى، ودیعهاى الهى است که به انسان داده شده است. انسان در هر زمان و مکان، همواره، فکر و اندیشه را با خود به همراه داشته است. در میان انبوه اندیشههاى بشرى، آنچه مربوط به شناخت هستى و وسایط فیض الهى است، مورد توجه بیشترى قرار گرفته؛ و بدین لحاظ، دیدگاههاى فلسفى متفاوتى نیز ارائه گشته است. یکى از مراتب هستى که فلاسفه آن را در تبیین کیفیت چینش نظام هستى مورد بحث قرار دادهاند، عالم عقول است. در این میان، ابنسینا و شیخ اشراق به عنوان نمایندگان دو مکتب فلسفى مشّاء و اشراق، با توجه به مبانى فلسفى خاصّ خود، رهیافتهاى متفاوتى به این مسئله داشتهاند. بدینسان، تبیین دیدگاههاى این دو فیلسوف گرانقدر مسلمان ـ که دغدغه ارائه تصویرى روشن و صحیح از این نشئه از نشئات وجود را داشتند ـ ضرورى به نظر مىرسد. بدیهى است که تأمّل در مکاتب فلسفى و مقایسه آنها با یکدیگر مىتواند ما را در مسیر فهم فلسفهها و نیز نقاط ضعف و قوّت آنها یارى رساند. از این گذشته، به یقین، فهم حکمت متعالیه صدرایى بدون درک عناصر مشّایى و اشراقى آن امکانپذیر نیست. از اینرو، تأمّل در دیدگاه ابنسینا و شیخ اشراق در مورد عالم عقول، تأثیر بسزایى در این زمینه خواهد داشت.
دیدگاه ابنسینا در مورد چگونگى صدور موجودات از واجب تعالى
ابنسینا با در نظر گرفتن اختلاف اساسى وجودى میان جهان و حضرت حق، به مسائل مربوط به آفرینش و مراتب هستى مىپردازد و مىکوشد تا نشان دهد که چگونه کثرت از وحدت پدید آمده است. وى در این مسیر ـ پیوسته ـ واژههاى فیض (فیضان)،1 انبجاس، صدور، ابداع و خلق را به کار مىبرد2 و نظریه خود را بر اساس خلقت ابداعى عالم قرار داده3 و صدور موجودات را از راه فیض توجیه مىکند.4 واژه «فیض» اصطلاحى نوافلاطونى است که تلاش مىکند سرچشمه و فرایند شکلگیرى موجودات عالم هستى را تبیین نماید، که تنسیق بسامان آنْ از آنِ فلوطین، و مرجع فلاسفه مسلمان در آشنایى با این نظریه کتاب اثولوجیاست.5 این اندیشه از همان ابتداى ورود به حوزه اندیشه اسلامى از طریق کتاب اثولوجیا، که به خطا منسوب به ارسطو شده بود، جاى خود را در اندیشه فلاسفه مسلمان تثبیت کرد و با اندک تغییراتى که در آن به منظور هماهنگى با آموزههاى دینى صورت گرفت، مورد قبول آنها واقع شد. دلیل اقبال فلاسفه مسلمان به این اندیشه آن است که این نظریه (برخلاف نظریه «خلق از عدم» متکلمان)، به سبب تبیین دقیق ربط کثرت به وحدت، عمیقا پرواى توحید دارد؛ همین نقطه قوّت موجب شد که فیلسوف مسلمانى چون ابنسینا اهتمام ویژهاى بدان مبذول دارد.
ابنسینا با تکیه بر طرح فلوطینى مبنى بر صدورهاى متوالى سلسله مراتب وجود، درصدد شرح کیفیت آفرینش برمىآید6 و پس از بیان اینکه صرف تعقّل واجب تعالى نسبت به نظام خیر، علّت وجود آن مىباشد (چون تعقّل او عین اراده و قدرت است؛ او آنچه را تعقّل کرده، قادر بر آن بوده است. و لذا ارادهاش مىکند و بدین ترتیب ایجادش مىنماید)،7 مىگوید: صدور موجودات از واجب تعالى نه از راه قصد و اراده است و نه بر سبیل طبع؛ زیرا قصد و اراده مستلزم نقص و موجب تکثّر ذات واجب است8 و خلقت عالم به نحو فعل بالطبع نیز ملازم با عدم رضایت و آگاهى واجب تعالى به فعلش مىباشد. بنابراین، صدور و فیضان نظام هستى از حضرت حق به نحو لزوم خواهد بود؛9 یعنى حضرت حق نسبت به فعلش واجبالفاعلیه است. از طرف دیگر، خود ابنسینا بیان مىکند که چون فیض به معناى فیضان، جریان، و جوشش وجود است، لذا ایجاد حضرت حق ـ که اراده زائد بر ذات ندارد ـ به نحو فیض مىباشد و موجودات همگى به نحو ضرورى، لازم و طبیعى از ذات او ناشى شدهاند؛ بدون آنکه این فیضان موجب تغییرى در ذات حق شود.10 بدین لحاظ، روشن مىشود که قول به فاعل بالطبع بودن واجب تعالى ـ که غزالى به ابنسینا نسبت داده است11 ـ باطل مىباشد.
ابنسینا در تبیین چگونگى پیدایش موجودات، اصل فلوطینى12 دیگرى را مىپذیرد که به «قاعده الواحد» معروف است. بنابر مفادّ این اصل، اگر علّتى به تمام معنا واحد باشد و در آنْ هیچ جهت کثرتى نباشد (واحد من جمیعالجهات)، معلولى هم که بىواسطه از آن به وجود مىآید واحد است.13 از اینرو، صدور بیش از یک معلول در عرض هم از علّت واحد (به طورى که یکى واسطه دیگرى نباشد)، نشانه ترکیب و تکثّر در آن علّت مىباشد.14
عقول طولیه در اندیشه ابنسینا
ابنسینا در ابتدا به چگونگى صدور عقل اوّل پرداخته و اشاره مىکند که چون واجب تعالى، واحد من جمیعالجهات و عقل محض است و تعقّل او موجب صدور عالم مىگردد، پس نخستین صادر از او به گونه فیض بر طبق قاعده الواحد15 باید یک عقل بسیط باشد16 و لذا جایز نیست اوّلین موجودى که از او ابداع مىشود کثیر باشد، چه این کثرتْ عددى باشد و یا بر مبناى انقسام به مادّه و صورت؛ زیرا پیدایش و لزوم پدیدهها از او تنها به خاطر ذات اوست، نه به خاطر چیز دیگرى. و آن جهت و حکمى که در ذات حق منشأ پیدایش این پدیده مىشود جهت و حکمى نیست که از آن، نه این پدیده، بلکه پدیده دیگرى لازم آید.17 این صادر اوّل جز عقل، که مجرّد محض است، نخواهد بود؛ زیرا موجود یا جوهر است یا عرض (و جوهر نیز خارج از عقل یا نفس یا جسم یا مادّه و یا صورت نمىباشد.) صادر اوّل عرضى از اعراض نمىتواند باشد، زیرا عرض در وجود خود محتاج موضوع است و موضوع آنْ جسم است که مرکّب از مادّه و صورت مىباشد؛ به همین دلیل، صادر اوّل جسمى از اجسام نیز نمىتواند باشد. اجزاى سازنده جسم یعنى مادّه و صورت هم به دلیل احتیاج به یکدیگر، صادر اوّل نخواهند بود؛ زیرا مادّه، قوّه محض است و بدون صورت ـ که شریکهالعلّة براى اوست ـ فعلیتى ندارد و صورت نیز در تشخّص خود، محتاج به مادّه است و لذا تحقّق آنها در خارج به تنهایى ممکن نیست. نفس نیز اگرچه ذاتا موجودى مجرّد است، امّا در افعّال خود به بدن تعلّق دارد. بنابراین، ممکن نیست صادر اوّلْ جوهرى جز عقل مجرّد باشد که در غیر این صورت، به تکثّر ذات واجب تعالى مىانجامد.18 بدینترتیب، ابنسینا با استفاده از مبانى فلسفى خود ـ مانند قاعده الوحد و توحید واجب تعالى و بساطت او ـ صدور عقل اوّل را اثبات مىنماید.
پس از صادر اوّل، نوبت به صدور عقول طولى بعدى مىرسد؛ زیرا نظام هستى، از دیدگاه ابنسینا، نظامى طولى است.19 بدین لحاظ، ابنسینا براى تبیین این مطلب ابتدائا به کثرت عقول اشاره مىکند تا روشن شود که واسطه میان واجب تعالى و عوالم بعدى فقط یک عقل نیست؛ بلکه براى رسیدن به کثرات عوالم پایینتر، عقول متعدّد لازم است.
استدلال ابنسینا اینگونه است که: افلاک، کثیرهالعدد هستند و همگى نمىتوانند از عقل اوّل صادر شوند؛ زیرا اینهمه جهات کثرت در او نیست تا روا باشد که اینهمه فلک از او صادر شود.20 از طرف دیگر، چه بسا گفته شود که بر اساس قاعده الواحد، صادر دوم و سوم و... نیز باید واحد باشند. براى دفع این توهّم، ابنسینا بیان مىکند که قاعده مخصوص حضرت حق مىباشد و ممکن نیست که صادر اوّل، مانند واجب تعالى، واحد بسیط من جمیعالجهات باشد؛ زیرا در این صورت، جز عقل چیز دیگرى از آن به وجود نمىآید و این سلسله هرگز به پیدایش اجسام منتهى نمىشود (در حالى که یقینا اجسام به وجود آمدهاند). پس براى اینکه کثرات صادر شوند، باید کثرتى هرچند اعتبارى در عقل اوّل وجود داشته باشد.21 بدین لحاظ، ابنسینا اشاره مىکند که صادر اوّل، ذات واحدى است که جهتهاى متکثّر دارد و از هریک از آن جهات کثیره، معلول خاصّى صادر مىشود. وى در برخى آثارش،22 ترتیب صدور عقول و نفوس و افلاک را بر حسب رأى فارابى نقل و تأیید مىکند.23 از نظر فارابى، در عقول، دو جهت کثرت فرض شده که از یک جهت عقل بعدى، و از جهت دیگر فلک صادر مىشود:24
فیکون بماله من عقله الاوّل الموجب لوجوده و بماله من حاله عنده مبدئا لشىء و بماله من ذاته مبدئا لشىء آخر... فیکون بما هو عاقل للاوّل الذى وجب به مبدئا لجوهر عقلى و بالآخر مبدئا لجوهر جسمانى.
ابنسینا در آثار دیگرش25 نظریه فارابى را بسط بیشترى مىدهد و به صدور سه معلول از عقل اوّل اشاره کرده و مىگوید:
صادر اوّل ممکنالوجود بالذّات است و ذات خود و علّتش را که همان واجبالوجود بالذّات است، تعقّل مىکند. و بدین ترتیب، از آن جهت که واجبالوجود را تعقّل مىکند عقل دوم، و از آن حیث که خودش را تعقّل مىکند نفس فلک اقصى، و از آن حیث که ممکن بالذّات است جرم فلک آقصى صادر مىشود.26
شایان ذکر است که این سه جهت که در عقل اوّل گفته شد، به کثرت در ذات واجب تعالى منجر نمىشود؛ زیرا این کثرت از واجب تعالى ناشى نشده است. از حضرت حق، تنها وجود عقل اوّل صادر شده است و باقى جهاتِ کثرت همگى لازمه وجود امکانى و حدوث عقل اوّل مىباشند و کثرتهایى اضافى محسوب مىشوند که با وحدت عقل اوّل منافاتى ندارند. و به قول ابنسینا:
و لیست الکثرة له عن الاوّل فان امکان وجوده امر له بذاته لا بسبب الاوّل بل له من الاوّل وجوب وجوده ثم کثرة انّه یعقل الاوّل و یعقل ذاته کثرة لازمة لوجوب حدوثه و نحن لا نمنع ان یکون عن شىء واحد ذات واحدة ثم یتبعها کثرة اضافیة لیست فى اوّل وجوده و داخلة فى مبدأ قوامه.27
این تأمّلات سهگانه ایجادکننده وجود، در دیگر عقول نیز تکرار مىشود تا آنگاه که سلسله مراتب عقول و افلاک کامل گردد. راه دیگر ابنسینا براى اثبات کثرت عقول، استدلالى انّى است؛ به این بیان که هر فلکى براى تشبّه به عقل خاصّى حرکت مىکند و اختلاف تشبّهات مستلزم اختلاف مشبّهبهها (عقول) مىباشد؛ زیرا اگر همه افلاک براى تشبّه به یک عقل حرکت مىکردند، حرکات آنها متشابه بود (در حالى که اینگونه نیست.)28 بنابراین، پس از صادر اوّل، ما با عقول طولیهاى مواجه هستیم که رابطه علّى و معلولى دارند.
نکته دیگر اینکه ابنسینا نظریه عقول مجرّده طولیه را با نظریه افلاک پیوند مىزند و دَه عقل را معرفى مىکند؛ به این بیان که سلسله عقول باید تا آخرین افلاک ادامه داشته باشد (باید به تعداد حرکات افلاک، عقول مجرّده داشته باشیم تا افلاک بدون علّت باقى نمانند.)29 و از آنجا که افلاک بنا بر هیئت بطلمیوسى نُه عدد مىباشند، باید نُه عقل داشته باشیم؛ عقل اوّل تا نهم، به ترتیب، فاعل و مدبّر فلک اقصى تا فلک نهم هستند و یک عقل هم که فاعل و مدبّر موجودات عالم کون و فساد است.30 در نتیجه، عقول طولیه، دَه عدد خواهند بود.31
در پایان، نکتهاى که مىتوان به آن اشاره کرد، این است که بیان ابنسینا در توضیح عقول و افلاکْ بیشتر با عبارات «نحن لانمنع» یا «یجوز أن یکون» و نظایر اینها مىباشد که شاید بدان جهت باشد که او نظریه افلاک و تعداد معیّنى از عقول را اصل موضوع، ظنّى و مأخوذ از هیئت قدیم مىدانسته است.32 و به همین لحاظ است که خواجه نصیر با تأثّر از شیخ اشراق توانست در کلام او رخنه، و عدم لزوم عقول دهگانه را اثبات کند.33
عقل فعّال در اندیشه ابنسینا
ابنسینا پس از اثبات عقول طولیه تذکر مىدهد که سلسله عقول تا بىنهایت ادامه پیدا نمىکند؛ بلکه عقول طولیه بالاخره به عقل دهم که افاضهکننده موجودات عالم ارضى است، ختم مىشود. وى در توضیح این مدّعا مىگوید: چنین نیست که اگر در هر عقلى، کثرت تثلیثى مذکور (تعقّل واجب، تعقّل ذات خود، و تعقّل امکان) یافت شود، لازم باشد از او سه موجود (عقل، نفس فلک، و جرم فلک) صادر شود، به طورى که این سلسله تا بىنهایت ادامه یابد؛ بلکه مدّعا فقط این است که اگر موجودات کثیره از عقل صادر شوند، آن عقل باید مشتمل بر کثرت باشد:
لیس اذا قلنا انّ الاختلاف لایکون الّا عن الاختلاف یجب ان یصحّ عکسه حتى یکون الاختلاف الّذى فى ذات کلّ عقل، یوجب وجود مختلف و یتسلسل الى غیر النهایة فانّک تعلم انّ الموجب لاینعکس کلّیا.34
خواجه نصیر در شرح اشارات، به استدلال ابنسینا بر این مدّعا (متناهى بودن عقول) اشاره مىکند و مىگوید: «و العلّة فى ذلک انّ العقول لیست متفّقهالانواع حتى تکون متفّقهالمقتضیات.»35 بیان خواجه نصیر این است که عقولْ افراد یک نوع نیستند (زیرا کثرت افرادى تنها در مادّیات ممکن است و از آنجا که عقولْ مادّه ندارند، کثرت افرادى هم ندارند)، بلکه مختلفهالانواع هستند و نوع آنها منحصر در فرد است. لذا آثار و اقتضائات آنها نیز متفاوت مىباشد و اینگونه نیست که معلولات آنها یکسان و شبیه به یکدیگر باشد، به طورى که از هر عقلى عقلْ و نفس و جرم فلک بعدى صادر شود؛ بلکه این سلسله عقول به عقل فعّال ختم مىشود که معلولات او از سنخ عقول دیگر نمىباشد.36 بنابراین، عقل فعّال در دستگاه فلسفى ابنسینا در نهایت سلسله عقول دهگانه37 و حلقه واسطه عالم مجرّدات با عالم کون و فساد مىباشد که از عالم کون و فساد گرفته تا نفوس انسانى، همگى از او پدیدار گشتهاند و تدبیر همه آنها بر عهده عقل فعّال است.38
توضیح اینکه از دیدگاه ابنسینا، عقل فعّال مصدر تحقّق همه نفوس بشرى و افاضهکننده علوم آنها مىباشد39 و بدین لحاظ که در نفوس انسانى تصرّف مىکند و آنها را از قوّه به فعل مىرساند، به او «عقل فعّال» گفته مىشود.40 نسبت عقل فعّال به عقول انسانى نسبت خورشید به قوّه بینایى است و همانطور که خورشید بر مشهودات انسان پرتوافکنى مىکند و آنها را مرئى بالفعل مىسازد، عقل فعّال نیز بر صور علمیه انسانى اثر گذاشته و آنها را با جدا کردن از عوارض مادّى، معقول بالفعل مىسازد.41 به عبارت دیگر، نفس انسانى، کبریتى است که با نار عقل فعّال مشتعل مىشود42 تا به استکمال تام در شناخت دست یابد.43 عقل فعّال، علاوه بر اینها، صورتبخش همه اشیاى مادّى است44 و هر مخلوقى که در عالم کون و فساد به وجود مىآید، صورت آن را عقل فعّال افاضه مىکند. و وقتى از بین مىرود، این عقل فعّال است که صورتى را که افاضه کرده، پس مىگیرد. به تعبیر مصطلح، عقل فعّال، واهبالصور مىباشد که همه صور در او به نحو فعلى مرتسم مىباشند.45 وظیفه دیگر عقل فعّال در نظام سینوى، وجودبخشى به هیولاى عالم عناصر است:46
فیجب ان تکون العقول المفارقة بل آخرها الّذى یلینا هو الّذى یفیض عنه بمشارکة الحرکات السماویة شىء فیه رسم صور العالم الاسفل من جهة الانفعال کما انّ فى ذلکالعقل أو المعقول رسمالصور على جههالتفعیل ثمّ تفیض منالصور فیها... .47
خلاصه، همه رویدادهاى جهان مادون قمر را عقل فعّال به کمک افلاک برعهده دارد.48
دیدگاه شیخ اشراق در مورد چگونگى صدور موجودات از نورالانوار
سهروردى همچون ابنسینا، با در نظر گرفتن اختلاف اساسى میان حضرت حق و عالم وجود، به مسائل مربوط به مراتب هستى و آفرینش مىپردازد و درصدد برمىآید تا صدور کثرت از واحد را به گونهاى تفسیر کند که به وحدت نورالانوار لطمهاى نزند؛ به همین دلیل، او اندیشه فیض را مىپذیرد که عمیقا پرواى توحید دارد.49 از دیدگاه وى، آفرینشْ صدور و اشراق پرتوى از نورالانوار است که به دلیل اطلاق و نامتناهى بودن کمالات او، و به دلیل اقتضاى ذاتى فیضان توسط نورالانوار، این فرایند بدون کاهشپذیرى و نقصان در مبدأ50 به نحو دائم و لاینقطع جریان دارد.51 به عبارت دیگر، ریزش نور از نورالانوار و فاعلیت او همچون پرتوافکنى خورشید مقتضاى ذات او مىباشد52 که به نفس توجه و اضافه اشراقى حضرت حق (چه اضافه اشراقى جوهرى و چه عرضى) فیضان نور صورت مىگیرد. بدین لحاظ، سهروردى ـ با انکار فاعلیت بالعنایة53 و نفى انتساب علم حصولى به نورالانوار ـ به فاعلیت بالرضا معتقد مىشود، یعنى علم تفصیلى حق به افعال خویش را عین فعل او به شمار مىآورد؛ به طورى که حق، بدون قصد زاید بر ذات، موجودات را ایجاد مىکند.54
انوار قاهره طولیه در اندیشه سهروردى
سهروردى مانند ابنسینا، با پذیرش قاعده الواحد، آن را بر دستگاه نورى خود تطبیق مىدهد؛ به این بیان که از نورالانوار جز نور واحد صادر نمىشود، زیرا اگر صدور دو معلول از نورالانوار ممکن باشد، از سه حال خارج نیست:55
1) هر دو ظلمت باشند: باطل است؛ زیرا لازمهاش، وجود جهت ظلمانى در نورالانوار مىباشد.
2) هر دو نور باشند: باطل است؛ زیرا این دو نور، دو حقیقت متمایزند و اقتضاى هریک از آن دو، مستلزم وجود جهت مناسب با آن در ذات نورالانوار است56 و حال آنکه وجود دو جهت در نورالانوار موجب ترکیب اوست که محال مىباشد (زیرا نورالانوار نور محض و بسیط است.)
3) یکى نور و دیگرى ظلمت باشد: این فرض نیز صحیح نمىباشد؛ زیرا اوّلاً اقتضاى نور، غیر از اقتضاى ظلمت است (لذا نورالانوار مرکّب از دو جهت خواهد شد که باطل است)، و ثانیا لازمه اینفرض، وجود جهت ظلمانى در واجب تعالى است (در حالى که گفتیم: او نور محض مىباشد.)
پس طبق قاعده الواحد، باید یک معلول از نورالانوار صادر شود. در اینجا سهروردى در تعیین صادر نخست، با اشکالى جدّى مواجه مىشود و آن اینکه او برزخ (جسم) را برخلاف مشّاء، مرکّب از مادّه و صورت نمىداند و آن را بسیط مىداند،57 لذا جسم نیز مىتواند به عنوان صادر اوّل مطرح شود (در حالى که ابنسینا چون جز عقل مجرّد را یا مرکّب دانست یا وابسته و نیازمند، با این مشکل مواجه نشد) که سهروردى با اشاره به اینکه جسم نمىتواند علّت جسم دیگر باشد،58 مشکل را اینگونه حل مىکند که اگر صادر اوّل را ظلمت (جسم) بدانیم، ممکن نیست که از او کثرت صادر شود. بنابراین در عالم نباید جز او چیزى وجود داشته باشد و این بالبداهه باطل است، زیرا ما با حقایق و کثرات مختلفى روبهرو هستیم؛ در نتیجه، معلول اوّل نمىتواند ظلمت باشد. تنها فرضى که باقى مىماند، این است که از نورالانوار یک معلول نورى صادر شده باشد که به آن، نور اقرب یا بهمن گفته مىشود.59
نکته دیگرى که سهروردى مىگوید، این است که ایجاد نور اقرب نه به انفصال است و نه به انتقال، بلکه اضافهاى اشراقى (جوهرى) است که نورالانوار مىکند و نور اقرب را به وجود مىآورد؛ یعنى نفس اضافه اشراقى، براى ایجاد نور اقرب، کفایت مىکند. و البته، نورالانوار ـ علاوه بر اشراق جوهرى ـ دم به دم بر کمالات نور اقرب اضافه مىکند؛ زیرا اشراق و فیضان ذاتى نور است،60 و این اشراقات هرگز به تکثّر ذات منجر نمىشود؛ چراکه تنها اشراق وجود نور اقرب، ذاتى حضرت حق است و اشراقات عرضى به خاطر صلاحیت قابل است و اینگونه نیست که دو شىء از نورالانوار صادر شده باشد تا تکثّر لازم بیاید:
فان قیل یلزم أن یتکثّر جهة نورالانوار باعطاء الوجود و الاشراق، یقال الممتنع الموجب للتکثّر إنّما هو أن یوجد الشیئان عنه عن مجرّد ذاته و لیس ههنا کذا أمّا وجود نور الاقرب فلذاته فحسب و أمّا شروق نوره علیه فلصلوح القابل و عشقه إلیه و عدم الحجاب... و الشىء الواحد یجوز أن یحصل منه لاختلاف احوال القوابل و تعدّدها اشیاء متعدّدة مختلفة.61
نکته دیگر اینکه سهروردى در مورد اختلاف نورالانوار و نور اقرب و نیز سایر انوار به تشکیک اشاره مىکند،62 به این معنا که آنها در نفس نوریت شریکاند و در همان نوریت هم از یکدیگر ممتازند؛ زیرا یکى نور شدید است و دیگرى نور ضعیفتر.63 و به عبارت دیگر، مابهالتفاوت عین مافیهالتفاوت است و حقیقتى که مفهوم در قبال آن قرار مىگیرد، داراى مراتب و درجات مىباشد. این تبیین با قول به تشکیک عامى، تفاوت عمیق دارد؛ تشکیکى که در آن مافیهالتفاوت خود طبیعت مشکّک است، ولى مابهالتفاوت خود آن طبیعت به شمار نمىآید (یعنى تباین ذاتى موجودات و اشتراک صرفا مفهومى آنها، که به مشّاء نسبت داده شده است.64)
سپس، شیخ اشراق به تبیین چگونگى صدور کثرات پرداخته و اشاره مىکند که اگر طبق قاعده الواحد از نور اقرب نیز تنها یک موجود صادر شود، با اشکال مواجه خواهیم شد؛ زیرا این معلول از دو حال خارج نیست:
1. ظلمت است: لازمه این فرض این است که جریان هستى در آن توقّف پیدا کند، زیرا از ظلمت چیزى ایجاد نمىشود و حال آنکه ما کثرات متعدّد عالم را مشاهده مىکنیم.
2. نور است: در این صورت، از این نور هم باید نور واحد دیگرى صادر شود و از آن هم نور دیگر و همینطور انوار دیگر، و هیچگاه نباید ظلمت صادر شود (زیرا همه این نورها از آن جهت که نورند، طبق قاعده الواحد، از آنها تنها یک نور صادر مىشود) و این بالوجدان باطل است؛ زیرا ما ظلمات و برازخ غاسقه را مشاهده مىکنیم.
با این بیان، شیخ اشراق نتیجه مىگیرد که براى صدور کثرات باید کثرتى هرچند اعتبارى در نور اقرب وجود داشته باشد؛65 لذا وى با توجه به مبانى خود از جمله مشاهده انوار نسبت به یکدیگر66 و قهر و غلبه67 و... اشاره مىکند که نور اقرب، ذات واحدى است که دو جهت دارد. نور اقرب چون نورالانوار را مشاهده مىکند، دو جهت در او پدید مىآید: از یکطرف، با مشاهده عظمت و جلال نورالانوار خود را فقیر و ظلمانى مىیابد (تعقّل فقر خود مىکند)، زیرا نور عالى بر نور سافل قهر و تسلّط دارد که این جهت ظلمانى نور اقرب موجب مىشود از او ظلمت (برزخ محیط) زاییده شود؛ از طرف دیگر، با مشاهده عظمت نورالانوار و اینکه به وسیله او ایجاد شده و به نورالانوار منتسب است، خود را بىنیاز مىبیند. با تعقّل انتساب به نورالانوار و احساس بىنیازى، در نور اقرب یک جهت ضوء پیدا مىشود که از این جهت، نور قاهر بعدى صادر مىشود. این ضوء و ظلّ در همه انوار دیگر نیز وجود دارد؛ ظلّ که جهت فقرى آنهاست موجب ایجاد عالم مادّه، و ضوء که ذاتى و جهت غناى آنهاست موجب صدور نور مجرّد مىشود.68 نکته دیگرى که سهروردى به آن اشاره مىکند این است که اگرچه از نورالانوارْ نور اقرب صادر مىشود و از او به یک جهت نور قاهر بعدى و به جهت دیگر برزخ محیط صادر مىشود، امّا نمىتوان سلسله را اینگونه ادامه داد و قول مشّاء را پذیرفت که به عقول عشره قائل شدهاند، بلکه عقول طولیه بیش از ده، بیست و... است؛69 زیرا برزخ ثوابت (فلک 8)، برخلاف برزخ محیط که بىنقش و ستاره است، داراى ستارگان و کواکب بسیارى است که بشر از شمارش آنها عاجز است.70 روشن است که پیدایش این کثراتِ موجود در فلک ثوابت نیازمند جهتها و عوامل زیادى است و نمىتوان فلک ثوابت را معلول نور ثانى دانست؛ زیرا جهات کثرت موجود در نور ثانى وافى به ایجاد برزخ ثوابت نیست:
و اذا صادفنا فى کلّ برزخ من الأثیریات71 کوکبا و فى کرة الثوابت ما لیس للبشر حصرها فلابدّ لهذه الاشیاء من اعداد و جهات لاتنحصر عندنا فعلم أنّ کرة الثوابت لاتحصل من النور الأقرب72 اذ لایفى جهات الاقتضاء فیه بالکوکب الثابتة... فلایستمرّ على هذا الترتیب الّذى ذکره المشاؤون.73
بنابراین سهروردى با توجه به مبانى فلسفى خود براى تبیین کثرات، راه دیگرى ارائه مىکند؛ به این صورت که تضاعف اشراقات و مشاهدات موجب مىشود جهات کثیرهاى پیدا شود. بیان سهروردى این است که از نور اقرب، نور دوم و از نور دوم، نور سوم و به همین ترتیب نور چهارم و پنجم و تعداد کثیرى نور صادر مىشود که تعداد آنها براى ما مشخص نیست. همه این انوار، نورالانوار را مشاهده مىکنند و شعاعى از نورالانوار بر آنها مىتابد؛ علاوه بر اینکه بین خود انوار هم انعکاس نور وجود دارد، به این معنا که هر نور عالى بر مادون خود به جهت قهر و غلبه اشراق مىکند. هر نور سافل نیز نور عالى را مشاهده، و به واسطه نور عالى، شعاعى را از نورالانوار دریافت مىکند؛ به طورى که مثلاً نور ثانى از نورالانوار، هم بىواسطه و هم با واسطه نور اقرب، نور سانح (اشراقات عرضى) را مىپذیرد. و نیز نور سوم، چهار مرتبه، از نورالانوارْ نور سانح مىپذیرد؛ به این صورت که یکبار بىواسطه از نورالانوار، و یکبار بىواسطه از نور اقرب بر او اشراق مىشود و دوبار نیز از نور بالاتر بر او اشراق صورت مىگیرد (نور بالاتر دوبارى را که خود پذیرفته بود بر نور سوم منعکس مىکند) و همینطور این کثرات ادامه پیدا مىکند؛ زیرا میان انوار سافله و نورالانوار حجابى نیست (حجاب از خواصّ عالم برازخ است.) و چون هریک از انوار قاهره نورالانوار را مشاهده مىکنند و مشاهده غیر از اشراق است، جهات کثیره دیگرى پیدا مىشود؛74 زیرا ما توانستیم در نورالانوار، که فقط بر مادون اشراق مىکند و مشاهده در حقّ او معنا ندارد، اینهمه جهات درست کنیم و این امر در انوار دیگر که هم مشاهده دارند و هم اشراق، به طریق اولى، ثابت مىشود.75 بنابراین، انوار طولیه که کثیرالعددند به جهت مشاهده عالى و شعاعهاى تام (سوانح اشراقى) به وجود مىآیند و از این انوار قاهره طولیه، به جهت اجتماع شعاعهاى غیرتام از لحاظ استغنا، مثل افلاطونى و از لحاظ فقر، برزخ ثوابت به وجود مىآید.76 تنها چیزى که باقى مىماند، افلاک سبعه مادون فلک ثوابت و عالم عناصر و مرکّبات است که شیخ اشراق مىگوید توسط انوار قاهره عرضیه به وجود مىآیند.77 و بدین ترتیب شیخ اشراق چگونگى پدیدار شدن هستى و چینش مراتب آن را بیان مىنماید.
مقایسه تطبیقى دو دیدگاه
همانطور که خواندیم، عالم عقول طولیه، مرتبهاى از مراتب هستى است که مورد قبول هر دو مکتب فلسفى قرار گرفته است؛ اگرچه هرکدام با توجه به مبانى فلسفى خود، تحلیلهاى متفاوتى ارائه کرده و نیز نتایج مختلفى گرفتهاند که به اهمّ آنها اشاره مىشود:
1. کیفیت تبیین کثرات: هر دو مکتب، آموزه فلوطینى فیض را پذیرفتند و نظام صدور را بر پایه قاعده الواحد تحلیل کردند؛ امّا در چگونگى صدور کثرات، مختلف بودند. ابنسینا براى صدور کثرات از عقل اوّل، سه جهت در نظر گرفت و بیان کرد که صدور عقول طولیه، نفوس فلکى و اجرام فلکى با هم پیش مىرود تا به عقل دهم برسیم که واهب عالم مادون قمر و نفوس انسانى است؛ امّا سهروردى در نور اقرب دو جهت در نظر گرفت و بیان کرد که از این دو جهت، برزخ محیط و عقل دوم صادر مىشود. از آنجا که جهات موجود در عقل دوم براى صدور فلک هشتم کافى نیست؛ لذا وى با توجه به مبانى نظام نورى از جمله اشراق و شهود در انوار، تحلیلى بدیع ارائه کرد: تضاعف اشراقات و مشاهدات موجب پیدایش جهات کثیرهاى مىشود که از عقول طولیه (که برخلاف تصوّر ابنسینا منحصر در ده عدد نیست)، به جهت مشاهده عالى و شعاعهاى تامْ عقل بعدى، به لحاظ اجتماع شعاعهاى غیرتام (با جهت فقر) برزخ هشتم، و به لحاظ اجتماع شعاعهاى غیرتام (با جهت استغنا) ارباب انواع به وجود مىآیند.
در رابطه با قول این دو فیلسوف در تبیین کثرات باید گفت که اگرچه شیخ اشراق فلک نهم را ناشى از عقل اوّل، و فلک هشتم را ناشى از عقول طولیه با لحاظ جهاتى دانست و تمام عالم مادون فلک هشتم را نیز صادر از مثل برشمرد؛ امّا در بیان او در مورد تکوّن نفس فلک نهم و هشتم، کاستى به چشم مىخورد و تبیینى از وى وجود ندارد، یعنى اشارهاى نکرده است که مصدر نفس فلک محیط و ثوابت کیست؛ در حالى که مىتوانست مثلاً مانند ابنسینا جهات موجود در عقل اوّل را ثلاثه در نظر بگیرد و این کاستى را جبران کند و یا نفس فلک هشتم را نیز ناشى از عقول طولیه بداند.
نکته دیگر اینکه در تبیین کثرات، بیان سهروردى جامعتر از ابنسینا مىباشد و حقیقت این است که کثرات عوالم مادون به حدّى است که با جهات سهگانه موجود در عقول دهگانه، نمىتوان آنها را توضیح داد؛ لذا دیدگاه شیخ اشراق، مبنى بر عدم انحصار عقول در ده عدد به واقع نزدیکتر است. و بدین لحاظ بوده که خواجه نصیر با تأثیرپذیرى از وى، در بیان ابنسینا رخنه کرده و به اشکالات فخر رازى پاسخ گفته است.
2. اختلاف عقول: از نظر ابنسینا، اختلاف عقولْ نوعى، و نوع آنها منحصر در فرد بود؛ در حالى که شیخ اشراق این اختلاف را تشکیکى و در شدّت و ضعف دانست. بدیهى است که سهروردى با قول به تشکیکْ هستى را به صورت دستگاهى منسجم درآورد (اگرچه مبناى او در ماهوى کردن مسئله، باطل است)؛ به این معنا که همه انوار در اصل نور مشترکاند و تنها فرقشان در شدّت و ضعف مىباشد. در حقیقت، انوار پایینتر، تنزّل انوار بالاترند و هرچه به قاعده هرم هستى نزدیکتر مىشویم، از شدّت نور کاسته مىشود؛ امّا همه در سنخ نور واحدند.78 این سنخیت بین انوار در حکمت اشراق، رابطه علّت و معلول را بسیار نزدیک و تنگاتنگ مىکند و در نتیجه این پیوند و ارتباط، پیوستگى انوار به راحتى به چشم مىخورد؛ در حالى که این رابطه مستحکم بین علّت و معلول، در فلسفه مشّاء به این صورت دیده نمىشود و مثلاً اختلاف عقول را نه به تشکیک که بالنوع مىدانند.
3. عقل فعّال: ابنسینا اهمیت بسیارى براى عقل فعّال قائل بود و آن را در نهایت سلسله عقول طولیه عشره و حلقه واسطه عالم مجرّدات با عالم کون و فساد مىدانست و معتقد بود که هر آنچه در عالم مادون قمر رخ مىدهد ناشى از عقل فعّال است؛ در حالى که سهروردى این نقش را براى ارباب انواع قائل بود که توضیحش در ادامه خواهد آمد.
عالم انوار قاهره عرضیه
پس از اثبات سلسله انوار قاهره طولیه، نوبت به بررسى انوار قاهره عرضیه مىرسد که از شاهکارهاى فلسفى و شهودى شیخ اشراق است. به بیان سهروردى، اگرچه حکماى عظام همگى مثل نوریه را مشاهده کردهاند، امّا مشّائیان هیچ خبرى از آن ندارند.79 مراد از مثل این است که هر نوع مادّى در عالم، ربّالنوعى دارد80 که حافظ و مدبّر انواع مادّى محسوب مىشود؛81 در حقیقت، ربّالنوع همان نوع قائم به ذات و مجرّد انواع مادّى است که هریک از انواع عالم مادون فلک ثوابت از آن ناشى شدهاند.82 رتبه انوار قاهره عرضیه پس از انوار قاهره طولیه مىباشد و تفاوت آنها با انوار طولى این است که رابطه علّى و معلولى ندارند و در عرض هم هستند و به اسامى گوناگونى چون: مثل افلاطونى، ارباب انواع، مثل نوریه، ارباب طلسمات، و اصحاب اصنام خوانده مىشوند.83 ملّاصدرا خلاصه دیدگاه شیخ اشراق درباره مثل افلاطونى را به خوبى تقریر مىکند:
إنّها عبارة عن سلسلة الانوار العقلیة الغیر المترتّبة فى العلّیة النازلة فى آخر مراتب العقول فیصدر عنها انواع الاجسام البسیطة فلکیة [البته غیر از برزخ محیط و فلک ثوابت] کانت او عنصریة، و المرکبة حیوانیة کانت أو نباتیة أو جمادیة.84
نکته دیگر اینکه عدم وجود رابطه علّى و معلولى در مثل نباید موهم تساوى رتبه آنها شود، بلکه با کشف إنّى روشن است که تکافؤ مثل در ترتیب آنهاست و آنها داراى شدّت و ضعف مىباشند.85 براى نمونه، همانطور که افراد انسان برتر از افراد حیوان مىباشد، ربّالنوع آن هم قوىتر خواهد بود و بلکه اساسا باید گفت که شدّت و ضعف در مثل مىباشد که به شدّت و ضعف انواع مادّى منجر شده است؛ به عبارت دیگر، ربّالنوع انسان مثلاً اگرچه علّت ربّالنوع بقر نیست، امّا در نفس جوهریت از آن شدیدتر است. و بدین لحاظ که مثلْ شدّت و ضعف دارند، اقسامى پیدا مىکنند: برخى از ارباب انواع به دلیل شدّت جوهرى خود، براى ارتباط با بدن مادّى، نیازمند واسطهاى چون نفس و روح بخارى هستند و برخى از آنها به دلیل ضعف به واسطه نیازى ندارند.86 سهروردى، همچنین، اشاره مىکند که مثل از انوار قاهره طولیه صادر شدهاند؛ یعنى از جهت اجتماع شعاعها یا اشراقات غیرتام، به لحاظ استغناى آنها، انوار قاهره عرضیه ایجاد مىشوند.87
یکى دیگر از امورى که شیخ اشراق در مورد مثل بیان مىکند، این است که مراد قدما88 از کلّى بودن فرد مجرّد هر نوعْ کلّى مفهومى و قابل صدق بر کثیرین نیست، زیرا مثل از حقایق خارجیه هستند؛ در حالى که مفاهیمْ امورى ذهنى مىباشند. به عبارت دیگر، بحث فلسفه در حقایق خارجى عالم انوار است، نه مفاهیم ذهنى؛89 زیرا ربّالنوع قائم به ذات بوده و خود و غیرش را تعقّل مىکند و داراى ذات مختصى است که غیر در او شریک نیست و کلّى مفهومى هیچیک از این خصوصیات را ندارد و این نشان مىدهد که کلّیت مثل را باید به معانى ذیل حمل کرد:90
الف) مراد از کلّیت مثل این است که ارباب انواع، سرجمع و مجموعه همه افراد مادّى هستند (کأنّه الکلّ)؛
ب) در لغت، به اصل و حقیقت شىء، کلّ شىء اطلاق مىشود و چون مثلْ اصل و امّ همه افراد مادّى هستند، پس کلّى مىباشند؛
ج) از آنجا که مفهوم کلّى نسبت به افرادش علىالسویه است و مثل نیز نسبت به افراد مادّى اینگونه هستند؛ یعنى تدبیر و عنایت آنها به افرادِ نوعشان یکسان و علىالسویه
است، لذا به مثل هم کلّى گفته مىشود؛
د) تفسیر دیگرى که قطبالدین شیرازى از کلّیت مثل به دست داده، این است که چون مثل از این لحاظ که داراى جهت و بعد و مقدار نیستند، شبیه کلّى ذهنى هستند، به آنها کلّى اطلاق مىگردد.91
با توجه به مطالبى که گفتیم، دیدگاه شیخ اشراق در مورد انوار قاهره عرضیه روشن مىگردد؛ به قول ملّاصدرا: «هذه اقوال هذا الشیخ المتألّه فى هذا الباب و لاشکّ انّها فى غایة الجودة و اللطافة.»92
ادلّه سهروردى در اثبات مثل افلاطونى
شیخ اشراق از شهود و استدلال به عنوان دو طریق اثبات مثل یاد مىکند و شهود را در این رابطه قوىتر مىداند؛ به طورى که اگر کسى در ادلّه برهانى او اشکال هم بکند، باز اعتقاد او به اصول حکمت اشراقى و از جمله مثل نوریه سلب نخواهد شد.93 و بدین لحاظ، توصیه مىکند که اگر طریق برهان و استدلال کسى را قانع نمىکند، پس باید به ریاضت و خدمت اصحاب مشاهده درآید؛ بدان امید که جذبهاى به او دست دهد و نورى از عالم ملکوت را مشاهده کند تا آنچه را هرمس و افلاطون و تمامى اصحاب ریاضات دیدند، ببیند (همان چیزى که اکثر اشارات انبیا و حکما مشعر به آن است).94
استدلالات شیخ اشراق بر وجود مثل به دو دسته مرضى و غیرمرضى تقسیم مىشوند. ادلّه غیرمرضى آنهایى هستند که شیخ اشراق آنها را اقناعى مىشمارد و براى اثبات مثل کافى نمىداند.95 در اینجا، سعى داریم براى رعایت اختصار به دو دلیل از ادلّه سهگانه مورد قبول شیخ اشراق اشاره کنیم:
الف) قاعده امکان اشرف: محتواى قاعده امکان اشرف ـ که شیخ اشراق، اجمال آن را از آثار ارسطو استفاده کرده است ـ96 این مىباشد که شىء اخس نیازمند شىء اشرف است و هرگاه شىء اخسّى وجود داشته باشد و بدانیم که وجود اشرف نیز ممکن است، حتما باید ممکن اشرف موجود باشد تا موجود اخس ایجاد شود و محال است که با وجود اخس، اشرف معدوم باشد؛97 به عبارت دیگر، اگر «ب» اشرف از «الف» باشد و «الف» وجود دارد و «ب» نیز امکان وقوعى دارد، پس حتما باید «ب» باشد تا «الف» به وجود بیاید. شیخ اشراق از این قاعده استفاده مىکند و وجود ارباب انواع را نتیجه مىگیرد، به این بیان که نفوس مدبّره و افراد مادّى وجود دارند و مىدانیم که ارباب انواعْ اشرف از آنها هستند؛ زیرا نفس به استکمال نیاز دارد (برخلاف مثل)، و نیز مثل علّت آنها و افراد مادّى هستند. و از طرف دیگر، وقوع ارباب انواع محال نیست؛ لذا طبق قاعده امکان اشرف، حتما باید ارباب انواع وجود داشته باشند تا نوبت به موجودات اخس برسد.98
ب) نفى اتّفاق:99 بیان شیخ اشراق این است که با تأمّل در انواع این عالم، نظم خاصّى را مىیابیم؛ مثلاً گندم از گندم مىروید و یا اینکه هیچگاه از انسان یا اسب غیر افراد آنها حاصل نمىشود. به عبارت دیگر، انواع مختلف مادّى در طى سالیان متمادى با تبدیل افراد محفوظ مىمانند. این نظم از سر اتّفاق نیست؛ زیرا امر اتفاقى، دائمى یا اکثرى نیست. پس، حتما باید علّت و سببى براى ثبوت و استمرار انواع غیرمتبدّل وجود داشته باشد که این علّت از چند حال خارج نیست:
1) این نظم معلول نفوس افلاک باشد (به این معنا که در نفوس افلاک، صورتهایى وجود دارد که موجب این نظم شده است): این فرض، باطل است؛ زیرا تصوّرات افلاک نیز معلول علل مافوق هستند که نقل کلام به آنها مىکنیم تا به نورالانوار برسیم و این به معناى تکثّر ذات حضرت حق مىباشد که محال است.
2) صور موجود در عقل فعّال: این فرض هم باطل است؛ به این دلیل که عقل فعّال یا از مادون منفعل شده و این صور از او منتقش گشته و یا از مافوق منفعل شده است. در صورت اول، لازمهاش انفعال عالى از سافل است که باطل است؛ علاوه بر اینکه علم عقل فعّال، فعلى است نه انفعالى. در صورت دوم، نقل کلام به بالاتر مىکنیم تا به نورالانوار مىرسیم که لازمهاش تکثّر در ذات حضرت حق است.
3) علم عنایى (به این معنا که نظم عالم از تعقّل الهى ناشى شده است و علم او علّت وجود موجودات و نظم و ترتیب آنها مىباشد): از نظر سهروردى، چون علم عنایى باطل است؛100 پس نظام عالم نمىتواند معلول بىواسطه عنایت و علم الهى باشد.
4) بنابراین، تنها فرضى که باقى مىماند، این است که نظم عالم مادّه ناشى از نظام و ترتیب شگفتانگیز انوار مجرّده و پرتوهاى آنها باشد. به عبارت دیگر، نظام موجود جهان و ثبات و استمرار آن همگى بازتابى از نظام موجود در جهان مجرّدات است؛ به این صورت که هر نوع از انواع مادّى، ربّالنوعى ثابت و قائم به ذات دارد که تدبیر عالم مادّه و ترتیب عجیب آن و نیز ایجاد ارتباط بین برزخ و نور توسط آن انجام مىگیرد.101
انکار مثل توسط ابنسینا و نقد دیدگاه وى توسط سهروردى
همانطور که گذشت، در چینش مراتب هستى از دیدگاه ابنسینا، عالمى به نام عالم مثل افلاطونى وجود نداشت. وى قول منسوب به افلاطون درباره مثل را اینگونه تقریر مىکند:
برخى بر این گماناند که در هر شىء، دو سنخ، موجود است؛ مثلاً نوع انسان هرگاه در خارج موجود شود، یک فرد آن محسوس، جزئى، و فسادپذیر، و فرد دیگر آن، انسان معقولى است که مفارق از مادّه، ابدى، و زوالناپذیر است و هریک از دو انسان مذکور، وجودى مختصّ به خود دارد.102
ابنسینا، پس از اشاره به قول افلاطون، استدلال او بر این مطلب را بیان مىکند:
کان المعروف بفلاطون و معلّمه سقراط یفرطان فى هذا الرأى و یقولان إنّ للانسانیة معنى واحدا موجودا تشترک فیه الأشخاص و یبقى مع بطلانها و لیس هو المعنى المحسوس المتکثّر الفاسد فهو إذن المعنى المعقول المفارق.103
او سپس با حمل مثل و فرد مفارق بر کلّى طبیعى و ماهیت لابشرط، چهار خلط و مغالطه104 را به افلاطون که به زعم وى معتقد شده: کلّى طبیعى به عنوان یک شىء مجرّد و باقى به وصف وحدت در خارج موجود است، نسبت مىدهد؛105 ولى از آنجا که همگى این ایرادات مبتنى بر فهم نادرست ابنسینا از کلام افلاطون است (ابنسینا گمان کرده است: افلاطون، مثل را کلّى طبیعى مىداند)، از بیان آنها صرفنظر مىکنیم106 و به ذکر سخن ملّاصدرا مىپردازیم که: «فجلالة قدر افلاطون أعظم من أن یشتبه علیه هذه الاعتبارات العقلیة.»107
سخن ملّاصدرا این است که برخلاف نظر ابنسینا، جلالت و منزلت والاى افلاطون مانع از ورود اشکالات ابنسیناست؛ زیرا مراد افلاطون از ماهیت مجرّدى که به صورت فردى واحد و باقى در خارج موجود است، هرگز ماهیت لابشرط (کلّى طبیعى) نیست (چون تجرّد ماهیت لابشرط به لحاظ ذهن است)؛ بلکه مراد افلاطون از ربّالنوع، ماهیت مجرّدى است که به حسب واقع و خارج، عارى از قیود مادّى بوده و نسبت به امور مادّى، بشرط لا و کلّیت آن سعى مىباشد و اعتقاد به وجود این فرد مجرّد از ناحیه خلطها و مغالطاتى که ابنسینا به افلاطون نسبت داده، به دست نیامده است.108
برهان ابنسینا بر ردّ مثل افلاطونى اشکالى است که بر مجرّد و مادّى بودن افراد یک نوع شده است؛109 به این بیان که اگر مثلاً انسان از آن جهت که انسان است اقتضاى تجرّد داشته باشد، نباید فرد مادّى داشته باشد و اگر اقتضاى مادیت داشته باشد، فرد مجرّد امکان تحقّق ندارد. به عبارت دیگر، اگر طبیعت و ماهیت فرد مادّى با طبیعت فرد مجرّد مباین نبوده و با آن مشترک است، از علّت مجرّد بودن یک فرد و مادّى بودن فرد دیگر سؤال مىکنیم؛ اگر طبیعت ذاتا اقتضاى مادّیت داشته باشد، همه افراد آن باید مادّى باشند (و وجود ربّالنوع و فرد مجرّد، ناقض این اقتضاى ذاتى است) و اگر طبیعت ذاتا اقتضاى تجرّد داشته باشد، نباید براى آن فرد مادّى وجود داشته باشد (و وجود فرد مادّى، ناقض این فرض است.)110
سهروردى کلام ابنسینا را باطل مىشمرد و آن را بر اثر مغالطه اخذ مثال شىء به جاى شىء مىداند. بیان شیخ اشراق این است که لزومى ندارد، احکام شىء و مثال شىء یکسان باشد: ممکن است که مثال شىء (ربّالنوع) مجرّد باشد، ولى خود شىء مادّى باشد؛ همانطور که خود مشّاییان قبول دارند که ماهیت انسان مىتواند دو وجود خارجى و ذهنى داشته باشد. یعنى با اینکه در نحوه وجود متفاوتاند، چون یکى جوهر (وجود خارجى) و دیگرى عرض (وجود ذهنى) است؛ امّا آنها را در حقیقت و ماهیت یکى به شمار مىآورند. اگر یک حقیقت مىتواند هم فرد جوهرى داشته باشد و هم فرد غیرجوهرى، چه مانعى دارد که یک حقیقت در مرتبهاى، فرد مجرّد و قائم به ذات داشته باشد و در مرتبهاى دیگر، افراد مادّى؟ با توجه به این مطلب، ثابت مىشود که استدلال ابنسینا بر محال بودن وجود دو فرد مختلف براى یک حقیقت باطل است؛ زیرا با مثال نقضى که از خود او ذکر شد، و بیان اینکه لزومى ندارد حکم شىء و مثال شىء یکى باشد، امکان عقلى وجود دو فرد مادّى و مجرّد براى یک حقیقت ثابت مىشود.111
مقایسه تطبیقى دو دیدگاه
همانطور که ملاحظه شد، عالم عقول عرضیه از بیانات انحصارى فلسفه اشراق بود. شیخ اشراق برخلاف ابنسینا که آنها را حمل بر کلّى طبیعى و ماهیت لابشرط کرد، آنها را حقیقتا خارجى دانست و بیان کرد که آنها کلّیاتى هستند که نسبت به عوارض مادّى لابشرط بوده و کلّیت سعى دارند. نظر نگارندگان این نوشتار درباره دیدگاه شیخ اشراق آن است که اگرچه ادلّه برهانى او مورد خدشه ملّاصدرا112 و علّامه طباطبائى113 قرار گرفته است و نیز در بیانات او کاستىهایى وجود دارد (از جمله اینکه صریحا مشخص نکرده است که آیا ربّالنوع، فرد و مصداقى علاوه بر مصادیق مادّى ماهیت است یا نه؟) امّا باید توجه داشت که ادلّه سهروردى منحصر در این استدلالات نبود تا با خدشه در آنها و یا ضعف بیانات سهروردى اصل مدّعاى وى ابطال گردد؛ بلکه او بر شهودات خود و دیگران تکیه کرد و دلیل اصلى را نیز شهودات دانست. بیان کردیم که شهود، اگر مکرّر اتفاق بیفتد و مخالف برهان نباشد، قابلیت استناد پیدا مىکند؛ بنابراین، اصل وجود ارباب انواع قابل انکار نمىباشد. بدینسان، کلام ابنسینا باطل است؛ زیرا مثلْ لابشرط از عوارض مادّىاند و کلّیت آنها خارجى و سعى مىباشد. به عبارت دیگر، نسبت ربّالنوع به افرادش نسبت اب واحد به ابناء است، نه آباء به ابناء؛ آنگونه که ابنسینا تصوّر کرده است. شاید مراد رجل همدانى که مورد انکار ابنسینا قرار گرفت، همین بوده است.114
نکته دیگر در بحث مثل افلاطونى این است که سهروردى با انکار علم عنایى، ترتیب و نظم هستى را به مثل نسبت داد و پذیرش مثل را منوط به انکار علم عنایى دانست (و به عبارت دیگر، با اثبات مثل و کارکرد آنها، دیگر علم عنایى کارکردى نخواهد داشت)؛ در حالى که به نظر مىرسد توجیه شیخ اشراق از نظام عالم صحیح نمىباشد، به این دلیل که:
اوّلاً، بازگرداندن نظام عالم به مثل افلاطونى جاى مسئله را عوض مىکند؛ زیرا در این صورت، مىتوان پرسید که نظام عالم مجرّدات خود از چه نشئت گرفته است؟ به عبارت دیگر، نظام عالم مجرّدات و عالم مادّه هر دو بالغیرند و به توجیه نیاز دارند؛ ارجاع نظام عالم مادون به مثل، اگرچه در مورد نظام عالم مادون کافى است، امّا در توجیه نظام خود مثل و مراتب بالاتر کافى به نظر نمىرسد. بنابراین، نظام هستى اعم از مجرّدات و مادّیات همگى باید به یک نظام ضرورى و بالذّات بازگردند و سهروردى در رابطه با عالم مجرّدات هیچ توضیحى ندارد و سؤال را باقى مىگذارد.115
ثانیا، اصرار سهروردى بر اینکه قبول مثل منوط به نفى علم عنایى است، صحیح به نظر نمىرسد؛ زیرا مىتوان گفت: در علم عنایى، مقرّر شده است که ابتدا عقول طولى و سپس عقول عرضى به وجود بیایند؛ به عبارت دیگر، چه اشکالى دارد که علم عنایى عهدهدار نظم عالم هستى باشد و عقول عرضیه نیز جزء نظام احسن عالم باشند و تدبیر عالم مادون فلک ثوابت را بکنند؟ خلاصه اینکه پذیرش مثل خدشهاى به علم عنایى نمىزند. افزون بر این، چون برداشت شیخ اشراق ظاهرا این است که علم عنایى در ذاتْ موجب ترکیب در ذات واجب مىشود، از اینرو، وى از علم عنایى صرفنظر کرده است؛ امّا باید گفت که: علم عنایى با بساطت ذات واجب منافاتى ندارد.
نتیجهگیرى
در این مقاله، روشن شد که ابنسینا و شیخ اشراق چگونه با مبانى خاصّ فلسفى خود که یکى مبتنى بر وجود و دیگرى مبتنى بر نور است، به تبیین عالم مجرّدات پرداختهاند. در این مسیر، سهروردى به علّت کامیابى در اتّخاذ روش فلسفىِ بحثى و شهودى این قوّت را پیدا کرد که در نظام عالمْ مراتبى (عالم مثل افلاطونى) را مطرح کند که در فلسفه ابنسینا یا وجود نداشته یا تفسیر ناصوابى از آن شده است؛ علاوه بر اینکه مراتب مورد توافق نیز در فلسفه نورى وى تفسیر و تحلیلهاى جدیدى پیدا مىکنند. شایان ذکر است که شهودْ تصویر صحیح برخى مسائل را به فیلسوف ارائه مىکند تا وى با توجه به این تصویر و درک صحیح، به تحلیل و حلّ و فصل مباحث فلسفى بپردازد. براى نمونه، ابنسینا چون نمىتوانست تصوّر کند که کلّى در خارج باشد، مثل را حمل بر کلّى طبیعى مىکرد؛ در حالى که شیخ اشراق چون شهود کرد، توانست نقاط ضعف ابنسینا را بیان و استدلال کند که کلّى مىتواند خارجى باشد.
در مقاله حاضر، به نقاط قوّت ابنسینا و برخى کاستىهاى سهروردى در تبیین حقایق این عالم نیز اشاره کردیم؛ بدینسان، مىتوان نتیجه گرفت: برخلاف تصوّر برخى،116 سهروردى فقط تغییردهنده پارهاى از اصطلاحات مکتب مشّاء نبوده است. به راستى، مکتب اشراق حرکتى بود از فلسفه مشّاء به سوى حکمت متعالیه؛ به طورى که به عنوان حلقه واسطه فلسفه مشّاء و حکمت صدرایى، نقش بسزایى در سیر تکاملى فلسفه اسلامى ایفا کرد؛ فلسفهاى که در حکمت صدرایى به اوج خود رسیده کرد.
منابع
ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات مع الشرح للمحقّق الطوسى و العلّامة قطبالدین رازى، قم، البلاغة، 1375.
ـ ـــــ ، التعلیقات، بیروت، مکتبهالاعلام الاسلامى، 1404ق.
ـ ـــــ ، الشفا (الالهیات)، تصحیح سعید زائد، قم، کتابخانه آیتاللّه مرعشى نجفى، 1404ق.
ـ ـــــ ، الشفا (النفس)، تحقیق حسن حسنزاده آملى، قم، بوستان کتاب، 1385.
ـ ـــــ ، المباحثات، تحقیق محسن بیدارفر، قم، بیدار، 1371.
ـ ـــــ ، المبدأ و المعاد، تهران، مؤسسه مطالعات اسلامى، 1363.
ـ ـــــ ، النجاة، تحقیق محمّدتقى دانشپژوه، دوّم، تهران، دانشگاه تهران، 1379.
ـ ـــــ ، الهیات دانشنامه علایى، تصحیح محمّد معین، چ دوم، همدان، دانشگاه بوعلى سینا، 1383.
ـ ـــــ ، رسائل، قم، بیدار، 1400ق.
ـ ـــــ ، رساله در حقیقت و کیفیت سلسله موجودات و تسلسل اسباب و مسبّبات، تصحیح موسى عمید، چ دوّم، همدان، دانشگاه بوعلى سینا، 1383.
ـ ـــــ ، رساله نفس، چ دوم، همدان، دانشگاه بوعلى سینا، 1383.
ـ ـــــ ، رسالهالعروس، تهران، علمى و فرهنگى، 1362.
ـ ـــــ ، شرح اثولوجیا (در کتاب ارسطو عندالعرب)، تحقیق عبدالرحمن بدوى، چ دوم، کویت، وکالة المطبوعات، 1978م.
ـ ـــــ ، عیونالحکمة، تحقیق عبدالرحمن بدوى، چ دوم، بیروت، دارالقلم، 1980م.
ـ الفاخورى، حنّا و خلیل الجر، تاریخ فلسفه در جهان اسلامى، ترجمه عبدالمحمد آیتى، چ پنجم، تهران، علمى و فرهنگى، 1377.
ـ بهمنیار بن مرزبان، التحصیل، تصحیح مرتضى مطهّرى، چ دوم، تهران، دانشگاه تهران، 1375.
ـ جوادى آملى، عبداللّه، شرح حکمت متعالیه، چ دوم، قم، اسراء، 1382.
ـ حسنزاده آملى، حسن، رساله وحدت از نگاه عارف و حکیم، قم، الف لام میم، 1383.
ـ ـــــ ، هزار و یک نکته، تهران، رجاء، 1365.
ـ دائرهالمعارف بزرگ اسلامى، زیرنظر کاظم موسوى بجنوردى، تهران، مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامى، 1370.
ـ رازى، فخر، المباحث المشرقیه، چ دوم، قم، بیدار، 1411ق.
ـ رحیمیان، سعید، فیض و فاعلیت وجودى، قم، بوستان کتاب، 1381.
ـ سبزوارى، ملّاهادى، شرحالمنظومه، تعلیق حسن حسنزاده آملى، تهران، ناب، 1369.
- سهروردى، شهابالدین، مجموعه مصنّفات، تصحیح سیدحسین نصر، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1380، ج 3.
ـ ـــــ ، مجموعه مصنّفات، تصحیح نجفقلى حبیبى، چ سوم، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1380، ج 4.
ـ ـــــ ، مجموعه مصنّفات، تصحیح هانرى کربن، چ سوم، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1380، ج 1و2.
ـ شهرزورى، شمسالدین، شرح حکمهالاشراق، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1372.
ـ شیرازى، قطبالدین، شرح حکمهالاشراق، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1383.
ـ طباطبائى، سید محمّدحسین، نهایهالحکمة، تصحیح و تعلیق غلامرضا فیاضى، چ سوم، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1385.
ـ غزالى، ابوحامد، تهافت الفلاسفة، تهران، شمس تبریزى، 1382.
ـ فارابى، ابونصر، آراء اهل المدینة الفاضلة و مضاداتها، تعلیق على بوملحم، بیروت، الهلال، 1995م.
ـ کردفیروزجایى، یارعلى، نوآورىهاى فلسفه اسلامى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1387.
ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، الحکمهالمتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعه، چ سوم، بیروت، دار احیاءالتراث، 1981م.
ـ ـــــ ، الشواهدالربوبیة، قم، مطبوعات دینى، 1382.
ـ ـــــ ، المبدأ و المعاد، تصحیح سید جلالالدین آشتیانى، تهران، انجمن حکمت و فلسفه ایران، 1354.
ـ نصر، سیدحسین، سه حکیم مسلمان، چ پنجم، تهران، علمى و فرهنگى، 1382.
ـ یثربى یحیى، ترجمه حکمت اشراق، قم، بوستان کتاب، 1385.
* دانشجوى دکترى مدرسى معارف اسلامى، دانشگاه باقرالعلوم علیهالسلام . ahsan.majid62@gmail.com
** استاد حوزه علمیه قم. دریافت: 12/6/89 ـ پذیرش: 29/9/89.
1ـ ابنسینا، التعلیقات، ص 100؛ همو، رسائل، رسائل عرشیه، ص 257.
2ـ دائرهالمعارف بزرگ اسلامى، زیرنظر کاظم موسوى بجنوردى، ج 4، ص 16.
3ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات مع الشرح للمحقق الطوسى و العلّامة قطبالدین راوندى، ج 3، ص 254؛ همو، المبدأ و المعاد، ص 77.
4ـ ابنسینا، رساله در حقیقت و کیفیت سلسله موجودات و تسلسل اسباب و مسببات، تصحیح موسى عمید، ص 4؛ همو، شرح اثولوجیا در کتاب ارسطو عندالعرب، تحقیق عبدالرحمن بدوى، ص 62.
5ـ براى بررسى کامل نظریه فیض از دیدگاه فلوطین، ر.ک: یارعلى کردفیروزجایى، نوآورىهاى فلسفه اسلامى، ص 423ـ428.
6ـ سیدحسین نصر، سه حکیم مسلمان، ص 30.
7ـ ابنسینا، الشفاء الالهیات، تصحیح سعید زائد، ص 402ـ403؛ همو، التعلیقات، ص 117.
8ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 20ـ21؛ همو، النجاة، تحقیق محمّدتقى دانشپژوه، ص 649ـ650؛ همو، الشفاء الالهیات، تصحیح سعید زائد، ص 402ـ403.
9ـ همو، الشفا الالهیات، ص 402ـ403؛ همو، النجاة، ص 650؛ همو، رسائل، رساله عرشیه، ص 257؛ همو، التعلیقات، ص 100.
10ـ ابنسینا، التعلیقات، ص 100 و نیز ص 81. همین مضامین در کلمات ابنسینا در شفاء وجود دارد، آنگاه که موجودات را به فوق تام، تام، مستکفى، و ناقص تقسیم مىکند؛ ر.ک: ابنسینا، الشفا الالهیات، ص 188.
11ـ ابوحامد غزالى، تهافتالفلاسفه، ص 120ـ124.
12ـ حنّا الفاخورى و خلیل الجر، تاریخ فلسفه در جهان اسلامى، ترجمه عبدالمحمد آیتى، ص 506.
13ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات مع الشرح للمحقّق الطوسى و العلّامه قطبالدین رازى، ج 3، ص 122ـ127؛ همو، التعلیقات، ص 27 و 182.
14ـ همو، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 122. لازم به ذکر است که بهمنیار در التحصیل دلیل دیگرى نیز بر
اثبات قاعده الواحد ذکر مىکند ر.ک: بهمنیاربن مرزبان، التحصیل، تصحیح مرتضى مطهّرى، ص 531.
15ـ ابنسینا، التعلیقات، ص 25، 99 و 182؛ همو، رسائل، رساله عرشیه، ص 255؛ همو، الهیات دانشنامه علایى، تصحیح محمّد معین، ص 111ـ114.
16ـ همو، النجاة، ص 660؛ همو، التعلیقات، ص 100؛ بهمنیاربن مرزبان، همان، ص 580.
17ـ ابنسینا، النجاة، ص 651ـ652؛ همو، المبدأ و المعاد، ص 78؛ همو، الشفاء الالهیات، ص 403ـ44.
18ـ همو، رسائل، رساله عرشیه، ص 255؛ همو، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 210ـ211 و 240ـ242؛ همو، التعلیقات، ص 100؛ همو، المباحثات، تحقیق محسن بیدارفر، ص 213؛ بهمنیاربن مرزبان، همان، ص 531؛ فخر رازى، المباحثالمشرقیه، ج 2، ص 501.
19ـ ابنسینا، المبدأ و المعاد، ص 79؛ همو، الشفا الالهیات، ص 406؛ همو، الهیات دانشنامه علایى، ص 111؛ همو، النجاة، ص 656.
20ـ همو، النجاة، ص 657؛ همو، الشفا الالهیات، ص 407؛ همو، المبدأ و المعاد، ص 80.
21ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 78ـ79؛ همو، الشفا الالهیات، ص 405؛ همو، النجاة، ص 654ـ655.
22ـ همو، الهیات دانشنامه علایى، ص 113؛ همو، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 243ـ249.
23ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 243ـ249.
24ـ ابونصر فارابى، آراء اهل المدینهالفاضله و مضاداتها، تعلیق على بوملحم، ص 52ـ54.
25ـ همو، النجاة، ص 654ـ656؛ همو، المبدأ و المعاد، ص 79ـ82؛ همو، الشفا الالهیات، ص 402ـ409؛ همو، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 243ـ249؛ بهمنیاربن مرزبان، همان، ص 648.
26ـ ابنسینا، المبدأ و المعاد، ص 79.
27ـ همان.
28ـ همو، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 165؛ همو، الشفا الالهیات، ص 393.
29ـ همو، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 165ـ166.
30ـ بهمنیاربن مرزبان، همان، ص 648.
31ـ ابنسینا، الشفا الالهیات، ص 401؛ همو، المبدأ و المعاد، ص 67ـ68؛ همو، النجاة، ص 648.
32ـ سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى، ص 118.
33ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 242.
34ـ همان، ص 253ـ254. عکس مستوى قضیه موجبه کلّیه و موجبه جزئیه، موجبه جزئیه است.
35ـ همان، ص 254.
36ـ همو، الشفا الالهیات، ص 407؛ همو، النجاة، ص 657؛ همو، المبدأ و المعاد، ص 80.
37ـ همو، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 254.
38ـ همو، الشفا الالهیات، ص 407؛ همو، النجاة، ص 657؛ همو، المبدأ و المعاد، ص 80.
39ـ همو، النجاة، ص 659؛ همو، الشفا الالهیات، ص 408؛ همو، المبدأ و المعاد، ص 81؛ همو، التعلیقات، ص 83؛ همو، رساله نفس، ص 26.
40ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 98؛ همو، عیونالحکمة، تحقیق عبدالرحمن بدوى، ص 43.
41ـ همو، عیونالحکمة، ص 42؛ همو، الشفا النفس، تحقیق حسن حسنزاده آملى، ص 321.
42ـ همو، رسائل، ص 224.
43ـ همو، التعلیقات على حواشى کتاب النفس لارسطا طالیس در کتاب ارسطو عندالعرب، تحقیق عبدالرحمن بدوى، ص 95.
44ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، ج 3، ص 257.
45ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 98؛ همو، عیونالحکمة، ص 43.
46ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 255.
47ـ همو، النجاة، ص 662ـ663؛ همو، الشفا الالهیات، ص 410.
48ـ همو، رسالهالعروس، ص 313ـ314.
49ـ این اندیشه در مقابل نظریه متکلّمان مبنى بر خلق از عدم است که از دو جهت عمده با اندیشه فیض در تقابل است: 1) انقطاع وجودى و زمانى معلول؛ به این معنا که خدا بود و هیچ نبود و سپس، خدا تصمیم به ایجاد گرفت؛ 2) انفصال معلول از علّت که پس از خلقت، بین خدا و خلق، انفصالى تام برقرار است؛ ر.ک: سعید رحیمیان، همان، ص 69.
50ـ شهابالدین سهروردى، مجموعه مصنّفات، تصحیح هانرى کربن، ج 2، ص 128ـ129 و 137.
51ـ همان، ص 181.
52ـ همان، ج 1، ص 429ـ433.
53ـ همان، ج 2، ص 150ـ153.
54ـ همان، ص 128ـ129 و 137؛ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة فى الاسفارالعقلیة الاربعة، ج 3، ص 12؛ همو،
المبدأ و المعاد، تصحیح سید جلالالدین آشتیانى، ص 134.
55ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 125.
56ـ به دلیل تمایزى که دو معلول صادر از نورالانوار دارند، باید بین آنها یک مابهالاشتراک و یک مابهالامتیاز باشد و نورالانوار باید هر دو جنبه را در خود داشته باشد تا بتواند معطى آن دو باشد.
57ـ همان، ص 80؛ قطبالدین شیرازى، شرح حکمهالاشراق، ص 214ـ216.
58ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 119.
59ـ همان، ص 125ـ126 و 128؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 305ـ308.
60ـ به این کمالات عرضى که به نفس اضافه اشراقى عرضى به وجود مىآیند، سوانح نوریه گفته مىشود؛ ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 128ـ129، 133 و 137؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 311ـ312.
61ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 133ـ134.
62ـ همان، ص 126.
63ـ البته، کمال و نقص نورالانوار و نور اقرب به حسب فاعل است، نه قابل؛ ر.ک: همان، ص 127؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 309ـ310.
64ـ حسن حسنزاده آملى، رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم، ص 28ـ64 و 65؛ و نیز، ر.ک: ملّاهادى
سبزوارى، شرح المنظومه، تحقیق حسن حسنزاده آملى، ج 2، ص 104.
65ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 132ـ133؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 323.
66ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 133، 135 و 140؛ شمسالدین شهرزورى، شرح حکمهالاشراق، ص 350؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 326ـ327.
67ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 1، ص 78؛ ج 2، ص 135ـ136، 148 و 204؛ ج 3، تصحیح سیدحسین نصر، ص 103ـ104.
68ـ همان، ص 133؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 323ـ324.
69ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 138ـ140 ر 178؛ ج 1، ص 451ـ452؛ ج 3، ص 148ـ149؛ ج 4، تصحیح نجفقلى حبیبى، ص 65.
70ـ همان، ج 2، ص 149.
71ـ افلاک سبعه مادون فلک ثوابت.
72ـ در بیان سهروردى، در اینجا، تعبیر نور اقرب آمده است که با توجه به عبارت او در تلویحات، مىتوان فهمید مراد همان نور ثانى است و احتمالاً در تعبیر سهروردى در حکمهالاشراق، تسامحى صورت گرفته است یا اینکه ناسخان اشتباه کردهاند.
73ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 139؛ ج 1، ص 451ـ452.
74ـ همان، ج 2، ص 140ـ141.
75ـ همان، ص 141.
76ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 142ـ146 و 146.
77ـ همان، ص 143.
78ـ در مقابل تشکیک در واحد سارى که ملّاصدرا مطرح کرده است و در فلسفه صدرایى باید پیگیرى شود.
79ـ همان، ج 1، ص 496.
80ـ همان، ج 2، ص 199ـ200.
81ـ همان، ص 92، 143؛ ج 1، ص 459ـ461.
82ـ همان، ج 2، ص 143؛ ج 1، ص 68.
83ـ همان، ج 2، ص 143ـ144 و 155ـ156 و 165؛ ج 1، ص 68 و 463.
84ـ ملّاصدرا، الشواهدالربوبیة، ص 157.
85ـ قطبالدین شیرازى، همان، ص 338ـ339.
86ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 1، ص 459؛ ج 2، ص 165ـ167؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 367ـ370.
87ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 142ـ144 و 155ـ156؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 339.
88ـ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة، ج 2، ص 57.
89ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 158 و 160.
90ـ همان، ج 1، ص 463.
91ـ قطبالدین شیرازى، همان، ص 358.
92ـ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة، ج 2، ص 59. ملّاصدرا، در ادامه، به بیان اشکالات شیخ اشراق در مورد مثل
مىپردازد.
93ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 10.
94ـ همان، ج 1، ص 460 و 464؛ ج 2، ص 155ـ157 و 162ـ165؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 355ـ358.
95ـ همان، ج 2، ص 161.
96ـ همان، ج 1، ص 435؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 354ـ355؛ ملّاصدرا، الشواهدالربوبیة، ص 169.
97ـ براى ملاحظه وجه محال بودن این مطلب، ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 1، ص 434؛ ج 2، ص 154.
98ـ همان، ج 2، ص 143 و 154؛ ج 1، ص 434ـ435؛ ج 4، ص 66؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 337؛
شمسالدین شهرزورى، همان، ص 366ـ367 و 389.
99ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 143ـ144؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 349؛ شمسالدین شهرزورى، همان، ص 367ـ368.
100ـ براى بررسى تفصیلى بطلان عنایت از دیدگاه سهروردى، ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص
150ـ152؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 367ـ368.
101ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 144، 153 و 155؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 338 و 351.
102ـ ابنسینا، الشفا الالهیات، ص 310ـ311.
103ـ همان، ص 311.
104ـ البته ابنسینا اشکال پنجمى هم مىکند که مختصّ به قول کسانى است که وجود مثل را مخصوص صور تعلیمى مىدانند و از آنجا که بحث ما در مورد گفتار افلاطون است که قائل به تحقّق مثل براى صور طبیعى است، لذا به بیان چهار اشکال اکتفا مىشود؛ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، شرح حکمت متعالیه، ج 2، بخش اول، ص 274.
105ـ ابنسینا، الشفا الالهیات، ص 314ـ316؛ براى تبیین و شرح کلام ابنسینا، ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، همان، ج 2، بخش اول، ص 274ـ279.
106ـ براى بررسى اشکالات ابنسینا در فهم کلام افلاطون، ر. ک: ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة، ج 2، ص 47ـ48؛ همو، الشواهدالربوبیة، ص 158.
107ـ همو، الشواهدالربوبیة، ص 158.
108ـ عبداللّه جوادى آملى، همان، ج 2، بخش اول، ص 279.
109ـ البته، استدلال ابنسینا در ردّ قول اصحاب تعلیمات اقامه شده است؛ ولى از جهت وجه اشتراکى که بین نظر آنان و قائلان به مثل افلاطونى وجود دارد، مىتواند در ردّ قول به مثل نیز اقامه شود؛ ر.ک: عبداللّه جوادى آملى، همان، ج 2، بخش اول، ص 378.
110ـ ابنسینا، الشفا الالهیات، ص 317؛ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 92.
111ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 92ـ94؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 245ـ248.
112ـ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة، ج 2، ص 59ـ61؛ همو، الشواهدالربوبیة، ص 168ـ170.
113ـ سید محمّدحسین طباطبائى، نهایهالحکمة، تصحیح و تعلیق غلامرضا فیّاضى، ج 4، ص 1222ـ1235.
114ـ ابنسینا، رسائل، رسالهالافاضل الى علماء مدینهالاسلام، ص 455.
115ـ یحیى یثربى، ترجمه حکمت اشراق، ص 177ـ178.
116ـ مانند ابن کمونه و آیتاللّه الهى قمشهاى؛ به نقل از: حسن حسنزاده آملى، هزار و یک نکته، ص 138 و152.