مفاهیم بدیهى و نظرى، معیار بداهت؛ مبناگروى ويژه متفكران مسلمان در حوزه مفاهيم
این نوشتار به بحث درباره مفاهیم بدیهى و نظرى مىپردازد و این تقسیم را، که اساسىترین و پرثمرترین تقسیم براى مفاهیم در معرفتشناسى است، با نگاهى معرفتشناختى بررسى مىکند. گرچه به لحاظ وجودشناختى در این تقسیم تردید شده است، اما نمىتوان تحقق این دو قسم را انکار نمود. بدینروى، مؤلف پس از تعریف مفهوم «بدیهى» و «نظرى»، نگاهى گذرا به اینگونه تردیدها افکنده، آنها را ارزیابى مىنماید. در ادامه، مفاهیم یا تصورات بدیهى را برمىشمرد و پس از بررسى رابطه بدیهى و نظرى با تفکر، حقیقت اندیشه و گستره آن را بررسى مىکند. در ادامه، بنیادىترین مبحث معرفتشناسى در حوزه مفاهیم یا تصورات را، که مسئله «معیار بداهت» آنهاست، بررسى کرده، به شرح گستردهاى از مبناگروى ویژه متفکران مسلمان در حوزه مفاهیم و تصورات دست مىیازد.
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
با نگاهى گذرا به آثار اندیشمندان مسلمان، اعم از فیلسوفان، متکلّمان و منطقدانان، مىتوان گفت: عموم آنها در حوزه مفاهیم یا تصورات، همچون گزارهها و تصدیقات، مبناگرا هستند. از منظر آنها، مفاهیم به دو دسته بدیهى و نظرى تقسیم شده، مفاهیم نظرى از راه مفاهیم بدیهى معلوم مىگردند و بدینسان مىتوان به بخش وسیعى از مفاهیم مجهول معرفت یافت.
اما فراروى ما پرسشهاى بسیارى در اینباره قابل طرح هستند؛ از جمله: مفاهیم بدیهى و نظرى چیستند؟ شماره و گستره مفاهیم بدیهى تا کجاست؟ معیار بداهت آنها چیست؟ بحث را با پیشینه مبحث «بدیهى و نظرى» آغاز مىکنیم:
پیشینه بحث
بحث از «بدیهى» و «نظرى» و تقسیم تصور و تصدیق یا معرفت حصولى بدانها در منطق و فلسفه اسلامى، سابقهاى بسیار کهن دارد و تا عصر فارابى (259ـ339 ق) قابل پىگیرى است. مىتوان محتواى این دو اصطلاح را در نوشتههاى وى دریافت. او به صراحت، میان این دو دسته معرفت، یعنى بدیهى و نظرى، تمایز نهاده و تصریح کرده است که برخى از تصورات کسبى بوده، به استناد تصورات دیگرى که نیاز به تحصیل و اندیشه ندارند، حاصل مىشوند:
العلم ینقسم الى تصور مطلق ... و الى تصور مع تصدیق ... فمن التصور ما لایتمّ الاّ بتصوّر یتقدّمه... و لیس اذا احتاج تصوّر الى تصوّر یتقدّمه یلزم ذلک فى کلّ تصوّر، بل لابدّ من الانتهاء الى تصوّر یقف، و لایتصل بتصوّر یتقدّمه کالوجوب و الوجود و الامکان.60
بدینسان، به تعریف معرفتشناختى «مفاهیم بدیهى» پرداخته و آنها را موقف مفاهیم نظرى دانسته است. بنابر این گفته، مفاهیم نظرى بر مفاهیم دیگرى مبتنىاند، اما مفاهیم بدیهى بر هیچ مفهومى مبتنى نیستند و از راه دیگر مفاهیم حاصل نمىشوند. آنها، برخلاف مفاهیم نظرى، به مستند یا مفاهیم پایه نیاز ندارند. بدینروى، فارابى پس از پىریزى مبناگروى در قلمرو مفاهیم یا تصورات، در ادامه مىافزاید: هرگونه شرح و تبیین براى اینگونه مفاهیم، تنبیه ذهنى است و نه تعریف حقیقى. سپس همین مطالب را درباره تصدیقات جداگانه یادآور مىشود.61
البته بدیهى و نظرى پیشینهاى کهنتر دارند و تا عصر ارسطو (384ـ322 ق.م) و بلکه تا زمان افلاطون و سقراط نیز قابل پىگیرىاند. از جمله، ارسطو در کتاب البرهان، هرگونه تعلیم و تعلّم ذهنى را بر معرفت سابق مبتنى مىداند.62 چنین نگرشى به معناى پذیرش بدیهیاتى است که مبناى گزارههاى نظرىاند. چنین تمایزى در معرفتهاى بشرى، یعنى نیاز برخى از آنها به فکر و اندیشه و بىنیازى برخى دیگر ـ و نه اصطلاح «بدیهى و نظرى» ـ را مىتوان در کلمات سقراط (399ـ469) به زبان افلاطون و دستکم در نوشتههاى افلاطون (427ـ347 ق) یافت.63
حتى اگر بپذیریم که ارسطو و پیش از وى، افلاطون و سقراط نیز به چنین معنا و تمایزى توجه داشتهاند ـ که به راستى چنین است ـ هیچ تردیدى نیست که واژههاى «بدیهى» و «نظرى» یا واژههاى همگن با آنها تا مدت زمانى طولانى پس از عصر آن حکما مصطلح نشده بودند، بلکه به نظر مىرسد صرفا در چند قرن اخیر است که این واژهها چنین کاربردى یافته و مصطلح شدهاند. بدون تردید، در عصر علّامه حلّى (647ـ726 ق)،64 محقق طوسى (597ـ672 ق)65 و بلکه پیش از آنها فخرالدین رازى (544ـ606 ق) چنین اصطلاحاتى رایج بودهاند. نگاهى گذرا به کتابها و رسالههاى حکما و منطقدانان مسلمان در این عصر، ادعاى مزبور را اثبات مىکند. از جمله، فخرالدین رازى در تعریف ابنسینا از «لذت» و «الم» بر وى اشکال مىگیرد که این واژگان و مفاهیمِ آنها بدیهى بوده، به تعریف نیازى ندارند:
والتحقیق ... انّ ماهیة اللذة و الألم متصوّرة تصوّرا اوّلیا بدیهیا، بل تصورهما من أجلى التصورات و أظهرها...66
نیز درباره مفهوم «وجود» و «عدم» اظهار مىدارد که آنها بدیهىاند.67 اینگونه اظهارات نشاندهنده این حقیقت هستند که اصطلاح «بدیهى» و «نظرى» و کاربرد آنها در عصر وى شایع بودهاند و وى بدون آنکه توضیحى بدهد، این واژگان را به کار مىگیرد. افزون بر آن، او بر اساس این دو اصطلاح، این بحث را مطرح کرده که آیا همه مفاهیم و تصدیقات بدیهىاند؟ و یا همه آنها نظرى بوده، به کسب و نظر نیاز دارند؟ یا اینکه برخى از آنها بدیهىاند و برخى دیگر نظرى؟ او به صراحت، این نظریه را مىپذیرد که همه تصورات بدیهىاند؛ اما درباره تصدیقات، همان نظریه متداول را اختیار کرده است و همچون عموم متفکران مسلمان، قایل مىشود که برخى از تصدیقات بدیهىاند و برخى دیگر از آنها نظرى.68 آیا چنین امرى به صراحت و روشنى گویاى این حقیقت نیست که این واژگان در عصر وى مصطلح و رایج بودهاند؟
مىتوان این کاربرد را حتى در آثار شیخ اشراق نیز، که معاصر اوست، پىگیرى کرد. شیخ اشراق (549ـ587 ق) در آثار خود، این اصطلاح را به روشنى به کار برده است. البته او به جاى «بدیهى» از واژه «فطرى» استفاده کرده است.69 قطبالدین شیرازى واژه «فطرى» را در عبارت وى، به بدیهى تفسیر کرده، چنین مىنگارد:
و بعضها فطریة أى بدیهیة لا تفتقر الى اکتساب من حیث هى... فالفطرى من التصورات ما لایکون حصوله فى العقل موقوفا على طلب و کسب.70
در هر صورت، اکنون با این پرسش مواجهیم که از عصر فخرالدین رازى و شیخ اشراق، یعنى اواخر قرن ششم تا زمان ابنسینا، این اصطلاح چه وضعیتى داشته است؟ آیا در آثار حکما، منطقدانان و متکلّمان این دوره نیز مصطلح بوده است؟ آنچه به یقین مىتوان اظهار نمود این است که بهمنیار به جاى «بدیهى» و «نظرى»، واژههاى «مکتسب» و «غیر مکتسب» را به کار گرفته، چنین مىنگارد:
کل علم مکتسب بفکر او حاصل بغیر اکتساب فکرى قسمان: أحدهما التصور والآخر التصدیق. والمتکسب بالفکرة من باب التصدیق یحصل بالقیاس، و من باب التصور بالحدّ و الرسم.71
اما این عبارت برگرفته از عبارت ابنسینا (370ـ428 ق) در برهان شفاست.72 واژههاى ذکر شده در هر دو نوشتار، هرچند مفید محتواى بدیهى و نظرىاند و معناى آنها را به ذهن متبادر مىسازند، ولى بر اینکه آن واژهها مصطلح باشند دلالتى ندارند.
شاید بتوان از برخى عبارتهاى ابنسینا استظهار کرد که او براى اولین بار در نوشتارهاى خود، واژه «اوّلى» را در باره معرفتها یا تصورات و تصدیقاتِ بىنیاز از تفکر و نظر به کار برده؛ از جمله در عبارت ذیل، که از روشنترین تعبیرات اوست:
إنّ الموجود و الشىء والضرورى معانیها ترتسم فى النفس ارتساما اوّلیا، لیس ذلک الأرتسام ممّا یحتاج الى أن یجلب باشیاء أعرف منها. فانّه کما أنّ فى باب التصدیق مبادئ اولیة یقع التصدیق بها لذاتها و یکون التصدیق بغیرها بسببها... کذلک فى التصورات اشیاء هى مبادىء للتصور و هى متصورة لذواتها و اذا أرید أن یدلّ علیها لم یکن ذلک بالحقیقة تعریفا لمجهول، بل تنبیها و اخطارا بالبال... .73
بدینسان، در عبارت مزبور، از چنین معنایى، یعنى تصدیق و تصور بدیهى، به تصدیق و تصورى که ارتسام اوّلى در ذهن دارد، تعبیر مىکند. بدین روى، «تصور بدیهى»، تصور اوّلى یا گونهاى از تصور است که مرتسم به ارتسام اوّلى است؛ چنانکه تصدیق بدیهى نیز چنین است. در ادامه، ویژگىهاى این تصورها یا تصدیقها را شرح داده، توضیح مىدهد که تصدیق یا تصور مجهول از راه آنها معلوم مىگردد؛ اما آنها خود بالذات بوده، بر تصور یا تصدیق دیگرى مبتنى نیستند.
افزون بر آن، در عبارتى دیگر، از چنین محتوایى به «بیّن اوّلى» تعبیر مىکند و نسبت به گزارههاى بدیهى، واژه «بیّن اوّلى» یا واژه «بیّن بنفسه» به کار مىبرد:
و هذا لیس بیّنا اوّلیا... من البیّن بنفسه أنّ للحادثات مبدء ما یجب ان یکون بیّنا بنفسه.74
مىتوان به جاى «بیّن اوّلى» یا «بیّن بنفسه»، از واژه «اوّلىّ التصور» یا «اوّلى التصدیق» استفاده کرد؛ چنانکه صدرالمتألّهین در تعلیقه خود بر شفاء این اصطلاحات را به کار برده است.75 البته ابنسینا در بعضى از عبارتها، واژه «بدیهى» را تنها براى اوّلیات به کار برده، بلکه بداهت را به اوّلیات اختصاص داده است. وى پس از تعریف «تصدیق» چنین مىنگارد:
هذا على ضربین: أحدهما یدرک بالفکر و لابدّ من طلبه على طریق العقل و تحصیله به... و الضرب الآخر أن یفهم ذلک و یصدق به لا من طریق الفکر او طلب العقل، بل امّا ببدیهیة... او بالحسّ... او یکون قد قبلناه من الأجلاّء او العلماء... .76
در عبارت مذکور، «بدیهى» به معناى «اوّلى» به کار رفته است؛ چنانکه قطبالدین رازى تصریح مىکند:77 «بدیهى» واژهاى است که به نحو مشترک لفظى در دو معنا به کار مىرود: 1. بدیهیات اولیه؛ 2. گزارههاى یقینى، اعم از بدیهیات اوّلى، حدسیات و حسّیات و مانند آنها.
اما ابنسینا در گفتارى دیگر، از این فراتر مىرود و گویا این اصطلاح را مفروغ عنه و مسلّم مىگیرد و بر همه معرفتهاى بىنیاز از کسب، «معرفت فطرى و بدیهى» اطلاق مىکند:
لماکان استکمال الانسان... هو فى أن یعلم الحق لأجل نفسه و الخیر لأجل العمل به و اقتباسه، و کانت الفطرة الأولى و البدیهة من الأنسان و حدّهما قلیلى المعونة على ذلک، و کان جلُّ ما یحصل له من ذلک إنّما یحصل بالاکتساب، و کان هذا الاکتساب هو اکتساب المجهول، و کان مُکْسِبُ المجهول هو المعلوم، وجب ان یکون الأنسان یبتدىء اولاً، فیعلم أنّه کیف یکون له اکتساب المجهول من المعلوم و کیف یکون حال المعلومات و انتظامها فى انفسها... .78
آیا براى مصطلح بودن واژهاى در دانش یا دانشهایى، همین مقدار کافى است؟ آیا صرفا مىتوان با چند عبارتى که ذکر شدند، استنباط کرد که این واژه در آن عصر و براى ابنسینا رایج و متداول بوده است؟ شاید چنین برداشتى قابل تأمّل و درخور تردید باشد، به ویژه با توجه به اینکه تعبیرهاى گوناگونى از محتواى بدیهى و نظرى ارائه شده است. از اینکه واژههاى گوناگونى درباره این محتوا به کار رفته و تعبیرهاى متعددى از آنها ارائه شده است، مىتوان استظهار نمود که آن کثرت و گوناگونى حاکى از این است که اصطلاح «بدیهى» و «نظرى» آنچنانکه شایسته است، در عصر ابنسینا در میان حکما و منطقدانان رواج نیافته و متداول نشده؛ چنانکه در عصر شیخ اشراق و فخرالدین رازى در اواخر قرن ششم هجرى شایع بوده است. اما باید توجه داشت که بسیارى از این تعبیرها ـ چنانکه در ادامه بحث ذکر مىشود ـ مربوط به چند قرن اخیر است. آیا تعدّد تعبیرها از این حقیقت به معناى آن نیست که از اواخر قرن ششم به بعد نیز این واژگان مصطلح نبودهاند؟ آیا شواهد متقنى مىتوان یافت که بر این تمایز صحّه بگذارند و تعدّد تعبیرها را در اعصار اخیر کاشف این ندانند که این واژگان در این دوره مصطلح نبودهاند؟
در هر صورت، برخى از مهمترین آن تعبیرها که به جاى اصطلاح «بدیهى و نظرى» به کار رفته، عبارتند از:
1. «ضرورى» و «مکتسب»؛79
2. فطرى و غیر فطرى؛ این دو تعبیر نزد اشراقیان رایجند و به نظر مىرسد اولین بار شیخ اشراق آنها را به جاى «بدیهى» و «نظرى» به کار گرفته، ولى مراد همان بدیهى و نظرى است.80
3. «ضرورى» و «کسبى»؛81
4. «بدیهى» و «کسبى»؛82
5. «فطرى» و «فکرى»؛83
6. «ضرورى» و «نظرى»؛84
7. «اوّلى» و «مکتسب».85
واژههاى به کار رفته به جاى «بدیهى» و «نظرى»، به واژگان ذکر شده محدود نیستند، بلکه مىتوان واژههاى دیگرى را نیز یافت. به نظر مىرسد تعدّد اصطلاحات یا کاربردها مبیّن این حقیقت است که هیچیک از آنها مصطلح نشده، یا اگر برخى از آنها مصطلح گردیده کاربردشان رایج و شایع نشده است. از اینرو، هر کس بر اساس سلیقه یا تشخیص خود، واژهاى را برگزیده و آن را براى تعبیر از آن مفادِ روشن و آشکار به کار برده است.
با اینهمه، شاید بتوان استظهار نمود که اصطلاح «بدیهى» و «نظرى» یا «ضرورى» و «نظرى» در میان متکلّمان مسلمان به لحاظ تاریخى، کمى زودتر از حکما و منطقدانان مسلمان رایج شده است. ابن فورک (متوفاى 406 ق) کاربرد اصطلاح «بدیهة العقل» را به اشعرى (260ـ324 ق) نسبت داده، مدعى است: وى آن را به مبادى علوم، که عبارتند از ضروریات بىنیاز از فکر و نظر، تفسیر کرده است.86 علاوه بر او، متکلّمان بسیارى را مىتوان یافت که بدان معنا توجه کرده، آن را در نوشتارهاى خود به کار بردهاند. متکلّمانى همچون باقلانى (متوفاى 403 ق)87 و عبدالجبّار (متوفاى 415 ق)،88 که معاصر ابنسینا (370ـ428 ق) بوده و به لحاظ زمانى مختصر تقدّمى بر وى داشتهاند، از این محتوا استفاده کرده و به رغم تفسیر و طبقهبندى ویژه، واژه «ضرورى» و «نظرى» را به گونهاى به کار بردهاند که مىتوان گفت: این اصطلاح براى آنها و دیگر متکلّمان معاصرشان متداول بوده است. باقلانى پس از تقسیم «علم» به «علم خدا» و «علم خلق»، علم خلق را چنین دستهبندى کرده است:
و هو یعنى علم الخلق ینقسم قسمین: فقسم منه علم اضطرار و الآخر علم نظر و استدلال. فالضرورى ما لزم أنفس الخلق لزوما لا یمکنهم دفعه و الشک فى معلومه؛ نحو العلم بما ادرکته الحواس الخمس و ما ابتدئ فى النفس من الضرورات. و النظرى منهما ما احتیج فى حصوله الى الفکر و الرویّة، و کان طریقه النظر و الحجة... .89
وى با این تعریف، به اصطلاح رایج نزدیک شده و مثالهایى که براى ضرورى ذکر کرده از این نظر شایسته توجهند.
افزون بر آنها، تعبیر سید مرتضى (355ـ 436ق)90 درخور دقت و تأمّل است. ابوالحسن ماوردى (متوفاى 450ق)،91 ابوجعفر طوسى (385ـ460ق)،92 و ابنحزم (متوفاى 458ق)،93 نیز واژه «ضرورى» و «کسبى» را به کار برده و از آنها چنین معنایى اراده کردهاند.
بدینسان، نگاهى گذرا به آثار متکلّمان پیش از ابنسینا و پس از او کاشف این است که چنین اصطلاحى در این عصر، نزد آنان شایع و رایج بوده است. اکنون این پرسش به ذهن خطور مىکند که آیا این اصطلاح از کلام به فلسفه راه یافته است یا به عکس از فلسفه به کلام، یا هیچ کدام؟ پاسخ این پرسش هر چه باشد، نباید در این امر تردید نمود که محتواى این اصطلاح در زمانى بسیار دیرین در آثار ارسطو و افلاطون مورد توجه قرار گرفته است.
حاصل آنکه واژههاى «بدیهى» و «نظرى» و دیگر واژههاى همگن یا معادل آنها در علومى همچون منطق، فلسفه و کلام قدمتى دیرین داشته، دست کم، در قرون اخیر کاربردى رایج و شناخته شده دارند، بلکه مىتوان کاربرد این محتوا یا معنا را تا گذشتهاى بسیار دورتر پىگیرى کرد. در عصر حاضر، در علوم عقلى، به ویژه در معرفتشناسى، این دو واژه کاربرد داشته، مصطلحاند. در این نوشتار، از میان تعبیرهاى گوناگون، که مهمترین آنها ذکر شد، «بدیهى» و «نظرى» را برگزیده، تنها آنها را به کار مىبریم و در معرفتشناسى و دیگر دانشهاى عقلى، واژه «بدیهى» را براى مفاهیم یا تصورات و قضایا یا تصدیقاتِ بىنیاز از فکر، و «نظرى» را براى مفاهیم یا تصورات و قضایا یا تصدیقاتِ نیازمند فکر و نظر قرارداد مىکنیم؛ چنانکه در معرفتشناسى معاصر این دو تعبیر رایجند.
تعریف «بدیهى» و «نظرى»
مفاهیم یا تصورات در نگاه آغازین و در تقسیم اوّلى، به «بدیهى» و «نظرى» تقسیم مىشوند. مفاهیم یا تصورات «بدیهى» به دستهاى از مفاهیم یا تصورات گفته مىشود که به فکر و نظر نیازى ندارند و از راه مفاهیم دیگر به دست نمىآیند. در مقابل، مفاهیم یا تصوراتى «نظرى» نامیده مىشوند که دستیابى بدانها بر فکر و نظر مبتنى هستند و بدون فکر و نظر به دست نمىآیند. شیوه فکر و نظر در حوزه مفاهیم یا تصوراتْ تعریف است؛ چنانکه شیوه فکر و نظر در حوزه تصدیقات و گزارهها استدلال.
بر اساس تعریف مزبور، «بدیهى» به تعریف نیازى ندارد. این حکم عمومیت و شمول دارد و همه مفاهیم بدیهى را، اعم از مفاهیمى که تعریفپذیر نیستند و مفاهیمى که قابل تعریفند، دربر مىگیرد. با توجه به این نکته، مىتوان بدین نتیجه رسید که مفاهیم بدیهى دو دستهاند: بخشى از آنها قابل تعریف نیستند و نمىتوان براى آنها تعریفى ارائه کرد و دسته دیگرى از آنها قابل تعریفند، اما به تعریف نیازى ندارند. مىتوان مفاهیمى همچون وجود، شىء، علم و عدم را از دسته اول به شمار آورد.
احکام ذکر شده در خصوص قضایا و تصدیقات بدیهى نیز صادقند. از اینرو، در بسیارى از کتابها و رسالههاى منطقى، تصورات بدیهى از تصدیقات بدیهى و نیز تصورات نظرى از تصدیقات نظرى تفکیک نشدهاند، بلکه بدیهى و نظرى بدون در نظر گرفتن اینکه تصور یا تصدیق هستند، تعریف شدهاند: «البدیهى ما لا یحتاج الى النظر»94 یا «البدیهى ما حصل بدونه الفکر.»95 این امر حاکى از آن است که تصور و تصدیق بدیهى به لحاظ بداهت، حقیقت واحدى دارند؛ چنانکه تصور و تصدیق نظرى نیز اینگونهاند.
با توجه بدین نکته، مىتوان به آسانى به پاسخ این پرسش دست یافت که مقسم تقسیم به بدیهى و نظرى چیست؟ آشکار است که در علم حضورى، چنین تقسیمى صحیح نیست و به فرض صحّت آن، شایع و رایج نیست. از اینرو، اصطلاحات «بدیهى» و «نظرى» صرفا به علم حصولى اختصاص دارند و تنها علم حصولى، اعم از تصور و تصدیق، است که به بدیهى و نظرى منقسم مىشود.
در اینجا لازم است خاطرنشان کنیم که ممکن است یکسانانگارى مفاهیم بدیهى و تصدیقات بدیهى منشأ مغالطه یا اشتباه شود. توضیح آنکه همه مفاهیم بىنیاز از نظر و فکر، بدیهىاند؛ اما آیا هر تصدیق یا هر قضیه بىنیاز از فکر و نظر را نیز مىتوان بدیهى دانست؟ آشکار است که پاسخ این پرسش منفى است و نمىتوان هر قضیه یا تصدیق بىنیاز از فکر و نظر را بدیهى پنداشت. براى اینکه گزاره یا قضیهاى به بداهت متصف گردد، لازم است علاوه بر این ویژگى، یعنى بىنیازى از فکر و نظر، ویژگى یا ویژگىهاى دیگرى داشته باشد که عمدتا عبارتند از: مطابقت با واقع یا صدق، یقینى، ثابت و غیر قابل زوال بودن. اگر گزاره یا تصدیقى چنین ویژگىهایى نداشته باشد، حتى اگر مبدأ استدلال قرار گیرد، بر آنها اصطلاح «بدیهى»، «ضرورى» و مانند آنها اطلاق نمىشود. بدین روى، تصدیق یا گزاره بدیهى، تصدیق یا گزارهاى است که یقین به معناى اخص بدان تعلّق گیرد و بتوان بدان اعتقاد جزمى صادق ثابت داشت. از اینرو، تنها یقینیات یا گزارههاى یقینى به «بدیهى» توصیف مىشوند؛ اما به غیر آنها «بدیهى» یا «ضرورى» اطلاق نمىشود، بلکه در باره آنها احیانا واژه «بیّن» یا «بیّن بنفسه» به کار مىرود. بدینسان، بر حسب قرارداد، میان بدیهى و بیّن تمایز وجود دارد. «بیّن» بر همه مبادى، هرچند غیر یقینى و نادرست، اطلاق مىگردد؛ اما «بدیهى» صرفا درباره تصدیق یا گزارهاى به کار مىرود که یقین بالمعنى الأخص بدان تعلّق گیرد. از اینرو، فقط یقینیات بدیهىاند و آنها را شامل اوّلیات یا بدیهیات اولیه، وجدانیات، حسّیات، متواترات، تجربیات و حدسیات دانستهاند؛ گو اینکه به نظر مىرسد صرفا بدیهیات اولیه و وجدانیات درخور چنین وصفى هستند؛ چراکه فقط در آنها مىتوان بدون فکر و استدلال به اعتقاد جزمى صادق ثابت دست یافت. اما آیا مىتوان حسّیات و تجربیات و حدسیات و متواترات و فطریات را نیز اینگونه بدیهى دانست؟ به نظر مىرسد فطریات قریب به بدیهیات واقعىاند و از اینرو، مىتوان آنها را بدیهى ثانوى تلقّى کرد. اما حسّیات در صورت ارجاع به اوّلیات، مفید چنین معرفتى هستند و در این صورت، در واقع به استدلال نیاز دارند. این حکم در تجربیات آشکارتر است؛ چراکه از جهات گوناگونى به استدلال نیاز دارند. بنابراین، نمىتوان آنها را واقعا بدیهى تلقّى کرد.96
حاصل آنکه تصدیق یا قضیه بدیهى با تصور یا مفهوم بدیهى به لحاظ گستره، تمایزى فاحش دارد؛ چراکه هر مفهومِ بى نیاز از فکر و نظرْ بدیهى است، ولى هر تصدیق یا قضیه اینچنینى بدیهى نیست. بدین روى، واژه «بدیهى» در مفاهیم و تصورات را مىتوان معادل واژه «بیّن» یا «بیّن بنفسه» در قضایا و تصدیقات قرار داد. «بیّن» در تصدیقات شامل همه مبادى، اعم از یقینى و ظنّى مىشود، اما قضایا و تصدیقاتِ «بدیهى» صرفا به مبادى یقینى اختصاص دارند.
ممکن است در دفاع از همسانى تصور و تصدیق گفته شود: همانگونه که گستره بدیهى در جانب تصدیقات یاگزارهها به یقینیات محدود مىشود و امور غیر یقینى، همچون مسلّمات و مظنونات از دایره آنها خارج مىشوند، مفاهیم بدیهى نیز اینگونه بوده، به مفاهیم کلى اختصاص مىیابند. بدینسان، مفاهیم جزئى، اعم از حسّى و غیر حسّى، از مقسم تقسیم تصورات به بدیهى و نظرى خارجند. بنابراین، تنها مفاهیم یا تصورات کلىاند که قابل انقسام به بدیهى و نظرى بوده، در نتیجه، مقسم این تقسیم هستند، نه مطلق علم حصولى یا مطلق مفاهیم و تصورات. تصورات جزئى چون همواره بدیهىاند، قابل انقسام به بدیهى و نظرى نبوده، خارج از مقسم به شمار مىروند. از اینرو، شهید مطهّرى، به رغم آنکه در مقام این بحث و بیان این نکته نبوده، تصریح کرده که آنها از قلمرو بدیهى خارج هستند:
و امّا الامور المحسوسة الجزئیة فلیست بدیهیة و لا نظریة باصطلاح أهل المنطق، اذ المقسم لهما المعقولات و الکلیات، لا الجزئیات.97
اما به نظر مىرسد چنین تبیینى علت آن نیست که مفاهیم یا تصورات جزئى، اعم از حسّى و غیر حسّى، خارج از مقسم مزبور باشند. اینکه مفاهیم جزئى، از جمله مفاهیم حسّى بدیهىاند، محل بحث و گفتوگوست و اینکه ما در نهایت این نظریه را مىپذیریم که آنها بدیهىاند، موجب نمىشود که از مقسم خارج شوند. این گفته مستلزم آن است که حتى آن دسته از مفاهیم کلى، که همگان به یقین و به اتفاق آنها را نظرى مىدانند، باید از این مقسم نیز خارج باشند؛ چراکه بر اساس استدلال مزبور، قابل انقسام به بدیهى و نظرى نیستند، بلکه همواره نظرىاند. اما آیا مىتوان به چنین پیامدى تن داد؟
افزون بر آن، اینکه تصورى صرفا مصداق یکى از اقسام باشد، موجب خروج آن از مقسم نیست، بلکه صرفا شأنیت آن براى انقسام کافى است، وگرنه پس از بحث روشن مىشود که یک دسته از مفاهیم بدیهىاند. بنابراین، شأنیت در ابتداى امر، براى داخلبودن در مقسم کافى است.
در پایان، مىتوان افزود که گستره اصطلاح «بدیهى» بر قرارداد و قلمرو آن مبتنى است. بر اساس وضع یا قرارداد، در تصدیقات، «بیّن» بر همه مبادى، اعم از یقینیات، مسلّمات، مظنونات و مانند آنها قابل اطلاق است؛ اما «بدیهى» صرفا بر مبادى یقینى اطلاق مىگردد. در این دو اصطلاح، خصوصیتى واقعى در تصدیقات لحاظ مىگردد، اما این ویژگىْ قراردادى بودن آنها را نفى نمىکند. ولى درباره مفاهیم یا تصورات، بر اساس قراردادى منطقى یا جعل اصطلاحى معرفتشناختى، مناسب آن است که «بدیهى» را شامل مفاهیم جزئى نیز بدانیم تا مقسم (مفاهیم) آنها را دربر داشته باشد؛ چنانکه علم حصولى شامل همه آنهاست.
نقد تعریف «بدیهى» و «نظرى»
مىتوان تعریفى را که براى «بدیهى» ارائه شد، نقد کرد و گفت: ارائه تعریف براى مفهومى «بدیهى» نشاندهنده آن است که بدیهى نظرى است. اگر بدیهى مىبود، نیازى به تعریف نمىداشت.98
اما پاسخ این اشکال آشکار است. علاوه بر امکان جواب از راه تمایز میان حمل اوّلى و شایع درباره «مفهوم» و اینکه مانعى ندارد که مفهوم «بدیهى» به لحاظ حمل شایع و مصادیقش نظرى باشد، مىتوان افزود که چنین تعریفى لفظى بوده، در واقع، شرح اصطلاحى منطقى یا کاربردى فلسفى است. ارائه چنین تعریفى براى مفهوم «بدیهى» اثبات نمىکند که بدیهى خود نظرى است و به نظر، کسب و فکر نیاز دارد، بلکه مىتوان افزود: مفهوم «نظرى» نیز نظرى نیست و به فکر و تعریف نیاز ندارد. تعریفى که از آن ارائه مىشود شرح اصطلاح «نظرى» و کاربرد آن در منطق، فلسفه و کلام است.99
دیدگاههاى وجودشناختى درباره مفاهیم بدیهى
چنانکه در آغاز بحث ذکر شد، نگرشهایى وجود شناختى، که شاذ و نادرند، مفاهیم بدیهى را نشانه رفته و در تحقق آنها تردید نموده یا به گونهاى جزمى این دسته از مفاهیم را نفى کردهاند. از منظر آنها، همه مفاهیمْ نظرى هستند.100 در مقابل این نگرش، دیدگاه شاذّ دیگرى قرار دارد که همه مفاهیم را بدیهى تلقّى کرده است.101
چنین دیدگاههایى ناشى از شبهاتى هستند در قبال یافتهاى درونى و شهودى، که براى برخى حاصل شدهاند، با مراجعه به درون و اندکى تأمّل درونى قابل رفع مىنمایند. شرح و بررسى استدلالهاى آنها در این نوشتار لازم نیست؛ چراکه ذاتا مباحثى معرفتشناختى نبوده و به تفصیل در کتابهاى کلامى و منطقى102 نقد و بررسى شدهاند. افزون بر آن، هر کس با تأمّل ذهنى و تجربه درونى و از راه علم حضورى، مىتواند دریابد که مفاهیم یا تصورات، همچون تصدیقات و گزارهها، دو دستهاند: برخى بدیهىاند و نیاز به کسب و فکر ندارند و دستهاى دیگر به نظر و اندیشهورزى نیازمندند. بنابراین، بطلان دیدگاه کسانى که همه تصورات را بدیهى یا همه آنها را نظرى پنداشتهاند از راه علم حضورى و تجربه درونى روشن مىشود. از این راه، مىتوان دریافت که دستهاى از مفاهیم یا تصورات بدیهى و برخى دیگر نظرىاند. یافتهاى شهودى در موطن ذهن، دیدگاههاى دیگر را مردود دانسته، برخلاف آنها گواهى مىدهند.
بدیهى یا نظرى بودن تقسیم علوم حصولى به بدیهى و نظرى
با توجه به آنچه گذشت، مىتوان به پاسخ مسئله دیگرى که فراروى ما قرار دارد، دست یافت. دیدگاه رایج در علوم عقلى این است که همه تصورها و تصدیقها بدیهى نیستند؛ چنانکه همه آنها نظرى نیستند، بلکه دستهاى از آنها بدیهى و دسته دیگرى نظرىاند. پرسشى که درباره این نگرش ممکن است مطرح شود این است که آیا این نگرش، یعنى دیدگاه کسانى که تصورات و تصدیقات را به دو دسته تقسیم کرده، قایلند که برخى از آنها بدیهىاند و برخى دیگر نظرى، خود نیاز به استدلال دارد یا آنکه امرى بدیهى و وجدانى بوده، بىنیاز از استدلال است؟ در این باره، دو نظریه متصور است:
1. دیدگاهى که این تقسیم را نظرى دانسته، بر آن استدلال اقامه مىکند.
2. دیدگاهى که خود این تقسیم را نیز بدیهى و از قبیل وجدانیات مىداند.103
به نظر مىرسد دومین دیدگاه پاسخى درست به مسئله است؛ زیرا هر کس به درون خود مراجعه کند و بدین امر توجه نماید، درمىیابد که دستهاى از تصورات و تصدیقات بدیهىاند و برخى دیگر نظرى بوده، بر بدیهیات مبتنىاند و از راه کسب، نظر و فکر حاصل مىشوند. براى اثبات این ادعا، استدلالهایى مىتوان ارائه نمود. این استدلالها در واقع تنبیهىاند و نه حقیقى. از اینرو، نمىتوان همه کسانى را که بر این مطلب استدلال اقامه کردهاند کسانى دانست که معتقدند این مسئله نظرى است، بلکه چه بسا در مقام ارائه استدلالهایى تنبیهى بودهاند. اینگونه استدلالها، که غیرحقیقىاند، نفى کننده بداهت نیستند. در هر صورت، چه آنکه این استدلالها را حقیقى تلقّى کنیم یا تنبیهى، خواه این تقسیم را بدیهى بدانیم یا نظرى، استدلالهاى گوناگونى براى اثبات این ادعا ارائه شدهاند که شرح و ارزیابى آنها مجال دیگرى مىطلبد.104
بدین روى، مبناگروى ویژه متفکران مسلمان در حوزه مفاهیم یا تصورات، بر معرفت وجدانى یا علم حضورى مبتنى است؛ چنان که در حوزه تصدیقات و قضایا اینگونه است. پس بار دیگر نقش آموزه «معرفت حضورى» در این نگرش، از بُعدى دیگر آشکار مىگردد؛ چراکه عمده یا تنها دلیل انقسام معرفت حصولى به «بدیهى» و «نظرى»، تجربه ذهنى و علم حضورى است. دیگر ادلّه منبّهاتى بیش نیستند. بنابراین، از منظرى دیگر، معرفت شناسى بر علم حضورى مبتنى است.
رابطه بدیهى و نظرى با اندیشه
در تعریف «بدیهى»، دیدیم که بر این نکته تأکید شده که نیازمند کسب و فکر یا اندیشهورزى نیست، در صورتى که «نظرى» از راه فکر و اندیشهورزى حاصل مىشود. در اینجا، این پرسش مطرح مىشود که حقیقت فکر چیست؟ چگونه است که بدیهى بدان نیازى ندارد، ولى نظرى بر آن مبتنى است؟ افزون بر آن، رابطه بدیهى با فکر و رابطه نظرى با اندیشه چیست؟ در پاسخ به پرسشهاى مزبور ابتدا حقیقت «فکر» را بررسى مىکنیم، سپس به تبیین رابطه آن با بدیهى و نظرى مىپردازیم.
حقیقت تفکر
«تفکر» سیر یا تأمّل یا کاوشى است ذهنى براى کشف یک مجهول. در این فرایند ذهنى، ابتدا متفکر با مجهول مواجه مىشود و نوع و چگونگى آن را درمىیابد. سپس به معلومات اندوخته در ذهن برمىگردد و در میان آنها کاوش کرده، معلوماتى را که با پرسش تناسب دارند شناسایى مىکند و با گزینش معلومات مناسب و مرتبط با مجهول، از میان معلومات حاضر در ذهن و تألیف درست و تنظیم روشمند آنها، به حل مسئله مىپردازد و در نتیجه، مجهولْ معلوم مىگردد.
بدینسان، در این فرایند، اندیشه و تفکر طى چند مرحله تحقق مىیابد: 1. مواجهه با مسئله؛ 2. تشخیص نوع آن؛ 3. حرکت ذهنى به سوى معلومات؛ 4. کاوش در میان معلومات مرتبط با مسئله؛ 5. گزینش معلومات و اطلاعات مرتبط و متناسب با مجهول؛ 6. تنظیم صحیح و روشمند معلومات؛ 7. حل مسئله و دستیابى به پاسخ. آشکار است که مراحل اول و دوم مراحل مقدّماتى روند تفکر هستند و مرحله اخیر نتیجه آن. در هر صورت، اگر مجهولْ مفهومى از مفاهیم باشد، در این فرایند یا روند ذهنى، از راه تعریف حقیقى، در مواردى که دستیابى بدان ممکن است، متفکر مىتواند به کشف آن مجهول دست یابد و مفهومى مجهول را معلوم کند. بدین روى، در تعریف حقیقى با چیدن مفاهیمى معلوم که اجزاى ذاتى مجهولند، به فهم دقیق مفهوم نظرى مجهول دست مىیابد. اما اگر مجهولْ تصدیقى و گزارهاى باشد، از راه استدلال مىتواند آنجا که استدلالپذیر است، با چیدن گزارههاى متناسب و مربوط در کنار یکدیگر، آن مجهول تصدیقى را حل کرده، معلوم نماید.105
از تحلیل ذکر شده، بدین نتیجه دست مىیابیم که تعریف و استدلال دو گونه یا دو شیوه تفکرند که هر یک ممکن است انواع و اقسام گوناگونى داشته باشد. عمدهترین نقش در این دو شیوه تفکر بر عهده عقل است. «تعریف»، ترکیب چند مفهوم با یکدیگر است که از طریق آن، مفاهیم مجهول و ناشناخته با مفاهیمى معلوم، که اجزاى مقوّم یا لوازم آن106 مفاهیم مجهولند، کشف و معلوم مىگردند. این فعالیت ذهنى «تعریف» نام دارد که بخش عمدهاى از منطق بدان اختصاص یافته است. البته در این کارکرد، قوّه متصرف به عقل کمک مىکند و به استخدام آن درمىآید. در نتیجه، عقل با مساعدت این قوّه، مفاهیم معلوم مرتبط و متناسب با مفهوم مجهول را ترکیب و تنظیم کرده، به شناخت مفاهیم مجهول دست مىیابد؛ چنان که در شیوه دیگر تفکر، که استدلال و استنتاج است، عقل نیز مهمترین نقش را دارد. عقل با ترکیب چند قضیه معلوم، متناسب و مرتبط با مسئله مجهول، استدلال مىسازد و با تولید استدلال مىتواند به معرفت مجهولى تصدیقى دست یابد. بدینروى، «استدلال» نوعى تفکر یا تولید ذهنى است که با چیدن و مرتّب ساختن چند قضیه معلوم و مرتبط به دست مىآید. در علم النفس، عموما بر این باورند که در این کارکرد ذهنى نیز قوّه متصرف به کمک عقل مىشتابد و آن را در چیدن مقدّمات و تنظیم آنها و در نتیجه، فراهم آوردن استدلال یارى مىدهد.
حاصل آنکه هم استدلال و هم تعریف، گونههایى از تفکر، تولید و زایش فکرى هستند که از راه ترکیب چند قضیه یا مفهوم به دست مىآیند. بنابراین، تفکر یا اندیشهورزى چیزى جز تحلیل و ترکیب ذهنى نیست. تفکر نوعى تحلیل و ترکیب معلومات براى دستیابى به پاسخى براى مجهولات و معلوم ساختن آنهاست. از طریق این فعالیت ذهنى است که به معرفتهاى جدیدتر دست مىیابیم، مفاهیم نظرى و مجهول را مىشناسیم و با استدلال و ترکیب چند قضیه مرتبط و معلوم با یکدیگر، نتیجه تازهاى مىگیریم. براى نمونه، با جهل به حقیقت «انسان» و مفهوم آن، با مراجعه به معلومات ذهنى و کاوش در آنها و یافتن مفاهیم متناسب و مرتبط با آن درمىیابیم که «انسان حیوان ناطق است». در نتیجه، به تعریف «انسان» دست مىیابیم؛ چنان که با مراجعه به معلومات تصدیقىِ مخزون در ذهن و جستوجو در میان آنها و یافتن قضایا و تصدیقات متناسب و مرتبط با گزاره «جهان حادث است»، مىتوان آن را مدلّل و مبرهن ساخت و این گزاره مجهول را معلوم نمود.
در برابر «تفکر»، که شامل تعریف و استدلال است، «حدس» قرار دارد. اما حدس چیست؟ آنچه در اینجا مىتوان گفت این است که در حدس، مدرِک دفعتا به کشف مجهول دست مىیابد، بدون آنکه به ذهن مراجعه کند و در میان معلومات کاوش کرده، امور متناسب و مرتبط با آنها را بیابد. بدین روى، در حدس، حرکت از مطالب به سوى مبادى و حرکت از مبادى به سوى مطالب متحقق نیست و در نتیجه، این دو حرکت در تحقق آن دخالتى ندارند، برخلاف فکر که این دو حرکت قوامبخش آن بوده، در تحقق آن دخیل هستند. از اینرو، حکیم سبزوارى درباره تعریف «فکر» چنین سروده است:
الفکر حرکة الى المبادىو من مبادى الى المراد.107
گستره اندیشه
گفتنى است که اندیشه به علم حصولى اختصاص دارد و فراتر از آن نمىرود. گرچه ذات اندیشه و صورت ذهنى با معرفت حضورى معلوم است، اما در علم حضورى، تفکر و اندیشه راه ندارد. علم حضورى فراذهن و فرامنطق و از سنخ دیگرى غیر سنخ معرفت حصولى است. از اینرو، فرااندیشه بوده، احکام ذهنى ـ از جمله قواعد مربوط به شیوههاى تفکر، اعم از تعریف و استدلال ـ در آن راه ندارد. بنابر آنچه گذشت، تقسیم بدیهى و نظرى صرفا به تصور و تصدیق یا علم حصولى اختصاص دارد و شامل علم حضورى نمىشود. تقسیم ذکر شده در علمى راه دارد که اندیشهپذیر بوده، تفکر در آن راه داشته باشد و چنین علمى تنها علم حصولى است. حاصل آنکه گستره فکر یا قلمرو اندیشه به علم حصولى محدود مىشود و از اینرو، تقسیم بدیهى و نظرى و دستیابى به مجهول از راه معلومات و مبادى تنها در آن راه دارد.
رابطه بدیهى با فکر
بر اساس آنچه در تبیین حقیقت فکر ارائه شد، مىتوان ارتباط بدیهى و اندیشه را دریافت. بدیهى، اعم از مفهوم و تصدیق، دانستهاى است که به تفکر و اندیشهورزى نیاز ندارد، بلکه براى مُدرِک و فاعلشناسا معلوم است؛ چراکه «فکر» حرکت از مجهول به معلوم و کاوش در میان معلومات و سپس حرکت از معلومات به مطلوب مجهول است. اما بدیهى مجهول نیست. از اینرو، به این جستار و کاوش نیاز ندارد، مجهولى نیست تا حرکت از آن آغاز شود و در سیر نهایى به مطلوب مجهول منتهى گردد. بنابراین، ارائه استدلال و تعریف حقیقى، که شیوههاى تفکرند، براى امور بدیهى لازم نیست. اما آیا مىتوان براى امور بدیهى تعریف یا استدلال ارائه نمود؟ در پاسخ به این پرسش ـ چنانکه پیشتر ذکر شد ـ مىتوان گفت: امور بدیهى دو دستهاند:
1. دستهاى از آنها تعریف یا استدلالناپذیرند؛ همچون مفهوم «علم»، «امکان» و «وجود» و قضیه «اجتماع نقیضین محال است.»
2. دستهاى از آنها در عین آنکه به تعریف یا استدلال نیازى ندارند، مىتوان تعریف یا استدلالى برایشان ارائه کرد.
باید توجه داشت که اینگونه تعریفها غیرحقیقى و چنین استدلالهایى تنبیهى هستند. چه بسا شخصى در اثر غفلت یا اشتباه یا تحیّر یا اختلال در قواى ادراکى، مفهوم و قضیهاى بدیهى را انکار کند یا در آنها تردید نماید.108 مىتوان با ارائه تعریفى لفظى یا استدلالى تنبیهى او را متوجه ساخت و چیزى را که حقیقتا بدیهى است، برایش روشن نمود. از اینروست که مىتوان گفت: بدیهیاتْ اضافى یانسبىاند و به حسب اشخاص و زمانها تغییر مىکنند.109
با توجه به آنچه گذشت، مىتوان دریافت که منظور از این گفته آن است که ممکن است عدهاى نتوانند تصور صحیحى از مفهوم یا گزارهاى بدیهى داشته باشند. از اینرو، معناى این نسبیت، نسبیت بر حسب ساختار ذهن و فهم مبتنى بر آن نیست، بلکه بدین معناست که ممکن است اشخاصى درک یا تصور درستى از گزاره یا مفهومى بدیهى نداشته باشند. توضیح آنکه براى نسبى بودن مفهوم «بدیهى» چند معنا متصور است:
1. بر چارچوب و پیشساختارهاى ذهنى ویژهاى مبتنى باشد.
2. از جهتى بدیهى بوده، اما از جهات دیگر وبه لحاظ کنهْ مجهول باشد.
3. حصول مفهوم یا گزاره بدیهى براى اشخاص بر شرایطى ویژه مبتنى باشد؛ ازجمله سلامت و عدم اختلال در دستگاه ادراکى، تصور و درک درست مفهوم، توجه، هوشیارى و مانند آنها. کسانى که این شرایط در آنها فراهم نیست، نمىتوانند به درک و شناخت نایل گردند.
امتناع وجه اول بر اساس مبانى برگزیده آشکار است؛ چنانکه امکان وجه دوم و سوم، بلکه تحققشان تردیدناپذیر است. از اینرو، بر اساس وجه سوم، نباید انتظار داشت کسانى که دچار بیمارى و دیگر عوامل موجب اختلال در قواى ادراکى مىشوند به درک حقایق بدیهى، اعم از مفاهیم بدیهى و گزارههاى اوّلى، دست یابند. ابنسینا درباره «نسبیت» به معناى سوم، درباره بدیهیات اولیه چنین نگاشته است:
و ربّما قصر المتعلّم عن تصور الاولیات فى العقل اولیة،... و ذلک امّا لنقص فى فطرته اصلى او حادث، مَرَضى او سِنى او لتشوّش من فطرته بآراء مقبولة او مشهورة یلزم بها ردّ الاول لئلاینتج نقیضها، و ربّماکان اللفظ غیر مفهوم فیحتاج أن یبدّل او یکون المعنى غامضا لایفهم، فاذا فهم اذعن له... .110
حاصل آنکه افزون بر امکان معناى دوم، براساس معناى سوم، منظور از «نسبى» یا «اضافى بودن» مفهوم یا گزارهاى بدیهى این است که ممکن است عدهاى نتوانند به هر علت تصور صحیحى از مفهوم یا گزارهاى بدیهى داشته باشند. به بیان روشنتر، چنین نسبیتى به صدق مربوط نیست، بلکه مربوط به تحقق یا پیدایش اندیشهاى براى ذهن است. به تعبیر سوم، نسبیت در وجود یا نسبیت هستىشناختى دستهاى از موجودات است ونه نسبیت معرفت شناختى آنها. از اینرو، معناى این «نسبیت»، نسبیت بر حسب ساختار ذهن و فهم مبتنى بر آن نیست، بلکه بدین معناست که ممکن است اشخاصى درک یاتصور درستى از گزاره یا مفهومى بدیهى نداشته باشند.
گستره یا شمار مفاهیم بدیهى
درباره شمار مفاهیم بدیهى، تعبیرهاى گوناگونى میان متفکران مسلمان دیده مىشود که مىتوان از آنها نظریههاى متعددى بدین شرح به دست آورد: بر اساس برخى از عبارتها، صرفا مفاهیم انتزاعى یا اعتباریات یا امور عامّه بدیهىاند. بعضى دیگر مفاهیم حسّى را نیز به آنها افزودهاند و سرانجام، برخى همچون محقق طوسى در بعضى آثار خود، بخش وسیعى از مفاهیم را، که مفاهیم حسّى، شهودى (یا وجدانى) و انتزاعى را دربر مىگیرد، بدیهى دانستهاند.111
به جاى نقل نظریههاى هر یک از متفکران مسلمان درباره شمار مفاهیم بدیهى، در این نوشتار، مفاهیمى را که ممکن است بدیهى تلقّى شوند دستهبندى مىکنیم و آنها را برمىشمریم و مىکوشیم دیدگاه برخى از اندیشمندان مسلمان را درباره هر دسته بیابیم. به نظر مىرسد در میان تعبیرات گوناگون، جامعترین یا گستردهترین آنها عبارت محقق طوسى112 است که مفاهیم بدیهى را چنین دستهبندى کرده است:
1. مفاهیم یا تصورات حسّى؛ علاوه بر محقّق طوسى، شمار قابل توجهى از اندیشمندان مسلمان اینگونه تصورات را بدیهى دانستهاند؛ از جمله، قطبالدین شیرازى113 و شهرزورى.114 در مقابل آنها، شهید مطهّرى بر اساس ملاک بساطت، مفاهیم حسّى را نظرى مىشمارد.115
2. مفاهیم وجدانى یا مفاهیم حاصل از راه حواس باطنى؛ اندیشمندانى همچون محقّق طوسى116 و قطبالدین شیرازى117 را مىتوان از کسانى شمرد که این دسته مفاهیم را بدیهى تلقّى کردهاند. البته در تعبیرهاى ذکر شده، هیچ یک قوّه متخیّله را استثنا نکرده و یا یادآور نشدهاند که قوّه متخیّله قوّهاى معین بر ادراک است و نه مُدرِک. از اینرو، آنچه را مىسازد نمىتوان بدیهى تلقّى کرد.
3. مفاهیم فلسفى، نظیر وجود، وجوب، امکان، امتناع و وحدت.118 متفکران بسیارى در ذیل مبحث وجود یا امکان و مانند آنها، پس از بحث درباره هریک از این مفاهیم، آنها را بدیهى شمردهاند و احیانا ادلّهاى براى اثبات بداهتشان اقامه کردهاند. محقّق طوسى از اینگونه مفاهیم به «امور عام»119 و در جاى دیگر، از آنها به «معقول محض»120 تعبیر کرده و بدینگونه آنها را طبقهبندى نموده است.
حال با توجه به این دیدگاهها، به راستى کدامیک از آنها را مىتوان بدیهى شمرد؟ پاسخ بدین سؤال مبتنى بر این است که نظریههاى گوناگون را درباره معیار بداهت مفاهیم یا تصورات بدیهى ارزیابى کنیم و دیدگاه خود را در میان آن نظریهها برگزینیم. از اینرو، پیش از هر چیز باید به مسئله «معیار بداهت مفاهیم» بپردازیم. در پایان این بحث، به رغم آنکه نظریه ارجاع به علم حضورى را برگزیدهایم، بدین نتیجه دست مىیابیم که بر اساس آن دیدگاه، مفاهیم گوناگونى را مىتوان بدیهى دانست که عبارتند از:
1. مفاهیم شهودى: این دسته مفاهیم یا تصورات بدیهى انعکاس علوم حضورى در ذهن هستند و ذهن از راه قوّه خیال از آنها عکسبردارى مىکند و سپس عقل مفاهیم کلى آنها را مىسازد؛ نظیر ترس، شادى، اندوه، گرسنگى، تشنگى و دیگر حالات و احساسات نفسانى. بنابراین، این دسته مفاهیم بدیهى، مفاهیمى هستند که منشأشان علوم حضورى است. از اینرو، از آنها به «مفاهیم شهودى» تعبیر مىکنیم.
2. مفاهیم حسّى: آنها مفاهیمى هستند که از راه حواس ظاهرى بهدست مىآیند؛ همچون تلخى، شورى، شیرینى، ترشى، سیاهى، سفیدى، نور، ظلمت، حرارت و برودت. تنها بخشى از این مفاهیم، که حاکى از احساساتند، به علوم حضورى ارجاع مىیابند و آنها را با علوم حضورى ادراک مىکنیم. توضیح آنکه در ادراکاتى که از حواس حاصل مىشوند چند امر را باید از یکدیگر تفکیک کرد و میان آنها تمایز نهاد:
الف. احساس حسّى؛ همچون احساس سردى، گرمى، زبرى، نرمى، شورى و شیرینى و مانند آنها. اینگونه امور از راه علم حضورى درک مىشوند. از اینرو، شناختهاى حسّى از این منظر، معرفتهایى حضورىاند ومفاهیمى که از آنها حکایت مىکنند از این گونه معرفتهاى شهودى برگرفته مىشوند.
ب. ادراک حسّى؛ نظیر اینکه با کمک حسّ چشایى، ذهن حکم مىکند که این عسل موجود در خارج، شیرین است. چنین ادراکى حصولى است. اما باید توجه داشت در همین دسته دوم، که ادراک حصولى تصدیقى است، مفاهیم یا تصورات آن از علم حضورى به دست آمدهاند. عقل مفهوم کلى «شیرینى» را، که در گزاره مذکور به کار رفته، از احساس حضورى شیرینى انتزاع کرده است. این گونه مفاهیم یا تصورات حسّى نیز مفاهیمى هستند که از راه علم حضورى براى انسان حاصل مىشوند.
ج. امور محسوس؛ نظیر درخت، گربه، زمین، سنگ، طلا، آهن و مانند آنها. این گونه مفاهیم، که حاکى از جواهر اشیا هستند، مستقیما با حواس درک نمىشوند، بلکه پس از مشاهده آثارشان، که همان اعراض هستند، عقل از راه استدلال، به درکشان نایل مىشود. همان گونه که با افتادن اجسام به روى زمین، از طریق عقل مىتوان مفهوم «جاذبه» را درک کرد و وجود آن را در خارج تصدیق نمود، امور محسوس نیز این گونهاند؛ در آنها تنها چند عرض مشاهده مىشود، درحالى که حسّ جوهرشناس نداریم و درخت بودن درخت وتحقق آن درخارج از راه عقل درک مىگردد. بدین روى، اینگونه مفاهیم نظرىاند و معرفت بدانها به استدلال ارجاع مىیابد. هرچند تعبیر «مفاهیم حسّى» شامل این دسته نیز مىشود، اما لازم است این دسته را از حکم آنها خارج بدانیم و آنها را نظرى بشماریم.
3. مفاهیم انتزاعى: این دسته اعم از مفاهیم فلسفى و منطقى و نیز اعم از مفاهیم عام و غیرعام، نظیر موجود، شىء، واحد، ممکن، واجب، ممتنع، ضرورى، علت و معلول، عالم و معلوم، بالفعل و بالقوّه، حادث و قدیم، ثابت و سیّال، حرکت، عرض، جزئى، کلى، موضوع، محمول، قضیه، استدلال و مانند آنهاست. درباره چگونگى حصول این دسته از مفاهیم، دو دیدگاه قابل طرح است:
الف. دستیابى به آنها از راه علوم حضورى و یافتههاى شهودى ممکن است؛ چنانکه مفهوم «علت» و «معلول» یا «غنى» و «ممکن» را مىتوان از مقایسه میان فعلى از افعال جوانحى نفس، همچون توجه و تصمیم با ذات نفس انتزاع کرد.121
ب. اینگونه مفاهیم از معانى حرفى و ربطى میان موضوع و محمول انتزاع مىشوند.122
به نظر مىرسد هر دو دیدگاه در عرض یکدیگر معتبر بوده، قابل استنادند. بحث گسترده در این باره، مجال دیگرى مىطلبد.
حاصل آنکه به رغم برگزیدن نظریه «ارجاع به علم حضورى» در باب معیار بداهت، مفاهیم بسیارى بر اساس این نظریه بدیهىاند؛ چراکه مىتوان آنها را به علوم حضورى یا شهودى ارجاع داد، بلکه با افزودن مفاهیم منطقى به مفاهیم فلسفى، و مفاهیم فلسفى غیر عام به مفاهیم عام، قلمرو آن از طبقهبندى محقّق طوسى گستردهتر شده است. البته به نظر مىرسد دستهاى از مفاهیم فلسفى همچون دور و تسلسل، و مفاهیم حسّى همچون ماده، انرژى، الکترون و مانند آنها را باید نظرى شمرد. (در ادامه مباحث، بدین مهم نیز خواهیم پرداخت.)
معیار بداهت مفاهیم بدیهى
پس از نگاهى به گستره مفاهیم بدیهى و طبقهبندى آنها از منظر خویش، اکنون با این پرسش مهم و بنیادین مواجه مىشویم که معیار بداهت این سه دسته مفهوم چیست؟ چرا و با چه ملاکى مفاهیم حسّى را نیز بدیهى مىدانید، در حالى که برخى از اندیشمندان123 آنها را نظرى شمردهاند؟
با مراجعه به آثار متفکران مسلمان، اعم از حکما، منطقدانان و متکلّمان، مىتوان معیارها یا به تعبیر دقیقتر، دیدگاههایى را براى تبیین بداهت مفاهیم بدیهى به دست آورد؛ گو اینکه بسیارى از آنها به صراحت بدین مسئله نپرداخته و آن را تبیین نکردهاند.
1. شمولگرایى یا معیار عمومیت
بر اساس این دیدگاه، که مىتوان آن را «شمول گرایى» یا نظریه «عمومیت» نامید، سبب بداهت مفاهیم یا تصورات بدیهى عمومیت و شمول آنهاست. چنین مفاهیمى تعریفپذیر نیستند و نمىتوان تعریفى حقیقى از آنها ارائه نمود؛ چراکه هرگونه تعریفى حقیقى از آنها به دور یا تسلسل مىانجامد. بنابراین، مفاهیم یا تصوراتى که عامترین بوده، چنین ویژگىهایى داشته باشند، بدیهىاند. مفاهیم یا تصوراتى که چنین ویژگىهایى دارند عبارتند از: وجود، عدم، امتناع، وجوب، ضرورت، شىء، وحدت. مىتوان معیار یا نظریه ذکر شده را از این عبارت ابنسینا استنتاج نمود:
إنّ الموجود و الشىء و الضرورى معانیها ترتسم فى النفس ارتساما اوّلیا، لیس ذلک الأرتسام ممّا یحتاج الى ان یجاب باشیاء اعرف منها ... ولو کان کل تصوّر یحتاج الى أن یسبقه تصوّر قبله لذهب الامر فى ذلک الى غیر النهایة او لدار. و اولى الاشیاء بأن تکون متصوّرة لانفسها الاشیاء العامّة للامور کلّها کالموجود و الشىء و الواحد و غیره. و لهذا لیس یمکن أن یبیّن شىء منها ببیان لادور فیه البتة او ببیان شىء اعرف منها.124
بر اساس عبارت مزبور، مفاهیمى نظیر موجود، واحد، شىء، و ضرورى ـ اعم از ضرورى الوجود (واجب) و ضرورى العدم (ممتنع) ـ به سبب آنکه عامترین مفاهیم هستند، تعریفپذیر نبوده، هرگونه تعریف حقیقى از آنها دورى یا به امرى خفى یا مساوى خواهد بود.
صدرالمتألّهین بر ادعاى بداهت مفهوم «وجود» استدلال کرده،125 اما ملّامهدى نراقى در شرح گفته ابنسینا ـ که نقل شد ـ بداهت مفهوم «وجود» را نیز بدیهى و بىنیاز از استدلال تلقّى نموده است. از اینرو، استدلال ابنسینا را در اینجا تنبیهى مىداند. در عین حال، مىافزاید که اگر فرضا از این نگرش دست برداریم و بپذیریم که بدیهى بودن مفهوم «وجود» و دیگر مفاهیم مانند آن، خود قضیهاى بدیهى نیست، مىتوان استدلالى بدین شرح براى اثبات بداهت آنها اقامه کرد:
لمّا وجب انتهاء سلسلة الاکتساب الى شىء اوّلى التصور وجب کونه اعرف الأشیاء و ابسطها و اعمّها، اذ لو کان من الامور الخاصة لم یجز کونه معرفا للامور العامّة لاشتراط المساواة فى التعریف، و لیس فى الاشیاء شىء اعمّ من الوجود و مثله فهو اوّلى التصور.126
بررسى
در نقد این نظریه، نکاتى به نظر مىرسد که به اهمّ آنها اشاره مىشود:
اولاً، نظریه «عمومیت» یا «شمولگرایى» در صورت درستى و اتقان، جامعیت ندارد و شامل همه مفاهیم نمىشود، بلکه تنها دستهاى از مفاهیم بدیهى را، که همان مفاهیم عام هستند، دربر مىگیرد و راز بداهت آنها را تبیین مىکند. بدینروى، نمىتواند مبیّن علت بداهت همه مفاهیم بدیهى باشد. البته مىتوان ادعا کرد: کسانى که این معیار را مطرح کردهاند یا از کلمات آنها چنین معیارى برداشت مىشود درصدد تبیین و ارائه معیار بداهت همه مفاهیم بدیهى یا حتى استقرا و جمعآورى همه آنها نبودهاند، بلکه تنها به مفاهیم عامى همچون موجود، شىء و واحد پرداختهاند. در هر صورت، این نظریه تنها راز بداهت دسته خاصى از مفاهیم بدیهى را تبیین مىکند و درباره سرّ بداهت دیگر مفاهیم بدیهى ساکت است.
ثانیا، تعبیر مفاهیم عام مبهم است و به توضیح و تبیین نیاز دارد. آیا اینگونه مفاهیم شامل مفاهیمى همچون ممکن، علت، معلول، حادث، قدیم، بالقوّه، بالفعل و کثیر نیز مىشوند یا اینکه صرفا به شىء، موجود، وحدت وجوب و ضرورت، اعم از ضرورىالوجود و ضرورى العدم، اختصاص دارند؟ اگر ادعا شود که تنها به دسته اخیر اختصاص دارند، دلیل این ادعا چیست؟ اگر عام بودن ملاک است و منظور از عمومیت این است که گستره آن از مفاهیم دیگر بیشتر است، مفاهیمى همچون امکان، علت، معلول، بالفعل و دیگر مفاهیم فلسفى نیز چنین هستند. بنابراین، همه مفاهیمى که اوصاف وجود خارجىاند و به وجود خاصى اختصاص ندارند اطلاق تعبیر «مفاهیم عام» بر آنها صادق است. البته اینگونه مفاهیم، که فلسفىاند، خود دو دستهاند: دستهاى با موجود مساوقاند؛ نظیر شىء، واحد و حاصل؛ اما دسته دیگرى با مقابلات خود با وجود مساوقاند؛ نظیر علت و معلول، ممکن و واجب، حادث و قدیم، ثابت و سیّال. بنابراین، تعبیر «مفاهیم عام» شامل همه مفاهیم فلسفى مىشود.
شاید از اینروست که ملّامهدى نراقى در تفسیر «ضرورى» در عبارت ابنسینا، آن را به ضرورىالوجود (واجب) و ضرورى العدم (ممتنع) تفسیر کرده و افزوده است: اگر ابنسینا ممکن را ذکر نکرده، با فرض آنکه از اقسام اولیه است، به این علت است که به قرینه مقابله اکتفا کرده است.127 از اینرو، وى همه تقسیمات اولیه موجود را با این عبارت منظور دارد. اما بر اساس قراین دیگرى، از جمله عبارت «الاشیاء العامّة الامور کلّها» شاید بتوان استظهار کرد تنها مفاهیمى که با موجود مساوقاند، نظیر واحد و شىء، منظور اویند. بدینروى، مراد وى از عمومیتْ مطلق است و نه نسبى. از اینرو، در ادامه تنها به ذکر موجود، واحد و شىء اکتفا کرده است. بنابراین، تعبیر «مفاهیم عام و اولیه» مفاهیمى را که آنها و مقابلهایشان با وجود مساوقاند شامل نمىشود، بلکه صرفا به مفاهیمى مانند شىء، موجود و واحد اختصاص دارد. گذشته از آنچه گفته شد، استدلالى که ابنسینا بدان تمسّک مىکند یا شارحان کلام وى آن را تقریر مىکنند، گرچه آن استدلال را تنبیهى بدانیم، تنها به مفاهیمى نظیر واحد، شىء و موجود اختصاص دارد و شامل دیگر مفاهیم فلسفى نمىشود. حتى اگر بپذیریم که شامل آنها نیز مىشود، آشکار است که شامل مفاهیم حسّى و وجدانى نمىشود.
ثالثا، تعریف بر دو نوع است: تعریف حقیقى، و تعریف لفظى یا غیرحقیقى. تعریف حقیقى نیز خود اقسامى دارد: تعریف ماهوى، و تعریف مفهومى یا غیرماهوى. «تعریف ماهوى» تعریف به مقوّمات یا اجزاى ذاتى، همچون جنس و فصل و به اعراض ماهوى، اعم از عرض عام و عرض خاص است. «تعریف مفهومى» عبارت است از: تعریف به لوازم مفهومى. بدینسان، همان گونه که تعریف به لوازم و عوارض ماهوى تعریفى حقیقى است و رسم ماهوى تلقّى مىشود، تعریف به لوازم و عوارض مفهومى نیز امرى امکانپذیر است و مىتوان مفاهیم را به لوازم مفهومىشان تعریف کرد.128
بدین روى، مىتوان مفاهیم، از جمله مفاهیم عام را به «لوازم» مفهومى نیز تعریف نمود. در صورتى اثبات مىشود که مفاهیم عام، همچون موجود، شىء و واحد بدیهىاند که بتوان امکان ارائه هرگونه تعریف حقیقى را از آنها سلب کرد. تنها با نفى تعریف ماهوى از آنها، دیگر تعریفهاى حقیقى از آنها نفى نمىگردد. از جمله شرایط صحّت یا اعتبار تعریفهاى ماهوى این است که معرّف اعم از معرّف نباشد. اما در تعریف حقیقى غیر ماهوى، چنین امرى شرط نیست. بنابراین، تعریف مفهومى یا غیرماهوى مفاهیم عامْ امکان دارد. پس تعریف حقیقى به صرف اعم بودن، از آنها نفى نمىگردد.
بنابراین، اعم بودن موجود، شىء و واحد اثبات مىکند که تعریف آنها به شیوه تعریف ماهوى، اعم از حدّ و رسم ماهوى، ممکن نیست. اما آیا مىتوان از آن استنتاج کرد که تعریف مفهومى یا غیرماهوى براى آنها از راه عوارض و لوازم ممکن نیست؟ در تعریف ماهوى، یکى از شرایط صحّت تعریف آن است که معرّف مساوى معرّف باشد و تعریف به اعم یا اخص صحیح نیست؛ ولى در تعریف مفهومى یا غیرماهوى اینگونه نیست، بلکه مىتوان مفهومى عام را با یکى از لوازم و ملازمات خاص نیز تعریف کرد. در نتیجه، استدلال به اعمّیت صرفا اعتبار یا صحّت تعریف به اعم را بر اساس تعریف ماهوى نفى مىکند و نه تعریف مفهومى را. بنابراین، با حدّ وسط «اعمّیت» بداهت مفاهیم عام اثبات نمىشود.
بدین روى، اگر نمىتوان از مفاهیمى همچون موجود، شىء و واحد تعریفى حقیقى ـ نه تعریف ماهوى و نه غیرماهوى ـ ارائه کرد، بدان دلیل نیست که اینگونه مفاهیم عام هستند، بلکه علت دیگرى دارد. اما آیا مىتوان گفت: علت آن اعرف بودنِ129 آنهاست؟ در این صورت، چرا اعرف بودن علت است؟ باید آن علت و راز را در مجال دیگرى جستوجو کرد.
صدرالمتألّهین به دلیل آنکه مفهوم «وجود» را غیر قابل تعریف حقیقى ـ اعم از تعریف ماهوى و غیرماهوى ـ دانسته، آن را بدیهى شمرده است: استدلال او بدین شرح است:
التعریف امّا أن یکون بالحدّ او بالرسم و کلا القسمین باطل فى الوجود. امّا الاول فلأنّه انّما یکون بالجنس والفصل و الوجود، لکونه اعمّ الاشیاء لاجنس له فلا فصل له و لاحدّ له. و أمّا الثانى فلأنّه تعریف بالأعرف ولا أعرف من الوجود... .130
استدلال مزبور از دو بخش تشکیل شده است: در بخشاول، صرفا امکان ارائه تعریف ماهوى براى مفهوم وجود نفى شده است، و در بخش دوم، امکان ارائه تعریف مفهومى. البته براى اینکه این برداشت درست باشد، لازم است عبارت «الثانى» در کلام وى، که به تعریف رسمى اشاره دارد، تعمیم داده شود و شامل رسم ماهوى و رسم غیرماهوى گردد که هر دو از اقسام تعریف حقیقىاند. رسم ماهوى شامل تعریف به عوارض ماهوى بوده، از سنخ ماهیات است و در اصطلاح، مىتوان آن را «رسم منطقى» نامید؛ اما «رسم مفهومى» رسم به معناى عوارض مفهومى است.131
در هر صورت، اگر بتوان به گونهاى استدلال کرد که امکان تعریف حقیقى براى مفاهیم عام منتفى گردد، مىتوان آنها را از این راه بدیهى شمرد. اما حدّ وسط عمومیت در نظریه شمول، صرفا تعریف ماهوى را نفى مىکند، نه مطلق تعریف حقیقى را. در هر صورت، این معیار به تنهایى از بیان راز بداهت مفاهیم بدیهى، حتى دستهاى از آنها، ناتوان است.
2. معیار یا نظریه بساطت
بر اساس نظریه «بساطت»، معیار بدیهى و نظرى بودن مفاهیم، بساطت و ترکیب آنهاست. مفهومى بدیهى است که بسیط بوده، به تبیین و تفسیر نیاز نداشته باشد و به عبارت دیگر، هیچ گونه ابهام، اجمال و پیچیدگى در آن نباشد؛ چراکه شرح و تفسیر هر مفهومى به تجزیه آن مىانجامد. از اینرو، مفهومىکه قابل تجزیه به اجزا نیست و بسیط است، مفهومى «بدیهى» است، در مقابل مفهوم «نظرى» که مفهومى مرکّب بوده، قابل تجزیه است و مىتوان آن را به اجزایش تحلیل نمود و شرح و تفسیر کرد.132 بدینسان، معیار بداهت مفاهیم بدیهى، بساطت آنهاست و این معیار بر همه مفاهیم فلسفى صادق است؛ زیرا هیچگونه اجمال، ابهام و پیچیدگى در آنها نبوده و قابل تجزیه و تحلیل نیستند، بلکه بسیط و روشن هستند. از اینرو، مىتوان همه آنها را بدیهى دانست.133
برخلاف نظریه اندیشمندانى که حرارت، برودت و دیگر مفاهیم مانند آنها را بدیهى مىدانند، اینگونه مفاهیم به سبب اینکه بسیط نیستند و قابل تجزیهاند، نظرىاند و نه بدیهى. چنین مفاهیمى به فکر و اندیشه نیاز دارند و با شرح و تفسیر و تحلیل مىتوان ابهامهاى موجود در آنها را رفع نمود.134 حاصل آنکه معیار بدیهى و نظرى بودنْ بساطت و ترکیب است. مفاهیمى همچون امکان، وجود، وجوب، علت و معلول بدیهىاند؛ چون بسیطند، و مفاهیمى همچون برودت، حرارت، انسان، مثلث، مربع و حیوان نظرىاند؛ چراکه مرکّب هستند. اما هنوز جاى این پرسش باقى است که چرا مفاهیم بسیط بدیهىاند؟ بساطت و ترکیب چه نقشى در بدیهى و نظرى بودن مفاهیم دارند؟
مىتوان بدین پرسشها چنین پاسخ داد که در مفاهیم بسیط، هیچگونه ابهام و اجمالى نیست. مفاهیم بدیهى مفاهیمى بسیطند و هر مفهوم بسیطى ذاتا (نه بالغیر) معلوم و مستغنى از تعریف است. اما اینکه هر مفهوم بسیطى بدیهى است، از اینروست که مفهوم نظرى مفهومى است که به رغم آنکه در ذهن تکوّن یافته، اجمال و ابهام دارد. براى رفع ابهام و اجمال آن، لازم است عقل از راه تجزیه و تحلیل، اجزاى تشکیلدهنده آن را مشخص سازد و آن را به تفصیل معلوم کند. این امر در مفاهیم مرکّب، که داراى اجزاى تشکیلدهندهاند و آن اجزا براى ذهن مجهول هستند، معنا دارد؛ ولى مفاهیم بسیط ذاتا از غیر خود متمایزند واز اینرو که مرکّب نیستند و جزئى ندارند، هیچگونه ابهام و اجمالى در آنها راه ندارد. بدین روى، مفاهیم بسیط در صورتى که به ذهن راه یابند، چون جزئى ندارند، در آنها اجمال و ابهامى نیست و این همان معناى «بداهت» است. بدینسان، از راه بساطت و نداشتن اجزاى مجهول و مبهم، بداهتشان اثبات مىگردد.135
برهان مذکور در همه مفاهیم بسیط، از جمله وجود، امکان و دیگر مفاهیم فلسفى جریان دارد.136 اینگونه مفاهیم تعریفپذیر نیستند؛ چراکه تعریف مفاهیمى ممکن است که مرکّب باشند. «تعریف»، تجزیه اجزاى ذاتى یک مفهوم مرکّب است. اگر مفهومى مرکّب باشد اجزایى ذاتى دارد که یکى اعم از خود شىء است که آن را «جنس» مىنامند، و دیگرى مساوى با خود آن شىء است که آن را «فصل» مىگویند. مفاهیم بسیط از جمله موجود و امکان، به دلیل اینکه اجزاى درونى یا ذاتى ندارند، قابل تعریف نیستند.
اما این پرسش باقى است که چه کسى براى اولین بار این نظریه را مطرح کرده است؟ آیا از میان قدما مىتوان کسى را یافت که این نظریه را مطرح کرده یا حتى به اصل مبحث، یعنى «معیار بداهت مفاهیم بدیهى»، پرداخته باشد؟
شهید مطهّرى، که این نظریه را مطرح کرده و آن را تبیین نموده و مستدل ساخته و در مواضع گوناگونى از آن دفاع کرده است، خود تصریح مىکند که قدما نه تنها معیارى براى این مسئله ذکر نکردهاند، بلکه مستقیما متعرّض این مسئله نشده و بدان نپرداختهاند.137
محتمل است که بتوان از برخى عبارتهاى ابنسینا چنین معیارى را استظهار نمود؛ از جمله در سمع الکیان در آغاز بحث، فصلى را به این مهم اختصاص مىدهد که چگونه و از چه راهى مىتوان به امور طبیعى از طریق مبادىشان علم حاصل نمود. براى پاسخ به این پرسش، او با این مقدّمه آغاز مىکند که علم به امور طبیعى، همچون علم به امور غیر طبیعى، تنها از راه معرفت علل آنها ممکن است. از اینرو، آموختن مبادى راهى است براى شناخت امور طبیعى. امور طبیعى دو گونه مبادى دارند: عام و خاص. در تعلیم باید از مبادى عام آغاز کرد؛ چراکه آنها براى عقل شناختهترند، هرچند نزد طبیعت شناختهتر نیستند. و چون امور عام و خاص را با یکدیگر بسنجیم و آنها را به عقل عرضه بداریم، مىبینیم امور عام براى عقل شناختهترند، و چون آنها را با نظام وجود مقایسه کنیم، مىبینیم براى طبیعت انواع شناختهترند. اما اگر اشخاص معیّن را با انواع بسنجیم و نسبت به عقل ملاحظه کنیم، مىبینیم نزد عقل، هیچیک از اشخاص بر دیگرى تقدّم ندارد و همه آنها علىالسویهاند، مگر آنکه حسّ باطن را نیز دخالت دهیم. در این صورت، اشخاص براى ما از کلیات شناختهترند. در ادراک جزئیات، حس و تخیّل نیز از تصور شخصى، که با معناى عام مناسبت بیشترى دارد، آغاز مىکنند تا بتوانند به تصور شخصى که شخص صرف باشد، برسند. بدین روى، از این لحاظ، کارکرد حس و عقل یکىاست. نزد هر دو، آنچه با عام مناسبتر است، ذاتا شناختهتر است.138
در ادامه، علتها و معلولها و نیز مرکّبها و اجزاى بسیط آنها را با یکدیگر مىسنجد و درباره نسبت اجزا با مرکّب چنین مىنگارد:
و اما نسبة اجزاء المرکّبات الى المرکّبات منها، فانّ المرکّب اعرف بحسب الحسّ، اذ الحسّ یتناول اوّلا الجملة و یدرکها و ثمّ یفصل؛ و اذا تناول الجملة تناولها بالمعنى الأعم، أى أنّه جسم او حیوان ثُمّ یفصلها. و إمّا عند العقل، فإنّ البسیط أقدم من المرکّب؛ فانّه لا یعرف طبیعة المرکّب الاّ بعد أن یعرف بسائطه؛ فإن لم یعرف بسائطه فقد عرفه بعرض من اعراضه او جنس من اجناسه ولم یصل الى ذاته ... فالأعرف عند العقل من الامور العامّة و الخاصة و من الامور البسیطة و المرکّبة هو العامّة و البسیطة، و عند الطبیعة هو الخاصة النوعیة و المرکّبة، لکنه کما أنّ الطبیعة تبتدئ فى الایجاد بالعوام والبسائط و منها توجد ذوات المفصّلات النوعیة و ذوات المرکّبات، فکذلک التعلّم یبتدئ من العوام و البسائط، و منها یوجد العلم بالنوعیات و المرکّبات.139
حاصل آنکه امور عام و بسیط براى عقل شناختهتر از امور خاص و مرکّب هستند؛ گرچه براى حس امر به عکس است. در آموزش نیز باید از امور بسیط و عام آغاز نمود، سپس به معرفت مرکّبها دست یافت.
اما آیا به راستى مىتوان به ابنسینا نسبت داد که وى در مقام بیان این معیار است؟ آنچه از این عبارت و عبارتهاى مشابه آن استفاده مىشود این است که ابنسینا در مقام بیان این نکته است که براى حواسْ مفاهیم مرکّب شناختهترند، و براى عقلْ مفاهیم بسیط. عقل در صورتى مىتواند مرکّبى را بشناسد که یا اجزاى ذاتى بسیط آن را، که همان جنس و فصل هستند، بشناسد و یا عوارض ماهوى آن را؛ و چنین نکتهاى در مقام بیان معیار بداهت نیست. البته مىتوان گفت: از این گفته استفاده مىشود که ملاک بداهت اعرفیت است، نه بساطت. علاوه براین، ابهامى نیز در این گفته هست و آن اینکه آیا مفهوم شناختهتر براى حس (اعرف عند الحس) بدیهى است یا نه؟ اما به نظر مىرسد ابنسینا در مقام بیان این مطلب نیز نیست.
افزون بر آن، حتى اگر بپذیریم که ابنسینا در مقام بیان مسئله معیار است و از کلام وى در این گونه عبارتها معیار بساطت استظهار مىگردد ـ که این فرض را چنانکه دیدیم حتى شهید مطهّرى نیز نپذیرفت و تصریح نمود که آنان از این مسئله ساکتند ـ پرسش مهمى مطرح مىشود و آن اینکه در این صورت، نظریه «بساطت» با نظریه «عمومیت» چه رابطهاى دارد؟ چنان که گذشت، مىتوان از گفته ابنسینا نظریه «عمومیت» را استظهار نمود، بلکه مىتوان به وى نسبت داد که وى به صراحت از این نگرش دفاع کرده است. در این صورت، آیا مىتوان این نظریه را نیز به وى نسبت داد؟ آیا جمع میان دو معیار مزبور ممکن است؟ در بررسى کلام قدما، لازم است این گونه پرسشها نیز مورد توجه قرار گیرند.
در هرصورت، چنین معیارى متصور و قابل ارائه است و چنانکه دیدیم، شهید مطهّرى از آن دفاع کرده است. آنچه مناسب این نوشتار است اینکه اعتبار و اتقان این معیار را بررسى و درستى و نادرستى آن را ارزیابى نماییم.
بررسى
نظریه بساطت جامعیت ندارد و همه مفاهیمى را که قدما به صراحت آنها را بدیهى دانستهاند ـ و به راستى بدیهىاند و باید آنها را بدیهى شمرد ـ همچون مفاهیم حسّى یا مفاهیمى که از راه حواس ظاهرى درک مىشوند و مفاهیم شهودى یا حضورى همچون غم، شادى، ترس، بیم و امید، به دلیل عدم صدق معیار مزبور بر آنها دربر نمىگیرد. این معیار مستلزم خروج انبوهى از مفاهیم بدیهى از بداهت و نظرى شمردن آنهاست. افزون بر آن، اگر هر دو معیار را به ابنسینا نسبت دهیم و بگوییم: هر دو نظریه از گفتههاى ایشان استظهار مىگردد، میان این معیار و معیار عمومیت، چه رابطهاى است؟ چگونه مىتوان آنها را جمع کرد؟ صرفنظر از این دو نکته، به نظر مىرسد مشکلاتى اساسى گریبانگیر این نظریه است که گریزى از آنها نیست. اهمّ آن اشکالها عبارتند از:
اول. تنها در صورتى مىتوان مفاهیم بسیط را بدیهى دانست که تعریف حقیقى منحصر به تعریف ماهوى باشد. اما چون تعریف حقیقى دو قسم است و شامل تعریف مفهومى یا غیر ماهوى مىشود، از بسیط بودن یک مفهوم و عدم امکان تعریف ماهوى آن نمىتوان نتیجه گرفت بدیهى است. مفاهیم بسیط از این نظر که بسیط هستند، مانعى براى تعریف آنها نیست. گرچه ارائه تعریف ماهوى، اعم از حد و رسم، براى آنها ممکن نیست، مىتوان به گونهاى دیگر از آنها تعریف حقیقى ارائه کرد و آن تعریف به عوارض یا لوازم مفهومى است. از اینروست که ابنسینا اذعان کرده است: مفاهیم بسیط تعریف پذیرند، ولى برهانپذیر نیستند.140 حاصل آنکه این نظریه مبتنى بر اختصاص تعریف به ماهیات و مفاهیم مرکّب است، در حالى که این مبنا باطل است و تعریف اختصاص به آنها ندارد. مفاهیم غیرماهوى و غیرمرکّب تعریفپذیر بوده، و مىتوان از آنها تعریفى حقیقى به گونهاى غیرماهوى ارائه کرد.
دوم. معیار یا نظریه بساطت قابل نقض است. مىتوان مفاهیم بسیطى همچون بیشتر اجناس عالى را یافت که به رغم بساطت، بدیهى نیستند، بلکه نظرىاند؛ حتى در تعریف برخى از آنها اختلاف نظر شده و به تعریف واحدى دست نیافتهاند. محقق طوسى به این امر تصریح کرده است:
ثمّ إنّ اکثر الاجناس العالیة ممّا لا یدرک بالحسّ و لا بالوجدان و لا بالبدیهة ولا بالترکیب العقلى فإنّها بسائط فى العقل وقد یتصوّر بالرسوم.141
بدینسان، از منظر محقق طوسى نیز بیشتر اجناس عالى نه معلوم به حس هستند و نه معلوم به وجدان (علم حضورى) و نه بدیهىاند و نه تعریف حدّى از طریق ترکیب عقلى دارند، بلکه آنها مفاهیمى هستند که به لحاظ عقلى بسیطند؛ تعریفى که مىتوان براى آنها ارائه نمود تعریف رسمى است.
با توجه به پاسخهایى که ارائه شد، مىتوان به استدلالى که براى اثبات بداهت مفاهیم بسیط مورد استناد قرار گرفته است پاسخ گفت و خطاى آن را دریافت؛ چراکه آن استدلال صرفا به تعریف حقیقى ماهوى اختصاص دارد و صرفا اینگونه تعریف را از مفاهیم بسیط نفى مىکند، ولى تعریف حقیقى غیرماهوى را، که به اعراض و عوارض مفهومى انجام مىپذیرد، نفى نمىکند. بنابراین، با نفى تعریف ماهوى از مفاهیم بسیط، بداهت آنها اثبات نمىشود. افزون بر آن، استدلال مزبور به اجناس عالى نقض مىگردد.142
ممکن است گفته شود منظور از «مفاهیم بسیطى که بدیهىاند» مفاهیمى باشد که نه تعریف ماهوى دارند و نه تعریف غیرماهوى. اینگونه مفاهیم بسیط ضرورتا بدیهىاند؛ چراکه تعریف ماهوى، اعم از حد و رسم، ندارند؛ چنانکه تعریف غیرماهوى نیز ندارند.143
اما این گفته در حقیقت، پذیرفتن اشکال است؛ چراکه در این صورت، مفاهیم بسیط صرفا به مفاهیم عامى همچون موجود، واحد، شىء و علم اختصاص مىیابند؛ اما مفاهیم بسیط غیر عام مشمول این حکم نخواهند بود. اما آیا کسانى که معیار بساطت را مطرح کردهاند یا مىتوان آن را از کلامشان استظهار نمود و به آنها چنین نظریهاى نسبت داد این توجیه را مىپذیرند؟ افزون بر آن، چگونه این گفته یا توجیه با نظریه بساطت سازگار است؟ در واقع، این گفته به معناى دست برداشتن از نظریه «بساطت» و تمسّک به معیار «عمومیت» است ـ که پیشتر گذشت. بدینسان، نظریه «بساطت» به نظریه «عمومیت» ارجاع مىیابد.
3. نظریه ترکیبى
نظریه ترکیبى مدعى است به دلیل آنکه مفاهیم بدیهى متعددند، ملاک بداهت آنها امر واحدى نیست، بلکه هر دسته ممکن است معیار ویژهاى داشته باشند. توضیح آنکه بر اساس این نظریه، مفاهیم یا تصورات بدیهى گوناگون بوده، منشأ واحدى ندارند. هر مفهوم یا تصورى که نیاز به تعریف ندارد، از هر راهى که به دست آید، اعم از علم حضورى، حواس ظاهرى، عقل و یا غیر آنها، بدیهى است. بنابر این نظریه، مفاهیم بدیهى مجموعه گستردهاى از مفاهیم هستند که طیف وسیعى دارند و قواى متعددى منشأ پیدایش آنهاست. در این مجموعه گسترده، مفاهیم گوناگونى دیده مىشوند که از منابع یا راههاى معرفتى متعددى به دست آمدهاند که عبارتند از: 1. حسّیات؛ 2. وجدانیات؛ 3. انتزاعیات.
سرّ بداهت با تأمّل در چگونگى پیدایش آنها از این راهها به دست مىآید. ملاک بداهت مفاهیم حسّى این است که به محض برخورد و تماس حسّى به دست مىآیند، بدون آنکه به تأمّل و اندیشه نیازى داشته باشند. ملاک بداهت مفاهیم وجدانى یا شهودى این است که هر انسانى به علم حضورى مىیابد که در ذهنش، مفاهیم وجدانى همراه با یافت حضورى پدید مىآیند، بدون آنکه نیازمند فکر باشند. بدینسان، معیار بداهت این دسته از مفاهیم ارجاع آنها به علوم حضورى است. اما ملاک بداهت انتزاعیات در همه جا یکى نیست و نمىتوان یک معیار کلى براى همه آنها ارائه کرد. براى نمونه، مفهوم «عدم» را ذهن آنگاه مىسازد که با علم حضورى، وجود چیزى را ـ نظیر درد دندان ـ در خود بیابیم و پس از مدتى آن حالت از بین برود و موجود نباشد. با یافتن این حالت و نیز معرفت به رفع آن، ذهن مىتواند مفهوم «عدم» را بسازد. البته این مفهوم را از یافتن عدم نساخته؛ زیرا عدم چیزى نیست که آن را بیابد. از اینرو، عدم ساخته ذهن یا عقل بوده، مفهومى انتزاعى است.144
مىتوان چنین نگرشى را از گفتههاى محقق طوسى استظهار نمود؛ از جمله:
معانى متصوّر در عقول و اذهان یا به نفس خود بیّن و مستغنى از اکتساب بود یا نبود، و قسم اول یا معقول محض بود؛ مانند وجود و وجوب و امکان و امتناع، یا محسوس بود به حواس ظاهر؛ مانند حرارت و برودت و سواد و بیاض و نور و ظلمت، یا مدرک به حواس باطن و وجدان نفس؛ مانند شادى و غم و خوف و شبع و جوع ... .145
عبارت مزبور و برخى از گفتههاى دیگر ایشان به روشنى بر این امر دلالت دارد که چون تصورات یا مفاهیم بدیهى متنوّع هستند، راز بداهت آنها نیز گوناگون است و با توجه به چگونگى پیدایش آنها و قواى ادراکى که منشأ پیدایش آنها هستند، مىتوان ملاک بداهت هر دسته را دریافت.
بررسى
این نظریه به رغم آنکه کاملترین نظریهاى است که تاکنون مطرح گردیده، ابهاماتى نیز دارد:
1. درباره مفاهیم حسّى، این پرسش به ذهن خطور مىکند که آیا همه مفاهیم حسّى ـ اعم از جزئى و کلى، کیفیات اولیه و ثانویه، مفاهیمى که مستقیما از راه حواس به دست مىآیند و مفاهیمى که به نحو غیرمستقیم از راه آنها حاصل مىشوند ـ بدیهىاند یا تنها برخى از آنها بدیهىاند؟ اگر برخى از آنها بدیهىاند، معیار و سرّ آن چیست؟
به نظر مىرسد «حسّى بودن» معیار بداهت نیست، وگرنه هر مفهوم حسّى باید بدیهى باشد، در حالى که مفاهیم بسیارى همچون فشار، ماده، انرژى، الکترون، پروتون، بار الکتریکى، نوترون، هسته و میدان، که در دانشهاى فیزیک، شیمى و دیگر علوم تجربى مطرحند و محور مباحث کنونى این دانشها را تشکیل مىدهند،146 نظرى بوده، به تعریف نیاز دارند، بلکه مىتوان افزود: امور محسوس، یعنى مفاهیمى که حاکى از اعیان مادى و جواهر جسمانى هستند، نظیر نقره، آب، درخت و آهن نیز بدیهى نیستند. از اینرو، باید این عبارت را به گونهاى تقیید کنیم که نقضهاى ذکر شده از قلمرو آنها خارج شوند؛ مثلاً، بگوییم: مفاهیمى که مستقیما از راه حواس به دست مىآیند و در اصطلاح، به آنها «دادههاى حسّى» گفته مىشود. هیچیک از مفاهیم نقضى مذکور مستقیما با حواس درک نمىشوند، بلکه در جواهر جسمانى، حواس راهى ندارند و ما حسّى جوهرشناس نداریم. اما چه رمزى در این تقیید هست؟ چرا یک دسته از مفاهیم حسّى بدیهىاند و دستهاى دیگر نظرى؟ راز آن در معیار دیگرى نهفته است که آن را در ادامه مطرح مىکنیم.
2. آیا همه مفاهیم انتزاعى را مىتوان بدیهى انگاشت؟ مفاهیم مفرد و مرکّبى همچون نامتناهى، علت نامتناهى، تسلسل، دور و بسیارى از مفاهیم منطقى و فلسفى نیاز به تعریف حقیقى دارند. گرچه نمىتوان براى آنها تعریف ماهوى ارائه کرد، اما تعریف حقیقى مفهومى یا تعریف از راه عوارض مفهومىْ ممکن است. مفاهیمى همچون دور، دور معى، تسلسل زمانى، تسلسل ممتنع، و نامتناهى به تعریف ـ آن هم تعریفى دقیق و مشخص ـ نیاز دارند. از اینرو، بسیارى از مفاهیمى که در فلسفه، منطق و دیگر دانشهاى همگن به کار مىروند معناى اصطلاحى ویژهاى دارند که لازم است تعریف شوند.
ممکن است به نظر برسد نمونههاى ذکر شده، به رغم آنکه به تعریف نیاز دارند، تعریفشان تعریفى اصطلاحى است. تعریف اصطلاحى تعریفى لفظى است ونه تعریفى حقیقى. ولى داورى درباره اینگونه تعریفها و لفظى یا حقیقى بودن آنها، مستلزم نگاهى گذرا به انواع تعریف است. در اینجا، تنها به اجمال خاطر نشان مىسازیم که در مواردى همچون نمونههاى ذکرشده، تعریف اصطلاحى از راه تعریف حقیقى به لوازم مفهومى انجام مىپذیرد؛ چنان که درمواردى قراردادى بوده است و بدینگونه، از طریق وضع تحقق مىیابد.147
حاصل آنکه در نظریه ترکیبى، نقاط مبهمى وجود دارند که لازم است روشن شوند. در این نظریه، به تمایز میان مفاهیم حسّى مستقیم و غیرمستقیم توجهى نشده یا آنکه همه آنها را بدیهى شمردهاند. افزون بر آن، به مفاهیم خیالى و مفاهیم تخیّلى برخاسته از قوه متخیّله نپرداختهاند و جایگاه آنها در طبقهبندى مفاهیم بدیهى و نظرى روشن نشده است. نیز همه مفاهیم فلسفى و منطقى تحت عنوان «انتزاعیات بدیهى» به شمار آمدهاند، در حالى که این دیدگاه از این نظر، در خورِ تأمّل و بررسى است. شمارى از مفاهیم فلسفى همچون دور، انواع دور، و تسلسل بدیهى نیستند و به تعریف نیاز دارند؛ چنانکه در شمارى از مفاهیم منطقى نیز داستان همین است.
4. ارجاع به معرفتهاى حضورى
یکى از نظریههاى دیگرى که براى بیان سرّ بداهت مفاهیم بدیهى مىتوان ارائه نمود ارجاع آنها به علوم حضورى است. مىتوان این نظریه را به گونهاى تقریر کرد که از عمده اشکالات قابل طرح در این زمینه مصون باشد. توضیح آنکه به نظر مىرسد مفاهیمى را که مىتوان بدیهى دانست برحسب استقرا، سه دستهاند:
1. مفاهیم شهودى؛
2. مفاهیم انتزاعى یا مفاهیم منطقى و فلسفى؛
3. مفاهیم حسّى.
آشکار است که مفاهیم شهودى همچون ترس، لذت، شادى، غم و دیگر مفاهیم مربوط به حالات نفسانى و نیز مفاهیمى همچون تصمیم، توجه، تمرکز و دیگر مفاهیم برگرفته از افعال جوانحى نفس، بلکه مفاهیم مربوط به قواى ادراکى و تحریکى آن، به رغم آنکه مفاهیمى ماهوىاند، از معرفتهاى حضورى گرفته شدهاند. با تحقق اینگونه امور در نفس، قوّه خیال از آنها عکسبردارى مىکند و آن یافتهاى شهودى به صورت قضیه در ذهن منعکس مىشوند. سپس عقل بر اساس سازوکارى ویژه، پس از نگاه به مفاهیم خیالى برگرفته شده از آن گزارههاى حاکى از علوم حضورى، مفهوم کلى هر یک از آنها را مىسازد. گرچه بیان خصوصیات هر یک از این مراحل و روند ادراکى آنها مجال دیگرى مىطلبد، آشکار است که اینگونه مفاهیم ذکر شده، از معرفتهاى حضورى به دست مىآیند.
مفاهیم بدیهى فلسفى و منطقى، که آنها را «مفاهیم انتزاعى» یا «اعتبارى» نیز مىخوانند، همه به علوم حضورى ارجاع مىیابند. حتى در باره مفاهیم عدمى، اعم از اینکه آنها را داخل در مفاهیم فلسفى و منطقى بدانیم یا نه، چه بسا بتوان گفت: آنها نیز به علوم حضورى ارجاع مىیابند. این حالت را که ـ مثلاً ـ دردى در من موجود است و پس از آن معدوم مىشود، در نظر بگیرید. حالت درد و عدم آن و نیز ادراک مفهومى درد و نبود درد را با علم حضورى مىیابیم. عقل مفهوم «عدم» را با توجه به این دو حالت نفسانى یا ذهنى و مقایسه آنها با یکدیگر انتزاع مىکند؛ چنانکه در دستیابى به مفهوم «علت» و «معلول» نیز به چنین شیوهاى عمل مىکند. نفسْ ذات خویش و فعلى از افعال جوانحى خود، مانند تصمیم را حضورا مىیابد، آنگاه در مرتبه دیگر، میان آن دو مقایسه مىکند و مىبیند گاهى نفس هست، ولى تصمیم نیست؛ چنانکه در حالى که نفس هست، گاهى تصمیم هم موجود است. اما نمىتوان تصور کرد که تصمیم باشد، اما نفس موجود نباشد. دیگر مفاهیم فلسفى نیز چنین هستند، مىتوان آنها را به علم حضورى ارجاع داد؛ مانند وحدت، قوّه، فعل، ثابت، سیّال، هستى، ماهیت، ممکن، واجب، حادث، قدیم. بلکه مىتوان افزود: مفهوم جوهر، حتى اگر آن را مفهومى ماهوى بدانیم، نیز قابل ارجاع به علم حضورى است و به «من» ارجاع مىیابد.
درباره مفاهیم فلسفى مىتوان نظریه دیگرى ارائه کرد که برگرفته از نظریه علّامه طباطبائى درباره چگونگى پیدایش مفاهیم فلسفى و شیوه دستیابى ذهن به آنهاست.148 بر اساس این نظریه، مفاهیم فلسفى به رابط میان قضایا ارجاع یافته، منشأ انتزاع آنها چنین رابطهاى است. این نظریه نیز قابل دفاع است و مانعى ندارد که دو نظریه در عرض هم منشأ یا چگونگى دستیابى به این گونه مفاهیم را تبیین کنند.
در هر صورت، لازم است خاطرنشان سازیم که این نظریه، یعنى ارجاع به علوم حضورى، به مفاهیم فلسفى اختصاص ندارد، بلکه شامل مفاهیم منطقى نیز مىگردد. در باب مفاهیم منطقى، آشکار است که وقتى مفهوم کلى و جزئى را انتزاع مىکنیم پیش از آن به ذهن و مفاهیم و صور موجود در آن اشراف داشته، بدانها توجه مىکنیم. در میان انبوه مفاهیمى که در ذهن داریم، دستهاى را قابل صدق بر کثیرین مىدانیم؛ نظیر مفهوم انسان، سفیدى و علت، و دسته دیگرى را غیر قابل صدق. این حقیقت را با تجربه درونى مىیابیم و آن را با مرتبهاى از علم حضورى، که تجربه ذهنى است، درک مىکنیم.
براى بیان کیفیت ارجاع مفاهیم حسّى یا محسوسات ظاهرى به علم حضورى، لازم است مقدّمهاى درباره آنچه از حواس به دست مىآید، بیان کنیم. در حواس، لازم است چند لحاظ را از یکدیگر تفکیک نمود:
1. احساسى که در نفس ایجاد مىگردد؛ نظیر احساس شیرینى، نرمى، گرمى، سردى، ترشى، سوزش، خارش، درد و ... .
2. تفسیر و تعبیر آن که برحسب اصطلاح، مىتوان آن را «ادراک حسّى» نامید؛ نظیر «این عسل شیرین است.»
معرفت انسان به تأثّرها یا احساسهایى که در اثر تحریک محرّکهاى حسى در وى ایجاد مىشود حضورى است. ما هنگام احساس درد یا شیرینى یا ترشى و مانند آنها واقعیتشان را در خود مىیابیم، نه مفهوم یا صورتى از آنها را. این ادراک با ادراک به یادآوردن درد گذشته خود یا مشاهده درد دیگران تمایزى اساسى دارد. علم ما به این احساسها یا تأثّراتِ حسى، حضورى است.149 حتى اگر انسانى دور از اجتماع بزرگ شود و در جامعهاى خاص با فرهنگ و زبانى ویژه رشد نیابد، این حقیقت را درک مىکند که شیرینى غیر از ترشى و شورى، و سوزش غیر از نرمى و گرمى است. بدینسان، علم ما به تأثّرات یا احساسهاى حسّى حضورى است؛ چنانکه معرفت ما به تعبیرها و تفسیرهاى آن، که معرفتى حصولى است، ادراک حسّى است. در نتیجه، معرفتهاى حسّى ما دو گونهاند: دستهاى حضورىاند و دستهاى حصولى.
آیا اکنون مىتوان به این بحث پرداخت که همه معرفتهاى حسّى تصورى یا به عبارت دیگر، همه مفاهیم حسّى ما بدیهىاند و به علوم حضورى ارجاع مىیابند؟ به نظر مىرسد با توجه به مقدّمهاى که در نقد نظریه ترکیبى گذشت، مىتوان به پاسخ صحیح مسئله دست یافت. چنانکه گذشت، مفاهیم حسّى دو دستهاند:
1. مفاهیمى که مستقیما از احساسهاى حسّى گرفته مىشوند؛ مانند ترشى، شیرینى و درد.
2. مفاهیمى که عقل یا نیروى تخیّل خلاّق به کمک حس مىشناسد و عقل آنها را به گونهاى غیرمستقیم از حواس برمىگیرد؛ نظیر مفهوم ماده، انرژى، سرعت و الکترون. در اینجا، وجه تمایز این دو دسته مفاهیم روشن مىشود. دسته اول از مفاهیم حسّىْ بدیهى، ولى دسته دوم نظرىاند. راز نظرى بودن آنها این است که به فکر، نظر و اندیشه نیاز دارند و براى دستیابى به آنها، عقل باید به کمک حس بشتابد؛ اما مفاهیم دسته اول مستقیما از احساسات حسّى و نه ادراکات حسّى به دست مىآید. ادراکات حسّى معرفتهایى حصولىاند، ولى احساسات حسّى، حالاتى نفسانىاند که علم به آنها از راه شهود و علم حضورى تحقق مىیابد. بنابراین، مفاهیم حسّى بدیهى انعکاس بخشى ازیافتههاىحضورىماهستندکه قوّهخیال از آنها عکسبردارى کرده است.
اما شمار مفاهیم حسّى فراتر از مقدارى است که برشمردیم. معمولاً دسته دیگرى از مفاهیم نیز به همین نام خوانده شدهاند؛ مانند مفهوم نقره، درخت، سنگ، آهن و دیگر مفاهیم مربوط به اجسام و اعیان مادى. درباره آنها چه باید گفت؟ آیا آنها بدیهىاند یا نظرى ودر صورت بدیهى بودن، معیار بداهت آنها چیست؟ به نظر مىرسد اینگونه مفاهیم، که حاکى از جواهر اشیا هستند، مستقیما با حواس درک نمىشوند، بلکه پس از مشاهده آثارشان، که همان اعراضند، عقل از راه استدلال، به درک آنها نایل مىشود. همانگونه که با افتادن اجسام به روى زمین، از طریق عقل مىتوان مفهوم «جاذبه» را درک کرد و وجود آن را در خارج تصدیق نمود، امور محسوس نیز اینگونهاند. در آنها تنها چند عرض مشاهده مىشود، در حالى که حس جوهرشناس نداریم و درخت بودن درخت و تحقق آن در خارج از راه عقل درک مىگردد. همانگونه که با عقل یا تعلیم مىتوان به مفهوم «جوهر» دست یافت، انواع آن همچون درخت و نقره، نیز از طریق عقل شناخته مىشود.150 البته حس در آنها نقش زمینه دارد تا عقل بتواند اینگونه مفاهیم کلى را انتزاع کند. بدینروى، اینگونه مفاهیمْ نظرى بوده، معرفت بدانها به استدلال ارجاع مىیابد. هرچند تعبیر «مفاهیم حسّى» شامل این دسته نیز مىشود، اما لازم است این دسته را از حکم آنها خارج بدانیم و آنها را نظرى بشماریم. از اینرو، این گروه را «مفاهیم محسوس» یا «مفاهیم حاکى از جواهر جسمانى» مىنامیم.
حاصل آنکه از میان سه دسته مفاهیمى که حسّى شمرده مىشوند، تنها مفاهیمى که مستقیما از علم حضورىمان به تأثّرات یا احساسهاى حسّى گرفته مىشوند، بدیهىاند. اما مفاهیم مربوط به ادراکات حسّى و مفاهیم حاکى از امور محسوس نظرىاند.شاید بتوان دو دسته اخیر را از بدیهیات ثانوى به شمار آورد؛ چنانکه قضایا وتصدیقات مبتنى بر آنها این گونهاند. اما در باب مفاهیم و تصورات، تقسیم بدیهى به اوّلى و ثانوى معهود نیست.
بدینسان، به نظر مىرسد همه مفاهیم بدیهى، اعم از مفاهیم فلسفى و منطقى، مفاهیم شهودى یا وجدانى و مفاهیم حسّى، یعنى مفاهیمى که مستقیما از علم حضورىمان به تأثّرات یا احساسهاى حسّى گرفته مىشوند، به علم حضورى ارجاع مىیابند.
باید توجه داشت که این گفته بدان معنا نیست که همه مفاهیم فلسفى و منطقى یا معقولات ثانى اعتبارى را بدیهى بدانیم، بلکه تنها دستهاى از آنها بدیهىاند و شمار بسیارى از آنها، مانند دور، تسلسل و دور معى را نظرى و نیازمند تعریف مىدانیم. البته تنها آنها که بدیهى شمرده مىشوند، منشأ انتزاعشان علم حضورى است. معناى «ارجاع آنها به علم حضورى» این است که علم حضورى منشأ حصول آنها براى نفس است و از راه علم حضورى، نفس به اینگونه مفاهیم دست مىیابد. گرچه آنها از این نظر اکتسابىاند، اوّلىالتصور بوده، به فکر، نظر و تعریف نیاز ندارند. عمده مشکلى که فراروى مفاهیم بدیهى است، مشکل مفاهیم عدمى است. آیا مىتوان آنها را زیرمجموعه مفاهیم فلسفى قرار داد یا نه؟ به نظر مىرسد این مشکل نیز قابل رفع است و مفهوم «عدم» ـ چنان که گذشت ـ همچون مفهوم «علت» و «معلول» از راه مقایسه میان یافتههاى حضورى به دست مىآید. چنانکه عقل براى دستیابى به مفهوم «علت» و «معلول»، یافتههاى حضورى را با یکدیگر مقایسه مىکند، مفهوم «عدم» نیز چنین است. انسان مىبیند توجه او در لحظهاى وجود دارد، اما اکنون نیست. با مقایسه این دو حالت نفسانى با یکدیگر، که در مرتبه بالاترى از ذهن بر همه آنها اشراف دارد، مفهوم «عدم» و «وجود» را انتزاع مىکند. در نتیجه، مىتوان «عدم» و دیگر مفاهیم عدمى را به علوم حضورى ارجاع داد.
ممکن است این پرسش به ذهن خطور کند که درباره مفاهیم غیرمفرد، مفاهیم خیالى و در نهایت، مفاهیم تخیّلى یا مفاهیمى که متخیّله مىسازد، چه راهحلى باید ارائه کرد؟ آیا مىتوان آنها را بدیهى شمرد؟ به نظر مىرسد براى مفاهیم غیر مفرد اقسام گوناگونى را مىتوان فرض نمود؛ اما همه آنها در این ویژگى مشترکند که با تحلیل به اجزا، مىتوان حکم هر جزء را به دست آورد، در حالى که کل غیر از اجزاست. اگر اجزا بدیهى باشند، مستلزم این نیست که کل نیز بدیهى باشد. بدینسان، مىتوان گفت: همه مفاهیم غیر مفرد نظرىاند. از اینرو، سفید به دلیل آنکه به ذات و سفیدى قابل تحلیل است،مفهومىنظرى است؛گواینکهسفیدى،که جزئىاز آناست، بدیهى است.
مفاهیم تخیّلى یا مفاهیمى که متخیّله مىسازد مفاهیمى حقیقى نیستند. از اینرو، در دانشهاى حقیقى، اعم از یقینى و ظنّى، کارایى ندارند و تنها در فن شعر و ادب و هنر به کار مىروند.
اما مفاهیم خیالى از راه قوّه خیال به دست مىآیند. به دلیل آنکه خیال منبع مولّد معرفت نیست، بلکه نگهدارنده آن است، مفاهیم خیالى نقشى در بحث بدیهى و نظرى و نیز نقشى جداگانه و مستقل در معرفتشناسى ندارند. هر حکمى که منشأ آنها (عقل، حواس و علوم حضورى) داشته باشد، همان حکم را خواهند داشت، به ویژه بنابر این نظریه که خیال در معرفتهاى حسّى، تمایزى با حواس ظاهرى ندارد، جز به حضور یا عدم حضور ماده. در هر صورت، نمىتوان گفت هر مفهومى که از راه خیال درک مىشود بدیهى است؛ چراکه خیال ابزار مولّد معرفت نیست، بلکه صرفا نگهدارنده آن است.
حاصل آنکه شالوده معرفتشناسى در حوزه تصورات و مفاهیم بر زیرساختهایى بدیهى بنیان مىیابد. این زیرساختها به علوم حضورى ارجاع مىیابند و معرفتهاى حضورى منشأ انتزاع و دستیابى ذهن به آنهاست.
با توجه به تبیینى که ارائه شد، مىتوان نقدهایى را که ممکن است متوجه نظریه «ارجاع مفاهیم بدیهى به علوم حضورى» شوند پاسخ گفت. اگر در جامعیت نظریه مزبور تردید یا اشکال شود و به مفاهیم عدمى نقض گردد، دیدیم که مفاهیم عدمى با مفاهیمى همچون علت و معلول از حیث منشأ انتزاع تمایزى ندارند، بلکه آنها نیز از یافتههاى حضورى، پس از مقایسه، انتزاع مىگردند.
البته ارجاع همه مفاهیم بدیهى به حضورى و اینکه علم حضورى معیار بداهت آنهاست، با این امر منافاتى ندارد که بتوان معیار بداهت برخى از مفاهیم بدیهى را با راه یا راههاى بدیل دیگر نیز احراز کرد؛ اما این گفته بدان معنا نیست که نظریه «ارجاع به علوم حضورى» جامعیت ندارد یا از این نظر نقدپذیر است.
ممکن است گفته شود: نیازى نیست که همه مفاهیم بدیهى را به علوم حضورى ارجاع دهیم؛ زیرا براى بدیهى دانستن یک مفهوم کافى است که از تعریف و فکر بىنیاز باشد. از اینرو، لازم نیست براى احراز بداهت، به علم حضورى ارجاع یابند.151
اما مىتوان پرسید که چرا و بر اساس چه ملاکى، مفهومى بىنیاز از تعریف و فکر است. صرف این ادعا که مفهومى بىنیاز از تعریف و فکر است، ما را از بررسى و کاوش درباره معیار بداهت بىنیاز نمىکند. اگر مفهومى به تعریف نیاز ندارد، ضرورتا بر اساس معیار و ملاکى است. آن معیار چیست؟ به نظر مىرسد معیار آن ارجاع به علم حضورى است.
و سرانجام آنکه ممکن است اشکال شود: حتى اگر بپذیریم که بسیارى از تصورات یا مفاهیم حسّى، خیالى، عقلى و نیز مفاهیم عدمى را مىتوان به علوم حضورى ارجاع داد، اما چگونه مىتوان این گزینه را مردود شمرد که ممکن است شخص بدون یافت حضورى به مفاهیم بدیهى راه یابد؟ با عدم امکان نفى این فرض، چگونه مىتوان معیار بداهت مفاهیم بدیهى را در همه موارد ارجاع آنها، به علوم حضورى دانست؟152
پاسخ این اشکال نیز آشکار و روشن است: اولاً ـ چنانکه خاطر نشان کردیم ـ نظریه مزبور درباره برخى از مفاهیم بدیهى تنها راه حل ممکن نیست، بلکه ممکن است بتوان براى آنها بدیلهاى دیگرى ارائه کرد، در حالى که همه آنها در عرض هم درست هستند و مىتوانند نشاندهنده معیار بداهت باشند. آیا بدیل داشتن یک نظریه درستى آن را نفى مىکند یا به معناى این است که مىتوان آن را از راههاى دیگرى نیز احراز نمود. ثانیا، چگونه و از چه راهى، غیر از علم حضورى، مىتوان به ملاکى براى مفاهیم بدیهى دست یافت؟ در نقد اخیر، این راه و معیار دقیقا مشخص نشده است. براى نمونه، اگر فرضا معیار بداهت مفاهیم حسّى حواس ظاهرىاند، ادراکات از طریق حواس ظاهرى چه ویژگى دارند که موجب مىشوند مفاهیم برگرفته شده از آنها بدیهى باشند؟
نتیجهگیرى
در این نوشتار، به بحث درباره مفاهیم بدیهى و نظرى پرداختیم و این تقسیم را، که اساسىترین و پرثمرترین تقسیم براى مفاهیم در معرفتشناسى است، با نگاهى معرفتشناختى بررسى کردیم. گرچه به لحاظ وجود شناختى در این تقسیم تردیده شده است، اما نمىتوان تحقق این دو قسم را انکار نمود. بدینروى، پس از تعریف مفهوم «بدیهى» و «نظرى»، نگاهى گذرا به اینگونه تردیدها افکنده، آنها را ارزیابى کردیم. در ادامه، مفاهیم یا تصورات بدیهى را برشمرده، پس از بررسى رابطه بدیهى و نظرى با تفکر، به مطالعه حقیقت اندیشه و گستره آن پرداختیم. در نهایت، بنیادىترین مبحث معرفتشناسى در حوزه مفاهیم یا تصورات را، که مسئله «معیار بداهت» دستهاى از آنهاست، بررسى کردیم و بدین نتیجه رهنمون شدیم که معیار بداهت آنها ارجاع به علم حضورى است. بدینسان، شالوده معرفتشناسى در حوزه تصورات و مفاهیم بر زیرساختهایى بدیهى بنیان یافته است. این زیرساختها به علوم حضورى ارجاع مىیابند. بنابراین، معرفتهاى حضورى منشأ انتزاع و دستیابى ذهن به آن زیرساختهاست.
··· پى نوشتها
59* دانشیار مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى ره. تاریخ دریافت: 25/2/87 ـ تاریخ پذیرش: 31/3/87.
60ـ ابونصر فارابى، عیون المسائل، در: المجموع مصر، مطبعة السعادة، 1325ق، ص 61.
61ـ ر.ک. همان، ص 65ـ66.
62ـ ر.ک. ارسطو، البرهان، ترجمه متىبن یونس، در: منطق ارسطو، تحقیق عبدالرحمن بدوى بیروت، دارالقلم، 1980، ج 2، ص 329 / همو، منطق ارسطو، ترجمه میر شمسالدین ادیب سلطانى (تهران، نگاه، 1378)، ص 419. قس. گفتههاى ارسطو با عبارتهاى ابنسینا، در: ابنسینا، الشفاء، البرهان (قاهره، امیریه، 1375ق)، المقالة الاولى، الفصل الثالث و السادس.
63ـ ر.ک. افلاطون، دوره آثار افلاطون، ترجمه محمّدحسن لطفى و رضا کاویانى تهران، خوارزمى، 1380، چ سوم، ج 1، ص 366ـ372.
64ـ ر.ک. علّامه حلّى، القواعد الجلّیة قم، انتشارات اسلامى، 1412، ص 184ـ185. چنانکه قطبالدین رازى نیز این واژههارابهکاربردهاست.(قطبالدین محمّدرازى، شرح الرسالهالشمسیة «قم، بیدار،1382»، ص 44).
65ـ ر.ک. نصیرالدین طوسى، الاشارات والتنبیهات تهران، نشر کتاب، 1403، چ دوم، ج 3، ص 339.
66ـ فخرالدین محمّد رازى، شرح الاشارات والتنبیهات، در: نصیرالدین طوسى و فخرالدین رازى، شرحى الاشارات قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1404، الجزء الثانى، ص 89. نیز محقق طوسى همین عبارت را با مختصر تغییرى در شرح الاشارات ذکر کرده است. (همان، نصیرالدین طوسى، الاشارات والتنبیهات، ج 3، ص 339.)
67ـ ر.ک. فخرالدین محمّد رازى، المحصّل، در: نصیرالدین طوسى، نقد المحصّل تهران، دانشگاه تهران، 1382، ص 74 / قاضى عضدالدین ایجى، المواقف (بیروت، عالمالکتب، بىتا)، ص 43ـ46.
68ـ ر.ک. فخرالدین محمّد رازى، المحصّل، ص 15ـ16. وى در معالم اصولالدین چنین مىنگارد: «کل واحد من التصور و التصدیق قد یکون بدیهیا و قد یکون کسبیا. فالتصورات البدیهیة مثل تصورنا لمعنى الحرارة و البرودة و التصورات الکسبیة مثل تصورنا لمعنى الملک والجن همو، معالم اصولالدین «بیروت، دارالفکر اللبنانى، 1992»، ص 91. نیز ر.ک. همو، البراهین، در: علم کلام «تهران، دانشگاه تهران، 1342»، ص 289. آشکار است که عبارت اخیر صراحت بیشترى در ادعاى مزبور دارد.
6910و11ـ ر.ک. شهابالدین سهروردى، حکمهالاشراق، در: قطبالدین شیرازى، شرح حکمهالاشراق تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1383، ص 50.
71ـ بهمنیار، التحصیل، تصحیح مرتضى مطهّرى تهران، دانشگاه تهران، 1349، ص 192.
72ـ ابنسینا، الشفاء، البرهان، ص 51.
7314و15ـ ابنسینا، الشفاء، الالهیّات قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1404، ص 29 / ص 8.
75ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، تعلیقه بر شفاء، در: ابنسینا، الشفاء، الالهیّات (قم، بیدار بىتا)، ص 23.
76ـ ابنسینا، رسالة ابنسینا فى فائدة المنطق، در: منطق و مباحث الفاظ، تحقیق مهدى محقق و دیگران تهران، دانشگاه تهران، 1370، ص دو و سه.
77ـ ر.ک. قطبالدین رازى، شرح المطالع قم، کتبى نجفى، بىتا، ص 164.
78ـ ابنسینا، الشفاء، المنطق، 1. المدخل قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1404، ص 16ـ17.
79ـ ر.ک. ملّاهادى سبزوارى، شرح المنظومه، تصحیح حسن حسنزاده آملى تهران، ناب، 1416، ج 1، ص 84 / علّامه حلّى، نهایهالمرام فى علم الکلام، تحقیق فاضل عرفان (قم، موسسهالامام الصادق علیهالسلام، 1419)، ج 2، ص 62 / محمّدرضا حسینى اعرج، الارجوزة فى المنطق، در: منطق و مباحث الفاظ، تصحیح مهدى محقق و دیگران (تهران، دانشگاه تهران، 1370)، ص 328.
80ـ ر.ک. شهابالدین سهروردى، منطق تلویحات، تصحیح علىاکبر فیض تهران، دانشگاه تهران، 1334، ص 1 / همو، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق (تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1373)، چ دوم، ج 2، ص 18.
81ـ ر. ک. علّامه حلّى، الاسرار الخفیة فى العلوم العقلیة، تحقیق مرکزالأبحاث و الدراسات الاسلامیة قم، دتفر تبلیغات اسلامى، 1379، ص 14 / شیخ عبداللّه گیلانى، الرسالة المحیطة بتشکیکات فى القواعد المنطقیة مع تحقیقاتها، در: منطق و مباحث الفاظ، تصحیح مهدى محقق و دیگران (تهران، دانشگاه تهران، 1370)، ص 359 / شمسالدین محمّد شهرزورى، الشجرة الالهیّة فى علوم الحقائق الربّانیة، تصحیح نجفقلى حبیبى (تهران، مؤسسه پژوهشى حکمت و فلسفه ایران، 1383)، ص 42 / ملّاهادى سبزوارى، شرح المنظومة، ج 1، ص 84.
82ـ ر.ک. ملّاصدرا، رسالة التصور و التصدیق، در: رسالتان فى التصور و التصدیق، تحقیق مهدى شریعتى قم، اسماعیلیان، 1416، ص 47/ نصیرالدین طوسى، تعدیل المعیار فى نقد تنزیل الافکار، در: منطق و مباحث الفاظ، تصحیح مهدى محقق و دیگران (تهران، دانشگاه تهران، 1370)، ص 142.
83ـ ر.ک. ابن ترکه، کتاب المناهج فى المنطق، تحقیق ابراهیم دیباجى تهران، دانشگاه تهران، 1376، ص 2ـ3.
84ـ ر.ک. سعدالدین تفتازانى، شرح المقاصد، تحقیق عبدالرحمن عمیرة قم، شریف رضى، 1409، ج 1، ص 200 / محمّد خونجى، کشفالاسرار عن غوامض الافکار، حسن ابراهیمى، پایاننامه کارشناسى ارشد (تهران، دانشگاه الهیات و معارف 1372ـ1373)، ص 4.
85ـ ر.ک. فخرالدین محمّد رازى، الرسالة الکمالیة فى الحقائق الالهیة، تصحیح سید محمّدباقر سبزوارى تهران، دانشگاه تهران، 1335، ص 11.
86ـ ر.ک. ابن فورک، مجرّد مقالات الشیخالاشعرى، تحقیق دانیال جیماریهبیروت، دارالمشرق، 1987، ص15/ سمیع دغیم، موسوعة مصطلحات علم الکلامالاسلامى (بیروت، مکتبة لبنانناشرون، 1998)،ج1،ص 279.
87ـ ر.ک. قاضى ابوبکر باقلانى، الانصاف فیما یجب اعتقاده ولا یجوز الجهل به، تحقیق محمّدزاهد کوثرى قاهره، مکتبة الخانجى، 1413، ص 14ـ15.
88ـ ر.ک. قاضى عبدالجبّار، المغنى قاهرة، الشرکة العربیهللطباعهوالنشر،1380، الجزء السادس عشر، ص 9ـ10.
89ـ قاضى ابوبکر باقلانى، الانصاف فیما یجب اعتقاده و لایجوز الجهل به، ص 14.
90ـ ر.ک. سید مرتضى علمالهدى، الذخیرة فى علم الکلام، تحقیق سیداحمد حسینى قم، مؤسسهالنشر الاسلامى، 1411، ص 210ـ213.
91ـ ر.ک. علىبن محمّد ماوردى، اعلام النبوّة بیروت، دارالکتب العلمیة، 1406، ص 155ـ156.
92ـ ر.ک. محمّدبن حسن طوسى، تلخیص الشافى، نجف، مکتبة العلمین: الطوسى و بحرالعلوم، 1383ق)، ص 108ـ109/ همو، الاقتصاد الهادى الى الرشاد (تهران، مکتبة جامع چهل ستون، 1400)، ص 136ـ137.
93ـ ر.ک. ابن حزم، الاصول و الفروع، تحقیق محمّد عاطف و دیگران قاهره، دارالنهضهالعربیة، 1978، ص 5ـ6.
94ـ جلالالدین دوانى، تعلیقه بر شرح شمسیة، در: قطبالدین محمّد رازى و دیگران، شروح الشمسیة بیروت، شرکة شمسالمشرق،بىتا،ص266/قطبالدینمحمّدرازى،شرحالرسالهالشمسیة(قم،بیدار،1382)،ص44.
95ـ جلالالدین دوانى، تعلیقه بر شرح شمسیه، ص 263.
96ـ ر.ک. محمّد حسینزاده، پژوهشى تطبیقى در معرفتشناسى معاصر قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1382، فصل نهم.
97ـ مرتضى مطهّرى، تقریر شرح المنظومة تهران، حکمت، 1385، ج 1، ص 45.
98ـ ر.ک. قطبالدین محمّد رازى، شرح المطالع، ص 13.
99ـ ممکن است به ذهن خطور کند که در این نوشتار، علم حصولى به تصور و تصدیق و سپس هر یک از اقسام به بدیهى و نظرى تقسیم شده است؛ چرا نتوان بر عکس نموده، ابتدا علم حصولى را به بدیهى و نظرى و سپس هر یک را به تصور و تصدیق تقسیم کرد؟ به رغم آنکه وجوهى براى ترجیح نحوه اول ممکن است ارائه شود ر.ک. قطبالدین محمّد رازى و دیگران، شروح الشمسیة، 54، اما این بحث اهمیت معرفتشناختى ندارد. در معرفتشناسى، براى تنظیم بحثها لازم است ترتیب اول رعایت شود و مباحث مربوط بر اساس آن تنظیم گردند.
100ـ ر.ک. قاضى عضدالدین ایجى، المواقف، ص 14.
101ـ ر.ک. همان، ص 12 / فخرالدین رازى، المحصّل، ص 6 / همو، البراهین در علم کلام، ج 2، ص 289.
102ـ ر.ک. نصیرالدین طوسى، نقد المحصّل، ص 6ـ12/ همو، اساس الاقتباس، تصحیح مدرّس رضوى تهران، دانشگاه تهران، 1355، ص 411ـ412/ قطبالدین محمّد رازى، تحریر القواعد المنطقیة (قم، بیدار، 1382)، ص 44ـ52.
103ـ ر.ک. قاضى عضدالدین ایجى، المواقف، ص 12 / میر سیدشریف، شرح المواقف قاهره، مطبعة السعادة، 1325ق، ج 1، ص 97 / سعدالدین تفتازانى، شرح المقاصد، تحقیق عبدالرحمن عمیرة (بىجا، الدار، 1409)، ج 1، ص 200 / میرزا مهدى آشتیانى، تعلیقة على شرح المنظومهالسبزوارى، قسم المنطق (قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1376)، ص 135.
104ـ ر.ک. محمّد حسینزاده، پژوهشى تطبیقى در معرفتشناسى معاصر، ص 161ـ182 و 185ـ192.
105ـ ر.ک. ابونصر فارابى، المنطقیات، تصحیح محمّدتقى دانشپژوه قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1408، ج 1، ص 19 / ابن باجه، تعلیقات در: فارابى، المنطقیات، ج 3، ص 25 / ابنسینا، التعلیقات (قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1379)، چ چهارم، ص 169 / نصیرالدین طوسى، اساس الاقتباس، ص 4 / قطبالدین محمّد رازى، شرح المطالع، ص 11 / ملّاصدرا، التنقیح فى المنطق، تصحیح غلامرضا یاسىپور (تهران، بنیاد حکمت صدرا، 1378)، ص 6 / همو، اللمعات المشرقیة فى الفنون المنطقیة، در: همو، منطق نوین، تصحیح محمّد مشکوهالدینى (تهران، آگاه، 1360)، ص 3 / ملّاهادى سبزوارى، شرح المنظومة (قم، مصطفوى، بىتا)، ص 9ـ10. نکتهاى که در باب تعریف «فکر» قابل توجه است اینکه میان تعریف فارابى و ابنسینا از یک سو، و تعریف برخى از متأخران از سوى دیگر، تفاوت است. بر اساس تعریف قدما، در فکر دو حرکت و انتقال وجود دارد: 1. حرکت از مطالب به سوى مبادى؛ 2. حرکت از مبادى به سوى مطالب، برخلاف حدس که در آن حرکتى نیست. اما در اعصار متأخّر، برخى «فکر» را صرفا ترتیب دانستهها براى شناخت مجهول دانستهاند: «ترتیب امور معلومة للتأدى إلى المجهول،» (ر.ک. فخرالدین محمّد رازى، لباب الاشارات، تحقیق احمد حجازى سقّا (قاهره، مکتبة الکلیات الازهریة، 1986)، ص 23 / نجمالدین على کاتبى قزوینى، الرسالة الشمسیة، در: قطبالدین محمّد رازى، تحریر القواعد المنطقیة، ص 52). منظور از «ترتیب» چیدن معلومات در کنار یکدیگر به گونهاى روشمند و مرتب است. (ر.ک. قطبالدین محمّد رازى، شرح المطالع، ص 11 همو، تحریر القواعد المنطقیة، ص 53ـ54) به نظر مىرسد تفاوت تعریفها درباره حقیقت فکر، پیامدى معرفتشناختى ندارد. در عین حال، جاى این پرسش هست که آیا نمىتوان گفت: منظور کسانى که فکر را حرکت دانستهاند، این است که فکر توجه نفس از مطالب به مبادى و معلومات مخزون و بررسى و دقت در آنها و در پایان، متوجه مطالب شدن است؛ چه اینکه وقوع حرکت را در ذهن به لحاظ مبناى فلسفى تجویز کنیم و یا آن را مردود بدانیم؟ آنچه تردیدناپذیر است و مىتوان آن را با تجربه درونى شهود کرد این است که وقتى ذهن انسان با پرسشى مواجه مىشود، به دانستههاى خود منعطف شده، توجه مىکند و در آنها جستوجو و تأمّل مىنماید تا به پاسخ دست یابد.
106ـ درباره حقیقت «تعریف»، چگونگى و اقسام آن، بحثهاى گستردهاى وجود دارد که مجال دیگرى مىطلبد. تعبیر مزبور به دو گونه تعریف حقیقى اشاره دارد.
107ـ ملّاهادى سبزوارى، شرح المنظومة، بخش منطق، ص 9. گفتنى است که درباره حدس، بحثهاى منطقى و معرفتشناختى بسیارى قابل طرح است که بیان آن مجال دیگرى مىطلبد.
108ـ ر.ک. محمّدبن حسنطوسى، الاقتصادالهادى الى طریقالرشاد، ص137/ ابنسینا، الشفاء،البرهان، ص 111.
109ـ ملّاصدرا، تعلیقة بر شرح حکمهالاشراق، در: قطبالدین محمّد شیرازى، حکمهالاشراق قم، بیدار، بىتا، ص 51. وى در اینباره چنین نگاشته است: «انّ البداهة والکسب یختلف باختلاف النشآت والاطوار، کما یختلف باختلاف الاشخاص والاوقات.»
110ـ ابنسینا، الشفاء، البرهان، ص 111.
11152و53ـ ر.ک. نصیرالدین طوسى، اساس الاقتباس، ص 412 و 345.
113ـ ر.ک. قطبالدین محمّد شیرازى، درّهالتاج، تصحیح محمّد مشکوةتهران،حکمت،1369، چسوم، ص 556.
114ـ ر.ک. شمسالدین محمّد شهرزورى، رسائل الشجرة الالهیة فى علوم الحقائق الربانیة تهران، مؤسسه پژوهشى حکمت و فلسفه ایران، 1384، ج 9، ص 209ـ210.
115ـ ر.ک. مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار شرح مبسوطمنظومه،ج1(قم،صدرا،1380)، چچهارم، ج 9، ص 34.
116ـ ر.ک. نصیرالدین طوسى، اساس الاقتباس، ص 412.
117ـ ر.ک. قطبالدین محمّد شیرازى، درّة التاج، ص 557.
118ـ براى نمونه، ر.ک. همان، ص 496، 479، 502 / ابنسینا، الشفاء، الالهّیات، ص 30.
11960و61ـ نصیرالدین طوسى، اساس الاقتباس، ص 412.
121ـ ر.ک. محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1364، ج 1، درس بیست و چهارم، ص 275.
122ـ ر.ک. مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 10، ص 285ـ305.
123ـ ر.ک. همان، ج 9، ص 34.
124ـ ابنسینا، الشفاء، الالهیّات، ص 30. از دیگر آثار وى نیز مىتوان چنین نظریهاى را برداشت نمود. ر.ک. ابنسینا، الطبیعیات قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1405، ج 1، ص 8 و 9.
125ـ ر.ک. ملّاصدرا، تعلیقات بر شفاء، در: ابنسینا، الالهیّات من الشفاء قم، بیدار، بىتا، ص 2324.
126ـ ملّامهدى نراقى، شرح الالهیات من کتاب الشفاء تهران، دانشگاه تهران، 1365، ص 203 و 214.
127ـ همان، ص 202.
128ـ ر.ک. عبداللّه جوادى آملى، رحیق مختوم قم، اسراء، 1375، ج 1، ص 178 / ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة (قم، مصطفوى، بىتا)، ج 1، ص 25ـ26 / همان، تعلیقه سبزوارى، همان.
129ـ ملّامهدى نراقى در تقریر گفته ابنسینا به «أعرفیت مفاهیم عام» اینگونه استدلال مىکند: «إنّ هذه الامور العامّة اعمّ المفهومات التصوریة، وکل أعمّ اجلى من الأخص؛ فهذه الأمور أجلى التصورات و فیها مفهوم بدیهى، ضرورة امتناع الدور و التسلسل. فهذه الامور بیّنة و الاّ کانت نظریة او ممتنعة التصور، و هذا خلف. ر.ک. ملّامهدى نراقى، شرح الالهیّات من کتاب الشفاء، ص 203.
130ـ ملّاصدرا، الحکمة المتعالیة، ج 1، ص 25ـ26.
131ـ ر.ک. همان، تعلیقه سبزوارى.
132ـ ر.ک. مرتضى مطهّرى، شرح مبسوط منظومه قم، صدرا، 1380، چ چهارم، ج 9، ص 32ـ34 / همان 1380، ج 6، ص 505 و 535ـ536.
133ـ ر.ک. همان، ج 6، ص 536.
134ـ ر.ک. همان، ج 9، ص 34.
135ـ ر.ک. همان، ج 6، ص 504ـ505.
136ـ ر.ک. همان، ص 505؛ ج 9، ص 34ـ35.
137ـ ر.ک. همان، ج 9، ص 32.
13879و80ـ ر.ک. ابنسینا، الشفاء، الطبیعیات، 1. السماع الطبیعى، تحقیق سعید زاید قم، مکتبة آیهاللّه مرعشى نجفى، 1405، ص 7ـ12 / ص 12.
140ـ ر.ک. ابنسینا، الشفاء، البرهان، ص 268 / ابن خلدون، لُباب المحصّل فى اصولالدین، تحقیق رفیق عجم بیروت، دارالمشرق، 1955، ص 34 / فخرالدین رازى، المحصّل، در: نصیرالدین طوسى، نقد المحصّل، ص 26 / نصیرالدین طوسى، شرح الاشارات، ج 1، ص 97 / همو، اساس الاقتباس، ص 414 / محمّد خونجى، کشف الاسرار، ص 78 / قطبالدین محمّد رازى، شرح المطالع، ص 109ـ110 / میر سید شریف، شرح المواقف، ج 2، ص 7 / مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 5، ص 199.
141ـ نصیرالدین طوسى، نقد المحصّل، ص 10.
142ـ ر.ک. عبداللّه جوادى آملى، رحیق مختوم، بخش 1، ج 1، ص 180.
143ـ قطبالدین محمّد شیرازى این سخن را درباره مفهوم «علم» از برخى نقل کرده است. ر.ک. قطبالدین محمّد شیرازى، درّهالتاج، ص 63.
144ـ ر.ک. غلامرضا فیّاضى، درآمدى بر معرفتشناسى، نگارش مرتضى رضایى و دیگران قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1386، ص 167ـ168.
145ـ نصیرالدین طوسى، اساس الاقتباس، ص 412ـ413 و 345 / همو، روضة التسلیم، تصحیح و. ایوانف تهران، جامى، 1363، ص 39.
146ـ مىتوان بدین نقض چنین پاسخ گفت: مفاهیم ذکر شده حسّى یا محسوس نیستند، گو اینکه مربوط به امور مادى و تجربىاند و از اینرو، مىتوان آنها را «مفاهیم تجربى» نامید. اما آشکار است که مفاهیم مذکور با مفاهیمى همچون آب، درخت، آهن و مانند آن تمایز بنیادین ندارند و عقل هر دو دسته مفهوم را انتزاع مىکند. بدینسان، اینگونه مفاهیم از پیشزمینههاى حسّى انتزاع مىشوند. از اینرو، مىتوان آنها را «مفاهیم حسّى یا محسوس» نامید.
147ـ یکى از معیارهاى دیگرى که درخور ذکر است نظریه «فطرت» است. بر اساس این نگرش، مفاهیم فطرى مفاهیمى هستند که فطرى انسان بوده، در ذات و سرشت وى تحقق دارند. از اینرو، اینگونه مفاهیم به تعریف و فکر نیازى ندارند و بدیهى و ضرورىاند. با وجود آنکه بسیارى از عقلگرایان عصر جدید در اروپا بدین نظریه گرایش دارند و آن را پذیرفتهاند، معناى صحیحى براى آن متصور نیست. انسان بالوجدان در خود مىیابد که به هیچ مفهومى فطرتا معرفت ندارد، مگر آنکه آن را به معناى بالقوّه تفسیر کنیم که در واقع، به کسبى بودن ارجاع مىیابد. ر.ک. محمّد حسینزاده، معرفتشناسى «قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1385»، چ دهم، فصل سوم و هشتم. از اینروست که این نظریه در میان اندیشمندان مسلمان، طرفدارى ندارد، بلکه این دیدگاه به صراحت نفى گردیده است. اگر تعبیر «فطرى» در برخى از آثار متفکران مسلمان به کار رفته است، معناى دیگرى دارد.
148ـ سید محمّدحسین طباطبائى، اصول فلسفه و روش رئالیسم قم، مرکز بررسىهاى اسلامى، 1356، مقاله پنجم، ص 63ـ66 / ر.ک. مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 10، ص 299ـ304.
149ـ ر.ک. محمّد حسینزاده، منابع معرفت، ص 29 و 35ـ40.
150ـ البته مىتوان از راه علم حضورى به خود، به مفهوم «جوهر» دست یافت، خواه اینکه آن را مفهومى ماهوى بدانیم یا فلسفى.
15192و93ـ ر.ک. عبّاس عارفى، بدیهى و نظرى در دست انتشار، فصل پنجم.
- ··· منابع
- ـ آشتیانى، میرزا مهدى، تعلیقة على شرح المنظومة السبزوارى، قسم المنطق، قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1376.
- ـ ابن ترکه، کتاب المناهج فى المنطق، تحقیق ابراهیم دیباجى، تهران، دانشگاه تهران، 1376.
- ـ ابن جزم، الاصول و الفروع، تحقیق محمّدعاطف و دیگران، قاهره، دارالنهضة العربیة، 1978.
- ـ ابن خلدون، لُباب المحصّل فى اصولالدین، تحقیق رفیق عجم، بیروت، دارالمشرق، 1955.
- ـ ابنسینا، التعلیقات، قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1379، چ چهارم.
- ـ ـــــ ، الشفاء، الالهیّات، قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1404.
- ـ ـــــ ، الشفاء، البرهان، قاهره، الامیریة، 1375ق، المقالة الاولى، الفصل الثالث و السادس.
- ـ ـــــ ، الشفاء، الطبیعیات، 1. السماع الطبیعى، تحقیق سعید زاید، قم، مکتبة آیهاللّه مرعشى نجفى، 1405.
- ـ ـــــ ، الشفاء، المنطق، 1. المدخل، قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1404.
- ـ ـــــ ، الطبیعیات، قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1405، ج 1.
- ـ ـــــ ، رسالة ابنسینا فى فائدة المنطق، در: منطق و مباحث الفاظ، تحقیق مهدى محقق و دیگران، تهران، دانشگاه تهران، 1370.
- ـ ابن فورک، مجرّد مقالات الشیخ الاشعرى، تحقیق دانیال جیماریه، بیروت، دارالمشرق، 1987.
- ـ ارسطو، البرهان، ترجمه متى بن یونس، در: منطق ارسطو، تحقیق عبدالرحمن بدوى، بیروت، دارالقلم، 1980.
- ـ ـــــ ، منطق ارسطو، ترجمه میر شمسالدین ادیب سلطانى، تهران، نگاه، 1378.
- ـ افلاطون، دوره آثار افلاطون، ترجمه محمّدحسن لطفى و رضا کاویانى، تهران، خوارزمى، 1380، چ سوم، ج 1.
- ـ ایجى، قاضى عضدالدین، المواقف، بیروت، عالم الکتب، بىتا.
- ـ باقلانى، قاضى ابوبکر، الانصاف فیما یجب اعتقاده ولا یجوز الجهل به، تحقیق محمّدزاهد کوثرى، قاهرة، مکتبة الخانجى، 1413، چ سوم.
- ـ بهمنیار، التحصیل، تصحیح مرتضى مطهّرى، تهران، دانشگاه تهران، 1349.
- ـ تفتازانى، سعدالدین، شرح المقاصد، تحقیق عبدالرحمن عمیرة، بىجا، الدار، 1409، ج 1.
- ـ ـــــ ، شرح المقاصد، تحقیق عبدالرحمن عمیرة، قم، شریف رضى، 1409، ج 1.
- ـ جوادى آملى، عبداللّه، رحیق مختوم، قم، اسراء، 1375، ج 1.
- ـ حسینزاده، محمّد، پژوهشى تطبیقى در معرفتشناسى معاصر، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1382، فصل نهم.
- ـ ـــــ ، معرفتشناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره، 1385، چ دهم.
- ـ ـــــ ، منابع معرفت، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره، 1386.
- ـ حسینى اعرج، محمّدرضا، الارجوزة فى المنطق، در: منطق و مباحث الفاظ، تصحیح مهدى محقق و دیگران، تهران، دانشگاه تهران، 1370.
- ـ حلّى، حسنبن یوسف، الاسرار الخفیة فى العلوم العقلیة، تحقیق مرکز الأبحاث والدراسات الاسلامیة، قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1379.
- ـ ـــــ ، القواعد الجلیّة، قم، دفتر انتشارات اسلامى، 1412.
- ـ ـــــ ، نهایة المرام فى علم الکلام، تحقیق فاضل عرفان، قم، مؤسسة الامام الصادق علیهالسلام، 1419، ج 2.
- ـ خونجى، محمّد، کشفالاسرار عن غوامض الافکار، حسن ابراهیمى، پایاننامه کارشناسى ارشد، تهران، دانشکده الهیات و معارف، 1372ـ1373.
- ـ دغیم، سمیع، موسوعة مصطلحات علم الکلام الاسلامى، بیروت، مکتبة لبنان ناشرون، 1998، ج 1.
- ـ دوانى، جلالالدین، تعلیقه بر شرح شمسیة، در: قطبالدین محمّد رازى و دیگران، شروح الشمسیة، بیروت، شرکة شمسالمشرق، بىتا.
- ـ رازى، فخرالدین محمّد، البراهین، در: علم کلام، تهران، دانشگاه تهران، 1342.
- ـ ـــــ ، الرسالة الکمالیة فى الحقائق الالهیة، تصحیح سید محمّدباقر سبزوارى، تهران، دانشگاه تهران، 1335.
- ـ ـــــ ، المحصّل، در: نصیرالدین طوسى، نقد المحصّل، تهران، دانشگاه تهران، 1382.
- ـ ـــــ ، شرح الاشارات والتنبیهات، در: نصیرالدین طوسى و فخرالدین رازى، شرحى الاشارات، قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1404، الجزء الثانى.
- ـ ـــــ ، لباب الاشارات، تحقیق احمد حجازى سقّا، قاهره، مکتبة الکلیات الأزهریة، 1986.
- ـ ـــــ ، معالم اصولالدین، بیروت، دارالفکر اللبنانى، 1992.
- ـ رازى، قطبالدین، تحریر القواعد المنطقیة، قم، بیدار، 1382.
- ـ ـــــ ، شرح الرسالة الشمسیة، قم، بیدار، 1382.
- ـ ـــــ ، شرح المطالع، قم، کتبى نجفى، بىتا.
- ـ سبزوارى، ملّاهادى، شرح المنظومه، تصحیح حسن حسنزاده آملى، تهران، ناب، 1416، ج 1.
- ـ ـــــ ، شرح المنظومة، قم، مصطفوى، بىتا.
- ـ سهروردى، شهابالدین، حکمة الاشراق، در: قطبالدین شیرازى، شرح حکمهالاشراق، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1383.
- ـ ـــــ ، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1373، چ دوم، ج 2.
- ـ ـــــ ، منطق تلویحات، تصحیح علىاکبر فیض، تهران، دانشگاه تهران، 1334.
- ـ شهرزورى، شمسالدین محمّد، الشجرة الالهیّة فى علوم الحقائق الربّانیة، تصحیح نجفقلى حبیبى، تهران، مؤسسه پژوهشى حکمت و فلسفه ایران، 1383.
- ـ ـــــ ، رسائل الشجرة الالهیة فى علوم الحقائق الربانیة، تهران، مؤسسه پژوهشى حکمت و فلسفه ایران، 1384، ج 9.
- ـ شیرازى، قطبالدین محمّد، درّة التاج، تصحیح محمّد مشکوة، تهران، حکمت، 1369، چ سوم.
- ـ طباطبائى، سید محمّدحسین، اصول فلسفه و روش رئالیسم، قم، مرکز بررسىهاى اسلامى، 1356.
- ـ طوسى، محمّدبن حسن، الاقتصاد الهادى الى الرشاد، تهران، مکتبة جامع چهل ستون، 1400.
- ـ ـــــ ، تلخیص الشافى، نجف، مکتبة العلمین: الطوسى و بحرالعلوم، 1383ق.
- ـ طوسى، نصیرالدین، اساس الاقتباس، تصحیح مدرّس رضوى، تهران، دانشگاه تهران، 1355، چ دوم.
- ـ ـــــ ، الاشارات و التنبیهات، تهران، نشر کتاب، 1403، چ دوم، ج 3.
- ـ ـــــ ، تعدیل المعیار فى نقد تنزیل الافکار، در: منطق و مباحث الفاظ، تصحیح مهدى محقق و دیگران، تهران، دانشگاه تهران، 1370.
- ـ ـــــ ، روضة التسلیم، تصحیح و. ایوانف، تهران، جامى، 1363.
- ـ عارفى، عبّاس، بدیهى و نظرى (در دست انتشار)، فصل پنجم.
- ـ علمالهدى، سید مرتضى، الذخیرة فى علم الکلام، تحقیق سیداحمد حسینى، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1411.
- ـ فارابى، ابونصر، المنطقیات، تصحیح محمّدتقى دانشپژوه، قم، کتابخانه آیهاللّه مرعشى نجفى، 1408، ج 1.
- ـ ـــــ ، عیون المسائل، در: المجموع، مصر، مطبعة السعادة، 1325ق.
- ـ فیّاضى، غلامرضا، درآمدى بر معرفتشناسى، نگارش مرتضى رضایى و دیگران، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1386.
- ـ قاضى عبدالجبّار، المغنى، قاهرة، الشرکة العربیة للطباعة والنشر، 1380، الجزء السادس عشر.
- ـ گیلانى، شیخ عبداللّه، الرسالة المحیطة بتشکیکات فى القواعد المنطقیة مع تحقیقاتها، در: منطق و مباحث الفاظ، تصحیح مهدى محقق و دیگران، تهران، دانشگاه تهران، 1370.
- ـ ماوردى، علىبن محمّد، اعلام النبوّة، بیروت، دارالکتب العلمیة، 1406.
- ـ مصباح، محمّدتقى، آموزش فلسفه، تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1364، ج 1.
- ـ مطهّرى، مرتضى، تقریر شرحالمنظومة، تهران، حکمت، 1385، ج 1.
- ـ ـــــ ، شرح مبسوط منظومه، قم، صدرا، 1380، چ چهارم، ج 9.
- ـ ـــــ ، مجموعه آثار (شرح مبسوط منظومه)، قم، صدرا، 1380، چ هشتم، ج 9.
- ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، التنقیح فى المنطق، تصحیح غلامرضا یاسىپور، تهران، بنیاد حکمت صدرا، 1378.
- ـ ـــــ ، اللمعات المشرقیة فى الفنون المنطقیة، در: همو، منطق نوین، تصحیح محمّد مشکوهالدینى، تهران، آگاه، 1360.
- ـ ـــــ ، تعلیقات بر شفا، در: ابنسینا، الالهیّات من الشفاء، قم، بیدار، بىتا.
- ـ ـــــ ، تعلیقة بر شرح حکمهالاشراق، در: قطبالدین محمّد شیرازى، حکمة الاشراق، قم، بیدار، بىتا.
- ـ ـــــ ، رسالة التصور والتصدیق، در: رسالتان فى التصور والتصدیق، تحقیق مهدى شریعتى، قم، اسماعیلیان، 1416.
- ـ ـــــ ، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، قم، مصطفوى، بىتا، ج 1.
- ـ میر سید شریف، شرح المواقف، قاهره، مطبعة السعادة، 1325ق، ج 1و2.
- ـ نراقى، ملّامهدى، شرح الالهیات من کتاب الشفا، تهران، دانشگاه تهران، 1365.