درآمدى بر مبانى معرفتشناسى اسپینوزا
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
اسپینوزا یکى از فیلسوفان عقلگراى سده هفدهم میلادى است؛ او در پى آن بود که بابهرهگیرى از روش هندسه اقلیدسى در فلسفه، به نظام فلسفى خودبسندهاى مبتنى براستدلالات استنتاجى دست یابد. البته میزان توفیق اسپینوزا در دستیابى به این هدف،به واسطه نقدهایى که بعدها به نظام فلسفى وى وارد آمد،1 با تردید روبهرو شد؛ امّا بههر روى، بخش عمدهاى از طرح جامع فلسفىاش که تبیین کامل همهچیز را دنبالمىکرد، تحسین فیلسوفان و فلسفهپژوهان بسیارى را برانگیخت.
در آموزههاى فلسفى اسپینوزا، نوآفرینى فکرى قابل ملاحظهاى وجود دارد؛ ولىشواهدى نیز دالّ بر تأثیرپذیرى او از تفکرات عارفان یهودى (به ویژه عارفان قبالایى)،متفکران رنسانس (نظیر برونو)، اندیشههاى رواقى، ابنمیمون، و بالاخره دکارت یافتمىشود. یکى از بایستههاى قابل توجه در مطالعه دستگاه فلسفى اسپینوزا، التزامپژوهشگر به تعاریف خاصّى است که این فیلسوف از اصطلاحات رایج در تفکر فلسفىغرب به دست مىدهد. از آنجا که این تعاریفِ اسپینوزایى ـ در موارد گوناگون ـ با معانىمتداول آن اصطلاحات کاملاً متفاوتاند، مطالعه آثار اسپینوزا بدون مدّنظر قرار دادن آنتعاریف بىفایده مىنماید.
نظرگاه هستىشناختى اسپینوزا در عین آنکه صرفا از جوهرى بسیط، ناکرانمند، وسرمدى سخن مىگوید، به صفات بىشمارى نیز که بیانگر ماهیت ذاتى این جوهرهستند اشاره مىکند. اسپینوزا بُعدى از صفات جوهر را که مقیّد به زمان و فاقد خصیصهناکرانمندى و سرمدیت است و در حقیقت، از عوارض جوهر به شمار مىآید،«حالت»2 نامگذارى کرده است. او معتقد است: از میان صفات بىشمار جوهرسرمدى، تنها دو صفت «بُعد» و «علم» (فکر) متعلّق شناخت ما انسانها قرار مىگیرند وجهان نیز چیزى جز تعیّن این دو صفت نیست. بر این اساس، همه موجوداتْ تجلّیاتصفات گوناگون جوهر (یا همان خدا در ادبیات دینى) تلقّى مىشوند. اسپینوزا بر اینباور بود که علّیت جوهر یا همان خداوند بر سبیل تعدّى نیست؛ به این معنا که او چیزىخارج از خود پدید نیاورده و جوهر ـ در واقع ـ عین همه اشیاى طبیعى است. در نظامحالتى اسپینوزا، موجوداتْ همان تعیّناتِ جوهر به شمار مىروند؛ از اینرو، «جسم» و«نفس»، حقیقت واحدى هستند، به دو اعتبار: جسم، تعیّن صفت بُعد جوهر است ونفس تعیّن صفت فکر آن. پولوک بر آن است که در نگاه اسپینوزا، «نفس» نمود درونىبدن، و «بدن» نمود بیرونى نفس است.3 انسانها به اعتبار آنکه تعیّن صفت علم جوهربه شمار مىروند، ممکن است ـ به واسطه این جنبه عدمى ـ در ادراکات خویش دچاراشتباه شوند؛ امّا به اعتبار جنبه وجودىشان، که در حقیقت مبتنى بر صفت ناکرانمند بُعداست، مىتوانند واجد معرفت حقیقى باشند.
اسپینوزا برخلاف بیکن معتقد بود: عقل به مقتضاى طبیعتش، خطاناپذیر است. وىدر کتاب اخلاق، در پى اثبات این معنا بود که عقل اگر با اتّکا به «مفاهیم مشترک»، و باتمسّک به تصوّرات واضح و متمایز، لوازم منطقى این تصوّرات را استنتاج نماید، بهتصوّرات درست و اصلاحناپذیر دست خواهد یافت. او اعتقاد داشت که طرح کتاب اخلاق شاهدى بر این مدّعاست. اسپینوزا از دو نوع علم «تمام» و «ناتمام» سخن مىگفت.او معتقد بود که ادراک کامل اشیا، نتیجه بهرهمندى از علم تامّ است. معلومات تامّ بشرى،معلوماتى هستند که براى کسب آنها نیازمند علم دیگرى نیستیم؛ امّا علم ناتمام، شناختناقص و مبهم اشیا را درپى دارد که براى تکمیل اینگونه ادراکات، نیازمند ارجاع بهمعلومات تامّ و حقیقى خواهیم بود. اسپینوزا بر این باور بود که معلومات تامّ انسان بسیارمعدودند. وى اعمال انسان را نتیجه معلومات و تصوّرات او مىدانست و بر این اساس،معتقد بود: انسانها هنگامى که واجد تصوّرات تامّ و حقیقى هستند، از درون موجباند؛در این حالت، اعمال انسانها صرفا از اقتضائات طبع آنان نشئت مىگیرد و انسانها ازاین حیثْ آزادند و فعّال. امّا هنگامى که اعمال آدمى به متقضاى ایجاب درونى او نیست،بلکه متأثر از امور خارجى است، او صاحب تصوّرات غیرتام خواهد بود و به ناچاراعمالى منفعلانه (و البته غیرعقلانى) خواهد داشت. بدین ترتیب، اسپینوزا رفتار فعّال رارفتارى عقلانى مىدانست و بر این اساس، تنها راه اخلاقى زیستن را شناخت درستعواطف از طریق فعالیت عقلانى تلقّى مىنمود. او معتقد بود: هنگامى که انسانها ازتصوّرات تامّ و حقیقى بهرهمند باشند، بدون تردید، اخلاقى خواهند زیست. او در بخشپنجم کتاب اخلاق، با احصاى انفعالات اصلى انسان در خواهش، شادى، و اندوه،4 بهروش هندسه اقلیدسى، همه عواطف و نفسانیات انسان را از این سه انفعال اصلىاستنتاج مىکند؛ بدین ترتیب، او در پى اثبات این مدّعاست که «خرد» و «اخلاق» حقیقتواحدى هستند و به موجب قانون طبیعت، آن هنگام که خرد درخشیدن گیرد، اخلاق نیزبه خودى خود نمایان خواهد شد.5 شاید اسپینوزا به همین سبب عمیقترین وجامعترین اثر خود را که دربردارنده همه ابعاد نظام فلسفى اوست، اخلاق نامیده است.
بررسى نظریه شناخت اسپینوزا که این نوشتار به دنبال آن است، محتاج درک عمیقسایر ابعاد دستگاه فلسفى این فیلسوف عقلگراى هلندى مىباشد که مقدّمه کوتاهحاضر در پى تأمین بخشى از این بایسته بود. ناگفته نماند، از آنجا که اسپینوزا مطالبمربوط به حوزه معرفت را در آثارش (به ویژه کتاب اخلاق)، جدا از مطالب دیگر، موردنقد و بررسى قرار نداده است، براى دریافت جزئیات نظریه او در خصوص شناخت،باید بخشهاى مختلف دستکم سه اثر مهمّ او یعنى اخلاق،6 رساله در اصلاح فاهمه،7و رساله مختصر در باب خدا، انسان و سعادت او8 را واکاوى نمود.9 در این نوشتار،کوشش خواهد شد تا به اجمال ـ و البته دقیق ـ از اصلىترین مفاد نظریه شناخت اسپینوزاسخن گفته شود.
نقد منابع و مآخذ
مهمترین منبع مبیّن نظریه شناخت اسپینوزا، در درجه اول، کتاب اخلاق (به ویژه بخشدوم آن) است که وى آن را در اواخر عمر و در دوران بلوغ و ثبات فکرى خود نگاشتهاست. برخى از نامههاى وى، بخشهاى کوتاهى از رساله الهیات او، و از اینها مهمتر،رساله در اصلاح فاهمه نیز در بررسى نظریه شناخت اسپینوزا راهگشا خواهند بود که اثراخیر، به طور ویژه در باب معرفتشناسى نوشته شده، امّا ناتمام مانده است. چنانکه پارکینسن یادآور شده است،10 باید توجه داشت که دیدگاههاى اسپینوزا در رساله دراصلاح فاهمه عمدتا به صورت طرح است و از این حیث، در ارجاع به آنها، باید با دقتعمل کرد و در صورت مشاهده دیدگاه سنجیدهترى از وى در سایر آثارش، به ویژه کتاب اخلاق، از اینگونه ارجاعات صرفنظر نمود و یا اینکه آنها را به دیدگاههاى سنجیدهتر اوتحویل برد.
در میان منابع درجه دوم، دو اثر مهمّ جورج هنرى ردکلیف پارکینسن با عنوان عقل وتجربه از نظر اسپینوزا و نظریه شناخت اسپینوزا (که رساله دکترى نگارنده آن بوده است)،در بررسى موضوع نوشتار حاضر، به نکات قابلتوجهى اشاره نمودهاند و از این میان، بهویژه، نظریه شناخت اسپینوزا ـ با عنایت به رویکردهاى معرفتشناسى معاصر ـ بررسىنسبتا کاملى را از نظریه شناخت اسپینوزا به دست داده است. از دیگر آثارى که بهبررسى نظریه شناخت اسپینوزا پرداختهاند، یکى کتاب فلسفه اسپینوزا،11 اثر ولفسن(مفسّر بزرگ آثار اسپینوزا)، مىباشد. ولفسن در جلد دوم این کتاب، در فصلى مجزّا، بهبررسى نظریه شناخت اسپینوزا و مراتب معرفت در نظرگاه وى پرداخته است. هارولدژوکیم نیز در بررسى «اخلاق» اسپینوزا، فصلى را به بررسى نظریه شناخت اسپینوزااختصاص داده است.12 همچنین، در تاریخ فلسفه کاپلستون، گرچه اجمالاً به بررسىمبانى معرفتشناسى اسپینوزا پرداخته شده (و از این حیث، موارد فراوانى مغفولمانده)؛ امّا در تبیین نظریه اسپینوزا، در باب درجات صعودى صدق (اقسام معرفت)، بهنکات جامع و دقیقى اشاره شده است.
چه مىتوانیم بدانیم؟
بدون تردید، اسپینوزا را باید فیلسوفى عینیتگرا تلقّى نمود که قائل به اصالت عینیت، وبه تبع آن، معرفتپذیر بودن عالم است. وى با نظریه مراتب معرفت، در حقیقت،تصویرى از «درجات صعودى صدق»13 را ارائه مىدهد؛ تصویرى که بر مبناى اصالتمعرفتپذیرى عالم واقع قوام یافته است. علاوه بر این، تمامى اصول متعارفه و قضایایىنیز که در کتاب اخلاق مطرح شدهاند، برمبناى اصالت معرفتپذیرى عالم خارج،راستىآزمایى شدهاند. اسپینوزا در قضیه چهارده بخش دوم کتاب اخلاق، تصریح مىکندکه: «نفس انسان این استعداد را دارد که اشیاى کثیرى را درک کند و این استعداد متناسباست با استعداد بدن او که بتواند تأثیرات کثیرى را بپذیرد.»14
اسپینوزا معتقد است که عقل با بهرهمندى از معرفت نوع دوم و سوم، طبیعتا اشیا رادرست ادراک مىکند و آنها را به همان نحوى که در واقع وجود دارند، مىفهمد.15علاوه بر این، عقل حتى اشیا را طبیعتا ضرورى ادراک مىکند (نه ممکن)؛16 یعنىآنگونه که اشیا در ذات خود وجود دارند. البته، در نظام فلسفى اسپینوزا، این ضرورتاشیا همان ضرورت طبیعت سرمدى خداست و از اینرو، عقل طبیعتا اشیا را تحت ایننوع از سرمدیت ادراک مىکند.17 بر این اساس، اسپینوزا تصریح مىکند که نفس انسانبه ذات سرمدى و نامتناهى خدا شناخت تام دارد (البته به این اعتبار که نفس انسانْجزئى از عقل بىنهایت خداوند است)؛ چراکه آدمى به واسطه تصوّراتى که دربارهخویش دارد، به بدن خود و اشیاى خارجى ـ که بالفعل موجودند ـ معرفت دارد و آنها راادراک مىکند و از آنجا که اشیا همه در خدا موجودند و به واسطه او به تصوّر درمىآیند،بنابراین ذات نامتناهى خدا و سرمدیت او براى همه معلوم است.18 اسپینوزا معتقداست که ما خداوند را با عشقى سرمدى دوست داریم؛ زیرا عشق ما نسبت به خداوند،در حقیقت، عشق خداوند نسبت به خودش در درون ماست. به همین ترتیب، شناخت مااز خداوند نیز اندیشیدن خداوند به خودش در درون ماست. نفس در معرفتش بهخداوند، در واقع، بخشى از معرفت تامّ خداوند به خودش است.19
در نظام فلسفىاى که اسپینوزا بنا مىنهد، معرفت حقیقى جهان خارجْ از طریقمعرفت شهودى امکانپذیر است؛ معرفتى که از نگاه اسپینوزا در کنار معرفت استدلالى،معرفتى خطاناپذیر و عینى است. بنابراین، عقل از طریق معرفت شهودى قادر است تاحقایق مربوط به «آنچه وجود دارد» را درک و تبیین نماید؛ از اینرو، با به کار بستن اینشهود، «شناخت تامّ ذات اشیا» محقّق خواهد شد.20
«تصوّر» در فلسفه اسپینوزا
یکى از مقدّمات ضرورى براى بررسى نظریه شناخت اسپینوزا، آشنایى با مفهوم«تصوّر» در دستگاه فلسفى اوست. تصوّر، در فلسفه اسپینوزا، با معناى دکارتى آن به کلّىمتفاوت است. دکارت تصوّر را اصطلاحا صور خیالى اشیا مىداند. در نگاه او، «تصوّر»چیزى است که ذهن آن را به طور مستقیم درک مىکند (در مقابلِ «ادراک» که توأم بافعالیت است). امّا اسپینوزا تصوّر را مفهومى ذهنى تلقّى مىکند که حاکى از فعالیت ذهناست. به نظر مىرسد، مفهوم تصوّر در نگاه دکارت تداعىگر نوعى دریافت منفعلانهباشد؛ در عوض، این مفهوم در نگاه اسپینوزا فهم فعّال است.
پارکینسن در اینباره مىنویسد:
من واژهاى انگلیسى سراغ ندارم که به درستى مقصود اسپینوزا را از «تصوّر» بیانکند. شاید واژه «Thought» نزدیکترین واژه به آن باشد. امّا اشکال این است کهواژه «Thought» به معناى فعالیت نیست، بلکه به معناى آن چیزى است که بهتفکر درآمده است؛ چنانکه مىگوییم: «دو ذهن یک فکر دارند.» امّا فکر مىتواند بهمعناى فرایند تفکر نیز باشد و بنابراین، ضررى ندارد که اصطلاح «تصوّر» را درنظر اسپینوزا به معناى تفکر کردن، یعنى فرایند تفکر، تلقّى کنیم.21
خود اسپینوزا نیز در باب معناى تصوّر، چنین مىنویسد: «مقصود من از تصوّر، صورتذهنى است که ذهن از آنجا که یک شىء متفکر است، مصوِّر آن است.»22 وى تأکیدمىکند که هنگام استفاده از مفهوم «صورت ذهنى» ـ که ناشى از فعالیت نفس است ـ درتعریف تصوّر، هیچگاه از تقابل آن با ادراک غفلت نکرده است.23 اسپینوزا ادراک راامرى منفعلانه تلقّى مىکند؛ بر این اساس، تصوّر را در نگاه اسپینوزا باید به معناى عامّتفکر و اندیشه، و اعم از تصوّر و تصدیق (به معناى متداول آن) دانست.
نظریه شناخت اسپینوزا و رابطه آن با نظریه «وحدت جوهر»
اسپینوزا جوهر را شیئى مىداند که در خودش است و به نفس خودش، به تصوّردرمىآید؛ یعنى تصوّرش موقوف به تصوّر شىء دیگرى نیست که از آن ساخته شدهباشد.24 بر اساس این تعریف، و با طرح برخى از قضایا و مقدّمات دیگر، اسپینوزا بهاین نتیجه مىرسد که وجودِ «دو جوهر یا بیشتر که داراى یک طبیعت و صفتباشند»،25 امکانپذیر نیست. بنابراین، اگر جوهرى غیر از خداوند وجود داشته باشد،لازم خواهد بود که بیش از یک جوهرِ داراى صفتِ واحد وجود داشته باشد؛ امّا این امرغیرممکن است. بدین ترتیب، جوهرى غیر از خداوند وجود ندارد. با این مبنا، هنگامىکه چیزى را فهم مىکنیم، متعلَّق فهم ما جوهرى مستقل و متناهى نیست (چنانکه ارسطوو حتى دکارت قائل به آن بودند)؛ بلکه این فهم خداوند است که از طریق انسان، به ظهورمىرسد. اسپینوزا معتقد است: وقتى ما تصوّرى تام داریم، در واقع این تصوّر تام در
خداوند وجود دارد؛26 چراکه تنها جوهرِ موجود که مقوّم ذات نفس انسان مىباشد و ازطریق طبیعت نفس انسان ظاهر شده، خداوند است.27 از اینرو، به اعتقاد اسپینوزا،تنها شیوه درست براى ادراک اشیا شیوهاى است که با تصوّر خداوند آغاز مىشود وبدان پایان مىپذیرد. بر این اساس، کتاب اخلاق با پرداختن به موضوع جوهر شروعمىشود و در ادامه، به این مسئله مىپردازد که: چگونه جهان پیامد ناگزیر تصوّر قائم بهذات خداوند (جوهر) است؟28
در نگاه اسپینوزا، فهم واقعى هر پدیده بدین معناست که آن پدیده را در موقعیتتعلّق و وابستگىاش به جوهر نامتناهى (خدا) دریابیم. بنابراین، وقتى که مىگوییم: فردىتصوّرى تام دارد، بیانگر آن است که این فرد تصوّرى مطابق با نظام نامتناهى تصوّرات تامدارد29 که البته، بالضروره، مستلزم ذات سرمدى و نامتناهى خداست.30
درجات صعودى صدق (اقسام معرفت)
اسپینوزا در رساله در اصلاح فاهمه31 علم و معرفت بشرى را به چهار دسته تقسیممىکند:
1. علم افواهىِ ناشى از مسموعات (براى مثال، هرکس تاریخ تولّدش را از این طریقمىداند).
2. ادراکات ناشى از تجربه مبهم (که به نحو تصادفى پدید آمدهاند).
3. معرفت استنتاجى (که در نتیجه رابطه علّت و معلول، و مرتبط ساختن جزئیات بهقوانین کلّى حاصل مىآید).
4. معرفت شهودى (که در آن، شىء فقط با ذات خویش یا از راه شناخت علّت قریبخود ادراک مىشود). این قسم، که برترین نوع معرفت به شمار مىرود، خطاناپذیر وبىواسطه است.
امّا در کتاب اخلاق، علم و معرفت به سه مرحله تقسیم مىشود؛ این مراحلعبارتاند از: 1) علم و معرفتِ ناشى از تجربه مبهم؛ 2) معرفت استدلالى؛ 3) معرفتشهودى. اسپینوزا همچنین، در رساله مختصر در باب خدا، انسان و سعادت او، معرفت راشامل سه قسم مىداند: عقیده، باور، و شناخت واضح. گفتنى است که این اقسام، بهترتیب، با اقسام سهگانه یادشده در کتاب اخلاق مطابقت مضمونى دارند.32تقسیمبندى مندرج در کتاب اخلاق در زمینه اقسام معرفت دقیقتر از دیگرتقسیمبندىهاى اسپینوزا در سایر آثار اوست، ضمن آنکه این اثر در اواخر عمر وى بهرشته تحریر درآمده است؛ از اینرو، در بررسى آراى اسپینوزا، عمدتا این تقسیمبندىملاک قرار مىگیرد. به همین سبب، نوشتار حاضر نیز در بررسى درجات صعودى صدق(اقسام معرفت) طبقهبندى کتاب اخلاق را ملاک قرار داده است.
1. معرفت نوع اول (معرفت ناشى از تجربه مبهم)
اسپینوزا در رساله در اصلاح فاهمه، از چهار مرتبه ادراک یاد مىکند و مرتبه اول آن رامعرفتى مىداند که به واسطه مسموعات حاصل مىآید؛ نظیر معرفت هر فرد نسبت بهزمان تولّد خود. این نوع معرفت صرفا حاصل گفتههاى دیگران است و به شکلىغیرتجربى و غیراستدلالى در دسترس قرار مىگیرد.33 امّا خود اسپینوزا در کتاباخلاق، اولین نوع معرفت را معرفت ناشى از تجربه مبهم مىداند؛ معرفتى که مبتنى برادراک حسّى است و از اینرو، غیرتام و مبهم تلقّى مىشود. او در اینباره مىگوید: ادراکاجسام خارجى فقط از راه تأثیرگذارى این اجسام بر بدن ما صورت مىپذیرد.34 ضمناینکه ما درباره احوالات بدن خویش نیز تصوّرات تامّ و روشنى نداریم.35 بنابراین،هنگامى که نفس انسان در نظام معمول طبیعت (که در آن، واقعیات به صورت گسستهدرک مىشوند، نه به عنوان جزئى در واقعیت کلّى و تمام) اشیاى خارجى را ادراکمىکند، نفسْ نه به خودش علم تام دارد، نه به بدن خودش، و نه به اجسام خارجى؛ و ازاینرو، معرفتش نسبت به همه اینها مبهم و ناقص است.36 همچنین، باید توجه داشتکه در این نوع معرفت، ذهنْ حالت انفعالى دارد و تصوّراتى که حاصل مىکند، ناشى ازقدرت فعّال آن نیستند، بلکه نمایانگر احوال و تغییرات بدنىاى هستند که به واسطهتأثیرگذارى اشیاى خارجى به وجود آمدهاند؛ و در واقع، بازتاب تجربهاند، امّا تجربهاىمبهم.37 در این حالت، ما چیزهایى درباره طبیعت اشیاى خارجى مىدانیم و به وجوداین اشیا نیز آگاهى داریم؛ ولى به هیچ روى، معرفت تام به طبیعت و ذات آنها نداریم. اسپینوزا همچنین در باب ادراک از طریق تجربه مبهم، در رساله در اصلاح فاهمه، یادآورمىشود که: ما این سنخ از ادراک را صرفا به این جهت «تجربه» مىنامیم که برحسبتصادف حاصل شده و از آنجا که تجربه دیگرى ناقض آن نبوده، براى ما به عنوان امرىمسلّم رخ نموده؛ حال آنکه قوّه فاهمه به هیچ روى موجد این ادراک نبوده است.38 درنگاه اسپینوزا، تصوّرات کلّى (کلیات عقلى یا امور عامّه) ناشى از همین مرحلهمعرفتاند؛ و از اینرو، ناقص و نادرستاند. او معتقد است: مفاهیمى مانند «وجود» و«شىء» از اینجا نشئت گرفتهاند که بدن انسان محدود است و تنها مىتواند شمار اندکىاز صور خیالى39 را به نحو متمایز در خود پدید آورد؛ اگر این شمار بیشتر شود، صورخیالى به ابهام مىگرایند و اگر این شمار از اندازه بیرون رود، صور خیالى با یکدیگرمشتبه مىشوند و از اینرو، نفسْ همه را ذیل صفت واحدى درخواهد آورد (و بدینترتیب، مفاهیمى نظیر وجود، شىء، و... ساخته مىشوند.) مفاهیم کلّىاى مانند انسان،اسب، سگ و... نیز از عللى مشابه برآمدهاند.40
براى آنکه در فهم معرفت نوع اول از نگاه اسپینوزا دچار مشکل نشویم، کاپلستونتوجه به دو نکته را ضرورى مىداند: 1) گرچه اسپینوزا تام بودن این مرتبه از ادراک راانکار مىکند، امّا مفید بودن آن را تصدیق مىنماید و تصریح مىکند: «از همین طریقاست که تقریبا همه شیوههاى عملى زندگى را مىدانم»41 (بنابراین، براى این نوع ازادراک، فایده عملى قائل است.) 2) تام نبودن تصوّرات ناشى از این نوع معرفت، متضمّنآن نیست که اگر آن را به شکل مجزّا و فارغ از واقعیت خارجى اعتبار کنیم، تصوّرىکاذب باشد. در این میان، خطا ناشى از فقدان شناختى است که لازمه تصوّرات ناتمام،ناقص و مبهم شمرده مىشود. اسپینوزا در اینباره مثالى را ذکر مىکند:42 «وقتى که مابه خورشید مىنگریم، چنین تخیّل مىکنیم که فاصله ما از آن در حدود دویست پاست؛خطا فقط در این تخیّل نیست، بلکه در این است که ما در حالى که تخیّل مىکنیم، ازفاصله واقعى خورشید از خود و علل این تخیّل غفلت داریم.»43 بنابراین، اگر اینصورت منطبعه در ذهن را فىنفسه مورد توجه قرار دهیم، نادرست نیست؛ زیرا درستاست که خورشید در نظر ما اینگونه مىنماید، امّا اگر از این صورت ذهنى چشمپوشىکنیم و قائل باشیم که خورشید واقعا دویست پا از ما فاصله دارد، حکم نادرستى کردهایم.
بر این اساس، به نظر مىرسد که صور خیال و یا تجربه مبهمْ نمایانگر نظام واقعىعلّتها در طبیعت نمىباشند.44 البته اگر آنها را فارغ از نظام واقعى طبیعت مدّنظر قراردهیم، از حیث تغییر بدنى که براى ما به وجود آوردهاند، درست هستند. به راستى، دراینگونه موارد، باید گفت: حواسّ ما، از حیث حس بودنشان، هیچگاه خطا نمىکنند؛بلکه حکمى که ما مبتنى بر دادههاى حسّى درباره واقعیت نفسالامرى صادر مىکنیم،خطاست و این خطا ریشه در فقدان شناخت ما از واقعیت خارجى دارد. باید توجهداشت که وقتى اسپینوزا مىگوید: «فقط شناخت نوع اول منشأ نادرستى است»،45 گفتهاو به معناى آن نیست که نوع اولِ معرفت الزاما نادرست است؛ بلکه وى تصریح مىکندکه این قسم از معرفت ممکن است به تصوّرات غلط بینجامد. از اینرو، چه بسا برخى ازبروندادهاى این قسم از معرفتْ درست باشند. امّا در این میان، چگونه مىتوان سره رااز ناسره بازشناخت؟ پاسخ اسپینوزا این است که: کارکرد نوع دوم و سوم معرفت صرفاتولید تصوّرات حقیقى نیست؛ بلکه این دو قسمْ سنجهاى46 براى راستىآزمایىمعرفت نوع اول نیز به شمار مىروند. از اینرو، بروندادهایى از معرفت نوع اول که بامعیار قسم دوم و سوم معرفت محک خورده و پاسخ مثبت یافتهاند، درست خواهند بود.47
اسپینوزا در کتاب اخلاق، نوع اول شناخت را «عقیده» یا «تخیّل» نیز مىنامد. اصطلاحتخیّل،48 در نظام معرفتى اسپینوزا، اصطلاح عامّى است شامل اقسامى از شناخت کههمه آنها در اینکه یقین استدلال استنتاجى را براى فاعل شناسا پدید نمىآورند،مشترکاند.49 اسپینوزا معتقد است که این مرتبه از شناخت، از دو طریق حاصلمىشود: یکى از طریق درک مبهم، ناقص، و مشوّش عقل از اشیا، و دیگر از طریقعلائمى که بر اشیاى خارجى دلالت دارند؛ نظیر اینکه با شنیدن کلمات معیّنى، اشیاىمعیّنى را تخیّل مىکنیم.50 بدیهى است که این نوع از شناخت در نگاه اسپینوزا، هیچگاهتصوّراتى تام درباره واقعیت به بار نخواهد آورد؛ بدین معنا که در این نوع شناخت، بهرغم وجود ادراک حسّى و استقرایى51 نسبت به واقعیتهاى خارجى، توانایى تبیینعقلانى براى فاعل شناسا وجود ندارد. در این حالت (ادراک حسّى و استقرایى)، فرد بهنتایجى دست یافته است؛ امّا از مقدّماتى که این نتایج را رقم زدهاند، بىخبر است و بهناچار، فاقد توان تبیین فرایند ادراک مىباشد. به همین علّت، اسپینوزا این سطح از ادراکرا «مغشوش»52 و «مبهم»53 قلمداد مىنماید.54
بر این اساس، مىتوان گفت: «تبیین» در معرفتشناسى اسپینوزا از مقوّمات بنیادینشناخت محسوب مىشود؛ به گونهاى که فقدان آن، صورتبخش تصوّرات غیرتامّ است وموجب یقینبخش نبودن ادراکات انسان مىگردد. از اینرو، ادراکات حسّى و استقرایى ـ از آنجاکه تبیینهاى مقنعى در باب کیفیت وقوع رویدادها و علّت ادراکات ما به دست نمىدهندـ ناکافى و مبهماند. اسپینوزا از تخیّل به عنوان «واکنش منفعلانه نفس انسان در فرایندادراک» یاد مىکند و آن را شامل موارد زیر مىداند:55
1. ادراک حسّى؛
2. تصوّر اشیایى که حضور ندارند؛
3. «حافظه» یا «شناخت ناشى از علائم» (به این معنا که از چند تصوّر مربوط به هم،یکى سایر تصوّرات را به خاطر مىآورد)؛
4. حافظه به معناى شناخت حوادث گذشته؛
5. شناخت ناشى از تواتر (مسموعات)؛
6. کلّیات عقلى (امور عامّه)؛
7. استقرا؛56
8. زمان، مقدار، و عدد.57
پس، اسپینوزا معتقد است که فلسفه هرگز نباید از دادههاى حسّى آغاز شود؛ چراکهاین دادهها، به رغم سودمندى در تدبیر امور جارى زندگى، هیچگاه به لحاظ فلسفىیقینآور نیستند. امّا در نامههاى اسپینوزا، شواهدى یافت مىشود که تجربههاى حسّىارزشمندتر تلقّى مىگردند. وى در نامه دهم، که درباره لزوم نیازمندى به تجربه حسّىاست، یادآور مىشود که: ما هیچگاه نیازمند تجربه نیستیم، مگر در مواردى که وجودِحالتى از تعریف آن قابل استنباط نباشد؛58 مثلاً ما با تعریف «ماهواره» نمىتوانیم بهیقین برسیم که چنین وسیلهاى در عالم خارجْ وجود دارد، بلکه براى دستیابى به یقیندر اینباره نیازمند تجربه هستیم.59 فقط در مورد تعریف «خدا»، این وضعیت صادقنیست؛ زیرا از تعریف خدا، مىتوان وجود او را استنتاج نمود. امّا از سوى دیگر،اسپینوزا معتقد است که: از طریق استنتاج، مىتوان به وجود حالات پى برد؛ با این شرطکه بتوان اثبات کرد که این تعاریفْ از تعریف خدا منتج شدهاند و این ماهیت و روشپروژه فلسفى اسپینوزا در کتاب اخلاق است. با نگاهى همهجانبه بر دیدگاههاى اسپینوزادر باب تجربههاى حسّى، درخواهیم یافت که: درک ماهیت حالات، هم به واسطهتجربههاى حسّى و هم از طریق استنتاج، دسترسپذیر است. البته، درک ماهیت حالاتاز طریق تجربه حسّى، درک کاملى نخواهد بود؛ مگر هنگامى که تجربههاى حسّىمستند به بدیهیات ذاتى (در دستگاه فلسفى اسپینوزا) باشند.60
نکته مهمّ دیگرى که در باب تجربههاى حسّى از نگاه اسپینوزا وجود دارد، این اعتقاداوست که: در شناختهاى نوع دوم و سوم، که ماهیت استنتاجى و یقینآور دارند، عقلْاشیا را تحت نوعى سرمدیت (و فارغ از زمان و مکان) ادراک مىکند.61 امّا آیا از اینسخن مىتوان چنین نتیجه گرفت که درک اشیا در بستر زمان و مکان (حوادث جزئى)، بهواسطه تجربیات حسّى (تخیّلى) صورت مىپذیرد؟ این نتیجهگیرى، که شاید نشان ازاهمیت بالاى تجربیات حسّى باشد، از سوى خود اسپینوزا مطرح نشده است؛ امّامىتوان آن را لازمه منطقى دیدگاههاى او درباره انواع شناخت دانست. اسپینوزا از آنجاکه فقط شناخت استنتاجى را یقینآور مىداند، تجربیات حسّى را مؤیّد استنتاجاتمىانگارد و از اینرو، هیچگاه آن تجربیات را بااهمیت نمىشمارد.62
چنانکه پیشتر گفته شد، یکى از مؤلّفههاى بنیادین معرفت در نظام معرفتشناسىاسپینوزا «تبیین» و آن هم تبیین استنتاجى است که به علّت فقدان آن در ادراکات حسّى ومعرفتهاى مبتنى بر استقرا، این نوع از ادراکات و معرفتها در نظام فلسفى اسپینوزامغشوش و مبهم تلقّى مىشوند. بر این اساس، ادراکات حسّى و به طور کلّى شناخت ازطریق تجربه مبهم در دستگاه معرفتى اسپینوزا معطوف به «معرفت اینکه»63 است؛حال آنکه اسپینوزا «معرفت چرایى»64 را معرفت کامل قلمداد، و از اینرو، تصریحمىکند که تنها شناختهاى نوع دوم و سوم مىتوانند چنین معرفتى (معرفت چرایى) راپدید آورند.65
اکنون، به روشنى مىتوان دریافت که وجه تمایز میان انواع معرفت در نگاهاسپینوزا، مسئله «تبیین» است. بر این اساس، انواع سهگانه یا چهارگانه معرفت در دوطبقه قرار مىگیرند: 1. معرفت واجد مؤلّفه تبیین (معرفت استدلالى و شهودى)؛2. معرفت فاقد مؤلّفه تبیین (معرفتهاى مسموع، معرفت ناشى از ادراکات حسّى، ومعرفتهاى استقرایى).
2. معرفت نوع دوم (شناخت استدلالى)
اسپینوزا در کتاب اخلاق، معرفتى را که از مفاهیم مشترک و تصوّرات تامّ از خواصّ اشیاحاصل مىآید، «شناخت استدلالى» مىنامد که همان شناخت نوع دوم است.66 او اینمرتبه از شناخت را مرتبه عقل مىداند، مرتبهاى که از مرتبه خیال متمایز است. امّا بایدتوجه داشت که در فلسفه اسپینوزا، عقل محدود به این حوزه نیست و شناختهاى نوعدوم و سوم ـ هر دو ـ اختصاص به حوزه عقل دارند.67
اسپینوزا که در بخش دوم کتاب اخلاق (قضایاى 37، 38 و 39) در باب مفاهیممشترک صحبت مىکند، معتقد است: «آنچه در میان همه اشیا مشترک است و در جزء وکل، به طور مساوى موجود است فقط به طور تام ممکن است تصوّر شود.»68 وىنتیجه مىگیرد که: «بعضى از تصوّرات در میان همه انسانها مشترک است؛ زیرا تماماجسام در بعضى از امور با هم اشتراک دارند که باید به وسیله همه، به طور تام ـ یعنى بهطور واضح و متمایز ـ ادراک شوند.»69
به نظر مىرسد که «مفاهیم مشترک» در نگاه اسپینوزا اشاره به مختصات و مشترکاتاجسام از قبیل حالت، بُعد، و استعداد حرکت و سکون دارد که علم نیز یکى از متولّیانبحث درباره آنهاست. بنابراین، مفاهیم مشترکِ اشیا احوال یا خواص و اعراض عامّه ومشترک اشیاست70 که البته مقوّم ذات هیچ شىء جزئى نیست.71 پارکینسن بر آناست که «مفاهیم مشترکِ» اسپینوزا عبارتاند از: اصول متعارفه یا همان قضایاىاثباتناپذیرى که شامل مفاهیم اساسى مابعدالطبیعه و علم او مىباشند.72 البته، بایدتوجه داشت که این مفاهیم مشترک کاملاً متفاوت با «تصوّرات کلّى» هستند؛ و چنانکهمىدانیم، اسپینوزا منکر کلّیات عقلى است و آنها را صور خیالى مبهمى مىداند که بهجهت محدودیت بدن انسان از ایجاد تعداد زیاد صور خیالى اشیا، انتزاع شدهاند.73 اسپینوزا از آنجا که منکر وجود کلّیات عقلى است، از اصحاب تسمیه74 شمردهمىشود؛ از اینرو، او بهترین روش تحصیل علم را جستن تعریف معلوم مىداند کهمشتمل بر کنه حقیقت و ماهیت معلوم باشد. امّا تعریف صحیح هرچیز، حقیقت آن استکه در ذهن و خارج یکسان است. پس، نخست باید تعریف هر حقیقت را به دست آوردو آنگاه با نتایجى که از آن تعریف حاصل مىآید، باید نظام فکرى را سامان داد.75 بهنظر مىرسد که «مفاهیم مشترکِ» اسپینوزا مبناى ریاضى و علم طبیعت است، گرچهاسپینوزا حوزه مفاهیم مشترک را محدود به ریاضیات و طبیعیات نمىداند و آن را براىافاده معناى هریک از حقایق بدیهى به کار مىبرد.76
بر این اساس، معرفت نوع دوم بالضروره درست است، زیرا مبتنى بر تصوّرات تاماست؛77 تصوّر تام نیز تصوّرى است که «چون بنفسه و بدون در نظر گرفتن موضوعتصوّر اعتبار شود، همه خواص یا علامات داخلى یک تصوّر درست را دارا باشد.»78 ازاینرو، معیار درستى تصوّرِ تام در خود آن نهفته است. بنابراین، قضایایى که به نحومنطقى از اصول متعارفه بدیهى اتخاذ شده باشند بالضروره درست هستند.79
معرفت نوع دوم، در حقیقت، نظامى استنتاجى از قضایاى کلّى است که داراىخاصیت انتزاعى مىباشد. کاپلستون معتقد است که نظام فلسفىاى که اسپینوزا در کتاباخلاق ترسیم کرده، در واقع، تا حدّ زیادى نمونهاى از به کار بستن نوع دوم معرفتاست.80 در این میان، معرفت نوع دوم استنتاجى فلسفى از قضایاى کلّى است و متعلَّقآن، حقایق ثابت و همیشگى مىباشد. امّا معرفت نوع دوم درباره حالات فردى و گذراىاشیا سخنى نمىگوید. در فلسفه اسپینوزا، نوع سوم معرفتْ متکفل جبران این نقیصهمعرفت نوع دوم است.81 در معرفت نوع دوم، اشیا در درون ما ادراک نمىشوند؛ بلکهبیرون از ما ادراک مىشوند.82 این قسم از معرفت که در رساله مختصر از آن با نام «باور»یاد شده است، به ما نشان مىدهد که اشیا چگونه باید باشند (نه اینکه چگونه هستند).در این قسم، اتحاد با موضوع باور (متصوَّر) حاصل نمىشود؛ همواره افتراقى میان فاعلشناسا و آن وجود دارد.83
یکى از کاربردهاى مهمّ شناخت نوع دوم در فلسفه اسپینوزا مهار انفعالات عاطفىاست. شناخت نوع دوم با دستیابى به معرفت درست نسبت به عواطف، آنها را تحتتسلط و تدبیر خود درمىآورد؛84 البته شناخت نوع دوم به تنهایى از عهده این کاربرنمىآید و عوامل دیگرى نیز در نتیجهبخشى دخیلاند.85 اسپینوزا همچنین معتقداست: درک خوب و بد، ناشى از قسم دوم معرفت است.86
3. معرفت نوع سوم (شناخت شهودى)
معرفت نوع سوم در فلسفه اسپینوزا از موضوعات بحثبرانگیزى است که گاهبدفهمىهایى نیز در قبال آن رخ داده است. پیش از هرگونه سخن در باب معرفت نوعسوم، که اسپینوزا آن را معرفت شهودى مىنامد، باید توجه داشت که این نوع از معرفت،به هیچ روى، از معرفتهاى عرفانى نیست و علم حضورى شمرده نمىشود؛ بلکهمعرفتى است که با ممارست و مداومت در معرفت نوع دوم به دست مىآید.87اسپینوزا، در کتاب اخلاق، نوع سوم معرفت را داراى ویژگىهایى مىداند که مرورى براین ویژگىها، براى فهم دقیقتر معرفت شهودى ضرورى است.
1) معرفت شهودى، به شناخت تامّ ذات اشیا مىانجامد.88
2) شناخت نوع سوم، همانند شناخت نوع دوم، بالضروره درست است.89
3) معرفت شهودى، همانند معرفت استدلالى، تحت نوعى سرمدیت ادراک مىشود.90
4) معرفت شهودى برتر از معرفت عقلى و استدلالى است.91
5) معرفت نوع سوم، برخلاف معرفت نوع دوم، شناخت اشیاى جزئى است و از اینحیث، برطرفکننده خلأیى است که در نوع دوم معرفت وجود دارد.92
6) مواردى که با این نوع از معرفت ادراک مىشوند، بسیار اندکاند.93
7) عالىترین کوشش و برترین فضیلت انسان این است که اشیا را از طریق معرفتنوع سوم بفهمد،94 و ما هرچه اشیا را بیشتر از این طریق بفهمیم، به همان اندازه خدا رابیشتر خواهیم فهمید.95
8) با این نوع از شناخت، عالىترین آرامش ممکن براى نفس حاصل مىآید.96
9) این نوع شناخت صرفا از شناخت نوع دوم (و نه از شناخت نوع اول) سرچشمهمىگیرد.97
10) ما به واسطه فهم اشیا با این نوع از شناخت، احساس لذّت مىکنیم و این لذّتهمراه با تصوّر خداست که علّت آن محسوب مىشود.98
11) از نوع سوم شناخت، ضرورتا عشق عقلانى به خدا پدید مىآید.99
معرفت نوع دوم با معرفت نوع سوم متفاوت است: ما در معرفت نوع دوم، در فراینداستدلال، از قاعدهاى کلّى به سوى تعمیم آن بر مصادیق جزئى حرکت مىکنیم؛ امّا درمعرفت شهودى، بدون توسّل به قاعده، نتیجه (استنباط حکم موارد جزئى) حاصلمىآید. اسپینوزا در تبصره دوم از چهلمین قضیه بخش دوم کتاب اخلاق، در قالب مثالىریاضى، تفاوت میان مراتب دوم و سوم معرفت را توضیح مىدهد:
فرض کنید سه عدد داده شده است تا عدد چهارمى به دست آید که نسبتش به عددسوم مانند نسبت عدد دوم است به عدد اول. بازرگانان، بدون درنگ، عدد دوم را درعدد سوم ضرب و حاصل را بر عدد اول تقسیم مىکنند؛ یا به این علّت که قاعدهاىرا که بدون هیچ برهانى از آموزگاران خود آموختهاند از یاد نبردهاند، یا به این علّتکه بارها آن را با اعداد خیلى کوچک آزمایش کردهاند و یا به علّت اعتقاد به برهانقضیه 19، کتاب هفتم اصول اقلیدس، یعنى اعتقاد به خاصیت عمومى تناسبها.امّا در اعداد خیلى کوچک، به هیچکدام از اینها نیازى نیست؛ مثلاً اگر اعداد 1، 2 و3 داده شود، هر کسى مىتواند روشنتر از هر برهانى دریابد که عدد متناسب چهارم6 است، زیرا همان نسبتى که با یک شهود میان عدد اول و دوم درمىیابیم، عددچهارم را استنتاج مىکنیم.100
بنابراین، حتى در شناخت شهودى نیز فهمى عقلانى حضور دارد که قانونى را درمصداقى خاص فهم مىکند.101 اسپینوزا در رساله در اصلاح فاهمه به این نوع از شناختاشاره و بیان مىکند که با معرفت شهودى، شىء فقط با ذات خویش، یا با شناخت علّتقریب خویش، ادراک مىشود؛102 مثلاً از صِرف معرفت ذات نفس، به اتحاد نفس بابدن پى مىبریم. وى همچنین در رساله مختصر یادآور مىشود که معرفت حقیقىبرحسب متعلَّقش تنوّع مىیابد؛ امّا در این میان، معرفتى که به کاملترین موضوع تعلّقداشته باشد، از همه معرفتها کاملتر است. پس، کاملترین نوع معرفت زمانى حاصلمىشود که موضوع معرفت، خدا باشد و این معرفت، به نحو اتحادى (اتحاد متصوِّر بامتصوَّر)، یعنى به واسطه ادراک شهودى صورت مىبندد.103
از سوى دیگر، اسپینوزا معتقد است که تعریف کامل هر شىء مىبایست ذات درونىآن را آشکار کند و تا زمانى که ذات اشیا شناخته نشده باشد، خصوصیات آنها قابل فهمنخواهد بود.104 از اینرو، تعریف اشیاى مخلوق مىبایست شامل علّت قریب آنهاباشد105 و همه خصوصیات شىء (هنگامى که شىء به تنهایى و فارغ از ارتباطاتى که باسایر اشیا دارد در نظر گرفته مىشود)، باید از تعریف ارائهشده قابل استنتاج باشد.106امّا در تعریف اشیاى غیرمخلوق (خداوند و صفات او)، معرَّف مىبایست طارد هرگونهعلّتى باشد؛ به عبارت دیگر، معرَّف باید خودبسنده باشد. بر این اساس، وقتى تعریفى ازشىء غیرمخلوق داده مىشود، دیگر نباید پرسیده شود که: آیا شىء موردنظر وجوددارد یا خیر؟ دست آخر اینکه تعریف اشیاى نامخلوق، مانند اشیاى مخلوق، باید بهگونهاى باشد که همه خصوصیات معرَّفْ از آن قابل استنتاج باشد.107 به اعتقاد اسپینوزا، تصوّر هرچه جزئىتر باشد، متمایزتر و واضحتر خواهد بود.108 از اینرو،دستگاه معرفتىِ اسپینوزا به سوى شناخت اشیاى جزئى که موجِد تعاریف دقیق و کاملاین اشیاست، حرکت مىکند. امّا همانطور که مىدانیم، نوع سوم شناخت است که بهادراک تامّ ذات اشیاى جزئى مىانجامد؛ به همین سبب، اسپینوزا معتقد است که «ما هراندازه اشیاى جزئى را بیشتر بفهمیم، به همان اندازه خدا را بهتر خواهیم فهمید.»109بنابراین، معرفت نوع سوم را مىتوان از تعریف اشیاى مخلوق و غیرمخلوق استنتاج نمود.
چنانکه اشاره شد، در دستگاه معرفتى اسپینوزا، علم شهودى110 هیچ ارتباطى باشهود عرفانى ندارد، بلکه همان علم بىواسطهاى است که ارسطوییان و دکارتیان آن رادر مقابل قیاس و استقرا ـ که علم باواسطه نامیده مىشوند ـ قرار دادهاند.111 ولفسن دراینباره یادآور شده که اسپینوزا اصطلاح «علم شهودى» را از دکارت گرفته و از آن دربرابر قیاس و استقرا استفاده کرده است.112
از مجموع آنچه تاکنون گفته شد، مىتوان دریافت که نوع اول معرفت، معطوف بهشناخت اشیاى جزئى است؛ امّا ذاتا ناتمام است. نوع دوم معرفت، ذاتا تامّ است؛ امّا ازدستیابى به ذات اشیاى جزئى ناتوان است. در این حال، قسم سوم معرفت ـ که برترینکیفیت ادراک تلقّى مىشود ـ هم ذاتا تامّ است و هم اینکه اصولاً عهدهدار شناخت ذاتاشیاى جزئى است.113 از اینرو، مىتوان درجات صعودى صدق را چنانکه ولفسن دراینباره تفطّن یافته است،114 با مَقسَم بسندگى معرفت، شامل اقسام زیر دانست:
الف) معرفت غیرتام (ناقص)، شامل:
ـ معرفت نوع اول که خود حاوى دو بخش است:
1. ادراک حسّى، تجربه حسّى، و تجربه مبهم؛
2. مسموعات (شناخت ناشى از تواتر)، ادراک ناشى از شنیدن،115 و شناخت ناشى ازیک یا چند علامت.
ب) معرفت تام، شامل:
ـ معرفت نوع دوم که خود شامل اقسام زیر است:
1. تصوّرات بسیط؛
2. مفاهیم مشترک؛
3. استنتاجاتى که یا ناشى از حرکت از معلول به سوى علّت است و یا آنکه نتیجهقضایاى اثباتشده مىباشد؛
ـ معرفت نوع سوم که یا از تعریف شىء مخلوق استنتاج مىشود یا اینکه از تعریف شىءغیرمخلوق نظیر تصوّر خداوند و تصوّرات مرتبط با او نشئت مىگیرد.
اقسام تصوّرات درست
معرفتهاى نوع دوم و سوم در دستگاه معرفتى اسپینوزا، موجد اقسامى از تصوّراتدرست مىباشند که این اقسام مطابق آنچه اسپینوزا در کتاب اخلاق تصریح نموده است،عبارتاند از:116
1. تمام تصوّراتى که به خداوند ارتباط دارند (این تصوّرات، از آن حیث که با متصوَّرخویش مطابق هستند، درستاند)؛117
2. هر تصوّر مطلق (بسیط)، یعنى تام و کامل؛118
3. مفاهیم مشترک؛119
4. تصوّرات مستنتج از تصوّرات تام.120
گفتنى است که مطابق نظام معرفتشناسى اسپینوزا، همه اقسام تصوّرات درست رادر نهایت مىتوان به قسم اول تحویل برد؛ چراکه در نظریه «شناخت»، فقط یک تصوّرحقیقى وجود دارد و آن، تصوّر عقل نامتناهى خداوند است. امّا اولاً این تصوّرِ واحد،تصوّرى مرکّب است و ثانیا ما انسانها نیز واجد بازتابهایى از آن هستیم؛ از اینرو،موارد پیشگفته را نیز مىتوان جزء اقسام تصوّرات درست به شمار آورد.
در باب مطابقت با واقع و صدق گزارهها
در مبحث صدق و مطابقت با واقع، اسپینوزا از مفهومى به نام «تصوّرات درست» یا همان«تصوّرات تام» بهره مىجوید. او تفاوتى مفهومى میان این دو تعبیر قائل است؛ امّا از آنجاکه این تعابیر از وحدت مصداقى برخوردارند (و ما این دو مفهوم را تنها با دو اعتبارمختلف ملاحظه مىکنیم)، مىتوانیم آنها را در معناى واحدى به کار ببریم. آنگاه که میانتصوّر و متصوَّر مطابقت برقرار باشد، اسپینوزا تصوّر را «تصوّر درست»121مىنامد.122 تصوّر تام123 نیز همان تصوّر درست است؛ با این تفاوت که دیگر نسبتمطابقت آن با متصوَّر را لحاظ نمىکنیم و صرفا با ملاحظه خواص و علائم داخلى تصوّردرست، به آن نظر مىکنیم. اسپینوزا در بخش دوم کتاب اخلاق، در تعریف چهارم،مىنویسد: «مقصود من از تصوّر تام، تصوّرى است که چون بنفسه و بدون در نظر گرفتنموضوع تصوّر اعتبار شود، همه خواص یا علامات داخلى یک تصوّر درست را دارا باشد.»
اسپینوزا خواص و علائم داخلى تصوّر تام را وضوح (بداهت)، تمایز، و سازگارىمىداند. وى تعریف دقیقى از دو اصطلاح «وضوح» و «تمایز» به دست نداده و گویا، بهمعناى دکارتى این دو اصطلاح ملتزم بوده است. بر این اساس، وضوح را باید بداهتذاتى هر گزاره دانست. امّا در باب تمایز به مثابه علامت درونى تصوّر تام، دستکم، دومعنا را در دستگاه معرفتى اسپینوزا مىتوان براى آن محتمل دانست:124 اول آنکه تمایزرا به معناى پرهیز از درهم آمیختگى حقایق بدیهى با قضایایى که ظاهرا شبیه آنهاهستند، بدانیم (که در این معنا، تمایز ـ بیشتر ـ دستورالعملى جهت تحصیل تصوّراتاست تا علامتى درونى)؛ دیگر آنکه تصوّر متمایز را تصوّرى بدانیم که یا خود تصوّرىبسیط شمرده شود یا از ترکیب تصوّرات بسیط به دست آمده باشد. قسم اخیر، از آنجا کهقرینهاى در رساله در اصلاح فاهمه دارد، از اهمیت بیشترى برخوردار است.125
اسپینوزا معتقد است: تصوّرات درست، تصوّراتى هستند که با متعلّقشان مطابقتدارند؛126 امّا حکم به این مطابقت باید ناشى از شناخت باشد. بنابراین، اگر کسىمدّعى شود که شىء «الف» وجود دارد، امّا نداند که آن وجود دارد یا نه (حتى اگر «الف»وجود داشته باشد) تصوّرى نادرست دارد؛ این فرد، تنها زمانى مىتواند تصوّر درستى ازشىء «الف» داشته باشد که به یقین بداند که آن وجود دارد.127 بنابراین، اسپینوزا تأکیدمىکند که «تصوّر درست داشتن، جز این معنا نمىدهد که ما چیزى را به طور کامل یا بهبهترین نحو ممکن بشناسیم.»128 وى همچنین یادآور مىشود که: اگر کسى تصوّرىدرست داشته باشد، مىداند که تصوّرى درست دارد؛ بر این اساس، «حقیقتْ ضابطهخود است.»129 از اینرو، داشتن تصوّر مطابق با متصوَّر، به خودى خود، دلیل بر آناست که صاحب تصوّر، تصوّرى درست و مطابق با متعلّق تصوّر دارد. بدین ترتیب،«حقیقت»، هم ضابطه خود، و هم ضابطه تشخیص نادرستى است؛ همانند نور که بهخود و تاریکى هویّت مىبخشد.130
در این میان، باید توجه داشت که مطابق نظام هستىشناسى اسپینوزا، جهان ما ازتجلّى دو صفت «فکر» و «بُعد» خداوند به وجود آمده است: علم مطلق خداوند،نخستین حالتى که برمىگزیند، ادراک و اراده است؛ صفت بُعد خداوند نیز نخستینحالتى که اختیار مىکند، حرکت است. ادراک خداوند، هنگامى که تعیّن مىپذیرد،معقولات را پدیدار مىسازد و حالت حرکت نیز هنگامى که متعیّن مىشود، جسم را بهوجود مىآورد. بنابراین، اسپینوزا معتقد است که آنچه از صفت فکر نامتناهى خداوندنشئت گرفته است، دقیقا متناظر با آن چیزى است که از صفت بُعد خداوند ناشى شدهاست. از اینرو، «هرچه عینا ـ در عالم بُعد ـ از طبیعت نامتناهى خدا ناشى مىشود، بدوناستثنا، ارتساما با همان انتظام و اتّصال، در عالم فکر، از تصوّر خدا ناشى مىشود.»131و این امر به معناى مطابقت تصوّرات حقیقى با متصوَّرات آنهاست. بر این اساس، هرتصوّرْ متصوَّرى است که در عالم فکر بروز یافته است. امّا در این میان، مىتوان پرسید کهکدام تصوّراتْ حقیقى هستند و اصولاً ما آدمیان تا چه اندازه مىتوانیم از این تصوّراتحقیقىِ مطابق با واقع بهرهمند باشیم؟
اسپینوزا از سویى معتقد است که فقط یک تصوّر وجود دارد که با متصوّر خود مطابقاست و آن، تصوّر عقل نامتناهى خداوند است؛ چراکه همه تصوّرات را در خود جاىداده است132 و از این حیث، با متصوّر خود مطابقت تام دارد. وى از سوى دیگر،معتقد است: تصوّرات نفس انسان، هنگامى که ارتباط آنها با نفس (و نه با صفت فکرخداوند) اعتبار شود، واضح و متمایز نیستند133 و بر این اساس، غیرحقیقى تلقّىمىشوند. امّا آیا در این صورت، ما مىتوانیم واجد تصوّرات حقیقى باشیم؟ پاسخ اسپینوزا این است که برخى از تصوّرات خداوند به نحو کامل در ما وجود دارند و از اینحیث، برخى از تصوّرات ما مىتوانند حقیقى باشند؛ گرچه برخى دیگر از تصوّرات ما،به دلیل فقدان شناخت، ناقص خواهند بود.134 بر این اساس، علّت وقوع خطا درتصوّرات ما آن است که ما واجد تصوّرات ناقص هستیم.
بر این مبنا، شناخت ما از شىء هنگامى شناخت حقیقى محسوب مىشود کهخداوند (از آن حیث که با صفت فکر خود در نفس انسان ظاهر شده و مقوّم آن است)ادراککننده آن شىء باشد و این به معناى آن است که «انسان از آن حیث که چیزى رامىشناسد، خداست.»135 اسپینوزا در اینباره تأکید مىکند که: «نفس از این حیث کهچیزى را درست درک مىکند، جزئى از عقل بىنهایت خداست. بنابراین، درستىتصوّرات واضح و متمایز نفس همان اندازه ضرورى است که درستى تصوّراتخدا.»136 او در تبیین این معنا بر آن است که: «مفاهیم مشترک» به خوبى مىتوانند نحوهوقوع تصوّرات حقیقى را در نفس انسان توضیح بدهند. این مفاهیم از آنجا که در جزء وکل، و در میان همه اشیا مشترک هستند، فقط به نحو تام تصوّر مىشوند.137 بنابراین،تصوّر مفاهیم مشترک و یا تصوّرات مبتنى بر آن مفاهیم (از آنجا که بروز صفت فکرخداوند در نفس انسان هستند و در واقع ادراک خداوند تلقّى مىشوند) حقیقى خواهندبود. در دستگاه معرفتى اسپینوزا، تصوّرات حقیقىْ یا مفاهیم مشترک هستند یاتصوّراتىاند که در فرایندى استنتاجى، از مفاهیم مشترک به دست مىآیند. در واقع،مفاهیم مشترک عبارتاند از: مبادى استدلال و بدیهیات نظام معرفتشناسى اسپینوزا.اینکه مفاهیم مشترکْ حقیقى و مطابق با واقع هستند، در وهله اول، به واسطه دارا بودنشرایط بداهت نیست؛ بلکه به موجب آن است که این مفاهیم ادراک خداوند از طریقنفس انسان به شمار مىروند.
گفتنى است که دقتنظر اسپینوزا در مقوله درستى و یا نادرستى گزارهها معطوف به«شناخت» است، و نه «مطابقت».138 موضوع اصلى مورد بحث او در تعریف درستى ویا نادرستى تصوّرات، شناخت و یا عدم شناخت است؛ بدین معنا که داشتن تصوّرنادرست از شىء «الف» دقیقا موقوف به فقدان شناخت درباره آن است. البته، این تصوّرشاید مطابق با واقع نیز باشد (یا آنکه اصولاً مابهازاى خارجى نداشته و صرفا مفهومىذهنى باشد)، امّا معیار درستى تصوّر ما درباره «الف» آن است که «الف» متعلّق شناختما واقع شود؛ به نحوى که این شناخت به بهترین شکل ممکن تحقّق یابد. اسپینوزا دررساله در اصلاح فاهمه، یادآور مىشود که اندیشه یا تصوّر درست صرفا با معیار بیرونىصدق (مطابقت) از اندیشه نادرست تمایز نمىیابد، بلکه با علائم درونى نیز مىتوانتصوّرات درست را از تصوّرات نادرست بازشناخت. وى معتقد است: اگر کارگرىمفهوم دقیقى از دستگاهى را در اندیشهاش طراحى نماید، این تصوّرْ تصوّرى حقیقىاست؛ گرچه آن دستگاه مابهازاى خارجى نداشته باشد و هیچگاه نیز ساخته نشود.139بر این اساس، از نظر اسپینوزا، غیرحقیقى بودن (نادرستى) صرفا این است که امرى رادرباره شیئى تصدیق کنیم؛ حال آنکه آن امر در مفهومى که از آن شىء در ذهنساختهایم، وجود نداشته باشد.140 بنابراین، هنگامى که مطابق این سازوکارْ واجدتصوّرى نادرست هستیم، این مسئله ـ در واقع ـ ناشى از نقص ادراک ماست که ریشه درتصوّرات مغلوط و ناقص دارد.141 از اینرو، چنانکه ملاحظه مىشود، اسپینوزا در بابماهیت صدق عمدتا معطوف به شناخت و عوامل درونى صدق تصوّر است که در برابرعامل بیرونى صدق ـ یعنى مطابقت ـ قرار دارد.
شایان ذکر است که در نگاه اسپینوزا، تنها معرفتهاى نوع دوم و سوم بالضرورهدرست هستند142 و این دو نوع شناخت است که به ما مىآموزد چگونه درست را ازنادرست بازشناسیم.143 در این میان، شناخت نوع اول، هم منشأ نادرستى است و هماینکه هیچگاه نمىتواند ارتباطى با یک تصوّر تام برقرار نماید و همواره مستلزم یکتصوّر غیرتام و نادرست است. البته، چنانکه پیشتر گفته شد، این موضوع به معناىنادرست بودن همه ادراکات نوع اول نیست. اسپینوزا در رساله در اصلاح فاهمه، در باباینکه مطابقت صرف نمىتواند تصوّرى حقیقى به بار آورد، مىنویسد:
اگر کسى مثلاً بگوید که پتروس وجود دارد و نداند که پتروس وجود دارد، ولوپتروس حقیقتا وجود داشته باشد، این اندیشه ـ از آن جهت که به او مربوط است غلط است و یا بهتر بگوییم: حقیقى نیست. این قضیه «پتروس وجود دارد» فقط درخصوص کسى که به یقین مىداند که پتروس وجود دارد، حقیقى است.144
بنابراین، مىتوان گفت که تلقّى اسپینوزا از معرفت تا حدود زیادى به نظریه کلاسیکمعرفت نزدیک است؛ او مطابقت با واقع و شناخت (متناظر با «توجیه» در نظریهکلاسیک معرفت) را به عنوان دو مؤلّفه لازم معرفت حقیقى مورد بررسى قرار دادهاست. امّا آنچه نظریه شناخت اسپینوزا را از نظریه کلاسیک معرفت متمایز مىسازد ایناست که اسپینوزا برخلاف مدافعان نظریه کلاسیک معرفت، صرف توجیه و ارائه دلیل رادر کنار یک باور صادق، موجد معرفت نمىداند؛ بلکه چنانکه ملاحظه شد، از معرفتیقینى فاعل شناسا سخن مىگوید که مقولهاى فراتر از توجیه است. از این حیث، نظریهشناخت وى را مىتوان مصون از «پادنمونههاى گتیهاى»145 دانست؛ چراکه معرفتیقینى و حقیقىِ فاعل شناسا در دستگاه معرفتى اسپینوزا، معرفتى است که از طریقشناختهاى نوع دوم و سوم حاصل مىآید و از این حیث، بالضروره، درست است.پس، در صورتى که ما مدّعاى اسپینوزا را درباره ضرورت درستى معرفتهاى نوع دوم وسوم پذیرفته باشیم، دیگر پادنمونههاى گتیهاى منتقدان نظریه کلاسیک معرفتْ شاملنظریه شناخت او نخواهد بود.
نظریه شناخت اسپینوزا از منظرى دیگر با نظریه انسجام146 (هماهنگى) درمعرفتشناسى معاصر قرابت دارد. انسجامگرایان معتقدند: در بررسى صدق تصوّرات،کلّ یک مجموعه نظاممند تصوّرات را باید به مثابه تصوّرى واحد مورد بررسى قرار داد؛ضمن اینکه هر تصوّر را باید صرفا جزء ناتمامى از آن کل تلقّى نمود. مطابق این دیدگاه،صدق یک گزاره به معناى هماهنگى آن با نظامى از گزارههاى دیگر است. اینهماهنگى، نوعى وابستگى متقابل یا استلزام دوسویه قضایا در مجموعه نظاممندى ازباورها و قضایاست. مطابق نظریه انسجام، در بررسى صدق یک گزاره باید بررسى نمودکه آیا گزاره موردنظر، بخشى از ساختمان واقعیت به مثابه یک کل منسجم هست یانه؟147 اسپینوزا نیز چنانکه پیشتر اشاره شد، معتقد بود: تنها یک تصوّر حقیقى وجوددارد (و آن تصوّر عقل نامتناهى خداوند است) که اجزایى از آن (مفاهیم مشترک) دراختیار ما انسانها قرار گرفته است تا از این طریق، ما نیز بتوانیم به نحو استنتاجى واجدتصوّرات حقیقى باشیم. بنابراین، تصوّر حقیقى، تصوّرى مرکّب است و تمام حقایق بهعنوان اجزاى یک نظام استنتاجى با یکدیگر ارتباط متقابل دارند. و اینْ وجه اشتراکنظریه انسجام و نظریه شناخت اسپینوزاست. در واقع، معیار سازگارى براى صدق،ضرورت منطقى مابعدالطبیعه اسپینوزاست.148 بر این اساس، حقیقى بودن یک تصوّر مستلزممندرج بودن آن در نظام منسجم تصوّر حقیقى خداوند و تلائم با اجزاى مختلف آن است.
در این میان، باید توجه داشت که وجودِ صرف یک تصوّر واحد به معناى وجود یکحقیقت واحد نیست؛ چراکه تصوّر واحد حقیقى، که تصوّر عقل نامتناهى خداوند است،تصوّرى مرکّب است و بالمآل بیش از یک تصوّر حقیقى مىتواند وجود داشته باشد (بااین وصف که این تصوّرات در واقع بخشهایى از تصوّر حقیقى هستند.) به عبارتدقیقتر، باید گفت: حقایقى که در دسترس ما انسانها قرار دارند، بخشهایى از تنهاتصوّر حقیقى موجود مىباشند. امّا اینجا دقیقا جایى است که باید برمبناى نظریهانسجام، میان آنچه اسپینوزا مىگوید و آنچه مىبایست بگوید، تفاوت قائل شد. اسپینوزاهرگز از تصوّرات انسانى به عنوان بخشهایى از تصوّر حقیقى سخن نمىگوید؛ بلکه اواز تصوّرات حقیقى (و نه تصوّر حقیقى) موجود در خداوند یاد مىکند149 و علاوه براین، آنها را مرکّب نیز مىداند.150 از این منظر، نظریه شناخت اسپینوزا با نظریه انسجاممتفاوت خواهد بود.151 از سوى دیگر، چنانکه گفته آمد، اسپینوزا از مطابقت با واقع(به عنوان معیار بیرونى صدق) و وضوح و تمایز (به عنوان معیارهاى درونى تصوّرحقیقى صادق) در نظریه شناخت خود بهره مىجوید و این مواضع بیشتر به نظریهکلاسیک معرفت نزدیک، و به کلّى با نظرگاه انسجامگرایان متفاوت است.
اینکه اسپینوزا رابطه میان صفت «فکر» و «بُعد» خداوند را چنان ترسیم مىکند که تنهایک تصوّر حقیقى مىتواند وجود داشته باشد، برخى را بر آن داشته است تا نظریه اسپینوزا در باب حقیقت را متمایل به نظریه اصلاحشده انسجام از نوع ایدهآلیستى آن
تلقّى نمایند.152 امّا باید توجه داشت که اسپینوزا برخلاف ایدهآلیستهاى انسجامگرا،از مطابقت ذهن و عین سخن مىگوید. وى با استناد به مفاهیم مشترک، انسانها را واجدتصوّرات متعدد حقیقى مبتنى بر این مفاهیم مىداند و از این حیث، به کلّى، از نظریهانسجام متمایز مىشود؛ زیرا بیشتر قرائتهاى نظریه انسجام، فارغ از مطابقت با واقع،تنها ملاک توجیه باور را هماهنگى آن با دستگاهى از باورهاى از پیش پذیرفتهشده مىدانند.153
علاوه بر این، اسپینوزا قائل به نظام معرفتى خدشهناپذیرى است که با اتّکا به تعاریفو اصول متعارفه دستگاه فلسفى وى و مبادى بدیهى استدلال (مفاهیم مشترک)، درفرایندى استنتاجى، نتایجى کاملاً درست و حقیقى را به بار مىآورد. اگر این روندچنانکه اسپینوزا آن را توصیه مىکند طى شود، ذهن هرگز نمىتواند در این میان رهزنىکند و مطابقت با واقع را متأثر سازد؛ البته این مدّعا هرگز مورد قبول ایدهآلیستها نیست.بنابراین باید گفت: گرچه برخى از جنبههاى نظریه شناخت اسپینوزا به مدّعاىایدهآلیستهاى انسجامگرا شبیه است؛ امّا در نهایت، به هیچ روى، با آن همپوشانى کاملندارد؛ و افتراقات قابلتوجهى را میان این دو نظریه مىتوان بررسى نمود.
نتیجهگیرى
بدون تردید، نظریه شناخت اسپینوزا را باید در زمره نظریات عینیتگراى حوزهمعرفتشناسى به شمار آورد. اسپینوزا با تصویرى که از درجات صعودى صدق ارائهمىدهد، در پى احصاى تمام و کمال معرفتهاى بشرى است و از این حیث که بر اساسنظرگاه هستىشناختى خود ـ و به طور خاص، نظریه وحدت جوهر ـ قائل به فطریاتبدیهى عقلى مىباشد، و مَقسم اقسام معرفت در نظریه شناخت او، دائر مدار تبیینعقلانى است. بر این اساس، مىتوان او را فیلسوف عقلگراى متصلّبى دانست. از اینرو،در میان درجات صعودى صدق، معرفت شهودى نیز که برترین قسم شناخت است، ومعرفتى خطاناپذیر و بالضروره درست تلقّى مىشود، صرفا از ممارست و مداومت درمعرفتهاى استدلالى حاصل مىآید. مطابق این مبنا، مىتوان گفت: در نظرگاه اسپینوزا،شناخت تام ذات اشیا ـ در نهایت ـ مبتنى بر یک فهم عقلانى است که قانونى را درمصداقى معیّن ادراک مىکند.
اسپینوزا در بحث از معیارهاى صدق یک گزاره، با اشاره به معیارهاى بیرونى ودرونى، از «مطابقت با واقع» به عنوان معیار بیرونى و از «وضوح» (بداهت)، «تمایز»، و«سازگارى» به عنوان معیارهاى درونى صدق یک گزاره نام مىبرد. در موضوع مطابقت باواقع، نوآورى اسپینوزا در اِعمال شرط «معرفت حقیقى» باعث شده تا نظریه شناخت اواز «نقدهاى گتیهاى»، که تعریف معرفت را در نظریه کلاسیک شناختْ هدف قرار دادهاست، مصون بماند. بر این اساس، گزاره مطابق با واقع، هنگامى معرفتبخش خواهدبود که فاعل شناسا به نحوى حقیقى و یقینى از این مطابقت آگاه باشد و این معرفتحقیقى و یقینى مىبایست صرفا از طریق معرفتهاى نوع دوم و سوم، که بالضرورهدرست هستند، حاصل آمده باشد. از اینرو، نظریه شناخت اسپینوزا از نقدهایى که بهتعریف سهجزئى معرفت (باور صادق موجّه) توسط معرفتشناسانى نظیر گتیه، چیزوم،سوسا، و لرر وارد شده است، در امان مىماند. بنابراین، نظریه شناخت اسپینوزا ـ به رغممشابهت فراوان با نظریه کلاسیک معرفت ـ از ضعفهاى آن مبرّاست. امّا از سوى دیگر، اسپینوزا قائل به نظام استنتاج هرمى است و اعتقاد دارد که همه اجزاى این نظاممىبایست در تلائم و هماهنگى با یکدیگر قرار داشته باشند. علاوه بر این، وى بر آناست که تنها تصوّر حقیقى موجود، تصوّر جامع و حقیقى خداوند است. بر اساس این دوقرینه، نظریه شناخت اسپینوزا مشابه نظریه انسجامگرایان به نظر خواهد رسید؛ امّا بایدتوجه داشت که اسپینوزا علاوه بر این دو قرینه، بر مطابقت با واقع نیز پاى مىفشرد و ازبداهت نیز به عنوان معیار درونى دیگرى براى تحقّق صدق تصوّرات بهره مىبرد و از اینحیث، از نظریه شناخت انسجامگرایان فاصله مىگیرد.
··· پىنوشتها
* دانشجوى کارشناسى ارشد دینشناسى، دانشگاه ادیان و مذاهب. etemadinia@gmail.com
** استادیار گروه فلسفه، دانشگاه امام صادق علیهالسلام. دریافت: 12/7/88 ـ پذیرش: 11/9/88.
1ـ ر.ک: جورج هنرى ردکلیف پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ترجمه محمّدعلى عبداللهى، ص 207ـ209 / پل استراترن، آشنایى با اسپینوزا، ترجمه شهرام حمزهاى، ص 60ـ63 / کارل یاسپرس، اسپینوزا، فلسفه، الهیات و سیاست، ترجمه محمّدحسن لطفى، ص 130ـ132.
21. Mode.
31. Fredrick Pollock, Spinoza: His Life and Philosophy, p. 81.
4ـ اینْ معناى آزادى در نگاه اسپینوزاست. او آزادى به معناى متعارف آن را درباره انسانها ناممکن مىدانست و معتقد بود: انسانها از آنجا که از علل قصدهاى خویش آگاهى ندارند، توهّم اختیار مىکنند؛ حال آنکه در واقع چنین نیست و موجودات جز همانطور که ذاتا هستند، نمىتوانند باشند. ر.ک: باروخ اسپینوزا، اخلاق، ترجمه محسن جهانگیرى، بخش دوم، قضیه 35؛ تبصره و نیز ر.ک: Genevieve Lloyd, Routledge Philosophy Guidebook to Spinoza and the Ethics, p. 71-98.
5ـ ر.ک: کارل یاسپرس، اسپینوزا، فلسفه، الهیات و سیاست، ص 101و102.
61. Ethics.
72. On The Improvement of the Understanding.
83. Short Treaties on God, Man, and his Well-being.
9ـ در یک بررسى کامل و دقیق، باید برخى از نامههاى اسپینوزا و بخشهاى کوتاهى از رساله الهیات او را نیز به این مجموعه افزود.
10ـ جورج پارکینسن، نظریه شناخت اسپینوزا، ترجمه مسعود سیف، مقدّمه، ص 5.
111. Harry Astryn Wolfson, The Philosopy of Spinoza, v. 2.
122. Harold H. Joachim, A Study of the Ethics of Spinoza, p. 185-641.
13ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه غلامرضا اعوانى، ج 4، ص 291.
14ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 14.
15ـ همان، قضیه 44، برهان.
16ـ همان، قضیه 44.
17ـ همان، نتیجه 2، برهان.
18ـ همان، قضیه 47.
191. Harold, H. Joachim, A Study of the Ethics of Spinoza, p. 305&306.
20ـ اسپینوزا در اینباره تصریح مىکند: «این نوع علم علم شهودى از تصوّر تامّ ماهیت بالفعل بعضى از صفات خاصّ خدا نشئت مىگیرد و به شناخت تامّ ذات اشیا منتهى مىشود.» (باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 40، تبصره 2.)
21ـ جورج پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ص 90.
22ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، تعریف سوم.
23ـ همان، شرح تعریف سوم، نیز ر.ک:
Harold H. Joachim, A Study of the Ethics of Spinoza, p. 147.
24ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش اول، تعاریف، تعریف 3.
25ـ همان، بخش 1، قضیه 5.
26ـ همان، بخش 2، قضیه 34.
27ـ جورج پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ص 182.
281. Harold H. Joachim, A Study of the Ethics of Spinoza, p. 9.
29ـ جورج پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ص 182.
30ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 45.
31ـ باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، بند 18ـ22، ص 22ـ25.
321. Baruch Spinoza, Spinoza's Short Treaties on God, Man, and His Well-being, p. 68.
33ـ البته باید توجه داشت که امروزه دیگر نمىتوان پذیرفت که برخى از معرفتها همواره از این سنخ باقى خواهند ماند. ممکن است این قبیل معرفتها براى برخى از افراد به معرفتهاى تجربى واضح بدل شوند؛ براى نمونه، معرفت در مورد زمان تولّد، و اینکه چه کسانى پدر و مادر ما هستند. امروزه سیر قهقرایى در فرایند هیپنوتیزم، مىتواند به آسانى این سنخ از معرفتهاى مسموع را به ساحت حافظه خودآگاه فرد بازگرداند.
34ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 26.
35ـ همان، قضیه 28.
36ـ همان، قضیه 29.
37ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 4، ص 293.
38ـ باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، بند 19، ص 23.
39ـ اسپینوزا صور خیالى را احوالى از بدن مىداند که تصوّرات آنها اشیاى خارجى را مانند اشیاى حاضر مىنمایاند. هنگامى که نفسْ اجسام را به این ترتیب در نظر مىآورد، در واقع به تخیّل پرداخته است. ر.ک: باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 17. باید توجه داشت که اسپینوزا صور خیالى را برخلاف معناى متداول، تصاویر ذهنى نمىداند؛ بلکه آنها را احوال بدنى و طبیعى تلقّى مىنماید (ر.ک: همو، رساله در اصلاح فاهمه، ص 100، یادداشت محسن جهانگیرى).
40ـ همو، اخلاق، بخش دوم، قضیه 40.
41ـ همو، رساله در اصلاح فاهمه، بند 20، ص 24.
42ـ همو، اخلاق، بخش دوم، قضیه 35.
43ـ همان.
44ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 4، ص 295.
45ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 41.
461. Criteria.
47 2. Harry Astryn Wolfson, The Philosopy of Spinoza, p. 152.اسپینوزا، همچنین در قضیه 41 از بخش دوم کتاب اخلاق تصریح مىکند که: «شناخت نوع دوم و سوم است کهبه ما مىآموزد چگونه درست را از نادرست تمیز دهیم، نه شناخت نوع اول». بر این اساس، مىتوان نتیجه گرفت که این دو محک مىتوانند به تشخیص بروندادهاى احیانا درست قسم اول معرفت نیز بینجامند.
483. Imagination.
49ـ جورج پارکینسن، نظریه شناخت اسپینوزا، ص 130.
50ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، قضیه 40، تبصره 2.
51ـ از مثالهایى که اسپینوزا درباره شناخت ناشى از تجربه مبهم در رساله در اصلاح فاهمه ذکر مىکند، مىتوان دریافت که او علاوه بر ادراک حسّى، معرفتهاى ناشى از استقرا را نیز معرفت ناشى از تجربه مبهم تلقّى مىنماید؛ نظیر اینکه انسان با دیدن مرگ سایر انسانها معتقد باشد که روزى خواهد مرد و یا اینکه معتقد باشد که روغن قابلیت اشتعال دارد و آبْ قابلیت خاموش کردن آتش. در همه این موارد، فرد از طریق استقرا و با شیوهاى انتزاعى نسبت به حقایق خارجى معرفت دارد؛ امّا به رغم داشتن این سطح از ادراک، مادامى که به معرفت نوع دوم و سوم دست نیافته است، فاقد قدرت تبیین علل این واقعیتهاست. ر.ک: باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، ص 24. اسپینوزا در رساله مختصر نیز بر یقینبخش نبودن استدلال استقرایى، که طى آن با مشاهده تعداد محدودى از رویدادها حکم کلّى صادر مىشود، پاى مىفشرد: Baruch Spinoza, Spinoza's Short Treaties on God, Man, and His Well-being, p. 68.
524. Confused.
535. Inconstant.
54ـ جورج پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ص 186ـ195/ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخشدوم،قضیه28.
55ـ این موارد را پارکینسن از میان آثار اسپینوزا استنباط و استخراج نموده است؛ پس احصاى این موارد ازاسپینوزا نیست. جورج پارکینسن، نظریه شناخت اسپینوزا، ص 130ـ140.
56ـ در نگاه اسپینوزا، استقرا همواره مبتنى بر تعداد محدودى از نمونههاست؛ و از اینرو، ممکن است بانمونههایى که شخص با آنها مواجهه نیافته تناقض داشته باشد. از این حیث، استقرا نمىتواند حقایق ضرورى را عرضه کند و لاجرم مفید شناخت نیست؛ بلکه در زمره اقسام تخیّل قرار مىگیرد. این مطلب را مىتوان از فحواى قضیه 29 بخش دوم کتاب اخلاق دریافت.
57ـ اسپینوزا معتقد است: این مفاهیم مستلزم مرکّب بودن طبیعت از اجزاى واقعى هستند؛ حال آنکه در حقیقت، جوهر واحد است و فقط مرکّب به نظر مىرسد. بر این اساس، زمان و مقدار به ترتیب دیمومیت و کمّیت را متعیّن مىسازند و هنگامى که ما حالات جوهر را جداى از آن تلقّى مىکنیم و این حالات را طبقهبندى مىنماییم تا بهتر بتوانیم آنها را تخیّل کنیم، آنگاه عدد پدید مىآید. بنابراین، زمان، مقدار، و عدد ـ همگى ـ حالات قوّه تخیّل هستند (جورج پارکینسن، نظریه شناخت اسپینوزا، ص 143و144).
581. Baruch Spinoza, Complete Works, Letters, Letter 10, p. 783.
592. Ibid, Letter 4, p. 766&767. البته، مثال از نگارنده است.
60ـ جورج پارکینسن، نظریه شناخت اسپینوزا، ص 147و148.
61ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 44، نتیجه 2، برهان.
62ـ جورج پارکینسن، نظریه شناخت اسپینوزا، ص 148ـ151.
631. Knowledge That.
642. Knowledge Why.
65ـ جورج پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ص 203.
66ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 40، تبصره 2.
67ـ جورج پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ص 161.
68ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 237.
69ـ همان، نتیجه قضیه 38.
70ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، ص 114، یادداشتهاى محسن جهانگیرى.
71ـ همان، قضیه 37.
72ـ جورج پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ص 162.
73ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 40، تبصره 1.
741. nominalism.
75ـ محمّدعلى فروغى، سیر حکمت در اروپا، ص 298.
76ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 4، ص 296.
77ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 41.
78ـ همان، تعریف 4.
79ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 4، ص 297.
80ـ همان.
81ـ همان.
821. Baruch Spinoza, Spinoza's Short Treaties on God, Man, and His Well-being, p. 75.
832. Ibid, p. 73.
84ـ ر.ک: باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش 5، قضیه 20.
85ـ ر.ک: جورج پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ص 172و173.
863. Baruch Spinoza, Spinoza's Short Treaties on God, Man, and His Well-being, p. 75.
874. Genevieve Lloyd, Routledge Philosophy Guidebook to Spinoza and the Ethics, p. 107.
88ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش 2، قضیه 40، تبصره 2.
89ـ همان، قضیه 41.
90ـ همان، بخش 5، قضیه 31.
91ـ همان، قضیه 36.
92ـ همان.
93ـ باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، بند 22، ص 25.
94ـ همو، اخلاق، بخش 5، قضیه 25.
95ـ همان، قضیه 25، برهان.
96ـ همان، قضیه 27.
97ـ همان، قضیه 28.
98ـ همان، قضیه 32.
99ـ همان، نتیجه. باید توجه داشت که کمال خداوند در جهانبینى اسپینوزا، چنانکه ارسطوییان معتقدند، منوط به معرفت نیست؛ بلکه این کمال ناشى از عشق خداوند است. همین عشق است که خداوند را در صورت مخلوقات متعیّن ساخته و از اینرو، میزان کمال هریک از مخلوقات و البته غایت وجودى ایشان موقوف به میزان بهرهمندى آنان از این عشق است. ر.ک: Fredrick Pollock, Spinoza: His Life and Philosophy, p. 90.
100ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 40، تبصره 2.
101ـ جورج پارکینسن، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ص 205.
102ـ باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، بند 19، ص 23.
1031. Baruch Spinoza, Spinoza's Short Treaties on God, Man, and His Well-being, p. 76.
104ـ باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، بند 95، ص 62و63.
105ـ همان، بند 96، ص 63.
106ـ همان.
107ـ همان، بند 97، ص 64.
108ـ همان، بند 98، ص 64.
109ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش پنجم، قضیه 24.
1101. Intuitive Science.
111ـ همان، ص 120، پاورقى 151، یادداشتهاى محسن جهانگیرى / فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 4، ص 299.
1122. Harry Astryn Wolfson, The Philasopy of Spinoza, v. 2, p. 148.
1133. Genevieve Lloyd, Routledge Philosophy GuideBook to Spinoza and the Ethics, p. 66.
1144. Harry Astryn Wolfson, The Philasopy of Spinoza, v. 2, p. 163.
115ـ ولفسن معتقد است: شناخت ناشى از مسموعات Hearsay و ادراک ناشى از شنیدن (Hearing) در دستگاه معرفتى اسپینوزا معادل «سنّت» (Tradition) در آموزههاى یهودى است. وى به ویژه تصریح مىکند که یکى از واژههاى معادل سنّت در زبان عبرى، به معناى استماع (Hearing) است.
Harry Astryn Wolfson, The Philasopy of Spinoza, v. 2, p. 136.
در همین تقسیمبندى، مىتوان بسترسازى اسپینوزا را براى هدف قرار دادن منتقدانه برخى آموزههاى دینى ـ به ویژه در یهودیت ـ ملاحظه نمود.
116ـ این اقسام در قضایاى 32 تا 40 بخش دوم کتاب اخلاق ذکر شدهاند. امّا باید توجه داشت که اسپینوزا هرگز اقسام تصوّرات حقیقى را به صورت نظاممند، در آنچه در این قضایا بیان شده، منحصر ندانسته است؛ بلکه او صرفا در این بخش، در باب برخى تصوّرات، حکم به درستى نموده است. از اینرو، طبقهبندى ذکرشده از وى نیست.
117ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 32.
118ـ همان، قضیه 34.
119ـ همان، قضیه 38.
120ـ همان، قضیه 40.
1211. True idea.
122ـ همان، بخش 1، اصل متعارف 6.
1232. Adequate idea.
124ـ جورج پارکینسن، نظریه شناخت اسپینوزا، ص 124.
125ـ اسپینوزا در بخشى از این رساله، بدون آنکه تفکیکى میان وضوح و تمایز قائل شود، ویژگىاى براى تصوّرات واضح و متمایز برمىشمرد که با توجه به معناى وضوح بداهت ذاتى، مىتوان به معناى اشاره شده در باب تمایز، دست یافت. اسپینوزا در اینباره مىنویسد: «تصوّراتى که روشن و متمایز است هرگز ممکن نیست خطا باشد؛ زیرا تصوّرات چیزهایى که آنها را روشن و متمایز ادراک مىکنیم یا مطلقا بسیط است یا مرکّب از تصوّرات کاملاً بسیط، یعنى مستنتج از تصوّرات کاملاً بسیط است.» (باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، بند 68، ص 48و49).
126ـ همو، اخلاق، بخش اول، اصل متعارف 6.
127ـ ر.ک: همو، رساله در اصلاح فاهمه، بند 69، ص 49.
128ـ همو، اخلاق، بخش دوم، قضیه 43.
129ـ همان.
1301. Harold H. Joachim, A Study of the Ethics of Spinoza, p. 149.
131ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 7، نتیجه.
132ـ «در خدا بالضروره تصوّرى از ذات خود و از همه اشیایى که ضرورتا از او ناشى مىشوند، موجود است» ر.ک: همان، قضیه 3؛ نیز ر.ک: Harold H. Joachim, A Study of The Ethics of Spinoza, p. 148.
133ـ همان، قضیه 28.
134ـ جورج پارکینسن، نظریه شناخت اسپینوزا، ص 112.
135ـ همان، ص 118.
136ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 43.
137ـ همان، قضیه 38.
138ـ همان، قضیه 35، ص 112.
139ـ باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، بند 69، ص 49.
140ـ همان، بند 72، ص 51.
141ـ همان، بند 73، ص 51.
142ـ باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 41.
143ـ همان، قضیه 42.
144ـ باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، بند 69، ص 49.
145ـ Gettiers counter examples؛ براى پرهیز از تطویل این نوشتار، نگارنده ناچار است اطلاعات خواننده را در باب نقد اثرگذارى که ادموند گتیه ـ فیلسوف و معرفتشناس آمریکایى ـ در سال 1963م. درباره نظریه کلاسیک معرفت تعریف سه جزئى معرفت نوشته است، مفروض بینگارد. علاقهمندان براى فهم دقیق موضوع، مىتوانند به کتابهایى درباره جریانهاى معرفتشناسى معاصر مراجعه نمایند.
146ـ Coherence Theory؛ هماهنگى به مثابه نظریهاى درباره صدق و نیز به منزله نظریهاى در باب توجیه، در نیمه دوم قرن نوزدهم و ربع اول قرن بیستم، توجه بسیارى از فیلسوفان به ویژه ایدهآلیستها و نیز پوزیتیویستهاى منطقى را به خود جلب کرد. خاستگاه این نظریه در ایدهآلیسم فلسفى قرن نوزدهم فراهم شد و فیلسوفان بنامى همچون فرانسیس برادلى، برنارد بوزانکه، و برنارد بلانشارد به حمایت و ترویج آن پرداختند؛ چنانکه نظریه هماهنگى در این دوره معمولاً با نام همین سه ایدهآلیست تداعى مىگردد ر.ک: مرتضى فتحىزاده، جستارهایى در معرفتشناسى معاصر، ص 173ـ228.
147ـ همان، ص 177، 178 و 181.
148ـ محسن جهانگیرى، «اقسام علم و مسائل مربوط به آن از نظر اسپینوزا»، در: مجموعه مقالات بیست مقاله، ص 485.
149ـ «تمام تصوّراتى که در خدا هستند، همواره مطابق با متصوّرات آنها هستند» باروخ اسپینوزا، اخلاق، بخش دوم، قضیه 32، برهان.
150ـ «تصوّرى که مقوّم وجود بالفعل نفس انسان است، بسیط نیست؛ بلکه مرکّب از تصوّرات متعدد است» همان، قضیه 15.
151ـ جورج پارکینسن، نظریه شناخت اسپینوزا، ص 124و125.
152ـ همان، ص 119.
153ـ مرتضى فتحىزاده، جستارهایى در معرفتشناسى معاصر، ص 182و183؛ نیز ر.ک:
C.f. N. Rescher, The Coherence Theory of Truth.
- ـ اسپینوزا، باروخ، اخلاق، ترجمه محسن جهانگیرى، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، 1376.
- ـ ـــــ ، رساله در اصلاح فاهمه، ترجمه اسماعیل سعادت، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، 1374.
- ـ استراترن، پل، آشنایى با اسپینوزا، ترجمه شهرام حمزهاى، تهران، مرکز، 1379.
- ـ پارکینسن، جورج هنرى ردکلیف، عقل و تجربه از نظر اسپینوزا، ترجمه محمّدعلى عبداللهى، قم، بوستانکتاب، 1381.
- ـ پارکینسن، جورج هنرى ردکلیف، نظریه شناخت اسپینوزا، ترجمه مسعود سیف، تهران، علمى و فرهنگى،1386.
- ـ جهانگیرى، محسن، «اقسام علم و مسائل مربوط به آن از نظر اسپینوزا»، در: مجموعه مقالات (بیست مقاله)،تهران، حکمت، 1383.
- - فتحىزاده، مرتضى، جستارهایى در معرفتشناسى معاصر، قم، کتاب طه، 1384.
- ـ فروغى، محمّدعلى، سیر حکمت در اروپا، تهران، هرمس، 1383.
- ـ کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ترجمه غلامرضا اعوانى، تهران، علمى و فرهنگى، 1386.
- ـ یاسپرس، کارل، اسپینوزا، فلسفه، الهیات و سیاست، ترجمه محمّدحسن لطفى، تهران، طرح نو، 1375.
- - Joachim, Harold H., A Study of the Ethics of Spinoza, Oxford, Clarendon Press, 1901.
- - Lloyd, Genevieve, Routledge Philosophy Guidebook to Spinoza and the Ethics, Londen andNewYork, Routledge, 1996.
- - Pollock, Fredrick, Spinoza: His Life and Philosophy, Londen, Duckworth, 1899.
- - Rescher, C.f. N., The Coherence Theory of Truth, Oxford, Clarendon, 1973.
- - Spinoza, Baruch, Complete Works, Translated by Samuel Shirley, Edited by Michael L. Morgan,Hackett Publishing Compony, 2002.
- - ----- , Spinoza's Short Treaties on God, Man, and His Well-being, Tr. and ed. withan Introdutionby A. Wolf, Cambridge University Press, 1905.
- - Wolfson, Harry Astryn, The Philosopy of Spinoza, Harvard University Press, 1954.