فرگه و مسئله عينيت نقدى بر عنان گسيختگى معنا

ضمیمهاندازه
6_OP.PDF331.35 کیلو بایت

سال دوازدهم، شماره دوم - زمستان 1393

اميدرضا جانباز[1]

احمد على اكبر مسگرى[2]

چكيده

از جايگاه يك رياضى دان، فرگه وارد بحث مناقشه انگيزى مى شود كه مكاتب مهم فلسفى از جمله رئاليسم، ايدئاليسم و تجربه گرايى مدت ها به آن اشتغال داشتند. اين حيطه بحث كه مى توان آن را با نام كلى نحوه ارتباط ذهن و عين مشخص كرد، در انديشه فرگه به منظور ارائه توضيح مقبولى درباره شالوده رياضيات مطرح مى شود. براساس ديدگاه فرگه، كسى كه خود را در جهان و در تعامل با ديگران مى ديد، نظريات مطرح در اين زمينه راضى كننده نبود. اين نظريات كه به روان شناسى گرايى، خودانگارى، نسبى گرايى و منحصر دانستن عرصه موجودات در امور محسوس مى انجامند، نمى توانند به خوبى از عهده توضيح بناى علم و ادراك و نحوه ارتباط با ديگرى برآيند. فرگه به دنبال بنيادى از انديشه است كه صرفا عبارت از چند اصل موضوعى نبوده، بلكه امر عينى و در دسترس همگان را پيش چشم داشته باشد؛ بنايى كه مى تواند تبيين علمى را استوار سازد. در اين جستار ما ضمن بيان پيش زمينه اى از نحوه تدارك عينيت در انديشه كانت، درباره تبيين عينيت در انديشه فرگه تحقيق مى كنيم و از حاصل آن، برخلاف آنچه ميان هرمنوتيسين ها شايع است، اشاراتى به در دسترس بودن معناى عينى خواهيم داشت.

 

كليدواژه ها: فرگه، عينيت، معنا، انديشه، مدلول، ارزش صدق و كذب.



[1] دانشجوى دكترى فلسفه غرب دانشگاه شهيد بهشتى. omidjanbaz@gmail.com

[2] استاديار گروه فلسفه دانشگاه شهيد بهشتى.

دريافت: 25/2/93               پذيرش: 15/9/93

 


مقدّمه

فرگه خود را به دفاع از شيوه تفكرى ملتزم مى دارد كه مى توان آن را دفاع از عينيت خواند. اين شيوه تفكر، سعى در تبيين و نشان دادن امكان دسترسى مستقيم به قلمروى را دارد كه عرصه عمل و مرجع ارجاعات كلامى ماست. اين قلمرو حقيقت خود را تنها از قراردادهاى سوبژكتيو نمى گيرد و نمى توان درباره آن يك تبيين روان شناختى صرف ارائه داد. بى شك از دغدغه هاى اصلى فرگه همان گونه كه از نامه اش به هوسرل مشخص مى شود عدم رضايت او نسبت به روان شناسى گرايى در جستارهاى علمى است؛ هرچند مفسران او درباره اين مسئله مناقشه كرده باشند كه آيا او در مقابل ديدگاه هاى شك گرايى، تجربه گرايى و ايدئاليستى قصد ارائه يك معرفت شناسى عينى را داشته و يا صرفا مى خواسته تفسيرى رئاليستى از معنا را طرح كند (حجتى، 1384، ص 69ـ70).

فرگه كه با سخن گفتن از عينيت رياضيات و وجود واقعى داشتن مدلول هاى اعداد وارد بحث معنادارى مى شود، راهى دشوار را براى نشان دادن پيوند گزاره هاى زبان با جهان خارج و در واقع آنچه با تفكيك ذهن و عين مطرح مى شود مى پيمايد. اين مقصد يكى از عمده ترين پژوهش هاى فلسفى است كه در صورت برآورده شدن آن، مسائل برخاسته از نسبى گرايى و قول به عدم قطعيت معنا و سرانجام فقدان ادراك مشترك (كه عرصه را براى تبيين نه تنها علم بلكه همچنين ارتباط بين افراد تنگ مى كنند) پاسخ مى يابند. پيش از اين برخى متفكران در بهره بردارى از مباحث فرگه براى حل و فصل نزاع هاى نسبى گرايى تفسير متن كوشيده اند كه فارغ از نتايج، زواياى مختلفى از بحث را هويدا ساخته اند (براى مطالعه بيشتر، ر.ك: هرش، 1960، ص 464).

فرگه و ورد به بحث معنادارى

در حقيقت پيوند مباحث فرگه با مباحث تفسير متن و معنادارى امرى عرضى نيست. فرگه كه كار خودش را از رياضيات آغاز كرد. آنچنان كه دامت به ما مى گويد، وى مى خواست از اصل موضوع سازى (Axiomatization) نظريه هاى رياضى به سوى صورت بندى واقعى آنها قدمبردارد. درحالى كه روش اصل موضوعى به دنبال جداسازى مفاهيم اصلى هريك از نظريه هاى رياضى بود، به گونه اى كه ديگر مفاهيم بتوانند بر پايه آنها تعريف گردند، و مفروضات بنيادينى آشكار شوند كه همه قضايا در نهايت از آنها ساخته مى شوند، خواست فرگه تحليل دقيق همين فرايند برهان (Proof) بود. در راستاى امكان اين تحليل نخست بايد ساختار گزاره هاى سازنده برهان تحليل شود. اعتبار برهان بر معانى گزاره هاى تشكيل دهنده مقدمات، نتيجه، حد وسط ها و ارتباط آنها مبتنى است. معناى گزاره به وسيله معانى واژگان يا علايم ويژه تشكيل دهنده گزاره و طريقه تركيب آنها تعيين مى شود (دامت، 1973، ص 1ـ2). در اينجا آنچه فرگه با آن روبه روست پيچيده تر بودن معانى جملات از سرجمع معانى واژگان و عبارات تابع است، و همان گونه كه دامت در ادامه مى گويد، فرگه نمى تواند كار خود را به جملات درست ـ ساخت (Welf-formed) منحصر كند و بايد توضيح دهد كه چگونه معناى هر جمله با ساخت درونى آن متعين مى شود. به اصطلاح امروزين، فرگه بايد طى تحليلى معناشناختى و نه صرفا نحوشناختى، بنياد نظريه معنادارى را مهيا سازد (همان).

فرگه با اين فرض كه زبان گنجينه اى از واقعيت هاى جهان است و از ساختمان منطقى زبان مى توان به ساختمان منطقى جهان پى برد (موحد، 1382، ص 41) به تناظرى عينى ميان زبان و واقعيت قايل است. او مى خواهد تبيينى عينى و نه سوبژكتيو از حضور واقعيات در حوزه شناخت ارائه دهد. در نظر او تبيين برخى معاصران و متقدمان در زمينه شناخت، تبيينى روان شناختى است كه از حوزه آگاهى به منزله امرى يك سر منفك از جهان خارجى بحث مى كنند. اين گونه تبيين ها در معرض خودانگارى هستند و همه تلاششان صرف خروج از آن و توضيح مقبول نحوه ارتباط با جهان و ديگران است. در مقابل زبان براى فرگه راه خروج روشنى را پيش مى نهد و مبناى عينيتى را فراهم مى آورد كه درخور تبيين علمى است.

عينيت شناخت در نظر كانت

سنت جديد زبانى فرگه در مقابل سنت آگاهى است كه شاخص ترين چهره آن كانت است. فرگهايرادات مبنايى مهمى را به نظريه شناخت كانت وارد مى سازد. براى اينكه بتوانيم تصويرى روشن تر از نظريه ويژه فرگه درباره عينيت ارائه دهيم، نخست نحوه شكل گيرى عينيت شناخت در نظر كانت را بررسى مى كنيم. مى دانيم تشكيك هاى هيوم بر عدم امكان دسترسى به واقعيت خارجى، كانت را به انقلابى كپرنيكى واداشت؛ انقلابى كه مبناى عينيت شناخت را نه از بيرون به درون بلكه به عكس، از درون به بيرون ترسيم كرد (كانت، 1998، ص 222). همين شيوه تبيين در خوانش هاى متأخران منجر به گونه اى از تبيين عينيت شناخت انجاميد كه بدان اتهام روان شناسى گرايى زده شد. برخى حتى خود كانت را متهم به درون نگرى كرده اند (ويكس، 2007، ص 30ـ31) و شيوه او را بررسى فرايند عملكرد ذهن در شناخت دانسته اند، اگرچه او خود مدعى بود كه عهده دار تبيين فرايند منطقى شناخت است (كانت، 1998، ص 221).

كانت كه دسترسى به وجود فى نفسه اشيا را براى موجود محدود ناممكن مى ديد، در امر شناخت به اعتبار پديدارى معلومات ما قايل مى شود. او عينيت شناخت را محصول جنبه اى از آگاهى مى داند كه همگان در آن به نحو ضرورى و به گونه عمومى سهيم اند. اين جنبه كه عبارت از شرايط پيشينى فاهمه و متخيله است، براى كمك به درك با هم بودن در جهان مشترك، حسى عمومى و عينى ايجاد مى كند. ازآنجاكه در تحليل كانت، مقولات پيشين فاهمه مهياكننده شرايط صورى امكان شناخت هستند، لذا لزوم ارتباط با جهان خارج از رهگذر حواس براى پرهيز از تهى ماندن شناخت تثبيت مى شود. اين شرايط سوبژكتيو است كه به واسطه همگانى بودن، عينيت شناخت را ممكن مى سازد. شرايط سوبژكتيو صرف نظر از هر عين مفروضى نزد همه سوژه ها معتبر است. در نتيجه سوبژكتيو بودن مبادى امكان شناخت در اصطلاح كانت، نه به احساس هاى فردى، بلكه به ساختارها، اصول، مفاهيم، قوا، و از اين قبيل ارجاع دارد. سوبژكتيو آن گونه كه درباره ساختارها، اصول و مواردى از اين دست به كار مى رود (كه به نحو پيشينى شناخته مى شوند) به معناى سروكار داشتن با عملكرد مستقل از تجربه ذهن، به طرز كاملاً نظرى و نه تجربى يا پديدارشناختى است.

از سوى ديگر، كانت به تبع منطق ارسطويى، در معرفت شناسى خود اين پيش فرض را دارد كهساده ترين صورت سازوكار ذهن همان صورت اوليه حكم است كه در آن محمولى بر موضوعى حمل مى شود. آنچه در صورت اوليه حكم رخ مى دهد اين است كه يا ما ابژه اى را داريم و با تأمل بر آن مفهومى را بار مى كنيم، يا صاحب مفهومى هستيم و تعيين مى كنيم كه تحت آن چه ابژه اى مى گنجد. طبق منطق ارسطويى دقيقا همين صورت اوليه حكم، قضيه حملى است كه در زبان جارى مى شود. در تفكر كانتى ارسطويى بى هيچ پرسشى سازوكار ذهن و ساختار بيان آن در زبان براى همه ابناى بشر يك سان فرض مى شود (ويكس، 2007، ص 41ـ47).

در اينجا دو جنبه كاملاً مجزا از يكديگر مطرح است كه نبايد با هم خلط شوند:

1. استدلال نظرى بر اينكه دانش تجربى انسان به شيوه انتزاعى و منطقى ويژه ساخته شده است؛ مختصرا مانند تلفيق مفهوم و امر جزئى (در معناى، تلفيق مفهوم و شهود و يا آنچه كانت Anschauung خواند)، و يا مانند تلفيق فاهمه و متخيله؛

2. اصل موضوع قرار دادن اينكه اولاً تجارب انسانى وجود دارند كه با اين ساختارهاى ضرورى متناظرند و ثانيا اين تجارب متناظر انسانى، صرفا به دليل يك سان بودن ساختار آنها، در همه يك سان هستند (همان، ص 90ـ91).

بنا بر تحليل هاى كانتى، فاعل شناسا داراى تصوراتى است كه به جهت عينيت داشتن على الاصول نبايد در تبادل پذيرى آنها اشكالى پيش بيايد. بر فرض قبول وجود چنين دسته اى از تصورات و احكام كه براى همگان در همه مكان ها و زمان ها ثابت باشند، اين پرسش باقى است كه آيا مجموعه كثيرى از تصورات و احكامى كه هنوز به مرتبه شناخت دست نيافته اند، يعنى به تعينى نرسيده اند تا عينيت داشته و نزد همگان معتبر باشند، براى مبادله پذير بودن خود مبنايى در فلسفه كانت دارند؟

اگرچه كانت با تحليل اقسام صورت حكم در غالب هاى زبانى، توجه خودش به زبان را نشان مى دهد، بايد به خاطر سپرد كه در نظام معرفت شناسى كانتى، لاجرم نشانه زبانى بايد امرى متعاقب از تصور ذهنى باشد كه خود محصول ذهن و خارج است. با اين وصف، درحالى كه كانت به دوگانگى تصور ذهنى و امر فى نفسه اذعان دارد، بايد انشقاق ديگرى نيز ميان صور ذهنىو نشانه زبانى آن ترسيم كرد. اينكه نشانه زبانى چگونه در اين مرحله متعاقب مورد استخدام قرار مى گيرد و همان تصورى را در مخاطب ايجاد مى كند كه براى گوينده وجود دارد، پرسش انگيز و نيازمند تبيين است.

در انديشه كانت شهود محض اصلى ترين نقش را دارد، و او به ناچار از اين مسير به درون نگرى درمى غلطد و با تصورات حاصل از اين روش باقى مى ماند. در مقابل، شهود محض در انديشه فرگه كمترين نقش را داراست. فرگه اگرچه مانند كانت قوانين رياضى را تحليلى و پيشين مى داند، در نظرش رياضياتْ حاصل از شهود محض نيست. فرگه رياضيات را بسط منطق مى داند. هر گزاره رياضى، قانونى منطقى است، اگرچه از نوع اشتقاقى (فرگه، e1960، ص 99ـ100). برخلاف كانت كه منطق را علم قواعد فاهمه مى داند، در نظر فرگه منطق علم روابط منطقى استلزام ميان انديشه ها يا آن چيزى است كه او محتويات حكم پذير مى خواند. انديشه عبارت است از دلالت گزاره كه در ارجاع به امرى خارجى در دسترس همگان است. فرگه شرايط سوبژكتيو عمل تفكر و محتواى عينى آن را به نحو بنيادين متمايز مى داند. منطق با محتواى عينى سروكار دارد. محتواى عينى و نه مجموعه تصورات است كه معروض صدق و كذب قرار مى گيرد. درحالى كه مى توان انديشه هاى متعارض را در بوته نقد و ارزيابى قرار داد، نمى توان ارزش تصورات دو فرد را بررسى كرد.

پيش تر هگل يادآور شده بود كه مقولات كانتى برآمده از منطق سوبژكتيوى هستند كه خود به گونه تجربى اختيار شده اند. او متعجب بود كه با توجه به اين واقعيت، چرا نبايد به گونه مستقيم به خود تجربه متوسل شد (لانگونس، 2006، ص 153). نقص ديگر اين منطق، متأثر بودن از صرف زبان روزمره است. فرگه در ازاى منطق موضوع ـ محمولى ارسطو ـ كانتى، منطق صدق ـ تابعى را جايگزين مى كند. اين الگوى منطق با توجه به بحث هاى معنا و مدلول (دلالت و ارجاع) اين امكان را فرآهم مى آورد تا بخش محمولى كه سرشتى ناكامل دارد به واسطه موضوع ارزش صدق بيابد. ارزش صدق آن گاه به ميان مى آيد كه دلالت و ارجاع كه دو جزء اصلى كلام اند وجود داشته باشند.

برخلاف كانت و فيلسوفانى همچون هوسرل كه براى تبيين نحوه شناخت از آگاهى آغاز مى كنند، فرگه به زبان به منزله نقطه آغاز فهم و ادراك عمومى توجه مى دهد. همين نوآورى او موجب دِين فلاسفه تحليلى زبان به فرگه است. آنچه در ادامه مى آيد، به اختصار چند و چون بيان فرگه در اين باره است.

تمييز ميان جهان عينى، ذهنى و خارجى

فرگه مى كوشد جهان عينى را كه از آن سخن مى راند هم از جهان درونى ذهنيات و هم از جهان بيرونى اعيان خارجى متمايز سازد. جهان درونى، جهان تصورات ذهنى و شخصى است كه به جهت شخصى بودن، به ديگران انتقال پذير است. جهان بيرونى، جهان واقعيات زمانى و تأثيرگذار بر يكديگر است؛ جهانى كه مناسب اعيان محسوس و قابل ادراك است و اين همه، متفاوت با قلمروى است كه فرگه از آن سخن مى گويد (فرگه، a1997، ص 343). عينيتى كه فرگه از آن دم مى زند، اگرچه محتواى آگاهى فاعل شناسا به آن معطوف است، ليكن به او تعلق ندارد و اگرچه همان شى ء خارجى نيست، صدق و كذبش را وام دار آن است. پس نه تصور است و نه شى ء خارجى، هرچند هريك به گونه اى با آن در ارتباط اند.

فرگه در مقاله انديشه بر تمايز تصورات از جهان خارجى چنين استدلال مى كند:

درحالى كه اشياى خارجى محسوس اند، تصورات را نمى توان حس كرد. تصور متعلق به آگاهى شخص است به همين جهت از خود وجودى مستقل ندارد. از يك شى ء مى توان تصورات متعددى داشت. هر تصور صاحب خود را دارد و هيچ دو تصورى قابل مقايسه نيستند (همان، ص 334ـ337).

اما ممكن است كسانى متعلق آگاهى را صرفا محتواى آگاهى بدانند و ازاين رو خود را محصور در تصورات ديده و توان خروج از آنها را نداشته باشند. فرگه با نقد چنين تفكرى يادآور مى شود كه كثرت تصورات آگاهى بايد دارنده اى يگانه داشته باشد و اين دارنده آگاهى خود نمى تواند بخشى از آگاهى باشد. اگر دارنده آگاهى بخشى از آگاهى باشد، آن بخش نيز خود آگاهى است ودارنده اى مى خواهد و در اين حال لازم مى آيد بى نهايت من وجود داشته باشد. به اين طريق مبناى استدلال فرگه اثبات وجود من و وحدت آن قرار مى گيرد. من وجودى وراى تصور دارد؛ اگرچه مى توان از من تصورى داشت، من يك تصور صرف نيست. حكم من درباره خودم (مثلاً درد داشتن) حكم بر محتواى آگاهى نيست. حكم من درباره ديگرى نه بر تصورات من، بلكه درباره فرد ديگرى است كه خود صاحب تصوراتى است (همان، ص 340ـ341).

با اين حال عينيتى كه فرگه از آن سخن مى گويد، با جهان واقعى هم متفاوت است. درحالى كه جهان واقعى امرى زمانى است كه در آن تغيير روى مى دهد و اشياى آن بر هم اثر مى گذارند، قلمرو عينيت موردنظر فرگه نه زمانى است و نه تغييرپذير. به همين جهت است كه عينيت متصف به واقعى بودن نمى شود. مى توان بر امور واقعى حاكم شد و آنها را به تصرف خود درآورد و مانع از دسترسى ديگران به آنها شد؛ اما در مورد عينيت نمى توان چنين كرد. خواهيم ديد كه عينيت در قالب جمله رخت تجسد به تن مى كند و جمله ها گاه داراى قيود زمانى هستند؛ ليكن اين قيود زمانى جزء جمله هستند و چنين نيست كه زمان عينيت موردنظر را بيان كنند. عينيت صادق همواره صادق است. اين صدق از هيئت تركيبى جمله به دست مى آيد و بى زمان است؛ هرچند كه بيان آن زمان داشته باشد. يك واژه به جهت تغييرپذيرى زبان مى تواند به مرور زمان معنايى ديگر به خود گيرد؛ اما اين تغيير تنها درون قلمرو زبان صورت مى گيرد.

وقتى از قرمزى توت فرنگى كه در دست دارم سخن مى گويم، اين قرمزى نمى تواند صفت انطباع ذهنى من باشد. اگر چنين بود، شخصى كه به دليل كوررنگ بودن و يا هر دليل ديگرى انطباع ذهنى متفاوتى با من داشته باشد نمى تواند منظور من را دريابد. پس قرمزى نه صفت انطباع ذهنى من بلكه صفت اين توت فرنگى خارجى است؛ ليكن مى دانيم قرمزى آن عين خارجى نيست و به جهت موضع نظر من حاصل شده است، هرچند واقعيتى در آن شى ء خارجى دارد. اين قرمزى براى افراد بسيارى مشاهده پذير است، برخلاف تصورات و احساس هاى من كه تنها خود من دارنده آنها هستم. مى توانم ديگران را در جريان تصور و احساس خودم قرار دهم. آنان به واسطه اظهار من در جريان تصورات و احساساتم قرار مى گيرند، اما خود تصور و احساس منانتقال دادنى نيستند؛ چراكه احساساتم خصوصيت فردى من را با خود دارند.

تمثيل فرگه در مقاله درباره مدلول و معنا مى تواند راه گشاى تصورى بهتر نسبت به تمييز سه جهان عينى، ذهنى و خارجى موردنظر او باشد (فرگه، d1960، ص 60ـ61). در مقاله يادشده فرگه تلسكوپى را ترسيم مى كند كه شخصى با آن ماه را نظاره گر است. ماه بيرونى امرى است و تصوير موجود در قرنيه چشم ناظر، امرى ديگر. در اين ميان، امر سومى وجود دارد كه به واسطه آن تصوير قرنيه از شى ء خارجى (ماه) حاصل شده است و آن تصوير عدسى تلسكوپ است. اين تصوير از وجهى خاص صورت گرفته است و تابع موضع ناظر است؛ ليكن وابسته به ناظر نيست. به همين جهت هر كس ديگرى نيز مى تواند در آن موضع قرار گيرد و همين تصوير را ببيند. به اين معنا اين تصوير عينى است و در دسترس ناظران متفاوت. اين تصوير نه همان شى ء خارجى است كه متفاوت از محتواى آگاهى است و نه تصوير ذهنى است كه امرى شخصى و غيرقابل انتقال به ديگرى است.

مى توان با تلسكوپ از مواضع متعددى به ماه نگريست و تصاوير پرشمارى از آن تهيه كرد. در نتيجه يك شى ء خارجى مى تواند تصاويرى پرشمار داشته باشد، درحالى كه نه تنها اين تصاوير غير از شى ء خارجى هستند، هيچ يك از آنها به تنهايى تمام هويت شى ء را نيز نشان نمى دهند. اين تصويرها وقتى بر قرنيه اشخاص متفاوت مى نشينند متفاوت مى شوند و ويژگى خصوصيت شخصى ايشان را به خود مى گيرند و در نتيجه انتقال ناپذير مى شوند؛ اما خودشان مى توانند در رابطه با همان شى ء خارجى مورد اشاره قرار گيرند.

زبان و قلمرو عينى معنا

زبان بار اين تصوير تلسكوپ را بر دوش دارد. زبان مابه الاشتراك افراد انسانى و در دسترس همگان است و ازآنجاكه در رابطه با جهان خارج ايجاد مى شود، عينيت را تدارك مى كند. كسى كه به كفايت با يك زبان آشنايى داشته باشد، نحوه كاربرد آن را مى داند و مى تواند با اهل آن زبان ارتباط برقرار كند. درصورتى كه اين تصوير تلسكوپ نمونه يك اسم خاص باشد، آن اسم خاصبا اظهار معنا (Sense/Sinn) مدلول (Reference/Bedeutung) خود را برمى گزيند. در اصطلاح شناسى فرگه معنا در رابطه با جمله، انديشه (Thought) خوانده مى شود:

با گفتن ماه، قصد ما سخن گفتن از تصور ماه و يا صرف معناى آن نيست، بلكه ما ارجاعى [به شى ء خارجى ]را پيش فرض داريم (همان، ص 61).

يك اسم خاص يا نشانه زبانى وجهى از شى ء خارجى را ترسيم مى كند و نحوه اى از تعين و معرفى آن شى ء است. مى توان يك شى ء را به نحوه هاى پرشمارى تعيين و معرفى كرد. به همين جهت به طور معمول يك شى ء با نام هاى متفاوتى در يك زبان بيان مى شود. تفاوت در نحوه معرفى توجيه گر تفاوت ارزش شناختى نام هاى متعدد يك شى ء است. ستاره صبحگاهى و ستاره شامگاهى يك مدلول دارند و هريك به نحوى آن را معرفى مى كنند.

فرگه با تمايز نهادن ميان معنا و مدلول، امكان مى يابد تا توضيح دهد كه چرا گزاره الف = ب ارزش شناختى متفاوتى نسبت به گزاره الف = الف دارد. برحسب تبيين كانت الف = الف گزاره اى تحليلى، پيشين و مى توان گفت يك همان گويى است كه شناختى را همراه ندارد؛ حال آنكه الف = ب مى تواند ارزش شناختى بسيارى را به همراه آورد كه به نحو پيشين دانسته نشده است. پرسش اينجاست كه وقتى مى گوييم الف برابر است با ب، چه چيزى را به منزله نسبت اين همانى بيان مى داريم؟ اگر بگوييم الف برابر است با ب به جهت اينكه هر دو يك مدلول دارند، در نظر فرگه چنين بيانى بدانجا مى انجامد كه اين گزاره با همان گويى الف = الف تفاوتى نداشته باشد؛ چراكه اين تعليل در نهايت بيان مى دارد كه نسبت هر امرى با خودش به گونه اى است كه با امر ديگرى چنين نيست. ازاين رو فرگه اين همانى در نشانه ها و علايم زبانى را از آن جهت مى بيند كه بر امرى واحد دلالت مى كنند. پيوند اين علايم با شى ء موردنظر، واسطه نسبت اين همانى است و ازآنجاكه اين علايم قراردادى هستند، به شيوه معرفى خاصى درباره شى ء اشاره دارند. يك شى ء را مى توان به شيوه هايى متفاوت معرفى كرد (همان، ص 56ـ57). دانش جامع نسبت به مدلول ما را قادر مى سازد بى درنگ بگوييم كه هر معناى عرضه شده اى متعلق به آن است يا نه. چنين دانشى را هرگز به دست نخواهيم آورد (همان، ص 58).

زبان علمى و درست ساخته شده زبانى است كه نشانگان زبانى كه داراى معناى معينى هستند در ارتباط با مدلول خارجى معينى باشند. اينكه در روال معمول استثناهايى در اين طريق وجود داشته باشد براى فرگه پذيرفتنى است، اما در زبان طبيعى تخلف از اين امر، فراوان رخ مى دهد. اين امر تا بدانجا واقع مى شود كه فرگه مى نويسد: اگر واژه واحدى معناى يك سانى در يك متن داشته باشد، بايد راضى بود (همان). در نهايت اين فرض براى فرگه باقى است كه عبارت حاوى اسم خاص اگر به لحاظ دستورى درست ساخته شده باشد، همواره معنايى دارد؛ اما نمى توان گفت براى اين معنا مدلول مطابقى وجود دارد. فرگه به كندترين سلسله متقارب مثال مى زند كه با وجود معنا داشتن به نظر مدلول ندارد؛ چراكه براى هر سلسله متقاربِ مفروضى، مى توان سلسله متقارب كندترى يافت. در دريافت يك معنا نمى توان به يقين از وجود مدلول مطمئن شد (همان).

تنها جملات داراى معناى متعين هستند؛ چراكه آنها تنها صورتى هستند كه مى توانند وضعى از امور يا يك تفكر كامل را بيان كنند. معناى كلمات مفرد بايد بر حسب مشاركت آنها در ساختن جملات درست ارزيابى شود. ازآنجاكه ممكن است همان واژگان به منزله اجزاى سازنده جملات كاملاً متفاوت به كار روند، به نظر مى رسد اين اصل زمينه حاكى از آن است كه همه اظهارات متعلق به زبان، توسط شبكه پيچيده اى از رشته هاى معنايى با هم مرتبط مى شوند. به هر حال، چنين برداشت كل گرايانه اى از زبان تعيين پذيرى معناشناختى جملات مفرد را به خطر مى اندازد. ازاين رو فرگه در همان حال از اصل تركيب پذيرى دفاع مى كند كه بر طبق آن معناى يك اظهار پيچيده از معانى اجزاى آن تشكيل مى شود. ويتگنشتاين بعدها در رساله تراكتاتوس اظهار داشت كه يك زبان به لحاظ منطقى شفاف كه كاركرد منحصر به فرد بازنمايى امور واقع را انجام مى دهد، بايد در نتيجه گزاره هاى اتمى به لحاظ كاركردى صادق ساخته شود.

نتيجه اى كه از تقدم جمله بر واژه (يا حكم بر مفهوم) به دست مى آيد، طرد ديدگاه سنتى است كه نمادهاى زبانى را اساسا نام هاى اشيا مى داند. فرگه گزاره هاى ساده را بر مبناى الگوى توابع رياضياتى تحليل مى كند كه مى توانند با مقادير متفاوت برآورده شوند. اين مسئله او را قادر مى سازد تأثير متقابل دو عمل متفاوت را توضيح دهد: اسناد ويژگى ها از سويى، و ارجاع بهاشيايى كه اين ويژگى ها به آنها نسبت داده مى شوند، از سوى ديگر. همان گونه كه اسناد نبايد با ارجاع يكى گرفته شود، محمول ها يا مفاهيم نيز نبايد با نام ها يك سان سازى شوند.

معنا [Sinn] نبايد با مدلول اشتباه گرفته شود، و نه محتواى گزاره اى با عمل ارجاع [Bezuguahme] به شيئى كه درباره آن چيزى گفته شده است. تنها بر اساس اين شرايط براى ما ايراد اظهارات متفاوت، و شايد متناقضى درباره يك شى ء و مقايسه آنها با يكديگر امكان دارد. اگر قادر به شناسايى اين همانى يك شى ء ذيل توصيفات متفاوت نبوديم، نه پيشرفت هاى شناختى وجود داشت و نه تجديدنظر زبان ها و جهان هايى كه به لحاظ معنايى آشكار مى شوند (هابرماس،2003،ص 63).

شى ء و مفهوم

فرگه مى گويد نخستين جايى كه يك بيان علمى با مدلول صريحى آشكار مى شود، جايى است كه براى بيان يك قانون لازم است (فرگه، a1960، ص 21). در مبحث تحليل رياضيات اين امر به صورت تابع نمايان مى شود. آنچه فرگه مى خواهد در يك عبارت تابعى نشان دهد تمييز ميان صورت و محتواست. با تجزيه و تحليل ساختار و قالب يك عبارت به صورت آن مى رسيم كه يك تابع است. تابع عبارت ناقص و اشباع نشده اى است كه به واسطه متغير كامل مى شود (فرگه، a1960، ص 24). فرگه ضمن بيان اين تمييز به پرهيز از آن دسته نظريه پردازى هاى علمى هشدار مى دهد كه سرگرم بحث درباره علايم و صورت ها هستند، بى آنكه محتوايى داشته باشند و يا منظور از آنها محتوا داشتن باشد. با اين حال در اين نظريه ها خواصى به اشيا نسبت داده مى شود كه تنها در صورت وجود محتوا معقول هستند.

فرگه نخست به بررسى تابع در يك معادله رياضى مى پردازد. تابع صورت حكمى است كه دامنه صدقى دارد؛ يعنى در ازاى هر داده اى، نظيرى در مجموعه متناظر با خود دارد. به طور مثال تابع x2+1=5 به ازاى 2، T(درست) است و به ازاى 3، F(غلط) است. سپس فرگه گزاره هاى علمى را با معادله هاى رياضى نظيرسازى مى كند. به اين طريق او دو جزء اصلى ابتدايى ترينگزاره را از هم تفكيك مى كند: جزء مفهومى كه آن را همچون يك تابع مى بيند كه مشتمل بر جاى خالى است؛ و شى ء كه هرچند به جهت بساطت تعريف پذير نيست، ليكن به آن به منزله چيزى اشاره مى كند كه تابع نبوده، عبارت مربوط به آن داراى جاى خالى نيست و عبارت تابعى توسط آن تكميل مى شود. بنابراين تركيب اينها كه يك گزاره را به دست مى دهد، مشتمل بر جاى خالى نيست (همان، ص 32).

يك مفهوم يك عبارت تابعى را نشان مى دهد كه براى كامل شدن آن نياز به شى ء است. مفهوم خصلت محمولى دارد و نمى تواند جاى اسم خاص قرار گيرد؛ همان گونه كه اسم خاص نمى تواند به صورت محمول به كار رود. يك تابع مى تواند عبارتى تك موضعى و يا چندموضعى باشد كه براى آن حدى متصور نيست. در تابع هاى تك موضعى از قرار گرفتن يك شى ء تحت يك مفهوم سخن مى رود. در اين عبارات فعلِ است در جايى مانند ... پستاندار است نقش فعل ربطى را دارد. در توابع چندموضعى كه به منظور بيان اين همانى دو يا چند شى ء ادا مى شوند، فعلِ است نقش فعل اصلى را دارد و معناى اين همانى را مى رساند. در واقع اين عبارات، با تسامحْ عبارات تابعى خوانده مى شوند؛ چراكه دو طرف نسبت قابل جابه جايى هستند، درحالى كه در عبارت تابعى نمى توان جاى محمول را با شى ء تغيير داد. عبارتى كه در آن نسبت چند شى ء با يكديگر سنجيده مى شود نيز به تسامح عبارت تابعى ناميده مى شود؛ چراكه نسبت از مقوله حمل نيست بلكه قرار دادن دو يا چند شى ء در نسبت با يكديگر است.

بااين همه ساختار زبان طبيعى به آسانى با تمييزهاى فرگه همراهى نمى كند، و در مواردى كه موضوع سخن ما مفاهيم هستند نقش شى ء به سادگى مشخص نمى شود. براى مثال وقتى گفته مى شود مفهوم اسب مفهوم است به نظر مى رسد آنچه در جايگاه شى ء نشسته خود علامتى دالّ بر مفهوم است و نه آنچه اشاره به يك شى ء دارد. فرگه نخست اشاره به تمييز اين دو جايگاه بر حسب معيارهاى زبانى مى كند؛ به اين بيان كه در زبانى كه با آن سخن مى گويد، بر سر اسم خاص كه دالّ بر شى ء است حرف تعريف آورده مى شود و بر سر مفهوم، حرف نكره. برخى موارد به ظاهر خلاف نيز به جهت وضوح نمى توانند به قاعده او آسيب چندانى وارد سازند؛ اما مسئلهبه اينجا پايان نمى يابد و بايد موارد اجتناب ناپذيرى را همچون مفهوم اسب يك مفهوم نيست درحالى كه مثلاً شهر برلين يك شهر است، از عدم ساخت درست زبان به شمار آورد (فرگه، c1960، ص 44ـ46).

در راه حلى ديگر فرگه مى گويد در جايى كه به ظاهر يك مفهوم موضوع قضيه واقع شده و جاى شى ء را گرفته منظور آن چيزى است كه اين مفهوم بر آن دلالت مى كند؛ و به طور مثال درباره انسان حيوان است مى گوييم آنچه مفهوم انسان بر آن دلالت مى كند حيوان است، و يا آنچه ... انسان است بر آن دلالت مى كند، حيوان است. با همين اسلوب است كه فرگه مى گويد اگرچه نسبت اين همانى صرفا بين اشيا برقرار مى شود، مى توان نسبت مشابهى ميان مفاهيم فرض كرد. او اين نسبت را نسبت سطح دوم مى نامد تا از نسبت سطح اول كه درباره اشياست متمايز شود. آنچه در نسبت سطح دوم همچون انسان = حيوان ناطق بيان مى شود، اين است كه مجموع مصاديق مفهوم انسان با مجموع مصاديق مفهوم حيوان ناطق برابرند (فرگه، b1997، ص 175ـ177). فرگه اين بيان خود را به منزله توافق مهمى با منطق دانان مصداق گرا مى داند؛ ايشان در ترجيح مصداق بر معناى مفهوم و توجه به مدلول و نه معنا به عنوان امرى ضرورى براى منطق بر حق اند. فرگه در ادامه منطق دانان معناگرا را به جهت توجه نكردن به ارزش صدق و كذب سرزنش مى كند.

ايشان فراموش مى كنند كه سروكار منطق به انتاج انديشه ها از انديشه ها با قطع نظر از ارزش صدق و كذب نيست، بلكه بايد از انديشه ها به ارزش صدق و كذب ـ به طور كلى تر از معنا به مدلول ـ قدم نهاد (همان، ص 178).

فرگه با بيان اينكه بايد نام هايى را كه دالّ بر چيزى نيستند كنار بگذاريم، پايبندى خود به نظريه اش را نشان مى دهد. همچنين بايد مفاهيمى را كه مدلول ندارند كنار نهاد. اين به معناى متناقض بودن آنها نيست؛ چراكه آنچه تهى است، حدودش مبهم است نه اينكه نادرست باشد. بايد درباره هر شيئى تعيين كرد كه آيا تحت مفهومى قرار مى گيرد يا نه (همان).

اگرچه مدلول مفهوم يك مفهوم است، مى توان درباره شى ء يا اشيايى كه ذيل آن قرارمى گيرند پرسيد و به طور غيرمستقيم به ارتباط مفهوم با شى ء پى برد.

منطق بايد نه تنها از اسامى خاص بلكه از مفهوم واژه ها نيز بخواهد كه بدون هيچ ترديدى از واژه به معنا و از معنا به مدلول قدم نهد. در غير اين صورت هرگز مستحق سخن گفتن درباره مدلول نخواهيم بود. البته اين امر براى هر علامت و تركيبى از علايم با كاركردى مشابه اسامى خاص و مفهوم واژه ها محفوظ است (همان، ص 180).

فرگه مفاهيم را به دو دسته تقسيم مى كند: درجه اول و درجه دوم. مفاهيم درجه اول در رابطه با اشيايى هستند كه تحت اين مفاهيم قرار مى گيرند. مفاهيم درجه دوم در رابطه با مفاهيم هستند و از خصوصيت آنها سخن مى گويند. مفاهيم درجه دوم نمى توانند چيزى درباره اشيا بگويند. البته طرح اين مسئله، تمايز شى ء و مفهوم را زيرسؤال نمى برد؛ چراكه كاركرد مفهوم اساسا محمولى است؛ حتى جايى كه چيزى در موردش گفته مى شود. در نتيجه در آنجا تنها مى تواند با مفهوم ديگرى، نه با يك شى ء جايگزين شود. ازاين رو اظهارى كه درباره مفهومى ادا مى شود مناسب يك شى ء نيست (فرگه، c1960، ص 50ـ51). فرگه براى مفهوم درجه دوم به مفهوم وجود مثال مى زند و مى گويد: جمله ژوليوس سزار وجود دارد، نه درست و نه غلط است، بلكه بى معناست (همان). وقتى مفهوم وجود را درباره مفهومى به كار مى بريم، مى خواهيم بگوييم كه اين مفهوم داراى مصداق است و تهى نيست.

در تحليل هاى فرگه سور جزء موضوع نيست، بلكه بخشى از عبارت تابعى است، و ازآنجاكه گزاره هايى مانند هر انسانى حيوان است به گزاره اگر چيزى باشد كه آن چيز انسان باشد آن چيز حيوان است فروكاسته مى شوند، همه گزاره هاى كلى به گزاره هاى شخصى بازگشت پذيرند. در نتيجه برخلاف تفكر رايج در طول تاريخ انديشه، نه گزاره هاى كلى، بلكه گزاره هاى شخصى اند كه در اولويت قرار مى گيرند. اين امر به نوبه خود مسير ارتباط انديشه با جهان خارج را بيشتر توضيح مى دهد.

تحليل شى ء و مفهوم و يا تابع و متغير امكان مى دهد تا گزاره را در ارتباط با شى ء ببينيم. شى ءكه مدلول گزاره است، دامنه صدق و كذب گزاره را تعيين مى كند. مثلاً تابع ... پستان دار است در ازاى خفاش، صادق است و در ازاى كبوتر، كاذب.

صورت زبانى معادله ها يك گزاره است. يك گزاره دربردارنده... يك انديشه به عنوان معنايش است. اين انديشه به طوركلى درست يا نادرست است؛ يعنى به طوركلى ارزش صدق و كذب دارد، كه بايد به عنوان مدلول جمله لحاظ شود (همان، ص 31).

فرگه مى پذيرد كه در گزاره هاى به كاررفته در متون ادبى، در شعر و به طوركلى در علوم انسانى، اغلب آنچه در جاى شى ء قرار مى گيرد، مدلول خارجى ندارد و ازاين رو به آنها صدق و كذبى تعلق نمى گيرد. هشدار او اين است كه بايد مراقب بود در مباحث علمى، گزاره هاى علمى بدون مدلول نشوند تا دچار اين گمان شويم كه با اشيا سروكار داريم؛ حال آنكه بر حسب علايم خيالى محاسبه مى كنيم.

فرگه معتقد است بايد قوانينى وضع كرد كه مشخص كنند اگر اجزاى يك عبارت مابازاى امرى هستند، بر چه چيز دلالت دارند. اهميتى ندارد اينها چه قوانينى باشد، اما ضرورى است چنين كنيم تا عبارت a+b وقتى علامتى از اشياى معين را در ازاى متغيرهايش قرار مى دهيم، همواره مدلولى داشته باشد. اين امر مستلزم آن است كه مفاهيم به نسبت هر متغيرى ارزش صدق و كذب داشته باشند. بايد درباره هر شيئى تعيين كرد كه آيا ذيل اين مفهوم قرار مى گيرد يا نه.

به عبارت ديگر به نسبت مفاهيم شرط تحديد دقيق حدود را داريم؛ اگر اين شرط برآورده نشود، ارائه قوانين منطقى درباره آنها ممتنع خواهد بود. ... ازاين رو شرط تحديد دقيق مفاهيم براى توابع به طوركلى اين استلزام را همراه خود دارد كه در ازاى هر متغيرى بايد ارزشى باشد (همان، ص 33).

صدق

مسئله صدق نزد فرگه به منزله يك منطق دان از جايگاهى ويژه برخوردار است. او مى گويد اگرچههدف همه علوم دستيابى به صدق است، تشخيص قوانين صدق بر عهده منطق است. منظور از قوانين در اينجا نه آن چيزى است كه بايد به كار آيد، بلكه آن چيزى است كه وجود دارد؛ مانند قوانين طبيعت؛ اما تشبيه منطق به قوانين طبيعت برانگيزنده اين گمان است كه ويژگى هاى انديشه همچون رخدادهاى ذهنى نگريسته شوند. در واقع اين همان چيزى است كه فرگه در جاى جاى آثارش به پرهيز از آن هشدار مى دهد. قانون انديشه به اين معنا قانونى روان شناختى است (فرگه، a1997، ص 325). قلمرو امور روان شناسى قلمرو تجربه درونى انتقال ناپذير است، اما حوزه منطق، معانى عينى انتقال پذير بين الاذهانى است. توضيح فرايند ذهنى كه به صادق دانستن امرى مى انجامد، هرگز نمى تواند جاى اثبات صدق آن را بگيرد (همان، ص 326).

اما صدق چيست؟ به نظر صدق واژه دالّ بر صفت است كه ما را وادار به تبيين حدودش مى كند. اغلب ديده مى شود كه صدق را به مطابقت تعريف مى كنند. به طور مثال درباره مطابقت تصويرى با مصوَّرى صفت صدق اطلاق مى شود؛ اما اگر پيش از آنكه بخواهيم تصويرى را با مصوَّرى بسنجيم ندانسته باشيم بايد با كدام مصوَّر سنجيده شود، عمل سنجش صورت نمى گيرد. در نتيجه گويى صدق پيش از سنجش وجود دارد. در ثانى تنها در جايى مى توان مدعى مطابقت كامل شد كه تفاوتى در ميان نباشد؛ ليكن خود عمل تطبيق منادى تفاوت است. اگر بگوييم صدق مطابقت از جهت خاصى است چطور؟ در اين صورت اين پرسش مطرح مى شود كه كدام جهت؟ و صحت اين جهت، خود مستلزم پژوهشى است و پژوهش در آن مستلزم پژوهشى ديگر و اين مسئله به تسلسل مى انجامد. هر تعريفى درباره صدق اين پرسش را طرح مى كند كه آيا اين تعريف صادق است؟ و اين امر ما را به يك دور پايبند مى كند. در نهايت فرگه ما را به جايى مى رساند كه بگويد صدق بى بديل و تعريف ناپذير است (همان، ص 327).

پس از اين توضيحات فرگه صدق را به هنگام اسنادش به يك تصوير پديده شناسى مى كند: وقتى صدق را به تصويرى نسبت مى دهيم، به واقع منظورمان نسبت دادن خصيصه اى به اين تصوير به نحو كاملاً مستقل از ديگر چيزها نيست. همواره در ذهن چيز كاملاً متفاوتى داريم و مى خواهيم بگوييم كه اين تصوير از جهتى با اين شى ء مطابق است. ايده من مطابق كليساىجامع كلن است يك جمله است و مسئله صدق اين جمله است. ازاين رو آنچه به طور نامناسب صدق تصاوير و ايده ها خوانده مى شود به صدق جمله ها تقليل مى يابد؛ اما جمله چيست؟ جمله سلسله اى از اصوات داراى معنا (دلالت) است. وقتى جمله اى را درست مى خوانيم مقصودمان معناى آن است. در نتيجه تنها چيزى كه پرسش صدق را برمى انگيزد معناى جمله است كه به آن انديشه مى گوييم (همان).

انديشه به ادراك حسى درنمى آيد و تنها در قالب جمله است كه حس مى شود. هر آنچه حواس بتوانند ادراك كنند خارج از قلمرو اشيايى است كه مسئله صدق درباره آنها رح مى شود. صدق كيفيتى نيست كه پاسخ گوى گونه اى ويژه از ادراك حسى باشد. پس صدق از كيفياتى كه اشيا را به آنها متصف مى سازيم متمايز است؛ اما مگر ما نمى بينيم كه خورشيد طلوع كرده و در نتيجه اين مشاهده، طلوع خورشيد را صادق مى دانيم؟ در پاسخ بايد گفت كه طلوع خورشيد شيئى نيست كه پرتوهايش ساطع شده و به چشمان من مى رسد؛ اين شى ء محسوسى همچون خود خورشيد نيست. اينكه خورشيد طلوع كرده، بر پايه ادراكات حسى دانسته مى شود؛ اما صادق بودن، خصيصه محسوس و ادراك پذير نيست. كهربايى بودن مانند صدق خصيصه اى حسى نيست؛ هرچند براى دانستن آن به ادراك حسى متوسل مى شويم. دانستن صفت شى ء با دانستن صدق آن هم زمان است.

فرگه با تبيين گزاره هاى پرسشى به تمييز محتوا از تصديق مى رسد؛ به اين بيان كه گزاره هاى پرسشى جمله هاى ناقصى هستند كه با پاسخ آرى يا نه كامل مى شوند. آرى همان تصديق در جمله هاى خبرى است. هر جمله خبرى قابليت تبديل به يك جمله پرسشى را دارد. محتوا انديشه است و يا دربردارنده انديشه است. پس مى توان انديشه اى را بيان كرد، بى آنكه آن را تصديق كرد. ما در نتيجه اين تحليل ها به تمايز انديشه، تصديق (حكم)، و اظهار مى رسيم (همان، ص 328ـ329).

روند كار بدين گونه است كه نخست انديشه اى دريافت مى شود. سپس صدق اين انديشه در قالب يك پرسش تحقيق مى شود و در صورت تصديق آن، انديشه به شكل جمله اى خبرى اظهار مى شود. هيئت جمله خبرى بيانگر صدق است. با افزودن صفت صدق به جمله خبرى،چيزى بر محتواى آن افزوده نمى شود. در صورت تضعيف هيئت جمله خبرى تصديق از بين مى رود. در مواردى كه گوينده بدون جد سخن مى گويد و در صحنه نمايش و شعرخوانى و مواردى از اين قبيل تصديق مطرح نيست (همان، ص 329ـ330).

جمله افزون بر تصديق، مى تواند حاوى اجزايى باشد كه برانگيزنده احساسات و تخيل شنونده اند. فرگه مى گويد در علوم دقيقه وجود اين عناصر كمتر رخ مى دهد.

هرچه دقت علمى يك بيان بيشتر باشد، مليت نويسنده آن كمتر تشخيص پذير بوده، ترجمه آن ساده تر است. از سوى ديگر، اجزاى تركيبى زبان كه در اينجا قصد توجه دادن به آنها را دارم ترجمه شعر را بسيار سخت مى كنند؛ در واقع ترجمه كامل را تقريبا هميشه ناممكن مى سازند، به جهت اينكه زبان ها دقيقا بيشتر در آن چيزى مختلف مى شوند كه عمدتا ارزش شعرى را مى سازد (همان، ص 331).

فرگه در آثار خود بارها توجهش را به پيچيدگى هاى زبان نشان مى دهد. او به دل مشغولى هاى زيبايى شناسانه و مقاصد شخصى نهفته در كلام اشاره مى كند. حتى توجه مى دهد كه انديشه با نوشتار و ضبط كردن صدا نمى تواند قالب گيرى شود و شرايط و فضاى سخن استلزام هاى خاص به خود را دارد. محتواى يك جمله گاه افزون بر انديشه است و گاه بالعكس. با تغيير موضع اجزاى يك جمله، آن جمله انديشه اى به مراتب متفاوت تر را بيان مى دارد. يك عبارت به واسطه پيوندش با ديگر عبارات از آنچه به نحو مجزا بيان مى كند چيز بيشترى را ارائه مى دهد (فرگه، d1960، ص 76). با اين اوصاف او موضع خود را حفظ مى كند و در جايى مى نويسد:

به نظر امروزه اين تمايل وجود دارد كه درباره قلمرو گزاره اغراق شود اظهارهاى زبانى متفاوت كاملاً معادل نيستند، و يك واژه هرگز نمى تواند دقيقا به زبان ديگرى ترجمه شود. ممكن است حتى پا فراتر نهاد، و گفت كه واژه واحد حتى نزد كسانى كه در يك زبان مشاركت مى كنند هرگز به طريقى واحد برداشت نمى شود. در مورد ميزان صدق اين گزاره ها تحقيق نمى كنم؛ تنها تأكيد مى كنم با وجود اين، اظهارهاى متفاوت اغلب امر مشتركى را دربر دارند كه من معنا، يا در ارتباط با جمله، انديشهمى خوانم. به عبارت ديگر، نبايد از شناسايى اين امر بازبمانيم كه معنايى واحد، انديشه اى واحد، ممكن است به نحو متفاوتى بيان شود؛ ازاين رو تفاوت نه به معنا، بلكه تنها به ادراك، سايه روشن، و يا رنگ آميزى انديشه مربوط است، و ربطى به منطق ندارد. ممكن است جمله اى به اندازه جمله ديگر و نه كمتر و نه بيشتر حاوى اطلاعات باشد؛ و انسان ها براى همه زبان هاى متنوع، داراى ذخيره مشتركى از انديشه هستند. اگر هر انتقال دادن اظهارى ممنوع شود، با اين عذر كه محتوا را تغيير مى دهد، منطق به سادگى زمين گير مى شود؛ چراكه وظيفه منطق به سختى مى تواند بدون تلاش براى شناسايى انديشه در صورت هاى متنوعش عمل كند. افزون بر اينكه تمام تعريف ها بايد به عنوان غلط طرد شوند(فرگه،c1960،ص 46).

خاتمه

به طوركلى بر اين مطلب اذعان شده است كه مفاهيم فرگه در خصوص معنا، ارجاع و صدق طيفى از بحث چند وجهى متداول درباره كاركرد بازنمايى زبان و ارتباط آن با جهان عينى را تعريف مى كند. به هرروى همان گونه كه مى توان از ساختار به غايت مسئله ساز آموزه او درباره قلمرو مستقلى از انديشه ها مشاهده كرد، فرگه قرار دادن زبان در ذهن انسان با مختصات امر واقع، انديشه، و شكل گيرى احكام را دشوار مى يابد. در همان حال او نقد متقاعدكننده اى را به روان شناسى گرايى معاصر بسط مى دهد. با اين حال تا زمان چرخش ويتگنشتاين به سمت برداشتى استعلايى از زبان، تجسم نمادين انديشه هاى بيرون رانده شده از آگاهى در رسانه زبان جدى گرفته نشد. مقولات فاهمه، كه براى كانت ابژه هاى تجربه ممكن را مى سازند، در انديشه ويتگنشتاين با صورت منطقى گزاره ابتدايى جايگزين مى شوند: ارائه ماهيت يك گزاره به معناى ارائه ماهيت تمام توصيف، و ازاين رو ماهيت جهان است. با اين گام است كه ويتگنشتاين بر چرخش زبانى صحه مى گذارد كه با فرگه آغاز شده بود (هابرماس، 2003، ص 64).

فرگه معنا را ديدگاه عينى و در دسترس همگان مى ديد. اين ديدگاه اگرچه از موضعى كه فاعلشناسا اتخاذ مى كند به دست مى آيد، مبتنى بر او نيست. هر فاعل شناسايى به رغم موضع ويژه خويش به اين ديدگاه عينى دسترسى دارد. دسترسى فاعل شناسا به معنا كه وجودى عينى دارد به جهت ساختارشناختى او نيست. معنا جنبه عينى از جهان خارجى است كه فاعل شناسا آن را قصد مى كند و فارغ از اينكه موجودى آن را دريابد يا نه، وجود بنفسه دارد. با تجميع وجوه عينى جهان در زبان به مثابه معنا، پيكره زبان به سان گنجينه اى كه نزد وجودهاى انسانى به ارث گذاشته مى شود، حاوى اشاراتى عينى درباره جهان خواهد بود. زبان مى تواند در انتقال معنا نزد كاربران آن به درستى عمل كند و اين امر مهم در صورتى تحقق پذير است كه كاربران زبان كاربرد درست آن را بياموزند.

ممكن است كاربران زبان بنا بر پيشه و پيشينه متفاوت خود هنگام استفاده از زبان تجربيات ذهنى متفاوتى داشته باشند؛ به جهت شرايط متفاوت و وجود اختلاف هاى فردى، تصورات متفاوتى را از شنيدن واژگان و جملات مختلف از ذهن بگذرانند. اين امرى طبيعى است و حذر از آن در بسيارى مواقع ناممكن؛ ليكن بايد به خاطر سپرد كه اين تصورات دخلى به زبان ندارند و تا جايى كه نشان مورد قبولى از آنها نزد همگان در زبان وجود نداشته باشد نمى توانند مورد استناد قرار گيرند. شخصى كه در كاربرد يك زبان مهارت كافى را كسب نكرده باشد، ممكن است در كاربرد خود تصورات خويش را دخيل سازد؛ اما او در اين مسئله بر حق نيست و نمى تواند از ديگران انتظار مشايعت داشته باشد. كسى مى تواند در استفاده زبان موفق باشد كه كاربرد صحيح آن را بدون داخل كردن تصورات شخصى اش آموخته باشد. فراوان ديده مى شود كسانى كه مهارت لازم در كاربرد زبان را ندارند، مدعى منظور خاصى از اظهار خود مى شوند؛ درحالى كه اگرچه ايشان استنادهاى خاصى نيز مى جويند، ادعايشان مورد قبول ديگران قرار نمى گيرد؛ چراكه بيان ايشان پاسخ گوى ادعايشان نيست. همين طور است وقتى كه كسى مدعى برداشت هاى ويژه خود از يك متن مى شود. اين برداشت ها صرفا تا جايى كه مورد قبول اهل آن زبان باشند مى توانند مورد توجه و استناد قرار گيرند (براى مطالعه بيشتر، ر.ك: هريش، 1967).

مجال تصورات گوناگون و خيال بافى هاى شاعرانه درباره همه چيز به ويژه واژگان هموارهگشوده است، اما حتى يك شاعر نيز تنها تا جايى در استفاده هاى تخيلى و نسبت هاى معنايى شاعرگون خويش به واژگان موجه است كه بتواند ارتباطات معنايى درست را در ذهن مخاطب خويش به وجود آورد. داشتن تصورات متفاوت نمى تواند مانعى در دريافت معناى واحد و مشترك ميان همگان شود. بنا بر استدلال فرگه، معنا نمى تواند همان تصور اشخاص باشد؛ چراكه در آن صورت ارتباط با ديگران ناممكن مى شود. هر كس با توجه به ويژگى هاى فردى خويش تصورى ويژه خود دارد و هيچ دو نفرى تصور واحد ندارند:

اگر دو شخص يك چيز را تصوير كنند، باز هم هر يك ايده خودش را دارد. در واقع گاهى مى توان تفاوت هاى ايده ها، يا حتى احساس هاى افراد متفاوت را احراز كرد؛ ليكن مقايسه دقيق آنها ناممكن است؛ چراكه نمى توانيم هر دو ايده را با هم در يك آگاهى داشته باشيم (فرگه، d1960، ص 60).

اين در حالى است كه براى مقايسه تصورات بايد آنها را در حالت يك سانى از آگاهى متحد ساخت و اطمينان حاصل كرد كه در اثناى انتقال تغيير نيافته باشند. مسئله براى انديشه كاملاً متفاوت است، و آن اينكه افراد بسيارى مى توانند انديشه اى واحد را دريابند. در نتيجه انديشه بايد از تصوراتى متمايز شود كه در عملِ دريافت انديشه همراه مى شوند (فرگه، b1960، ص 79). اگر تصور همان معناى واژگان مى بود، واژگان بر دو قسم مى بودند: آنهايى كه تصورات ذهنى متفاوتى را به ذهن مى آوردند و آنهايى كه تصورات يك سانى را به ذهن مى آورند. آنهايى را كه تصور متفاوتى به ذهن مى آورند، نمى توان معادل يكديگر قرار داد، به اين دليل ساده كه معادل نيستند؛ اما آنهايى را كه يك تصور را به ذهن مى آورند باز نمى توان در تعريف معادل يكديگر قرار داد؛ چراكه اين كار دورى و بى فايده است. ازآنجاكه پيش تر بر معادل بودن آنها واقفيم، براى ما شناسايى جديد به همراه نمى آورند.

نظريه فرگه درباره معنا و عينيت آن به روشنى بيان مى دارد كه معنا دارايى خاص ذهن مؤلف نيست كه ديگران را راهى براى دسترسى به آن نباشد. معنا در زبان ماهيت خود را (اگرچه از زاويه ديد سوژه) مديون مدلول خارجى است و با دارا بودن وجه بين الاذهانى اجازه انتقال بهديگرى را مى يابد. اگرچه هر واژه و عبارتى در زمينه متن خود مى تواند مناسباتى ويژه داشته باشد، اين مناسبات نمى توانند معناى اصلى را تغيير دهند؛ همان گونه كه زمينه تيره و روشن، بر تيره و روشن بودن شى ء قرمزى كه روى آن قرار گرفته تأثير مى گذارد، ليكن قرمز بودن شى ء را تغيير نمى دهد. با اين وصف هيچ مؤلفى را نمى رسد كه مدعى معنايى خاص براى لفظى شود كه هيچ تبادر بين الاذهانى بر آن مترتب نيست. چنين نيست كه هر كس را ياراى به كار بردن هر لفظى براى هر معناى خودخواسته باشد.


منابع

حجتى، سيدمحمدعلى، 1384، انگيزه فرگه از مطرح كردن معنا چيست؟، در: متافيزيك و علم يادنامه دكتر يوسف على آبادى، تهران، مؤسسه پژوهشى حكمت و فلسفه ايران.

موحد، ضياء، 1382، از ارسطو تا گودل، تهران، هرمس.

Dummett, Michael, 1973, Frege Philosophy of Language, New York, Harper & Row Publishers.

Frege, G., 1960a, Function and Concept, tr. P. T. Geach, Oxford, Blackwell.

_____ , 1960b, "Illustrative Extracts From Frege's Review of Husserls Philosophie der Arithmetik, tr. P. T. Geach, Oxford, Blackwell.

_____ , 1960c, On Concept and Object, tr. P. T. Geach, Oxford, Blackwell.

_____ , 1960d, On Sense and Reference, tr. Max Black, Oxford, Blackwell.

_____ , 1960e, Foundations of Arithmetic, tr. by J. L. Austin, Harper and Brothers, New York.

_____ , 1997a, Thought, tr. Peter Geach and R. H. Stoothoff, Oxford, Blackwell.

_____ , 1997b, Comments On Sense and Reference, tr. Peter Long and Roger White, Edited by Michael Beaney, Oxford, Blackwell.

Habermas, Jurgen, 2003, "Hermeneutic and Analytic Philosophy: Two Complementary Versions of the Linguistic Turn", Truth and Justification, edited and with translations by Barbara Fultner, The MIT Press.

Hirsch, E. D., 1960, "Objective Interpretation", Modern Language Association, PMLA, v. 75, n. 4, p. 463-479.

_____ , 1967, Validity in Interpretation, New Haven, Yale university Press.

Kant, Immanuel, 1998, Critique of Pure Reason, tr. By Paul Guyer & Allen W. Wood, Cambridge University Press.

سال انتشار: 
12
شماره مجله: 
46
شماره صفحه: 
121