ابنسينا و گستره علم الهى
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
بارزترین صفت ثبوتی الهی «علم» است. انسان از هر طریق پی به وجود خدا ببرد و از هر راه که با او آشنا شود، از او به عنوان حقیقتی یاد مىکند که از همه چیز آگاه است؛ زیرا علم کمالی است که آدمی ـ گرچه به طور محدود ـ در خود مىیابد، ولی برایش ارزشی نامحدود قایل است. از این رو، به هر موجودی که از این کمال بىبهره باشد به چشم حقارت مىنگرد و شأن خود را اجلّ از آن مىداند که با چنان موجودی ارتباط برقرار کند، جز آنکه آن را به عنوان ابزار به کار گیرد و پس از استفاده وانهد یا به دور افکند. پس وقتی خدا را خالق و معبود خویش مىشمرد و متعالی از هر نقص و برتر از هر چیز مىداند و به ستایش او و نیایش با او مىپردازد و از او مىطلبد و به او مىسپرد و او را گواه مىگیرد و به او سوگند یاد مىکند و بر او توکّل مىنماید و به لطف او امید مىورزد و از خشم او مىهراسد و رضایت او را مىجوید و مهر او به دل مىپرورد، اگر از هستی او هیچ نداند اینقدر مىداند که او «آگاه» است. این طریق اذعان به علم الهی، طریق مشترک میان عامی و عالم و کهتر و مهتر و پیر و جوان است.
اما اهل نظر در پی آنند که با چراغ عقل در ظلماتْ چیزی بجویند و تا آنجا که فروغ این مشعل پرتو افکند، پیش مىروند و سرمایهای جز آنچه خود کاویدهاند برای خویش نمىبینند. از اینرو، آنان حکم عقل را بسیار ارج مىنهند و با فرض فقدان هر گونه آگاهی پیشین از وجود خدا و با هدف زدودن هرگونه شک و شبهه و رسیدن به مرتبه رفیع یقین، به اثبات وجودش مىپردازند و در ادامه این مسیر، به صفات او دست مىیابند و به حکم خرد، او را خبیر و حکیم مىدانند و مىکوشند به قدر توان بشری، کمّ و کیف اوصاف کمالی او را باز گویند و گامهایی تند یا کند، اما استوار در جهت معرفت او بردارند. اینان همصدا «علم» را وصف ضروری حق مىدانند و به اثبات مىرسانند. اما در بیان چگونگی آگاهی او به هر چیز، همنوا نیستند، به ویژه در دو مسئله: یکی علم پیشین وی بدانچه هنوز لباس هستی نپوشیده تا متعلّق علم واقع شود، و دیگر علم او به حوادث و زمانیات که متغیرّاتند و علم و عالم را در معرض تحوّل قرار مىدهند. این دو پرتگاه در چپ و راستِ راه اذعان به علم مطلق الهی، ایشان را تهدید مىکند. از اینرو، هر یک برای رهایی خود بر ارّابه مبانی نظری خویش نشسته، به سوی نجات مىتازد.
این مقال تنها به بازخوانی رهاورد فلسفی ابنسینا مىپردازد و نسبت اندیشه او را با آنچه تحت عنوان ارتسام از مشّائیان شهرت یافته است، باز مىجوید و شعاع استدلال او را تا مرز حلّ دو مشکل مزبور پی مىگیرد.
ابنسینا و علم الهی
متکلّمان و ارباب ملل و نحل معمولاً قدمای فلاسفه را متهم به سلب علم از باری تعالی نسبت به جزئیاتْ پیش از پیدایش آنها، و زمانیاتْ مقارن وجود آنها مىنمایند. اما به تصریح بسیاری همچون غزالی،349 قاضی عضدالدین،350 تفتازانی351 و شهرستانی،352 ابنسینا علم واجب به جزئیات و زمانیات را مىپذیرد و برای پرهیز از محذور راه یافتن تغییر به علم الهی، آن را به گونهای کلی تفسیر مىکند.
غزالی درباره دیدگاه فلاسفه مىنویسد:
و از آنها کسی هست که بر این قول رفته که مبدأ اول جز نفس خویش، چیزی را نمىداند و چیزی از مذهب او پنهان نیست و برخی گفتهاند که او غیر خویش را مىداند و آن روشی است که ابنسینا برگزیده؛ زیرا معتقد شده است که خدا اشیا را مىداند به علم کلی که داخل در مقوله زمان نیست، و به ماضی و مستقبل و حال اختلاف نمىپذیرد و با اینهمه، گمان دارد که همسنگ ذرّهای در آسمانها و زمین از علم او بر کنار نیست، جز اینکه جزئیات را به نوعی کلی مىداند.353
ابنسینا در التعلیقات به صراحت درباره دیدگاه خود مىنویسد:
باری تعالی به همه اشیا، خواه جزئی باشند یا کلی، در همان حال جزئی بودن یا کلی بودن یا ثبات و یا تغییر و هستی و حدوث و عدم و اسباب عدمشان علم دارد و امور ابدی را بر همان ابدیّتشان و حادثات را بر همان حال حدوث، آگاهی دارد و آنها را پیش از حدوث معالحدوث و پس از حدوثشان از طریق علل و اسباب کلی آنها مىشناسد، به طوری که حدوث آنها علم جدیدی برای او به بار نمىآورد که قبلاً نمىدانسته؛ چنانکه ما قبل از حدوث، علم به اشیا نداریم.354
در ادامه این مقال، با مروری بر آنچه ابنسینا در الشفاء، الاشارات و التعلیقات آورده، شاهد تلاش فراوان وی در جمع میان دو اصل «تنزیه» و «علم» خواهیم بود و مىبینیم که وی از یکسو، مىکوشد بیان کند که هیچ امری از علم بیکران الهی بیرون نیست، و از سوی دیگر، بر علم او هیچیک از عیوب و حدود علم بشری وارد نیست.
علم الهی در کتاب «الشفاء»
ابنسینا در فصل ششم از مقاله هشتم کتاب الشفاء، به بحث درباره علم الهی مىپردازد.355 وی ابتدا با بیان «واجبالوجودِ عقلٌ محضٌ» توضیح مىدهد که آنچه مانع عقلبودن ـ به معنای فلسفی ـ مىشود ماده و علایق مادی است. آنچه مانع معقول بودن مىشود نیز ماده و علایق مادی است. پس آنچه ذاتا از ماده و علایق مادی مبرّاست، ذاتا عقل است و ذاتا معقول است. پس او عاقلِ ذاتِ خویش و معقولِ ذات خویش است: «فَذَاتُهُ عَقْلٌ وَ عاقِلٌ وَ مَعْقولٌ.» سپس بیان مىکند که این حکم سبب تکثّر در ذات او نمىشود. ذات او واحد است و تعدّد ناشی از تعدّد اعتبار است:
فالاوّل باعتبار انّ له ماهیّة مجرّدة لشىء هو عاقل، و باعتبار انّ ماهیته المجرّدة لشىء هو معقول و هذا الشىء هو ذاته.356
عاقل وجودی است که ماهیت مجرّدی نزد او باشد و معقول همان ماهیت مجرّدی است که نزد عاقل است. پس در علم ذات به ذات، عاقل و معقول یکی است، و چون ذات او عقل محض است عقل و عاقل و معقول متحد مىشوند. سپس دلیل مىآورد و مثال مىزند برای اینکه نفس عاقل بودن و معقول بودن اقتضای تعدّد نداردتاگفته شودوحدتعقلوعاقلومعقول محال است.
مطلب دومی که ابنسینا در این فصل درباره «عِلم واجبالوجود» بیان مىکند این است که ممکن نیست علم واجبالوجود به اشیا برآمده از اشیا باشد: «و لیس یجوز أن یکون واجبالوجود یعقل الاشیاء من الاشیاء.» زیرا اگر قوام ذات واجب به چنین علمی باشد، پس ذات او به اشیا قوام خواهد داشت، و اگر صور اشیا عارض بر ذات او باشند، پس ذات از غیر متأثّر است و اینهمه با وجوب وجود او سازگار نیست. آنگاه نحوه علم واجب به ماسوا را در عبارت موجز ذیل بیان مىکند: «و لانّه مبدأ کل وجودٍ فیعقل من ذاته ما هو مبدأ له و هو مبدأ للموجودات التامّة.»
ابنسینا در اینجا، برای بیان نحوه سریان علم از علت به معلول مثالی مىآورد: اگر کسی از نحوه حرکات افلاک آگاهی داشته باشد، مىتواند هر کسوف یا اتصال و انفصال جزئی را به نحو کلی از پیش بداند و ـ مثلاً ـ به خصوصیات هر کسوف از حیث زمان و سایر موارد آگاه شود. اما در عین حال، این یک علم کلی است؛ زیرا هر ستاره و سیاره دیگری با ویژگىهای مورد نظر وجود داشته باشند، به همان صورت برایش کسوف رخ خواهد داد. البته چون ممکن است در یک لحظه نتوان از وجود یا عدم فلان کسوف خبر داد مگر اینکه آن را مشاهده کنیم، از اینرو، برخی از جزئیات از طریق آن علم کلی به دست نمىآید:
و لکنّک مع هذا کلّه، ربّما لم یجز ان تحکم فی هذا الآن بوجود هذا الکسوف او لاوجوده، الاّ انْ تعرف جزئیات الحرکات بالمشاهدة الحسّیة و تعلم ما بین هذا المشاهد و بین ذلک الکسوف من المدّة و لیس هذا نفس معرفتک بأنّ فی الحرکات حرکة جزئیّة صفتها صفة ما شاهدت و بینها و بین الکسوف الثانی الجزئی کذا؛ فانّ ذلک قد یجوز علی هذا النوع من العلم و لا تعلمه وقت ما یشکّ فیه انّها هل هی موجودة، بل یجب ان یکون قد حصل لک بالمشاهدة شىء مشارالیه حتی تعلم حال ذلک الکسوف.357
یعنی: به هر حال، برای پىبردن به وضعیت یک کسوف خاص، باید یک جرم سماوی را در زمان بخصوص مشاهده کرده و وضعیت فلکی آن را زیرنظر داشت تا بتوان کسوف آن را در زمان بعدی پیشبینی کرد و چنان نیست که تنها با یک اطلاعات کلی، بتوان از وضعیت هر یک از اجرام در هر لحظه خبر داد.
ابنسینا سپس مفهوم «معرفت به امور جزئی از جهت کلی» را توضیح مىدهد. او مىنویسد: بحث ما در نامگذاری نیست، غرض این است که بدانیم چه تفاوتی است میان آنکه ادراک جزئیات سبب تغییر عالِم مىشود و آنکه عالِم جزئیات را درک مىکند و این ادارک سبب تغییر او نمىگردد. وی مىگوید: اگر تو موجودی دایمی = فرازمانی باشی تمام کسوفات محقق در عالم را درک مىکنی و اینکه الآن کسوفی هست یا خیر در تو تغییر ایجاد نمىکند. مجموعه کسوفات و ترتیب آنها یکجا بر تو معلوم است: و یَکُونُ هذَا الْعَقْدُ مِنْک صادَقا قَبْلَ ذلک الْکُسوف و مَعَهُ وَ بَعْدَهُ.358
اما اگر در این میان، زمان را وارد کنی و خود نیز زمانی باشی ممکن است در یک لحظه مفروض، هیچ کسوفی موجود نباشد و در لحظه بعد یافت شود و بدینسان، علم یک موجود زمانی به آن کسوف تغییر یابد:
وَلکِن الاول الذی لایدخل فی زمان و حکمه فهو بعید ان یحکم حکما فی هذا الزمان و ذلک الزمان من حیث هو فیه و من حیث هو حکم منه جدیدا و معرفة جدیدة.359
اگر مىکوشیم کسوفات جزئی را رصد کنیم، برای این است که به اسباب کسوفات و اجرام آنها پىببریم. اما کسی که به جمیع اسباب احاطه دارد، به جمیع مسبّبات نیز احاطه دارد، گویی این اسباب مفاتیح غیب هستند که «لاَ یَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ.»360
در فصل هفتم از مقاله هشتم کتاب الشفاء، ابنسینا به حلّ برخی از دشوارىهای مربوط به علم الهی ـ آنچنانکه در فصل قبل تقریر نمود ـ مىپردازد. یکی از این دشوارىها آن است که آیا علم به معقولات متکثّر، موجب کثرت در ذات باری تعالی نمىگردد؟
ابنسینا پاسخ مىدهد: معنای معقول گاه از شىء موجود گرفته مىشود. در این صورت، تکثّر موجودات طبعا سبب تکثّر معقولات مىگردد. اما گاهی بعکس این است؛ امر موجود متفرّع بر صورت معقول خود است؛ مثل اینکه ما در ذهن خود، نقشه ساختمانی را اختراع مىکنیم، آنگاه آن صورت معقول محرّک اعضای ما مىشود تا آن بنا را بسازیم: «فلاتکون وجدت فعقلناها و لکن عقلناها فوجدت.»361
نسبت تمام معقولات به واجبالوجود از قبیل دومی است. او ذات خود و آنچه را از ذات او به وجود مىآید، تعقّل مىکند و مىداند که خیر چگونه از او در همه هستی سریان مىیابد. پس به تبع این صور معقول، صور موجودات بر نظامی که نزد او معقول است، به وجود مىآیند. از اینرو، کثرت در مرحله پس از ذات اوست؛ زیرا کثرت از امور موجود و متکثّر انتزاع مىشود:
و لا یظنّ انّه لو کانت للمعقولات عنده صور کثیرة، کانت کثرة الصور التی یعقلها اجزاء ذاته و کیف و هی تکون بعد ذاته.362
تعقّل او نسبت بدانچه پس از ذات است ناشی از تعقّل او نسبت به ذات است که این تعقّل عین ذات است. علاوه بر آن، صورت و معقولاتی که پس از ذات او محقق است برای او به نحو عقلی معقول است، نه به نحو نفسانی؛ آنچنانکه در ما واقع مىشود. بر این اساس، اضافه او به آن معقولات اضافه مبدأ به ما یَبْدوُ مِنْه است، نه اضافه عاقل به ما یَحْصُلُفیه.
ابنسینا از همین تفاوت در نحوه اضافه، سود مىجوید تا علم ما قبل الاشیاء الهی را توجیه نماید و مىگوید: اگر قرار شود علم الهی، که از طریق ذات او به اشیا تعلّق مىگیرد، محدود به مابعد وجودالاشیاء باشد و بدانچه در اعیان تحقق نیافته تعلّق نگیرد، پس معلوم مىشود او در ظرف تعقّلش نسبت به ذات خویش، مبدأ بودنش را نسبت بدانچه تحقق نیافته تعقّل نکرده است که این خلاف فرض است که گفتیم: تعقّل او نسبت به ذاتش و مبدأ بودنش ذاتی اوست:
فیکون العالم الربوبی محیطا بالوجود الحاصل و الممکن و یکون لذاته اضافة الیها من حیث هی معقولة لا من حیث لها وجود فی الاعیان.
ابنسینا برای نحوه وجود عقلی معقولات نزد واجب، احتمالاتی را مطرح مىکند که به هیچیک از آنها قانع نمىشود:
1. وجود این صور برای ذات ربوبی به صورت لوازم و لواحق ذات باشد. لازمهاش این است که ذات واجبالوجود از جهت این امورِ ملاصقِ ممکن، واجبالوجود نباشد و این خلاف فرض است.
2. ارتسام این صور در عقل یا نفسی باشد که از واجب تعالی صادر شده است، به این صورت که آن عقل یا نفس موضوع آن صور بوده و آن صور را به عنوان امری که در او واقع شده تعقّل کند. اما واجب به موجب آنکه صدور عقل یا نفس را، که مبدأ بىواسطه برایش بوده است، تعقّل مىکند، صور مرتسم در آن عقل یا نفس را به این عنوان که مبدأ بىواسطه آنها بوده است، تعقّل مىنماید.
محذوری که در اینجا وجود دارد این است که صور مرتسم در عقل یا نفس نیز کلی است. پس علم واجب به آنها، به علم به جزئیات به نحو جزئی و خصوصی منتهی نمىشود.
3. این صور خود اموری کلی و مفارق باشند؛ یعنی در برابر هر نوعی از انواع، صورتی مفارق وجود داشته باشد که جامع جمیع کمالات آن نوع و مبدأ آن است و این همان «مُثُل افلاطونی» است. اشکال مطرح شده این است که چگونه علم واجب به آن صور مفارق تعلّق مىگیرد؟
ابنسینا در انتها، به جهد و کوشش برای تصحیح اضافه علم واجب به ممکنات توصیه مىکند.
علم الهی در کتاب «الاشارات»
ابنسینا در کتاب الاشارات و التنبیهات363 در مقام بیان نحوه تعقّل واجب تعالی و مبادی عالی نسبت به معقولات، ابتدا بدین نکته هشدار مىدهد که صور عقلی گاه معلول وجود اعیان خارجی هستند، مثل اینکه صورت آسمان از آسمان استحصال مىشود و این قسم بر واجب محال است که او از غیر خود منفعل گردد؛ و گاهی صورت شىء مقدّم بر شىء و علت وجود خارجی آن است، مثل اینکه انسان امر غریبی را تعقّل مىنماید که تاکنون به نظر احدی نرسیده است و سپس آن را ایجاد مىکند. وی مىنویسد: «و یجب ان یکون ما یعقله الواجب الوجود من الکلّ علی الوجه الثانی.»364
سپس ضمن اشارهای مىگوید: بنابر آنچه در «نمط رابع» گذشت، واجبالوجود ذات خود را بذاته تعقّل مىکند و علم او فعلی و ذاتی است و از آن جهت که او علت ما سواست و علم به علت تامّه مقتضی علم به معلول است، پس علم او به ذات خود تمام نیست، مگر اینکه علم به جمیع لوازم ذات خود و آنچه به هر نحوی وابسته به ذات اوست داشته باشد؛ یعنی علم به سلسله مترتّب در نظام طولی و عرضی:
واجب الوجود یجب ان یعقل ذاته علی ما تحقّق و یعقل ما بعده، من حیث هو علّة لما بعده و منه وجوده. و یعقل سائر الاشیاء من حیث وجوبها فی سلسله الترتیب النازل من عنده طولاً و عرضا.365
به تعبیر شارح محقق، هر چه در نظام عرضی قرار مىگیرد نیز از جهت ممکن بودنش، محتاج اوست؛ یعنی این مسئله با عدم صدور سلسله حوادث در جهان کون و فساد از واجب تعالی منافاتی ندارد؛ زیرا همه هستىهای مادی یا مجرّد به وصف امکان موجودند. پس به واجبالوجود محتاجند و به آن بستگی دارند و به همین دلیل، علم واجب تعالی بر آنها نیز محیط است.366
شبهه کثرت در ذات اول و پاسخ آن
ابنسینا پس از آنکه مراتب ادراک را از ادراک اول تا ادراکات نفسانی توضیح مىدهد، این مسئله را مطرح مىکند که اگر معقولات با عاقل متحد نیستند، بلکه صوری متباین هستند که متقرّر در ذات عاقل هستند، پس واجب، که همه چیز را تعقّل مىکند، واقعا واحد نخواهد بود و مشتمل بر کثرت است.
پاسخ ابنسینا این است که این کثرت در ذات یا در مرتبه ذات نیست، بلکه متأخّر از ذات است؛ زیرا معقولات اول معلولات اویند و معلول از علت متأخّر است: «جاءت الکثرة لازمة متأخّرة لاداخلة فی الذات مقّومة لها.»367
اما محقق طوسی همانند فخر رازی ایراد مىگیرد که اگر لوازم اول در ذات او مقرّر باشند، این قول پیامدهایی دارد که هیچیک قابل قبول نیست؛ از جمله اینکه:
1. شىء واحد در آن واحد، هم فاعل باشد و هم قابل.
2. اول موصوف به صفاتی غیر اضافی باشد که سلبی هم نیستند.
3. علت اوّلی محلّ معلولات ممکن و متکثّر خود باشد.
4. اولین معلول او مباین با ذاتش نباشد و خدای متعال اصلاً چیزی مباین با ذاتش ایجاد نکرده باشد.
ایشان مىافزاید: اگر برخی قدما از خدا نفی علم مىکردند، یا افلاطون برای صورت معقول، ذات مستقل قایل بود یا مشّائیان اتحاد عاقل و معقول را مطرح مىنمودند، همه برای گریز از اشکالات مذکور بود.
محقق طوسی در مقام حلّ این اشکالات، مقدّمهای بیان مىکند و مىنویسد:
فاذن وجود المعلول الاول هو نفس تعقّل الاول ایّاه من غیر احتیاج الی صورة مستأنفة تحلّ ذات الاول، تعالی عن ذلک.368
و در نحوه شمول علم واجب تعالی به سایر معقولات مىنویسد: جواهر عقلی آنچه را معلول آنها نباشد از طریق حصول صور آنها تعقّل مىنمایند. اما واجب اول آن جواهر و نیز صوری را که در آنها منطبع است، تعقّل مىنماید، نه با یک صورت اضافی، بلکه به اعیان همان جواهر و صور و از اینرو، هیچ چیزی از علم او بیرون نیست.
در گام بعدی، ابنسینا در اشاره دیگری به مسئله علم واجب تعالی، به جزئیات مىپردازد و علم واجب به امور جزئی را به نحو کلی، ممکن و مجاز مىداند؛ اما درباره علم به جزئی به نحو جزئی، چون مستلزم احساس یا تخیّل است، راهی برای اثبات چنین علمی برای واجب نمىیابد.369
محقق طوسی به شرح اشاره ابنسینا پرداخته، مىنویسد: تفاوت ادراک جزئیات به وجه کلی با ادارک آنها به وجه جزئی این است که با تغییر امور جزئی، ادراک اول تغییر نمىکند، ولی ادراک دوم تغییر مىکند. ابنسینا خود مثال «کسوف جزئی» را آورده است. ادراک یک کسوف معیّن به نحو کلی، یعنی: اسباب و شرایط چنان کسوفی درک شود؛ مثلاً، کسوف خورشید به وقوع قمر میان آن و زمین است، اما اینکه در فلان زمان برای خورشید کسوف رخ داده است یا خیر، احتیاج به اطلاعات جزئی دارد که از طریق حس به دست مىآید؛ مثلاً، باید همان زمان به خورشید نگاه کنیم یا در زمانی ییش از آن اوضاع منظومه شمسی را بررسی و سپس با توجه به سرعت حرکت خورشید و زمین و ماه و طول زمان، حساب کنیم که پس از گذشت آن زمان، خورشید در وضعیت کسوف قرار دارد یا خیر. اینگونه امور جزئی از طریق تعقّل به دست نمىآیند و حد و برهان به آنها تعلّق نمىگیرد، بلکه نیاز به مشاهده و امثال آن دارند. از اینرو، این را «ادراک امور جزئی به نحو جزئی» مىگویند. ابنسینا سپس با دستهبندی صفات به صفاتی که در اثر تغییر اموری خارج از ذات موصوف تغییر نمىکنند و صفاتی که در اثر تغییر اموری بیرون از ذات موصوف تغییر مىکنند و نفی دسته دوم از واجبالوجود و توضیح اینکه «علم» از جمله صفاتی است که به معلوم معیّن اضافه مىشود و در نتیجه، با تغییر معلوم تغییر مىکند (مثلاً علم به بودن زید در خانه با بیرون رفتن وی از خانه تغییر مىکند) و یا اینکه حتی استنتاج، علم به نتیجه جدیدی است که پیش از علم به مقدّمات حاصل نبوده، چنین نتیجه مىگیرد:
فالواجب الوجود یجب ان لایکون علمه بالجزئیات علما زمانّیا حتی یدخل فیه الآن و الماضی و المستقبل فیعرض لصفة ذاته ان تتغیّر، بل یجب ان یکون علمه بالجزئیات علی الوجه المقدّس العالی عن الزمان و الدهر.370
همانگونه که ملاحظه مىشود، با وجود عبارت مزبور، به هیچوجه نمىتوان انکار علم واجب نسبت به جزئیات را به ابنسینا نسبت داد. آری، ساز و کار فلسفی او در توجیه و تبیین این علم، کارامد نیست؛ او هم دغدغه تنزّه ذات خداوندی از تغیّر جزئیات زمانی را دارد و هیچ چیزی را هم از حیطه علم بیکران او بیرون نمىداند: «و یجب ان یکون عالما بکلّ شىء. انّ کل شىء لازم له بوسط او بغیر وسط یتأدّی الیه.»371
علم الهی در کتاب «التعلیقات»
ابنسینا در فقرات متعددی از کتاب التعلیقات، به مبحث علم الهی و شبهات مربوط بدان پرداخته است. عبارت ابنسینا در مسئله «ارتسام» چنان است که مىتوان گفت: او «ارتسام» را در معنایی به کار مىبرد که ملازم انفعال یا حدوث نیست و به ارتسام تصریح مىکند و مىنویسد:
صور الموجودات مرتسمة فی ذات الباری اذ هی معلومات له و علمه لها سبب وجودها.372
ولی در موارد دیگر، از اینکه معنای عرفی «ارتسام» به ذهن خواننده متبادر شود، جلوگیری مىکند و ابتدا ضمن یک قاعده کلی مىنویسد: همانگونه که وجود اول با وجود سایر وجودات کاملاً مباینت دارد، تعقّل او نیز با تعقّل موجودات مباینت دارد. همچنین سایر احوال مربوط به او چنان است که هیچیک از ویژگىهای او با ماسوا مقایسه نمىشود و توجه به این مطلب برای ایمنی از تشبیه لازم است.373
سپس در خصوص «ارتسام» مىنویسد: باری تعالی هر چیز را از ذات خود تعقلّ مىکند، نه از آن چیز و نه از ذات یا وجود یا حالی از احوال آن چیز؛ زیرا اگر واجب چیزی را نه از ذات خود، بلکه از خارج از ذاتش تعقّل نماید، در او انفعال خواهد بود و در ذات او قابلیت برای آن معقول فرض مىشود؛ زیرا (در این صورت) آن تعقّل نبوده و بعدا در او پیدا شده است.374
ابنسینا در التعلیقات، نیز همچون الشفاء و الاشارات، علم باری تعالی به موجودات را متفرّع بر علم او به ذات و لوازم ذات مىداند. اما در التعلیقات، توضیحات بیشتری درباره لوازم ذات و نحوه تعلّق علم او به جزئیات، به ویژه زمانیات، دارد؛ مىنویسد: باری تعالی ذات خود و لوازم ذات خود را مىشناسد و علم دارد به موجوداتی که از ذات اویند و او مبدأ آنهاست و موجودات پس از آنها و موجودات پس از آنها الی مالایتناهی.375
بعد بیان مىکند که باری تعالی به اثر هر کس از طریق علل و اسبابش علم دارد و اگرچه شخص بودن شخص به این است که متکیّف به احوال شخصی و زمان مشخص باشد، اما چون هر حال یا وضع شخصی یا هر زمان شخصی را مىتوان بر نوعی مانند کیفیت یا وضع یا زمان مطلق حمل نمود، بنابراین، علم باری نیز به آن امور شخصی جزئی متغیّر، از طریق کلّیت نوع مربوط بدان تعلّق مىگیرد که تغییری در آن نیست.376
در جای دیگر، وی توضیح مىدهد که اگر علم واجبالوجود زمانی باشد، بدین معنا که علم او در زمانی قابل اشاره به چیزی تعلّق بگیرد، به گونهای که بداند فلان چیز امروز موجود نیست و فردا موجود مىشود، همانگونه که خود آن شىء اکنون موجود نیست و فردا موجود مىشود، علم به آن نیز اگر مطابق با آن باشد متغیّر خواهد بود، و چنانچه مطابق با آن نباشد، دیگر علم نیست. پس برای اینکه علم او از تغییر در امان بماند، باید به نحو کلی به آن شىء تعلّق بگیرد. سپس در مقام بیان اینگونه علم مىنویسد:
اذا علم انّه کلّما کان کذا کان کذا، اعنی جزئیا، و کلّما کان کذا کان کذا، اعنی جزئیا آخر، و تکون هذه الجزئیات مطابقة لهذا الحکم، یکون قد عرف الجزئیات علی الوجه الکلّی الذی لایتغیّر، الذی یمکن ان یتناول ای جزئی کان لاهذا المشار الیه الاّ انّ هذا الجزئی لمّا تخصّص فلاسباب مخصّصة جزئیة ایضا و الجزئیات قد تعرف علی وجه کلّی مالم یکن مشارا الیها او مستنده الی مشار الیه.377
وی برای درک جزئی به نحو کلی، این مثال را مىآورد که اگر در معرفی سقراط بگویی: «کسی بود که ادعای نبوّت کرد» و «کسی بود که از روی ستم کشته شد» و «فرزند پادشاهی بود»، همه این جملات قابل حمل بر کثیرین هستند تا زمانی که اسناد به شخص معیّن داده نشوند؛ مثل اینکه بگویی: «سقراط فرزند این شخص است» و به کسی اشاره نمایی. واجب الوجود بدین صورت، علم به جزئیات ندارد. «فواجب الوجود لایجوز ان یکون علمه بالجزئی بحیث یکون مشارا الیه.»378
گویی ابنسینا درصدد بیان این نکته است که ناظر و عالم به امور جزئی و زمانی اگر از موضعی همطراز و همعرض با آنها بدانها علم پیدا کند، دانش او جزئی و طبعا متغیّر خواهد بود. اما اگر از موضع وجودی عالىتر به این امور نظر کند علم او دستخوش تغییر و تبدّل نخواهد شد، و اگر از این موضع که مبدأ موجودات است بدانها نظر بیفکند، در واقع این نظر چیزی جز علم بذات بسیط خود او نیست.
اما آنچه تحت عنوان «لوازم ذات» مطرح مىکند، برای توضیح مطلب است و در اینجا نیز باید گفت: واژه «لوازم» را به اشتراک لفظی به کار مىبرد؛ همانگونه که در باره واژه «ارتسام» چنین بود. بدین روی مىنویسد: «لوازم الاول تکون صادرة عنه، لاحاصلة فیه. فلذلک لاتتکثّر بها، لانّه مبدؤها فلایرد علیه من خارج.»379
و در عبارت دیگری، حتی از اینکه کسی تصور کند واجبالوجود دو مرتبه از تعقّل نسبت به ذاتش و لوازم ذاتش داشته باشد، جلوگیری مىنماید:
الاول یعقل ذاته علی ما هو علیه الذاتیة مبدأ للموجودات و انّها لازمة له عقلاً بسیطا فلیس یعقل ذاته اولاً، و یعقل انّه مبدأ للموجودات ثانیا، فیکون عقل ذاته مرّتین، بل نفس عقله لها هو نفس وجودها عنه.380
دیدگاه ملّاصدرا درباره قول مشّائیان
ملّاصدرا در جلد ششم از کتاب الاسفار،381 در تفصیل مذاهب گوناگون درباره علم خدای متعال به اشیا، ابتدا قول مشّائیان را مىآورد و قول به ارتسام صور ممکنات در ذات خداوند و حضور آن صور بر وجه کلی در ذات او را به فارابی، ابنسینا، بهمینار، لوکری و بسیاری از مشّائیان متأخّر نسبت مىدهد و به تفصیل، کلام ابنسینا در الشفاء را نقل مىکند و به ایراد برخی اشکالات مطرح شده درباره کلام او و پاسخ آنها مىپردازد. از جمله، وی کلام شیخ اشراق را از المطارحات نقل نموده و از مشّائیان و ابنسینا دفاع نموده است؛ مىنویسد:
و بالجملة لیس و لم یظهر فی اثبات الصور لواجب الوجود فساد فی القول و لارداءة فی الاعتقاد بما اورده المنکرون له القادحون فیه الی زماننا هذا مع طول المدّة و شدّة الانکار، الاّ ما سنذکره بقوّة العزیز الحکیم.382
ملّاصدرا سپس به طرح اشکالاتی که محقق طوسی در شرح الاشارات آورده بود، مىپردازد:
مفسده اول که محقق طوسی در کلام ابنسینا یافت این بود که ذات باری در آنِ واحدْ هم فاعل باشد و هم قابل. ملّاصدرا پاسخ مىدهد: اگر مقصود مطلق عروض لزومی باشد، فسادش ظاهر نیست و دلیل نداریم بر اینکه بسیط نتواند فاعل و قابل باشد، مگر اینکه مقصود از «قبول»، انفعال تجدّدی باشد که لازمهاش وجود ماده است، و یا اینکه عارض سبب افزایش کمال معروض شود که با استناد به سخنان ابنسینا در التعلیقات مىگوید: هیچیک از این دو مراد وی نیست؛ زیرا در لوازم ذات برای ذات، نه جهت امکان نسبت به آن لوازم لحاظ مىشود و نه جهت استعداد.
اما مفسده دوم را، که محقق طوسی گفته بود لازم مىآید واجب تعالی متّصف به صفات حقیقیه شود، اینگونه دفع مىکند: اگر محقق طوسی قایل بود که آن صور عقلی چنان است که ذات بدان کمال مىیابد و وجودی بر وجودش مىافزاید، چنین مفسدهای لازم مىآمد، اما وجود او به نحو نامتناهی شدت دارد و وجود آن لوازم از رشحات فیض و تنزّلات وجود اوست. سپس با اشاره به سخنان بهمنیار مىنویسد:
انّ الواجب بحسب ذاته بذاته ذو تلک اللوازم، لا انّه بسبب تلک اللوازم ذو تلک اللوازم. فعاقلیته للاشیاء لم یحصل له بسبب الاشیاء و لا ایضا بسبب صورها العقلیة، بل بسبب ذاته فقط.383
سپس این کلام ابنسینا در التعلیقات را نقل مىکند که گفت:
نفس تعقله لذاته هو وجود هذهالاشیاء عنه و نفس وجود هذه الاشیاء نفس معقولیتها له.
و تعجب مىکند که چگونه ابنسینا با این مبنا، قول به اتحاد عاقل و معقول را، که منسوب به فرفوریوس است، انکار مىکند.384
مفسده سومی که به زعم محقق طوسی در کلام ابنسینا وجود داشت، این بود که در ذات علم اوّلی، به دلیل منشأ بودن او نسبت به جمیع علل و معالیل، کثرت پدید آید. دفع این ایراد با توجه به این مطلب است که کثرت مربوط به مقام تفصیل و در مرتبه پس از ذات است و در مقام ذات، کثرتی نیست تا با وحدت آن ناسازگار باشد. سپس ملّاصدرا سخن ذیل را از فارابی به عنوان تأیید مىآورد:
واجب الوجود مبدأ کل فیض و هو ظاهر علی ذاته بذاته فله الکل من حیث لاکثرة فیه فهو ینال الکل من ذاته، فعلمه بالکل بعد ذاته و علمه بذاته نفس ذاته فکثرة علمه بالکل کثرة بعد ذاته و یتحدّ الکلّ بالنسبة الی ذاته فهو الکل فی وحدته.385
سرانجام، مفسده چهارم اینکه لازم مىآمد معلول اول واجبالوجود مباین با ذاتش نباشد. ملّاصدرا پاسخ مىدهد: اگر مراد از عدم مباینت حلول و قیام باشد این همان محلّ نزاع است، و اگر مقصود این باشد که صورت معلول اول لزوما با واجب متحد است ـ زیرا اگر چنین نباشد به صورت دیگری احتیاج است و اینچنین به تسلسل مىانجامد ـ پاسخ همان است که فارابی و ابنسینا و دیگران گفتهاند که اگر وجود فىنفسه در یک موجود خارجی، عین معقولیت آن نیست صدور چنین موجودی از واجب، مسبوق به علم به آن است؛ اما درباره موجودی که وجودش نفس معقولیت آن است، صدورش مسبوق به علم دیگری نیست؛ زیرا وجودش عقل است. پس احتیاج به عقل دیگری ندارد.
سرانجام، ملّاصدرا در ابتدای فصل هشتم از موقف سوم مىنویسد: با آنچه از مشّائیان نقل
شد درباره اینکه صور معقول لوازم ذات اویند و قائم به ذات اویند و نه جدای از ذات او، مخالفتی نداریم؛ مخالفت ما تنها در این است که صور را اعراض قرار مىدهند و وجود آنها را از قبیل وجود ذهنی مىدانند. و اگر نبود که تصریح مىکنند به اینکه آن صور اعراض هستند، مىتوانستیم مذهب ایشان را بر آنچه نزد ما حق است ـ یعنی اینکه آن صور مثل عقلی و جواهر نوری هستند؛ همانگونه که رأی افلاطون چنین است ـ حمل کنیم و شاید قول به عرض بودن آنها از تصرّفات متأخّران باشد.386
البته تا آنجا که ما در این مباحث در سه کتاب الشفاء، الاشارات، و التعلیقات تفحّص نمودیم، ابنسینا هرگز به وجود ذهنی و عروض ذهنی معقولات برای واجبالوجود تصریح ننموده است. آری ـ همانگونه که گذشت ـ گاهی «ارتسام» را مطرح نموده است؛ اما دیدیم، به کار بردن واژه «ارتسام» در کلام ابنسینا، نه به معنای رایج آن است که بر وجود ذهنی نیز صدق مىکند، بلکه به معنای دیگری است که تمام تلاش وی در التعلیقات، در بیان دیگر بودن این معناست.
نتیجهگیری
در پایان، ذکر این نکته لازم است که اگرچه عموما دیدگاه ابنسینا در علم الهی را منتهی به علم حصولی ذهنی مىدانند، اما مطالعه دقیق تحقیقات ابنسینا او را از این نسبت تبرئه مىکند. انصاف آن است که وی کمال احتیاط را در این تحقیقات به کار برده و از حوزه روش فلسفی خود پا را فراتر ننهاده و هشدارهایی نیز در اهمیت و صعوبت مسئله داده است. به نظر مىرسد پژوهش در اندیشه ابنسینا در علم الهی، دست کم در دو زمینه مىتواند ادامه یابد: یکی اینکه آیا مقصود از «کلی» در علِم کلی به امور جزئی، کلی به معنای سعه وجودی نیست؟ یکی از استادان بر این معنا تأکید نمودهاند:
مقصود شیخ از «من حیث هی کلیّة» و «انّما یعقل کل شىء علی نحو کلی»، کلی مفهومی یا ماهیات کلی نیست، بلکه مرادش از «کلی» سعه و احاطه است؛ یعنی برای ذات واجب تعقل اشیا قبل از ایجاد و بعد از ایجاد، به صورت محیطه است که تمام موجودات در این صورت محیطه، داخل هستند. و تعبیر به «کلی» نسبت به «امر محیطه» در اصطلاح حکما و اشراقیان و ریاضىدانان فراوان است؛ مثلاً، شیخ اشراق درباره «ربّ النوع» مىگوید: «انّ ربّ النوع کلّی ذلک النوع» و معلوم است که ربّ النوع فرد شخصی ابداعی است، ولیکن چون محیط به همه افراد طبیعت است، از آن تعبیر به «کلی» نموده یا حکما و ریاضىدانان ـ مثلاً ـ بر فلک محیط «فلک کلی» اطلاق مىکنند. همین معنا را از «کلیة» در عبارت شیخ، حکیم سبزواری در حاشیه جلد ششم اسفار توضیح داده است.387
دیگر اینکه آیا مىتوان از طریق احاطه خداوند بر همه چیز، علم او به جزئیات و متغیّرات را توضیح داد؛ چنانکه قرآن کریم به این مسئله اشاره دارد:
«اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَیْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِکُلِّ شَیْءٍ عِلْما.»388
··· پى نوشتها
348 مربی پایه 16 دانشکده معارف قرآنی اصفهان. تاریخ دریافت: 25/12/86 ـ تاریخ پذیرش: 10/3/87.
349ـ محمّد غزالی، تهافت الفلاسفه، ترجمه علىاصغر حلبی تهران، کتابفروشی زوّار، 1363، چ دوم، ص 198.
350ـ سیدشریف جرجانی، شرح المواقف بیروت، دارالکتب العلمیه، 1419، ج 8، ص 85.
351ـ مسعود تفتازانی، شرح المقاصد قم، منشورات شریفالرضی، 1409، ج 4، ص 123.
352ـ محمّدبن عبدالکریم شهرستانی، الملل و النحل قاهره، مکتبة الحلبی، 1387ق، ج 2، ص 184.
353ـ محمّد غزالی، تهافت الفلاسفه، ص 198.
354ـ ابنسینا، التعلیقات قم، دفتر تبلیغات اسلامی، 1379، چ چهارم، ص 93.
3557و8ـ ابنسینا، الشفاء، الالهیات تهران، دارالفنون، 1303، ص 497ـ501 / همان، تقدیم ابراهیم مدکور (تهران، ناصرخسرو، 1363)، ص 356ـ362.
3579و10ـ همان، ص 361.
359ـ همان، ص 362.
360ـانعام: 59.
36113و14ـ ابنسینا، الشفاء، الالهیات، ص 497ـ501.
363ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات قم، نشر البلاغه، 1357، ج 3، ص 298ـ311.
364ـ همان، ص 298.
365ـ همان، ص 299.
366ـ حسن ملکشاهی، ترجمه و شرح اشارات و تنبیهات (تهران، سروش، 1363)، ج 1، ص 388.
367ـ همان، ص 303.
368ـ همان، ص 306.
369ـ همان، ص 308.
37022و23ـ همان، ص 315.
372ـ ابنسینا، التعلیقات، ص 95.
373ـ همان، ص 144.
374ـ همان، ص 114.
375ـ همان، ص 142.
376ـ همان، ص 143.
377ـ همان، ص 8.
378ـ همان.
379ـ همان، ص 217.
380ـ همان.
381ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازی)، الحکمة المتعالیه فی الاسفار الاربعة العقلیة (قم، المکتبة المصطفویة، 1386)، ج 6، ص 180 به بعد.
382ـ همان، ص 209.
383ـ همان، ص 213.
384ـ همان، ص 214.
385ـ همان، ص 217.
386ـ همان.
387ـ سیدحسن مصطفوی، صفات الهی تقریرات درس کلام اسلامی، به کوشش دانشجویان دوره چهارم کلام (قم، مرکز تربیت مدرّس دانشگاه، 1385، ص 19.
388ـ طلاق: 12.
- ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، قم، نشرالبلاغه، 1357، ج 3.
- ـ ـــــ ، التعلیقات، قم، دفتر تبلیغات اسلامی، 1379، چ چهارم
- ـ ـــــ ، الشفاء، الالهیّات، تقدیم ابراهیم مدکور، تهران، ناصر خسرو، 1363، چ افست.
- ـ ـــــ ، الشفاء، الالهیّات، تهران، دارالفنون، 1303، چ سنگی.
- ـ تفتازانی، مسعود، شرح المقاصد، قم، منشورات شریف الرضی، 1409، چ افست.
- ـ جرجانی، سید شریف، شرح المواقف، بیروت، دارالکتب العلمیه، 1419.
- ـ شهرستانی، محمّدبن عبدالکریم، الملل و النحل، قاهره، مکتبة الحلبی، 1387ق، ج 2.
- ـ غزالی، محمّد، تهافت الفلاسفه، ترجمه علىاصغر حلبی، تهران، کتابفروشی زوّار، 1363، چ دوم.
- ـ مصطفوی، سیدحسن، صفات الهی (تقریرات درس کلام اسلامی)، به کوشش دانشجویان دوره چهارم کلام، قم، مرکز تربیت مدرّس دانشگاه، 1385.
- ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازی)، الحکمة المتعالیة فی الاسفار الاربعة العقلیة، قم، المکتبة المصطفویه، 1386، ج 6.
- ـ ملکشاهی، حسن، ترجمه و شرح اشارات و تنبیهات، تهران، سروش، 1363، ج 1.