حضوری بودن محسوسات
Article data in English (انگلیسی)
پیش از هر چیز باید اذعان کرد که علم ما به محسوسات، از نظر حکمای مشاء، از نوع فعل و انفعالات مادی است؛ یعنی اگر به گل سرخی چشم مىدوزید، سرخی آنرا مىنگرید، آنرا مىبویید و عطر آنرا احساس مىکنید، این ادراکها، چیزی جز فعل و انفعال مادی نیست، و محسوسات دیگر نیز چنیناند. اما در خصوص احساس بصری، حکما و ریاضىدانان از قدیم اختلاف داشتهاند. مشائیان در طبیعیات قدیم، کیفیت ادراک مبصرات را انطباع صورت مبصر در شبکیه چشم مىدانستند، و در مقابل، گروهی از ریاضىدانان ادراک بصری را خروج شعاع از چشم و رسیدن آن به مرئی تلقی مىکردند؛ به این صورت که نور چشم به صورت مخروطی از چشم خارج مىشود که رأس آن در چشم و قاعده آن به مرئی مىرسد و بدینسان ادراک بصری صورت مىپذیرد. شیخ اشراق با هر دو نظریه مخالفت مىکند و ادراک بصری را علم حضوری نفس به مبصرات خارجی مىشمارد: وقتی چشم روبهروی مبصر قرار گرفت و مانع برطرف گردید، نفس مستعد مىشود که مرئی را بدون صورت و مفهوم بیابد. از نظر شیخ اشراق ادراک بصری مانند نظریه خروج شعاع و مانند نظریه انطباع امری مادی است، یعنی متعلق ادراک بصری، خود شىء مادی است.
صدرالمتألهین با رأی شیخ اشراق نیز مخالف است و ادعا مىکند که پس از فراهم شدن شرایط رؤیت، از قبیل روبهرو شدن چشم با محسوس و تأثر شبکیه از مبصر و فرایندهای بعدی (به ویژه براساس تحقیقاتی که امروزه درباره مسئله رؤیت مطرح است که علىالاصول صدرالمتألهین و تابعانش آنها را مىپذیرند) نفس مستعد مىشود صورتی را در درون خود انشا کند. این صورت، معلوم بالذات، و وجود آن از سنخ مجرد مثالی است و در عالم مثال متصل نفس موجود است. صدرالمتألهین نظریه انشای صورت مثالی را به همه محسوسات توسعه مىدهد. از اینرو، به نظر وی مدرکات قوای شنوایی، چشایی، بویایی و بساوایی همگی پس از فراهم شدن شرایط مادی، به انشای نفس درک مىشوند: نفس پس از فعل و انفعالات مادی مستعد مىشود که در عالم خیال متصل خود هر یک آنها را انشا کند و بدانها علم بیابد. بنابر آنچه گذشت، در خصوص ادراک بصری چهار نظریه وجود دارد:
1. نظریه خروج شعاع؛
2. نظریه انطباع؛
3. نظریه علم حضوری به مبصر مادی (نظریه شیخ اشراق)؛
4. نظریه علم حصولی به مبصر مادی (نظریه صدرالمتألهین).
در نظریه اخیر، علم ما به خود آن صورت، علم حضوری است؛ اما به این اعتبار که آن صورتْ نُماینده مبصر خارجی است، علم حصولی است.
نظریه خروج شعاع، افزون بر وجود نور خارجی (مانند نور خورشید) و سلامت چشم و وجود مرئی و روبهرو شدن چشم با آن، این پیشفرض را با خود دارد که چشم انسان باید نوری داشته باشد که از چشم خارج شود و به مرئی برسد تا رؤیت تحقق یابد. آیا مىتوان دلیلی به سود این پیشفرض اقامه کرد؟ ظاهرا چنین دلیلی یافت نمىشود. افزون بر اینکه از نظر علوم تجربی، به طور قطع، فرایند ادراک بصری به این صورت است که وقتی چشم سالم روبهروی مرئی باشد و نور از منبعی بتابد، بازتاب آن نور در چشم موجبات ادراک بصری را فراهم مىآورد، نه اینکه از چشم نوری خارج شود.
گرچه این بیان تاحدودی ذهن را آماده مىکند که نظریه خروج شعاع را باطل بداند، اما باید توجه داشت که از نظر تجربی وجود شعاع و خروج آن از چشم تاکنون اثبات نشده است نه اینکه چنین نوری وجود نداشته باشد. صدرالمتألهین نیز از استدلال شیخ اشراق در نفی خروج شعاع به این دلیل انتقاد مىکند که همه فرضهای محتملی که شیخ آنها را نفی کرده بر این امر استوارند که شعاع امر مادی است و حرکت مادی دارد؛ لیکن این فرض منتفی نیست که خروج شعاع عرض مجرد غیر زمانی باشد و فاعل آن موجود غیرمادی باشد و با فراهم شدن رؤیت بین چشم و مرئی، فاعل مجرد آنرا ایجاد کند.2
البته باید توجه داشت که صدرالمتألهین ابصار را از قبیل خروج شعاع نمىداند. نیز باید دانست که خود شیخ اشراق اصل وجود نور بصر را برای مستعد شدن نفس، مانند وجود نور خارجی و روبهرو شدن چشم سالم با مرئی لازم مىداند؛ اما تمام اشکال او این است که ابصار به خروج شعاع نیست، نه اینکه باصره دارای نور هست یا نه.3
در نفی نظریه خروج شعاع باید توجه داشت که اگر ادراک بصری امری مادی و درک کننده آن باصره مادی، یعنی خود چشم یا قوای مادی تعبیه شده در آن باشد، یا به علاوه فرایند بعدی از سلسله اعصاب تا سلولهای مغز باشد، در این صورت نظریه خروج شعاع نمىتواند توجیهی درباره ادراک بصری ارائه دهد؛ زیرا شىء مادی در بیرون چشم رؤیت مىشود و باصره در صورتی مىتواند ادراک مادی آن داشته باشد که به آن برسد. اگر فرض شود که تابش نور از چشم بازتابی دارد یعنی دوباره به چشم برمىگردد و رؤیت صورت مىگیرد، در این حالت، گرچه خروج شعاع نفی نشده است، ولی این بدان معناست که رؤیت همان تأثر و انطباع صورت در چشم یا در مواضع دیگرِ بدن است؛ مگر اینکه بگوییم باصره تنها چشم نیست، بلکه چشمی است که با خروج شعاع بسط مىیابد و به مرئی مىرسد.
اینها احتمالاتی هستند که فی حد نفسه ناسازگاری درونی ندارند و هیچ دلیل تجربی به سود یا زیان آنها وجود ندارد.
اگر بپذیریم ابصار به خروج شعاع از چشم نیست، آن گاه نوبت به این نظریه مىرسد که ابصار انطباع صورت مرئی در چشم یا در موضع دیگری از بدن است.4 اما این نظریه به دلیل امتناع انطباع کبیر در صغیر مردود شناخته شد؛ زیرا هرگونه تفسیر ادراک بصری، باید با این یافت وجدانی سازگار باشد که اگر آسمان را به این وسعت مىبینم، واقعا چیزی با همه آن گستردگی احساس مىشود. اگر رؤیت، انطباع صورت مرئی در چشم یا هر نقطه دیگری از بدن باشد، مستلزم انطباع کبیر در صغیر است. بنابراین شیخ اشراق با توجه به اینکه از نظر او رؤیت نمىتواند به خروج شعاع یا به انطباع باشد، در صدد ارایه نظریه درست برمىآید.
شیخ اشراق پس از نفی دو نظریه مزبور، رؤیت را ادراک مرئی مادی به نحو حضوری در نفس مىشمارد. از نظر او ابصار در صورتی تحقق مىیابد که شرایط مادی آن فراهم شده باشد؛ یعنی اگر چشم سالم در برابر مرئی قرار گیرد و نور بر مرئی بتابد و چشم هم نور داشته باشد و نیز دیگر شرایطی که علم تجربی بیان مىکند مهیا باشد، نفس مستعد مىشود تا خودِ مرئی را در ظرف خارج مادىاش به علم حضوری اشراقی بیابد؛ یعنی پس از فراهم شدن این امور برای نفس اضافه اشراقی به مرئی تحقق مىیابد، و این همان ادراک مرئی است.
صدرالمتألهین، همانگونه که اشاره شد، با آنکه ادراک بصری را به خروج شعاع و انطباع صورت مرئی در عضوی از اعضای بدن مادی نمىداند، آنرا علم اشراقی نفس به مرئی مادی نیز نمىشمارد. اما چرا صدرالمتألهین رأی شیخ اشراق را نمىپذیرد؟ چرا در پی راهی است تا ادراک را به گونهای تفسیر کند که علم اشراقی نفس به محسوس مادی نباشد؟ مگر علم حضوری به محسوس مادی چه اشکالی را فراروی او قرار مىدهد؟
در نگاه نخست، دو مسئله اساسی سبب شده است تا صدرالمتألهین رأی شیخ اشراق را رد کند. نخست آنکه علم مطلقا مجرد است. اگر علم به طور مطلق مجرد باشد، باید گفت مادیات متعلق علم قرار نمىگیرند. این دلیل که در آینده بدان خواهم پرداخت یکی از علل اساسی روىگردانی صدرالمتألهین از نظریه شیخ اشراق است.
دوم آنکه فرض علم حضوری نفس به مادیات در صورتی معقول است که بین این دو، رابطه علی ـ معلولی برقرار باشد، و روشن است که نفس نمىتواند علت مادیات باشد تا علم حضوری نفس به مادیات را از سنخ علم حضوری اشراقی علت به معلول بدانیم. البته صدرالمتألهین ادله دیگری نیز دارد که بدانها خواهم پرداخت.
در مقام داوری میان این دو فیلسوف مىتوان شواهدی به سود مدعای شیخ اشراق ارائه کرد و مدعای او را بر کرسی نشاند، و ادله و اشکالات صدرالمتألهین و نیز دیگر فیلسوفان را پاسخ گفت. باید اعتراف کرد که شیخ اشراق نظریه خود را به گونهای غیرمستقیم اثبات مىکند؛ یعنی نشان مىدهد که ادراک بصری نمىتواند به صورت خروج شعاع و به صورت انطباع باشد و با نفی این دو، نتیجه مىگیرد که ابصار از نوع ادراک حضوری نفس به شىء مادی است.
اما آیا واقعا این روش مدعای او را اثبات مىکند؟ صرف اینکه دو شق از شقوق محتمل نفی شده باشد، کافی نیست تا شق سوم و فقط شق سوم اثبات شود. چه بسا شق چهارمی نیز در کار باشد، و ما مىبینیم که صدرالمتألهین شق چهارم را مطرح مىکند و برمىگزیند. بنابراین، نفی دو شق از شقوق سهگانه در صورتی مُثبِت شق سوم است که بتوان نشان داد شق چهارم یا شقوق دیگری محتمل نیست، یا اگر هست قابل دفاع نیست. از اینرو، مىتوان گفت شیخ اشراق در اثبات مدعای خود کامیاب نبوده است، زیرا اثبات نکرده است که شقوق دیگری مطرح نیستند یا غیرقابل دفاعاند.
اکنون اگر بپذیریم که شقوق محتمل یکی از چهار نظریه پیش گفتهاند و بپذیریم که ادراک بصری به خروج شعاع یا انطباع صور در عضوی از اعضای بدن نیست، مىتوان یکی از دو نظریه صدرالمتألهین و شیخ اشراق را پذیرفت؛ مشروط بر آنکه یا مستقیما نظریه مورد نظر را اثبات، یا نظریه رقیب را ـ نه دلیل آنرا ـ ابطال کنیم.
باید توجه داشت، قید "نه دلیل آنرا" برای آن است که برای اثبات مدعا کافی نیست دلیل رقیب را ابطال کنیم؛ زیرا رد دلیل موجب رد مدعا نیست، بلکه تنها از طریق رد مدعای رقیب مىتوان مدعای خود را بر کرسی نشاند. اگر بتوان به طور مستدل نشان داد که مدعای رقیب، و نه استدلال او، تناقض درونی دارد، آنگاه مدعای او باطل شده است؛ ولی اگر تناقض در استدلال رقیب باشد، این تناقض برای رد مدعا کافی نیست؛ زیرا چه بسا مدعا درست باشد ولی دلیل درستی برای اثبات آن اقامه نشده باشد. البته اگر تناقض در درون استدلال نشان دهد که تناقض از خود مدعا برخاسته است، معلوم مىشود که مدعا باطل است.
به رغم اینکه رد دلیل برای رد مدعا کافی نیست، فیلسوفان اغلب در مقام نقد دلیل برمىآیند. به نظر مىرسد علت این امر آن باشد که معمولاً مدعیات براساس چند قضیه که مستدِل به آن توجه مىکند پدید مىآیند؛ به گونهای که اگر این قضایا نبودند یا مستدِل تشخیص مىداد که این قضایا به مدعای او نمىانجامند، اصلاً مدعا را مطرح نمىکرد و به طور طبیعی به مدعای رقیب گردن مىنهاد.
بنابراین ما در این پژوهش، که آیا ادراک محسوسات از سنخ علوم حضوری است یا حصولی، هر یک از سه شیوه متداول را به کار مىگیریم. گرچه شیوه سوم ارزش برهانی ندارد و ارزش علمی آن در حد ارزش جدلی است، لکن به دلیل ارزش عملی، کاربرد این روش ارزشمند است: این روش رقیب را آماده مىسازد تا دستکم مدعای مستدِل را محتمل بداند، یا اگر مدعای مستدل از قبل پذیرفته شده بود و به ظاهر تناقضی نداشت، رجوع به مدعای دیگر ناموجه جلوه کند.
اما همچنان باید به یاد داشت، اگر هیچ دلیلی بر نادرستی یک مدعا در دست نباشد، برای پذیرش مدعا کافی نیست. این امر موجب نمىشود که نتوان به مدعای دیگر توجه کرد؛ چرا که برای نمونه هندسههای نااقلیدسی با روی برتافتن از اصل توازی ـ بدون آنکه دلیلی علیه آن داشته باشند ـ و روی آوردن به اصل عدم توازی ـ بدون آنکه بر این اصل نیز دلیل موجهی داشته باشند ـ پدید آمد، و این هندسه مانند هندسه اقلیدسی، واقعا علمی است دارای خواص و آثار.
اصول موضوعه پژوهش
از آنجا که در این پژوهش نظریه شیخ اشراق بر نظریه صدرالمتألهین ترجیح داده مىشود، ترجیح یکی از دو نظریه در مقام داوری مبتنی بر اصولی است. این اصول، یا بین شیخ اشراق و صدرالمتألهین مشترک است و یا از مختصات خود صدرالمتألهین است. یعنی این اصول مشترک یا اصول خاصِ حکمت متعالیه، ما را به خلاف نظریه حکمت متعالیه رهنمون مىشود. اکنون این اصول را برمىشماریم:
1. علم به حضوری و حصولی تقسیم مىشود. علم حضوری آن است که وجود عینی معلوم (نه صورتذهنی آن) نزد عالم حاضر باشد، و علمحصولی آن است که صورت ذهنىای ازوجود معلوم پیش عالم حاضر باشد. این اصل بین حکمتاشراقی و حکمتمتعالیه مشترک است.
دقت و ظرافتی در این تقسیم نهفته است که بىتوجهی به آن موجب پارهای ابهامها و مغالطهها مىشود. بىشک این نوع تقسیم حاصر است؛ زیرا مىتوان آنرا براساس تقسیم ثنایی بین سلب و ایجاب تنظیم کرد. برای نشان دادن ثنایی بودن تقسیم کافی است به معیار آن توجه کنیم. اگر معیار حصولی بودن علم را واسطه بودن صورت ذهنی بین عالم و معلوم بدانیم، در این صورت علم حضوری آن است که صورت ذهنی بین عالم و معلوم واسطه نباشد. باید توجه داشت در این معیار چنین نیست که در علم حضوری هیچ چیزی بین عالم و معلوم واسطه نباشد. بلکه بین آن دو، صورت ذهنی واسطه نیست. اما آیا ممکن است صورت ذهنی بین عالم و معلوم در کار نباشد و چیز دیگری غیر از آن صورت واسطه باشد؟ پاسخ این است که در نگاه نخست واسطهای که از سنخ صورت نباشد محتمل است، و شیخ اشراق ادعا مىکند که در ادراک بصری بین نفس و مبصر چشم واسطه است، ولی نفس به علم حضوری مبصر را مىیابد. در صورتی مىتوان در علم حضوری به طور کلی هر نوع واسطه را نفی کرد که با برهان بتوان نشان داد هرگاه چیزی غیرصوری واسطه شود ضرورتا صورت ذهنی نیز واسطه شده است. طبق این معیار مىتوان علم حصولی را چنین تعریف کرد: «حصول صورت شىء عند النفس»، و علم حضوری نیز «حضور شىء، نه صورت آن، عند النفس» خواهد بود.
اما اگر معیار حضوری بودن را حاضر بودن معلوم بىهیچ واسطهای نزد عالم، بدانیم در این صورت باید گفت علم حصولی آن است که بین عالم و معلوم واسطهای در کار باشد. اما بنابر آنچه گذشت باید توجه داشت که ممکن است در علم حصولی طبق این معیار بین عالم و معلوم ابزار ادراکی واسطه باشد، ولی صورتی ذهنی بین عالم و معلوم در کار نباشد. بنابراین طبق این معیار نباید علم حصولی را به حصول صورت شىء عندالنفس تعریف کرد؛ چرا که از نظر شیخ اشراق در علم ما به مبصرات چشم واسطه است، ولی صورت ذهنی در کار نیست. مگر آنکه باز با برهان نشان دهیم که وجود هر نوع واسطهای مستلزم وساطت صورت ذهنی است. در هر حال این خصوصیت از تقسیم استخراج نمىشود و وارد ساختن این خصوصیات در تقسیم موجب مىشود حصر عقلی و منطقی خود را از دست بدهد.
از سوی دیگر، اگر معیار را از ناحیه علم حضوری در نظر بگیریم، باز باید معیار حضوری بودن را بیان کنیم. مثلاً اگر بر آن باشیم که نفس در علم حضوری وجود معلوم را بدون صورت ذهنی مىیابد، شیخ اشراق خواهد گفت طبق این معیار مبصرات به علم حضوری پیش نفس حاضرند، چرا که صورت ذهنی واسطه نیست، و اگر معیار حضوری بودن را عدم هرگونه واسطهای میان عالم و معلوم بدانیم، در این صورت نیز شیخ اشراق خواهد گفت، علم حصولی را نباید به حصول صورت شىء عندالنفس، تعریف کرد؛ چرا که بعضی از علوم حصولی واسطه غیر صوری دارند، مانند علم ما به مبصرات که در آنها صورت ذهنی واسطه نیست. بنابراین توجه به معیار تقسیم سبب مىشود که انسان از مغالطات احتمالی بپرهیزد.
2. نفس انسانی قوه ادراکی دارد که اولاً، خودش و قوای ادراکی و تحریکی را به علم حضوری مىیابد. این اصل مشترک بین حکمت اشراقی و حکمت متعالیه است؛5
3. علم حضوری نفس به لحاظ معلوم به سه دسته تقسیم مىشود:
الف) علم حضوری نفس به خودش، که در اینجا بین عالم و معلوم هیچ تفاوتی وجود ندارد، و عالم عین معلوم است؛
ب) علم حضوری نفس به معلول یا معالیل خود، مانند علم نفس به صور ذهنىای که خود در درون خود انشا مىکند، یا آنرا به علم حصولی از بیرونِ خود دریافت مىکند؛
پ) علم حضوری نفس به علت فاعلی خود.
این سه نوع علم بین دو مکتب اشراقی و حکمت متعالیه مشترک است؛6
4. نفس به محسوسات بیرون از خود مستقیما و بدون به کارگیری قوای ادراکی یعنی بدون کاربستِ حواس ظاهری علم ندارد. این اصل نیز بین دو مشرب اشراقی و حکمت متعالیه مشترک است؛7
5. ادراک بدون اتحاد مدرِک با مدرَک ممکن نیست. این اصل از مختصات حکمت متعالیه است،8 اما استفاده از آن ممکن است به تفسیر خاصی نیاز داشته باشد؛
6. النفس فی وحدتها کل القوی. این اصل نیز از مختصات حکمت متعالیه است.9 بنابر این رأی و بر اساس تشکیک در وجود، نفس انسانی در عین وحدت و بساطتش، گونهای تکثر تشکیکی دارد. از یک سوی از آنجا که نفس عین هر یک از قواست، وحدت مقام والای نفس در کثرت قوایش حضور دارد، و این مقام حضور وحدت در کثرت است. از سوی دیگر، هریک از قوا عین نفس هستند بنابراین هر یک از آنها در مقام والای نفس موجودند، و در این مرحله، کثرت در وحدت حضور دارد؛
7. متعلق علم، چه در علم حضوری و چه در علم حصولی، مجرد است. این اصل نیز از مختصات حکمت متعالیه است10 گرچه همه حکیمان در این سنت نمىپذیرند که متعلق علم مطلقا مجرد باشد. این مدعا یک مدعای نظری است و در پژوهش ما تأثیرگذار مىنماید، چرا که اگر متعلق علم مجرد باشد، به سادگی مىتوان «گمان» کرد مدعای شیخ اشراق قابل قبول نیست؛ زیرا به ادعای او، متعلق علم حضوری بصری ما به عالم خارج همین «عالم مادی» است، در حالی که طبق ادعای برخی پیروان حکمت متعالیه از جمله علامه طباطبائی11 و خودِ صدرالمتألهین متعلق علم مجرد است و بنابراین جهان مادی متعلق علم حضوری واقع نمىشود. ازاینرو، دلیل این مدعا در همین پژوهش بررسی خواهد شد، و به حول و قوه الهی نشان خواهم داد که علم مطلقا مجرد است و در عین حال جهان مادی متعلق علم حضوری است. بر کرسی نشاندن این مدعا بر اصل دیگری، به خصوص در حکمت متعالیه، متوقف است. این اصل بدین قرار است:
8. دستکم برخی تقسیمات وجود قیاسىاند، مانند تقسیم وجود به ذهنی و خارجی. ممکن است در تقسیم، وجود به طور کلی مساوی و بلکه مساوق با قسمی از دو قسم باشد؛ مثلاً در تقسیم فوق وجود مساوق با خارجیت باشد. اگر هر وجودی خارجی است پس حقیقتا وجود ذهنی نیز مرتبهای از خارجیت دارد، و احکام وجود خارجی بر وجود ذهنی نیز جاری است. اما با اینحال هرگاه وجود ذهنی آتش را با وجودخارجیش مقایسه کنیم، مىبینیم آثار خارجی آتش از وجود ذهنی آن صادر نمىشود و به همین لحاظ مىگویند آثار بر وجود ذهنی مترتب نیست. ولی همین وجود ذهنی یک واقعیت خارجی است و مانند هر واقعیت خارجی دیگری آثاری متناسب با خود دارد؛ چرا که وجود ذهنی آتش برای صاحب ذهن دارای اثر است و او را عالم مىکند و مانند هر وجودی طارد عدم است. بنابراین وجود ذهنی جهل را از ساحت وجودی صاحب ذهن مىزداید. در این پژوهش نشان خواهم داد که تقسیم وجود به مجرد و مادی، تقسیمی قیاسی است. بنابراین منافات ندارد که هر وجودی به اعتبار تعلق علم به آن مجرد باشد.
استدلال بر حضوری بودن علم ما به محسوسات
مدعا: وقتی شیئی را سفید مىبینیم، با ابزارِ چشم همان شىء را مىبینیم و نفس ما به خودِ همان شىء نایل مىشود، نه اینکه چشم ابزاری باشد تا با آن در نفس ما صورتی به انشای نفس یا به غیر آن حاصل شود. همچنین وقتی برگ گلی را لمس مىکنیم، نفس ما با لامسه خود لطافت گل را، و نه صورتی از لطافت را، مىیابد. نیز وقتی آنرا مىبوییم عطر آنرا با شامه احساس مىکنیم، نه صورتی از آنرا. همچنین با ذائقه خود طعم غذا و شرینی عسل و ... را مىچشیم و با سامعه خود چهچهه بلبل را مىشنویم، نه صورتی از آنرا. بالجمله وقتی از طریق حس با محسوسی تماس مىگیریم، خود آن محسوس را مىیابیم نه صورتی از آنرا، که آن صورت حاکی از محکی خارجی باشد. این گونه نیست که از باب حکایت حاکی از محکی خارجی ادعا کنیم محکی را یافتهایم. باید توجه داشت ادعا این نیست که در فرایند احساس، در قوای ادراکی صورتی تحقق نمىیابد. شاید تحقق یابد؛ ولی آنچه من هنگام احساس مىیابم ـ و نیز هر کس مانند من ـ خود محسوس خارجی است، خواه در کنار این یافت حضوری، یافت حصولىای نیز باشد یا نباشد. همچنین مدعا این نیست که صورت مزبور ـ اگر باشد ـ تأثیری در یافت حضوری ندارد، بلکه شاید در واقع چنین صورتی موجود، و زمینهساز آن دریافت حضوری باشد.
ممکن است بگویند اگر صورتی وجود دارد که واسطه دریافت شما باشد، این همان مدعای صدرالمتألهین و پیروان اوست؛ یعنی علم به محسوسات خارجی علم حصولی، و از طریق صورت است. اما باید توجه داشت مدعای صدرالمتألهین و پیروان او این است که در حقیقت محسوس خارجی معلوم واقع نمىشود، بلکه آنچه دریافت مىشود خود این صورت است و دریافت محسوس خارجی به اعتبار همین صورت حاکی است. از اینرو، گفتهاند محسوس خارجی معلوم بالذات نبوده، بلکه معلوم بالعرض است؛ یعنی معلوم بودن آن مجاز است. اما در اینجا مدعا این است که اگر صورتی نیز واسطه باشد، واسطه در ثبوت است و نه در عروض. بر این مدعا دو دلیل مىتوان اقامه کرد:
دلیل اول: ادراک حسی ما، به حصر عقلی، یا حضوری است یا حصولی؛ یعنی مدرک حسی ما یا عین محسوس خارجی است یا صورتی از آن. اگر ادراک حسی ما صورتی از محسوس خارجی باشد، باید این ادراک به دلیل حصولی بودن حکایت کننده محسوس خارجی باشد؛ چرا که حکایتگری خاصیت علم حصولی است. در نتیجه این صورت باید به نحوی با محکی خود مطابق باشد. مطابقت نیز در صورتی قابل قبول است که نفس به گونهای با خود خارج مرتبط شده باشد و دریابد که این صورت با خارج منطبق است، و این ممکن نیست جز به این ترتیب که نفس به علم حضوری خودِ خارج را بیابد و تشخیص دهد این صورت منطبق بر خارج است. وانگهی در این فرایند نفس باید دو چیز را بیابد: هم محسوس خارجی را و هم صورت آنرا، تا بتواند آنها را با هم مقایسه کرده، مطابقت آن دو را بیابد. حال آنکه در علم حسی هیچگونه مقایسهای وجود ندارد، و نفس از خودش واکنش فعالی بروز نمىدهد.
ممکن است بگویند ارتباط اندامهای حسی با خارج و تأثر آنها از خارج خود به خود صورتی حسی را در ما ایجاد مىکند که ما با علم حضوری آن را مىیابیم و خاصیت این صورت که به علم حضوری معلوم است حکایت از خارج است. در پاسخ باید گفت طبق این بیان، در یک مرحله تأثیر خارجی شىء در اندامهای حسی یا تأثر اندامهای حسی از محسوس خارجی صورت مىگیرد و در نتیجه ما یک صورت حسی خواهیم داشت و یک درک نفس از این صورت حسی به علم حضوری. این صورت حسی که با علم حضوری معلوم است حیثیت خارجنمایی دارد. نیز طبق این بیان، تأثر اندامهای حسی از خارج صورت حسی نبوده، بلکه زمینهساز صورت حسی است، که در مرحله ادراک حسی نفس موجود مىشود. اما بر این اساس، اولاً، مطابقت صورت ذهنی با خارج معلوم نمىشود، چرا که خارج در دسترس نیست تا مطابقت با آن کشف شود. ثانیا، پرسش این است که چرا همان تأثر اندامهای حسی عین ادراک حسی نباشد. راهی برای این تفکیک وجود ندارد جز اینکه بگوییم خاصیت ادراک تجرد است و تأثر اندامهای حسی امر مادی؛ و امر مادی نمىتواند عین ادراک مجرد باشد.
این اشکال در صورتی موجه است که بپذیریم یک شىء نمىتواند هم مادی باشد و هم مجرد. در حقیقت همانگونه که یک علم مىتواند هم حصولی باشد و هم حضوری، و حصولی بودن آن با حضوری بودنش به اعتبار دیگر منافات ندارد، یک شىء مىتواند هم مادی باشد و هم مجرد، و اعتبار تجرد آن نسبت به فاعل شناسا است. در این صورت پاسخ فوق قابل قبول به نظر نمىرسد و مثبِت وجود صورت حسی نخواهد بود.
اکنون براساس استدلالی که مطرح شد، وجود صورت حسی را به منزله مدرَک بالذات نفی مىکنیم. فرض کنید گلوله برفی را در دست داریم. بىشک اندامهای حسی ما از برودت برف متأثر مىشوند، بنابر فرض صدرالمتألهین، نفس این برودت را که عین تأثیر برف در اندامهای حسی است، به ادراک حضوری نمىیابد، اما خوشبختانه صورتی از این تأثر نزد نفس حاضر است که حکایتگر برودت است. روشن است که اولاً، اگر صورت حسی در کار باشد، علم ما به برودت از راه آن مىباشد، و ما در این صورت حقیقت برودت را احساس نکردهایم، بلکه صورت ذهنی یا وجود ذهنی آنرا یافتهایم؛ در حالی که وجود ذهنی منشأ آثار معلوم نیست، و در این صورت نباید رنج سرما را یافته باشیم. در حالی که رنجش سرما و برودت به علم حضوری معلوم ماست.
ممکن است بگویند رنجش ناشی از سرما و برودت قطعا آن علمحصولی محلبحث نیست، بلکهاین رنجش، امری است که با علم حضوری معلوم است و از طرفی دیگر، این علم حضوری غیر از تأثر اندامهاىحسی نیز هست؛ زیرا درد و الم از کیفیات نفسانىاند که به علمحضوری درک مىشوند و به دلیل مجرد بودن نفس مجردند، و از اینرو، کیف نفسانی نمىتواند همان تأثر مادی باشد.
اما باید توجه داشت که این علم حضوری چگونه پدید آمده است. آیا معلول همان تأثر خارجی است؟ بىشک نمىتواند با احساس برودت برف بىارتباط باشد. اما آیا ممکن است یک امر مادی بر یک امر مجرد اثر بگذارد؟ مگر آنکه برای نفس یک مرتبه نازل مادی قائل شویم و نفس در آن مرحله حضور داشته باشد و تأثیر امر مادی را در مرحله نازله خود بیابد. اگر چنین باشد، پذیرفتهایم که نفس به علم حضوری در خود ماده حضور مىیابد و از آن متأثر مىشود.
این بیان بر اساس اصل «النفس فی وحدتها کل القوی» اثبات مىشود؛ زیرا مرتبه نازله قوایی که نفس عین آنهاست همین ابزارهای حسىاند. این ابزارها مستقیم با خارج در تماساند، و نفسی که عین همین قواست و در این قوا حضور دارد، عین اتصال با خارج است و امر خارجی مادی را به مقدار ارتباط و اتصالش به آن مىیابد.
ممکن است بگویند مىپذیریم که نفس عین مرحله نازل قوا، یعنی اندامهای حسی است، اما نمىپذیریم حضور نفس در این مرحله نازل و ادراک حضوری این مرحله به معنای ادراک حضوری تأثیر امر مادی خارجی در نفس است؛ زیرا تأثر اندامهای حسی از امور درونی است و تأثیر برف بر آن، فعل و اثر برف است که امری بیرونی است.
اما بىشک مرتبه نازل نفس به منزله امری مادی، که از طریق اتحاد با قوا، عین اندامهای حسی شد، با امر مادی بیرونی مرتبط و متصل است. بنابراین دو امر مادی خارجی که به هم متصلاند، بر هم اثر مىگذارند: اندامهای حسی گرمای خود را منتقل مىسازد و برف سرمایش را. روشن است که تأثیر مؤثر عین تأثر متأثر است. اولی به اعتبار فاعل تأثیر نامیده مىشود و دومی به اعتبار مفعول، تأثر. برای مثال، وقتی گلوله برف در دست شماست، احساستان به شما مىگوید این برف در من تأثیر مىگذارد؛ چرا که اگر چند دقیقه گلوله برف در دست شما بماند و دستتان از سرمای آن کاملاً متأثر شده و شما را بىتاب کرده باشد، گلوله برف را رها مىکنید. در این وضعیت، اگر جلوی بخاری داغ قرار بگیرید و دستتان را مقابل آن قرار دهید با آنکه در این حالت دستتان احساس گرما مىکند هنوز از سرمای برف رنج مىبرد؛ با این تفاوت که دیگر احساس نمىکنید برف بر شما اثر مىگذارد، بلکه برعکس، احساس مىکنید گرمای بخاری بر دستتان اثر مىگذارد، ولی هنوز از سرما رنج مىبرید تا به وضع تعادل برسید. پس این احساس رنج سرما با احساس رنج سرما در حالی که گلوله برف در دست شما بود متفاوت است: اولی با احساس مستقیم از خود برف است و دومی احساس باقی مانده در دست شماست.
دلیل دوم (نظریه علامه): علامه طباطبائی ادراک حسی عالم خارج را ادراک حضوری مىداند، نه حصولی. به نظر ایشان ادراک حصولی همیشه پس از ادراک حضوری به عالم خارج، و پس از ارتباط متخیله با این دریافت حضوری تحقق مىیابد؛ زیرا متخیله با اشراف بر مدرَک حضوری یک صورت خیالی از آن مىگیرد که آثار آنرا ندارد؛ مثلاً پس از آنکه به علم حضوری یافتیم که گلوله برف در ما سرما را پدید آورد، قوه متخیله از این سرمای یافت شده عکسبرداری مىکند. روشن است که این عکس و صورت سرمازا نیست:
چون هر علم و ادراک مفروضی خاصه کشف از خارج و بیروننمایی را داشته و صورت وی مىباشد، باید رابطه انطباق با خارج خود را داشته و غیر منشأ آثار بوده باشد. از اینرو، ما باید به واقع منشأ آثار که منطبقٌ علیه اوست رسیده باشیم؛ یعنی همان واقع را با علم حضوری یافته باشیم و آنگاه علم حصولی یا بلاواسطه از وی گرفته شود (همان معلوم حضوری با سلب منشأیت آثار) و یا به واسطه تصرفی که قوه مدرکه در وی انجام داده باشد، و مصداق این گاهی مدرکات محسوسه است که با واقعیت خود در حس موجودند و قوه مدرکه در همانجا به آنها نایل مىشود و گاهی مدرکات غیر محسوسه... . در این تعقیب نظری چون سر و کار ما با علم حضوری است، یعنی علمی که معلوم وی با واقعیت خارجی خود، نه با صورت و عکس، پیش عالم حاضر است، یعنی عالم با واقعیت خود واقعیت معلوم را یافته و بدیهی است چیزی که غیر ما و خارج از ماست و داخل واقعیت ما نخواهد بود، و ناچار واقعیت هر چیز را بیابیم یا عین وجود ما و یا مراتب ملحقة وجود ما باید بوده باشد؛ پس خواهناخواه باید خودمان را، یعنی علم خودمان به خودمان را بررسی کنیم.12
دفاع از حضوری بودن علم به محسوسات
دو برهان گذشته در باب حضوری بودن علم به محسوسات، قاطع و یقینىاند، به شرط آنکه برهانی بر حصولی بودن آن وجود نداشته باشد. اما اگر برای آن نیز استدلالی وجود داشته باشد، یا دستکم یکی از طرفین استدلال بر صواب نیست و در واقع یکی از آنها استدلال مغالطی است، و یا باید نشان داد حصولی بودن علم به محسوسات منافی حضوری بودن آن نیست، و من به رأی دوم متمایلم؛ اما در این پژوهش به سود این مدعا سخنی به میان نمىآورم؛ گو اینکه در خلال مباحث مطالبی گفته خواهد شد که در تقرب به این مدعا مفید است. بنابراین فرض مىگیریم که حصولی بودن علم ما به محسوسات با حضوری بودن آن ناسازگاری دارد. از اینرو، باید به استدلالهایی که بر حصولی بودن علم به محسوسات دلالت دارند، پاسخ داد؛ همچنان که باید شبهات علیه حضوری بودن علم به محسوسات را پاسخ گفت. بنابراین در این دو صورت مىتوان به طور قطع مدعی شد که دو برهان مزبور حضوری بودن علم به محسوسات را اثبات کردهاند. اینک ادلهای را برمىرسیم که حصولی بودن علم به محسوسات را تأیید مىکنند.
1. عدم دلالت احکام علم حصولی و حضوری بر حصولی بودن علم به محسوسات
فیلسوفان درباره علم حضوری بر آنند که خود وجود معلوم بدون واسطه صورت ذهنی و بدون واسطه مفهوم نزد عالم حاضر است و در علم حصولی خود وجود معلوم نزد عالم حاضر نیست، بلکه مفهوم و صورتی از آن نزد عالم حاضر است. از اینرو، یکی از احکامی که برای علم حضوری و حصولی برشمردهاند این است که علم حضوری خطاپذیر نیست، ولی در علم حصولی احتمال خطا وجود دارد؛ چرا که خطا، عدم مطابقت صورت ذهنی با خارج است و چون در علم حضوری چنین واسطهای در کار نیست، بلکه وجود معلوم نزد عالم حاضر است خطا معنا ندارد. ولی آنچه را صورت یک امر خارجی تلقی مىکنیم و آنرا علم حصولی معلوم خارجی مىدانیم، ممکن است بر خارج منطبق نباشد و در واقع علم نباشد. اکنون با توجه به اینکه علم حضوری خطاپذیر نیست، مىتوانیم استدلالی به سود حصولی بودن علم به محسوسات اقامه کنیم:
1. علم ما به محسوسات یا حضوری است یا حصولی؛
2. اگر علم ما به محسوسات حصولی باشد، خطا در آن راه دارد؛
3. اگر علم ما به محسوسات حضوری باشد، خطا در آن راه ندارد؛
4. لکن قطعا گاهی حس ما خطا مىکند؛
پس علم ما به محسوسات نمىتواند حضوری باشد.
همانگونه که مشاهده مىشود علت اینکه گفتهاند علم حضوری خطاپذیر نیست آن است که خود معلوم پیش عالم حضور دارد؛ و در این صورت دیگر خطا چه معنایی مىتواند داشته باشد؟
اما توجه به این نکته ضروری است که آنچه از تقسیم علم به حصولی و حضوری به دست مىآید این است که علم حضوری واسطه مفهومی ندارد ولی علم حصولی چنین واسطهای دارد، و البته خاصیت واسطه مفهومی این است که احیانا این مفهوم و صورت با آنچه گمان مىرود مصداق این مفهوم و صورت باشد، مطابقت نکند و به اصطلاح خطایی رخ داده باشد. ولی از این تقسم به دست نمىآید که هر آنچه واسطه مفهومی نداشت، علم حضوری خطاناپذیر است؛ زیرا ممکن است علمی حضوری باشد و واسطه مفهومی نداشته باشد و در عین حال مانند علوم حصولی خطاپذیر باشد. این در جایی ممکن است که علم حضوری واسطه غیر مفهومی داشته باشد. شیخ اشراق مدعی است علم حضوری ما به مبصرات واسطه مفهومی ندارد، ولی تا ابزار چشم واسطه نشود، نمىتوان مرئی را با علم حضوری مشاهده کرد. گمان نمىرود که شیخ اشراق با قول به حضوری بودن مبصرات خطاهای باصره را منتفی بداند. ما با دو برهان قبل نشان دادیم که ممکن نیست علم به محسوسات از طریق صورت و مفهوم باشد. اگر اندامهای حسی مانند چشم و گوش که اموری مادی هستند واسطه شوند، ممکن است وساطت این ابزار موجب شود خود مبصر و محسوس آن گونه که هست نزد عالم حاضر نشود.
به عبارت دیگر، در این استدلال مغالطه اخذ ما بالعرض به جای ما بالذات رخ داده است. وجود واسطه در علم به نحو مطلق، چه حضوری و چه حصولی، بالذات خطاخیز است، نه خصوص وساطت صورت. از اینرو، علم حضورىای که هیچ واسطهای ندارد، مانند علم هر کس به خودش، به این دلیل که هیچ واسطهای ندارد، نه از آنرو که صورت واسطه نیست، قطعا خطاناپذیر است. بنابراین نسبت دادن احتمال خطا به وساطت صورت ذهنی، مغالطه اخذ ما بالعرض به جای ما بالذات است. آنچه بالذات خطا را محتمل مىسازد، هر نوع واسطهای است. برای تقریب به ذهن مىتوان گفت اشیای ریز، زیر ذرهبین درشت دیده مىشوند، اما این اشیا قطعا چنین نیستند. آیا مىتوان گفت علت این پدیده فیزیولوژی چشم است، یا باید گفت وجود ذرهبین که حایل بین چشم و مرئی است سبب شده که شىء آنگونه که هست دیده نشود؟
بنابراین صرف وجود خطا در مبصرات و محسوسات را نمىتوان دلیلی بر علم حصولی بودن مبصرات و محسوسات به شمار آورد. اگر مبصرات و محسوسات معلوم به علم حصولی باشند، این دلیل برای اثبات آن کافی نیست، و از همینرو، باید دلیل مستقل دیگری اقامه کرد، یا نشان داد وساطت ابزار سبب وساطتِ صورت است.
2. عدم ازدحام دو صورت بر یک ماده جسمانی
صدرالمتألهین در رد قول شیخ اشراق در باب مبصرات، یعنی نفی علم حضوری به وجود عینی مبصرات مىگوید: اگر متعلق ابصار وجود عینی باشد، یعنی صورت مرئی درک شده همان صورت عینی مادی مرئی باشد، لازم مىآید در مورد ادراک احول، که یک چیز را دو تا مىبیند، دو صورت بر یک ماده جسمانی ازدحام کرده باشند، و این ممکن نیست.13
درباره استدلال صدرالمتألهین مىتوان گفت، مرئی پیش از آنکه به علم و ادراک در آید، صورتی دارد. اما پس از آنکه چشم بدان دوخته شد، و شىء بر ما معلوم گردید، در این صورت اگر علم ما حصولی باشد به این معناست که صورت دیگری در نفس موجود مىشود که مرآت و حاکی آن صورت واقعی مادی است. اما اگر علم حضوری باشد که شیخ اشراق مدعی آن است، ما همان صورت مادی را مىبینیم. بنابراین بیش از یک صورت در کار نیست. حال صدرالمتألهین مىگوید نمىتوان درباره احول گفت علم او به مرئی حضوری است؛ زیرا در این صورت باید دو صورت در یک ماده خارجی اجتماع کنند و اجتماع دو صورت در یک ماده خارجی ممکن نیست؛ چون احول آنرا دو تا مىبیند. بر این اساس در واقع دو صورت وجود دارد و او دو تا مىبیند، از اینرو، دو صورت روی هم سوار شده و ازدحام کردهاند.
صدرالمتألهین همین استدلال را به بیانی دیگر نیز آورده است: اگر تعدادی احول یک جسم را ببینند، در این صورت باید به یکباره چند جسم مادی طبیعی موجود شوند و در هم تداخل کنند، در حالی که این هر دو محال است. صدرالمتألهین مىگوید بعید به نظر مىرسد که یکی از آن دو صورت در این عالم و صورت دیگر در عالم مثال باشد.14
تقریر استدلال صدرالمتألهین چنین است: اگر چند احول، مثلاً سه نفر، به یک جسم چشم بدوزند، در این صورت هر کدام دو صورت مىبینند، بنابراین در مجموع سه صورت همان صورت واقعی است و از این جهت کثرتی ندارند و سه صورت مادی دیگر که هر یک از آن سه احول مىبینند به ناگاه و بدون زمینه و ماده قبلی موجود شدهاند، زیرا قبل از رؤیت چنین صوری وجود نداشتند و به وجود آمدن موجود مادی به طور دفعی ممکن نیست. از طرفی همه این صور در عالم عین هستند، از اینرو، دستکم چهار صورت بر یک شىء ازدحام مىکنند. همچنین اگر بگویند آن سه صورت نیز در واقع یکی بیشتر نیستند، در این حالت دو صورت بر یک شىء ازدحام کردهاند، و ازدحام صور بر یک ماده ممکن نیست. صدرالمتألهین این احتمال را بعید مىداند که یکی از این صور همان صورت واقعی در این عالم موجود باشد و بقیه در عالم مثال منفصل موجود باشند و احول یکی را در این عالم مشاهده کند و دیگری را در عالم مثال منفصل.
همچنین در باب استبعاد این احتمال مىتوان گفت اگر احول ابتدا چشم راست را باز مىکرد، بىشک با آن خود شىء را طبق رأی شیخ اشراق مىدید، یا اگر ابتدا چشم چپ را باز مىکرد بىشک باز خود آن شىء را مىدید. حال که هر دو را با هم باز کرده چگونه یکی را در مثال منفصل مىبیند و دیگری را در عالم ماده؟
صدرالمتألهین در هر یک از این دو استدلال از پیش پذیرفته است که اگر علم حضوری باشد، خطا در آن راه نمىیابد. در واقع وقتی مىتواند ادعا کند دو صورت بر یک ماده ازدحام مىکنند که واقعا دو صورتی وجود داشته باشد صدرالمتألهین مىگوید احول واقعا دو صورت مىبیند و اگر علم احول حضوری است، پس باید دو صورت واقعا وجود داشته باشد. اما او در صورتی مىتواند از مقدمات بالا چنین نتیجهای استخراج کند که خطاناپذیری علم حضوری را به منزله یکی از مقدمات به کار گرفته باشد؛ زیرا اگر خطاناپذیری جزء مقدمات استدلال او نباشد، مىتوان گفت احول دو صورت مىبیند، ولی هر دو صورت باهم واقعیت ندارند تا دو صورت در یک ماده تزاحم کرده باشند. از اینرو، اولاً، هیچ دلیلی در دست نیست که علم حضوری مطلقا خطاناپذیر باشد. تنها در صورتی که بین عالم و معلوم هیچ واسطهای در کار نباشد، و عالم عین معلوم باشد به طور قاطع مىتوان گفت خطا معنا ندارد. اما اگر چیزی غیر از صورت واسطه شده باشد، همانگونه که اشاره شد، بروز خطا نامحتمل نیست؛
ثانیا، ازدحام دو یا چند صورت بر یک ماده، به احول اختصاص ندارد. یا ازدحام صور درباره احول لازم نمىآید یا اگر درباره او لازم آید درباره غیر احول نیز لازم مىآید؛ زیرا اگر زید با چشم سالم شیئی را مىبیند، پس زید صورت مادی شىء را مىبیند و عمرو نیز همان شىء را مىبیند، پس عمرو نیز همان صورت مادی را مىبیند. حال آیا دیدن زید عین دیدن عمرو است؟ روشن است که فعل دیدن زید غیر از فعل دیدن عمرو است و ممکن نیست این دو عین هم باشند. از سوی دیگر دیدن زید عین مرئی است و دیدن عمرو هم عین مرئی. بنابراین یا باید دو فعل دیدن تحقق پیدا نکرده باشد، و یا دو دیدن تحقق پیدا کرده و ازدحام دو صورت بر یک ماده رخ داده باشد. ممکن است بگویند این استدلال به سود صدرالمتألهین است؛ زیرا بر این اساس ازدحام دو صورت بر یک ماده به احول اختصاص ندارد، بلکه اگر دو بیننده نیز یک شىء را ببینند، و علم را حضوری بدانیم، مشکل ازدحام دو صورت بر یک ماده لازم مىآید. ولی باید گفت صدرالمتألهین با دقت، نقض را به احول اختصاص داده است و مىداند اگر زید و عمرو شیئی را ببینند ازدحام صور لازم نمىآید؛ زیرا دیدن زید غیر از دیدن عمرو است و صورت خارجی مرئی که در حضور زید است اگرچه همان صورتی است که در حضور عمرو است ولی آنچه برای زید حاضر است «صورت برای زید» است و آنچه برای عمرو حاضر است «صورت برای عمرو» است. به عبارت دیگر، وجود فی نفسه مرئی برای زید و عمرو حاضر نیست، بلکه وجود رابطىاش برای آنان حاضر است. بنابراین اشکال ندارد که دو بیننده به یک شىء مرتبط شوند و با او اتحاد یابند و این امر مستلزم ازدحام دو صورت بر یک ماده نباشد. این نظیر درک کلی است. مثلاً اگر زید عقل فعال را درک کند و عمرو نیز عقل فعال را درک کند لازم نمىآید که عقل فعال متکثر شود، یا دو صورت عقل فعالی به وحدت رسیده باشند.
اکنون مىتوانیم همین پاسخ را درباره احول نیز مطرح کنیم. احول به اعتبار چشم راستش بینندهای است و به اعتبار چشم چپش بینندهای دیگر. بنابراین دو صورت به اعتبار دو بیننده است. همانگونه که زید و عمرو دو بیننده هستند و کثرت صورت به اعتبار دو بیننده موجب کثرت صورت فی نفسه نخواهد بود، احول به این دلیل که نمىتواند تصویر فیزیکی را در چشم روی هم جمع کند دو بیننده تلقی مىشود، و کثرت صورت از ناحیه چشم، دلیل کثرت صورت فی نفسه و ازدحام دو صورت در یک مورد نیست؛
ثالثا، اگر بپذیریم علم ما به مبصرات علم حضوری است، بر اساس مبانی حکمت متعالیه دوبینی احول توجیهپذیر است و مستلزم ازدحام صور در یک ماده نیست؛ زیرا نفس با وحدتش تمام قواست، و بنابراین نفس هم باصره هست و هم سامعه و هم هر قوهای از قوای دیگر. معنای سخن مزبور این نیست که دیگر قوایی در کار نیست و سامعه عین باصره است و باصره عین شامه و...؛ زیرا کثرت قوا انکارناپذیر است؛ چون روشن است که سامعه غیر از باصره است و باصره غیر از شامه است و...، و نمىتوان گفت من با سامعه مىبینم و با شامه مىشنوم و با باصره مىچشم. بنابراین نفس با وحدتش، بر اساس قاعده تشکیک وحدت در کثرت، به تعداد قوایی که مغایرتشان بدیهی است، متکثر مىشود. همانگونه که نفس با قوه باصره متحد است و آنرا برای دیدن به کار مىگیرد همچنین طبق بیان بالا، باصره عین ارتباط با ابزار باصره یعنی چشم است. از اینرو، بیننده برای فعل خودش چشم شخصی خودش را که ابزار رؤیت است به کار مىگیرد. اگر با او در ارتباط نباشد و با آن گونهای وحدت نداشته باشد آنرا برای رؤیت به کار نمىگیرد. حال نفسی که عین باصره است عین ابزار باصره نیز هست. همانگونه که مىتوان گفت نفس مىبیند یا نفس با باصره مىبیند، مىتوان گفت نفس با چشم مىبیند. اکنون باصره انسانی معمولاً دو ابزار دارد: چشم چپ و چشم راست. همانگونه که نفس با تعدد قوا متعدد است قوا نیز با تعدد ابزارش تعدد مىیابد. از اینرو، قوه باصره با آنکه یک چیز است، طبق قاعده وحدت در کثرت متکثر مىشود. باصره با چشم چپ یک چیز است و با چشم راست چیزی دیگر. بنابراین احول یک شىء را یکبار با چشم چپ مىبیند و بار دیگر با چشم راست؛ چنانکه غیر احول نیز همینگونه مىبیند، لکن احول متوجه دوبینی مىشود و غیر احول توجه ندارد. بنابراین ساختار چشم احول به گونهای است که باید دوبین باشد، و این دو صورت مستلزم ازدحام صور کثیر بر جسم واحد نیست؛ زیرا کثرت از ناحیه نفس و قوا و ابزارش است، نه از ناحیه خود معلوم خارجی. به عبارت دیگر، پیش از آنکه نفس از راه چشم با جسم خارجی ارتباط برقرار کند، آن جسم بیش از یک صورت ندارد. وقتی احول با چشم راست آن جسم را به علم حضوری ببیند، در حالی که چشم چپ او بسته است، آیا صورتی که به علم حضوری مشهود است همان صورت جسم است یا غیر آن؟ باید گفت این صورت همان صورت جسم است، ولی با این وصف که بر اساس اتحاد عاقل و معقول، وجود للنفس نیز یافته است. پس به یک معنا عین آن صورت نیست، زیرا پیش از اشراق نفس وجود للنفس نداشت و اکنون وجود للنفس دارد. حال اگر احول چشم راست را ببندد و با چشم چپ شىء را ببیند، این بار نیز با صرفنظر از دیدن قبلی، همان صورت خارجی را با وصف وجود للنفس مىبیند، و این وجود للنفس عین وجود للنفسی که با چشم راست مىدید نیست؛ زیرا با چشم چپ مىبیند. بنابراین منافات ندارد که یک شىء فی حد ذاته یک صورت داشته باشد، و همان صورت، به اعتبار اتحاد نفس با آن به علم اشراقی، چند وجود للنفس داشته باشد. این نیز نوعی وحدت در کثرت است که در اینجا کثرت در وحدت حضور مىیابد، و به اعتبار کثیر در واحد، واحد را کثیر مىکند، اما کثیر برای نفس نه کثیر برای وجود لنفسهاش.
3. رابطه علی ـ معلولی نفس با مادیات
صدرالمتألهین بر نفی علم حضوری به مبصرات استدلال دیگری نیز دارد: حصول شىء برای شىء فقط از راه ارتباط علی ـ معلولی ممکن است. بنابراین باید یکی از این دو، برای دیگری علت فاعلی یا قابلی یا صوری یا مادی باشد. حال اگر علم نفس به مبصرات حضوری باشد، رابطه نفس و ماده خارجی باید از نوع علی ـ معلولی باشد، در حالی که چنین نیست؛ زیرا نفس نه علت فاعلی اجسام مادی است و نه علت قابلی آن.15
نخستین پرسش درباره استدلال مزبور این است که چرا صدرالمتألهین فقط علیت را مطرح کرده است. این پرسش با توجه به این نکته مطرح شده که ممکن است در جایی علم حضوری وجود داشته باشد و بین عالم و معلوم رابطه علیت در کار نباشد.
پاسخ این است که از نظر او علم حضوری بودن مبصرات جز از راه رابطه علی ـ معلولی ممکن نیست. نه اینکه تنها راه حضوری بودن علم رابطه علیت باشد، و از اینرو، وی در جایی دیگر تأکید مىورزد که تحقق علم حضوری منوط به یکی از دو چیز است: اتحاد یا رابطه علی ـ معلولی.16 مقصود او از اتحاد، همان وحدت بین عالم و معلوم است که درباره علم ما به مبصرات بلکه به محسوسات معقول نیست.
پرسش دوم این است که چرا در میان علل چهارگانه فقط بر علت فاعلی انگشت نهاده است، و با نفی علت فاعلی از نفس، علم حضوری به محسوسات را به کلی منتفی دانسته است. پاسخ این است که درباره علمحضوری نفس به مادیات یا باید جسم علت باشد و نفسمعلول و یا برعکس.
اما علیت جسم برای نفس ممکن نیست، زیرا جسم نمىتواند علت فاعلی، غایی، صوری و مادی نفس باشد، چرا که نفسِمجرد نمىتواند جسممادی باشد و نیز نمىتواند جسم غایت نفسِ مجرد باشد، زیرا امر مادی نمىتواند غایت امر مجرد باشد، و جسم علت صوری نیز نیست،چون در این صورت نفس باید ماده باشد تا صورت به آن تعلق گیرد یا در آن حلول کند، در حالی که چنین نیست. از سویی ماده علت مادی نفس نیز نیست، زیرا نفس صورت براىبدن خودشاست یعنی نفس صورت است بدن ماده آن است، بنابراین دیگر، احتیاج بهماده ندارد. وانگهی، جسم خارجىخود صورتىدارد و متحققاست و به صورت دیگری نیاز ندارد، تا نفسصورت آنباشد.
علیت نفس برای جسم نیز ممکن نیست. اما علت مادی نیست برای اینکه نفس ماده نیست، و اما علت صوری نیست، زیرا نفس صورت بدن خودش است. همچنین نفس علت غایی برای جسم نیست، چون جسم خارجی امر بالقوهای نیست که بر اثر حرکت به نفس بالفعل گردد. افزون بر این، نفس، بالفعل موجود است و علت غایی بالفعل موجود نیست. پس تنها فرض باقىمانده این است که نفس علت فاعلی ماده باشد، و این نیز قابل قبول نیست؛ زیرا به روشنی، هیچ یک از ما علت فاعلی عالم محسوسات بیرون از خودمان نیستیم. از اینرو، صدرالمتألهین فقط علت فاعلی نفس نسبت به عالم ماده را مطرح کرد، و از علل سخن به میان نیاورد. بنابراین از صدرالمتألهین با نفی هر نوع علیتی از ناحیه نفس نسبت به جسم مادی و با نفی هر نوع علیتی از ناحیه اجسام بیرون از ما درباره نفس معلوم مىشود که نفس نمىتواند به جسم و محسوس خارجی علم حضوری داشته باشد.
این استدلال صدرالمتألهین نمىتواند نافی علم حضوری به محسوسات باشد؛ زیرا علم حضوری به محسوسات، آنگونه که ادعا مىشود، از راه چشم و دیگر اندامهای حسی است، و از آنجا که رابطه محسوس مادی با چشم و دیگر اندامهای حسی رابطه علی ـ معلولی است و نفس نیز عینبدن است، تأثیر جسممحسوس در بدنعین تأثیر آن در نفس است، و نفس از طریقچشم و دیگر اندامهاىحسی با محسوسخارجی رابطه اضافهاشراقی برقرار مىسازد و آنرامىیابد.
به عبارت دیگر، از یکسو، بر اساس اصل وحدت نفس و قوا، و وحدت قوا با ابزار آن، یعنی بر اساس اتحاد نفس و بدن، نفس در تمام بدن حضور دارد و به اضافه اشراقی بدن را مىیابد، و اساسا بدن وجود نازله نفس است. از سوی دیگر، محسوسات خارجی با بدن ارتباط دارند، و هر یک از این دو بر دیگری اثر مىگذارد. بنابراین رابطه بدن با محسوس خارجی، از نوع تأثیر و تأثر است؛ لذا تأثیر محسوس خارجی بر بدن عین تأثر بدن از محسوس خارجی است. از اینرو، به دلیل عینیت نفس با بدن تأثیر محسوس خارجی بر بدن عین تأثیر محسوس خارجی بر نفس است. بنابراین اگر نفس تأثر خود را به علم حضوری مىیابد، در نتیجه، تأثیر محسوس خارجی را نیز با علم حضوری مىیابد.
4. کیف نفسانی بودن کیفیات محسوس از طریق قوای حسی به علم اشراقی
از نظر صدرالمتألهین تأثر حس لامسه از کیف ملموس از سنخ کیف ملموس نیست، بلکه از قبیل کیف نفسانی است؛ زیرا اگر از قبیل کیف ملموس باشد نفس باید قوه دیگری داشته باشد تا این کیف ملموس داخل در قوه لامسه را احساس کند، و همچنین درباره دیگر محسوسات. از اینرو، او وجود ذهنی را از این بیان نتیجه مىگیرد:
از شواهد قوی بر وجود عالم ذهنی این است که هرگاه آلات حس مانند لامسه دارای کیف محسوس مانند حرارت و برودت شوند، صورتی که از این محسوسات در آلات حاصل مىشود از جنس کیف محسوس نیست، بلکه از جنس دیگری کیف نفسانی از جنسهای چهارگانه مندرج در کیف است؛ چرا که صورت حرارت قوی موجود در آلت حس ملموس نیست وگرنه هر آینه آنچه را در آلت حس هست لامس دیگر درک خواهد کرد. نیز صورت طعم مانند شیرینی شدید که انسان با ابزار چشایی ـ مثل جرم زبان ـ مىچشد از مطعومات خارجی در جرم زبان نیست وگرنه کسی که فرضا آن زبان را میل کند آن طعم را هم مىچشد. بلکه صورت هریک از این محسوسات که پیش حواس حاضرند چیزی جز کیفیات نفسانی نیستند؛ کیفیات نفسانىای که از صفات نفوساند نه از صفات اجسام.17
حاجی سبزواری در تعلیقه اشاره مىکند که کلام صدرالمتألهین در مبدأ و معاد برخلاف این است؛ زیرا از نظر او خود تفرق اتصالی که در ماده لمسی است به علم حضوری معلوم است. همچنین علامه طباطبائی پس از توجیه مدعای صدرالمتألهین مىگوید: ممکن نیست به ظاهر عبارت او متلزم بود که در ابزار حسی صورتِ مادی کیفِ محسوس وجود ندارد.18
به هر روی شکی نیست که وقتی اندامهای حسی، به ویژه آلت لمسی با محسوس مرتبط مىشوند، در ما ادراکی تحقق مىیابد. این ادراک، طبق تقسیم علم به حصولی و حضوری، یا حضوری است یا حصولی. اگر حضوری باشد، صورتی واسطه نشده است، و بر این اساس، وجود ذهنی از راه احساس اثبات نمىشود، در غیر این صورت علم حصولی است یعنی وجود ذهنی ثابت مىشود. صدرالمتألهین در این استدلال در پی آن است که نشان دهد ادراک حسی حضوری نیست، و در نتیجه وجود ذهنی و علم حصولی ثابت است. آیا بیان بالا از نظر خود صدرالمتألهین برهانی بر وجود ذهنی تلقی مىشود یا خیر؟ ظاهر عبارت او که مىگوید: "من الشواهد القویة علی وجود نشأة علمیة ..." نشان مىدهد که این استدلال را برهان نمىداند؛ ولی ما فرض مىکنیم که مراد او از بیان مزبور، استدلال بر وجود ذهنی است. بنابراین آیا استدلال صدرالمتألهین منتج است یا خیر؟ به نظر مىرسد استدلال صدرالمتألهین قیاس استثنایی منفصله دو شقی مانعهالجمع مىباشد. و تقریر آن از این قرار است:
یا این صورت کیف ملموس است یا کیف نفسانی. لکن کیف ملموس نیست پس کیف نفسانی است. بنابراین صدرالمتألهین باید دو مطلب را اثبات کند: نخست آنکه این صورت در قوه لامسه کیف ملموس نیست؛ و دیگر اینکه کیف ملموس با کیف نفسانی مانعهالجمع هستند. صدرالمتألهین راه اثبات ادعای نخست را تجربه دانسته است. اگر صورت مادی باشد، لامسه دیگری باید بتواند آن را لمس کند، حال آنکه نمىتواند.
اما صدرالمتألهین در اثبات مانعهالجمع بودن کیف نفسانی و کیف محسوس سخنی نگفته است، زیرا این امر را بدیهی تلقی کرده است؛ چرا که کیف محسوس و کیف نفسانی دو قسم از اقسام کیف هستند. بنابراین هر کدام قسیم دیگری است و دو قسیم با هم جمع نمىشوند. بنابراین با نفی کیف محسوس، کیف نفسانی اثبات مىشود.
اما شواهد تجربی مدعای صدرالمتألهین را تأیید نمىکنند. ادعای او این است که هر گاه برودت شدید بر لامسه من عارض شود، درک من از این برودت مادی نیست و بلکه به تعبیر حاجی، صورت مجردی در من انشاء مىشود که درک من همان صورت انشاء شده است. اما تجربه این ادعا را به سادگی نفی مىکند. محض نمونه، کافی است پنج دقیقه گلوله برفی را در دست راستمان نگهداریم. بىشک لامسه از برودت شدید برف رنج مىبرد. در همین مدت کف دست چپ را به بدنه بخارىای که حرارت آن سی درجه است مىچسبانیم. پس از این مدت، اگر گلوله برف را رها کرده، کف دو دست را به هم بچسبانیم، چه اتفاقی رخ مىدهد؟ بسیار روشن است که دست راست از دست چپ احساس گرما مىکند و دست چپ از دست راست احساس سرما خواهد کرد. بنابراین لامسه دست راست گرمای ابزار لامسه دست چپ را احساس مىکند و لامسه دست چپ سرمای ابزار لامسه دست راست را. نه تنها هر یک از دو لامسه دست راست و چپ حرارت یا برودت ابزار لامسه دیگری را احساس مىکند، بلکه هر یک از لامسهها حرارت یا برودت ابزار خودشان را تا جایی که شدت حرارت یا برودت در دست باقی است، احساس مىکند. بنابراین لازم نیست حس دیگری این صورت را درک کند، چرا که این صورت برودت یا حرارت عین کیفیت ابزار لامسه است، و به اعتبار اینکه لامسه با ابزارش متحد است، کیفیت لامسه نیز هست. بنابراین خودش هم حاس است و هم محسوس.
اما درباره مدعای دوم او، آیا به دلیل اینکه کیف نفسانی قسیم کیف محسوس است، مىتوان گفت علم ما به محسوسات کیف نفسانی است و بنابراین کیف محسوس نیست. به عبارت دیگر، آیا کیف نفسانی بودن احساس و کیف ملموس بودن آن مانعهالجمع هستند؟ پاسخ منفی است. ممکن است یک وجود هم کیف نفسانی باشد و هم کیف محسوس. کما اینکه موجود ذهنی، هم موجود ذهنی است و هم موجود خارجی. بنابراین تقسیم وجود به ذهنی و خارجی گرچه دو وجود را قسیم هم قرار مىدهد ولی منافات ندارد با اینکه دو قسیم به دو اعتبار در یک جا جمع شوند. کیف ملموس و کیف نفسانی نیز همینطور است.
توضیح اینکه، بر اساس اتحاد نفسِ مجرد با قوای ادراکی، و بر اساس اتحاد قوای ادراکی با ابزار مادی خود، نفس مجرد با بدن مادی متحد است، بلکه عین بدن در مرتبه نازلِ آن است. به تعبیر دیگر نفس در تمام بدن حضور دارد. بنابراین کیف ملموسی که در بدن حضور دارد به اعتبار بدن کیف ملموس است و به اعتبار نفسی که با بدن متحد است و نفس آنرا به علم حضوری مىیابد و بدان متصف مىشود کیف نفسانی است.
5. عدم بالفعل شدن حاس بالقوه به واسطه صورت محسوس خارجی
صدرالمتألهین استدلال مىکند که در ادراک حسی محسوس بالذات باید صورت شىء باشد، نه خود شىء؛ زیرا اگر در قوه حاسه اثری از محسوس حادث نشده باشد، در این صورت این قوه در اینکه حاس بالفعل است یا حاس بالقوه در یک مرتبه است. سپس او استدلال مىکند که اگر ادراک حسی صورتی از محسوس باشد، باید این صورت مناسب با ماهیت محسوس باشد، وگرنه احساس به این محسوس نخواهد بود.19
این استدلال نشان نمىدهد که برای به فعلیت رسیدن قوه حاسه، باید صورت محسوس خارجی در قوه حاسه حادث شود، بلکه همین قدر نشان مىدهد که در آن باید اثری پیدا شود، یعنی بر اساس اتحاد حاس و محسوس، محسوس باید یک وجود برای حاس نیز داشته باشد. اما اینکه این اثر عین همان تأثیر مادی محسوس خارجی با قوه حاسه است یا صورت آن، از این برهان برنمىآید. این استدلال با این بیان نیز سازگار است که قوه حاسه به دلیل اتحاد با اندام حسی خود، مرتبهای از مادیت را داراست، و با ارتباط با محسوس خارجی متأثر مىشود و تأثرش به معنای حدوث اثری در آن است که آنرا از قوه به فعلیت مىرساند.
6. تجرد مُدرَک در علم حصولی و حضوری
صدرالمتألهین استدلال مىکند که علم ما به محسوسات خارجی نمىتواند اضافه باشد؛ زیرا اضافه یا اضافه وضعی به اجسام است و یا اضافه اشراقی، در حالی که ادراک اجسام از سنخ اضافه وضعی به اجسام نخواهد بود و اضافه علمی درباره اجسامی که دارای اوضاع مادی هستند، قابل تصور نیست.20
صدرالمتألهین معتقد است مدرَک باید مجرد باشد. از اینرو، در تعریف علم گفتهاند: "حضور مجرد عند مجرد". بنابراین عالم ماده نمىتواند متعلق علم باشد. علامه طباطبائی این استدلال را مطرح مىکند که صورت علمی از آن نظر که معلوم است فعلیت دارد و در آن قوهای نیست و اگر کوچکترین تغییری در آن فرض شود صورت جدید با صورت قبلی مباین خواهد بود. بنابراین صورت علمی تغییرپذیر نیست؛ در حالی که اگر صورت علمی مادی باشد، از تغییر ابایی ندارد.
استدلال مزبور بر این اصل مبتنی است که یک وجود مادی نمىتواند عین وجود مجرد باشد؛ یعنی تقسیم وجود به مادی و مجرد تقسیم نفسی است نه تقسیم قیاسی. به نظر مىرسد مىتوان برای تقسیم وجود به مجرد و مادی دستکم یک تقسیم قیاسی در نظر گرفت، همانگونه تقسیم وجود به بالقوه و بالفعل تقسیم قیاسی است. قیاسی بودن تقسیم وجود به مادی و مجرد به اعتبار وجود مجرد است؛ یعنی هر موجود مادىای به اعتباری مجرد است، و آن اینکه موجود مادی معلوم موجود مجردی واقع شود. به عبارت دیگر، این وجود مادی به اعتبار وجود فی نفسه خود مادی است، و به این اعتبار که وجود برای عالم است مجرد است، و چون اعتبارها متفاوتند اشکالی پدید نمىآید.
به تعبیر دیگر، عالِم مجرد، فرازمان و فرامکان است، و موجود فرازمانی و فرامکانی در هر زمان و مکانی مىتواند حضور داشته باشد. حضور مجرد در هر زمان و مکانی سبب مىشود آن زمانی و مکانی معلوم مجرد واقع شود و از آن جایی که حیثیت علم حیثیت فعلیت و تجردی است، این مادی زمانی و مکانی به اعتبار وجودش برای مدرِک مجردِ فرازمان و فرامکان، فرازمانی و فرامکانی است. بنابراین مجرد بودن مادی وجود فی نفسه شىء مادی نیست، بلکه این حکمی است برای موجودِ عالم. برای توضیح این مسئله توجه به این مثال راهگشاست. ماشینی را در نظر بگیرید که در حال حرکت از یک مبدأ به سوی مقصدی است. هر شىء مادىای که با او همزمان باشد و هممکان باشد، با آن نسبتی خواهد داشت. بنابراین این ماشین در مبدأ با اشیای پیرامونش رابطه دارد ولی با اشیایی در مقصد چنین رابطهای ندارد. دو دقیقه بعد با اشیای پیرامون خود که لزوما اشیای دیگری، غیر از اشیای مبدأ هستند، رابطهای دارد که دو دقیقه قبل نداشته است، و به همین ترتیب هر چه پیشتر مىرود با اشیای دیگری در رابطه خواهد بود. این ماشین در حال حرکت در هر جزءِ فرضی حرکت خود در جزء فرضی از زمان با اشیای زمانی پیرامون خود رابطهای دارد. اما اگر همین ماشین متحرک را با مجردی مقایسه کنیم، وضع متفاوت خواهد بود. در این مقایسه، هر جزء فرضی وجود ماشین متحرک در طول زمان با این موجود غیرمتحرک و فرازمان همان ارتباطی را دارد که در لحظات قبل یا بعد داشته یا دارد؛ زیرا آن مجرد فرازمان است، و موجود فرازمان در همه زمانهای این متحرک حضور دارد. بنابراین درکی که مجرد از این متحرک دارد درکی یکجا و پیوسته و ثابت است، و این گونه نیست که درک مجرد از این متحرک در گذر زمان تغییر بپذیرد.
در پایان لازم به ذکر است که از کیفیت تبیین مسئله ابصار از سوی شیخ اشراق بر مىآید که ابتدا کسانی قائل به خروج شعاع بودهاند و بعد به دلیل مشکلات آن قائل به انطباع شدهاند.21
ولی از تبیین صدرالمتألهین روشن مىشود که جریان بر عکس بوده است یعنی ابتدا بحث انطباع مطرح شده و به دلیل انطباع کبیر در صغیر، نظریه خروج شعاع طرح گردیده است.22
··· پىنوشتها
2ـ صدرالدین محمد شیرازی، تعلیقات شرح حکمهالاشراق، قم، بیدار، بىتا، ص 261.
3ـ شهابالدین سهروردی، حکمة الاشراق مجموعه مصنفات شیخ اشراق، تصحیح هنری کربین، (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی (پژوهشگاه)، 1372)، ج 2، ص 135.
4ـ از بیان شیخ اشراق برمىآید که گویا ابتدا کسانی به خروج شعاع معتقد بودهاند و بعد به دلیل مشکلات این نظریه، قایل به اطباع شدهاند ر.ک: شهابالدین سهروردی، پیشین، ص 484، ولی از تبیین صدرالمتألهین کاملاً به دست مىآید که ابتدا بحث انطباع مطرح شده و به دلیل انطباع کبیر در صغیر نظریه خروج شعاع مطرح شده است (صدرالدین محمد شیرازی، پیشین، ص 454).
5ـ شهابالدین سهروردی، المشارع و المطارحات مجموعه منصفات شیخ اشراق، تصحیح هنری کربین، (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1372)، ص 484 / صدرالدین محمد شیرازی، الحکمة المتعالیه فی الاسفار اربعة، ج 1، ص 302ـ304 و ج 8، ص 225.
6ـ شهابالدین سهروردی، المشارع و الطارحات، ص 484 / سید محمدحسین طباطبائی، نهایة الحکمه، قم، مؤسسة النشر الاسلامی، 1362، ص 260.
7ـ صدرالدین محمد شیرازی، حکمة الاشراق، ص 134 / همو، الحکمة المتعالیه، ج 1، ص 302.
8ـ همو، الحکمة المتعالیه، ج 3، ص 312.
9ـ همان، ج 8، ص 221.
10ـ همان، ج 3، ص 313.
11ـ سید محمدحسین طباطبائی، نهایة الحکمه، ص 239.
12ـ سید محمدحسین طباطبائی، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 2، قم، صدرا، بىتا، ص 28ـ32.
13ـ صدرالدین محمد شیرازی، تعلیقات شرح الحکمة الاشراق، ص 268.
14ـ همان، ص 274.
15ـ همان، ص 270.
16ـ همان، ص 358.
17ـ صدرالدین محمد شیرازی، الحکمة المتعالیة فی الاسفار الاربعة، بیروت، دارالتراث الاحیاء العربی، 1981، ج 3، ص 281ـ282.
18ـ همان، ص 281ـ282.
19ـ همان، ص 360.
20ـ همان، ص 317.
21ـ شهابالدین سهروردی، حکمة الاشراق، ص 484.
22ـ صدرالدین محمد شیرازی، تعلیقة علی شرح حکمهالاشراق، قم، بیدار، بىتا، ص 454.
- ـ سهروردی، شهابالدین، حکمة الاشراق (مجموعه مصنفات شیخ اشراق)، تصحیح هنری کربین، (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی (پژوهشگاه)، 1372)، ج 2؛
- ـ ـــــ ، المشارع و الطارحات (مجموعه منصفات شیخ اشراق)، تصحیح هنری کربین، (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی (پژوهشگاه)، 1372)، ج 1؛
- ـ شیرازی، صدرالدین محمد، الحکمهالمتعالیه فىالاسفار اربعة، (بیروت، دارالتراث الاحیاءالعربی، 1981)، ج 1، 3 و 8؛
- ـ ـــــ ، تعلیقات شرح حکمة الاشراق، (قم، بیدار، بىتا)؛
- ـ طباطبائی، سید محمدحسین، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 2، (قم، صدرا، بىتا)؛
- ـ ـــــ ، نهایة الحکمه، (قم، مؤسسة النشر الاسلامی، 1362).