عقلانیت در فلسفه دکارت
در این نوشتار، تلاش شده است تا با تکیه بر آثار دکارت، عقلانیت در فلسفه او بررسی گردد. برای این منظور، نخست معانی عقلانیت بیان شده و پس از تعیین معنای مورد نظر، گزارشی از فلسفه دکارت به صورت تحلیلی ارائه گردیده و در ادامه، با متمایز ساختن «هستىشناسی» از «معرفتشناسی»، به بررسی عقلانیت، هم در نظام هستىشناسی و هم در نظام معرفتشناسی وی پرداخته شده است. دکارت در نظام معرفتشناسی خود، پس از طرح شک روشمند، به سوی شکّاکیت، که مرحلهای از عدم عقلانیت است، سیر مىکند، سپس بر اساس «کوجیتو» تلاش مىکند تا از نظر معرفتشناسی، به قلمرو عقلانیت بازگردد. اما در نظام هستىشناسی، او نخست بر پایه «کوجیتو» به اوج عقلانیت، که همان اعتقاد به جوهر حقیقی واحد باشد، نزدیک مىشود، ولی در ادامه و با گرایش به کثرت و اصالت ماهیت، از عقلانیت در نظام هستىشناسی فاصله مىگیرد.
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
در طول تاریخ فلسفه غرب، فیلسوفان بسیاری ظهور کردهاند و اندیشههای فلسفی گوناگونی به جا گذاردهاند. در میان این اندیشههای فلسفی، اختلاف و تعارض کم نیست؛ در یک سو، فیلسوفی را مىبینیم که به مطلبی قایل است و به شدت از آن دفاع مىکند، و در سوی دیگر، فیلسوفی دیگر را که دقیقا همان مطلب را انکار مىکند و به شدت آن را رد مىنماید. اگر چنین مباحثی در زمره امور اعتباری و بسته به ذوق و احساس مىبودند چندان جای تعجب نداشت و وجود اختلاف و تعارض امری طبیعی و عادی مىنمود، ولی اگر بپذیریم که قوام هر اندیشه فلسفی به عقل است390 و اصولاً فلسفهورزی را همان عقلورزی بدانیم، در این صورت، با این مسئله پیچیده مواجه خواهیم شد که آیا مىتوان همه آنچه را امروزه تحت عنوان «اندیشههای فلسفی» شناخته مىشود، مطالب عقلی دانست، یا آنکه باید این اندیشهها را آمیختهای از عقل و ناعقل شمرد؟ به تعبیر دیگر، با توجه به اختلافهای عمیقی که در اندیشههای فلسفی وجود دارند، در اندیشه فیلسوفان غربی، عقل از چه جایگاهی برخوردار است؟ به دیگر سخن، میزان عقلانیت در این فلسفهها چقدر است؟ با توجه به اینکه بسیاری بر این باورند که دکارت نقطه عطفی در سیر تاریخ فلسفه غرب محسوب مىشود، به گونهای که فلسفههای پس از او با عنوان «فلسفه جدید» از فلسفههای پیش از او متمایز مىگردند،391 بنابراین، بجاست در بررسی عقلانیت، نقطه عطفِ فلسفه غرب را موضوع این نوشتار قرار دهیم. از اینرو، در ادامه به بررسی میزان عقلانیت در فلسفه دکارت392 خواهیم پرداخت.
مفهومشناسی «عقلانیت»
برای آنکه در ادامه از هر گونه مغلطه، اشتباه و سوء تفاهم بر کنار بمانیم، لازم است پیش از ورود به بحث، مراد خود را از «عقلانیت» به خوبی بیان کنیم. امروزه اصطلاح «rationality» در متون علمی و تخصصی زیاد به کار مىرود و مترجمان برای این اصطلاح، معادلهایی همچون عُقلایی، خردمندی، خردپسندی، خردگرایی، تعقّل، معقولیت، ارجحیت عقل، عقلْ بنیادی، خردپذیری، خردمندگی، و همچنین عقلانیت به کار مىبرند393 و البته جاافتادهترین معادل همان واژه «عقلانیت» است. با جستوجو در میان متون گوناگون، مىتوان دستِ کم هفت معنا برای این اصطلاح به دست آورد:
الف. عقلانىکردن:394 این مفهوم در جامعهشناسی جدید توسط ماکس وبر رونق یافت. وی آن راهنگام تشریح سازمانهای اداری به کار مىبرد. او ملاحظه مىکرد که کاربرد شیوه عقلانی همواره در جهت هدفهای عقلانی نیست (مانند کشتن میلیونها نفر توسط نازىها)، و یا آنکه بازعقلانىکردن شیوه عمل همواره در جهت هدفهای مادی صورت نمىپذیرد (مانند تنظیم سازمان درونی کلیسا بر حسب شیوههای عقلانی)؛ اما در جامعهشناسی، این مفهوم به معنای کاربرد معیارهای منطقی، عینی و غیرشخصی در تنظیم روابط در داخل سازمانهای جدید است. همچنین عقلانی کردن در نظام تولید زنجیرهای و یا توزیع کالاها در جهت ارتقای کارایی به کار مىآید.395 به طور خلاصه، مىتوان گفت: مفهومِ «rationality» در علوم اجتماعی، از ماده «ratio» به معنای «عقلِ محاسبهگر» اشتقاق یافته است و انسان عقلانی برای رسیدن به مقصودی در یک محیط تعریف شده با کمترین هزینه، بیشترین نتیجه را به دست مىآورد. این معنا از عقلانیت بیشتر ناظر به روشی برای تعامل اجتماعی است.
ب. توجیه:396 اصطلاح «عقلانیت» در حوزه معرفتشناسی نیز کاربردهای گوناگونی دارد که طبقیکی از این کاربردها، مراد از «عقلانیت» همان «توجیه» است و این دو اصطلاح به صورت مترادف به کار مىروند. برای مثال، وقتی گفته مىشود «معیارِ عقلانیتِ باورِ به سرخ بودنِ گلِ روی میز چیست؟» منظور این است که چه توجیهی برای این باور وجود دارد؟
ج. عقلانیت ارسطویی:397 باز در معرفتشناسی و طبق کاربرد دیگر، «عقلانیت» به معنای «نُطق»است. این کاربرد، که ریشه در تلقّی ارسطو از انسان به منزله «حیوان ناطق» دارد، به این معناست که چه باورهایی برای انسان به منزله حیوان ناطق، عقلانی هستند؟398
د. کارکرد مناسب:399 در کاربرد دیگری که در معرفتشناسی به چشم مىخورد، «عقلانیت» بهمعنای شیوهای است که انسان عاقلی که حسب فرضْ قوای عقلانی او به درستی کار مىکنند، از آن طریق باورهایی به دست مىآورد. تفاوت معنای چهارم با معنای سوم، در این است که در معنای سوم همواره این احتمال وجود دارد که انسانی که به منزله حیوان ناطق است، در مواردی به دلیل عدم استفاده درست از قوّه عاقله خود، به باور نادرستی رهنمون گردد، در حالی که در معنای چهارم، درستی استفاده از قوّه عاقله مفروض گرفته شده است.400
ه . ابلاغات عقلی:401 معنای پنجم عقلانیت هم به قلمرو معرفتشناسی مربوط مىگردد. این معنا،که با معنای سوم قرابت دارد، وصف قضیه است و عقلانیت یک قضیه به این است که در زمره احکام عقلی قرار گیرد؛ همان احکامی که عقل آنها را اظهار مىدارد. این دسته از احکام یا بدیهی اولیه هستند یا نتیجه بدیهی احکام بدیهی مذکور هستند.402
و. ابزاری ـ غایی:403 «عقلانیت» در معنای ششم، به این مفهوم است که انسان اهداف ویژهای درنظر داشته باشد و کارهای خود را متناسب با آن اهداف انجام دهد. در واقع، این معنای عقلانیت به عنوان وصفی برای کارها و رفتار انسان به کار مىرود و ارتباط آن با مباحث معرفتشناسی تنها بر این اساس قابل توجیه خواهد بود که باور کردن به گزاره نیز خودْ نوعی کار است.404
ز. معقول بودن: «عقلانیت» علاوه بر شش معنای پیشگفته، معنای هفتمی نیز دارد که در این نوشتار مورد نظر است. طبق این معنا، مراد از «عقلانیت» معقول بودن و استفاده از عقل در یک نظام فکری یا مکتب فلسفی است و منظور از این پرسش که این دیدگاه فلسفی تا چه حد معقول است، این است که در آن دیدگاه فلسفی تا چه میزان به عقل بها داده شده و در محتوای آن تا چه حد عقل به کار رفته است؟405
ملاک عقلانیت
برای تشخیص میزان عقلانیتِ یک نظام فلسفی، لازم است مفهوم «عقلانیت» را بر محتوای آن نظام تطبیق406 کنیم تا دریابیم که محتوای مذکور تا چه حد با این مفهوم هماهنگ است. برای این کار، بهترین راه آن است که ابتدا ملاکی برای عقلانیت به دست دهیم و طبق این ملاک، درباره آن نظام فلسفی داوری کنیم. ملاک مورد نظر ما در اینجا آن است که نخست محتوای نظام فلسفی را به دو قلمرو «معرفتشناسی» (و به تعبیر دقیقتر، قوّه شناسایی یا منابع معرفت) و «هستىشناسی» (و به تعبیر دقیقتر، متعلّق شناسایی یا اعیان موجودات) تقسیم مىکنیم، سپس بررسی مىنماییم که آیا نظام مذکور در زمینه معرفتشناسی برای مفاهیم عقلی اعتباری قایل است؟ و اگر اعتبار چنین مفاهیمی را پذیرفته، تا چه حد برای ادراک عقلی اهمیت و اعتبار قایل است؟ در قلمرو هستىشناسی نیز به این مسئله مىپردازیم که آیا نظام مذکور اصولاً چیزی به عنوان موجود عقلی و مجرّد مىپذیرد یا نه؟ و در صورتی که به چنین موجوداتی قایل است، در نظام هستىشناختی خود، چه جایگاهی برای آنها در نظر گرفته است؟ همچنین در این تحقیق، به عنوان یک اصل، زمانی ادراک عقلی معنا مىیابد که بر اساس چنین ادراکی، اشیای معقولی وجود داشته باشند. به عبارت دیگر، معنا ندارد که در یک نظام فلسفی، ادراکی عقلی و معتبر شناخته شود، ولی به وجود هیچ امر معقولی اذعان نشود.
حال مطالب این نوشتار را در سه محور بیان خواهیم کرد: ابتدا گزارش دیدگاه دکارت، سپس تحلیل دیدگاه وی و در ادامه، بررسی دیدگاه دکارت از نظر میزان عقلانیّتِ آن. پیش از ورود به بحث، لازم است خاطر نشان سازیم که دکارت ـ همانگونه که خودش و بسیاری از نویسندگان اذعان کردهاند 407 در اندیشه فلسفی خود، در پی «نظامسازی»408 بر آمده و درصدد بوده استتا اندیشههای خود را در قالب یک نظام فلسفی بر باورهای قطعی و تردید ناپذیر مبتنی سازد. از این روست که در این نوشتار، هم در باب معرفتشناسی و هم در زمینه هستىشناسی از نظام دکارتی سخن به میان آمده است.
گزارش نظامِ فلسفی دکارت
اگرچه در طول تاریخ فلسفه مطالب مربوط به معرفتشناسی ارتباط تنگاتنگی با هستىشناسی داشته و در ضمن مطالب مربوط به هستىشناسی مطرح مىشده است، ولی ما با توجه به اینکه در فلسفه جدید، مباحث معرفتشناسی تا حدّی از استقلال برخوردار گردیده و در کنار مباحث هستىشناسی، فلسفه اخلاق و مانند آن مطرح مىشوند، این دو قلمرو را از یکدیگر متمایز مىکنیم. از اینرو، بجاست در گزارش دیدگاه دکارت نیز از این تفکیک پیروی کنیم.
1. نظام معرفتشناختی
برای گزارش نظام معرفتشناختی دکارت، با تمرکز بر کتاب تأمّلات تلاش خواهیم کرد اصول دیدگاه او را به روش تحلیلی تقریر کنیم. کتاب تأمّلات مشتمل بر شش تأمّل است که از «شک فراگیر» آغاز مىشود و به «تأسیس نظام معرفتشناختی و هستىشناختی» ختم مىگردد. دکارت در تأمّل نخست، ابتدا مجموعه گزارهها را به سه دسته تقسیم مىکند: بدیهی البطلان، قطعی و تردید ناپذیر، و تردیدپذیر. به نظر او، همانگونه که باید از باور گزارههای بدیهی البطلان اجتناب کرد، لازم است از گزارههایی که کاملاً قطعی و تردیدناپذیر نیستند، نیز اجتناب کرد. از اینرو، کمترین احتمال شک کافی است تا از اینگونه باورها دست بکشیم. این سخن نقطه آغاز تأمّل اول است. در ادامه، او تلاش کرده است تا این «کمترین احتمال شک» را در همه باورهای خود نشان دهد. خوب است بدانیم که اساس اندیشه دکارت را «مبناگروی» شکل مىدهد؛ زیرا مىگوید: با توجه به اینکه تردید و ردّ باورهای پایه موجب تخریب بقیه بنا مىشود،409 به سراغپایهاىترین باورها مىرویم. او بحث خود را از باور به این گزاره که «همه ادراکات من، خواه حسّی و خواه عقلی، معتبرند» آغاز مىکند و به تدریج، به نقیض آن مىرسد.
و اینک توضیح این سیر فکری: به نظر وی، یکی از پایهاىترین باورها باور به اعتبار ادراک حسّی است؛ زیرا قطعىترین و صحیحترین باورها باورهایی هستند که از طریق حس به دست آوردهایم. بنابراین، یکی از گزارههای پایه در نظر دکارت این گزاره است که «ادراک حسّی معتبر است.» مراد دکارت از «اعتبار»، صحّت و قطعیت است. مراد از صحّت همان «صدق» است و منظور از صدق مطابقت با واقع. این نکته از مثالی که او مطرح کرده است به خوبی استفاده مىشود. البته نباید از نظر دور داشت که او این گزاره را با قید کلّیت، در نظر مىگیرد که عبارت است از: «همه ادراکات حسّی معتبرند.» او برای ردّ این گزاره کلی، بر اساس اینکه نقیض موجبه کلیه سالبه جزئیه است، به این گزاره متوسّل مىشود:
(1) «گاهی ادارک حسّی معتبر نیست.»
دلیل اعتبار این موجبه جزئیه چیست؟ به عبارت دیگر، بر چه اساسی این گزاره دارای صحّت و قطعیت است؟ پاسخ دکارت این است که گاهی دریافتهام که همین حواس مرا فریب دادهاند. برای مثال، چوب راستی را که در آب فرو رفته است، شکسته مىبینم، اما وقتی آن را از آب خارج مىکنم، راست مىبینم. همچنین وقتی آن را با دست خود لمس مىکنم اثری از شکستگی در آن احساس نمىکنم. بنابراین، یا باید گزارش شکسته بودن چوب نادرست باشد یا گزارش راست بودن آن، و در هر حال، خطایی در ادراک حسّی من رخ داده است. حال با توجه به اینکه «چنین نیست که ادراک حسّی همواره معتبر باشد» و از سوی دیگر، ما وسیلهای در اختیار نداریم تا به درستی نشان دهیم که ادارک حسّی در چه مواردی معتبر است و در چه مواردی نامعتبر، پس در مواجهه با هر مورد از ادراک حسّی، همواره این احتمال وجود دارد که ادارک مذکور نامعتبر باشد. بنابراین، نمىتوان به ادراک حسّی اعتماد کرد. از اینرو، هر گونه ادراکی نیز که مبتنی بر ادراک حسّی باشد، اعتبار خود را از دست خواهد داد.
در ادامه، دکارت در مقام تضعیف اشکال برمىآید و نشان مىدهد که ادراک حسّی دستکم در برخی موارد، معتبر است. از اینرو، مىتوان در برخی موارد، بدان اعتماد کرد. توضیح آنکه باید توجه داشت که سالبه جزئیه موجب مىگردد تا کلّیت قضیه موجبه کلیه مخدوش گردد، نه آنکه آن را تبدیل به سالبه کلّیه سازد مبنی بر اینکه «هیچ ادراک حسّی معتبر نیست.» پس تا اینجا دو گزاره داریم: «گاهی ادارک حسّی معتبر نیست» و «گاهی ادراک حسّی معتبر است.» دلیل ما بر صحّت گزاره دوم، این است که گاهی برخی ادارکهای حسّی چنان روشن هستند که جای تردیدی در آنها باقی نمىماند. برای مثال، وقتی سیبی در دست خود دارم، هم سیب را با چشمان خود مىبینم و هم لامسه من گزارش چشم را تأیید مىکند و هم مىتوانم بوی سیب را احساس کنم. بنابراین، دلیلی وجود ندارد که در ادراک حسّی خود، نسبت به سیب تردید کنم. از اینرو، هر گونه باوری که مبتنی بر این قسم از ادراکات حسّی باشد نیز معتبر خواهد بود. ولی گویی دکارت با خود عهد کرده است اعتبار هر گونه ادراک حسّی را از میان ببرد. از اینرو، شبهه دیگری را پیش مىکشد تا به این نتیجه برسد:
(2) «هیچ ادراک حسّی معتبر نیست.»
دکارت برای این کار، به پدیده «خواب» متوسّل مىشود. بسیار اتفاق افتاده است که هنگام خواب، خود را در باغ میوه دیدهام و اتفاقا از یک درخت، سیبی چیده و آن سیب را چنان در دست گرفتهام که هم با چشمان خود دیدهام و هم لامسه من آنچه را دیدهام تأیید کرده و حتی در مواردی بوی آن را نیز استشمام کردهام، ولی به ناگاه، با بانگ خروسی از خواب برخاستهام و هر چه را دیده بودم چیزی جز یک رؤای شیرین نیافتهام. به عبارت دیگر، به رغم آنکه همه حواسّ من تأیید مىکردند که «من سیبی در دست دارم»، ولی هویدا گشت که من در خواب بودهام و در واقع، «من سیبی در دست نداشتهام.» از اینرو، نمىتوان به صرف هماهنگی حواس، نتیجه گرفت که ادراک حسّی معتبر است. شاید در اینجا به نظر برسد که برای اعتماد به ادراک حسّی، همچنان راه باز است؛ زیرا مىتوان این قید را افزود که ادراک حسّی در صورت هماهنگی حواسّ، معتبر است، مگر آنکه مشخص گردد در خواب بودهام. بنابراین، همچنان مىتوان مدعی شد که «گاهی ادراک حسّی معتبر است» و در اینگونه موارد، باورهایی را که مبتنی بر این دسته از ادراکات حسّی هستند، معتبر بدانیم. ولی دکارت پاسخ مىدهد که در این زمینه، مشکلی کوچک ولی پر اهمیت وجود دارد: از کجا بدانم که چه زمانی در خواب هستم و چه زمان در خواب نیستم؟ حتی از کجا معلوم که اکنون در خواب نباشم و روزگاری سر از خواب بردارم و دریابم که هر چه ادراک معتبر مىپنداشتم یکسره پندار نادرست بوده است؟ زیرا هیچ معیاری برای بازشناسی حالت خواب از حالت بیداری در دست نداریم. بنابراین، درباره هر مصداقِ ادراکات حسّی، همواره این احتمال وجود دارد که من در خواب بودهام و آنچه را ادارک حسّی مىپنداشتهام با واقع مطابق نبوده است.
در ادامه، دکارت تلاش مىکند به دفاع از معرفت بپردازد و شبهه «خواب» را کمی به عقب براند. او برای این کار، ضمن پذیرفتن این احتمال که ممکن است که ما همگی در حالت خواب باشیم و روزی از خواب برخیزیم، معتقد است: حتی احتمال در خواب بودن هم دلیلی نمىشود که دست از این باور برداریم که «برخی از ادراکهای حسّی ما معتبرند»؛ زیرا همچنان برخی از باورها وجود دارند که میان خواب و بیداری مشترکند و شبهه «خواب» نمىتواند در اعتبار آنها خللی ایجاد کند. اما کدام باورها هستند که میان خواب و بیداری مشترکند؟ دکارت برای پاسخ به این پرسش، معتقد است:
(3) «تنها ادراکات حسّی مرکّب معتبر نیستند.»
او در توضیح این مطلب، مىگوید: محتوای خواب انسان ساخته قوّه مخیّله او است و این قوّه هیچگاه قادر نیست شیئی کاملاً بدیع بیافریند، بلکه تنها قادر است از راه ترکیب صورتهای بسیطتر، صورتهای مرکّب پدید آورد. بنابراین، همیشه صورتهای بسیطی وجود دارند که چه ما در حالت خواب آنها را درک کنیم یا در حال بیداری، اموری واقعی هستند.410 حتی اگر کسی ادعا کند که قوّه مخیّله مىتواند صورتهایی بسیط بیافریند، خواهیم گفت: باز عناصری وجود دارند که فراتر از قوّه مخیّله هستند و امور واقعی محسوب مىشوند و حالت بیداری یا حالت خواب نمىتواند خللی در ادراک ما نسبت به آنها ایجاد کند، و این دست باورها همواره معتبرند.411 برای مثال، رنگهایی که قوّه مخیّله در رنگآمیزی تصویرها ـ که اساس صورتهایی هستند که مشاهده مىکنیم ـ به کار مىگیرد، از آن جمله است. در ادامه، دکارت با فرض اینکه ممکن است حتی همین رنگها، که آنها را اموری واقعی مىپنداریم، اموری پنداری و حاصل خواب و رؤا باشند، از واقعی دانستن آنها دست مىشوید و مىپذیرد:
(4) «هیچ ادراک حسّی، خواه بسیط و خواه مرکّب، معتبر نیست.»
اما او تنها به واقعی بودن اموری کلی مانند اصل طبیعت و امتداد آن بسنده مىکند تا شاید بتواند همچنان اعتبار برخی باورها را در مقابل شبهه «خواب» حفظ کند. در مرحله بعد، دکارت برای آنکه به تکیهگاه محکمی اعتماد کند، از ادعای واقعی بودن اصل «طبیعت» و امتداد آن هم منصرف مىشود و مىگوید:
(5) «علاوه بر ادراکات حسّی، ادراکات عقلی، که بسیار بسیط نباشند، نیز معتبر نیستند.»
او به بیان این مطلب اکتفا مىکند که حساب، هندسه و علوم دیگر، که بسیار بسیطند، اموری واقعا قطعی و تردیدناپذیرند. برای مثال 5=2+3، چه من در خواب باشم، چه در بیداری. اما گویی تقدیر چنین است که دکارت در راه تردید و شکّاکیت همچنان به پیش رود. او ضمن مطرح کردن احتمال وجود خدای فریبکار، به این نتیجه مىرسد:
(6) «علاوه بر ادراکات حسّی، ادراکات عقلی، خواه بسیار بسیط باشند، خواه بسیار بسیط نباشند، معتبر نیستند.»
توضیح آنکه اعتقاد به وجود خداوندِ قادرِ مطلق، که جهان را به گونهای دیگر آفریده باشد، ولی مرا به گونهای آفریده که هرگاه ـ برای مثال ـ چشم خود را مىگشایم زمین و آسمان را واقعی مىیابم، هر گاه دو را با سه جمع مىکنم نتیجه آن پنج مىشود و...، در حالی که واقع امر به گونهای دیگر است، کافی است تا اعتبار باورهای بسیار بسیط عقلی را نیز زایل سازد. به عبارت دیگر، در چنین صورتی، حتی آن دسته از باورهای عقلی بسیار بسیط، که آنها را قطعىترین و تردید ناپذیرترین باورها مىپنداشتم، چیزی نخواهند بود جز مقتضای نحوه آفرینش من که لزوماً مطابق نحوه واقع خارجی نیست. اگر کسی بخواهد از اعتبار باورهای عقلی بسیار بسیط به این نحو دفاع کند که درست است که خدا قادر مطلق است و مىتواند مرا و دستگاه ادراکی ـ از جمله قوّه عاقلهام ـ را هرگونه خواست بیافریند، ولی نباید از نظر دور داشت که خداوند در عین آنکه قادر مطلق است، خیرخواه مطلق هم هست. صفت «خیرخواه مطلق بودن» مانع آن است که خداوند به فریبکاری بپردازد. بنابراین، خدای فریبکاری وجود ندارد و دستکم باورهای عقلی بسیار بسیط ما همچنان معتبر خواهند بود. نتیجه آنکه طبق این نگرش، مىتوان خیرخواه مطلق بودن خداوند را ضامنی به شمار آورد بر اینکه چنین نیست که ما همواره فریفته شویم. به نظر دکارت، این سخن نادرست است؛ زیرا اگر درست مىبود، مىبایست خداوند ما را چنان مىآفرید که هیچگاه فریب نخوریم؛ زیرا اینکه در برخی موارد فریفته شویم نیز با خیرخواه مطلق بودن خداوند منافات دارد؛ همانگونه که همواره فریفته شدن ما با خیرخواه مطلقبودن خدا منافات دارد، در حالی که مىدانیم دستگاه ادراکی ما در مواردی دچار فریب و نیرنگ مىشود. از اینرو، اگر خداوند را قادر مطلق مىدانیم پس فریفته شدن خود را لاجرم باید به او نسبت دهیم، و اگر او را قادر مطلق نمىدانیم پس هر چه قدرت خداوند را محدودتر در نظر بگیریم بار مسئولیت خطاها و فریفته شدن ما متوجه نقص خود ما خواهد بود. افزون بر این، عده زیادی اصولاً وجود خداوند را نمىپذیرند. در این صورت، نمىتوان از خداوند به عنوان تضمینی برای باورهای خود استفاده کنیم. خلاصه آنکه چارهای نیست جز آنکه بپذیریم: «علاوه بر ادراکات حسّی، ادراکات عقلی، خواه بسیار بسیط باشند، خواه بسیار بسیط نباشند، معتبر نیستند.»
دکارت معتقد است که آنچه تاکنون درباره ارزیابی باورهای خود انجام داده، کاری آگاهانه بوده که بر اساس اراده صورت گرفته است، ولی صرف اینکه من اراده کرده باشم که به گزارههای درست باور کنم، کافی نیست؛ زیرا این احتمال وجود دارد که باورهای نادرستی که در گذشته داشتهام، به دلیل اُنسِ ذهنی که در گذشته با آنها داشتهام، بر خلاف میل و ارادهام وارد مجموعه باورهایم گردند. بنابراین، هنوز این احتمال وجود دارد که بکلی از دام باورهای نادرست رها نشده باشم. بنابراین، برای به پایان رساندن سیر شکّاکیت، به یک گام دیگر نیاز دارم. اینجاست که دکارت پای «دیو شریر» را به میان مىکشد و این احتمال را مطرح مىسازد که چه بسا دیو شریری وجود داشته باشد که تمام توان خود را به کار بسته باشد تا باورهایی را به عنوان باورهای درست به من القا کند. پس بهتر است همه باورهای خود را، حتی آن دسته از باورها را که درست مىپندارم، به کناری نهم و از نو در تکاپوی تحصیل معرفت درست برآیم. بنابراین:
(7) «هیچیک از باورهایم، حتی آنها که درست مىپندارم، معتبر نیستند.»
آنچه تاکنون به تفصیل بیان شد، ورود دکارت به وادی شکّ مطلق و فراگیر بود که چکیده دیدگاه وی در تأمّل اول از تأمّلات ششگانه بود. در تأمّل دوم، دکارت درصدد تحصیل معرفت درست برمىآید. او برای بنا نهادن سنگ بنای معرفت، به سراغ «دیو شریر» مىرود و استدلال مىکند که دیو شریر هرقدر هم که فریبکار باشد، نمىتواند مرا فریب دهد که در همان حال که باور دارم وجود دارم، فریفته گردم و گمان کنم که وجود ندارم. بنابراین، تردیدی باقی نمىماند که من هر چه باشم، هستم. برای آنکه خللی در درستی این گزاره، که «من وجود دارم»، واقع نشود، از چیستی «من» سخنی به میان نمىآورم؛ زیرا بررسی چیستی «من» بسیار دشوار است. بنابراین، به نخستین معرفت قطعی و تردیدناپذیر دست مىیابم:
(8) «من هستم.»
در ادامه، او تلاش مىکند با بررسی اموری که ممکن است درباره چیستی «من» به ذهن آیند، پی ببرد که کدامیک از این امور مىتواند حقیقت «من» را بیان کند. او برای این کار، از روش «سبر و تقسیم» استفاده مىکند. طبق این روش، در پاسخ به یک پرسش، ابتدا فهرستی از گزینهها تهیه مىشود و در ادامه، با بررسی یک یک این امور و ردّ گزینههای نادرست، در نهایت به پاسخ صحیح مىرسد. دکارت برای تبیین چیستی «من»، پنج فرض مطرح و بررسی مىکند؛ نخستین فرض این است که در پاسخ اینکه «من» چیست؟ گفته شود:
a) انسان.
این پاسخ به تنهایی کافی نیست؛ زیرا بىدرنگ این پرسش مطرح مىشود که «انسان» چیست؟ مشهورترین پاسخی که در این زمینه مطرح شده، این است که انسان «حیوان ناطق» است. بدینسان، مشکل دو چندان مىشود. تاکنون تنها در پی آن بودیم که دریابیم انسان چیست؛ حال، هم باید بررسی کنیم که «حیوان» چیست و هم تحقیق کنیم که «ناطق» چیست. دکارت با گفتن «بدینسان، از یک سؤال واحد، به بىنهایت سؤالهای دشوارتر دیگری مىافتیم و من نمىخواهم این وقت کم و فرصت باقىمانده را در تلاش برای تبیین این قبیل موشکافىها ضایع کنم»، از پىگیری گزینه اول منصرف مىشود و بررسی گزینه دوم را اختیار مىکند. طبق گزینه دوم، در پاسخ به این سؤال که «من» کیست، گفته مىشود:
b) چیزی که واجد صورت و دستها و بازوها و. .. است.
این امور مرکّب از گوشت و استخوان است و به صورت یک جسم نمودار مىشود که «بدن» نام دارد. ولی «جسم» چیست؟ هر چیزی است که:
b/1) بتوان آن را به شکل معیّنی تعریف کرد.
b/2) بتواند در مکانی بگنجد.
b/3) فضایی را اشغال کند، به گونهای که هر جسم دیگری را از آن فضا طرد کند.
b/4) با یکی از قوای لامسه، بینایی، شنوایی، چشایی، و بویایی احساس شود.
b/5) بتواند به وسیله محرّک خارجی حرکت کند.
b/6) فاقد احساس و تفکّر باشد.
حال با دقت در این اوصاف، در مىیابم که «من» واجد هیچیک از این اوصاف نیست. از اینرو، بدون آنکه وقت خود را صرف بررسی یک یک این اوصاف کنیم، سراغ گزینه سوم مىرویم: «من» کیست؟
c) آنچه راه مىرود و غذا مىخورد.
با توجه به اینکه راه رفتن و غذا خوردن منوط به داشتن بدن است و داشتن بدن مستلزم داشتن جسم است که جسم خودْ مساوی است باb/6 + b/5 + b/4 + b/3 + b/2 + b/1، بنابراین، مىتوان پی برد که «من» نمىتواند «آنچه راه مىرود و غذا مىخورد» باشد. پس به سراغ گزینه چهارم مىرویم.
d) آنچه احساس مىکند.
اما خودِ «احساس» چیست؟ «احساس» عبارت است از: تأثیری که اشیا بر اعضای بدن باقی مىگذارند. با توجه به اینکه داشتن بدن مستلزم داشتن جسم است، که جسم خودْ مساوی است با b/6 + b/5 + b/4 + b/3 + b/2 + b/1، بنابراین، مىتوان پی برد که «من» نمىتواند «آنچه احساس مىکند» باشد. افزون بر این، چه بسیار شده که در خواب اموری را ـ برای مثال یک قلم سحرآمیز ـ احساس کردهام، ولی وقتی سر از بالین خواب برداشتهام، پی بردهام که اصلاً آنها را احساس نکردهام. این هم دلیل دیگری بر اینکه «من» نمىتواند «آنچه احساس مىکند» باشد. به همین دلیل، به سراغ گزینه بعدی مىرویم: «من» چیست؟
e) هوای لطیف گسترده شده درون اعضای بدن.
این گزینه نیز مردود است؛ زیرا داشتن اعضا، منوط به داشتن بدن است و داشتن بدن، مستلزم داشتن جسم است که جسم خودْ مساوی است با... . گزینه بعدی:
f) باد هستم. ولی با توجه به تردیدی که نسبت به باور خود درباره جهان خارج دارم، نمىتوانم به وجود «باد» باور داشته باشم. گزینه بعدی:
g) آتش هستم.
ولی با توجه به تردیدی که نسبت به باور خود درباره جهان خارج دارم، نمىتوانم به وجود «آتش» باور داشته باشم. گزینه بعدی:
h) بخار هستم.
ولی با توجه به تردیدی که نسبت به باور خود درباره جهان خارج دارم، نمىتوانم به وجود «بخار» باور داشته باشم. گزینه بعدی:
i) دَم هستم.
ولی با توجه به تردیدی که نسبت به باور خود درباره جهان خارج دارم، نمىتوانم به وجود «دَم» باور داشته باشم. تنها گزینهای که باقی مىماند، گزینه دهم است که طبق آن، «من» عبارت است از:
j) آنچه تفکّر مىکند.
«تفکّر» همان چیزی است که من واجد آن هستم. و من مادام که تفکّر مىکنم، وجود دارم. پس «من» چیزی است که «مىاندیشد.»
دکارت در ادامه، به سراغ اشیایی مىرود که لمس مىکنیم و مىبینیم. آنچه ما با حواس خود درک مىکنیم یک جسم کلی نیست، بلکه این یا آن جسم است. از اینرو، دکارت برای بررسی ادراک جسم، یک «موم» را در نظر مىگیرد. ادراک ما نسبت به موم شامل این موارد مىشود:
k/1) رنگ آن را با چشم درک مىکنیم.
k/2) با بوییایی، بوی آن را احساس مىکنیم.
k/3) سفتی آن را نیز با لامسه درک مىکنیم.
k/4) وقتی ضربهای به آن وارد مىکنیم و صدایی تولید مىشود، این صدا را به وسیله سامعه مىشنویم.
k/5) طعم آن را به وسیله چشایی درک مىکنیم.
اینها جملگی وصفهایی هستند که این قطعه موم در حالت طبیعی واجد است. اگر شرایط را کمی تغییر دهیم، برای مثال، موم را در کنار آتش قرار دهیم و به آن حرارت دهیم، در این صورت، مشاهده خواهیم کرد که رنگش تغییر مىکند؛ بوی آن عوض مىشود؛ سفتی موم تبدیل به نرمی مىشود؛ دیگر در اثر ضربه زدن، صدایی از آن به گوش نمىرسد، و در نهایت، طعم آن نیز تغییر خواهد کرد. با توجه به اینکه به رغم همه این تغییرات، این قطعه موم همچنان یک قطعه موم باقی مانده است، پس مىتوان نتیجه گرفت که حقیقت موم نه این وصفها، بلکه امری ورای این وصفهاست. اگر از این وصفها صرف نظر کنیم آنچه باقی مىماند شىء ِ ممتدّ ِ حرکتپذیر است. مراد از نرم بودن این است که موم مذکور استعداد پذیرش بىنهایت تغییرات را دارد. برای مثال، مىتواند به صورت مربع درآید، مىتواند به صورت دایره درآید و... . مراد از «حرکتپذیربودن» هم این است که موم مذکور استعداد پذیرش بىنهایت حرکت را دارد. اما چگونه ذهن من به مفهوم نرم و مفهوم حرکتپذیر رسیده است؟ دو راه متصوّر است: یا آنکه این دو مفهوم زاییده مخیّله من است، یا آنکه آنها را با فاهمه خویش درک کردهام. ولی مىدانم که آنها را با مخیّله خود نساختهام؛ زیرا مخیّله من قادر نیست مفهوم «بىنهایت» را، که در مفاد نرم بودن اخذ شده است، درک کند. درباره امتداد هم همینطور. وقتی مىگوییم: موم ممتد است، منظور این است که موم مىتواند امتدادهای گوناگونی داشته باشد که برخی از آنها هیچگاه به مخیّله من خطور نکرده است. از اینرو، نمىتوان گفت: مفهوم «امتداد» ساخته مخیّله است. بنابراین، این مفهوم نیز محصول فاهمه من است. البته این موم را، هم به وسیله بینایی درک مىکنم، هم به وسیله شنوایی، هم به وسیله چشایی، هم به وسیله لامسه و هم به وسیله بویایی. ولی حقیقت موم چیزی نیست که به وسیله این حواس درک مىکنم. حقیقت موم چیزی است که به وسیله شهود درک مىکنم. شهود ممکن است ناقص و مبهم یا واضح و متمایز باشد. این بستگی دارد به آنکه توجه من نسبت به اوصافی که در یک شىء مىیابم شدید باشد یا ضعیف. اکنون که موم را با شهود درک مىکنم، این شهود من واضح و متمایز است. حال که معرفتی واضح و متمایز نسبت به موم به دست آوردهام، تردیدی نیست که معرفت من نسبت به «من» واضحتر و متمایزتر است؛ زیرا وقتی مىگویم «موم موجود است؛ به این دلیل که من آن را مىبینم» پس معرفت نسبت به وجودِ خودم باید واضحتر و متمایزتر باشد. نکته مهمّی که دکارت در این قسمت بیان مىکند این است که ما اجسام را نه به کمک حواس، بلکه به کمک فاهمه درک مىکنیم.
در ادامه، دکارت با استفاده از معرفتی که نسبت به وجود خود دارد، تلاش مىکند علت این موضوع را، که چنین معرفتی قطعی و تردیدناپذیر است، دریابد. به نظر او، آنچه موجب شده است او نسبت به صحّت این معرفت خود مطمئن گردد این است که نسبت به وجود خود، معرفتِ واضح و متمایز دارد. سپس دکارت در ضمن یک عبارت کوتاه، گام بلندی در نظام معرفتشناسی خود به جلو برمىدارد. به نظر او، اگر کمترین احتمال خطایی وجود مىداشت، هرگز به این میزان از اطمینان نسبت به صدق معرفت خود دست نمىیافت، و چون ویژگی این معرفت او این است که واضح و متمایز است، بنابراین، مىتوان به این نکته رسید که وضوح و تمایز معیار صدق معرفت او بوده است و از اینرو، «وضوح» و «تمایز» را به عنوان معیار کلی صدق معرفت معرفی مىکند. همانگونه که با مراجعه به متن کتاب تأمّلات روشن مىشود، عبارت دکارت در این زمینه، بیش از سه سطر نیست، ولی در ضمن این سه سطر، او تنها بر اساس معرفت نسبت به یک گزاره، به معرفتی کلی مىرسد:
(9) «هر چیزی را که با وضوح و تمایز کامل ادراک کنم، حقیقت دارد.»
اینجاست که دکارت «وضوح» و «تمایز» را علاوه بر اینکه نشانه حقیقت داشتن یک معرفت مىداند، نشانه بداهت آن نیز مىشمارد. تا اینجا دکارت اولاً، یک مبنای محکم برای بنای معرفت خویش یافته است، و ثانیا، یک معیار کلی برای دستیابی به معرفتهای دیگر معرفی کرده که عبارت است از: وضوح و تمایز.
ولی دکارت برای پیشبرد فرایند معرفت، با مانعی بزرگ مواجه است: از کجا معلوم که خداوند قادر مطلق و فریبکاری وجود نداشته باشد که برخی پندارها را به عنوان معرفتهای واضح و متمایز بر من ننماید؟ در اینجا، دکارت برای دفاع از اعتبار معیاری که برای دستیابی به معرفت ارائه کرده است، به تکاپو مىافتد و اظهار مىدارد که او در فرایند معرفتیابی، هنوز نه به وجود خدا معرفت دارد و نه به عدم خدا. از اینرو، در گام بعدی، لازم است روشن سازد که آیا خداوندی وجود دارد یا نه؟
او برای این کار، سراغ افکاری که دارد مىرود و آنها را به سه دسته تقسیم مىکند: مفاهیم، اراده و انفعالات، و احکام. درباره «مفاهیم»، نظر دکارت این است که مادام که مفاهیم را به چیزی نسبت ندادهایم، خطایی در آنها رخ نمىدهد. درباره «اراده و انفعالات» نیز ممکن است اراده و انفعال من به امر خطایی تعلّق بگیرد، ولی در اصل تعلّق «اراده» یا انفعال من نسبت به آن امر، تردیدی وجود ندارد. مهمترین بخش از افکار، «تصدیقات» است که در آنها به اینهمانی میان دو چیز حکم مىشود. در میان این احکام، آنچه زمینه خطا دارد این است که به اینهمانی میان مفاهیم ذهنی خود و اشیای خارجی حکم کنم، وگرنه اگر این مفاهیم را حالات ذهنی به شمار آورم، بدون اینکه آنها را به اشیای خارجی نسبت دهم، زمینهای برای خطا وجود نخواهد داشت. حال از میان مفاهیمی که در ذهن من وجود دارند، برخی فطرىاند، برخی عارضی و برخی ساخته خودم.
من به دو دلیل برخی از مفاهیم را عارضی مىشمارم:
دلیل اول: تمایلی خود به خودی در من وجود دارد که این مفاهیم را ناشی از طبیعت خارجی بدانم. پس ریشه عارضی دانستن آنها میل درونی من است، ولی با توجه به اینکه در من امیالی وجود دارند که هنگام مواجهه با فضیلت و رذیلت، این امیال مرا به رذایل سوق دادهاند، پس ممکن است که این امیال مرا به اشتباه، به سمت عارضی دانستن این مفاهیم سوق دهند. پس نمىتوان به آنها اعتماد کرد.
دلیل دوم: با توجه به اینکه این امیال به اراده من بستگی ندارند، مىتوان نتیجه گرفت که عاملی خارجی موجد آنهاست. ولی سه اشکال عمده اعتبار این دلیل را زیر سؤال مىبرد: نخست آنکه امیال من هم اموری هستند که مطابق اراده من نیستد. با این حال، اموری درونی هستند. دوم آنکه چه بسا قوّهای درون من وجود داشته باشد که از آن آگاهی ندارم و این قوّه عامل پیدایش مفاهیم مذکور بوده باشد. سوم به فرض که این مفاهیم از خارج وارد ذهن من شدهاند، صرف اینکه مفاهیمی از خارج وارد ذهن من شده باشند، نمىتواند دلیلی بر صدق آن مفاهیم باشد؛ زیرا بارها شده است که مفاهیمی را از خارج به دست آوردهام که با واقعیت خارجی مطابقت نداشتهاند. برای مثال، از طریق بینایی تصویری از خورشید در ذهن من شکل گرفته است که خورشید را به منزله جرم کوچکی نشان مىدهد، ولی بر اساس مطالعات علم هیئت، تصویری دیگر از خورشید در ذهن من شکل گرفته است که خورشید را به منزله جرم بزرگی نشان مىدهد و این دو تصویر با یکدیگر تفاوت دارند. این مفاهیم یا از عدم به وجود آمدهاند یا از امر وجودی. با توجه به اینکه این مفاهیم به هر حال معدوم نیستند و وجود دارند، بنابراین، نمىتوان گفت از عدم به وجود آمدهاند و باید گفت: از امر وجودی به وجود آمدهاند. حال این امر وجودی یا از درون ذهن من است یا از خارج آن.
ولی اینکه این مفاهیم از درون ذهن من باشند، درست نیست؛ زیرا محتوای این مفاهیم با یکدیگر تفاوت دارند؛ برخی از چیزی حکایت دارند و برخی از چیزی دیگر. همچنین مفاهیمی که از جوهر حکایت مىکنند دارای محتوای بیشتری هستند نسبت به مفاهیمی که از عرض حکایت دارند. حتی میان مفاهیمی که از جوهر حکایت دارند نیز تفاوت وجود دارد. مفهومی که از جوهر نامتناهی، عالم مطلق، قادر مطلق، خالق ماسوا، و سرمد حکایت مىکند بر واقعیت بیشتری مشتمل است تا مفهومی که از جوهر متناهی حکایت دارد.
یکی از قواعدی که بر اساس نور فطری به آن مىرسم این است که علت فاعلی و علت تامّه دستِ کم باید به اندازه معلولش دارای واقعیت باشد. از اینرو، مىتوان نتیجه گرفت: چیزی که واقعیت بیشتری دارد محال است از چیزی به وجود آید که واقعیت کمتری دارد. این مطلب، هم بر علتها و معلولهای خارجی صادق است، هم بر علتها و معلولهای ذهنی. از اینرو، محال است مفهومی که از واقعیت بیشتری حکایت مىکند از امری صادر شود که مشتمل بر واقعیت کمتری است.
حال واقعیتی که این مفاهیم شامل آنهاست یا به نحو ذهنی در علت آنها وجود دارد یا به نحو صوری (= واقعی). اگر واقعیتی که این مفاهیم شامل آنهاست به نحو ذهنی در علت آنها وجود داشته باشد، این امر تا بىنهایت ادامه نخواهد داشت، بلکه در جایی باید این واقعیت به نحو صوری (= واقعی) در علت وجود داشته باشد. بنابراین، موجود دیگری نیز در جهان وجود دارد که علت مفاهیمی است که در ذهن من وجود دارند.
l) در ذهن من، مفاهیم گوناگونی وجود دارند:
l1) مفهوم «من»؛
l2) مفهوم «خدا»؛
l3) مفهوم «اشیای مادی»؛
l4) مفهوم «انسانهای دیگر»، مفهوم «جانداران»، و مفهوم «فرشتگان».
به سهولت، مىتوانم ادعا کنم که ممکن است مفاهیم مربوط به l4را واجد باشم، بدون اینکه انسان دیگری، جانداری یا فرشتهای وجود داشته باشد. اما اینکه چگونه به این مفاهیم رسیدهام؛ چه بسا این مفاهیم حاصل امتزاج مفاهیم l1، l2، و l3باشد.
اما درباره l3، این مفاهیم بر دو قسم هستند: (l3-1) مفاهیمی که واضح و متمایز کامل نیستند و (l3-2) مفاهیمی که واضح و متمایز کامل هستند.
با توجه به اینکه مفاهیم (l3-1) اولاً، واجد واقعیتی بزرگ یا عالی نیستند که من نتوانم آنها را به وجود آورم و ثانیاً، در میان این دسته از مفاهیم، مفهومی که واضح و متمایز باشد بسیار اندک است، بنابراین، نمىتوانم پیدایش آنها را به موجودی غیر خودم نسبت دهم. خطا ممکن است از دو حیث واقع گردد: یکی از حیث صوری (=واقعی) و دیگری از حیث مادی. خطا از حیث صوری تنها مىتواند در تصدیقات واقع شود، و خطا از حیث مادی ممکن است در مفاهیم واقع گردد، و آن وقتی است که این مفاهیم چنان از معدوم حکایت کنند که گویی موجود است؛ زیرا این مفاهیم از دو حال خارج نیستند: یا خطا هستند که در این صورت، مىبایست نور فطرتْ مرا نسبت به خطا بودن آنها آگاه مىساخت، و اگر خطا نباشند به این دلیل که واقعیت را کاملاً روشن به من نشان نمىدهند، پس مانعی وجود ندارد که آنها را مخلوق خود بدانم.
اما (l3-2) نیز خود بر دو قسم است: برخی به نحو صوری (= واقعی) در من وجود دارند؛ مانند مفهوم «جوهر»، و برخی به نحو صوری در من وجود ندارند، بلکه چون این دست مفاهیم حالاتی از جوهر هستند، به نحو والاتری در خودِ من مندرج هستند.
اما (l2) مفهوم «خدا»؛ مراد از مفهوم «خدا»، جوهری است نامتناهی قائم به ذات، عالم مطلق و قادر مطلق، که مرا و هر چه غیر مرا اگر وجود داشته باشد آفریده است. درباره محتوای این مفهوم، باید گفت: نه در صورت این مفهوم خطا وجود دارد و نه در ماده آن. در صورت آن خطا وجود ندارد؛ زیرا این مفهوم را به وضوح و تمایز مىیابم و مىیابم که واقعیت موجود در جوهر نامتناهی، بیش از واقعیت موجود در جوهر متناهی است. از سوی دیگر، در ماده آن نیز خطا وجود ندارد؛ زیرا آن را از مفهوم «عدم تناهی» به دست نیاوردهام. درباره منشأ پیدایش این مفهوم دو احتمال وجود دارد:
الف ـ اینکه من چنین مفهومی را به وجود آورده باشم.
ب ـ اینکه خدا چنین مفهومی را در من به وجود آورده باشد.
درباره احتمال «الف» باید گفت: اگر من خودْ مفهوم «خدا» را به وجود آورده بودم، به ناچار آن را بر اساس مفهوم «تناهی»، که در خودم وجود دارد، ساخته بودم؛ به این صورت که از مفهوم «تناهی» به عدم آن مىرسیدم. ولی واضح است که مفهوم «نامتناهی» خودْ بیش از هر مفهوم دیگری مشتمل بر واقعیت است و نمىتوان آن را بر اساس مفهوم غیر حقیقی «عدم تناهی» به دست آورد. با توجه به اینکه بر اساس نور فطری، علت فاعلی و علت تامّه دستکم باید به اندازه معلولش دارای واقعیت باشد، در حالی که مفهوم «خدا» نامتناهی است و من خودْ متناهی هستم، پس محال است چنین مفهومی از من صادر شده باشد. بنابراین، مىتوان نتیجه گرفت: خدا بالضروره وجود دارد.
تا اینجا، بخش اعظم نظام معرفتشناسی دکارت پایان مىیابد. از اینرو، به سراغ نظام «هستىشناختی» او مىرویم:
2. نظام هستىشناختی
پیش از طرح نظام هستىشناختی دکارت تذکر یک نکته لازم است و آن اینکه تفکیک نظام «معرفتشناختی» و نظام «هستىشناختی» دکارت به این معنا نیست که این دو واقعا دو نظام مستقلّ و بىارتباط با هم هستند، بلکه در اندیشه دکارت، این دو نظام با یکدیگر آمیختهاند. اگر دکارت برای دستیابی به یقین، از «فکر مىکنم، پس هستم» سخن مىگوید، در عین اینکه یک گزاره قطعی و یقینی به دست آورده، به وجود یک جوهر نیز رسیده است. حال با توجه به این نکته، نگاهی مىافکنیم به نظام هستىشناختی دکارت. دکارت در بخش هستىشناسی، نخستین مطلبی را که بدان اذعان مىکند عبارت است از اینکه من نخست خود را به صورت واضح و متمایز مىیابم. همچنین مفهوم «خدا» را به صورت واضح و متمایز مىیابم که این خود حاکی از وجود خدا است. در ادامه، دکارت به بررسی وجود اشیای مادی مىپردازد. او مىگوید: کمّیتی را به صورت واضح و متمایز درک مىکنم که در فلسفه به عنوان کمّمتصل شناخته مىشود. علاوه بر این، بىنهایت خصایص مربوط به اعداد، اشکال، حرکات و چیزهای مشابه آنها برای من مکشوف مىشود. درباره خدا هم من مفهوم «وجود کامل مطلق» را در ذهن خود دارم که چون این مفهوم واضح و متمایز است، مىتوان نتیجه گرفت که خدا وجود دارد. بر اساس قوّه تخیّل نیز به وجود اشیای مادی پی مىبرم؛ احساس مىکنم که سر، پا، دست و... دارم و بدن من جسمی است در میان اجسام دیگر، و پیرامون بدن من، اجسام فراوانی وجود دارند که از آن میان، باید از برخی بپرهیزم و برخی را طلب کنم. میان نفس و بدن تفاوتی عظیم وجود دارد، از آن نظر که جسم همواره بالطبع قسمتپذیر است و نفس به هیچ وجه قسمتپذیر نیست. البته دلیل دکارت بر تمایز نفس از بدن آن است که اگر بتوان چیزی را به نحو واضح و متمایز، مستقل از چیز دیگری تصور کرد، به نحوی که یکی بدون دیگری بتواند وجود داشته باشد، معلوم مىشود که بین آنها تمایز واقعی وجود دارد؛ یعنی آنها در عالم خارج، واقعا از هم متمایزند. با توجه به اینکه نفس را مستقل از بدن تصور مىکنیم و بدن را نیز مستقل از نفس تصور مىنماییم، پس نفس و بدن واقعا متمایز از یکدیگرند.412
بررسی عقلانیت در نظام فلسفی دکارت
پس از آشنایی با نظام فلسفی دکارت، نوبت به بررسی ارزش و جایگاه عقلانیت در این نظام فلسفی مىرسد. در اینجا، همانند قسمت قبلی، از تفکیک میان دو بخش «معرفتشناسی» و «هستىشناسی» پیروی مىکنیم: نخست عقلانیت در بخش معرفتشناسی.
1. عقلانیت در معرفتشناسی
همانگونه که گفته شد، ملاک ارزیابی عقلانیت در نظام معرفتشناسی آن است که دریابیم یک نظام فلسفی در زمینه معرفتشناسی، تا چه حد برای قوّه عاقله و ادراک عقلی ارزش و اهمیت قایل است؟ با در نظر گرفتن این ملاک، هنگامی که به بررسی اندیشه دکارت مىپردازیم، درمىیابیم که در نظام معرفتشناختی او، داستان عقلانیت دارای یک سیر و حرکت پر فراز و نشیب است. دکارت کار خود را از نقطهای آغاز کرد که به ادراکات عقلی قایل بود و مفاهیم عقلی را معتبر مىدانست، ولی به تدریج از این نقطه فاصله گرفت و با طرح شکّ و تردیدهایی درباره ادراکات عقلی و همچنین ادراکات حسّی، که اساس و پایه دستیابی به مفاهیم عقلی هستند، از عقلانیت دور شد. او از این نقطه (نقطهa ) آغاز کرد که «همه ادراکات من، خواه حسّی و خواه عقلی، معتبرند» و در این ادعا، سخنی از ترجیح یکی از دو نحوه ادراک بر دیگری به میان نیاورد. در ادامه، به سوی شک و تردید در باورها و معرفتهای خود رفت و ادعا کرد که (1) «گاهی ادارک حسّی معتبر نیست.» نقطهb
در ادامه، دکارت به پدیده «خواب» متوسّل شد و ادعا کرد که در خصوص هر مصداقِ ادراکات حسّی، همواره این احتمال وجود دارد که من در خواب بودهام و آنچه را ادراک حسّی مىپنداشتهام با واقع مطابق نبوده است. (2) «هیچ ادراک حسّی معتبر نیست.» نقطه c
در ادامه، دکارت تلاش کرد به دفاع از معرفت بپردازد و شبهه «خواب» را کمی به عقب براند. او برای این کار، ادعا کرد: همچنان برخی از باورها وجود دارند که میان خواب و بیداری مشترکند و شبهه خواب نمىتواند در اعتبار آنها خللی ایجاد کند، پس (3) «تنها ادراکات حسّی مرکّبْ معتبر نیستند.» نقطه d
او در توضیح این مطلب، مىگفت: محتوای خواب انسان ساخته قوّه مخیّله اوست، و این قوّه هیچگاه قادر نیست شیئی کاملاً بدیع بیافریند، بلکه تنها قادر است از راه ترکیب صورتهای بسیطتر صورتهایی مرکّب پدید آورد. بنابراین، همیشه صورتهای بسیطی وجود دارند که چه ما در حالت خواب آنها را درک کنیم یا در حال بیداری، اموری واقعی هستند. در ادامه، دکارت با فرض اینکه ممکن است حتی همین رنگها، که آنها را اموری واقعی مىپنداریم، اموری پنداری و حاصل خواب و رؤیا باشند، از واقعی دانستن آنها دست شست، ضمن آنکه پذیرفت (4) «هیچ ادراک حسّی، خواه بسیط و خواه مرکّب، معتبر نیست.» نقطه e
در مرحله بعد، برای آنکه به تکیهگاه محکمی اعتماد کند، از ادعای واقعی بودن اصل «طبیعت» و امتداد آن هم منصرف شد و گفت: (5) «علاوه بر ادراکات حسّی، ادراکات عقلی، که بسیار بسیط نباشند، نیز معتبر نیستند.» نقطه f
او سپس ضمن مطرح کردن احتمال وجود «خدای فریبکار»، به این نتیجه رسید: (6) «علاوه بر ادراکات حسّی، ادراکات عقلی، خواه بسیار بسیط باشند، خواه بسیار بسیط نباشند، معتبر نیستند.» نقطه g
بعد پای «دیو شریر» را به میان کشید و این احتمال را مطرح ساخت که چه بسا دیو شریری وجود داشته باشد که تمام توان خود را به کار گیرد تا باورهایی را به عنوان باورهای درست به من القا کند. پس بهتر است بگوییم: (7) «هیچ یک از باورهایم، حتی آنها که درست مىپندارم، معتبر نیست.» نقطه h
اینجا آخرین مرحلهای است که دکارت برای بیان شک و تردید بدان رسید و از این به بعد، بنای یک نظام معرفتی یقینی را آغاز کرد و استدلال نمود که دیو فریبکار هرقدر هم فریبکار باشد، نمىتواند مرا فریب دهد که در همان حال که باور دارم وجود دارم، فریفته گردم و گمان کنم که وجود ندارم. بنابراین، تردیدی باقی نمىماند که من هر چه باشم، هستم. برای آنکه خللی در درستی این گزاره، که «من وجود دارم»، واقع نشود، از چیستی «من» سخنی به میان نیاورد؛ زیرا بررسی چیستی «من» بسیار دشوار است. بنابراین، به نخستین معرفت قطعی و تردیدناپذیر دست یافت: (8) «من هستم.» نقطه i
البته روشن است که اذعان به «من هستم» افزون بر اینکه اذعان به وجود یک موجود است و از این نظر به نظام هستىشناختی مربوط مىگردد، اذعان به داشتن یک مفهوم عقلی نیز به شمار مىآید؛ مفهومی که از طریق حواس ظاهری به دست نیامده است و از این حیث، مىتوان در نظام معرفتشناختی دکارت، به بررسی آن پرداخت.
در اینجا، این پرسش مطرح مىشود که این «من» چیست؟ «تفکّر» همان چیزی است که من واجد آن هستم، و من مادام که تفکر مىکنم، وجود دارم. پس «من» چیزی است که «مىاندیشد.» دکارت با استفاده از معرفتی که نسبت به وجود خود دارد، تلاش مىکند علت این موضوع را که چنین معرفتی قطعی و تردیدناپذیر است، دریابد. به نظر او، آنچه موجب شده است او نسبت به صحّت این معرفت خود مطمئن گردد این است که نسبت به وجود خود معرفتی واضح و متمایز دارد: (9) «هر چیزی را که با وضوح و تمایز کامل ادراک کنم، حقیقت دارد.» نقطه j
گفته شد که دکارت وجود خداوند را نیز بر اساس مفهوم موجود کامل مطلق اثبات کرده است. برای آنکه دقیقا دریابیم که عقلانیت نظام معرفتشناختی دکارت تا چه حدّ است، بجاست نگاهی به دیدگاه او درباره مفاهیم بیفکنیم. او برای بررسی مفاهیم، به سراغ افکاری که دارد مىرود و آنها را به سه دسته تقسیم مىکند: مفاهیم، اراده و انفعالات، و احکام. درباره «مفاهیم»، نظر دکارت این است: مادام که مفاهیم را به چیزی نسبت ندادهایم خطایی در آنها رخ نمىدهد. درباره «اراده و انفعالات» نیز ممکن است اراده و انفعال من به امر خطایی تعلّق بگیرد، ولی در اصل تعلّق «اراده» یا انفعال من نسبت به آن امر تردیدی وجود ندارد. مهمترین بخش از افکار، «تصدیقات» است که در آنها به اینهمانی میان دو چیز حکم مىشود. در میان این احکام، آنچه زمینه خطا دارد این است که به اینهمانی میان مفاهیم ذهنی خود و اشیای خارجی حکم کنم، وگرنه چنانچه این مفاهیم را حالات ذهنی به شمار آورم، بدون اینکه آنها را به اشیای خارجی نسبت دهم، زمینهای برای خطا وجود نخواهد داشت. حال از میان این مفاهیمی که در ذهن من وجود دارند برخی فطرىاند، برخی عارضی و برخی ساخته خودم.
بنابراین، اعتقاد دکارت به مفاهیمی نظیر «من» و «خدا»، ما را به این نتیجه مىرساند که او در نظام معرفتشناختی خود، به مفاهیم عقلی، حقایق ازلی، و مفاهیم فطری قایل است. او به مفاهیم بنیادی و فطری عقلی قایل است. البته بنیادی و فطری بودن دو گونه تفسیر شده است: طبق یک تفسیر، «فطری» به این معناست که از اول خلقت همراه انسان باشد، و طبق تفسیر دیگر، فطری بدان معناست که انسان استعداد داشته باشد به آن مفاهیم دست یابد. از مثالی که دکارت مطرح مىکند ـ این مثال که از اثر نقاش مىتوان به میزان هنر او پی برد ـ مىتوان دریافت که مرادش تفسیر دوم است. برای مثال، درباره مفهوم «ضرورت» معتقد است: این مفهوم در ما وجود دارد و این مفهوم به گونهای است که در هیچ موجود ناقصی نمىتواند وجود داشته باشد و همین مفهوم که در ما هست، نشانه وجود یک موجود کامل است. بنابراین، دکارت قایل به وجود معانی عقلی مستقل در ماست. پس با توجه به اینکه به نظر او این دسته مفاهیم مستقل از ذهن و فاعل شناسا هستند، مىتوان گفت: نظام معرفتشناختی او واجد عناصر لازم برای عقلانیت است. نقطه k
2. عقلانیت در هستىشناسی
گفتیم که ملاک ارزیابی عقلانیت در یک نظام هستىشناختی، آن است که بررسی کنیم آیا نظام مذکور اصولاً چیزی به عنوان «موجود عقلی و مجرّد» مىپذیرد یا نه؟ و در صورتی که به چنین موجوداتی قایل است، در نظام هستىشناختی خود، چه جایگاهی برای آنها قایل است؟ داستان عقلانیت در نظام هستىشناختی دکارت نیز مانند نظام معرفتشناختی او دارای فراز و نشیب است. دکارت ابتدا به موجودات عقلی و مجرّد قایل بود نقطهa ، ولی طرح شک و تردیدهای روشمند، موجب شد در مرحلهای از تفکر خود، از اعتقاد به چنین موجوداتی دست بشوید؛ زیرا تردید و شک در اعتبار ادراک عقلی و حسّی به معنای عدم اعتقاد به وجود موجودات مجرّد ـ که لاجرم از طریق ادراک عقلی شناخته مىشوند ـ و موجودات محسوس است. نقطه b
او تنها پس از یافتن سنگ بنای «کوجیتو» است که تلاش مىکند دوباره، و این بار از موضعی یقینی، وجود چنین موجوداتی را بپذیرد. به همین دلیل، نخست به وجود «من» اذعان مىکند و آن را یک جوهر به شمار مىآورد. دکارت در تعریف «جوهر» مىگوید: جوهر موجودی است که برای وجود داشتن، به چیزی غیر خود احتیاج ندارد. از سوی دیگر، خود دکارت تصریح مىکند که این تعریف به نحو اخص فقط بر خداوند قابل اطلاق است، به گونهای که مخلوقات فقط ثانیا و بالعرض و به نحو مشکّک «جوهر» نامیده مىشوند.413 اگر این دیدگاه نظر نهایی دکارت باشد، مىتوان گفت: او در نظام فلسفی خود، به اوج عقلانیت دست یافته است.414 ولی آنچه مسلّم است اینکه دکارت دو نوع جوهر، یعنی جوهر مادّی و جوهر روحانی، را اثبات مىکند. او به کثرتی از اذهان متناهی و کثرتی از ابدان متناهی قایل است که هم اذهان متناهی و هم ابدان متناهی به خداوند به عنوان خالق و علت مبقیه خویش متّکىاند.415 با توجه به اینکه ویژگی «من» آن است که تفکر مىکند، پس مىتوان گفت: «من» یک جوهر مجرّد است و اذعان به چنین موجودی سبب مىشود دکارت در نظام هستىشناختی خود، یک گام به عقلانیت نزدیک شود. نقطه c
در ادامه و با اثبات وجود خدا یا همان موجودِ کاملِ مطلق، دکارت گام دیگری در جهت افزایش میزان عقلانیت نظام فلسفی خود برمىدارد. نقطه d
دکارت سپس به سراغ موجودات مادی مىرود و به وجود موجوات کثیر مادی اذعان مىکند و با توجه به اینکه در ناحیه هستی، عالم را چیزی جز محسوسات نمىداند، به عقلانیت قایل نیست، بلکه به «اصالت حس» قایل است. به عبارت دیگر، بر اساس اصالت کمّیتی که به دکارت نسبت داده مىشود، اصالت کمّیت با نوعی کثرتگرایی ملازم است که بر اساس آن، جهان ماده تشکیل یافته از عناصر متعدّد است که تحت قوانین کمّیت درمىآیند. از اینرو، مىتوان گفت: دکارت با نهادینه ساختن کمّیت در نظام هستىشناختی خود، از «اصالت وجود»، که اوج عقلانیت است، فاصله مىگیرد و به «اصالت ماهیت»، که مثار کثرت است، تقرّب مىیابد. بنابراین، مىتوان گفت: از میزان عقلانیت نظام هستىشناختی او کاسته مىشود. نقطه e
نتیجهگیری
از مباحث گذشته، به این نتیجه مىرسیم که عقلانیت در نظام فلسفی دکارت، در مجموع، دستخوش فراز و نشیب بوده و این فیلسوف فرانسوی از نقطهای که نسبتا، هم واجد عقلانیت معرفتشناختی و هم عقلانیت هستىشناختی بوده، آغاز کرده و در زمینه معرفتشناسی، پس از طرح شک روشمند و اظهار تردید در اعتبار باورها و توانایی قوای ادراکی در تحصیل معرفت معتبر، به نقطه شکّاکیت، که مرحلهای از عدم عقلانیت است، رسیده و در ادامه، بر اساس «کوجیتو» تلاش کرده است تا هم از نظر معرفتشناسی و هم از نظر هستىشناسی، دوباره به قلمرو عقلانیت بازگردد. اما در زمینه هستىشناسی، اگرچه دکارت در برخی عبارتهای خود، به اوج عقلانیت نزدیک شده، مانند مواردی که سخنانش مشعر به این است که جوهر خدا را یگانه جوهر حقیقی و موجود واقعی مىداند ـ و اسپینوزا نیز بر اساس لوازم منطقی دیدگاه دکارت به «وحدت جوهر و کثرت اعراض» رسیده ـ ولی گرایش او به کثرت و «اصالت کمّیت»، او را به سمت «اصالت ماهیّت» سوق داده و به همین میزان، از عقلانیت در نظام هستىشناختی او کاسته شده است. اگر محور مختصات ذیل را به عنوان نموداری برای عقلانیت در نظر بگیریم، مىتوان سیر عقلانیت در نظام فلسفی دکارت را، هم در بُعد معرفتشناسی و هم در بُعد هستىشناسی، در مجموع، بر اساس گزارش تحلیلی، که از نظام فلسفی وی ارائه شد، اینگونه ترسیم کرد:
تصویر عقلانیت در نظام فلسفی دکارت
··· پى نوشتها
389* دانشجوی دکتری فلسفه دانشگاه تهران. تاریخ دریافت: 15/2/87 ـ تاریخ پذیرش: 12/5/87.
390ـ رضا داوری اردکانی، فلسفه تطبیقی، تقریرات درس دکتر داوری در گروه فلسفه دانشگاه تهران، 1385.
391ـ برایان مگی، فلاسفه بزرگ، ترجمه عزتاللّه فولادوند تهران، خوارزمی، 1373، ص 123.
392ـ رنه دکارت به سال 1596 م در شهر «لاهه» فرانسه به دنیا آمد. مدت هشت سال در مدرسه «لافلش» به تحصیل دروس مقدّماتی پرداخت. چند سالی را نیز به فراگیری حقوق و طب گذراند. سپس به جهانگردی روی آورد. پس از چندی، به فلسفه مشغول شد و به تدریج، به عنوان یک فیلسوف مشهور گردید. در این مدت، کتابهایی منتشر کرد؛ از جمله: عالم گفتار در روش راه بردن عقل و طلب حقیقت در علوم 1637، تأمّلات در فلسفه اولی (1642)، و اصول فلسفه. دکارت در سال 1650 م در اثر ابتلا به ذاتالریه درگذشت. (محمّدعلی فروغی، سیر حکمت در اروپا، تصحیح و تحشیه امیر جلالالدین اعلم «تهران، البرز، 1377»، ص 120ـ114).
393ـ سیدمرتضی نوربخش گلپایگانی، واژگان علوم اجتماعی تهران، بهینه، 1380، ص 241.
39497. rationalization.
395ـ باقر ساروخانی، درآمدی بر دائرهالمعارف علوم اجتماعی تهران، کیهان، 1375، ج 2، ص 661.
39698. justification.
39799. Aristotelian Rationality.
398100. Alvin Plantinga, Warranted Christian Belief (New York, Oxford University Press, 2000), p. 109.
399101. Rationality as Proper Function.
400102. Ibid, P. 110.
401103. The Deliverances of Reason.
402104. Ibid, P. 113.
403105. means-end rationality.
404106. Ibid, P. 115.
405ـ برخی نویسندگان برای «عقلانیت» معانی دیگری نیز برشمردهاند. برای نمونه، ر.ک:
Robert B. Brandom, Rorty and His Critics (Blackwell Publishing, 2000), pp. 371-372.
406ـ «تطبیق» در اینجا به معنای منطبق کردن است، نه به معنای مقارنه و مقایسه، آن گونه که در تعبیر «فلسفه تطبیقی» قصد مىشود.
407107. Gary Hatfield, Descartes and the Meditations (New York, Routledge, 2004), p. xiii.
408108. Robert B. Brandom, Rorty and His Critics, pp. 371-372.
409109. Rene Descartes, Meditations on First Philosophy (Cambridge, Cambridge University Press, 1984), p. 12.
همچنین ر.ک. رنه دکارت، تأملات در فلسفه اولی، ترجمه احمد احمدی تهران، سمت، 1381، ص 30.
410ـ در این قسمت باید به دکارت یادآور شد که ادعای اعتبار برخی باورها، هم در حالت خواب و هم در حالت بیداری، منوط به آن است که اعتبار آن باور را، هم در حالت بیداری احراز کرده باشیم و هم در حالت خواب، و این خود مبتنی بر آن است که بدانیم که چه زمانی در خواب هستیم و چه زمانی در بیداری، در حالی که دکارت به هیچ وجه نشان نداده است که بر اساس چه معیاری مىتوان میان خواب و بیداری تمایز نهاد.
411ـ اشکال پیشین در این مورد نیز مطرح مىشود که بر اساس چه معیاری مىتوان میان خواب و بیداری تمایز نهاد.
412ـ رنه دکارت، اعتراضات و پاسخها، ترجمه علی م. فضلی تهران، علمی و فرهنگی، 1384، ص 133.
413ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه غلامرضا اعوانی تهران، سروش، 1380، ص 35.
414ـ به نظر مىرسد که لازمه منطقی دیدگاه دکارت ـ همانگونه که اسپینوزا نشان داده و با چشمپوشی از اصالت مادیّتی که خودْ بدان افزوده این است که تنها خداوند جوهر حقیقی باشد و سایر اشیا و موجودات بالعرض موجود باشند. در این صورت، دیدگاه دکارت به دیدگاه برخی فیلسوفان اسلامی نظیر صدرالمتألّهین نزدیک خواهد شد، و از نظر عقلانیت نیز بر اساس معیار تعریف شده، واجد درجه عالی عقلانیت خواهد بود.
415ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ص 34.
- ـ داوری اردکانی، رضا، فلسفه تطبیقی، تقریرات درس دکتر داوری در گروه فلسفه دانشگاه تهران، 1385.
- ـ دکارت، رنه، اصول فلسفه، ترجمه منوچهر صانعی درّهبیدی، تهران، هدی، 1371.
- ـ ـــــ ، اعتراضات و پاسخها، ترجمه علی م. فضلی، تهران، علمی و فرهنگی، 1384.
- ـ ـــــ ، تأملات در فلسفه اولی، ترجمه احمد احمدی، تهران، سمت، 1381.
- ـ ساروخانی، باقر، درآمدی بر دائرهالمعارف علوم اجتماعی، تهران، کیهان، 1375.
- ـ فروغی، محمّدعلی، سیر حکمت در اروپا، تصحیح و تحشیه امیر جلالالدین اعلم، تهران، البرز، 1377.
- ـ کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ترجمه غلامرضا اعوانی، تهران، سروش، 1380.
- ـ مگی، برایان، فلاسفه بزرگ، ترجمه عزّتاللّه فولادوند، تهران، خوارزمی، 1372.
- ـ نوربخش گلپایگانی، سیدمرتضی، واژگان علوم اجتماعی، تهران، بهینه، 1380.
- - Brondom, Robert B., Rorty and His Critics, Blackwell Publishing, 2000.
- - Descartes, Rene, Meditations on First Philosophy, trans. John Cottingham, Cambridge, Cambridge University Press, 1996.
- - ----- , The Philosophical Writings of Descartes, trans. John Cottingham, Robert Stoothoff & Dugald Murdoch, Cambridge, Cambridge University Press, 1984, 3 vols.
- - Edwards, Paul, The Encyclopedia of Philosophy, New York, Macmillan Publishing Co., 1967, v. 3-4.
- - Hatfield, Gary, Descartes and the Meditations, New York, Routledge, 2004.
- - Plantinga, Alvin, Warranted Christian Belief, New York, Oxford University Press, 2000.