ارزیابی ادلّه و مبانی نظریه حدوث نفس
تاکنون، در باب حدوث یا قدمِ نفس، دستکم هفت نظریه مختلف را از قول دانشمندان گوناگون نقل کردهاند. امّا اکثر فلاسفه به ویژه فلاسفه مسلمان، به رغم اختلاف در نحوه حدوث نفس، درباره اصل «حدوث نفس و عدم تقدّم آن بر بدن» اتفاقنظر داشتهاند. ابنسینا و پیروان او نفس را روحانیة الحدوث و روحانیة البقاء میدانند؛ در حالی که پیروان حکمت متعالیه نفس را در ابتدای پیدایشْ جسمانی، و در ادامه زندگی روحانی دانستهاند.
از کلمات ابنسینا به ویژه در شفا، دستکم دو دلیل برای نظریه «حدوث نفس همراه بدن و عدم تقدّم آن بر بدن» به دست میآید. ملّاصدرا نیز سه دلیل از طرفداران «قدم نفس» را نقل و نقد میکند و بیش از ده دلیل را به نفع «حدوث نفس و عدم تقدّم آن بر بدن» میآورد؛ وی پارهای از آنها را میپذیرد و انتقادات دیگران و ایرادات احتمالی را دفع مینماید. بیتردید، بسیاری از ادلّه نقلی، ظهور در «حدوث نفسْ پیش از بدن» دارند. در این مقاله، با نقد ادلّه فلاسفه بر «حدوث نفسْ همراه یا پس از بدن»، تعارض ادعایی میان عقل و ظاهر نقل را رفع کردهایم.
Article data in English (انگلیسی)
سال ششم، شماره دوم، زمستان 1387، 11ـ42
احمد سعیدی[2]
غلامرضا فیّاضی[3]
چکیده
تاکنون، در باب حدوث یا قدمِ نفس، دستکم هفت نظریه مختلف را از قول دانشمندان گوناگون نقل کردهاند. امّا اکثر فلاسفه به ویژه فلاسفه مسلمان، به رغم اختلاف در نحوه حدوث نفس، درباره اصل «حدوث نفس و عدم تقدّم آن بر بدن» اتفاقنظر داشتهاند. ابنسینا و پیروان او نفس را روحانیة الحدوث و روحانیة البقاء میدانند؛ در حالی که پیروان حکمت متعالیه نفس را در ابتدای پیدایشْ جسمانی، و در ادامه زندگی روحانی دانستهاند.
از کلمات ابنسینا به ویژه در شفا، دستکم دو دلیل برای نظریه «حدوث نفس همراه بدن و عدم تقدّم آن بر بدن» به دست میآید. ملّاصدرا نیز سه دلیل از طرفداران «قدم نفس» را نقل و نقد میکند و بیش از ده دلیل را به نفع «حدوث نفس و عدم تقدّم آن بر بدن» میآورد؛ وی پارهای از آنها را میپذیرد و انتقادات دیگران و ایرادات احتمالی را دفع مینماید. بیتردید، بسیاری از ادلّه نقلی، ظهور در «حدوث نفسْ پیش از بدن» دارند. در این مقاله، با نقد ادلّه فلاسفه بر «حدوث نفسْ همراه یا پس از بدن»، تعارض ادعایی میان عقل و ظاهر نقل را رفع کردهایم.
کلیدواژهها: نفس، بدن، حدوث، قدم.
مقدّمه
مباحث مرتبط با نفس از دیرباز مورد اهتمام ویژه فلاسفه و سایر اندیشمندان قرار داشته و نفس، همواره موضوعی مهم برای بحثهای عقلی و تضارب آرا بوده است. البته چون ممکن است بحث از نفسْ از احوال و عوارض ذاتیه «موجود بما هو موجود» به شمار نرود (و زیرمجموعه مباحث «امور عامّه» و «الهیات به معنای اعم» نباشد و از مسائل فلسفه اولی قلمداد نشود)، فلاسفه احکام مربوط به نفس را گاهی به صورت علمی مستقل و با عنوان «علمالنفس (فلسفی)» بررسی کردهاند.
اهمیت مباحث نفس بر هیچکس پوشیده نبوده و نیست. امّا پیوند میان مباحث خودشناسی و خداشناسی در قرآن کریم[4] و کلمات شریف معصومان علیهمالسلام، اهمیت علمالنفس را نزد فیلسوف مسلمان دوچندان کرده است. به علاوه، آیات الهی و رهنمودهای معصومان علیهمالسلام در خصوص نفس، افقهای جدیدی را پیشروی اندیشمند مسلمان قرار داده است. با وجود این، سازگار کردن دستاوردهای عقلی با ظواهر شرع ـ که یکی از دغدغههای همیشگی فلسفه اسلامی بوده است[5] ـ مسئلهای مستقل و چالشی مهم برای فیلسوف مسلمان به شمار میرود.[6]
در حالی که اکثر متکلمان به پیروی از بسیاری از ظواهر شرع و ادلّه نقلی به طرفداری از نظریه «پیدایش نفس پیش از بدن» پرداختهاند، تقریبا همه فلاسفه مسلمانْ خلقت نفس قبل از بدن را محال دانسته و به نوعی قائل به حدوث نفس، همراه با بدن یا پس از آن، شدهاند. در این مقاله، قصد داریم از یکسو ادلّه فلاسفه بر حدوث نفس و استحاله تقدّم نفس بر بدن را به بررسی بگذاریم و از سوی دیگر، اشکالات متکلمان و مدافعان نظریه «پیدایش نفس پیش از بدن» را مورد نقد قرار دهیم.
خلاصه اقوال
ملّاهادی سبزواری در باب پیدایش نفس، هفت قول مختلف را نقل کرده است:
1. نفسْ قدیم است، هم از حیث ذات و هم از نظر زمان (این قول منسوب به غلات است).
2. نفس، اگرچه ذاتا حادث است، امّا زمانا قدیم شمرده میشود؛ آنهم در یک سلسله عرضی (این نظر متعلّق به قائلین به تناسخ است).
3. نفس، ذاتا حادث و زمانا قدیم است؛ امّا قدیم بودن آن در یک سلسله طولی است، آنهم به همان صورت نفس (هرچند محقّق سبزواری، صاحب این نظریه را معرفی نکرده است؛ امّا گویا نظامالدین هروی چنین نظری دارد[7]).
4. نفس ذاتا حادث و زمانا قدیم است، آنهم در یک سلسه طولی؛ ولی نه به صورت نفس، بلکه به صورت عقل (به گفته ملّاصدرا، و به اعتقاد ملّاهادی سبزواری، این قول از افلاطون است).
5. نفس حادث است، امّا پیش از حدوث بدن (نظر برخی از حکما و متکلمان چنین است).
6. نفس حادث است، ولی همراه با حدوث بدن (به گفته ملّاهادی سبزواری، بیشتر حکما و متکلمان[8] قائل به این قول هستند).
7. نفس حادث است، به همان حدوث بدن؛ بلکه اساسا حدوث نفس همان حدوث بدن است (ملّاصدرا بر این عقیده است).[9]
طبیعی است که بررسی همه این نظریات و ارزیابی ادلّه آنها، متناسب با حجم نوشتار حاضر نیست. از اینرو، ما با صرفنظر از جزئیات این اقوال و ادلّه آنها، بحث خود را بر روی «بررسی ادلّه حدوث نفس و عدم تقدّم آن بر بدن» متمرکز میکنیم.
خلاصه ادلّه «حدوث نفس و عدم تقدّم آن بر بدن»
دلیل اول. نفوس قطعا متعدد هستند، نه واحد؛ امّا اگر نفس قبل از بدن موجود باشد، نمیتواند متکثر باشد.
دلیل دوم. نفوس، که قطعا متعدد هستند، نوع واحدی دارند؛ تشخص نفوس متکثرِ واحد بالنوع، به اعراض مفارق است؛ اعراض مفارق حتما عللی حادث و زمانی دارند؛ پس تشخص نفس نیز حادث خواهد بود؛ در نتیجه، خودِ نفس نیز حادث خواهد بود.
دلیل سوم. اگر نفس موجودی مجرّد و قدیم باشد، باید جوهری کامل داشته و فاقد حرکت باشد؛ در حالی که نفسْ ناقص است، زیرا بالوجدان دارای حرکت و استحاله است.
دلیل چهارم. اگر نفس موجودی مجرّد و قدیم باشد، باید جوهری کامل داشته و از آلات و قوا بینیاز باشد؛ در حالی که نفسْ ناقص است، زیرا محتاج آلات و قوای نباتی و حیوانی است.
دلیل پنجم. اگر نفس موجودی قدیم و مجرّد از عوارض مفارق باشد، نوعِ آن منحصر در فرد خواهد بود (و در نتیجه، هر انسانی نوع ویژه و خاصی خواهد بود، و طبعا انسانها انواع متعدد و مختلف میشوند)؛ در حالی که نفوس انسانی، در عین وحدتِ نوع، متکثر هستند.
دلیل ششم. چون نفسْ موجودی است که بدون بدنْ فاقد فعل و انفعال است، اگر قبل از بدن موجود باشد، تعطیل نفس و قوای آن از تصرّف و تدبیر بدن و هر فعل و انفعالی پیش میآید؛ در حالی که تعطیل محال است (زیرا مبادی عالیه حکیم هستند و موجود معطل و عبث را ایجاد نمیکنند.)
دلیل هفتم. اگر نفس قبل از بدن موجود باشد، مجرّد خواهد بود و میان آن و سایر مجرّدات تامّه، مانع و شاغلی نخواهد بود؛ در نتیجه، کامل خواهد بود و استکمال آن متصور نخواهد بود. لذا، تصرّف و تعلّق نفس به بدن، تضییع آن به شمار میرود.
دلیل هشتم. اگر نفس قبل از بدن موجود باشد، مجرّد خواهد بود و چون اتفاق و تجدد حالات در عالم مجرّدات تام نیست تا مخصص نفس بشوند، تعلّق هر نفسی به هر بدنی مستلزم ترجیح بلامرجح است.
دلیل نهم. اگر نفوس و انوار مدبّره قبل از بدن خلق شده باشند و بعضی از آنها هرگز به هیچ بدنی تعلّق نگیرند، تعطیل لازم میآید. همچنین، اگر زمانی باشد که همه نفوس صاحب بدن شده باشند، چون بدنها بینهایت هستند، حتما برخی از بدنها بدون نفس و عبث خواهند بود.
دلیل دهم. چون بدنها بینهایت هستند، و هر بدنی نفس خاصی را میطلبد، اگر نفوس پیش از بدنها موجود باشند، آنها هم بینهایت خواهند بود؛ امّا بینهایت نفس، مستدعی بینهایت جهت در عقول است که امری محال شمرده میشود، زیرا مستلزم بینهایت جهت و خصوصیت در واجب تعالی است.
دلیل یازدهم. اگر نفس قبل از بدن موجود باشد، مجرّد از بدن خواهد بود و پس از تعلّق به بدن، هم مجرّد از مادّه خواهد بود و هم مخالط با آن.
بررسی تفصیلی ادلّه
در این بخش از مقاله، با تفصیل بیشتری، به بیان ادلّه حدوث نفس میپردازیم و تاحدودی، مقدّمات استدلالها را تفکیک میکنیم تا از این رهگذر، مقدّماتی که ممکن است اشکال مبنایی داشته باشند مشخص شوند. ضمنا تلاش خواهیم کرد حتیالامکان برخی از پیشفرضها و مبانی پوشیده استدلالها را نیز روشن کنیم.
دلیل اول
این دلیل، که از ابنسینا است، مورد قبول ملّاصدرا و بسیاری از فلاسفه دیگر[10] نیز واقع شده است:
إنّ الانفس الانسانیة لم تکن قائمة مفارقة للابدان ثم حصلت فی الابدان، لان الانفس الانسانیة متفقة فی النوع و المعنی، فإذا فرض أن لها وجودا لیس حادثا مع حدوث الابدان، بل هو وجود مفرد، لم یجز أن تکون النفس فی ذلک الوجود متکثرة.
و ذلک لان کثرة الأشیاء إمّا أن تکون من جهة الماهیة و الصورة، و إمّا أن یکون من جهة النسبة إلی العنصر و المادّة المتکثرة بما تتکثر به من الامکنة الّتی تشتمل علی کلّ مادّة فی جهة و الازمنة الّتی تختص بکلّ واحد منها فی حدوثه و العلل القاسمة إیّاها، و لیست متغایرة بالماهیة و الصورة، لان صورتها واحدة. فإذن إنّما تتغایر من جهة قابل الماهیة أو المنسوب إلیه الماهیة بالاختصاص، و هذا هو البدن. و أمّا إذا أمکن أن تکون النفس موجودة و لا بدن، فلیس یمکن أن تغایر نفس نفسا بالعدد و هذا مطلق فی کلّ شیء، فإن الأشیاء الّتی ذواتها معان فقط و قد تکثرت نوعیاتها بأشخاصها فإنّما تکثرها بالحوامل و القوابل و المنفعلات عنها أو بنسبة ما إلیها و إلی أزمنتها فقط و إذا کانت مجردة أصلا لم تتفرق بما قلنا. فمحال أن یکون بینها مغایرة و تکثر، فقد بطل أن تکون الانفس قبل دخولها الابدان متکثرة الذات بالعدد.
و أقول: و لا یجوز أن تکون واحدة الذات بالعدد، لانّه إذا حصل بدنان حصل فی البدنین نفسان. فإمّا أن تکونا قسمی تلک النفس الواحدة، فیکون الشیء الواحد الّذی لیس له عظم و حجم منقسما بالقوّة، و هذا ظاهر البطلان بالاصول المتقررة فی الطبیعیات و غیرها. و إمّا أن تکون النفس الواحدة بالعدد فی بدنین، و هذا لایحتاج أیضا إلی کثیر تکلّف فی إبطاله.[11]
این استدلال را میتوان اینگونه تقریر کرد:
مقدّمه اول. اگر نفس قبل از بدن موجود باشد،[12] یکی از پنج حالت زیر پیش میآید:
الف) پیش از تعلّق به بدن فقط یک نفس داریم، و پس از تعلّق به بدن نیز فقط یک نفس خواهیم داشت و نفس متکثر نخواهد شد؛
ب) پیش از تعلّق به بدن فقط یک نفس داریم، امّا پس از تعلّق به بدن متکثّر میشود؛
ج) نفوس متعدد و متکثر هستند و عامل تکثر آنها، و تمایزشان از یکدیگر، ذات و ماهیت نفوس است (یعنی تمایز نفوس به ذات و ذاتیات آنهاست)؛
د) نفوس متکثر هستند و عامل تکثر آنها عوارض لازم آنهاست؛
ه.) نفوس متکثر هستند و عامل تکثر آنها عوارض مفارق و اعراض غریبه آنهاست.
مقدّمه دوم. هیچیک از پنج حالت یادشده امکان ندارد؛ زیرا:
الف) اگر همه بدنها یک نفس داشته باشند، زمانی که یک انسان به چیزی علم پیدا کند، همه انسانها عالم به آن خواهند شد و هر وقت جاهل به چیزی باشد، همه باید جاهل به آن باشند ـ و همینطور در مورد سایر صفات.
ب) بنا بر فرض «ب»، نفسِ مجرّدی که فاقد اندازه و حجم است باید بالقوّه منقسم باشد؛ در حالی که انقسام و تجزیه، مخصوص امور مادّی است.
ج و د) امر مشترک هرگز نمیتواند مایه تمایز و تکثر باشد، پس فرض «ج» باطل است؛ به دلیل اینکه نفوس انسانی، نوع واحد هستند. در ضمن، فرض «د» باطل است؛ چون نوع واحد، لوازم واحد دارد.
ه.) تکثر نفوس به واسطه عوارض لاحقه هم نمیتواند باشد؛ زیرا حدوث عوارض لاحق و تکثر آنها، به وسیله مادّه و آنچه در مادّه است (حوامل و قوابل و منفعلات از آنها) امکان دارد؛ چراکه عروض عرضی مفارق، متوقّف بر استعداد معروض است و مجرّدات فاقد چنین استعدادی هستند.
نتیجه: نفس نمیتواند پیش از بدن موجود باشد، چه رسد به اینکه قدیم باشد.
دلیل دوم
این دلیل هم از ابنسیناست:
انّ هذه الانفس إنّما تتشخص نفسا واحدة من جملة نوعها بأحوال تلحقها لیست لازمة لها بما هی نفس، و إلاّ لاشترک فیها جمیعها. و الاعراض اللاحقة تلحق عن ابتداء لا محالة زمانی لانّها تتبّع سببا عرض لبعضها دون بعض، فیکون تشخص الانفس أیضا أمرا حادثا، فلا تکون قدیمة لم تزل و یکون حدوثها مع بدن.[13]
تقریر این استدلال نیز به این صورت است:
مقدّمه اول. نفوس انسانی نوع واحدی دارند.
مقدّمه دوم. موجوداتی که نوع واحدی دارند ـ چون در ذاتیات مشترک هستند ـ تشخص آنها به عوارض است.
مقدّمه سوم. عوارض مشخصه باید از نوع عوارض مفارق باشند؛ زیرا اگر از سنخ عوارض لازم باشند، همه افراد نوع در آنها مشترک خواهند بود و در نتیجه، سبب تمایز و تشخص نخواهند شد.[14]
مقدّمه چهارم. عروض این عوارض مفارق، همچون هر عرض مفارق دیگری، تابع عروض سبب و استعدادی است که از قبل در بعضی از اشیا (معروضهای عرض مفارق) حادث میشود.
مقدّمه پنجم. وقتی سبب عروض اعراض مفارق (استعداد قبلی برای عروض عوارض مفارق) شروع زمانی دارد و حادث است، خود این عوارض مفارق هم ـ مانند هر عرض مفارق دیگری ـ حادث خواهند بود.
مقدّمه ششم. با حادث بودن سبب تشخص نفوس (عوارض مفارق)، تشخص نفوس هم حادث خواهد بود.
نتیجه: چون تشخصِ نفوسْ حادث است، طبعا خود نفوس هم حادث خواهند بود.[15]
بررسی دلیل اول و دوم
این دو دلیل را از جهات مختلف، و به صورت مبنایی، میتوان نقد کرد:
اولاً، مقدّمه نخست هر دو استدلال را میتوان متزلزل دانست: با چه دلیل قاطعی گفته شده است که همه نفوسْ نوع واحدی دارند؟ آیا این احتمال وجود ندارد که هر روحی، موجودی باشد که نوعش منحصر در فرد باشد یا دستکم، ارواح مؤمنان نوعی غیر از نوع کافران داشته باشند؟ به عبارت دیگر، آیا محال است که انسان بودن، جنس و نوع متوسط باشد، نه نوع اخیر؟
با پذیرش حرکت جوهری، در محدوده حرکت جوهری،[16] نوعِ اخیر نخواهیم داشت. وجود نوع (در محدوده حرکت جوهری) مبتنی بر این است که شیء را در یک «آن و مقطع فرضی» در نظر بگیریم و با صرفنظر از سیلان وجودی آن، یک ماهیت نوعیه واحد انتزاع کنیم. پس در صورت پذیرش حرکت جوهری نفس، تا زمانی که نفس در نشئه مادّه است و تعلّقی به بدن دارد، اساسا ثباتی ندارد که نوع اخیر داشته باشد؛ چه رسد به اینکه همه انسانها نوع یکسانی داشته باشند.[17]
ثانیا، میتوانیم مقدّمه نخست استدلال اول و مقدّمه چهارم استدلال دوم را نپذیریم؛ زیرا بر اساس اصالت وجود، تشخص به وجود است، نه به اعراض مفارق.
این اشکال را میتوان به این صورت نیز بیان کرد که دو قسمْ عارض داریم: 1) عارض وجود؛ 2) عارض ماهیت. عارض وجود، از لحاظ رتبه، متأخر از وجود معروض است؛ برخلاف عارض ماهیت که چنین نیست. عارض ماهیت ـ به همین دلیل که وجود معروض (الزاما) مقدّم و سابق بر آن نیست ـ نمیتواند مبتنی بر استعداد سابق معروض باشد و تشخص، از نوع عارض ماهیت است نه عارض وجود.
ثالثا، به نظر میرسد که هر دو استدلال مبتنی بر پذیرش مادّه اولی (هیولی) هستند؛ پس اگر به پیروی از شیخ اشراق، محقّق طوسی و... منکر وجود هیولی باشیم، باز هم نمیتوانیم این دو دلیل را بپذیریم، هرچند خودِ این دو فیلسوف به نوعی از طرفداران مدعای ابنسینا و همچنین استدلال اول باشند.[18]
رابعا، یکی از پیامدهای فاسد این دو استدلال این است که هیچ مجرّدی ـ به دلیل آنکه مادّه و حامل استعداد و در نتیجه، استعداد ندارد ـ هرگز موجود نخواهد شد.
به راستی، اگر اینگونه استدلالها درست باشند، جنس عقول و مفارقات (نه خود عقول و مفارقات) چگونه متکثر شده است؟ مگر تکثر جنس به واسطه فصل نیست؟ آیا فصل، نسبت به جنس، عرضی مفارق نیست؟
دلیل سوم
این دلیل را از ملّاصدرا نقل میکنیم:
... أن هذه النفوس حادثة بحدوث الابدان إذ قد ظهر أنّها متجددة مستحیلة من أدنی الحالات الجوهریة إلی أعلاها و لو کانت فی ذاتها قدیمة لکانت کاملة الجوهر فطرة و ذاتا فلایلحقها نقص و قصور ... .[19]
با استخراج بعضی از پیشفرضهای فلاسفه، عبارت مزبور را میتوان به منزله یک استدلال مستقل به صورت زیر تقریر کرد:
مقدّمه اول. اگر نفس قبل از بدن موجود باشد (حادث به حدوث بدن نباشد)، باید مجرّد از بدن (مجرّد تام) باشد؛ زیرا: اگر نفس قبل از این بدن هم ـ به نوعی ـ تعلّق به مادّه داشته باشد، حتما به واسطه بدن دیگری خواهد بود و در این صورت، انتقال نفس از آن بدن به بدن فعلیاش مستلزم تناسخ خواهد بود، در حالی که تناسخ محال است.
مقدّمه دوم. اگر نفس پیش از بدن موجود و مجرّد (تام) باشد، مانند همه مجرّدات (تام) دیگر، همه کمالاتی را که برایش امکانپذیر است داشته و دارد؛ به این معنا که مطلقا قوّه هیچ کمالی را نداشته و ندارد.
مقدّمه سوم. آنچه کامل است و نقص و قوّهای ندارد حرکت، تجدد و... نخواهد داشت.
مقدّمه چهارم. تغییر و استحاله از حالی به حال دیگر و تجدد و حرکت در حالات خود را بالوجدان مییابیم.[20]
نتیجه: نفس نمیتواند پیش از بدن موجود باشد و باید حادث به حدوث بدن باشد.
بررسی دلیل سوم
این دلیل را میتوان اینگونه نقد کرد:
اولاً، درستی مقدّمه نخست مبتنی بر این است که تناسخ به طور کلّی محال باشد؛ در حالی که میتوان ادلّه بطلان هر نوع تناسخی را نپذیرفت، چنانکه شیخ اشراق هم در این زمینه تردید دارد.[21] البته، تناسخی که در مقابل «معاد» مطرح میشود، و حساب و کتاب اخروی را به همین دنیا برمیگرداند، کفر و الحاد شمرده میشود و به ادلّه فراوان عقلی و نقلی، یقینا باطل است.
ثانیا، با نفی هیولی،[22] میتوان وجود قوّه و استعدادِ تغییر در دستهای از مجرّدات را هم پذیرفت. احیانا پذیرش تکامل برزخی ـ که از مسلّمات شرع مقدّس اسلام تلقّی میشود ـ نیز مبتنی بر قبول تغییر در نفس یا حالات نفسانی پس از مفارقت از بدن عنصری است.[23]
دلیل چهارم
این دلیل را نیز با توجه به گزارش ملّاصدرا میآوریم:
أن هذه النفوس حادثة بحدوث الابدان إذ قد ظهر أنّها متجددة مستحیلة من أدنی الحالات الجوهریة إلی أعلاها و لو کانت فی ذاتها قدیمة لکانت کاملة الجوهر فطرة و ذاتا فلا یلحقها نقص و قصور و لو لم یکن فی ذاتها ناقصة الوجود لم یکن مفتقرة إلی آلات و قوی بعضها نباتیة و بعضها حیوانیة.[24]
هرچند این عبارت، به ظاهر، بیانگر یک دلیل است؛ ولی ما آن را به صورت دو دلیل مستقل تقریر کردهایم. قسمت اول آن را با کمک گرفتن از برخی از مبانی فلاسفه، قبلاً به عنوان دلیل سوم آوردیم و اکنون ذیل آن را ـ به ضمیمه دو مقدّمه اول دلیل قبل ـ به عنوان دلیل چهارم و به صورت زیر تقریر میکنیم:
مقدّمه اول. اگر نفس قبل از بدن موجود باشد (حادث به حدوث بدن نباشد)، باید مجرّد از بدن (مجرّد تام) باشد.
مقدّمه دوم. اگر نفس پیش از بدن موجود و مجرّد (تام) باشد، مانند همه مجرّدات (تام) دیگر، همه کمالاتی را که برایش امکانپذیر است داشته و دارد؛ به این معنا که مطلقا قوّه هیچ کمالی را نداشته و ندارد.
مقدّمه سوم. اگر نفسْ مجرّد تام و دارای جوهری کامل باشد، نباید نیازمند آلات و قوا باشد.
مقدّمه چهارم. نفس بالوجدان به آلات و قوا نیاز دارد، پس ناقص است.
نتیجه: نفس قبل از بدن نبوده و حادث است.
بررسی دلیل چهارم
علاوه بر دو اشکالی که در مورد استدلال سوم مطرح کردیم، که به سبب اشتراک مقدّمات اول و دومْ متوجه این استدلال هم میشوند، اشکال سومی نیز مطرح است: مقدّمه سوم استدلال، با پذیرش این مبنای حکمت متعالیه که «النفس فی وحدتها کلّ القوی»، مخدوش خواهد شد؛ زیرا وقتی نفس عین قوای خود باشد، چطور میتوان نیازمندی نفس به قوای خود را حدِّ وسط برهان قرار داد؟[25]
دلیل پنجم
ملّاصدرا این استدلال را هم بدون اشاره به اینکه خود او مستدل است یا دیگران، نقل کرده است:
و أیضا لو کانت قدیمة لکانت منحصرة النوع فی شخصها و لم یکن یسنح لها فی عالم الابداع الانقسام و التکثر لان تکثر الافراد مع الاتحاد النوعی إنّما هو من خواص الاجسام و الجسمانیات المادّیة و الّذی وجوده لیس بالاستعداد و الحرکة و المادّة و الانفعال فحق نوعه أن یکون فی شخص واحد و النفوس الانسانیة متکثرة الاعداد متحدة النوع فی هذا العالم کما سیجیء فیستحیل القول بأن لهذه النفوس الجزئیة وجودا قبل البدن فضلا أن تکون قدیمة.[26]
این دلیل را به این شکل تقریر میکنیم:
مقدّمه اول. چون تناسخ محال است، اگر نفس قبل از بدنْ خلق شده باشد، حتما مجرّد (تام) خواهد بود.
مقدّمه دوم. اگر نفس مجرّد (تام) باشد، نوعِ آن منحصر در فرد خواهد بود؛ زیرا:
الف) منشأ تکثر افراد یک نوع، یا ذات است یا ذاتیات، یا لوازم ذات و یا اعراض مفارق؛
ب) ذات، ذاتیات، و لوازم ذاتْ هرگز نمیتوانند منشأ تکثر باشند؛ زیرا در صورتی که یکی از اینها مایه کثرت باشد، هر فرد مفروضی باید افراد کثیر باشد و در واقع هرگز فردی محقّق نخواهد شد؛
ج) پس، همواره، اعراض مفارق منشأ تکثر به حساب میآیند؛
د) عروض اعراض مفارق متوقّف بر استعداد است؛
ه.) استعداد از شئون مادّه است و مجرّدات (تام) فاقد آن هستند.
نتیجه: مجرّدات (تام)، به دلیل آنکه مادّه و استعداد عروض عوارض مفارق را ندارند، فاقد اعراض مفارق هستند و چون اعراض مفارق را ندارند، نمیتوانند افراد کثیر داشته باشند و نوعشان منحصر در فرد است.
مقدّمه سوم. تالی شرطیه فوق باطل است؛ زیرا نفوس انسانی، در عین وحدت نوعی، افراد کثیر هستند.
نتیجه: نفس، که نمیتواند مجرّد (تام) باشد و از اینرو، نمیتواند قبل از بدن موجود باشد، حادث است.
بررسی دلیل پنجم
پارهای از اشکالاتی که به مبانی و مقدّمات استدلالهای قبل وارد کردیم عینا به این استدلال هم وارد هستند: «تشکیک در استحاله مطلق تناسخ»؛ «تفکیک میان عارض ماهیت و عارض وجود، و اینکه تنها عارض ماهیت نمیتواند مسبوق به استعداد سابق باشد»؛ «تردید در وجود هیولی و انحصار وجود استعداد در مادّه»؛ «اینکه بر طبق مبانی ملّاصدرا، جنس انسانها واحد است نه نوع آنها»؛ «پیامدهای ناپذیرفتنی نظیر استحاله وجود مجرّدات و اینکه جنس مجرّدات تام نمیتواند متکثر شود.»
دلیل ششم
ملّاصدرا این دلیل را هم نقل کرده است:
... و لعلّه لیس المراد أن النفوس البشریة بحسب هذه التعیّنات الجزئیة کانت موجودة قبل البدن و إلاّ لزم ... تعطیل قواها عن الافاعیل إذ لیس النفس بما هی نفس إلاّ صورة متعلقة بتدبیر البدن لها قوی و مدارک بعضها حیوانیة و بعضها نباتیة ... .[27]
عبارت فوق را میتوان اشاره به این استدلال دانست:
مقدّمه اول. نفس اگرچه به دلایل فراوانْ ذاتا مجرّد است، از نظر فعل، به نوعی تعلّق به مادّه دارد؛ یعنی افعالش را به کمک مادّه (بدن) انجام میدهد.
مقدّمه دوم. موجودی که کارهای خود را به کمک مادّه انجام میدهد، محال است کاری را بدون مادّه انجام دهد.
مقدّمه سوم. اگر نفس پیش از بدن موجود باشد، چون تناسخ محال است، هیچ تعلّقی به مادّه و در نتیجه هیچ فعلی نخواهد داشت.
مقدّمه چهارم. پس اگر نفس قبل از بدن موجود باشد، تعطیل نفس و قوای آن از هر فعل (و انفعالی) لازم خواهد بود، آنهم به مدت زمان نامتناهی.[28]
مقدّمه پنجم. امّا تعطیل محال است، زیرا مبادی عالیه حکیم هستند و موجود معطّل و عبث ایجاد نمیکنند.
نتیجه: نفس پیش از بدن موجود نبوده و حادث است.
بررسی دلیل ششم
گذشته از اشکالاتی که پیشتر درباره «استحاله مطلق تناسخ» مطرح کردیم، میتوان اشکال گرفت که:
اولاً، نفس فیالجمله متعلّق به مادّه است و تنها در برخی از کارهای خود احتیاج به مادّه دارد، نه در همه آنها. به عنوان مثال، نفسْ در علم حضوری مطلقا ـ و به نحو سالبه کلیه ـ احتیاجی به بدن ندارد. برای روشن شدن این نکته، کافی است برهان «هواء طلق» را از ابنسینا در نظر بگیریم.
ثانیا، بر فرض که نفس پیش از بدن نمیتوانسته کار خاصی انجام دهد، ولی معطّل مطلق و مطلقا بیخاصیت نبوده است، و خلقت آن بیفایده و عبث و منافی فعل حکیم محسوب نمیشود؛ زیرا میتوان گفت که روح، خلق شده برای تعلّق به بدن و عبادت و معرفت خدای سبحان در آینده.
ممکن است گفته شود که اگر غرض از خلقت آن به آینده ـ و پس از تعلّق به بدن ـ مربوط میشود، چرا همزمان با خلقت بدنْ خلق نشده است؟ در این صورت، خواهیم گفت که غرض ما از پاسخ یادشده فقط این است که بگوییم خلقت روح، پیش از بدن، مستلزم «تعطیلِ مطلق» نفس از هر کاری نخواهد بود و از اینرو استدلال فوق صحیح نیست؛ امّا درباره اینکه اگر نفس پیش از بدن خلق شود چه فایدهها و احیانا محذوراتی خواهد داشت، باید ذیل استدلالهای دیگر یا به صورت مستقل بحث شود. ضمنا روشن است که «ندانستن فایده چیزی» نباید به معنای «بیفایده دانستن آن» تلقّی شود.[29]
ثالثا، برطبق مبانی کسانی که قائل به حرکت جوهری نیستند و معاد را به صورت روحانی، یا هم روحانی و هم جسمانی قبول دارند، اشکالات دیگری هم وارد است: آیا اگر معاد، جسمانی باشد، تناسخ پیش نمیآید؟ آیا در برزخ، که ظاهرا جسمانی (با جسم مادّی و عنصری و نه جسم مثالی) نیست، تعطیل نفس پیش میآید؟ ... .
دلیل هفتم
این استدلال را شیخ اشراق مطرح کرده است:
طریق آخر: ان کانت موجودة قبل الصّیاصی، فلم یمنعها حجاب و لا شاغل عن عالم النور المحض و لا اتّفاق و لا تغیّر فیه، فتکون کاملة، فتصرّفها فی الصیصیة یقع ضائعا ... .[30]
با اضافه کردن پارهای از مبانی، تقریر این دلیل چنین میشود:
مقدّمه اول. اگر نفوسْ قبل از بدن موجود باشند، مجرّد (تام) خواهند بود؛ چون تناسخ محال است و نفوس نمیتوانند بدن دیگری داشته باشند.
مقدّمه دوم. اگر نفوسْ مجرّد (تام) باشند، میان آنها و سایر مجرّدات (تامّه) و انوار محضه، حجاب و مانع و شاغلی نخواهد بود.
مقدّمه سوم. چون در عالم مجرّدات تام و عقول و انوار محضه، تغییر و تحول و استکمال متصور نیست، نفوس از ابتدای پیدایشْ کامل خواهند بود و امکان استکمال آنها وجود نخواهد داشت.
مقدّمه چهارم. تعلّق یک موجود مجرّد تام به بدن، و تصرّف آن در بدن، در صورتی ضایع کردن آن نیست که استکمال آن به وسیله بدن ممکن باشد.
مقدّمه پنجم. پس، تصرّف و تعلّق نفس به بدن ـ به دلیل آنکه استکمال آن در صورت پیدایش قبل از بدن ممکن نیست ـ ضیاع و تضییع آن به شمار میرود.
نتیجه: با توجه به پیامد فاسد پیدایش نفس قبل از بدن، نفس حادث خواهد بود.
دلیل هشتم
شیخ اشراق در ادامه دلیل قبلی میگوید:
... ثم لا أولویّة بحسب الماهیّة لتخصّص بعضها بصیصیة، و الاتّفاقات ـ أعنی الوجوب بالحرکات ـ انّما هو فی عالم الصّیاصی، فیستعدّ الصیصیة لنور ما بالحرکات، و لیس فی عالم النور المحض اتّفاق تخصّص ذلک الطرف. و ما یقال «انّ المتصرّفات یسنح لها حال موجب لسقوطها عن مراتبها» کلام باطل، اذ لا تجدّد فی ما لیس فی عالم الحرکات و التغیّرات علی ما علمت.[31]
عبارت فوق نیز اشاره به این استدلال دارد:
مقدّمه اول. اگر نفوس قبل از بدن موجود باشند، بدن دیگری هم نخواهند داشت، چون تناسخ محال است؛ در نتیجه، نفوس مجرّد خواهند بود.
مقدّمه دوم. اگر نفوسْ مجرّد از بدن باشند، تعلّق هر نفسی به هر بدن خاصی، یا مرجح خاصی دارد و یا بدون مرجح خاص و مخصص است.
مقدّمه سوم. هر دو فرض و هر دو قسم تالی مقدّمه دوم باطل هستند:
الف) نفوس در تعلّق خود به بدنهای خاص، نمیتوانند مرجح خاصی داشته باشند؛ به این دلیل که وجود مخصص و مرجح در مجرّدات، مستلزم حصول و حدوث معدات و شرایطی در آنهاست. و این حصول و حدوث محال است؛ زیرا میدانیم که مجرّدات (تام) فاقد هرگونه استعداد و اعدادی هستند و نه در اصل ذات و نه در صفات آنها، هیچ نحو حدوثِ زمانی متصور نیست.
ب) تعلّق نفوس به بدنهای خاص نمیتواند بدون مرجح و مخصص باشد، چون ترجیح بلامرجح محال است.
مقدّمه چهارم. چون تالی، با هر دو فرضش، باطل است؛ مقدّم هم باطل خواهد بود. پس، نفوس نمیتوانند مجرّد از بدن باشند؛ در نتیجه،[32] نمیتوانند پیش از بدن موجود باشند.
نتیجه: نفوس حادث هستند.
بررسی دلیلهای هفتم و هشتم
از نظر ملّاصدرا، دو استدلال اخیر شیخ اشراق بدون اشکال نیستند. ملّاصدرا، پس از نقل این دو دلیل، به بحث مفصّلی در اینباره پرداخته است:
أقول قد ذکرنا فی تعالیقنا علی حکمة الاشراق جوابا عن هذه الحجّة أن للنفوس کینونة فی عالم العقل و کینونة فی عالم الطبیعة و الحس و کینونتها هناک تخالف کینونتها هاهنا و هی و إن کانت هناک صافیة نقیة غیر محتجبة و لا ممنوعة عن کمالها العقلی النوعی و لکن قد بقی لها کثیر من الخیرات الّتی لا یمکن تحصیلها إلاّ بالهبوط إلی الابدان و الالات بحسب الازمنة و الاوقات و فنون الاستعدادات فتصرّفها فی الابدان الجزئیة بعد کینونتها فی المقامات الکلّیة لا یقع ضائعا کما زعمه بل لحکمة جلیلة لایعلمها إلاّ اللّه و الراسخون فی العلم.
ثم العجب أن هذا الشیخ و کثیرا ممن یسلک طریقه قائلون بارتقاء بعض النفوس فی هذا العالم إلی عالم النور المحض و العقل الصرف من غیر استلزام تجدد و إیجاب ـ و استیجاب سنوح حالة تجددیة فی ذلک العالم کما هو الامر المحقّق عند العارف فکیف ینکر هبوطها من ذلک العالم إلی هذا العالم من غیر لزوم تجدد و تغیر هناک ـ و حال الاعادة کحال الابتداء من غیر فرق فی صعوبة الدرک و غموض الفهم و دقة المسلک ـ و من هان علیه التصدیق باتّصال بعض المتصرّفات فی الابدان بعالم العقل البریء عن السنوح و التجدد فلیسهل علیه الاذعان بانفصالها عن ذلک العالم و اتّصالها بالابدان و کلّ ما یصحح أحد الامرین من البدو و الاعادة یصحح الاخری... .[33]
صرفنظر از نقدهای ملّاصدرا، احتمالات و نقدهایی که پیش از این در مورد مبانی سایر ادلّه گفتیم (نظیر اشکال بیدلیل بودن استحاله مطلق تناسخ یا اشکال اختصاص استعداد به عالم مادّه) نیز بر این استدلالها وارد هستند. امّا شاید نقدهای اختصاصی هم به هرکدام از این دلیلها وارد باشند:
نقد اختصاصی دلیل هفتم: مثلاً درباره یکی از مبانی دلیل هفتم میتوان این اشکال را مطرح کرد که کامل بودن نفس در حال تجرّد از بدن، ممکن است به این معنا باشد که نفس در حال تجرّد، امکان تحصیل کمال دیگری را ندارد؛ امّا با تعلّق به بدن، استعداد و امکان تکامل را پیدا میکند.
نقد اختصاصی دلیل هشتم: در مورد دلیل هشتم هم میتوان گفت که مرجح و مخصص اینکه هر نفسی به بدن خاصی تعلّق میگیرد، ممکن است امری ذاتی باشد؛ به این بیان که هر نفسی، نوع منحصر به فردی باشد که تنها استعداد تعلّق به بدن خاصی را دارد.
دلیل نهم
شیخ اشراق در ادامه عبارات قبلی، دلیل دیگری هم اقامه کرده است:
حجّة اخری: هی انّ الانوار المدبّرة ان کانت قبل البدن، فنقول: ان کان منها ما لا یتصرّف أصلا، فلیس بمدبّر، و وجوده معطّل؛ و ان لم یکن منها ما لا یتصرّف، کان ضروریّا وقوع وقت وقع فیه الکلّ و ما بقی نور مدبّر؛ و کان الوقت قد وقع فی الازال، فکان ما بقی فی العالم نور مدبّر، و هو محال.[34]
این دلیل هم مانند استدلال قبلی به شکل قیاس استثنایی تقریر شده است:
مقدّمه اول. اگر نفوس پیش از بدن خلق شده باشند، یا بعضی از آنها بدون بدن خواهند ماند یا هریک بدنی خواهند یافت که در آن تصرّف کنند.
مقدّمه دوم. هر دو فرض تالی محال هستند:
الف) ممکن نیست که بعضی از نفوس بدون بدن بمانند و هرگز به هیچ بدنی تعلّق نگیرند؛ زیرا، در این صورت:
اولاً، تعطیل لازم میآید؛ زیرا نفس موجودی است که کارهایش را به واسطه بدن انجام میدهد و بدون بدن هیچ فعل و انفعال و اثری نخواهد داشت. و میدانیم که تعطیل از خداوند حکیم سرنمیزند و محال است.
ثانیا، خلف لازم میآید؛ زیرا، طبق فرض، سخن از نفس و مدبّر بدن است نه عقل و موجودی که هم از نظر ذات و هم از نظر فعل مجرّد است.
ب) محال است که همه نفوسْ صاحب بدن بشوند، چون در این صورت بدنهایی خواهیم داشت که بدون نفس و معطّل و عبث خواهند بود؛ زیرا:
از یکسو، تعداد بدنها بینهایت (لایقفی و تعاقبی) است؛ و از سوی دیگر، زمانی ـ که طبعا در ازل خواهد بود ـ خواهیم داشت که همه نفوس صاحب بدن شدهاند؛ پس چون تناسخ محال است، و ممکن نیست که یک نفس دو یا چند بدن را به صورت طولی تدبیر کند، دیگر نفسی نخواهیم داشت که تدبیر بدنهای جدید را بر عهده بگیرد.
مقدّمه سوم. وقتی تالی باطل باشد، مقدّم هم باطل است؛ و ثابت میشود که نفوس قبل از بدن نبودهاند.
نتیجه: نفوس حادث هستند.
بررسی دلیل نهم
این استدلال را از جهات مختلفی میتوان مورد تردید قرار داد؛ امّا به نقل و بررسی دو اشکال از ملّاصدرا بسنده میکنیم.
اشکال اول. میتوان شقّ نخست مقدّمه اول را پذیرفت و گفت: اگر نفس، قبل از بدن، به صورت نفس باشد و در بدنی تصرّف نکند، تعطیل لازم میآید؛ امّا قائلین به قدم نفس، قبل از بدن، وجودی عقلی و مفارقی را برای نفس قائلاند، نه وجود نفسی و تعلّقی.
در مورد این اشکال، دو نکته به ذهن میرسد:
الف) اشکال یادشده جدلی است و طبق مبانی سایر فلاسفه تبیین شده است که اضافه نفسیت را ذاتی نفس نمیدانند، بلکه ذاتی بودن این اضافه را منافی بقای نفس پس از بدن میدانند؛ مثلاً، ابنسینا مینویسد:
الفصل الرابع فی أن الانفس الانسانیة لا تفسد و لا تتناسخ: ... أن النفس لا تموت بموت البدن ... فإن کان تعلّق النفس بالبدن تعلّق المکافیء فی الوجود، و ذلک أمر ذاتی له لا عارض، فکلّ واحد منهما مضاف الذات إلی صاحبه و لیس لا النفس و لا البدن بجوهر، لکنّهما جوهران.[35]
و إن کان ذلک أمرا عرضیا لا ذاتیا فإن فسد أحدهما، بطل العارض الاخر من الاضافة، و لم تفسد الذات بفساده من حیث هذا التعلّق.[36]
امّا بر اساس مبانی خود ملّاصدرا، اضافه نفسیت برای نفس، ذاتی است؛ و ممکن نیست که نفس پیش از تعلّق به بدن، عقل باشد و پس از تعلّق به بدن، نفس شود:
و هاهنا سر شریف یعلم به جواز اشتداد الجوهر فی جوهریته و استکمال الحقیقة الانسانیة فی هویته و ذاته ... نفسیة النفس لیست ... ممّا یجوز فیه فرض خلوه عن تلک الاضافة ... فإن نفسیة النفس نحو وجودها الخاص و لیس لماهیة النفس وجود آخر هی بحسبه لا تکون نفسا إلاّ بعد استکمالات و تحولات ذاتیة تقع لها فی ذاتها و جوهرها فتصیر حینئذ عقلاً فعّالا بعد ما کانت بالقوّة عقلا.
و البرهان علی أن نفسیة النفس فی ابتداء نشأتها لیست من العوارض اللاحقة بذاتها لازمة کانت أو مفارقة کالحرکة اللاحقة بالفلک أو کالابوة اللاحقة بذات الاب: أنه لو کانت کما زعمه الجمهور من الحکماء لزم کون النفس جوهرا متحصلا بالفعل من جملة الجواهر العقلیة المفارقة الذوات ثم سنح لها أمر ألجأها إلی التعلّق بالبدن و مفارقة عالم القدس و مزاولة العنصریات لکن التالی مستحیل لان ما بالذات لا یزول و الجوهر المفارق لا یسنح له شیء لم یکن له فی ذاته إذ محل الحوادث المادّة الجسمانیة و ما یقترنها.
... فهذه الاضافة النفسیة لها [ای للنفس] إلی البدن مقومة لها [ای للنفس]... .[37]
با در نظر گرفتن این نکته، و با توجه به مطالبی که ملّاصدرا پس از اشکال به استدلال شیخ اشراق آورده است، و همچنین با عنایت به تعلیقه ملّاهادی سبزواری،[38] روشن میشود که بیان ملّاصدرا ناظر است به وجود نفوس در ضمن عقول (و علل و مبادی عالیه نفوس)؛ آنهم نه به نحو کثرت عددی، بلکه با وجودی برتر و اعلی و اشرف، که البته مطلبی حق است و مقتضای قاعده سنخیت شمرده میشود (یعنی اینکه معطی شیء فاقد آن نمیشود) و با مبانی استوار حکمت متعالیه مطابق است.
امّا آیا واقعا شیخ اشراق منکر چنین وجودی برای نفوس بوده است؟ شاید چنین باشد و مبانی شیخ اشراق و اعتقاد او به اصالت ماهیت، امکان پذیرش و توجیه این مطلب حق را ندهد. ولی به هر حال، برهان شیخ اشراق درباره حدوث نفس مسلما برای انکار تقدّم نفوس بر بدن با همان وجود نفسی است که البته شیخ اشراق در این جهت با ملّاصدرا همرأی است. دستکم، عبارت شیخ اشراق تاب چنین توجیهی را دارد. از اینرو، به نظر میرسد که اشکال اول ملّاصدرا به این برهان روا نیست.[39]
ضمنا اینکه ملّاصدرا عقیده قائلین به قدم نفس را ناظر به چنین وجودی برای نفوس دانسته، ظاهرا نوعی توجیه و تأویل نظریات آنهاست و شواهد چندانی در میان مبانی و ظواهر سخنان و آرای آنها ندارد.
ب) چنانکه ضمن بررسی دلیل ششم گفتیم، در هر حال (حتی اگر نفس قبل از بدن هم نفس باشد و وجود تعلّقی داشته باشد)، تعطیل (مطلق) لازم نمیآید؛ زیرا نفس تنها در برخی از کارهایش متکی و محتاج بدن است، نه در مطلق آنها.
اشکال دوم. میتوان شقّ دوم مقدّمه اول را پذیرفت و گفت: اگر منظور از اینکه «زمانی خواهیم داشت که همه نفوس صاحب بدن شدهاند» زمان محدود است، ملازمه درست نیست؛ و اگر منظور از آن وقت نامتناهی است (در زمانی نامتناهی،[40] هر نفسی صاحب بدنی خواهد شد)، ملازمه هست، ولی محذوری نیست.[41]
دلیل دهم
شیخ اشراق در ادامه سه استدلال قبلی خود میگوید:
طریق آخر: و اذا علمت لا نهایة الحوادث و استحالة النقل الی الناسوت، فلو کانت النفوس غیر حادثة، لکانت غیر متناهیة؛ فاستدعت جهات غیر متناهیة فی المفارقات، و هو محال.[42]
این استدلال را میتوان اینگونه تقریر کرد:
مقدّمه اول. اگر نفوس قبل از بدن موجود باشند، بینهایت خواهند بود؛ زیرا:
اگر نفوس متناهی باشند، با توجه به اینکه تعداد بدنها بینهایت هستند، تناسخ پیش میآید؛ در حالی که تناسخ محال است.
مقدّمه دوم. با فرض عدم تناهی نفوس، بر اساس قاعدة الواحد، باید جهات غیرمتناهی در مبادی (قریب) نفوس یعنی عقول و مفارقات وجود داشته باشند.
مقدّمه سوم. جهات غیرمتناهی در عقول هم مستلزم وجود جهات متعدد (و غیرمتناهی) در واجب تعالی است.[43]
مقدّمه چهارم. جهات متعدد در واجب تعالی محال است؛ زیرا کثرت و ترکیب، منافی وجوب وجود شمرده میشود.
نتیجه: نفوس حادث هستند و پیش از بدن نبودهاند.
بررسی دلیل دهم
ملّاصدرا این دلیل را نیز برنمیتابد و میگوید: چنانکه در نقد دلیل قبل هم گفتیم، وجود نفوس در عالم عقل (یعنی وجود نفوس پیش از بدن در ضمن وجود مبدأ عقلی آنها)، همانند وجود نفوس در عالم حس نیست تا متکثر و دارای ترتیب زمانی، وضعی و... باشند؛ لذا از بینهایت بودن نفوس ـ به صورت واحد نه متکثر و متعدد ـ در عالم عقل، بیش از این لازم نمیآید که نفوس مبدئی عقلی (و فاعلی مجرّد و مفارق) داشته باشند که بینهایت شدید باشد، نه اینکه نفوس بینهایت مبدأ عقلی داشته باشند.
گذشته از اشکال ملّاصدرا، و نقدی که در ضمن بررسی دلیل نهم بر آن وارد کردیم، ممکن است موارد دیگری هم برای تشکیک و نقض این دلیل شیخ اشراق ذکر شود؛ مثلاً ممکن است استدلال یادشده را به بدنها نقض کنند: آیا بدنهای بینهایت، مستدعی جهات بینهایت در مبادی عالیه و در نتیجه در مبدأ اعلی نیستند؟ یا ممکن است گفته شود که این دلیل را به خود نفوس نقض میکنیم: بالاخره شما قائل به بدنهای بینهایت هستید، و برای هر بدن هم نفسی باید باشد؛ پس، در هر حال، نفوس بینهایت خواهند بود و ... .
روشن است که این دو نقض وارد نیستند و فلسفه شیخ اشراق به راحتی میتواند به آنها پاسخ دهد، زیرا بدنها و نفوسی که پس از بدنها خلق میشوند، نامتناهی بالفعل نیستند؛ در حالی که اگر همه نفوس به همان صورت که نفس هستند، پیش از بدن، موجود باشند، بینهایتِ بالفعل خواهند بود و بینهایتِ بالفعل بودن آنها، «مستدعی جهات بینهایتِ بالفعل در مبدأ عقلی است و... .»[44]
امّا اگر مبانی این استدلال را مورد نقد قرار دهیم، دفاع از دلیل یادشده به این سادگی نخواهد بود:
اولاً، میتوان دوام فیض الهی و بینهایت بودن بدنها را پذیرفت، ولی نه به صورتی که شیخ اشراق و اکثر فیلسوفان مسلمان پذیرفتهاند؛ مثلاً، میتوان گفت: اگرچه فیض و فضل خداوند متعال بر بندگانش دائمی و متّصل میباشد،[45] امّا ممکن است مادّه دنیا قابلیت عمر بینهایت را نداشته باشد. از اینرو، خداوند قادر متعال، عوالم طولی و متعددی را به صورت بینهایت تعاقبی خلق میکند و هر عالم، پس از قیام قیامت، جمع میگردد و عالم دیگری برپا میشود. یا مادّه، امکان عمر بینهایت را دارد، ولی نظامات کیهانی و جرم خورشید و ماه و سایر اجرام سماوی، چنین قابلیتی را ندارند و هر از چندی قیامتی برپا میشود و دوباره عالمی دیگر و نظامی جدید ـ هرچند مشابه نظام قبلی[46] ـ و قیامتی دیگر و... .[47]
طبعا، این عوالمْ بینهایت لایقفی خواهند بود؛ در نتیجه، تعداد بدنها هم بینهایت لایقفی خواهد بود. امّا در هر عالمی، تعداد بدنها محدود خواهد بود. پس اگر تنها نفوس متعلّق به بدنهای متناهی یک عالمْ پیش از بدنهایشان به وجود بیایند،[48] هرچند باز نامتناهی خواهند بود، امّا نامتناهی بالفعل نخواهند بود تا محذور تعدد جهات نامتناهی بالفعل در مبادی عالیه پیش بیاید؛ چنانکه خود شیخ اشراق وجود بدنهای بینهایت را بدون محذور میداند و آن را میپذیرد.
ثانیا، از استدلال یادشده میتوان اشکال مبنایی دیگری نیز گرفت و آن اینکه دلیل فوق مبتنی بر تباین وجودات است؛ چراکه تنها بر این اساس است که هر موجودی، جهتی جداگانه در مبدأ خود میطلبد. امّا اگر موجودات را بر اساس استوار حکمت متعالیه دارای حقیقتی واحد بدانیم، یک وجود واحد بسیط بینهایت شدید، میتواند مبدأ بینهایت وجود بشود:[49]
هکذا شأن کلّ تامّ الوجود، کامل الذات، شدید القوی. فکلّ ما هو اشرف وجودا و اشد بساطة و اکثر روحانیة و ارتفاعا من المواد الجسمانیة، فانّه اکثر جمعا للمعانی و الصفات، و اکثر افعالا و آثارا؛ حتی ان البسیط الحقیقی الّذی لیست فیه شائبة کثرة و نقص ـ لتقدّسه عن المواد و القوی الاستعدادیة و سایر الامکانات ـ یجب ان یکون ذاته بذاته کلّ الاشیاء، و وجوده فی نفسه مبدأ کلّ الموجودات، بل وجوده بعینه تمام الوجودات و کمالها و غایتها کما انه مبدأها و منشأها ... .[50]
شایان ذکر است که خود شیخ اشراق یک نور بسیط را مدبّر همه افراد یک نوع جسمانی میداند.[51]
دلیل یازدهم
ملّاصدرا از قول بعضی از فضلا، دلیلی به این صورت آورده است:
... لو تقدمت علی البدن لکان شیء واحد مفارقا و مخالطا للمادة و محال أن یکون الشیء الواحد مفارقا و مخالطا فمحال تقدم النفس علی البدن ... .[52]
این دلیل هم به صورت قیاس استثنایی بدین ترتیب تقریر میشود:
مقدّمه اول. اگر نفس پیش از بدن موجود باشد، پس از تعلّق به بدن، هم مجرّد خواهد بود و هم مادّی؛ زیرا:
از یکسو، قبل از بدن موجود بوده است، پس باید مجرّد باشد و از سوی دیگر، طبق فرض، اکنون متعلّق به بدن شده، پس مادّی است.
مقدّمه دوم. نفس نمیتواند همزمان هم مادّی باشد و هم مجرّد؛ چون این امر مستلزم اجتماع نقیضین است.
نتیجه: نفس حادث است و قبل از بدن موجود نبوده است.
بررسی دلیل یازدهم
به نظر میرسد که اشکالات این قول روشنتر از ایرادات سایر ادلّه باشند:[53]
اولاً، میتوان این دلیل را به «حدوث نفس پس از بدن و بقای آن همراه بدن» نقض کرد: نفس از یکسو، ذاتا مجرّد است و از سوی دیگر، متعلّق به بدن ـ و متصرّف در آن ـ و به یک معنا، مادّی (و مخالط) است.
ثانیا، به صورت حلّی، میتوان پاسخ داد که: نفس چه مقدّم بر بدن باشد و چه نباشد، ذاتا مجرّد است؛ از اینرو، تعلّق نفس به بدنْ منافی تجرّد ذات نفس نیست و این مسئله موجب مادّی شدن ذات آن نمیشود. ناگفته نماند، ملّاصدرا ادلّه دیگری را نیز نقل میکند که به ردّ آنها میپردازد.[54]
نتیجهگیری
با توجه به اینکه عموم فلاسفه حدوث نفس قبل از بدن را مستلزم تناسخ میدانند، همه ادلّه فلاسفه بر بطلان مطلق تناسخ را میتوان دلیلی از ایشان بر عدم تقدّم نفس بر بدن دانست.[55] برای رعایت اختصار، به ادلّه یادشده بسنده و از نقل و نقد ادلّه دیگر چشمپوشی کردیم.
تقریبا همه استدلالهایی که در این مقاله نقل کردیم مبتنی بر اصول و مبانیای هستند که کموبیش توسط خود فلاسفه ـ از جمله ملّاصدرا و شیخ اشراق ـ مورد نقد قرار گرفتهاند و به نظر میرسد که هیچکدام از آنها نمیتوانند حدوث نفس را به صورت یقینی اثبات کنند.
روشن است که نقد ادلّه حدوث نفس، به ویژه با استقرای ناقص ما، به معنای بطلان قول به حدوث نفس نیست. از اینرو، برای قبول تقدّم نفس بر بدن، باید به دنبال دلایل اثباتی باشیم؛ با این حال، ما در مقام بررسی و ارزیابی ادلّه نقلی و عقلی تقدّم نفس بر بدن نیستیم و فقط به ذکر این نکته اکتفا میکنیم که ادلّه نقلی در مورد «حدوث نفس پیش از بدن» ـ نه «همراه یا پس از بدن» و نه «قدیم بودن آن» ـ از لحاظ سند در حد تواتر (معنوی و یا اجمالی) هستند. پس اگرچه از لحاظ دلالتْ نص نیستند و تنها ظهور دارند، امّا ظاهرا دلیل محکمی برای صرفنظر از این ظواهر نقلی نداریم.
··· منابع
ـ ابنسینا، الشفاء، الطبیعیات، ج 2 (النفس)، تحقیق سعید زاید، قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشی نجفی، 1404ق.
ـ ابن هروی، محمّدبن شریف نظامالدین احمد، انواریة (ترجمه و شرح حکمهالاشراق سهروردی)، تهران، امیرکبیر، چ دوم، 1363.
ـ رازی، فخر، المباحث المشرقیة فی علم الالهیات و الطبیعیات، قم، بیدار، چ دوم، 1411ق.
ـ سبزواری، ملّاهادی، شرح المنظومة، تعلیقه حسن حسنزاده آملی، قم، ناب، 1416ق.
ـ شیخ اشراق، مجموعه مصنفات شیخ اشراق، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، چ دوم، 1375.
ـ طباطبائی، سید محمّدحسین، تفسیر المیزان، قم، انتشارات اسلامی، 1363.
ـ طوسی، نصیرالدین، تلخیص المحصل، بیروت، دارالاضواء، چ دوم، 1405ق.
ـ قمی، شیخ عباس، مفاتیح الجنان، قم، مؤسسه امام صادق (ع)، 1384.
ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازی)، الحکمة المتعالیة فی الاسفار العقلیة الاربعة، بیروت، داراحیاء التراث، چ سوم، 1981م.
ـ ـــــ ، مجموعه رسائل فلسفی، تهران، حکمت، 1375.
پی نوشت ها:
[2]* دانشپژوه دکترى فلسفه، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینىره. دریافت: 30/11/87 ـ پذیرش: 12/2/88.
[3] استاد مؤسسه آموزشى پژوهشى امام خمینى ره.
[4]ـ ر.ک: سید محمّدحسین طباطبائى، تفسیر المیزان، تفسیر آیه 105 سوره مائده و آیه 19 سوره حشر.
[5]ـ پشتوانه شرع مقدّس اسلام، عقل یقینى است و تعارض بدوى عقل و نقل، در خصوص این دین مبین، در حکم تعارض بدوى دو حکم عقلىِ یقینى است که قابل التزام و پذیرش از سوى هیچ اندیشمندى نیست.
[6]ـ ملّاصدرا بحثهاى مفصّلى در این زمینه دارد؛ براى مثال، ر.ک: ملّاصدرا صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج 8، ص 373ـ380.
[7]ـ محمّدبن شریف نظامالدین احمدبن هروى، انواریة ترجمه و شرح حکمهالاشراق سهروردى، ص 120.
[8]ـ نسبت دادن این قول به بیشتر متکلمان قدرى بعید به نظر مىرسد.
[9]ـ ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 330 تعلیقه اول ملّاهادى سبزوارى. مىتوان وجوه (یا احیانا اقوال) دیگرى را نیز مطرح کرد؛ مثلاً، بین نفوس، مىتوان تفصیل قائل شد و برخى را قدیم و برخى دیگر را حادث دانست.
[10]ـ براى مثال، ر.ک: شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، ج 2، ص 201 / فخر رازى، المباحث المشرقیة فى علم الالهیات و الطبیعیات، ج 2، ص 390 / نصیرالدین طوسى، تلخیص المحصل، ص 383 / ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 334.
[11]ـ ابنسینا، الشفاء، الطبیعیات، ج 2 النفس، مقاله پنجم، فصل سوم، ص 306ـ310.
[12]ـ در این حالت، به دلیل بطلان تناسخ، نفسْ بدن دیگرى هم نخواهد داشت و مجرّد تام خواهد بود.
[13]ـ ابنسینا، الشفاء، الطبیعیات، ج 2، مقاله پنجم، فصل سوم، ص 307 و 308. گفتنى است، ابنسینا این برهان را به عنوان عبارت دیگرى از برهان قبلى ذکر مىکند؛ امّا از آنجا که تکثر براهین به تکثر حدود وسط آنهاست، ما آن را به صورت برهان دوم ذکر کردیم.
[14]ـ «تشخص» با «تمایز» تفاوت دارد: تشخص امرى نفسى شمرده مىشود که مستلزم تمایز است که امرى نسبى است.
[15]ـ براى اینکه برهان به نتیجه موردنظر ابنسینا ـ یعنى حدوث نفس همراه بدن ـ ختم شود، دستکم باید یک مقدّمه دیگر هم ضمیمه کرد، نظیر اینکه «نفسْ بدون بدن، استعداد عروض هیچ عارضى را ندارد»؛ امّا بحث ما صرفا بر سر حدوث نفس است، نه کیفیت حدوث آن.
[16]ـ منظور عالم مادّه و احیانا نفوس متعلّق به مادّه است.
[17]ـ دلایل نقلى که ظهور بدوى در وحدت نوعى انسانها دارند، صرفنظر از اینکه مبتلا به معارض هستند، کاملاً با اشتراک انسانها در جنس واحد نیز سازگارند. براى مثال، آیه شریفه «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَىَّ ... .» کهف: 110 / فصلت: 6 فقط مثلیت پیامبر صلىاللهعلیهوآله را با دیگران در «بشر بودن» مىرساند؛ امّا، درباره اینکه بشر بودن «نوع متوسط» است یا «نوعالانواع»، سکوت مىکند (اجمال دارد).
[18]ـ ر.ک: شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، ج 2، ص 201 / نصیرالدین طوسى، تلخیص المحصل، ص 383.
[19]ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 330 و 331.
[20]ـ این مقدّمه را مىتوان اینگونه بیان کرد: «در حکمت متعالیه، حرکت جوهرى نفس را اثبات کردهایم؛ و حرکت نفس در بعضى از حالاتش نظیر غم و شادى و... نیز وجدانى است.»
[21]ـ «... سواء کان النقل حقّا أو باطلاً فانّ الحجج على طرفى النقیض فیه ضعیفة.» شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، ج 2، ص 229.
[22]ـ پیشتر، هنگام بررسى دو دلیل قبل، گفتیم که ممکن است همچون شیخ اشراق و محقّق طوسى، در وجود مادّه اولى، تشکیک کنیم.
[23]ـ در برزخ، بدن مادّى دیگرى هم نیست که تغییرات نفس را به واسطه آن توجیه کنیم.
[24]ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 330 و 331.
[25]ـ احتمالاً ملّاصدرا این استدلال را، چون با مبانى دیگران هماهنگ است، نقل کرده است.
[26]ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 331.
[27]ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 332 و 373.
[28]ـ اگر نفس را قدیم بدانیم نه حادث پیش از بدن ـ که روى صحبت ملّاصدرا با طرفداران این نظر است.
[29]ـ برطبق ظواهر آیات و روایات، نفس پیش از بدن معطّل نبوده و در عالم ذر، خداى متعال را شناخته و تصدیق کرده است.
[30]ـ شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، ج 2، ص 202 / ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 353.
[31]ـ شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، ج 2، ص 202 / ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 353.
[32]ـ این نتیجه، منطقا، مقدّمهاى جداگانه مىطلبد؛ امّا به دلیل روشن بودن مطلب، از ذکر جداگانه اینگونه مقدّمات صرفنظر کردهایم.
[33]ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 353ـ355.
[34]ـ شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات شیخاشراق، ج2، ص 202/ ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة،ج8، ص 366.
[35]ـ این استدلال، به صورت قیاس شکل دوم، نتیجه مىدهد که «تعلّق نفس به بدن، ذاتى نیست.»
[36]ـ ابنسینا، الشفاء، الطبیعیات، ج 2 النفس، ص 202.
[37]ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 11 و 12.
[38]ـ ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 367 و 368.
[39]ـ شایان ذکر است که این نکته از نظر شارحان اسفار به دور نبوده است. (ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 371، تعلیقه اسماعیل بن المولى سمیع الاصفهانى). حتى مىتوان گفت ملّاصدرا خود از این ادلّه براى انکار تقدّم نفس ـ از آن جهت که نفس است ـ استفاده کرده است (ر.ک: همان، ص 373).
[40]ـ منظور نامتناهى تعاقبى و لایقفى است، نه نامتناهى بالفعل.
[41]ـ ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 366 و 367.
[42]ـ شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، ج 2، ص 203 / ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 370.
[43]ـ این مقدّمه را با توجه به دیدگاه ملّاصدرا ذیل نظر افلاطون، و براى روشن شدن استحاله وجودِ جهاتِ بىنهایت در مبادى عقلى آوردیم ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 373.
[44]ـ ر.ک: همان.
[45]ـ چنانکه در بعضى از دعاها، به خداوند چنین خطاب مىکنیم: «یا دائم الفضل على البریّة» ر.ک: شیخ عبّاس قمى، مفاتیحالجنان، ص 86، ذیل اعمال شب جمعه. همچنین، حاج ملّاهادى سبزوارى مىنویسد: «فالفیض منه دائم متّصل والمستفیض داثر و زائل» (ر.ک: محقّق سبزوارى، شرح المنظومة، ج 5، ص 212).
[46]ـ این فرضیه، غیر از نظریه «ادوار و اکوار» است؛ زیرا بسیارى از فلاسفه، عالم افلاک را ازلى و ابدى مىدانند و تنها در عالم کائنات و فاسدات و در مورد حوادث جزئى عالم عناصر، آنهم ظاهرا براى توجیه علم نفوس فلکى به حوادث بىنهایت، قائل به نظریه اکوار و ادوار شدهاند ر.ک: شیخ اشراق، مجموعه مصنّفات، ج 2، ص 175 و 176. روشن است که مبانى طبیعى اینگونه نظریات سست شده است و امروزه، دانش تجربى، عمر خورشید و ماه و سایر اجرام سماوى را محاسبه مىکند و به هیچ وجه ازلى بودن آنها را ـ به این صورتى که اکنون هستند ـ برنمىتابد.
[47]ـ «یَوْمَ نَطْوِى السَّماءَ کَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ کَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعیدُهُ وَعْدا عَلَیْنا إِنَّا کُنَّا فاعِلینَ» انبیاء: 104؛ در آن روز که آسمان را چون طومارى در هم مىپیچیم، (سپس) همانگونه که آفرینش را آغاز کردیم، آن را بازمىگردانیم؛ این وعدهاى است بر ما، و قطعا آن را انجام خواهیم داد. «أَوَ لَمْ یَرَ الَّذینَ کَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ کانَتا رَتْقا فَفَتَقْناهُما ...» انبیاء: 30؛ آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند، و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم... .
[48]ـ براى اخذ میثاق یا هر غرض دیگرى که تنها خداوند متعال از آن آگاه است.
[49]ـ این اشکال شبیه نقدى است که از ملّاصدرا نقل کردیم؛ ولى کوشیدهایم آن را به صورتى تقریر کنیم که ایرادى به آن وارد نباشد.
[50]ـ ملّاصدرا، مجموعه رسائل فلسفى، ص 359.
[51]ـ ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 371.
[52]ـ همان، ص 377.
[53]ـ ملّاصدرا مىگوید: ما این استدلال را نمىپذیریم؛ امّا نه به علّت اشکالاتى که شیخ اشراق و بعضى دیگر از اهل علم به آن وارد کردهاند. ر.ک: ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 8، ص 377
[54]ـ براى مثال، ر.ک: همان، ص 340 و 341 (در اینجا، ملّاصدرا حجّتى را از ابوالبرکات نقل و نقد مىکند).
[55]ـ اساسا، بسیارى از فلاسفه و متکلمان بحث خود را در مورد «حدوث نفس» ذیل بحث از «تناسخ» مطرح کردهاند.