روش شناسى نفى روش در هرمنوتيك فلسفى گادامر

ضمیمهاندازه
7_OP.PDF336.9 کیلو بایت

 سال يازدهم، شماره دوم، زمستان 1392، 107ـ128

محمدحسين مختارى*
مهدى سرلك**

چكيده

هرمنوتيك فلسفى يكى از مهم ترين رويكردهاى هرمنوتيكى است كه مارتين هايدگر آن را پايه ريزى و تبيين كرد و هانس جورج گادامر آن را تدوين كرد و توسعه بخشيد. گادامر كه شاگرد خصوصى هايدگر بود، در معروف ترين اثرش در هرمنوتيك به نام حقيقت و روش به تحليل و نقدى گسترده و پرمحتوا از انديشه هرمنوتيك روشى پرداخت. هرمنوتيك روشى، بر ارائه اصول و قواعد و روش شناسى تفسير صحيح متون همت مى گمارد؛ اما گادامر بنيان هرمنوتيكى خود را بر نفى روش و پديدارشناسى فهم وجودى استوار مى سازد و با اتكا بر اصول هرمنوتيكى خود، الگوى مفاهمه ديالكتيكى را ارائه مى دهد.
     اين نوشتار، كيفيت ابتناى فلسفه هرمنوتيكى گادامر بر نفى روش را توصيف و تحليل مى كند تا از اين رهگذر بتواند علاوه بر تبيين «مفاهمه ديالكتيكى مبتنى بر پرسش و پاسخ» به منزله روش بديل گادامر در نفى روش، فرصتى براى بررسى اين روش در اختيار قرار دهد و روشن خواهد شد كه الگوى وى، داراى مشكلات پرشمارى از قبيل ابهام، دور و تسلسل است.

كليدواژه‌ها: هرمنوتيك، هرمنوتيك فلسفى، گادامر، روش، روش شناسى.
 


*   استاديار مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى قدس‏‌سره.                                                  mokhtarimh14@yahoo.co.uk
**   سطح سه حوزه علميه قم.                                                                                                      Sarlack12@yahoo.com
دريافت: 23/7/91               پذيرش: 16/5/92


مقدّمه

از يك منظر هرمنوتيك را مى توان به كلاسيك، رمانتيك و فلسفى تقسيم كرد. هرمنوتيك فلسفى با دو قسم ديگر تفاوتى بنيادين دارد. رويكرد كلاسيك و رمانتيك به ويژه در قرائت شلايرماخر، روشى است و هرمنوتيك روشى به دنبال كشف قواعد و اصول تفسير و فهم متون است؛ اما هرمنوتيك فلسفى پديده فهم را به گونه اى فلسفى بررسى مى كند و بدين ترتيب هرمنوتيك از حوزه روش شناسى وارد قلمرو فلسفه مى شود. هرمنوتيك فلسفى با كار فلسفى مارتين هايدگر (1976ـ1899) در اوايل قرن بيستم پديدار شد. مهم ترين كار هايدگر نگاه هستى شناختى به فهم است كه از سويى به كار فلسفى هايدگر صبغه هرمنوتيكى بخشيد و از سويى ديگر هرمنوتيك را از سبقه روش شناختى به هستى شناسى فهم ارتقا داد و آن را در متن مباحث فلسفى وارد كرد. هانس جورج گادامر، شاگرد هايدگر، كار فلسفى ـ هرمنوتيكى وى را دنبال كرد و به توسعه و تدوين هرمنوتيك فلسفى همت گمارد و مهم ترين اثر خود در هرمنوتيك را با نام حقيقت و روش (Truth and Method) در سال 1960 منتشر كرد. گادامر در اين كتاب به تحليل و نقد گسترده و عميق هرمنوتيك روشى پرداخت (Gadamer,1985, p. 256&257) و بنيان هرمنوتيكى خود را بر نفى روش و پديدارشناسى فهم وجودى استوار كرد؛ به گونه اى كه مهم ترين ويژگى هرمنوتيك وى ضديت با روش معرفى مى شود (Gadamer,1994, p. 512). اكنون پرسش هاى اصلى از اين قرارند: سازوكار ضديت با روش در هرمنوتيك گادامر چگونه ارزيابى مى شود؟ و به تبع آن، چگونه نفى روش پايه و اساس بناى انديشه هاى فلسفى هرمنوتيكى وى قرار مى گيرد؟ آيا خود اين مكانيسم تبيين، گونه اى به كارگيرى روش نيست؟

درباره اصل انديشه هاى گادامر تحقيقات بسيار صوررت گرفته است؛ ولى روش شناسى هرمنوتيك وى، به ويژه با توجه به شهرت ضدروشى آن، در جايى ديده نشده است. روش شناسى نفى روش هرمنوتيكى گادامر اهميتى دوسويه دارد: از سويى سخن از شناخت انواع روش تبيينى، توصيفى، تحليلى، انتقادى، عقلى، نقلى، شهودى براى اصطياد علم و معرفت، و مباحث مبسوط فلسفه علم و روش شناسى، از گفتار در روش (ر.ك: دكارت، 1342). دكارت تا آنارشيسم علمى فايرابند و اثر وى به نام عليه روش (ر.ك: فايرابند، 1375). نمايى از پيشينه، گستره و اهميت متدولوژى علوم و در ضمن متدولوژى دانش هرمنوتيك گادامر ارائه مى دهد؛ از سويى ديگر روش شناسى فلسفه ـ هرمنوتيكِ فيلسوفى كه معروف به ضديت با روش است و بناى هرمنوتيك خود را بر نفى روش استوار كرده است، حكايت از سست بودن بنيان هرمنوتيكى مبتنى بر نفى روش مى كند و فرصتى براى ارزيابى مكانيسم نظريه پردازى هرمنوتيكى گادامر در نفى روش در اختيار قرار مى دهد؛ به ويژه آنكه هرمنوتيك وى كانون توجه فلسفه قرن بيستم غرب است و توجه ويژه فلاسفه معاصر به ويژه فيلسوفان دين و پديدارشناسان را به خود جلب كرده است.

ازاين رو اين تحقيق، كيفيت ابتناى اصول هرمنوتيكى گادامر بر نفى روش و ارزيابى الگوى موردنظر وى را با استفاده از روش توصيفى ـ تحليلى هدف قرار مى دهد. براى اين منظور ابتدا واژگان كليدى را مفهوم شناسى كرده و پس از آن مسئله حقيقت و روش نزد گادامر را مورد توجه قرار داده ايم. سپس وارد بحث مفاهمه ديالكتيكى و واقعه مندى فهم جهت تبيين سازوكار فهم از ديدگاه وى شده و در پايان پس از ارزيابى نظريه گادامر به نتيجه گيرى و جمع بندى پرداخته ايم.

 

1. مفاهيم كليدى

1ـ1. روش و روش شناسى

روش و روش شناسى در آثار پرشمار تحقيقى، دائره المعارف ها و فرهنگ ها داراى معانى گوناگون و در عين حال همگن است؛ بدين معنا كه اختلاف لفظى فراوانى در اين تعاريف مشاهده مى شود، ولى همگى داراى تقاربى معنايى و تواترى معنوى اند. فرهنگ فلسفه آكسفورد روش شناسى را به مطالعه كلى روش در رشته هاى تحقيقى خاص: علم، تاريخ، رياضى، روان شناسى و فلسفه اخلاق (Blackburn, 1994, p. 242) تعريف مى كند و راهنماى فلسفه آكسفورد آن را به مطالعه فلسفى روش علمى (Honderich, 1995, p. 565) معنا مى كند. در تعريف روش نيز چنين آمده است: طريقى كه براى حل يك مسئله به منظور رسيدن به يك نتيجه ارزنده در پيش گرفته مى شود (نورى كوتنايى، 1375، ص 74) و يا مجموعه قواعدى كه براى ادراك، ايجاد و ارزيابى شناخت هاى علمى مؤثر است (نوالى، 1388، ص 61). از اين تعاريف به دست مى آيد كه موضوع روش شناسى، روش است و روش، تقدم رتبى بر روش شناسى دارد. براى نمونه مطالعه درباره صحت و سقم روش هاى به كاررفته در علوم انسانى و ارزش داورى درباره آنها و بررسى راه هاى نيل به علوم انسانى و چگونگى ترسيم مسير تحقق دانش انسانى، روش شناسى علوم انسانى ناميده مى شود. بنابراين روش يعنى طريق، اسلوب، راه، قالب، رويه يا مسيرى كه براى رسيدن به امرى طى مى شود. در يك تعبير ساده عرفى اگر شما براى رسيدن به مقصدى راهى در نظر نداشته باشيد، يا شيوه اى براى نيل به هدف خود ندانيد و مسيرى براى حركت به نقطه مطلوب نشناسيد، حيران، سرگردان، بى نظم و آشفته خواهيد بود، و به بيانى فلسفى مى توان گفت هر حركتى غايتى دارد و نقطه نيل به هر غايتى، فعليت حركت استكمالى آن است. ازاين رو با هر غايتى، حركتى هست و همين حركت و پيمايش مسير، خود قالب و روشِ آن حركت است. بنابراين هر حركت علمى نيز ازآن روكه يك حركت است، داراى روشى براى نيل به غايات مطلوب است و شناخت روش هاى وصول آن غايات، امرى لازم و ضرورى است.

 

2ـ1. هرمنوتيك و هرمنوتيك فلسفى

واژه شناسى كلمه Hermeneuticsدر دو سطح ريشه شناسى لغوى و مفهوم شناسى اصطلاحى انجام مى شود. ريشه لغوى اين واژه در فرهنگ لغت دين و فلسفه واژه يونانى hermeneia به معناى تفسير يا تبيين است و صورت وصفى آن hermeneutikosدانسته شده است (Reese, 1996, p. 297) و در كتاب هرمنوتيك پالمر ريشه آن Hermeneueinو صورت اسمى آن hermeneiaبه معناى تفسير كردن آمده است (Palmer, 1969, p. 12). ارسطو نام بخشى از كتاب ارغنون خود را پارى ارميناس، يعنى در باب تفسير نهاده است. اين كلمه چندين بار در آثار افلاطون و نيز در آثار بيشتر نويسندگان ازجمله گزنفون، اوريپيدس، پلوتارك آمده است. اين خود شاهد بر آن است كه استعمال اين واژه در آن روزگار متداول و رايج بوده است (Ibid, p. 12&13). لغت هرمنوتيك را هم ريشه با نام هرمس مى دانند. هرمس يكى از خدايان پيام آور يونان باستان، و وظيفه اش اين بوده كه پيام خدايان را كه فوق فهم بشر است به گونه اى قابل فهم و درك براى انسان بيان كند. ازاين رو صورت هاى گوناگون اين كلمه، در معناى به فهم درآوردن چيزهاى نامفهوم به كار مى رود (Ibid). در زبان فارسى تلفظ هرمنوتيك براى واژه Hermeneutics شهرت يافته است و در اين تحقيق نيز از همين لفظ استفاده مى شود.

مفهوم شناسى اصطلاحى واژه هرمنوتيك كاملاً مرتبط به اين كنكاش هاى تاريخى است: دانش يا فن هرمنوتيك و يا مجموعه گزاره هايى با نام هرمنوتيك از چه زمانى آغاز شد؟ در آن دوره، به چه نوع دانش و با چه ويژگى هايى هرمنوتيك اطلاق مى شد؟ آيا بين معناى لغوى و اصطلاحى آن ارتباطى وجود دارد؟ آيا در اين سير تاريخى، تبدل، توسع و يا تضيق معنايى اى در اين واژه صورت گرفته است؟

با توجه به شاخه هاى گوناگون هرمنوتيك، اگر اين واژه توسع و يا تضيق معنايى يافته و معناى كلى آن در همه شاخه ها محفوظ بوده است، اين واژه مشترك معنوى بين همه شاخه هاست و اگر تبدل معنايى پيدا كرده، مشترك لفظى مى شود. البته اين گستره مفهوم شناسى خارج از حوصله اين نوشتار است. ازاين رو به تعريفى كلى و البته گويا از شلايرماخر بسنده مى كنيم: هرمنوتيك هنر فهم است (Reese, 1996, p. 297). بنابراين نقطه محورى در هرمنوتيك مسئله فهم است و در فلسفه، هستى شناسى و بود و نبود و نمود واقعيت خارجى و خارجيت وقايع و حوادث است. وقتى گفته مى شود هرمنوتيك فلسفى، يعنى همان مسئله محورى هرمنوتيك، كه فهم است، مورد كنكاش هستى شناختى و نمودشناختى قرار مى گيرد. ازاين رو هرمنوتيك فلسفى، به پديدارشناسى دازاين و پديدارشناسى فهم وجودى تعريف مى شود؛ بدين معنا كه علم هرمنوتيك هايدگر و گادامر نه روش شناسى فهم علوم انسانى است و نه علم به قواعد و اصول تفسير متن؛ بلكه تبيينى پديدارشناختى از وجود داشتنِ خودِ انسان است. طبق اين تبيين، فهم و تفسير، ابعاد بنيادى هستى انسان اند (Palmer, 1969, p. 41-42)؛ يعنى گادامر به منزله يك فيلسوف از فلسفه آغاز مى كند و از گذرگاه پديدارشناسى دازاين وارد بحث هرمنوتيك مى شود.

2. حقيقت و روش

عنوان كتاب گادامر حقيقت و روش است؛ ولى به نظر وى روش، راه رسيدن به حقيقت نيست، بلكه به عكس، حقيقت از چنگ انسان روش طلب به در مى رود (پالمر، 1387، ص 180). اين نكته به گونه هاى متفاوت در اين كتاب بازتاب يافته و از زواياى پرشمار به آن نگاه شده است (Gadamer,1994, p. 510&513). اين بخش از نوشتار به دنبال تبيين همين نكته است كه چرا روشى براى رسيدن به حقيقت وجود ندارد؟ تفسير گادامر از حقيقت چيست و درواقع چند نوع روش معتبر نزد وى براى دريافت حقيقت وجود دارد؟ در مرحله بعد بايد ديد آيا حقيقت به نظر او دست يافتنى نيست يا اين كه حقيقت از راه روش و روش شناسى قابل وصول نيست؟ به تعبيرى ديگر حقيقتى موجود نيست يا اينكه روشى براى نيل به آن وجود ندارد؟

معادل واژه حقيقت در زبان انگليسى truthاست. واژه همسان ديگرى در اين زبان هست كه از آن به realityبه معناى واقعيت تعبير مى شود. مراد از اين حقيقت چيست؟ آيا حقيقت همان واقعيت است؟ آيا مطلق حقيقت منظور است يا حقيقت معنا؟ و با توجه به اينكه بحث داراى رويكرد هستى شناختى است، منظور از معانى آيا مطلق معانى وجودى يعنى موجودات است يا معانى متون مدنظر است؟ اصولاً چه تفاوتى ميان تبيين گادامر از حقيقت و تلقى ديگر انديشمندان وجود دارد؟

كليد حل معماى فلسفه هرمنوتيكى فهم محورِ هستى شناختِ بى روش را بايد در تحليل دقيق حقيقت، فهم و هستى شناسى گادامر يافت. به عبارتى ديگر، آسان سازى فهم معماى فلسفه هرمنوتيكى گادامر، كه وى آن را از سويى به فهم محورى، توصيف مى كند و از سويى ديگر تحليلى هستى شناختى از آن ارائه مى دهد و از سوى سوم آن را بر مبناى ضديت با روش طراحى مى كند، با اصطلاح شناسى و تبيين اين سه واژه كليدى ميسر مى گردد؛ چراكه اين سه عنصر در معنايى جديد و متفاوت از معناى متعارف و سنتى خود، در فلسفه وى به كار رفته اند و به علاوه اساس تفكر وى را پايه ريزى مى كنند.

حقيقت در تلقى سنتى وصف گزاره و قضيه قرار مى گيرد و براى توصيف صدق قضايا از اين واژه استفاده مى شود (ر.ك: مصباح، 1373، ج 1؛ جان لاك، 1380، ص 367). در معرفت شناسى، منطق و فلسفه منطق، اگر قضيه اى صادق باشد، حقيقى خوانده مى شود و اگر صادق نباشد باطل و خطا ناميده مى شود؛ اما حقيقت نزد گادامر در همان معناى هايدگرى به كار مى رود. هايدگر مى گويد نزد يونانيان، حقيقت به معناى آشكارشدگى و ناپنهانى بوده است، و آنچه آشكار مى شود و از پنهانى بيرون مى آيد خود اشيا و موضوعات اند. ازاين رو حقيقت، نه وصف انديشه ها و قضايا، بلكه وصف خود اشياست زمانى كه آشكار مى شوند (Heidegger, 1988, p. 253)؛ وقتى آشكار شوند، حقيقت يافته اند.

اين حقيقت، خود را با افكندن به پيش مى برد، و در واقعه به آشكارشدگى مى رسد؛ زيرا در واقعه فهم اتفاق ميافتد و هر فهمى موجب آشكارشدگى مى گردد، و ايقان و اطمينان به اينكه حقيقت را دانسته ام انكار حقيقت است. حقيقت همواره در گردش و در دنياى مكالمه يافتنى است (احمدى، 1372، ج 2، ص 571) و از طريق مفاهمه ديالكتيكى و ديالوگ ميان پيش داورى هاى مفسر و متن تاريخمند نمايان مى شود.

گادامر روش شناسى علوم انسانى را رد مى كند، ولى نه به اين معنا كه طريق نيل به حقيقت را مسدود بداند. نفى روش شناسى علوم انسانى از شاخص هاى اصلى و از زيرساخت هاى بنيادين انديشه اوست كه با نقد ديلتاى به تئوريزه كردن آن مى پردازد:

او در آنجا مى خواهد نشان دهد كه در تفسير آثار هنرى و متون تاريخى نمى توان براساس روش علوم طبيعى پيش رفت، و حقايقى كه در اين آثار و متون هست به سنخى متفاوت از حقايق كشف شده در علم تعلق دارد (گادامر، 1382، ص 14).

روشن است كه هرمنوتيك به منزله روش فهم متولد شد و از همان آغاز در راه روش شناسى گام نهاد و با دغدغه روش شناختى، دوران كلاسيك و حتى رمانتيك را سپرى كرد؛ ولى با ظهور دوران هرمنوتيك فلسفى، هويتِ روش شناسانه آن ذبح شد. اكنون پرسش اصلى به زبان ساده اين است كه چرا هرمنوتيكى كه از چگونگى تفسير متون و از بايسته هاى كشف معنا سخن مى گفت، خودِ مكانيزم فهم را مورد توجه قرار داد و به بررسى نحوه وجود آن موجودى كه هستى او فقط در فهم است پرداخت؟ (Recoer, 1981, p. 53-54).

باورها و گزاره هاى معرفتى انسان يا با علم حضورى درك مى شوند يا با علم حصولى (ر.ك: مصباح، 1373، ج 1). هرگاه با علم حضورى حقيقتى را مى يابيم، چون موضوع مورد شناسايى را در درون خود يافته ايم و هيچ واسطه اى از آنچه ما وجدان كرده ايم پرده بردارى نكرده تا در صدق كشف و انكشاف آن سخن بگوييم، مى توانيم از داشتن يك معرفت خبر دهيم و آنچه را يافته ايم يك اندوخته علمى تلقى كنيم؛ اما در علوم حصولى اين يگانگى و اتحاد وجود ندارد و از واسطه و حكايت و دوگانگى ذهن و عين، فاعل شناسا و موضوع مورد شناسايى، ابژه و سوبژه و سرانجام من و شى ء سخن گفته مى شود و احتمال خطاى حكايتگرى و عدم تطابق حاكى و محكى هست. همين امر انديشمندان را به معيارشناسى گزاره هاى صادق و بررسى راه هاى حصول دانش و شيوه هاى وصول به معرفت يعنى همان روش شناسى علوم واداشت. در مغرب زمين نيز بعد از ظهور منطق رياضى، هندسه نااقليدسى، فيزيك و مكانيك نسبيتى و گسترش افق مشاهده بشر به جهان هاى زيراتمى و فوق كيهانى با اختراع ميكروسكوپ ها و تلسكوپ ها و به چالش كشيده شدن هيمنه سيانتيسم قرن 17 و 18 و مسحوريت علمى انسان غربى، سخن از فلسفه علم و روش شناسى امرى ضرورى قلمداد شد (نبوى، 1384، ص 191تا195).

بنابراين روش شناسى راه رسيدن به واقعيت اشيا و در پى اطمينان بخشى كامل از حكايت تمام عيار از موضوع مورد شناسايى است. روش شناسى شرايط حصول دانش را منكشف مى كند و به ما ياد مى دهد چگونه به يك گزاره نگاه علمى كنيم و آن را يك دانش بينگاريم؛ اما گادامر به جاى سخن گفتن در باب روش شناسى و چگونگى رسيدن به دانش و شرايط نيل به معرفت، پرسيد چگونه فهم ممكن مى شود؟ (Gadamer,1994, p. 460-465). به عبارتى ديگر گادامر به جاى پرداختن به اين پرسش كه چگونه علم ممكن مى شود؟ (پرسشى كه اساس روش شناسى را پايه ريزى مى كند)، اين پرسش را مطرح كرد: چگونه فهم ممكن مى شود؟. بدين ترتيب وى بناى نفى روش را بر مبناى فهمِ وجودى اشيا پديدارى استوار ساخت (جمادى، 1385، ص 89).

در فلسفه اسلامى در ارزيابى داده هاى علم حضورى نيازى به روش شناسى و معرفت شناسى نيست؛ زيرا خود معلوم نزد عالم و فاعل شناسا حاضر است؛ ولى در معلومات علم حصولى روش شناسى مطرح مى شود و فعل شناسايى منتسب به سوبژه و فاعل شناساست؛ اما در فلسفه مدرن مغرب زمين كه با كوجيتوى (مى انديشم پس هستم) دكارت آغاز شد، گرچه سخن از علم حضورى و حصولى نيست، روش شناسى مطرح مى شود و سرّ آن، همان بيگانگى و دوگانگى فاعل شناسا و موضوع مورد شناسايى است. اوج اين جداانگارى در پديدارشناسى كانت نمايان شد، وى با تبيين نومن و فنومن فاعليت تمام عيار فاعل شناسا را در عمل شناسايى تثبيت كرد و با انفجار بمب سوبژكتيويسم فلسفى ـ به معناى اصالت بخشيدن كامل به فاعل شناسا ـ با هسته مقولات فاهمه، انقلاب كوپرنيكى را در فلسفه به راه انداخت.

با اين همه در فلسفه هرمنوتيكى و پديدارشناسى هايدگرى، فاعل شناسا نيست كه در شناخت اشياى مورد شناسايى فعاليت مى كند؛ بلكه خود اشيا هستند كه خود را نمايان مى كنند، و خودِ معناست كه در روند ديالكتيك خود را نمايش مى دهد و دازاين فقط اجازه ظهور به اشيا مى دهد (Gadamer, 1994, p. 464). بنابراين خود اشيا و متون اند كه فاعل اند و ذهن من به منزله فاعل شناسا يا ساكت است و يا منفعل. وقتى شى ء فعاليت كند، ذهن من نيز فعاليت مى كند. پس هم شى ء فعاليت مى كند و هم ذهن من؛ يعنى نوعى مفاعله صورت مى گيرد و اين مفاعله همان مكالمه ديالكتيكى و همان ديالوگ طرفينى است. در اين ديالوگ معنا آشكار و حقيقت هويدا مى شود. در اينجا ديگر فاعل شناسا نقشى ندارد و اين فاعل، وجهه فعلى خود را از دست مى دهد و سيماى انفعالى به خود مى گيرد. گويى اين تفريط هايدگرى در تنزيل ايفاى نقش فاعل شناسا، نتيجه افراط كانت در اصالت بخشيدن تمام عيار به فاعل شناسا باشد.

وقتى گفته مى شود شناخت كار فاعل شناسا نيست، بلكه نتيجه فعاليت خود اشياست، باز آن دوگانگى بين ذهن و عين و سوبژه و ابژه از بين مى رود؛ زيرا فاعل شناسا در اينجا نه فاعل بلكه منفعل است. ازاين رو با از بين رفتن اين دوگانگى، ديگر نيازى به روش براى نيل به حقيقت نيست؛ چراكه اساسا روش شناسى درصدد تبيين نحوه فاعليت فاعل شناسا براى درك علمى موضوع مورد شناسايى است كه در اينجا موضوعا منتفى است. به خاطر همين ويژگى خودآشكارگى اشياست كه حقيقت در هرمنوتيك گادامر به تبع فلسفه هايدگر و فيلسوفان يونان، به معناى آشكارشدگى است (Brice, 1994, p. 41&44) و با توجه به همين نكته است كه روش نفى مى شود.

 

3. واقعه مندى فهم

نفى روش براساس استناد عمل فهميدن به خود اشيا و نه به فاعل شناسا ارتباط تنگاتنگى با واقعه (event) دانستن فهم دارد. به نظر گادامر، فهم واقعه اى است كه روى مى دهد و اين اتفاق نتيجه فعاليت خود اشياست كه با ما به گفت وگو مى نشينند، نه آنكه نتيجه اعمال روشى باشد كه فاعل شناسايى به كار مى بندد (Gadamer, 1994, p. 465).

اين مفهوم يكى از مفاهيم مهم فلسفه هايدگر است كه براساس آن شيوه هاى گوناگون فهم آدمى يا دازاين از خود و جهان، كاملاً وابسته و محدود به وضعيت تاريخى واقعى و ميراث سنتى اوست. دازاين به درون اين وضعيت پرتاب شده است و آن را به منزله بنيان وجودى يا پيش فرض بودن در جهان تجربه مى كند (كوزنزهوى، 1371، ص 156).

واقعه مندى فهم به اين معناست كه فهم يك رويداد يا حادثه است؛ بدين معنا كه فهم مهارشدنى و پيش بينى پذير نيست. فاعل شناسا به فهم تسلط ندارد تا آن را هدايت كند و فراچنگ آورد. اكنون پرسش اين است كه چرا فهم يك واقعه است؟ و به لحاظ تاريخى اين واقعه مندى فهم را كجا بايد جست وجو كرد؟

پاسخ اين پرسش را بايد در استناد عمل فهميدن به خود اشيا پيدا كرد و عقبه تاريخى آن را نيز بايد در همين موضوع يافت. به اعتقاد گادامر واقعه مندى فهم، متناسب با ديالكتيك يونان است. يونان باستان فهم را عملى روشمند كه از فاعل شناسا سر مى زند نمى پنداشتند؛ بلكه آن را مربوط به خود اشيا مى دانستند (Gadamer, 1994, p. 474). اين تلقى از فهم، بامعناترين توجيه فلسفى خود را در انديشه هگل يافته (Ibid, p. 463&464) و پس از هگل نيز در انديشه هايدگر و گادامر متجلى شده است.

وقتى عمل فهميدن به خود اشيا استناد داده مى شود و نه به فاعل شناسا، روش شناسى نفى و مفاهمه ديالكتيكى عهده دار ايصال معنا مى شود. در فرايند مفاهمه ديالكتيكى معنا پيش بينى پذير نيست و اساسا ويژگى ديالكتيك، واقعه مندى معناست؛ زيرا فرض اين است كه فاعل شناسا فاعل نيست و هيچ گونه معرفت و شناختى ندارد و به زبان درآوردن شى ء كار فاعل شناسا نيست. شى ء تا زبان نگشايد مجهول است. وقتى شى ء خود را نمايان كند، تازه بايد منتظر بازخورد اين ارائه معنا از ناحيه فاعل ـ منفعل شناسا باشد، تا با امتزاج افق معنايى سوبژه و ابژه، فاعل و لافظ، و يا ماتن و مفسر، معنا تثبيت شود و به فهم برسد. بنابراين اشيا پيش از ديالكتيك مفاهمه به نامه اى دربسته مى مانند كه كسى را از محتوايش خبرى نيست، و معلوم نيست با گشودن آن چه خبرى فاش مى شود و چه اتفاقى خواهد افتاد. ازاين رو گفته مى شود: در روند ديالكتيك فهم اتفاق مى افتد و اين اتفاق وراى خواست و فعل ماست و ما فقط تحقق آن را انتظار مى كشيم (Joel, 1985, p. 8-11).

بنابراين واقعه مندى فهم يعنى اتفاق افتادن فهم، و توليد شدن معنا در فرايند ديالكتيك؛ بدين معنا كه فهم، دقيقا مانند اتفاقى همچون تصادف يك خودرو، پيش بينى ناپذير است. فاعل شناسا نمى داند چه چيزى در انتظار اوست و به چه فهمى دست خواهد يافت. البته منظور گادامر اين نيست كه اشيا و متون پشت يك كوه پرحادثه اند و نمى توان به آنها رسيد و رسيدن به آنها حادثه ساز است؛ بلكه او اصل امكان فهم را مى پذيرد اما معتقد است شما براى فهميدن همان متنى كه جلوى چشمتان است بايد از مسير پرپيچ وتاب ديالكتيك بگذريد. در اين مسير، پيش داورى ها و سنت تاريخى، همراهان و ملازمان شما هستند و تا پايان راه از شما جدا نخواهند شد و پايان راه، همان جايى است كه حادثه فهم روى مى دهد.

اكنون پرسش اين است كه چرا فهم يك واقعه است و به تعبيرى چرا فهم، حادثه وار روى مى دهد؟ براى يافتن پاسخ اين پرسش، گادامر مكانيسم فهم را در قالب ديالكتيك تبيين مى كند.

 

4. ديالكتيك مفاهمه

ديالكتيك (dialectic) در لغت، چند معناى گوناگون دارد كه يكى از آنها گفت وگو و گويش است (حق شناس و ديگران، 1381، ص 399)، و همين معناى لغوى در اصطلاح علمى اين واژه به كار گرفته شده است. در اصطلاح گادامر ديالكتيك عبارت است از طريق پاسخ گويى پرسشگرانه به موضوع مورد مواجهه (پالمر، 1387، ص 182)؛ بدين معنا كه متن يا شى ء مورد مواجهه پرسشى را طرح مى كند و شما به آن پاسخ مى دهيد و اين گفت وگوى پرسش و پاسخ گونه، حقيقت را نمايان مى كند.

از اين تعريف سه نكته به صورت ضمنى استفاده مى شود:

1. اين گفت وگو تنها از راه پرسش و پاسخ صورت مى گيرد؛

2. متن يا موضوع مورد مواجهه داراى حيات است (همان، ص 183) و به منزله يك موجود زنده فعال در گفت وگو شركت مى كند؛

3. وقتى حقيقت تنها از طريق گفت وگو فراچنگ مى آيد، اين بدين معناست كه بخشى از حقيقت در طرف مقابل (موضوع مورد شناسايى) و بخش ديگر آن نزد فاعل شناسا (منفعل شناسا) است (احمدى، 1372، ج 2، ص 571). كار انكشاف حقيقت ابتدا توسط موضوع مورد مواجهه (ابژه) آغاز مى شود و با پاسخ گويى طرف شناسايى ادامه پيدا مى كند.

بنابراين موضوع مورد شناسايى به منزله موجودى فعال، فاعل بودن خود را با پرسش آغاز مى كند و طرف ديگر شناسايى ـ كه از آن به منفعل شناسا تعبير شد ـ از اين حالت انفعالى به درمى آيد و نقش منفعلى ـ فاعلى خود را با پاسخ گويى و طرح پرسش متقابل آغاز مى كند؛ چراكه در اينجا فاعل شناسايى به موضوع شناسايى بدل مى شود (پالمر، 1387، ص 183). اگر اين طرف، منفعل صرف باشد مفاعله و مكالمه اى صورت نمى گيرد و اساس گفت وگو كه امرى طرفينى است برچيده مى شود. اگر بخواهيم از پيشينه ديالكتيك سخن بگوييم به ناچار بايد سراغ مكالمه هاى افلاطون برويم. گادامر همواره از تأثير افلاطون بر فلسفه خود ياد كرده است: هرچند همراهان هميشگى من ايدئاليست هاى آلمانى هستند، اما بيشتر تحت تأثير مكالمه هاى افلاطون هستم (Gadamer, 1986, p. 19). نخستين نوشته هاى منتشرشده گادامر چند مقاله در سال 1928 و رساله اخلاق ديالكتيكى افلاطون (1933) نماياننده رويكردى تازه به انديشه ها و روش كار سقراط و افلاطون بودند (احمدى، 1387، ج 2، ص 575). هگل نيز در درس هايى در تاريخ فلسفه به كاستى بيان فلسفى افلاطون اشاره مى كند (همان). بنابراين انديشه ديالكتيكى گادامر تحت تأثير ديالكتيك يونان و نماينده امروز آن يعنى هگل به بار مى نشيند ولى تفاوت هايى با هر دو انديشه ديالكتيكى دارد كه اين نوشته را مجال بررسى آنها نيست.

ديالكتيك راهى است كه گادامر براى رسيدن به حقيقت و يافتن معناى متن ارائه مى دهد و اساسا بحث ديالكتيك كاملاً مبتنى بر اين است كه در روند شناسايى اشيا و يا معناى متن داراى چه مبنايى هستيم. از يك ديدگاه مى توان گفت در فرايند شناسايى اشيا، دو مبنا وجود دارد:

1. بين سوبژه و ابژه يا من و شى ء، دوگانگى و غرابت برقرار است و تنها راه رسيدن به شى ء اين است كه روشى مطمئن در پيش بگيريم. بايد راهى روشن و متناسب با موضوع انتخاب كنيم، تا ما را به سرمنزل مقصود برساند. بايد براى رسيدن به معرفت، معيار صدق قضايا را تبيين كرد؛ يعنى بايد به مباحث معرفت شناسى و روش شناسى پرداخت. در اين ميدان، انديشمندان معيارهاى پرشمار و راه هايى گوناگون مطرح كرده اند؛

2. در نگاه اول، سوبژه و ابژه اى وجود ندارد؛ من و شيئى در كار نيست، و اصلاً صحبت از فاعل شناسا و شى ء مورد شناسايى نيست، بلكه بايد به شى ء مورد مواجهه رخصت داد تا خودش را آشكار كند (پالمر، 1387، ص 183). در اينجا اشيا خودشان، خودشان را نمايان مى كنند، و اين همان اساس فنومنولوژى هرمنوتيكى و پديدارشناسى هايدگرى و گادامرى است كه بناى ديالكتيك معرفتى و عقلانيت ديالكتيكى را بنيان مى نهد و روش شناسى نيل به حقيقت گادامرى را بر پايه طرح غريب حقيقت آرى، اما روش نه تبيين مى كند؛ و چرايى نفى روش نزد گادامر را از كتم لفاف و لغز هويدا مى سازد و روشن مى كند كه چگونه شناسايى صرفا جريان سيال ادراكات نيست، بلكه رويداد، واقعه و مواجهه است (همان، ص 215).

همان گونه كه مشاهده مى شود اين دو مبنا مقابل هم اند. يكى از معرفت شناسى و روش شناسى سخن مى گويد و ديگرى كه نمايانگر رويكرد گادامر است روش شناسى را نفى مى كند و يك رويكرد ضدمعرفت شناسى به خود مى گيرد مسئله محورى در معرفت شناسى رسيدن به حقيقت است. هنگامى كه اين حقيقت مساوى با آشكارشدگى شد و هر شى ء و يا هر شخصى صرفا با آشكار شدن به آن دست يافت، وجهه حقيقت تكثرگرايانه مى شود. در چنين بسترى ارزش گذارى و ارزش داورى معرفت و معرفت شناسى رخت برمى بندد و نسبى گرايى و كثرت گرايى معرفتى رخ مى نماياند.

اكنون بهتر مى توان پيوند پديدارشناسى هايدگر ـ گادامرى را با هرمنوتيك فلسفى مشاهده كرد، و نظاره گر پديدارشناسى هرمنوتيكى بود. اشيا با نمايان كردن خود، زمينه ديالكتيك و مكالمه طرفينى را فراهم مى كنند و از طريق همين ديالكتيك، حقيقت اشيا و حقيقت معانى آشكار مى شود، و موضوعِ محورى هرمنوتيك يعنى فهم اتفاق مى افتد. بنابراين در فرايند ديالكتيك، موضوع مورد شناسايى و فاعل شناسا به گفت وگو مى نشينند و اين گفت وگو چيزى جز پاسخ گويى پرسش گرانه به موضوع مورد مواجهه نيست، تا از اين رهگذر، اشيا با ارائه كردن خود به آشكارشدگى برسند.

 

1ـ4. منطق پرسش و پاسخ

گفت وگوى متن و مفسر يا ابژه و سوبژه نزد گادامر از طريق پرسش و پاسخ انجام مى شود، ولى اين به تنهايى ماهيت اين گفت وگو را نمى نماياند. گادامر بايد به اين پرسش پاسخ گويد كه منشأ طرح پرسش چيست؟ پرسشگر كدام يك از آنهاست؟ و چگونه پرسش و پاسخ به انكشاف معنا و حقيقت مى انجامد؟

به نظر گادامر براى اينكه بدانيم چه سخنى گفته شده، بايسته است تشخيص دهيم كه اين سخن در پاسخ به چه چيزى بر زبان آمده است و در بيشتر موارد، اين قسمت را متونِ مكتوب آشكارا بيان نمى كنند. ازاين روى كسى كه مى خواهد اين متون را بفهمد بايستى آنها را به بسترشان بازگرداند. به ديگر سخن بايد اولويت را به پرسشى دهد كه پاسخ به آن در ضمن متن آمده است. دقيقا آنچه بر زبان نمى آيد و پيش فرض ضمنى متن است بايستى بر صحنه آورده شود. بدين گونه است كه گادامر به جاى اينكه گزاره ها را از طريق منطق قضيه اى بيازمايد از منطق پرسش و پاسخ استفاده مى كند (گادامر، 1382، ص 19ـ20).

بنابراين جست وجوى پرسشى كه متن يا اثر، پاسخ آن است يگانه راه فهم آنهاست. در باب حوادث تاريخى نيز وضعيت از اين قرار است؛ يعنى زمانى به فهم حوادث تاريخى مى رسيم كه پرسشى را كه افعال تاريخى اشخاص گذشته با آن درگير بوده است، بازسازى كنيم (Gadamer, 1994, p. 371). پرسش تاريخى اى كه اثر، پاسخ آن بوده به خودى خود ظهور نمى كند؛ بلكه مفسر است كه مى پرسد. معناى اين سخن، گشودن راه براى تفسير دل بخواهى از اثر نيست؛ بلكه تأكيد بر اين نكته است كه تجربه و فهم هرمنوتيكى، ضرورتا ايجاب مى كند كه به وراى بازسازى پرسش تاريخى و اصلىِ اثر بينديشيم (Ibid, p. 374).

به اعتقاد گادامر نه تنها ما از متن و اثر پرسش مى كنيم و در پى پاسخ آن به پرسش درونى اثر هستيم، اثر نيز از ما پرسش مى كند. بنابراين منطق پرسشگرى دوسويه است و براساس آن، پرسش مفسر كه برخاسته از پيش داورى اوست خود با پرسش مواجه مى شود و از سوى اثر تاريخى محك مى خورد، و واقعه فهم از طريق ديالكتيك پرسش و پاسخ روى مى دهد (,p. 461&462 Ibid).

گادامر درباره اين نكته نيز هشدار مى دهد كه پرسشِ درست همان پرسشى است كه متن پاسخ به آن است و نبايد پرسش خطا را مقابل متن قرار داد؛ چراكه:

پرسش خطا هيچ پاسخى نمى تواند داشته باشد و اين پاسخ نه باطل است و نه حق، بلكه فقط خطاست؛ زيرا پاسخ در آن جهتى قرار نمى گيرد كه پرسش در آن جهت پرسيده مى شود و طبق نظر گادامر فقط يك راه براى يافتن پرسش درست وجود دارد و آن از طريق غور در خود موضوع است (پالمر، 1387، ص 220).

البته معناى اين سخن آن نيست كه با يافتن پرسش درست معناى واقعى متن براساس نيت مؤلف آشكار مى شود؛ بلكه به نظر گادامر پرسش اصلى در هرمنوتيك فلسفى اين نيست كه ما چه مى كنيم، يا چه مى خواهيم بكنيم؛ بلكه پرسش اين است: چه چيزى فراسوى اراده و كنش ما رخ مى دهد؟ (احمدى، 1372، ج 2، ص 570). اين بدين معناست كه فهم، برايندى پيش بينى ناپذير دارد، كه در پى مكالمه پرسش و پاسخى نمايان مى شود. بايد به انتظار اتمام مكالمه نشست. مفسر بايدپرسش متن رابشنود و پرسش خود را نيز به گوش متن برساندتاواقعه كاربردمندفهم به آشكارشدگى برسد و افق معنايى متن و مفسر با هم درآميزند تا فهم اتفاق بيفتد (Gadamer, 1994, p. 374&375).

بنابراين پرسش و پاسخ مجراى ديالكتيك مفاهمه است و اين ديالكتيك، تنها از طريق پرسش و پاسخ انجام مى شود. هر دو طرف (ابژه و سوبژه يا متن و مفسر) وارد گفت وگو مى شوند. مفسر پرسشى را مطرح مى كند كه متن پاسخ آن است و متن با طرح پرسش متقابل، پيش داورى هاى مفسر را محك مى زند. اين گفت وگوى پرسش و پاسخى در دو قلمرو فكرى روى مى دهد: يكى مربوط به متن است و ديگرى مربوط به مفسر. گادامر از هريك از اين دو قلمرو به افق تعبير مى كند. با امتزاج اين دو افق، فهم روى مى دهد، و با ازدواج و امتزاج افق ها معنا متولد مى شود.

 

5. نقد و بررسى

1ـ5. روش شناسى

همان گونه كه گذشت به نظر گادامر روش، راه رسيدن به حقيقت نيست، بلكه حقيقت از چنگ انسان روش طلب گريزان است (Gadamer, p. 510&512). وى تأكيد مى كند كه درصدد توصيف واقعه فهم است و وارد روش شناسى نمى شود. با اين توصيف اين پرسش پيش مى آيد كه آيا شما مى خواهيد به چيزى انتقاد كنيد كه خود وى هم قبولش ندارد؟ براى پاسخ به اين پرسش بايد گفت:

1. او در برخى موارد كار توصيفى انجام نمى دهد، بلكه به توصيه كردن نظر مقبول خود و ارزش داورى بين نظرات مى پردازد؛ مانند همه مواردى كه به رويكرد روشىِ هرمنوتيك رمانتيك انتقاد مى كند؛

2. آيا وى دنياى مجازى و خيالى و آرمانى فهم را توصيف مى كند يا به دنبال توصيف واقعيت است؟ در صورت اول كه نزاعى نيست. مى توان مرغ خيال را در فضاى مجازى طيران داد و در يك پرواز، هزار و يك فرضيه آفريد؛ ولى در صورت دوم، توصيف واقعيت نمى تواند خالى از توصيه و ارزش گذارى عقلى باشد. بنابراين خواه ناخواه وارد روش شناسى مى شود. وقتى شما خبر از واقعيت فهم داديد و هستى فهمِ خود را به نمايش گذارديد و يك توصيف واقعى از واقعه فهم بيان كرديد، عقل حكم مى كند كه در تفهم، آن توصيف و گزارش مبناى حركت فكرى قرار گيرد؛

3. شايد بتوان به گادامر حق داد و هرمنوتيك وى را روش شناسى به معناى اصطلاحى ندانست؛ ولى گادامر نمى تواند اين را انكار كند كه هرمنوتيك وى روش تحقق فهم را در قالب ديالكتيك پرسش و پاسخى ارائه مى دهد و اين فرايند گرچه روش شناسى به معناى اصطلاحى نيست، به كارگيرى نوعى روش در فرايند شناسايى است. به هرحال نزاع بر سر معنون است نه عنوان. نقطه مورد هدف نقد، همان توضيحى است كه گادامر از واقعه فهم ارائه مى دهد؛ يعنى همان چيزى كه وى آن را پديدارشناسى فهم و مفاهمه ديالكتيكى و تجلى حقيقت در بستر آميزش افق ها مى نامد. اكنون همان ها را بررسى مى كنيم.

 

2ـ5. ديالكتيك پرسش و پاسخ

1ـ2ـ5. عدم ملازمه بين فهم و پرسش: براى تبيين فهم متن بايد به دو عنصر توجه، و آنها را از هم تفكيك كرد: 1. رابطه لفظ و معنا؛ 2. رابطه معنا و فهم. بين لفظ و معنا هيچ گونه ملازمه اى نيست؛ يعنى ما ميتوانيم لفظ بدون معنا و نيز معناى بدون لفظ داشته باشيم. بين معنا و فهم آن نيز از سويى ملازمه اى نيست؛ يعنى ممكن است لفظى داراى معنا باشد ولى آن معنا را خواننده متن نتواند درك كند و بفهمد؛ از سوى ديگر رسيدن به فهم، تنها از طريق معانى و با واسطه نمادها و نشانه ها و كدهاى معانى صورت مى گيرد. گادامر در باب رابطه بين فهم و معنا سخن گفته است و به نظر وى، فهم معانى تنها از طريق پرسش و پاسخ صورت مى گيرد.

سخن گفتن در اين باب نيازمند بحثى گسترده درباره دلالت تصوريه و تصديقيه، اراده استعماليه و اراده جديه، تبعيت دلالت از اراده، قصدگرايى، متن محورى و... است كه تفصيلش از حوصله نوشتار بيرون است. اين نوشتار به دنبال تبيين مكانيسم استدلالى و برهانى واقعه فهم نيست، بلكه فقط درصدد آن است كه با تبيين يك الگوى فهمِ بدون پرسش و پاسخ، در الگوى مفاهمه گادامر ايجاد ترديد كند.

در دلالت تصوريه، فهم معنا معلول علم به وضع است؛ يعنى اگر شما از رابطه بين لفظ و معنا خبر داشته باشيد و بدانيد بين لفظ و معنا با وضع تعيينى يا تعينى و يا نوعى اقتران و مؤانست و يا... رابطه ايجاد شده، در همان برخورد اوليه، معنا به ذهن خطور مى كند و فهميده مى شود؛ همچنان كه در دلالت تصديقيه در گزاره هاى بديهى و روشن مانند خورشيد طلوع كرده است داستان از همين قرار است و در همان برخورد اوليه، بدون هيچ گونه پرسش و پاسخ و دور هرمنوتيكى و صدور رخصت براى حضور اشيا و لزوم عبور از گذرگاه پيش فرض ها و سنت تأثيرگذار معنا به ذهن خطور مى كند و فهميده مى شود.

اما دلالت تصديقيه در گزاره هايى كه قدرى ابهام و پيچيدگى دارند فاعل شناسا را به تكاپو مى اندازد. فاعل شناسا براى رسيدن به مجهول، بين معلومات و دانسته هاى پيشين خود جست وجو مى كند. در اين روند هنوز پرسش طرح نمى شود. پس از انجام جست وجو سه حالت پيش مى آيد:

1. معنا اصلاً فهميده نشده است. تصديق رابطه در اين گزاره ها نيازمند پيش نيازهاى علمى، ادبى، صرفى، نحوى، لغوى، اجتماعى و فرهنگى است و در هر گزاره اى بايد به فراخور همان مورد، به تحصيل پيش نيازها پرداخت. بسيار روشن است كه از يك فرد بى سواد نمى توان فهم يك گزاره عميق فلسفى را انتظار داشت؛

2. معنا فهميده مى شود و با ديگر معلومات ذهنى هم سازگارى دارد. فاعل شناسا پس از برخورد با گزاره، به جست وجو بين دانسته هاى پيشين مى پردازد و با اندكى تأمل و دقت معناى گزاره را مى يابد. با ضميمه شدن و تقويت ديگر معلومات، افق جديدى براى فاعل شناسا گشوده مى شود كه منشأ آن لزوما طرح پرسش نبوده بلكه تقويت معلومات پيشين است؛

3. معنا فهميده مى شود و با ديگر معلومات سازگارى ندارد. در اين مورد نيز گرچه زمينه پرسش وجود دارد، ولى لزوما پرسش مطرح نمى شود؛ مى توان گفت طرح پرسش وابسته به ميزان حس كنجكاوى فاعل شناساست كه تقويت اين حس در تعامل با ابعاد گرايشى و تا حدى ادراكى و شناختى فاعل شناسا انجام مى گيرد.

2ـ2ـ5. ابهام در پرسش و پاسخ: كدام يك از متن و مفسر (موضوع شناخت و فاعل شناسا) گفت وگو را آغاز مى كند و چه مى پرسد؟ اگر مفسر آغازگر است، چگونه مى تواند پرسشى را طرح كند، كه پاسخ آن در ضمن متن آمده، درحالى كه محاط پيش داورى ها و ذهنيت خود است، و هيچ گونه مفرى براى رهايى از آنها ندارد؟ از كجا چنين اطمينانى به اين مفسر يافتيد و بر چه اساسى وى را در طرح پرسشى كه پاسخ آن ضمن متن آمده صادق مى دانيد؟ چگونه پيش داورى هاى مفسر با متن محك مى خورد، درحالى كه خود متن با پرسش ها و پيش داورى هاى مفسر استنطاق مى شود و به فهم درمى آيد؟ مفسرى كه هنوز به فهم نرسيده، چگونه از پاسخ متن آگاه است تا پرسش خود را براساس آن طرح كند.

وقتى نوبت به طرح پرسش (پرسش اوليه يا پرسش هاى بعدى) از جانب متن مى رسد، متن تبديل به فاعل شناسا مى شود؛ زيرا فراموش نكرده ايم كه مفسر به تصريح خود گادامر ابژه است. اگر متن نيز در همان حال ابژه باشد، بين دو ابژه ديالكتيكى برقرار نمى شود؛ زيرا موضوع ديالكتيك گادامر شناخت است و هنگامى كه هر دو ابژه باشند هيچ كدام فاعل شناخت يا همان فاعل شناسا نيست. بنابراين بايد گفت وقتى فاعل شناسا ابژه مى شود، متن سوبژه مى شود. اكنون پرسش ما از گادامر اين است كه اين ابژه شناسا (مفسر) حامل چه پاسخى است تا سوبژه شناسا (متن)، پرسش خود را براساس آن طرح كند؟ در پايان، از ايشان انتظار مى رفت تنها يك نمونه از اين گفت وگوهايى را كه بين ايشان و متون كهن برگزار شده ذكر كند، تا شايد قدرى از اين ابهامات كاسته شود.

2ـ2ـ5. دور و تسلسل: همه اين توضيحات و اشكالات تودرتو ما را به دور و تسلسل (اساسى ترين مشكل اين نظريه) رهنمون مى شود؛ زيرا فهم متن متوقف است بر طرح پرسشى كه پاسخش ضمن متن آمده است، و خود طرح پرسش متوقف بر فهم همين متن است؛ يعنى متنى كه پاسخ اين پرسش است؛ زيرا پرسش بايد متناسب با پاسخ متن پرسيده شود. اين همان دور باطل است. براى رهايى از اين دور گادامر يا بايد به تسلسل محال پناه ببرد و يا بايد از مبناى نادرست خود دست بردارد.

نتيجه گيرى

با توجه به نكات يادشده مى توان چند نتيجه گرفت:

1. گادامر على رغم رويكرد ضدروشى خود، نتوانست خود را از به كارگيرى روش مصون بدارد و بالاخره يك روش براى رسيدن به فهم معرفى كرد.

2. مفاهمه ديالكتيكى مبتنى بر پرسش و پاسخ، شيوه بديل گادامر در نفى روش است.

3. گرچه نفس مفاهمه ديالكتيكى بر مبناى پديدارشناسى نافى روش است، مشاهده شد كه توصيه و حتى توصيف اين راهكار ديالكتيكى در فرايند شناسايى مثبت روش دلخواه گادامر در اين عرصه است.

4. ديالكتيك گادامر نه تنها اثبات پذير نيست و گادامر نيز در اين زمينه تلاشى نكرده، كه به خاطر وجود مشكلات پرشمار دفاع پذير هم نيست.

5. اين ديالكتيك مبتنى بر پديدارشناسى هايدگرى ـ گادامرى است كه خود كانون ترديد و اشكال است.

6. در فرايند فهم در بسيارى از موارد پرسش طرح نمى شود. براى نمونه، فهم مدلول مطابقى متن بدون هرگونه پرسشى براى فهم كننده تحقق پذير است؛ زيرا لفظ و معنا با يكديگر اقتران دارند و فهم كننده با علم به اين اقتران مى تواند مدلول مطابقى را بيابد. ازاين رو اين ادعاى كلى گادامر كه هر فهمى با پرسش صورت مى گيرد صحيح نيست؛ بلكه چه بسا بتوان ادعا كرد هر پرسشى پس از فهم اوليه صورت مى گيرد.

7. ارائه يك نمونه فهم بدون پرسش و پاسخ، مانند فهم مدلول مطابقى، كمتر كارى كه مى تواند انجام دهد اين است كه به منزله يك الگوى شناسايى در كنار الگوى گادامر قرار گيرد و با ايجاد احتمال، مدعاى وى را مخدوش كند؛ چراكه اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال.

8. در همه موارد سازوكار فهم و شناخت، فاعلِ فعالِ اين ميدان خود فاعل شناساست و فاعليت پرسش و پاسخى ابژه در فرايند شناسايى، امرى مبهم، بلكه موهوم و حتى ناممكن است.


منابع

احمدى، بابك، 1372، ساختار و تأويل متن، چ دوم، تهران، مركز.
پالمر، ريچارد ا.، 1378، علم هرمنوتيك، ترجمه محمدسعيد حنايى كاشانى، چ چهارم، تهران، هرمس.
جان لاك، 1380، جستارى در فهم بشرى، ترجمه صادق رضازاده شفق، تهران، شفيعى.
حق شناس، على محمد و ديگران، 1381، فرهنگ معاصر هزاره، تهران، واحد تدوين فرهنگ معاصر.
دكارت، رنه، 1342، گفتار در روش به كارگيرى عقل، ترجمه محمدعلى فروغى، تهران، بى نا.
فايرابند، پاول، 1375، عليه روش، ترجمه مهدى قوام صفرى، تهران، فكر روز.
كوزنزهوى، ديويد، 1371، حلقه انتقادى، ترجمه مراد فرهادپور، تهران، گيل.
گادامر، هانس جورج، 1382، مثال خير در فلسفه افلاطونى ـ ارسطويى، ترجمه حسن فتحى، تهران، حكمت.
مصباح، محمدتقى، 1373، آموزش فلسفه، تهران، سازمان تبليغات اسلامى.
نبوى، لطف اللّه، 1384، مبانى منطق و روش شناسى، تهران، دانشگاه تربيت مدرس.
نوالى، محمود، 1388، فلسفه علم و متدولوژى، تبريز، دانشگاه تبريز.
نورى كوتنايى، نظام الدين، 1375، روش شناسى علوم متدولوژى، سارى، زهره.
هايدگر، مارتين، 1386، هستى و زمان، ترجمه سياوش جمادى، تهران، ققنوس.

Brice R. Wachterhouser (ed.), 1994, Hermeneutics and Truth, U.S.A. Northwestern University Press.
Gadamer, Hans Georg, 1985, "The Historicity of Understanding", in The Hermeneutics Reader, ed. by Kurt Muller-Vollmer, New York, Continuum Publishing Company.
Gadamer, Hans Georg, 1986, the Idea of Good in Platonic-Aristotelian Philosophy, tr. by P. Christopher Smith, Yale University Press.
Gadamer, Hans Georg, 1994, Truth and Method, tr. by Joel Weinsheimer and Donald G. Marshal, New York.
Heidegger, Martin, 1988, Being and Time, John Macquarrie & Edward Robinson (tr.), U.K, Harper & Row, Publication.
Joel, Weinsheimer, 1985, Gadamer's Hermeneutics, Yale University Press.
Palmer, Richard E., 1969, Hermeneutics, North Western University Press.
Reese, William. L., 1996, Dictionary of Religion and Philosophy, Humanities Press.
Ricoer Paul, 1981, Hermeneutics and the Human Science, ed. by John B. Thompson, Cambridge University Press.
Simon Blackburn, 1994, The Oxford Dictionary of Philosophy, Oxford University Press.
The Oxford Companion of Philosophy, 1995, Ted Honderich (ed), Oxford University Press.

سال انتشار: 
11
شماره مجله: 
42
شماره صفحه: 
107