علم و ادراك و نحوه تشكيل آن
سال ششم، شماره دوم، زمستان 1387، 131ـ163
غلامرضا فدايي[203]
چكيده
اين مقاله با قبول موجودات جهان به عنوان موجودات عيني و واقعي و با قبول اينكه اشيا در فرديت خويش داراي تشخّص و تعيّن هستند و به عنوان اموري خارجي قلمداد ميشوند، و همچنين با قبول اينكه آنچه ما ادراك ميكنيم هماني است كه در خارج وجود دارد، به تبيين مراحل ادراك و ايجاد علم ميپردازد. اين مقاله شناخت واقعيت را متشكّل از پنج مرحله ميداند كه دو مرحله اول آن فارغ از هرگونه توصيف شناختشناسي (معرفت) است و مقدّم بر تلاش ذهن براي استخدام كلمات و صفات براي توصيف ويژگيهاي نوعي واقعيات است. در واقع، آن چيزي كه در اولين برخوردهاي انسان با جهان مطرح ميشود صِرف موجوديت شيء (پديده) و اينهماني آنچه با علم حضوري ادراك شده با واقعيت خارجي است. حضور اوليه موجودات خارجي در نزد نفس، همانند زماني است كه انسان هنوز زباني را جز زبان اشاره نياموخته است؛ ولي قطعا واقعيت خارجي را ميشناسد. در مرحله بعد، نامگذاري و سپس طبقهبندي براي سهولتِ بازيابي مطرح ميشود. زبان و منطق، در اين مرحله جاي ميگيرند.
كليدواژهها: ادراك، علم، حضور، انطباع، تصور، هستيشناختي، معرفت، شناختشناسي.
مقدّمه
بشر در جهان همواره به شناخت خود و جهان پيرامون خود پرداخته است. دغدغه اصلي او اين بوده و هست كه واقعيت چيست؟ آيا او ميتواند آن را بشناسد؟ آيا معرفت او عين واقعيت خارجي است؟ اگر او ميتواند به جهان خارج معرفت پيدا كند، اين معرفت چگونه شكل ميگيرد؟ انسان كيست و چه نقشي در جهان آفرينش دارد؟ از كجا آمده و آمدن او از بهر چه بوده است؟ آيا سرانجامي دارد يا بيهدف پا به اين جهان گذاشته است.
انسان با داشتن قوّهاي به نام عقل به خوبي درمييابد كه چنين نيست كه جهان بيهدف آفريده شده و غرضي نيز براي آمدن انسان به اين جهان وجود نداشته باشد. امّا او از خود ميپرسد كه اگر چنين است، پس جهان و انسان را چگونه بايد تفسير كرد؟ كساني كه از راه دين وارد شدهاند به اعتقادهاي ديني خويش، خواه منطقي يا غيرمنطقي، دل بستهاند و از اينرو، گاه از روي جزم مسائلي را پذيرفتهاند. در مقابل، متفكران و فيلسوفان تلاش كردهاند تا با نيروي خِرَد، راهي براي تفسير جهان و انسان بيابند. كوشش همه فلاسفه جهان از آغاز آفرينش تاكنون معطوف به همين امر بوده است و آنان در اينباره، تلاشهاي فراوان صورت داده و خواهند داد. در ميان فلاسفه، ارسطو بيش از هر كس در اين زمينه سهم دارد؛ اگرچه پيش از او افراد ديگري چون اقليدس، سقراط، پارمنيدس و افلاطون هم نقشآفرين بودهاند.
همانطور كه اشاره شد، بحث اصلي بزرگان حكمت بر سر اين مسئله بوده است كه آيا جهان خارج وجود دارد؟ و آيا ما ميتوانيم آن را بشناسيم؟ در اين زمينه، ميتوان متفكران را به دو دسته كلّي تقسيم كرد: عدّهاي چون افلاطون بشر را از درك واقعيت ناتوان ميدانند. افلاطون معتقد است كه حقيقت در اين عالم نيست؛ حقيقت در عالم بالاست و مُثُل نام دارد. بدين ترتيب، از نظر افلاطون، آنچه در اين جهان هست و معلوم ما قرار ميگيرد جز پرتو و سايه آن جهان نيست. در مقابل، ارسطو معتقد است كه واقعيت خارجي وجود دارد و ما ميتوانيم آن را شناسايي كنيم.
در اينكه چگونه ميتوان جهان و انسان را شناخت، و از چه ابزاري بايد براي شناختن استفاده كرد، باز اقوال فراوان است و دانشمندان نظرهاي گوناگوني دادهاند. يكي از مسائل اساسي در اين زمينه، همانا، چگونگي ايجاد حالتي به نام علم در «نفس» است كه توسط انسان انجام ميشود. امّا سخن بر سر ويژگيهاي علم است: علم چيست و چگونه حاصل ميشود؟ به عبارت ديگر، آيا آنچه ما درمييابيم هماني است كه در خارج وجود دارد يا وجود آن تابع شناخت ماست؟ بسياري در اين زمينه، با آنكه از طريق وجدان درمييابند كه جهان خارج وجود دارد، امّا چون نميتوانند جهان خارج را از راههاي فلسفي يا علمي تفسير كنند، اگر آن را انكار نكنند، دستكم اثبات آن را ناممكن تلقّي ميكنند. به عبارت روشنتر، سؤال اين است كه آيا واقعيت در جهان خارج وجود دارد يا اينكه واقعيت متّكي به شناخت ماست؟ آيا ما نميتوانيم آن را بشناسيم و يا اينكه با تجربه آنچه قبلاً نميدانستيم و بعدا به وجود آن پي برديم، متوجه ميشويم كه جهان مستقل از ذهن ما وجود دارد؟ آيا ميتوان گفت كه بسياري، به علّت انتخاب مسيري نادرست در طرح مسائل معرفتي جهان، چون از حلّ آن مسائل عاجز ميمانند، به ناچار به انديشه كلّي متوسّل ميشوند؛ در حالي كه خود به نوعي اذعان دارند كه جهان خارجي فارغ از وجود آنها وجود دارد، و هستي قائم به انديشه آنها نيست؟
همانطور كه گفته شد، ارسطو در اين زمينه پيشگام شمرده شده و آراي او تاكنون طرفداران زيادي داشته است. حكما و فلاسفه اسلامي عمدتا نظر وي را پذيرفتهاند؛ اگرچه با عنايت به تمايلات قوي عرفاني در بين مسلمانان، آراي افلاطون هم از جايگاه ويژهاي برخوردار شده است.[204]
اين مقاله به دنبال آن است كه آيا آراي مربوط به علم وافي به مقصود هستند؟ آيا وجود عيني و خارجي فارغ از شناخت ماست يا اينكه مرتبط با شناخت ماست؟ نظر دانشمندان اسلامي و فلاسفه غربي در اين رابطه چيست؟ آيا نظريه «وجود ذهني» جوابگوست؟ مبادي شناخت انسان چيست؟ و سرانجام، «علم» و «اطلاع» چه تفاوتي با يكديگر دارند؟
بهتر است كه اصل سخن را با بررسي ماهيت ادراك آغاز كنيم. همه ميدانند كه در بين موجودات عالم، فقط انسان است كه از قدرت ادراك آگاهانه برخوردار است و او نه تنها ميداند، بلكه ميداند كه ميداند؛ يعني به دانستههاي خود علم دارد. ما براي اينكه بتوانيم در اين زمينه بيشتر سخن بگوييم، در آغاز آراي دانشمندان اسلامي و بعضا غربي را مطرح و درباره آن به اختصار بحث ميكنيم؛ آنگاه پيشنهادهايي را در اين رابطه به دست ميدهيم.
در بين فلاسفه اسلامي، وقتي سخن از ادراك و «علم» به عنوان يك مسئله غامض به ميان ميآيد، آن را با عبارات مختلفي مطرح ميكنند. بسياري علم را صورت حاصله از شيء خارجي ميدانند و برخي آن را با ماهيت، يا وجود ذهني، مترادف ميگيرند. درباره چيستي ذات و ماهيت خارجي كه ادراك ميشود، يا معلومِ انسان قرار ميگيرد، سه نظر مهم وجود دارد:
اول، نظريه خروج شعاع (پيروان افلاطون)، دوم نظريه انطباع (ارسطو، فارابي، ابنسينا) و سوم نظريه شيخ اشراق و سرانجام نظريه انشاء (ملّاصدرا). ملّاصدرا به هنگام بحث درباره مسئله ابصار آراء فلاسفه پيش از خود را توصيف و تحليل ميكند و آنها را رد و نظريه عرفاني خود را ارائه ميكند كه به قدرت حق صورتي شبيه به مبصر در عالم ملكوت ايجاد ميشود كه در نزد نفس حضور مييابد و ابصار حاصل ميگردد.[205]
ابنسينا به عنوان برجستهترين فيلسوف مسلمان و به مثابه بنيانگذار مكتب مشّاء مينويسد: «درك الشيء هو ان يكون حقيقته متمثلة عند المدرك يشاهدها ما به يدرك»؛ يعني: درك شيء اين است كه حقيقت شيء در نزد انسان متمثل شود تا او از آن طريق، آن شيء را ببيند. وي همچنين ميگويد كه علم مساوي است با حصول صورت حاصله از شيء نزد عقل.
علّامه حلّي در شرح تجريد خواجه نصيرالدين طوسي، در فرق بين تعقل و ادراك، ميگويد: تعقل ادراك كلّيات به حساب ميآيد؛ در حالي كه ادراكْ احساس به امور جزئيه است.[206] وي همچنين مينويسد: «انّ العلم يتوقف علي الانطباع»؛[207] يعني: علم بر انطباع متوقف است. فخر رازي، با انكار وجود ذهني، علم را اضافهاي بين عالم و معلوم ميداند؛ حال آنكه غزالي در كتابهاي مختلف خود به ابراز نظرهاي گوناگوني در اينباره پرداخته و نهايتا به وجود ذهني قائل شده است. او در كتاب معيار العلم ميگويد:
هستي شيء يا در عالم عين است و يا در عالم ذهن. آنچه در عالم ذهن است مثال عالم عين است و در عين حال مطابق با آن. صورت و حقيقت شيء شبيه به حصول صورت شيء در آيينه است؛ با فرق اينكه در آيينه، فقط صور محسوسات است و در آيينه ذهن، صورت امر معقول هم هست.[208]
غزالي در كتاب معيار العلم،[209] به چهار وجود قائل شده است كه عبارتاند از: وجود عيني، وجود ذهني، وجود لفظي، و وجود كتبي. او ميافزايد كه اختلاف زبانها در ميان ملل جهان نميتواند تغييري در دو وجود اولي ايجاد كند؛ امّا دو وجود آخري ممكن است با اختلاف زبانها تغيير يابند. ملّاصدرا[210] با آنكه تشكيك در ماهيت را رد ميكند اما از نظريه مُثُل دفاع ميكند.
در غرب، قضيه به گونهاي ديگر بوده است؛ و از زمان دكارت، عموم دانشمندان معرفت را بر پايه تجربيات شخصي گذاشتهاند. در عين حال، همچنان اختلافنظر وجود دارد. البته، جان ديويي ميگويد:
مكتبهاي منطقي مخالف با يكديگر، مثل مكتب عقلي و مكتب تجربي، در مورد قبول نظريه معرفت مستقيم، توافق دارند. در اين زمينه، آنها فقط درباره موضوعات و وسايل نيل به اينگونه معرفتها با هم اختلاف دارند. مكتبهاي عقلي معتقدند كه اصول نهايي كلّي، موضوعات معرفت مستقيم هستند؛ و عقل وسيله درك آنها ميباشد. مكتبهاي تجربي معتقدند كه ادراكِ حسي وسيله معرفت است.[211]
در هر حال، بين اين دو گروه ـ خواه در اصل شناخت مستقيم و يا وسيله نيل به آن ـ اختلافنظر وجود دارد. براي مثال، اصحاب اصالت عقل[212] معتقدند: انسان مفاهيم رياضي را بدون اينكه از جايي كسب كرده باشد خود مستقلاً ساخته است. گفتني است كه دكارت و كانت از اين مجموعه هستند. دكارت عقيده داشت كه گوهر حوادث مادّي بُعد و حركت است. امّا، باطل بودن اين عقيده معلوم شد؛ چون نميتوان رياضيات را با آن تفسير كرد.
دكارت ميگويد كه «من فكر ميكنم، پس هستم». بدين ترتيب، او به نوعي براي ذهن اصالت قائل ميشود و خارجي بودن وجود خود را نيز به فكر و ذهن خود ربط ميدهد. در اين صورت، بديهي است كه هر آنچه در جهان باشد به نوعي متعلَّق ذهن و فكر خواهد بود. پس از او، كانت درباره قضيه «خدا وجود دارد» و «يا انسان وجود دارد» به نتيجه نرسيد و ناگزير، از طرح اين مسئله صرفنظر كرد؛ از اينرو، وي به تجربه صرف معتقد شد. همچنين، پس از كانت نيز دانشمندان ديگري در مسير تكميل نظريه او و تثبيت چنين نگرشي كوشيدند.
استيس[213] درباره هگل چنين ميگويد: او اگرچه معتقد است كه جهاني وجود دارد و آگاهي به جزئيات زودتر از كلّيات شكل ميگيرد، امّا باز اذعان ميكند كه مقولات بر ادراكات حسي مقدّم هستند؛ امّا نه در زمان، بلكه در تسلسل منطقي انديشه. هگل انديشه محض (كلّي) را اصل نخستين ميداند و ميگويد كه دليل، اصل نخستين به شمار ميرود و از كلّيت فراهم ميآيد. هگل به تقليد از كانت، و خود كانت همچون افلاطون، كه عالم مُثُل را تفسيركننده كائنات ميدانست، همهچيز را بر محور منطق تفسير ميكنند. اين امر ظاهرا بيانگر اين است كه اين گروه از دانشمندان وقتي از كشف حقيقت عيني به طريق عقلاني ناتوان ميشوند، ناگزير ـ در تفسير جهان ـ به سوي كلّي، ذهني و منطق روي ميآورند و اظهار ميدارند كه چون ما از درك حقيقت در جهان ناتوان هستيم، به ناچار براي تفسير آن بايد به منطق روي آوريم.
در مجموع به نظر ميرسد كه دانشمندان غربي در شناخت واقعيت خارجي، كه اساس همه شناختها و معرفتهاي بشري به شمار ميآيد، اغلب يا به راه افلاطون رفتهاند يا به راه ارسطو. افلاطون همهچيز را پرتوي از عالم مُثُل ميدانست و معتقد بود كه ما در اين عالم، فقط سايهها را ميشناسيم. در مقابل، ارسطوييان معتقدند كه آنچه هست به كمك فاعل شناسا شناخته ميشود و در واقع، اوست كه محور همهچيز به حساب ميآيد. اين مسئله را به نوعي خفيف در تقسيمبندي علوم توسط ارسطو نيز ميتوان ديد؛ او ميگويد: آنچه مقدور انسان نيست «حكمت نظري» ميباشد و آنچه مقدور انسان است «حكمت عملي» ميباشد. بدين ترتيب، باز اين انسان است كه آنچه را ميشناسد به دو دسته تقسيم ميكند: چيزهايي كه او در آفرينش آنها نقش ندارد و چيزهايي كه خود او در پديد آمدن آنها مؤثر است. كانت، پس از دكارت،[214] تجربه را همهچيزْ و مقدّم بر جهان ميداند؛ يعني «آنچه از نظر ذهني تجربه قلمداد ميشود از نظر عيني جهان است.» هيوم ميگويد:
ما محصور ادراكاتيم؛ و اين جهان، گيتي متخيّله است و ما، جز آنچه اينجا فراآورده ميشود، تصوري نداريم. تصورات، سرانجام، به انطباعات تحويلپذيرند و انطباعات ذهني هستند. بنابراين، هرگز برايمان تصورپذير نيست كه اشيا، جدا از ادراكاتمان، احتمالاً يا واقعا به چه ميمانند.[215]
به نظر نگارنده، اگر تحليل دقيقي از سخن دكارت داشته باشيم، متوجه ميشويم كه مغالطهاي صورت گرفته است. او گفته است كه «من فكر ميكنم، پس هستم». مفهوم مخالف اين گفته آن است كه «اگر فكر نكنم، يا نينديشم، پس نيستم». شايد بعضيها آن را تعبيري عالمانه و عارفانه تلقّي كنند و مثلاً بگويند كه او وجود علمي خود را در سايه تفكر ميدانسته است كه البته بعيد به نظر ميرسد ديدگاه او چنين بوده باشد، زيرا دكارت حقيقت هستي در جهان را پس از شكاكيت مطلقْ از اينجا شروع كرد؛ غافل از اينكه زماني كه او اظهار ميكند: «من»، اين خودْ حاكي از موجوديت اوست و همين موجوديت است كه به او موضوعيت ميدهد تا بتواند قضيه وجودي خود را معنادار كند. گفتني است كه جمله «من فكر ميكنم» خود يك قضيه تمام است. به گفته ريد، تمام گرفتاريها را بايد از آنچه «نظريه تصورات» ميخوانند ناشي دانست.[216] او معتقد است: كلمات داراي معاني گوناگون هستند كه همين مسئله، گاه، موجب خطا ميشود. وي ميگويد: «تصور» در نزد مردم عادي كاملاً روشن است؛ امّا وقتي به آن معناي فلسفي داده ميشود، مشكل به وجود ميآيد. براي مثال، هيوم در نظريه تصوراتش به اينگونه عمل ميكند كه در نتيجه، در گيتي، نه مادّه هست و نه ذهن؛ هيچچيز جز انطباعات و تصورات وجود ندارد. ريد با نقد نظريه هيوم ميگويد: آنچه به معناي تصورات است چيزي جز اختراع فيلسوفان نيست. از نظر ريد، تصور يك چيز همان حكم به وجود آن چيز و شناخت آن است. او چنين ادامه ميدهد:
هر كنش حواس در همان طبعش، سواي دريافتي بسيط، متضمن حكم يا اعتقاد است...؛ هنگامي كه درختي را پيش رويم ادراك ميكنم، قوّه بيناييام نه همان تصور يا دريافت بسيط درخت، بلكه اعتقاد به وجودش، شكلاش، فاصلهاش، و اندازهاش را به من ميدهد. اين حكم يا باور، از مقايسه تصورات حاصل نميآيد؛ در همان طبع ادراك مندرج است.[217]
شايان ذكر است كه هيوم نيز اذعان ميكند كه جهان خارج وجود دارد؛ امّا او وقتي به قول خودش وارد فلسفه ميشود، به جاي اينكه گرهي را از مشكلات گشوده ببيند، مشكلات را لاينحل مييابد. از اينرو، چون نميتواند مشكلات را با فلسفه حل كند، فلسفه را به كناري مينهد و ميگويد كه من هم ـ مثل بقيه ـ با پرداختن به امور عادي و معمولي از زندگيام لذت ميبرم. بيان او چنين است:
انگيزشي طبيعي آدميان را واميدارد تا به خواستهشان اعتماد كنند، و از آغاز ميانگاريم كه جهان بيروني وجود دارد و مستقل از حواس ماست. به علاوه، آدميان به هدايت اين «غريزه كور و نيرومند طبيعي» به طور غريزي ميپندارند كه صورتهاي عرضهداشته حواس همان اعيان بيرونياند؛ ولي چندي نميآيد كه اين ظنّ كلّي و آغازين همه انسانها توسط كمترين فلسفه نابود ميشود. و هيچ انسان انديشندهاي هرگز در اين حقيقت شك نورزيده است كه وجودهايي كه ما هنگام گفتن «اين خانه» و «آن درخت» پيش چشم داريم چيزي نيستند مگر مدركات ذهن و نسخه بازنمودهاي گذرنده وجودهاي ديگري كه مستقل ميمانند. بنابراين، تا اين اندازه، فلسفه ما را به خلاف كردن غرايز طبيعيمان با دور افتادن از آنها راه ميبرد. در عين حال، فلسفه هنگامي كه از آن ميخواهند كه دفاعي عقلي از ديدگاهش ارائه دهد درميماند؛ زيرا به گونهاي ميتوان اثبات كرد كه صوَر ذهني يا ادراكات عبارتاند از: بازنمودهاي اشيايي كه خودشان صوَر ذهني يا ادراكات نيستند. ذهن هرگز چيزي جز مدركات حاضر بر خود ندارد و ممكن نيست كه به تجربه رابطه مدركاتش با اشيا نايل آيد. بنابراين، فرضِ چنان رابطهاي هيچ شالودهاي در تعقل ندارد... . بنابراين، با دو شقّ به يكسان نامطلوب روبهروييم. اگر در پي گرايش طبيعت برويم، باور ميآوريم كه ادراكات يا صورتهاي خود اشيا بيرونياند و اين باور را عقل مردود ميشمرد. ليكن اگر بگوييم كه ادراكات با صورتهاي ذهني معلول اشيا و بازنماي آنهايند، نميتوانيم برهاني مقنع و استوار بر تجربه بياوريم تا ثابت كنيم كه ادراكات با صورتهاي ذهني به واقع پيوسته به اشياي بيرونياند.[218]
وي سرانجام ميگويد:
از بخت نيك، حال چنين است كه چون عقل را نميرسد كه اين ايرادها را بپراكند، خودِ طبيعت براي اين غرض بس است... . با دوستانم شام ميخورم، تختهنرد بازي ميكنم، گفتوگو ميدارم و خوش ميگذرانم و مانند مردم عادي زندگي ميكنم.
به نظر ميرسد كه اشكال هيوم وارد باشد، امّا اشتباه او در اين است كه ادراك واقعي امور خارجي را از صوَر ذهني طلب ميكند؛ در حالي كه ادراك اشيا، با همه تشخّصشان (صرف وجودشان و نه ماهيتشان)، قبل از نامگذاري و يا اتّصاف آنها به صفتي خاص تحقّق يافته و نامگذاري و يا متّصف شدن آنها به صفات، عمل ذهن است كه براي حكايت از آنچه ادراك شده به كار رفته است. لغت «بازنمون» و معادل لاتين آن ـ كه «ري پرزنتيشن»[219] باشد ـ به همين معناست: نمايش و حكايتِ آنچه قبلاً در نفس حضورداشته است.
انطباع و وجود ذهني
بعضي از متكلمان وجود ذهني را انكار كرده و قائل به نوعي شبح شدهاند. ابراهيمي ديناني وجود ذهني را مساوي تحقّق صوَر در ذهن شمرده و جستوجوي ادلّه بيشتر در اين مورد را بيفايده دانسته است.[220]
يكي از اشكالات ديگري كه مطرح كردهاند اين است كه اگر مسئله انطباع مطرح باشد، عدم امكان انطباع كبير در صغير را چگونه بايد حل كرد؟ به گفته ديناني، بزرگترين اشكال در اين مورد اين است كه مطابقت وجود ذهني با شيء خارجي مستلزم اين است كه ما قبلاً شيء خارجي را بشناسيم تا مطابقت را ادراك كنيم.[221] وي به قول خواجه نصيرالدين طوسي اشاره ميكند و ميگويد كه او اين مشكل را حل كرده است. تعبير خواجه نصيرالدين طوسي چنين است: «مطابقت صورت ذهني با شيء خارجي غير از اين مطابقه است.» ابراهيمي ديناني در ادامه آنگاه ميگويد:
در تحقق علم، شرط نفسْ مطابقت با خارج است، نه معلومالمطابقه بودن با جهان خارج؛ زيرا در اين صورت، علم را در تعريف علم به كار بردهايم و اين مصادره به مطلوب است.[222]
در نقد تعاريف يا تعابير دانشمندان ممالك اسلامي، بايد به چند نكته توجه كرد. اين دانشمندان براي تعريف علم و ادراك از كلماتي چون تمثل، آيينه، و صورت و وجود ذهني استفاده كردهاند كه هريك به طور جداگانه قابل بحث خواهد بود. البته اگر «آيينه» صرفا تجلّيگاه واقعيت خارجي باشد، مقوله ديگري به حساب خواهد آمد و بايد در جاي خود مورد توجه قرار بگيرد. همچنين، بعضي از دانشمندان علم را غيرقابل توصيف دانستهاند.
به نظر ميرسد، تحليل اين مسئله نيازمند اين باشد كه ما «نفس» و «ذهن» را بيشتر بشناسيم و احيانا تفاوت بين آن دو را تا اندازهاي كه مقدور است دريابيم. از اينرو، پيش از هرگونه بحث جدّي در اينباره، لازم است نكات زير مورد توجه قرار گيرند:
1. نفس و آنچه نزد آن حاضر ميشود
«نفس» يكي از شريفترين خاصههاي انسان است كه بدون آن، نميتوان تعريفي درست از انسان به دست داد. اين واژه معاني متعددي دارد؛[223] هم ذومراتب است و هم حيثيات مختلف دارد. امّا، منظور ما از نفس گوهر گرانبهاي وجود آدمي است كه به همراه بدن، كلّيت انسان را ميسازد. گفتني است كه نقش نفس در رابطه با ادراكات بسيار مهم است. خواجه نصيرالدين طوسي[224] آن را كمال اول جسم طبيعي داراي حيات دانسته است. اگر قواي نفساني[225] كاري انجام دهند، گويي كه خود نفس انجام داده است. همه قواي ديگر، از چشم و گوش گرفته تا ساير حواس، روابط و ظهور نفس به شمار ميروند. ابنسينا گفته است: «نفس، اصل است و قوتها فروع وياند.»[226] نكتهاي كه درباره علم حضوري، كه شريفترين و اصليترين انواع علم است، گفتهاند اين است كه نفسْ آن را درمييابد. به تعبير ديگر، علم ما به خود ما به اين است كه حضور خويش را نزد نفس درمييابيم. و اولين علم او علم اوست به ذات خود.[227] اگر اصل علم به اين حضور وابسته است، چرا از اين سازوكار در مورد بقيه انواع علوم استفاده نشود؟ به عبارت ديگر، در تعريف علم و ادراك، چرا واژه «حضور» ـ كه گوياترين واژهها در اين مورد است ـ به كار گرفته نشود؟
2. ذهن و حافظه
«هيئتِ استعدادي نفس را ذهن گويند و يا ذهنْ قوّتِ نفس است بر اكتساب علوم، و حافظه را قوّتي است[228] مرتبط با دماغ و عبارت است از خزانه وهم، و نگهبان صوَر وهميه است و آن را ذاكره و مسترجعه هم خوانند؛ زيرا ميتواند صورتهايي را از خزانه بازگرداند.» آنچه ميتواند در اينجا مطرح باشد اين است كه اگرچه ذهن در رابطه با علم نقش دارد؛ ولي از آنجا كه ذهن قوّهاي از قواي نفس شمرده ميشود، و با عنايت به اصليترين شاخه علم كه همانا علم حضوري است، به نظر ميرسد كه اولي اين باشد كه گفته شود: «حضور» (خود به عنوان صرف پديده) در نزد «نفس» و نه در نزد ذهن يا حافظه به عنوان «علم» تلقّي ميشود. بنابراين، نگارنده چنين ميپندارد كه اگر در تعريف علم و ادراك از «نفس» استفاده شود، تعريف به مراتب گوياتر خواهد شد؛ به ويژه آنكه در گذشته ـ و شايد اكنون ـ عدّهاي وجود ذهني را خالي از مناقشات نميبينند.[229]
3. نقش، آيينه، صورت حاصله، تمثل، و ارتسام
يكي از اشكالاتي كه به نظر نگارنده ميرسد اين است كه بزرگان از جمله ابنسينا در تعريف علم و ادراك از كلماتي چون انطباع، تمثل، و مانند آن استفاده كردهاند. نيّت حكماي مزبور هرچه ميخواهد باشد، امّا كمترين چيزي كه ممكن است به ذهن بيايد اين است كه:
اولاً، گويي مدركات انسان اغلب به امور بصري تعلّق دارند و ديگر حواس يا سهمي در فرايند علمي و ادراكي ندارند يا سهم اندكي دارند. به همين دليل، اشكال انطباع كبير در صغير را مطرح كردهاند؛ زيرا وقتي سخن از نقش و انتقاش، طبع و انطباع، و يا تمثل و صورت به ميان ميآيد، گويي همانگونه كه چشم وظيفه عكسبرداري و ارتسام دارد همه مدركات انسان به نوعي بايد در نفس يا ذهن نقش ببندند. براي مثال، اگر كسي كور باشد، ممكن است با اين تعريف نتواند صاحب ادراك تلقّي شود.
ثانيا، اشكال بزرگ ديگري كه ممكن است اين تعبيرات داشته باشد هماني است كه در مورد تصوير و نقش و تمثيل و مانند آن وجود دارد: اگر مدركات ما تصاوير هستند، پس در واقع نمايانگر اعيان خارجي نيستند؛ در نتيجه، ما خارج را درك نكردهايم، بلكه با تصاوير و تماثيل آن در ارتباطيم، و نتيجه هماني است كه علماي غرب و بعضا شرق مطرح ميكنند كه ما چون نميتوانيم واقعيت خارجي را اثبات كنيم، آن را رها ميكنيم. علماي شرق نيز با پذيرش مُثُل افلاطوني و يا عقول مفارق يا اعيان ثابته، مطالبي بيان ميكنند كه در نوع خود قابل توجه است. شايد فرق شرقيان با غربيان در اين باشد كه آنان، با وصف اعتقاد به خدا، به اعيان ثابته يا عقول مفارق[230] كه به نوعي آن را بر وجود انواع مقدّم ميدانند باور دارند؛ امّا غربيان همه را به انديشه بشري مرتبط ميسازند. بنابراين، اگر در تعريف علم يا ادراك از واژه مناسبتري چون «حضور» استفاده كنيم، بيشتر وافي به مقصود است.
4. حكم
حكم داراي ويژگيهاي متعددي است:
اولاً، حكمْ كار نفس است؛ يعني نفس حكم ميكند به صحت چيزي و يا مطابقت با چيزي و يا عدم آن. عقل در اينجا بين دو چيز و يا بيشتر را با ملاكهاي علمي يا غيرعلمي (عرفي) خود ميسنجد و طرف راجح را بيان ميدارد؛ امّا نفس است كه سرانجام، برطبق خواست نفساني و رعايت مصالح ديگر، حكم ميكند و فرمان ميدهد.
ثانيا، به نظر ميرسد كه حكم فقط مربوط به عالم الفاظ و عبارات نيست؛ به اين معنا كه وقتي نفس به مسئله تازهاي ميرسد، پيش از اينكه بخواهد آن را در قالب الفاظ و عبارات بريزد، حكم آن را صادر ميكند. از اينرو، در عالم هستيشناسي هم حكم وجود دارد. بعد در عالم معرفتشناسي، هرگاه بخواهيم از حكم صادره و كار انجامشده خبر بدهيم، بار ديگر سخن از «حكم» به ميان ميآوريم.
ثالثا، حكم كردن شأن نفس است؛ به اين معنا كه گاه، ما هرچه را با آن مواجه ميشويم نفس وجود آنهاست كه با تأييد و قبول آنها به وجود (پديده بودن) آنها حكم دادهايم. و گاه با تحليل عقلي آنچه كه به وجودش حكم دادهايم ميخواهيم صفتي را و يا ويژگياي را (كه خود داراست و يا ميتواند داشته باشد) به آن نسبت داده و يا از آن سلب كنيم. در قسمت اول، همواره حكم به موجوديت كردهايم و اين حكم به معناي تصديق و قبول آن چيز و يا مفهوم است؛ و در قسمت دوم، در تحليل عقلي، چيزي را به چيز ديگري نسبت دادهايم. نگارنده، همچنانكه در مقاله «تصور و يا تصديق»[231] بحث كرده، معتقد است كه هر آنچه در شأن انسان است تصديق شمرده ميشود و لاغير. تصور اصطلاحي نيز خود نوعي و شايد بهترين نوع تصديق است.
رابعا، كاربرد حكم هميشه در موارد اختلافي نيست، همچنانكه در محاكم قضايي مطرح است؛ وقتي چيزي بيّنالثبوت است، ميتوان دوباره آن را تأييد كرد. هر موضوعي، براي اينكه بتوان محمول را به آن نسبت داد، بايد بيّنالثبوت باشد؛ يعني حكم وجودي آن پيشتر صادر شده باشد.
5. قضيه
واژه «قضيه» از مادّه «قضي»، و به معناي «حكم» است. قضيه را از اين جهت «قضيه» گفتهاند كه سروكار آن با جملههاي اخباري است و براي اين اخبار، استدلال دارد؛[232] يعني به نوعي براي آن حكم صادر ميكند. بنابراين، چه حكم را در تصديق مندرج بگيريم و يا قضيه، فرقي نميكند.
6. ادراك
علّامه حلّي در شرح تجريد، درباره مناسبت بين علم و ادراك، مينويسد:
اعلم ان العلم يطلق علي الادراك للامور الكلّية كاللون و الطعم مطلقا و يطلق الادراك علي الصور عند المدرك مطلقا فيكون شاملا للعلم و الادراك الجزئي اعني المدرك بالحس مثل هذا اللون و هذا الطعم... . النوع هو العلم و الجنس هو الادراك و قد يطلق الادراك باصطلاح آخر علي الاحساس لا غير فيكون الفرق بينه و بين العلم هو الفرق ما بين النوعين الداخلين تحت الجنس و هو الادراك مطلقا.[233]
يعني: بدان كه علم بر ادراك امور كلّي مانند رنگ و طعم اطلاق ميشود، ولي ادراك بر مطلق صورتهاي حاصله در نزد ادراككننده. پس، در اين صورت، شامل علم و ادراك جزئي يعني همان درك امور جزئي با حس ميشود؛ مثل «اين رنگ» و «اين طعم» و مانند آن. در اينجا، علم «نوع» ميشود و ادراك «جنس» به حساب ميآيد. همچنين، گاهي ادراك به اصطلاحي ديگر به احساس و نه غير آن گفته ميشود؛ پس، در اين صورت، فرق بين احساس و علم همانند فرق دو نوعي است كه داخل در يك جنس يعني ادراك مطلق قرار ميگيرند.
ملّامهدي نراقي درباره مراتب ادراكات مينويسد:
العلم الحضوري انكشاف وجود الشيء و مشاهدته جزئيا و الحصولي اخذ مهيته كليا فالعلم بوجوده من آثاره و لوازمه يشابه الاول من وجه و الثاني من وجه.[234]
يعني: علم حضوري انكشاف وجود شيء و مشاهده آن به صورت جزئي، و علم حصولي توجه كلي به ماهيت شيء است. پس، علم به وجود شيء از طريق آثار و لوازم آن، از جهتي به علم حضوري و از جهتي به علم حصولي ميماند.
7. موجود عيني و موجود ذهني
همه مبحث «شناخت» به اقرار وجود و يا موجود عيني برميگردد و اينكه آيا آنچه به ذهن آمده يا ادراك شده هماني است كه در خارج وجود دارد يا انديشه و تصورات ماست؟ بنابراين، اثبات واقعيت عيني همه را گيج و متحير كرده است. توضيح آنكه همگان موجودات خارجي را لمس ميكنند و به عنوان موجودات زنده، از تمام مواهب طبيعت بهره لازم را ميبرند؛ امّا چون نميتوانند به لحاظ منطقي واقعيت عيني را ثابت كنند، ناگزير يا آن را انكار يا از طرح آن صرفنظر مينمايند. اين در حالي است كه اگر قضاياي منطقي را با دقت تنظيم و تحليل كنيم و معاني دقيق لغات را به كار بگيريم،[235] مشكل كاملاً برطرف ميشود و جملات معنادار خواهند شد.
يادآوري اين عبارت كه به مضمون روايت شبيه است خالي از فايده نيست كه گفته است: «كلّما ميزتموه باوهامكم فهو مخلوق لكم و مردود اليكم»؛ يعني: هر آنچه را كه با ذهن خود ساختيد آن مخلوق شماست و هويتش به شما برميگردد. با آنكه اين جمله بيشتر در اثبات وجود خدا به كار ميرود، در اين معنا كه هر چه را كه شما به تصور آوريد آن مخلوق شماست (و نه خالق شما)، در باب معرفتشناسي نيز امكان كاربرد دارد؛ به اين معنا كه هر آنچه شما (از كلمات و اسما و صفات) براي اشيا بسازيد آنها مخلوق شمايند، در حالي كه موجودات خارجي مخلوق شما نيستند و بنابراين، قبل از ساختن تصوير (به معناي عام آن) و انتخاب الفاظ و كلمات، بايد واقعيتهاي خارجي را دريافته باشيد، زيرا الفاظ و كلمات نماينده و بازنمون حقايق هستند.
8. حضور
سرانجام به نظر ميرسد كه علم و ادراك همان حضور شيء (به معناي عام آن) در نزد نفس باشد، با تأييد نفس بر اين حضور (فعل). گاه اين حضور بيواسطه انجام ميشود، مثل حضور شخص در نزد خودش؛ و گاه با واسطه انجام ميشود و از طريق حواس صورت ميگيرد. در واقع، هريك از حواس به نوعي حضور شيء (فقط به عنوان پديده) را در نزد نفس گواهي ميدهند: چشم با ديدن، گوش با شنيدن، حس لامسه با بساويدن، شامّه با بوييدن، و ذائقه با چشيدن، هريك به نوعي نقش واسطه را ايفا ميكنند و بر حضور گواهي ميدهند. گاهي اتفاق ميافتد كه يك يا چند حس دچار آسيب ميشوند، امّا شخص باز هم به نوعي حضور شيء را در نزد خويش مييابد؛ او با تقويت حواس ديگر، سعي بر ادراك مينمايد. به عبارت ديگر، وقتي شيء در نزد نفس قرار ميگيرد، به واقع در قلمرو يك حس يا همه حواس قرار گرفته است. در امور ذهني نيز همين حضور ملاك ادراك ذهنيات است؛ بدين معنا كه پس از حضور اشيا در نزد نفس، نفس به كمك حواس از اين حضور (صحنه) تصويربرداري يا انعكاسات آن را ضبط ميكند و در نتيجه، موجود ذهني تشكيل ميشود. نفس در ادامه آنها را به حافظه ميسپرد و پس از تجمع اين تصاوير يا انعكاسات، به مراحل بعدي يعني دستهبندي و نامگذاري و تعريف ميپردازد.
بنابراين، فرق است بين اينكه بگوييم حس ميكنيم، و پس از حس انطباع و يا ارتسام و مانند آنْ نفس به ادراك نائل ميشود، يا اينكه بگوييم حضور شيء در نزد نفس عين ادراك و علم است و حواس ما (به عنوان قواي نفس) بر اين امر گواهاند؛ زيرا اين اشيا در قلمرو حواس قرار گرفتهاند.
در اينجا، هر يك از حواس كار و وظيفه خودشان را انجام ميدهند: وقتي گُل خوشبويي را استشمام ميكنيم يا صدايي را ميشنويم يا چيزي را لمس ميكنيم يا مزّهاي را ميچشيم، همانند آن است كه تصويري را ببينيم؛ و اينها همه در نزد نفس حضور مييابند و ادراك عبارت خواهد بود از: صرف حضور در نزد نفس. بديهي است كه حواس ما با توجه به توان و قدرت انجام وظيفه خود، شعاع و دامنه اين حضور را هم تعيين ميكنند. هرچه شيء مدرَك به ما نزديكتر و يا حواس ما قويتر باشد يا از ابزار قويتري استفاده كند، اين حضور پررنگتر خواهد بود. در اين صورت، توهّم و تخيّل هم قابل تفسير است كه بايد در مقاله ديگري به آن پرداخت.
به نظر ميرسد، با اين تحليل، اشكال ملّاصدرا كه ميگويد بايد اثري كه از محسوس در احساسكننده حاصل ميشود با او تناسب داشته باشد عملاً منتفي خواهد شد. بيان ملّاصدرا چنين است:
«احساس» ادراك چيز مادّي است كه در نزد ادراككننده با همان ويژگيهايش نظير زمان و مكان و وضع و كيف و كمّ و غير آن حاضر شده باشد...، لكن آنچه نزد ادراككننده حاضر ميشود صورتي از آن شيء محسوس است، نه خود آن؛ زيرا بدون آنكه در احساسكننده اثري از محسوس پيدا شود، حالت بالقوّه احساسكننده به حالت بالفعل تبديل نخواهد شد و بايد اثري كه از محسوس براي احساسكننده حاصل ميشود، با احساسكننده تناسب داشته باشد... .[236]
ملاحظه ميشود كه ملّاصدرا اقرار ميكند كه ادراك بايد خواص بيروني مدرَك (شيء) را داشته باشد؛ امّا از آنجا كه مدرَك در نفسْ به لحاظ اينكه صورتي از شيء خارجي است (نه خود شيء خارجي) و از اينرو، تناسبي با نفس پيدا ميكند، در واقع، نوعي تناقض در اين بيانات مشاهده ميشود؛ زيرا ادراك و احساسِ چيز مادّي مساوي است با داشتن خواص آن و در عين حال نداشتن آن خواص! در حالي كه اگر صِرف «حضور» به معناي «ادراك» گرفته شود، اين مشكل برطرف ميشود. نفس پس از اين مرحله هستيشناسانه، به ترتيبي كه بعدا ذكر ميشود، كار خود را در مرحله معرفتشناسي انجام ميدهد.
توضيح آنكه ما وقتي با جهان خارج مواجه ميشويم، پنج حالت متمايز را سپري ميكنيم يا اينكه ميتوانيم پنج حالت را در نظر بگيريم. امّا پيش از آن، نخست بايد بپذيريم كه «علم» از دو مرحله هستيشناختي و شناختشناختي تشكيل شده است: 1) ادراك شيء با همه تعيّناتش و فارغ از هرگونه كلام و عبارات و مفاهيم معرفتشناسانه و توصيفگر 2) ادراك شيء با استعانت از كلمات و مفاهيم و با استفاده از قضاياي منطقي به حمل شايع صناعي؛ و دوم بايد بپذيريم كه حكمْ كار نفس است و نفس بدون استعانت از الفاظ و قضاياي منطقي هم ميتواند حكم كند. در واقع، علم حضوري ما همان حكم نفس است به وجود خود و اشيايي كه در حضور آن قرار ميگيرند؛ بدون اينكه نفس در اين حكم بخواهد لفظي را به كار برد. بشر حتي پيش از اختراع الفاظ نيز فاقد ادراك نبوده است. نفس واقعيات را مييابد و به موجود بودن آن واقعيات حكم ميكند. دلالت لفظي يكي از اقسام دلالات شمرده ميشود و حاكي از دلالتهاي نفسي است؛ و تحليلهاي منطقي از كارهاي ذهن قلمداد ميشوند كه پس از ادراك واقعيات صورت ميگيرند. به عبارت روشنتر، درست است كه ما قضايا را در باب منطق مورد بحث قرار ميدهيم، ولي نبايد فراموش كنيم كه كار منطق در طرح قضايا تحليل ذهني است؛ يعني آنچه در خارج وجود دارد و ما پس از آنكه موضوع و محمول را متحدا مييابيم براي خود مجزا كرده و آن را تحليل ذهني ميكنيم. و اين مانع از آن نبايد باشد كه ما در نفس با اذعان و اعتقاد و يقيني كه به موجوديت چيزي ميكنيم به نوعي آن را حكم و يا قضيه وجداني و نفسي بدانيم.
بنابراين، ميتوان ادراك و علم را چنين تعريف كرد: العلم هو حضور الشيء عند النفس و تأييده (اي مع الحكم)؛ يعني ادراك معلوم خارجي عبارت است از: حضور شيء در نزد نفس ـ و نه ذهن ـ و تأييد نفس بر اين حضور. البته، بلافاصله، تصوير ذهني هم با حضور در برابر نفسْ علم ذهني (معرفت) خواهد بود. اگر اين تعريف پذيرفته شود، اولاً وجود و قبول وجود شيء بر حضور آن در ذهن مقدّم ميشود و اين يعني كه ما وجود شيء را پذيرفتهايم؛ ثانيا تأييد به اين معنا خواهد بود كه نفس در دريافت و ادراك فعّال است و نه منفعل، به اين معنا كه هر چه در محضر نفس باشد ـ اگرچه ممكن است ناخواسته باشد ـ به معناي پذيرش ضمني و حكم به وجود آنهاست. بنابراين، حضور شيء نزد نفس به اين معناست كه قبل از اينكه بحث ذهن يا حافظه مطرح شود و بخواهيم از اطلاعات گذشته خود استفاده كنيم، و يا به بحث تصوير شيء يا مثال شيء و امثال آن (كه كار حافظه و ذهن هستند و قطعا خواص خود شيء را ندارند) گرفتار شويم، حضور واقعي شيء با همه خواص آن در نزد نفس قطعي شده است. توضيح آنكه حضور شيء نزد نفس در گرو اين است كه ما آن را با همه خواص دريابيم. همانند حضور افراد در مقابل هم كه اين به معناي تصوير و يا مثال آن فرد نيست. و ما از حضور، غير از اين را نميفهميم و غير از اين هم انتظار نداريم. بنابراين، اين حضور اوليه شيء با همه تشخصات و خصوصيات جزئياش معناي علم و ادراك هستيشناسانه ما را تشكيل ميدهد، كه شايد قسمت اعظم ادراك ما باشد و اساس هرگونه اظهارنظر يا داوريهاي بعدي است؛ و اينْ كار نفس است، نه ذهن. اين مرحله قبل از ورود به مرحله معرفتشناسي يا شناختشناسي است كه در آنجا، ما سعي ميكنيم اين واقعيت دركشده را در قالب مفاهيم معيّن با طبقهبندي خاص بريزيم و از راه مقايسه با ديگر يافتهها، آن را تبيين كنيم، به ذهن بسپاريم و در حافظه بريزيم. به نظر ميرسد، ذهن مركز تفكر است و حافظه بايگاني تفكرات و مدرَكات. امّا آنچه در نزد نفس حضور پيدا ميكند نياز به فكر ندارد، يقيني به شمار ميرود، و همراه با حكم نفس است؛ همچنانكه هر كسي درباره وجود خود چنين ميكند، البته اگر حواس او سالم باشد.
مراحل علم و ادراك
با توجه به آنچه تاكنون بيان شد، مراحل علم و ادراك به شرح زير خواهند بود:
1. به محض برخورد ما با واقعيت خارجي، حضور آن را در برابر نفس وجدان ميكنيم، و اين حضور عين ادراك و علم است؛ همچنانكه حضور خود ما در نزد ما عين علم و ادراك ما نسبت به خود ماست. بنابراين، اولين ادراك هستيشناسانه ما اين است كه بپذيريم كه آن واقعيتْ وجود دارد، يعني موجود (پديده) است؛ اينْ اولين حمل است، خواه براي آن قضيهاي بسازيم يا نسازيم و خواه آن را بر زبان بياوريم يا نياوريم (تصديق اولي). اگر به سؤالات بنيادين و آغازين فلسفه اسلامي[237] كه «ما و هل و لم» باشند توجه كنيم، مرحله اول ـ در واقع ـ پاسخ به سؤال «هل» است كه شايد در اينجا به ضرورت شعري بعد از «ما» قرار گرفته است. به عبارت روشنتر، در اين مرحله، نفس حضور مدرَك در نزد مدرِك مطرح است و لاغير. به نظر ميرسد، در حضور، نيازي نيست كه بين حاضرشونده و حاضركننده وحدتي وجود داشته باشد.
2. پس از ادراك كه به دنبال حضور شيء در برابر نفس حاصل شده است، و مؤيد آن حواس ما هستند و هريك به فراخور توانايي خويش به انجام دادن كاري مبادرت كردهاند، دومين حالتْ تصويربرداري و يا انعكاس ادراك در ذهن و تشكيل موجود ذهني است و ادراك حضوري اين تصوير در ذهن. در اينجا، ما اذعان ميكنيم كه آنچه دريافتهايم دقيقا بازنمون هماني است كه در خارج وجود دارد؛ به شرط اينكه داراي حواسّي سالم باشيم و به آن اطمينان داشته باشيم. بنابراين، ادراك امري ذهني[238] نيست كه از خارج حكايت كند؛ زيرا، در آن صورت، خود را با امر غيرواقعي مشغول كردهايم؛ در حالي كه ما وجدانا درك ميكنيم كه ادراك ما عين واقعيت خارجي است، با همان خواصي كه موجود خارجي دارد. به تعبير روشنتر، ما تصوير خارج را ادراك نميكنيم؛ بلكه خود شيء خارجي را درك ميكنيم. بنابراين، همه ادراكات ما خواص خارجي دارند، و ما اين امر را وجدانا ميفهميم. به قول ريد،[239] براي مثال، آنچه ما ادراك ميكنيم خود خورشيد است، نه تصورات و انطباعات.
بنابراين، آنچه ما درك ميكنيم ريشهاي عميق در عالم هستيشناسي (انتولوژي) دارد. نمونه آن اين است كه اگر چيزي را ببينيم كه مشابه چيزهايي كه تاكنون بودهاند نباشد، ما همين دو حالت اول را درباره آن ميتوانيم داشته باشيم؛ و منتظر ميمانيم تا اينكه مراحل بعدي را درباره آن اجرا كنيم. البته، مهدي حائري[240] هم چيزي شبيه به اين مطلب را در بحث «اَشكال كلّي» بيان ميكند. او ميگويد: ميتوان جزئي را بر كلّي حمل كرد، كه در اينجا از بحث ما خارج است. امّا او در آنجا حمل را از نوع حمل شايع ذاتي دانسته است كه به نوعي، اينهماني است. بنابراين، در حالت دوم، آنچه ما از موجود خارجي دريافتهايم تصوير (به معني عام آن كه شامل همه حواس شود) واقعيت است و حكايت از آن دارد. در واقع، علم حضوري در مرحله اول به ادراك عيني، و در مرحله دوم به ادراك ذهني تعلّق ميگيرد.
تا اينجا، ما وقتي با واقعيت خارجي برخورد مينماييم، بدون اينكه هرگونه صفتي را براي آن در نظر بگيريم، با در نظر گرفتن همه تعيّنات آن، نخست موجود بودن آن را وجدان ميكنيم و سپس، به طور وجداني، مييابيم كه آنچه دريافتهايم هماني است كه در خارج وجود دارد؛ بدون اينكه بخواهيم هرگونه قيدي را به عنوان صفت (امري كلّي) براي آن به حساب آوريم؛ يعني شيء فينفسه و يا صرف موجود با همه تعيّناتي كه دارد، بدون قرار دادن هريك از اين تعيّنات در مقولهاي خاص. تا اينجا، ما هنوز براي آنچه يافتهايم نام، تعريف، و طبقهبندي قائل نشدهايم و صرفا به موجوديت واقعيت خارجي ـ بدون عنايت به اوصاف آن در تحت مقولهاي خاص ـ اعتراف كردهايم.
3. در اين حالت است كه با فرض قطع به وجود اعيان خارجي و يقين به «اينهماني» آنچه ادراك كردهايم با آنچه در خارج وجود دارد، وارد مرحله سوم ميشويم. با توجه به اينكه جهانْ سرشار از تكثرات است، و همه ما ادراك ميكنيم كه همه چيز داراي انواع مشابه است؛ از اينرو، در اين مرحله، اولين كاري كه ميكنيم اين است كه اشيا و يا انواع مشابه را با ويژگيهاي مختلف و با رويكردهاي متفاوت در كنار يكديگر قرار ميدهيم. (و يا اينكه يك شيئي را كه ادراك كرديم بقيه را با آن تطبيق ميدهيم) مثلاً اشياي همرنگ، هموزن، هماندازه، و غيره يا آنهايي كه جنبندهاند و يا گوشتخوارند و يا همفكرند، طبقهبندي ميكنيم و اين كار كه در حد بسيار گسترده ادامه پيدا ميكند، سرآغاز كار علمي ميشود. اين دستهبنديها كه اموري وجودي و واقعي هستند سبب ميشوند كه براي هر طبقه و دستهاي، نامي متناسب (يا حتي نامتناسب) را بگذاريم، و يا وصفي را براي آنها قائل شويم. طبعا، اين نامها و صفتها، همان معرفها يا بازنمونها براي واقعيات خارجي هستند.
توضيح اينكه اگر ما از يك شيء فقط يك عدد داشته باشيم به گونهاي كه كيفيت آن شيء منحصر به فرد باشد، تا مدتها در عين حالي كه آن را ميشناسيم و وجودش را قبول داريم و ميدانيم كه آنچه را ادراك كردهايم هماني است كه هست، نه نام براي آن گذاشتهايم و نه آن را در طبقهاي جاي دادهايم. به علّت اينكه افراد با ديدگاههاي مختلف و با نيازهاي گوناگون به امور خارجي مينگرند، در نامگذاري و يا حتي توصيف پارهاي از امور، اختلاف به وجود ميآيد. در اينجا، هر شخص يا گروهي ميتواند نامي را براي موجودات خارجي انتخاب كند.
طبقهبندي، يكي از مسائل اساسي و جدّي در ساختار معرفتشناسي ماست؛ چراكه اگر جهانْ جهان تكثرات نبود و نيز اگر بسياري از موجودات در بسياري از صفات با يكديگر همسان نبودند، شناخت و معرفت علمي ما هم امكانپذير نميشد. به عبارت روشنتر، اگر همه چيز در عالم از جميع جهات منحصر به فرد به حساب ميآمد، هرگز ما شناختي نسبت به آنها جز آنچه را كه ديده و شهود كردهايم نميداشتيم و هر گز تعميم ـ كه كاري علمي است ـ صورت نميگرفت. بنابراين، خصوصيات مشترك موجودات، به رغم تشخّص و تعيّني كه دارند، موجب شده است تا ما بتوانيم با اخذ خصوصيات مشترك، آنها را در گروههاي كوچك و بزرگ گردآوري كنيم و به شناسايي و معرفت كلّي آنها براي تعارف يكديگر دست بزنيم.
آنچه اهميت پيدا ميكند اَشكال طبقهبندي و يافتن ويژگيهاي عامتر نسبت به ويژگيهاي خاص و محدودتر است. اينجاست كه نوع نگرش ما نسبت به موجودات ميتواند بسيار تعيينكننده باشد؛ به طور مثال، اگر مبناي طبقهبندي ما ساختار، رفتار، استقرار، و يا استمرار وجودي پديدهها باشد، قطعا نوع متفاوتي از طبقهبندي را خواهيم داشت. بعضي[241] معتقدند: اولين برشْ نقش بسيار مهمي در تبيين طبقهبندي خواهدداشت. اگر موجودات عالم را در اولين برش به لحاظ جامعترين صفت طبقهبندي كنيم، طبعا شمول بيشتري خواهد داشت و همه موجودات عالم را دربر خواهد گرفت، و از اينرو، گستردگي بيشتري خواهد داشت. طبقهبندي سلسله مراتبي[242] در بين انواعربطها از ويژگي خاصي برخوردار بوده و هست و احتمالاً خواهد بود. البته، ممكن است كه هر دسته و گروهي در هر عصر و زماني، بنا به برخي از نيازها و احتياجات، تقسيمبنديهاي خاصي داشته باشند. امّا، به لحاظ ارزشي، همواره تقسيمبندي اساسي متفكران مورد قبول بوده است و ميتواند با تقسيمات موضعي و مقطعي هم منافاتي نداشته باشد. به نظر ميرسد، تقسيمبندي اوليه موجودات به لحاظ ويژگي پديداري آنها شاملترين و جامعترين تقسيمبنديها باشد؛ زيرا همه موجودات تحت عنوان «پديده» جمع ميشوند و طبعا يك پديدآورنده دارند. آنگاه تقسيمات فرعي پس از آن ميآيند.
4. در اين مرحله، كه ورود به آن معمولاً از عهده افراد باسواد و يا متفكران و فيلسوفان برميآيد، عمل انتزاع صورت ميگيرد؛ يعني در نظر گرفتن صفتي براي يك شيء؛ مثلاً سفيدي براي اجسام سفيد، چهارگوش بودن براي اجسام چهارگوش و مانند آن. اين صفات، كلّياتاند و ما از اينجا وارد بحث منطق و معرفتشناسي به معناي اخص آن ميشويم. ما در اين مرحله، به تعبير فلاسفه اسلامي[243] به پرسش «ما» پاسخ دادهايم.
اين نامها و صفتها همان كلّيات انتزاعشده هستند كه در واقع، قدر مشترك صفت يا صفاتي شمرده ميشوند كه اشياي مشابه دارند. اين صفات مشترك به رغم اينكه با وجود هريك از آحاد هر نوع عجين هستند؛ ولي، در تحليلي ذهني، ما آنها را از يكديگر جدا ميكنيم و به خود آن اشيا نسبت ميدهيم. در واقع، با حمل شايع صناعي (و به قول حائري: عرضي)، ما چيزي را به چيزي نسبت ميدهيم و از اين طريق بر معلومات خود نسبت به آنها ميافزاييم؛ يعني آنچه را كه خود شيء دارد، براي آنكه نوعي تحليل داشته باشيم، از خودش اخذ ميكنيم و مجددا به خودش نسبت ميدهيم و به تعبيري، بازشناسي ميكنيم. از اينجا، وارد حوزه منطق ميشويم؛ بر اين اساس، قضاياي خارجيه مرسوم را ميتوان در اين مرحله قرار داد.
همينطور، با در نظر گرفتن نوع، ميتوانيم صفاتي را كه از گروهبنديها انتزاع كردهايم به آنها نسبت دهيم. قضاياي طبيعيه را ميتوان در اينجا منظور كرد؛ مثل: «گل در هواي سرد پژمرده ميشود». در اين مرحله، با انتخاب صفتها و ويژگيهاي مشترك بين انواع خاص، و با توجه به نوع رويكردي كه در ابعاد گوناگون به واقعيتهاي خارجي داريم، آنها را تعريف ميكنيم.
5. در مرحله پنجم، با داشتن كلّيات از همه نوع، ميتوانيم قضايايي بسازيم كه هم موضوع و هم محمول هر دو ذهني باشند؛ مانند: «انسان نوع است». اينگونه قضايا، از نظر اصطلاحي، قضاياي ذهنيه هستند كه با يك واسطه، ريشه در خارج دارند. نمودار ذيل ميتواند مسئله را قدري روشنتر كند:
هستيشناسي
1. حضور اشيا در نزد نفس و ادراك (احساس) آنها
2. تصوير و انعكاس آنچه ادراك كردهايم در ذهن
3. طبقهبندي يافتهها با توجه به اشتراكات يا افتراقات آنها (دستهبندي)
4. نامگذاري و يا تعيين صفات و تعريف دستهها و طبقهها
5. انتزاع پارهاي از مفاهيم از مرحله چهارم
شناختشناسي
نمودار 1. مراحل ادراك و علم (با توجه به جنبههاي هستيشناسي و شناختشناسي)
با مطالعه اين پنج مرحله، به خوبي مشاهده ميشود كه:
1. ما از واقعيات شروع، و به مرحله انتزاعيات سير ميكنيم.
2. در مراحل اوليه، همه آدمها با هم شريكاند؛ امّا هرچه به مراحل بعدي سير ميكنيم، نقش متفكران بيشتر و نقش افراد عادي و عامّي كمتر ميشود.
3. آنچه به عنوان «معرفت» تلقّي ميشود ريشه در واقعيات دارد و تعريف اخذشده بر اساس موازين زباني و منطقي، بر واقعيات استوار است؛ حتي مفاهيم ساختهشده در مرحله پنجم نيز با واسطه به واقعيات ربط پيدا ميكنند.
4. در اين تحليل، راهي براي انكار واقعيت وجود ندارد و منطقْ دقيقا ابزاري براي درك و فهم درست واقعيات است، نه توجيه آنچه كه ما در واقع نتوانستهايم دريافت كنيم، و نه آنچنانكه هگل ميگويد كه: «يگانه هستياي كه ميتوان به كلّيات نسبت داد هستي منطقي است و آنچه فقط عنصر منطقي به شمار رود انديشه است»[244] و يا اينكه: «مقولات را بيآنكه وجود داشته باشند، هستي همه جهان را به آن مربوط كنيم و آنها را شروط جهان بدانيم كه هستي آنها قائم به خودشان است.»[245]
5. به نظر ميرسد، با اين تعريف، بخش عمدهاي از بحثهاي مربوط به كلّي و جزئي[246] به نتيجه خواهد رسيد. درباره اين مسئله كه آيا كلّي اعرف از جزئي است، بايد تجديدنظر شود؛ زيرا كلّي ـ در واقع ـ قدر مشترك فهم همه افراد نسبت به امور واقعي است. به عبارت ديگر، با توجه به مطالب بالا، آنچه هر فرد از واقعيت دريافته است بسيار بيشتر از آن چيزي است كه در تعريف از آن ياد ميشود. امّا از آنجا كه فردْ قدرت بيان ندارد و يا حتي زبان به علّت محدوديتش عاجز از ساختن لغات مناسب است (يا به خاطر اختلافنظر موجود بين تعريفكنندگان)، ناگزير به قدر مشترك بسنده ميشود. همچنين، آنجا كه بعضي از مطالب توسط برخي و يا در زمان خاصي فهم نميشود، به ناگزير بايد به حداقل كفايت كرد و اين مطلب نه به آن معناست كه گوينده درباره موضوعي كم ميداند، بلكه به اين معناست كه او ناگزير است تا فرصتي ديگر، اگر به وجود آيد، صبر كند؛ و به قول مولوي:
اينكه ميگويم به قدر فهم توست
مُردم اندر حسرت فهم درست.
بنابراين، تعريف ـ و يا تعاريف ـ استخدام حداقل عبارات ممكني است كه از حداكثر تلاش انسان براي معرفي اشيا و مفاهيم سرچشمه ميگيرد. از اينرو، هميشه امكان فهم بيشتر در مورد حقايق وجود دارد و انسانها با فهم عميقتر مفاهيم و يا استخدام واژههاي مناسبتر، و با پردهبرداري از روي غموض مفاهيم و توسّل به ابزار زبان، سعي بر تفاهم بيشتر ميكنند.
6. مشاهده ميشود كه ماهيت، بر فرض قبول آن، در سومين يا چهارمين مرحله خودنمايي ميكند و تا قبل از آن، هرچه هست وجود و عينيت خارجي است و ما به عنوان موجودِ مدرِكْ خارج را همچنانكه هست ـ نه آنچنانكه ميخواهيم بناميم يا تعريف كنيم ـ درمييابيم. در واقع، دريافتن موجود (پديده) خارجي قبل از تقسيم آن به انواع جوهر است؛ يعني ما واقعيت را لمس كردهايم، حتي فارغ از اينكه جسم است. هگل ميگويد: هيچ كس منكر تقدّم آگاهي از جزئيات بر آگاهي از كلّيات نيست؛ امّا مقولات بر ادراكات حسّي مقدّماند، نه در زمان، بلكه در تسلسل انديشه![247]
7. همچنانكه كودك در فهم يا تعريف اشيا و مفاهيم ناتوان است و اغلب اشيا و امور را با لفظ «چيز» (موجود يا پديده) خطاب ميكند، نسبت افراد بيسواد به انسانهاي تحصيلكرده نيز چنين است.
8. نكتهاي كه نبايد از آن غفلت كرد اين است كه هيچگاه تصور نشود كه حالات پنجگانه يادشده به آرامي و به دنبال يكديگر صورت ميگيرند، بلكه اغلب آنچنان به هم پيچيدهاند كه تفكيك آنها از يكديگر دشوار است. با اين حال، اگر هر كس به آغازين مراحل شناخت خود در زندگي توجه كند، درمييابد كه مراحلي را گذرانده است كه بدون اينكه نام و صفات چيزي را بداند، با واقعيت چيزها مرتبط بوده است. نگاهي گذرا به طول تاريخ خلقت بشر ميتواند اين مطلب را تأييد كند.
نتيجهگيري
آنچه به عنوان نتيجه ميتوان مطرح كرد اين است كه واقعيت خارجي بدون اينكه به ما وابسته باشد وجود دارد. ادراك دو مرحله جداگانه دارد كه ما آن مراحل را مرحله هستيشناختي و مرحله شناختشناختي ناميدهايم. در فرايند شناخت و معرفت، ما اغلب مرحله دوم ادراك را با مرحله اول آن مخلوط و چه بسا جايگزين ميكنيم. به عبارت روشنتر، ادراك ما خواه احساس باشد و يا ادراك علمي از دو بخش تشكيل ميشود. بخش اولْ بخش هستيشناسانه آن است كه صرف حضور شيء در نزد نفس، همان علم و ادراك است، و حواس ما مؤيّد اين حضور هستند؛ به اين معنا كه حواس ما واسطه و دليل اين حضور شمرده ميشوند، و نه علّت آن. بنابراين، همچنانكه علم ما به خويشتن خويش قطعي است ـ و دليل آن وجود حالات مختلف نفساني از قبيل عشق، نفرت، فكر و مانند آن دانسته ميشود ـ جهان خارج نيز در برابر ما حضور دارد و اين حضور، عين علم و ادراك ما به خارج است و حواس ما دليل و گواه آن هستند. در اين بخش، بدون توجه به نقش الفاظ و كلمات، واقعيت خارجي ادراك ميشود؛ و آنچه ادراك شده با واقعيت خارجي يكي است. پس از اين مرحله، ما با تصويربرداري از واقعيت خارجي به طبقهبندي ادراكات ذهني خويش ميپردازيم و آنها را بر اساس اشتراكات يا افتراقاتشان دستهبندي ميكنيم، نامگذاري مينماييم، و تعريف ميكنيم. اين نامها و تعريفها «بازنمون»هاي واقعيتهايي هستند كه ما در بخش اول آنها را دريافتهايم. بر اين اساس، ما ابتدا با علم حضوري جهان را درك ميكنيم و سپس به دستهبندي تصاوير در ذهن و در ادامه ساخت مفاهيم در ذهن و طبقهبندي آنها ميپردازيم و بدين ترتيب، جهان را بازميشناسيم. بنابراين، وجود جهان، مستقل از انديشه ماست. همين كه ما به چيزي علم پيدا ميكنيم كه قبلاً علم نداشتهايم نشاندهنده اين نكته است كه جهان خارج به طور عيني وجود دارد. منطق و زبان با همه اهميتي كه دارند ابزارهايي براي شناخت جهان در قالبي عمومي و يا در گروههاي خاص هستند و بر اساس نوع به كارگيري ما ممكن است تغيير هم بكنند. كلمات، بازنمون واقعيات خارجي و در حد خود بيانگر فهم ما از واقعيات هستند. آنها هرگز نميتوانند آنچه را كه ما فهميدهايم و يا تخيّل كردهايم به طور كامل بازنمايي كنند.
··· منابع
ـ ابراهيمي ديناني، غلامحسين، اسماء و صفات حق، تهران، وزارت فرهنگ وارشاد اسلامي، 1381.
ـ ـــــ ، منطق و معرفت در نظر غزالي، تهران، اميركبير، 1375.
ـ ابنسينا، ترجمه قديم الاشارات و التنبيهات، تصحيح سيدحسن شكان طبسي، مقدمه منوچهر صدوقيسها، تهران، كتابخانه فارابي، 1360.
ـ استيس، و.ت.، فلسفه هگل، ترجمه حميد عنايت، تهران، جيبي، 1355.
ـ اكبري، رضا، «وجود ذهني»، خردنامه صدرا، ش 14، زمستان 1377، ص 38ـ48.
ـ امام خميني، طلب و اراده، ترجمه و شرح سيداحمد فهري، تهران، علمي و فرهنگي، 1362.
ـ پاپكين، ريچارد و آوروم استرول، كلّيات فلسفه، ترجمه جلالالدين مجتبوي، تهران، حكمت، 1972م.
ـ حائري، مهدي، كاوشهاي عقل نظري، تهران، اميركبير، 1361.
ـ حلّي، يوسف بن مطهّر، كشف المراد في شرح تجريدالاعتقاد، قم، ايران، بيتا.
ـ ديويي، جان، منطق: تئوري تحقيق، ترجمه علي شريعتمداري، تهران، دانشگاه تهران، 1376.
ـ سبزواري، ملّاهادي، شرح منظومه، قسم المنطق، بيجا، بينا، بيتا.
ـ سجادي، سيدجعفر، مصطلحات فلسفي صدرالدين شيرازي، تهران، نهضت زنان مسلمان، بيتا.
ـ سليماني اميري، عسكري، «كلي و جزئي»، معرفت فلسفي، ش 1و2 (پاييز و زمستان 1382)، ص 177ـ206.
ـ شاله، فيليسين، فلسفه علمي يا شناخت روش علوم، ترجمه يحيي مهدوي، تهران، دانشگاه تهران، 1378.
ـ عبوديت، عبدالرسول، درآمدي به نظام حكمت صدرايي، تهران، سمت، 1385.
ـ فدايي عراقي، غلامرضا، «تصور و يا تصديق»، مقالات و بررسيها، ش 78، پاييز و زمستان 1384، 1ـ19.
ـ ـــــ ، تكافوي ادلّه از نظر كانت و ملّاصدرا، در: مجموعه مقالات كنگره دويست سال پس از كانت، تهران، دانشگاه علّامه طباطبائي، 1383.
ـ كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، فيلسوفان انگليسي، از هابز تا هيوم، تهران، سروش، 1362.
ـ لطيفي، حسين، ابصار از ديدگاه ملّاصدرا، در: ملّاصدرا و حكمت متعاليه (مجموعه مقالات همايش جهاني حكيم ملّاصدرا)، تهران، بنياد حكمت اسلامي صدرا، 1380، ج 1.
ـ نراقي، ملّا محمّدمهدي، اللمعات العرشيه، تحقيق علي اوجبي، تهران، كتابخانه، موزه و مركز اسناد مجلس شوراي اسلامي، 1381.
- Bean, Carol & Rebeca Green, Relationships In The Organization Of Knowledge, London, Kluwer Academic Publishers, 2000.
- Kawsnik, Barbara H., "The role of classification in knowledge prepresentation and discovery", Library Trends, v. Available in: EBSCOhost-Full result Display, 2000.
پی نوشت ها:
[203] دانشيار دانشگاه تهران. دريافت: 22/12/87 ـ پذيرش: 26/2/88. ghfadaie@ut.ac.ir
[204]ـ ملّاصدرا، الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعه، ج 2، ص 62، به نقل از: عبدالرسول عبوديت، درآمدى به نظام حكمت صدرايى، ص 175.
[205]ـ حسين لطيفى، ابصار از ديدگاه ملّاصدرا، در: ملّاصدرا و حكمت متعاليه مجموعه مقالات، ص 275 و 283.
[206]ـ يوسفبن مطهّر حلّى، كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، ص 144.
[207]ـ همان، ص 172.
[208]ـ غلامحسين ابراهيمى دينانى، منطق و معرفت در نظر غزالى، ص 398.
[209]ـ همان، ص 399.
[210]ـ عبدالرسول عبوديت، درآمدى به نظام حكمت صدرايى، ص 175.
[211]ـ جان ديويى، منطق: تئورى تحقيق، ترجمه على شريعتمدارى، ص 17.
[212]ـ فيليسين شاله، فلسفه علمى يا شناخت روش علوم، ترجمه يحيى مهدوى، ص 32.
[213]ـ و. ت. استيس، فلسفه هگل، ترجمه حميد عنايت، ص 91.
[214]ـ همان، ص 85.
[215]ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 5 فيلسوفان انگليسى، از هابز تا هيوم، ص 310.
[216]ـ همان، ص 380 ـ 381.
[217]ـ همان.
[218]ـ همان، ص 328ـ331.
[219]. Representation.
[220]ـ غلامحسين ابراهيمى دينانى، منطق و معرفت در نظر غزالى، ص 40 / همو، اسماء و صفات حق، ص 98.
[221]ـ غلامحسين ابراهيمى دينانى، منطق و معرفت در نظر غزالى، ص 402.
[222]ـ ابنسينا، الاشارات و التنبيهات، مع شرح نصيرالدين طوسى، ج 2، ص 315، به نقل از: غلامحسين ابراهيمى دينانى، منطق و معرفت در نظر غزالى، ص 402.
[223]ـ سيدجعفر سجادى، مصطلحات فلسفى صدرالدين شيرازى، ص 238.
[224]ـ يوسفبن مطهّر حلّى، كشف المراد، ص 136.
[225]ـ امام خمينى، طلب و اراده، ترجمه و شرح سيداحمد فهرى، ص 111.
[226]ـ ابنسينا، ترجمه قديم الاشارات و التنبيهات، ص 79.
[227]ـ سيدجعفر سجادى، مصطلحات فلسفى صدرالدين شيرازى، ص 169.
[228]ـ همان.
[229]ـ رضا اكبرى، «وجود ذهنى»، خردنامه صدرا، ش 14، ص 38.
[230]ـ سيدجعفر سجادى، مصطلحات فلسفى صدرالدين شيرازى، ص 31.
[231]ـ غلامرضا فدايى، «تصور و يا تصديق»، مقالات و بررسىها، ش 78، ص 5ـ6.
[232]ـ ريچارد پاپكين و آوروم استرول، كلّيات فلسفه، ترجمه جلالالدين مجتبوى، ص 345.
[233]ـ يوسفبن مطهّر حلّى، كشف المراد، ص 177 و 178.
[234]ـ ملّا محمّدمهدى نراقى، اللمعات العرشيه، تحقيق على اوجبى، ص 12ـ13.
[235]ـ غلامرضا فدايى عراقى، تكافوى ادلّه از نظر كانت و ملّاصدرا، در: مجموعه مقالات كنگره دويست سال پس از كانت، ص 89.
[236]ـ سيدجعفر سجادى، مصطلحات فلسفى صدرالدين شيرازى، ص 15.
[237]ـ ملّاهادى سبزوارى، شرح منظومه، قسم المنطق، ص 33.
[238]ـ و. ت. استيس، فلسفه هگل، ص 85.
[239]ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، فيلسوفان انگليسى، از هابز تا هيوم، ص 381.
[240]ـ مهدى حائرى، كاوشهاى عقل نظرى، ص 64ـ67.
[241]2. Barbara H. Kawsnik, "The Role of Classification in Knowledge Representation and Discovery", Library Trends, v. 48, p. 13.
[242]3. Carol Bean & Rebeca Green, Relationships in the Organization of Knowledge, p. 7.
[243]ـ ملّاهادى سبزوارى، شرح منظومه، قسم المنطق، ص 32.
[244]ـ و.ت. استيس، فلسفه هگل، ص 36.
[245]ـ همان، ص 86.
[246]ـ عسكرى سليمانى اميرى، «كلى و جزئى»، معرفت فلسفى، ش 2، ص 215.
[247]ـ و. ت. استيس، فلسفه هگل، ص 90.