قضایای تحلیلی و ترکیبی (كاوشى در تعاريف قضاياى تحليلى و تركيبى)
تعاریف متعددی از قضایای (یا احکام) تحلیلی در فلسفه غرب شده است. تعریف لایبنیتز، هیوم، کانت، آیر، میل، فرگه و کواین از جمله مهمترین تعاریف قضایای تحلیلی در فلسفه غرب است. این تعاریف به لحاظ مصداق در سه دسته اخص، خاص و اعم قرار مىگیرند. برای دستیابی به تعریف صحیح، باید دید کدام تعریف با اهداف و مبانی این تقسیم سازگارتر است. در این مقاله، پس از تعیین اهداف و مبانی فیلسوفان غرب در این تقسیم، نشان داده شده است که هیچیک از تعاریف فلسفه غرب با مبانی فلسفی آنها و با اهداف موردنظرشان سازگار نیست؛ زیرا مهمترین هدف این تقسیم تفکیک حقایق عقل از حقایق واقع یا تفکیک حقایق اولیه عقل از حقایق مشتقه عقل است که این هدف نسبت به قضایای حملی و شرطی از یکسو، و قضایای سالبه و موجبه از سوی دیگر، و قضایای صادق و کاذب و... یکسان است. اما هیچکدام از تعاریف نمىتواند همه انواع قضایا را دربر گیرد. به علاوه، هر یک از تعاریف ارائه شده از فلاسفه غرب، دارای نارسایىها و ضعفهای دیگری است. از اینرو، تعریف دیگری به عنوان تعریف مختار مؤلف ارائه شده است که به نظر مىرسد هیچیک از نارسایىهای مذکور را ندارد. تعریف مختار اخص از تعریف اعم و اعم از تعریف خاص است، از اینرو، مجموع تعاریف قضایای تحلیلی در چهار دسته اخص، خاص، عام و اعم قرار مىگیرند.
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
مهمترین خاستگاه تنوّع آراء و رویکردهای گوناگون در بحث احکام تحلیلی و ترکیبی، تفاوت تعاریفی است که از «احکام تحلیلی» و به تبع آن، از «احکام ترکیبی» ارائه شده است. هرچند تفاوت قرارداد یکی از ریشههای تفاوتِ تعاریف به شمار مىآید، اما اولاً، این عامل تنها منشأ این تفاوتها نیست؛ ثانیا، قراردادها نیز با توجه به نیازها، مبانی، اهداف و آثار آنها، باید متفاوت شوند. بنابراین، نمىتوان نسبت به تفاوت تعاریف، صرفا، به عنوان «جعل اصطلاح» نگاه کرد. از اینرو، در اینجا، ابتدا به نقل تعاریف و تحلیل آنها خواهیم پرداخت و سپس اهداف و کارایىهای لازم و مورد انتظار از تعریف را بیان خواهیم کرد و آنگاه با توجه به هدفی که از بحث دنبال مىکنیم، تعاریف را ارزیابی خواهیم کرد و تعریف مطلوب را ارائه خواهیم داد.
در مقام نقل تعاریف، مشکل اساسی این است که درباره این موضوع، مطالب قابل توجهی پیش از کانت و پس از او و به ویژه در منابع منطق و فلسفه اسلامی، وجود دارد که در آن از عنوان «تحلیلی و ترکیبی» استفاده نشده است. اما چون معمولاً کانت را آغازگر تفکیک این بحث از سایر مباحث و طرح مستقل آن مىدانند، از تعریف مستقیم کانت آغاز مىکنیم و سپس با توجه به سیر تاریخی، به دیدگاه دیگر فلاسفه غرب درباره این موضوع مىپردازیم، خواه آنها از عنوان «تحلیلی و ترکیبی» استفاده کرده باشند یا صرفا مطالب قابل تطبیق به این تقسیم را مطرح کرده باشند، و در بخشی مستقل با کاوش در آثار فلاسفه و منطقدانان مسلمان، برخی از مهمترین موضوعات مرتبط و قابل مقایسه با این تفکیک را بررسی خواهیم کرد.
کانت و قضایای تحلیلی
کانت، در کتابهای تمهیدات و نقد عقل محض، به تعریف «احکام تحلیلی و ترکیبی» و بیان ویژگىهای این دو حکم پرداخته است. در تمهیدات، در پیشگفتار و در بحث از مسئله کلی تمهیدات، در مقام بحث از اینکه «آیا متافیزیک اصولاً ممکن است» و در بحث از اینکه «شناخت از عقل محض چگونه ممکن است»،4 اصلِ تقسیم احکام به تحلیلی و ترکیبی، تعریف این دونوع حکم، امکان احکام تحلیلی، متضمّن بودن یا نبودن این دو نوع حکم نسبت به شناختِ افزوده، ارتباط آنها با اصل «عدم تناقض»، پیشین بودن احکام تحلیلی و پسین بودن احکام تجربی، مطرح شده است.
در کتاب نقد عقل محض، در چند موضع، به صورت مستقیم بحث از احکام تحلیلی و ترکیبی وجود دارد: در فصل سوم از ویرایش دوم، کانت در مقامِ اثبات نیاز فلسفه به دانشی که اصلهای پیشین و امکان آن را معیّن مىکند، اهمیتِ احکام تحلیلی را، بهویژه از این نظر که بزرگترین کار خرد همان تحلیل مفاهیم است و دستکم، به لحاظ صوری چنان است که گویا دانشهای تازهای مىدهد، مورد بررسی و تبیین قرار مىدهد.5 در فصل چهارم همین بخش نیز به تقسیمو تعریف احکام تحلیلی مىپردازد و بر پیشین بودن و نقش اصل «عدم تناقض» در آن تأکید مىورزد.6 در همین کتاب، فصلی را به عنوان «بالاترین منشأ احکام تحلیلی» مىگشاید و در اینفصل، اصل «عدم تناقض» را اصل کلی و گویای هر شناخت تحلیلی به شمار مىآورد و به تناسب، تعریف احکام تحلیلی را بر احکام سالبه نیز تطبیق مىکند.7
نکته قابل توجه در بحث از احکام تحلیلی در کتاب تمهیدات، این است که وی سه نوع حکم را از یکدیگر تفکیک مىکند:
اول. احکام تحلیلی که صرفا شکافتن مفهوم موضوع است.
دوم. احکام تجربی که از مشاهده عالم حس بهدست مىآیند.
سوم. احکام ترکیبی پیشین که از عقل محض و فاهمه محض بهدست مىآیند.
این تفکیک سه بخشی، احکام تحلیلی را در برابر احکام عقلی نیز قرار مىدهد؛8 یعنیهمان چیزی که اثباتگرایان، بهویژه نواثباتگرایان، بر آن تأکید دارند. اثباتگرایان تلاش مىکنند با تحلیلی نشان دادن همه احکام غیرتجربی، به تقسیمی دوگانه برسند و مرز تجربهگرایی و عقلگرایی را وجود یا عدم «احکام ترکیبی پیشین» قرار دهند و در نهایت، آن را منکر شوند و با نفی احکام ترکیبی پیشین، شناخت عقلی را به کلی انکار کنند.
نکته قابل توجه در مطالبِ نقد عقل محض، در بحث از منشأ احکام ترکیبی، تأکید کانت بر این مطلب است که اگر اینگونه گزارهها را با ما به ازای خارجی آنها مرتبط کنیم گزارههای ما به نوعی، بازی با تصوراتاند و سپس اشارهای به بىمعنا بودن چنین گزارههایی مىکند.9 اینبحث مىتواند یکی از سوابق ادعای «بىمعنا بودن گزارههای متافیزیکی» نزد اثباتگرایان و فلاسفه تحلیلی به شمار آید.
1. تعاریف قضایای تحلیلی نزد کانت
مهمترین عبارات کانت، که در آنها به نحوی به تعریف «احکام تحلیلی» پرداخته شده است، عبارتند از:
الف. تعریف احکام تحلیلی در «تمهیدات»
اما احکام هر منشأی که داشته باشند و مطابق با هر شکل منطقی که ساخته شده باشند، معذلک هنوز تمایزی میان آنها به جهت محتوایشان وجود دارد که به حسب آن، یا صرفا توضیحىاند10 و چیزی به محتوای شناخت نمىافزایند یاافزایندهاند11 و شناخت مفروض با آنها توسعه12 مىیابد. اوّلی را مىتوان «احکامتحلیلی» و دومی را «ترکیبی» نامید. احکام تحلیلی چیزی جز آنچه قبلاً در مفهوم موضوع بالفعل13 ـ هر چند نه چنان روشن و نه با همان آگاهی14 یعنی با همانآگاهی که در محمول فهمیده مىشودـ فهمیده شده است، بیان نمىکنند. اگر بگویم: «هر جسمی ممتد است» به مفهوم خود از «جسم» کمترین افزایشی ندادهام، بلکه صرفا آن را تحلیل کردهام؛ چون «امتداد» پیش از این حکم ـ هرچند نه به این وضوح ـ در مفهوم قبلی از این حکم، واقعا در مفهوم «جسم» تصور شده است. بنابراین، این حکم تحلیلی است، بر خلاف این قضیه که «برخی اجسام سنگیناند.» در این قضیه، محمول چیزی را دربر دارد که واقعا در مفهوم کلی «جسم» تصور نشده است. بنابراین، به شناخت من توسعه مىدهد؛ چون چیزی به مفهوم من مىافزاید و بنابراین، باید «حکم ترکیبی» نامیده شود.15
ب. تعریف احکام تحلیلی در «نقد عقل محض»
وی در نقد عقل محض «احکام تحلیلی و ترکیبی» را اینگونه تعریف کرده است:
در همه احکامی که نسبت موضوع به محمول فهمیده مىشود ـ من در اینجا صرفا با در نظر گرفتن احکام ایجابی سخن مىگویم؛ زیرا پس از آن، کاربرد آن در احکام سلبی به آسانی انجام مىشود ـ این نسبت به دو گونه متفاوت امکانپذیر است: یا محمول «ب» به موضوع «الف» چنان تعلّق دارد که «به صورت مستتر»16در موضوع «الف» مندرج شده است، یا «ب» بیرون از مفهوم «الف» قرار دارد، هرچند واقعا در ارتباط با آن است. مورد اوّلی را، «حکم تحلیلی»، و دیگری را «ترکیبی» مىنامم. پس «احکام تحلیلی» احکامىاند که نسبت محمول به موضوع آنها از طریق «اینهمانی» فهمیده شده است.17
وی در ادامه همین عبارت، به ویژگی «توضیحی» احکام تحلیلی و «توسیعی» احکام ترکیبی مىپردازد و همان مثالی را ذکر مىکند که در تمهیدات آورده بود.18
2. اصل «عدم تناقض»؛ معیار تشخیص احکام تحلیلی
وی همچنین اصل «عدم تناقض» را نیز به عنوان یکی از راههای شناخت احکام تحلیلی بهشمار مىآورد. در این باره از کانت دو گونه عبارت نقل شده است. از برخی عبارات او چنین برمىآید که اصل «عدم تناقض» یکی از راههای شناخت احکام تحلیلی است؛ اما عبارات دیگری از او حاکی از این هستند که او اصل «عدم تناقض» را معیاری جامع و مانع برای شناخت احکام تحلیلی مىداند. عبارت ذیل از نوع اول است:
اگر حکمْ تحلیلی است، خواه ایجابی باشد یا سلبی، صدق آن همیشه به صورت روشن، به وسیله اصل «عدم تناقض» شناخته مىشود؛ زیرا نقیض مفهومِ مندرج و متصوّر در موضوع، به حق باید انکار شود، و چون نقیض آن مفهوم مفهوم محمول با موضوع متناقص است، خود مفهوم خود مفهوم محمول را باید به صورت ضروری، نسبت به آن موضوع تصدیق کرد. از اینرو، اصل «عدم تناقض» باید به منزله اصلی کلی و کاملاً کافی برای همه شناختهای تحلیلی شناخته شود.19
اما تعبیر دیگری از کانت وجود دارد که مخاطب را مطمئن مىسازد که «ویژگی استلزام ارتکاب تناقض در صورت نفی تحلیلی» به عنوان تعریف (یا معیار) جامع و مانع در کلام او به کار رفته است. او در تمهیدات تصریح مىکند که در احکام ترکیبی نیز اصل «امتناع تناقض» مورد استفاده است، اما در این احکام، اصل «امتناع تناقض» یکی از معیارهای شناخت است، نه تمام آن؛ یعنی احکام ترکیبی، چه پیشین و چه پسین، صرفا ناشی از اصل «عدم تناقض» نیستند، بلکه نیاز به اصل یا اصول دیگری دارند،20 بر خلاف احکام تحلیلی که در آنها اصل «امتناع تناقض»برای تصدیق آنها کافی است.
از عباراتی که به طور مستقیم نقل شد، سه ویژگی برای احکام تحلیلی قابل استفاده است:
1. اندراج مفهوم محمول در مفهوم موضوع به صورت صریح و روشن یا غیر صریح و حتی ناخودآگاه؛
2. خالی بودن احکام تحلیلی از هرگونه شناخت تازه بیش از آنچه در مفهوم موضوع تصور شده است.
3. استلزام ارتکاب تناقض در صورت نفی گزارههای تحلیلی.
قابل توجه است که معمولاً ویژگی اول را به عنوان تعریف گزارههای تحلیلی به کانت نسبت مىدهند و گاهی نیز ویژگی سوم را هم به عنوان تعریفی دیگر از کانت برای احکام تحلیلی ذکر مىکنند. اما صرفنظر از شیوه بیانِ کانت و سیاق کلام او، ویژگی اول یاد شده در بالا، بیشتر شبیه تعریفی ماهوی از احکام تحلیلی است و ویژگی دوم مشابه یکی از لوازم، و ویژگی سوم از قبیل معیارِ شناخت احکام تحلیلی.
تفاوت تعاریف کانت
عباراتی که از کانت نقل شد، نشان مىدهند که او در هنگام ذکر ویژگی اول و دوم، کاملاً در مقام ارائه تعریفی جامع و مانع بوده است، اما نسبت به ویژگی سوم، از مطلب دومی که از وی نقل شد، یعنی اینکه «هر گزارهای که برای فهم صدق آن به چیزی بیش از رعایت اصل "امتناع تناقض" نیازی نباشد، تحلیلی است»، مىتوان به دست آورد که با این قید، یعنی قید «عدم نیاز به بیش از اصل عدم تناقض» ویژگی ارتکاب تناقض، مطابق نظر کانت، در صورت نفی گزارههای تحلیلی، به عنوان تعریف یا معیار جامع و مانع به کار رفته است.
بنابراین، مىتوان گفت: کانت سه راه مستقل و کامل برای شناخت احکام تحلیلی ارائه داده و سه ویژگی مذکور در کلام او، هر یک به عنوان راهی جامع و مانع از سوی او معرفی شدهاند. از اینرو، تصریح مىکند: منشأ خطای کسانی که تصور کردهاند به صرف اینکه مىتوان همه نتایج ریاضی را از اصل «عدم تناقض» به دست آورد و در نتیجه، مىتوان گفت ریاضیات تحلیلی است، همین است؛ زیرا ممکن است استفاده از اصل «عدم تناقض» در یک گزاره نه به دلیل تحلیلی بودن آن، بلکه به این دلیل باشد که پیش از آن، گزارهای ترکیبی مفروض بوده است و صدق این گزاره و تطبیق آن با اصل «عدم تناقض» بهدلیل آن گزاره ترکیبی مفروض باشد.21
درباره این تعاریف، از حیث تعریف بودن، نکاتی مطرح است که یکی از مهمترین آنها نحوه ارتباط این تعاریف با یکدیگر و نسبت آنها با احکام تحلیلی است. مراد از «نسبت تعاریف با یکدیگر» این است که آیا این سه تعریف به لحاظ مصداقْ تساوی دارند یا به لحاظ مصادیق آنها میان تعاریف، تعارضی وجود دارد، و اگر چنین است به نظر کانت، کدام تعریف مقدّم است؟
3. برخی از ویژگىهای احکام تحلیلی نزد کانت
کانت در مقام بیان مصادیق احکام تحلیلی نیز توضیحاتی برای احکام تحلیلی ذکر مىکند که در تبیین مفهوم آنها تأثیرگذار است. به برخی از مهمترین آنها اشاره مىکنیم:
الف. امکان تجربی بودن ماده احکام تحلیلی
وی تصریح مىکند که ماده احکام تحلیلی مىتواند تجربی باشد؛ زیرا در میان قضایایی هم که ماده آنها تجربی است، قضایایی هستند که سلب محمول از موضوع آنها بدون ارتکاب تناقض، امکان ندارد و ما برای فهم درستی آنها، علاوه بر تصور موضوع، به تجربهای نیاز نداریم. کانت قضیه «هر جسمی ممتد است» و «هیچ جسمی بدون امتداد نیست» را از جمله قضایای تحلیلی دارای ماده تجربی مىداند.22
ب. خروج لوازم موضوع از احکام تحلیلی
کانت در تمهیدات، در مقام بررسی وضعیت حساب و هندسه، به نکتهای اشاره مىکند که راز اساسی اختلاف او با برخی فیلسوفان قبل و بعد از او مثل نواثباتگرایان است. آن نکته این است که احکام تحلیلی شامل قضایایی نمىشوند که محمولات آنها از لوازم موضوعند.
توضیح آنکه طبق یکی از تعاریف کانت، احکام تحلیلی احکامىاند که مفهوم محمول در مفهوم موضوع مندرج، یا محمول عین موضوع باشد. او بر اساس این تعریف، به مقابله با کسانی مىپردازد که ریاضیات را از احکام تحلیلی مىدانند. وی مىگوید:
آنچه ما را وادار مىسازد که معتقد شویم ـ در اینجا ـ محمول اینگونه احکام قطعی (احکام ریاضی) قبلاً در مفهوم ما مفهوم موضوع قرار داشته و این احکام تحلیلی است، صرفا ابهام عبارت است؛ یعنی ما ناچاریم محمول خاصی را در اندیشه به مفهوم مفروض بیفزاییم که این ضرورت از قبل ملازم این مفاهیم است. اما، مسئله این نیست که ما چه چیزی را باید به این مفاهیم بیفزاییم، بلکه این است که چه چیزی را ـ هرچند به صورت مبهم ـ واقعا در آن در مفهوم موضوع تصور مىکنیم. بنابراین، روشن شد که این محمول، که در واقع به صورت ضروری ملازم اینگونه مفاهیم است، نباید مستقیما ملازم آن باشد، بلکه از طریق یک شهود باید به آن افزوده شود.23
دو نکته اساسی در عبارت مزبور گنجانده شده است: یکی اینکه کانت تصریح مىکند احکام تحلیلی شامل لوازم مفهوم موضوع نمىگردند؛ چون لازمه معنا در درون مفهوم موضوع نیست؛ و ثانیا، منشأ ادراک این لوازم، نوعی شهود است.
اشاره کانت به این دو نکته از یکسو، نشاندهنده توجه عمیق او به برخی اشکالاتی است که بعدا اثباتگرایان به او کردهاند، و از سوی دیگر، دلیل توجه او به این نکته است که باید توجیهی معرفتشناختی برای منبع مفاهیمِ ملازم یک مفهوم پیدا کند و از اینرو، چون جایگاه این مفاهیم را در مفهوم موضوع نمىداند، منبع آن را نوعی شهود به شمار مىآورد.
تعاریف سایر فلاسفه از «احکام تحلیلی»
بیشتر فیلسوفانی که به این بحث پرداختهاند یا یکی از تعاریف دیگران را پذیرفتهاند یا خود تعریفی از احکام تحلیلی ارائه دادهاند. برای نقلِ تعاریف دیگران، مشکلات عدیدهای وجود دارد که یکی از مهمترین آنها ابهامِ معرَّف است. این مشکل، هم نسبت به قبل و هم بعد از کانت وجود دارد. قبل از کانت این ابهام بیشتر است و بعد از او هم به نحوی دیگر این ابهام وجود دارد. منشأ آن، ابهام مبانی و هدف از این تفکیک و تقسیم، و ابهام ویژگىهای مورد اتفاق فلاسفه در احکام تحلیلی است. از اینرو، ناچار ابتدا آنچه را دیگران تاکنون به عنوان تعریف «احکام تحلیلی» یا به عنوان تاریخچه این بحث آوردهاند، مطرح مىکنیم و سپس درستی یا نادرستی ارتباط هر یک از آنها را با تعریف کانت ارزیابی خواهیم نمود:
1. تعاریف فیلسوفان پیش از لایبنیتس
از آنچه در تاریخچه قضایای تحلیلی گفتیم، به دست مىآید: جز آنچه در آثار ارسطو در بحث از ذاتی و عرضی و ذاتی باب برهان هست، سابقه روشن و قابل توجهی برای تفکیک میان قضایای تحلیلی و ترکیبی در فلسفه غرب پیش از لایبنیتس، وجود ندارد و از ارسطو نیز نمىتوان عبارتی پیدا کرد که مستقیما تعریف قضایای تحلیلی باشد. از اینرو، ذکر تعاریف را از لایبنیتس آغاز مىکنیم:
2. تعریف لایبنیتس
هرچند دستگاه معرفتشناسی لایبنیتس با دستگاه کانت تفاوتی عمیق دارد، و واژههای «عقل»، «تحلیل» و «شهود» نزد لایبنیتس مفهومی کاملاً متفاوت با کانت دارند و حتی بیان ویژگی و عدم گزارش حقایق اولیه از واقع نزد لایبنیتس، مبنا و هدفی متفاوت با کانت دارد، اما به هر حال، مىتوان گفت: آنچه لایبنیتس آن را «حقایق اولیه عقل» مىنامد، به احکام تحلیلی کانت بسیار نزدیک بلکه همان است. برای ارائه تعریف «حقایق اولیه عقل» نزد لایبنیتس، باید هم ویژگی حقایق عقل و هم ویژگی «حقایق اولیه» را در نظر گرفت.
او در تعریف «حقایق اولیه عقل» مىگوید:
«حقایق اولیه» همانهایند که من نام کلی «اینهمانىها» به آنها مىدهم؛ زیرا آنها کاری را انجام نمىدهند، جز تکرار همان چیز موضوع، بدون اینکه به ما چیزی بگویند.24
وی همچنین درباره ویژگىهای حقایق اولیه مىگوید:
حقایق اولیه با شهود ادراک مىشوند... و حقایق ضروری و حقایق واقعْ ممکناند... همه تعاریف، حقایق اولیه عقل و در نتیجه، شهودىاند و سرانجام و به طور کلی، همه حقایق اولیه عقل مستقیما ادراک مىشوند؛ چنانکه اندیشههای ما مستقیما درک مىشوند و حقایق اولیه حقایقىاند که نمىتوانیم آنها را با چیزی یقینىتر اثبات کنیم.25
اما حقایق اولیه عقل در برابر «حقایق مشتقّه عقل» قرار دارند. حقایق مشتقّه عقل با احکام ترکیبی پیشین کانت شباهت دارند، اما منشأ آنها تحلیل است، نه شهود به معنای کانتی آن. در مقابل این دو، «حقایق واقع» قرار دارند که صرفا منشأ تجربه حسّی ظاهری ندارند، بلکه اعمّند.
3. تعریف هیوم
تعبیر «نسبتهای تصوراتِ» هیوم را معمولاً جایگزین «احکام تحلیلی» کانت قرار مىدهند. او «نسبتهای تصورات» را چنین تعریف مىکند:
همه متعلّقات عقل بشر یا موضوعات تحقیق را طبیعتا مىتوان به دو نوع تقسیم نمود. این دو عبارتند از: نسبتهای تصورات و امور واقع، علوم مربوط به هندسه، جبر، حساب و خلاصه هر تصدیقی که به صورت شهودی یا برهانی یقینی است، از دسته اول است... اینکه «مجذور وتر مثلث قائمالزاویه با مجموع مجذور دو ضلع دیگر مساوی است» قضیهای است که نسبت میان این اشکال را بیان مىکند. و اینکه «سه ضربدر پنج با نصف سی برابر است» قضیهای است که نسبت میان اعداد را بیان مىنماید. قضایایی از این نوع را صرفا از طریق تفکر و بدون وابستگی به اینکه چیزی در جهان موجود باشد، مىتوان کشف کرد. حتی اگر هیچگاه دایره یا مثلثی در طبیعت نبود، حقایقی را که اقلیدس اثبات کرده است، همواره یقینی و بدیهی باقی مىمانند. امور واقع، که دومین نوع از متعلّقات عقل بشرىاند، به این شیوه محقق نمىشوند. دلیل ما بر صدق آنها هر قدر قوی هم باشد، مثل صدق ماهیت قبلی نسبت میان تصورات نیست؛ زیرا نقیض امور واقع همچنان ممکن است؛ چون مستلزم تناقض نیست.26
از عبارت مزبور، دو ویژگی برای احکام تحلیلی به مفهوم مطلوب هیوم مىتوان استفاده کرد: یکی عقلی بودن؛ یعنی کفایت عقل برای تصدیق آن (یعنی تجربی نبودن) و دوم اینکه انکار آنها مستلزم تناقضگویی است. این تعریف هیوم از نسبتهای تصورات، با همه حقایق عقل ـ نه حقایق اولیه عقل ـ نزد لایبنیتس قابل تطبیق است و بنابراین، ترکیبىهای پیشین کانت را هم دربر مىگیرد.
اما کاربرد مفهوم «شهود» در عبارت هیوم، قدری تعریف را مبهم مىکند. هرچند مراد از «شهود» در کلام وی، به صورت قطعی، روشن نیست، اما قرار گرفتن «شهود» در برابر «برهان»، این احتمال را تقویت مىکند که مراد وی از «شهودی» در اینجا، بدیهی باشد. به هرحال، هرچه که باشد ـ شهودی یا برهانی ـ باید به نحوی نسبت بین تصورات باشد. قاعدتاً باید این شهود و بداهتْ ناشی از خود تصورات باشد، نه امری بیرون از آنها و بنابراین، بعید به نظر مىرسد که مراد از این شهود، همان شهودی باشد که کانت آن را منبع ترکیبىهای پیشین مىداند.
مراد هیوم از «تصورات» و نسبتهای آن: مراد هیوم از «تصورات» صورتهایی ذهنی است که مستقیما با معلوم ارتباطی ندارند. بنابراین، نمىتوانند حکایت مستقیم از امور واقعی داشته باشند؛ زیرا وی ادراکات را به دو نوع «تصورات»27 و «انطباعات»28 تقسیم مىکند و تصورات رامُدرکات ضعیفتری مىداند که هنگام تفکر به آنها دست مىیابیم.29 اما نسبت میان تصورات ـدر اصطلاح هیوم ـ معانی متعددی دارد. در این بحث، مراد وی معنایی خاص است که نسبتی بدیهی یا برهانی میان تصورات را نشان مىدهد که بیان کننده قضایای نامتغیّری است که تا وقتی موضوع آنها تغییر نکند، هیچ تغییری نمىپذیرند.30 از اینرو، تعریف هیوم از نسبتهایتصورات بر عامترین معنا از احکام تحلیلی قابل تطبیق است.
4. تعریف میل
جان استوارت میل گزارههای تحلیلی را گزارههایی لفظی مىداند. در تعریف وی از این گزارهها، این نکته قابل توجه است که آنها را صرفا بیانکننده معنای لفظ به شمار مىآورد؛ اما در عینحال، مدعی است: تعریف او همان تعریف مشهور کانت است.31
5. تعریف آیر
آیر دو تعریف را به کانت نسبت مىدهد و آنها را دارای اشکالاتی از جمله «تعارض دو تعریف» مىداند و سپس خود تعریفی بدین بیان ارائه مىدهد: یک قضیه تحلیلی است اگر اعتبار آن فقط به تعاریف نمادهایی که دربر دارد وابسته باشد، و ترکیبی است وقتی اعتبار آن به وسیله واقعیات تجربی مشخص شود.32
وی احکام تحلیلی را فاقد مضمون واقعی مىداند، اما آنها را مانند قضایای متافیزیک بىمعنا نمىشمرد.33
تفاوت تعریف کانت و آیر
تعریف آیر چند تفاوت اساسی با تعریف کانت دارد: یکی آنکه در آن، زمینه اشکالاتی از قبیل محدود بودن به قضایای حملی و موجبه فراهم نیست. ثانیا، کاربرد واژه «نمادها» به جای واژه «مفاهیم» برای هماهنگسازی کامل آن با اصول اثباتگرایی است و با تعبیر «علایم»، احکام تحلیلی و ترکیبی را به قضایای لفظی یا کتبی منحصر مىکند. علاوه بر این، در تعریف آیر، برای گزارههایی که نه از تعریف نمادها به دست مىآیند و نه نیاز به تجربه دارند، فکری نشده است.
آیر پس از تدوین کتابِ زبان، حقیقت و منطق، به این نقص تعریف پی برد. از اینرو، در ویرایش بعدی، مقدّمهای بر این کتاب افزود و در آن، در عین اینکه مدّعی است از گفتههای قبلی خود دست برنداشته و صرفا به تفصیل و تبیین بیشتر آنها پرداخته، تعریف «احکام تحلیلی» را تعمیم داده است تا جای خالی احکام ترکیبی پیشین را پر کند. عبارت او چنین است:
به وضوح یک قضیه مىتواند مستلزم قضیه دیگری باشد، بدون اینکه آن را به عنوان جزئی از معنایش دربر داشته باشد... به نظر من، این روند روند کاملاً موجّهی است. اگر این روند پذیرفته شود، قضیه «اگر p مستلزم q باشد معنای q مندرج در معنای p است» خود تحلیلی خواهد شد.34
این عبارت آیر نه تنها در تعریف «احکام تحلیلی» تعمیمی ایجاد مىکند، بلکه حتی به مفهوم «اندراج یک مفهوم در مفهوم دیگر» نیز توسعه مىبخشد. این عبارت وی از این نظر، قابل توجه ویژه است که در واقع، نشان توجه آیر به ریشه اختلاف نواثباتگرایان با کانت است و منشأ انکار ترکیبی پیشین نزد نواثباتگرایان یا دستکم خود آیر نیز مىتواند در همین نکته باشد؛ زیرا آنچه را کانت «ترکیبی پیشین» مىنامد، قضیهای است که محمول آن از لوازم بیّن یا غیربیّن موضوع است؛ یعنی در معنای موضوع مستقیما نیامده است.
6. تعریف فرگه
فرگه در تعریف «قضیه تحلیلی» مىگوید: «A تحلیلی است اگر 1) یک حقیقت منطقی باشد، یا 2) Aاز طریق جاىگزینی مترادفهابامترادفها، قابلبازگشت به یک حقیقت منطقی باشد.»35
این تعریف، که در واقع بیان دو نوع مصداق برای قضایای تحلیلی است، مورد توجه کواین قرار گرفته و استدلال خود را بر نفی تقسیم قضایا به تحلیلی و ترکیبی مبتنی بر بخش دوم این تعریف کرده است.
7. تعریف کواین
کواین در ابتدای مقاله معروف خود «دو اصل جزمی تجربهگرایی»، تعریفی از کانت36 و پس ازآن، تعریفی از کارناپ نقل کرده است،37 اما عبارت او نشان مىدهد تلقّی کلی او از احکامتحلیلی همان چیزی است که خود، آن را به عنوان مراد واقعی کانت به وی نسبت مىدهد. او در این مقام، قضایای تحلیلی را، که آنها را «صدق تحلیلی» مىنامد، قضایایی مىداند که صدق آنها صرفا از طریق معنا به دست مىآید و نیازی به مراجعه به عالم واقع ندارند.
آنچه در اینباره مهم است این است که تلقّی کواین از این تعریف، چنان است که گویا مصادیق آن منحصر به قضایایی است که محمول از ذاتیات موضوع به دست مىآید و مترادف با آن است؛ زیرا وی ریشه این بحث را همان ذاتیات «ایساغوجی» ارسطو مىداند و در ادامه مقاله خود، بر اساس تطبیق احکام تحلیلی بر مترادفات، به نقد آن مىپردازد. این در حالی است که منحصر کردن مصداق اینگونه تعاریف به ذاتیات و مترادفات (و به تعریف اول کانت) مورد اتفاق نیست؛ زیرا ـ همانگونه که دیدیم ـ آیر به خود حق مىداد که احکام تحلیلی را به لوازم معنا نیز تعمیم دهد و دیگران نیز به گونهای دیگر، تعمیماتی را در تعریف ایجاد کردهاند.
8. تعاریف کارناپ
کارناپ تعبیرهای گوناگونی در تعریفِ گزارههای تحلیلی آورده است که برخی از آنها عبارتند از:
الف) تعریف اول: او در مقاله «غلبه بر متافیزیک... » مىنویسد:
جملات معنادار به دو نوع تقسیم مىشوند: اول گزارههایی که فقط صورتا صادق است (... یعنی برابر با قضایای تحلیلی کانت)؛ یعنی هیچ چیز راجع به واقعیت / حقیقت نمىگویند... دوم نفی یا انتفای چنین گزارههایی که... متناقض با خود هستند؛ یعنی با توجه به صرف صورتشان کاذب هستند... و... گزارههای تجربی... .38
ب) تعریف دوم: وی در کتاب مبانی فلسفی فیزیک، ابتدا گزارههای تحلیلی را به دو دسته تقسیم مىکند: دسته اول گزارههای تحلیلی منطقا صادقند، که آنها را «L صادق» مىنامد39 و دسته دومگزارههای تحلیلی به معنای وسیعترند که آنها را«A صادق» مىنامد.40
کارناپ گزارههای منطقا صادق را چنین تعریف مىکند: یک جمله زمانی منطقا صادق است که به حسب صورت و معانی واژههای منطقی آن، راست باشد؛ مثلاً، «اگر هیچ عزبی خوشحال نباشد، آنگاه هیچ انسان خوشحالی عزب نیست» منطقا صادق است؛ زیرا شما مىتوانید صدق آن را با دانستن معانی و نحوه کاربرد واژههای منطقی «اگر»، «آنگاه»، «هیچ»، و «است» تشخیص دهید، حتی اگر معانی واژههای تفصیلی «عزب»، «خوشحال» و «انسان» را ندانید.41
وی گزاره تحلیلی ـ به معنای وسیعتر ـ را چنین تعریف مىکند:
گزارههای «A صادق»، گزارههایىاند که به صرف اطلاع از مفاهیم و شکل منطقی آن گزارهها، نمىتوان به صدق آنها پىبرد، بلکه علاوه بر آن، باید به ترادف مفهوم موضوع و محمول نیز آگاهی داشته باشیم؛ یعنی معنای عرفی واژهها را هم بدانیم.42
به نظر کارناپ، گزاره «هیچ عزبی متأهّل نیست» به معنای اول تحلیلی نیست؛ زیرا به صرف اطلاع از مفاهیم و شکل منطقی آن، نمىتوان به صدق آن پىبرد، بلکه علاوه بر آن، باید به یکی بودن معنای «عزب» و «غیر متأهّل» آگاهی داشت.43
ج) تعریف سوم: تعریف سوم کارناپ تعریفی است که کواین آن را از کتاب معنا و ضرورت و کتاب مبانی منطقی احتمال او نقل کرده است.44 کارناپ در این تعریف مىگوید: قضیهای رامىتوان «تحلیلی» نامید که با هر تبیین وضعیتی45 صادق باشد.
کواین در توضیح مراد کارناپ مىگوید: مراد از «هر تبیین وضعیتی» عبارت است از: تعیین همهجانبه ارزشهای صدق به وسیله گزارههای اتمی یا نامرکّب زبان؛ اما صدق سایر گزارهها (گزارههای غیر اتمی) به وسیله ترکیب قضایای زبانی از راههای متعارف، تعیین مىشوند. به تعبیر کواین، مراد کارناپ در واقع، همان تعبیر (صادق در همه عوالم ممکن) است که لایبنیتس آن را به کار مىبرد.46
توضیح: کارناپ به تبع وایتهد و راسل (در کتاب مبانی ریاضیات)، گزارهها را به دو دسته «اتمی» و «غیر اتمی» تقسیم مىکند. گزارههای «اتمی» گزارههایىاند که هیچگونه ادات منطقی در آنها به کار نرفته باشد. مراد از «ادات منطقی» کلماتی مانند «و»، «یا»، «نا»، «اگر»، «آنگاه» و «بنابراین» است. پس گزارههایی مانند «زید ازدواج کرده است»، « هوا سرد است» و «زید عزب است» گزارههایی اتمىاند. مطابق آنچه از کارناپ نقل شد، «گزارههای تحلیلی گزارههایىاند که هر ارزشی که به گزارههای اتمی بدهیم صادق است.» یکی از نتایج این سخن آن است که صدق گزارههای تحلیلی، هیچ ارتباطی به صدق یا کذب گزارههای اتمی ندارد.47
ناگفته نماند که اولاً، این تعریف کارناپ تعبیر دیگری از دسته اول از قضایای تحلیلی است که در تعریف قبلی بیان شد. ثانیا، با توجه به اینکه مفاد تعریف اول کارناپ با معنای محدود تحلیلی در تعریف دوم وی واحد است، بر خلاف نظر کارناپ، نمىتوان مفاد تعریف اول را همان معنای مورد نظر کانت دانست؛ زیرا مطابق مثالهای کانت و تعبیرات او، مراد کانت همان چیزی است که کارناپ آن را «تحلیلی به معنای وسیعتر» آن مىداند. ثالثا، این نکته نیز قابل توجه است که کارناپ در تعاریف خود، سخت تحت تأثیر اشکالات کواین است و تلاش کرده است که راه را بر اشکالات کواین از لحاظ ابهام مفهومی احکام تحلیلی ببندد و از اینرو، پس از ذکر تعریف سوم، تصریح مىکند که احکام تحلیلی به لحاظ تعریف، با مشکلی مواجه نیستند.48
9. تعریف هاسپرس
جان هاسپرس از میان تعاریف مربوط به قضایای تحلیلی، دو تعریف را انتخاب مىکند و مىگوید: این دو تعریف مصداق واحدی دارند. این دو تعریف عبارتند از:
1) «گزاره تحلیلی» گزارهای است که نفی آن، خودمتناقض باشد. اگر کسی بگوید: «سیاه، سیاه نیست»، خود را نقض کرده است؛ چون او گفته است که «A، A نیست.» اگر شما یک قضیه تحلیلی صادق را انکار کنید همواره به قضیهای متناقض مىرسید و یک قضیه تحلیلی کاذب، یک قضیه خودمتناقض است.
2) «قضیه تحلیلی» قضیهای است که صدق آن، تنها به وسیله تحلیل معنای واژههایی که در آن جمله (جمله حاوی آن) بیان شده است، تعیین شود. همچنین شما نیاز ندارید در عالمی خارج از زبان، تحقیق کنید تا صدق یا عدم صدق آن را کشف کنید.
هاسپرس در مقام مقایسه این دو تعریف، مىگوید: تعریف اول تبیین یکی از ویژگىهای خود آن قضایا (قضایای تحلیلی) است، و تعریف دوم چگونگی کشف صدق آن را برای ما بیان مىکند. برای بیشترِ اهداف، اهمیتی ندارد که کدام تعریف را انتخاب کنیم.49
دلیل هاسپرس برای ارائه این دو تعریف به جای تعریف کانت، این است که تعریف کانت به دلیل اختصاص به گزارههای حملی، جامع همه قضایایی نیست که مناسب است آنها را تحلیلی بدانیم. وی برای بیان این نکته، به قضیه «اجتماع نقیضین محال است» و قضیه «اگر Aآنگاه A» مثال مىزند که این دو قضیه به دلیل اینکه انکارشان تناقضگویی است، مشمول این تعاریفند؛ اما تعریف کانت آنها را دربر نمىگیرد.50
10. تعریف آیهاللّه جوادی آملی
آیهاللّه جوادی آملی مىفرماید:
محمول بر دو قسم است: 1) محمول تحلیلی؛ 2) محمول ترکیبی. «محمول تحلیلی» آن است که از تحلیل موضوع به دست آید و بر آن حمل شود ـ و به اصطلاح ـ از صمیم و حاق ذات موضوع استخراج گردد و بر آن حمل شود؛ مثل حمل موجود بر وجود. «محمول ترکیبی» آن است که با ضمیمهای بر موضوع حمل شود؛ مثل حمل ابیض بر جسم که به وسیله انضمام بیاض به جسم بر موضوع ـ یعنی جسم ـ حمل مىشود.51
از عبارات مزبور، چنین استفاده مىشود که «تحلیلی» به نظر ایشان، قضیهای است که محمول آن از ذاتیات و مقوّمات موضوع یا از لوازم ذات باشد، خواه از لوازم بدیهی و بیّن باشد و خواه از لوازم غیربیّن که اثبات آن نیاز به دلیل دارد، هرچند ثبوت آن نیاز به واسطهای نداشته باشد.
11. تعریف آیهاللّه مصباح
آیهاللّه مصباح ـ ابتدا قضایا را به «حمل اوّلی ذاتی» و «حمل شایع» و سپس حمل شایع را به «هلیّه بسیطه» و «هلیّه مرکبّه» و آنگاه هلّیه مرکبّه را به «تحلیلی» و «ترکیبی» تقسیم مىکند و در تعریف قضایای تحلیلی مىفرماید:
در هلیّات مرکبّه، اگر مفهوم محمول از تحلیل مفهوم موضوع به دست بیاید قضیه را تحلیلی و در غیر اینصورت، آن را «ترکیبی» مىنامند.52
این تعریف به دلیل سه نکته، تفاوتی زیاد با تعاریف رایج دارد:
اول. حملهای ذاتی اوّلی از مقسم آن خارج شدهاند.
دوم. هلیّات بسیطه (قضایای وجودی) از تقسیم خارج شدهاند.
سوم. از تعبیر «حصول مفهوم محمول از تحلیل موضوع» به جای تعبیر «اندراج مفهوم محمول در موضوع» استفاده شده است.
نکته اولْ آن را از همه تعاریف فلاسفه غرب متفاوت مىسازد؛ زیرا تقریباً همه فلاسفه مهمّ غرب، که به این موضوع پرداختهاند، به این نکته تصریح کردهاند که احکام تحلیلی به نحوی بیانگر ارتباط مفهومی موضوع و محمول اند و اطلاعی از عالم واقع دربر ندارند، در حالىکه طبق تعریف آیهاللّه مصباح، نه تنها ناظربودن گزارههای تحلیلی به عالم واقع و مصادیق، امری قطعی است، بلکه احکام تحلیلی شامل قضایایی نمىشوند که درصدد بیان اتحاد مفهومىاند.
نکته دوم نیز به این صورت سابقه ندارد؛ زیرا دیگران گفتهاند: احکام وجودی، احکامی ترکیبىاند؛ اما اینکه احکام وجودی خارج از تقسیم اند بدین معناست که احکام وجودی به دلیل «سلب به انتفای موضوع» نه ترکیبىاند و نه تحلیلی؛ چون از تقسیم خارجند. اما تعبیر «به دست آمدن محمول از تحلیل موضوع» را دیگرانی مثل «چیزم» در کتاب نظریه شناخت به کار بردهاند؛ اما چیزم آن را دقیقا به معنای اندراج مفهوم محمول در موضوع یا یکی بودن محمول و موضوع در مفهوم دانسته است. به هر حال، کاربرد این مفهوم عام جا برای کاوش در معانی دیگر «تحلیل موضوع» را باز مىگذارد.
هرچند وجود ابهام در این تعبیر، اندکی کار را در فهم مراد از این تعریف، مشکل مىسازد، اما تصریح معظمٌله به اینکه اگر محمول از لوازم بیّن موضوع باشد باز حکم تحلیلی است،53 این ابهام را برطرف مىسازد و نشان مىدهد ایشان در تعریف احکام تحلیلی، به مفهوم عام آن نزدیک شدهاند. اما هرگونه لازمی را برای موضوع در محمول، برای تحلیلی بودن قضیه، کافی نمىدانند. همچنین این مطلب را صرفا بدین معنا نمىدانند که مفهوم محمول در موضوع مندرج است، بلکه معتقدند: تحلیل موضوع موجب به دست آمدن محمول است. این نکته تعریف ایشان را از تعریف آیر هم، متمایز مىسازد.
جمعبندی تعاریف
1. دستهبندی تعاریف به لحاظ عناصر مفهومی و ویژگىها
تعاریف موجود در باب احکام تحلیلی را به لحاظ عناصر و ویژگىهای مفهومی آنها، مىتوان در پنج دسته قرار داد:
دسته اول (تعریف از راه ارتباط معنایی موضوع و محمول): بیشتر فیلسوفان غرب این نوع تعریف را، که از راه رابطه معنایی موضوع و محمول، قضیه تحلیلی را تبیین مىکند، انتخاب کردهاند و به نظر مىرسد مناسبترین نوع تعریف برای بیان حقیقت احکام تحلیلی همین نوع تعریف است؛ زیرا نوعی از تعریف است که از طریق حقیقت مُعرَّف و اجزای ذات آن، به تعریف احکام تحلیلی پرداخته است و در آن نیز به منشأ صدق احکام تحلیلی اشارهای دارد.
دسته دوم (تعریف از راه ویژگی عدم گزارش واقع): تعاریفی که احکام تحلیلی را با ویژگی «توضیحىبودن صرف»، «فاقد مضمون بودن» و «غیرمرتبط بودن با عالم واقع» بیان مىکنند از این دستهاند.
دسته سوم (تعریف از راه ارتباط با اصل عدم تناقض): تعریف قضایای تحلیلی به «قضایایی که نفی آنها مستلزم تناقض است»، که تناقضگویی صریح است، از این قبیل است.
دسته چهارم (تعریف از راه تشخیص صدق): تعاریفىاند که احکام تحلیلی را از راه تشخیص صدقشان، بیان مىکنند.
دسته پنجم (تعریف از راه ضرورت و تغییرناپذیری): تعاریفىاند که احکام تحلیلی را از طریق ویژگىهایی که ضرورت و تغییرناپذیری و صادقبودن آنها را در همه عوالم ممکن بیان مىدارند، توضیح مىدهند.
الف. ویژگىهای مورد اتفاق
عناصر و ویژگىهایی از احکام تحلیلی را که یا در لفظ و معنا مورد اتفاقند یا اتفاقی بودن آنها از مجموع سخنانِ هر یک از فلاسفه غرب قابل استنباط است، مىتوان به صورت ذیل بیان کرد:
1) از دسته اول، مندرج بودن مفهوم محمول در موضوع، یا یکی بودن مفهوم موضوع و محمول، هوهویت مفهومی موضوع و محمول، همانگویی بودن محمول و اینکه محمول بیانکننده معنای موضوع است، طبق دیدگاه همه فلاسفه غرب، از احکام تحلیلىاند. اما اینکه این عبارات همه محتوا و همه مصادیق احکام تحلیلی را بیان مىکنند، مورد اتفاق نیست.
2) ویژگی دسته دوم (یعنی اینکه احکام تحلیلی گزارشی از عالم واقع دربر ندارند و طبق آنها، مفاد محمولشان صرفا توضیحمفادموضوعاست) تقریبا مورد اتفاق همه فلاسفهغرب است.
3) اگر «تناقضگو بودن انکارِ احکام تحلیلی» را به معنای «تناقض گفتن صریح» بدانیم و «مستلزم تناقض بودن» را به معنای «منجر شدن به تناقض» به شمار آوریم ـ که اعم از آن است ـ در این صورت، این دو عبارت تفاوت دارند و باید بگوییم: مفاد این دو، مورد اختلاف فلاسفه غرب است. برخی به اول و برخی به دوم معتقدند.
4) تعریف احکام تحلیلی به «احکامی که تشخیص صدقشان از طریق اندراج محمول در موضوع صورت مىگیرد» و کفایت اصل «عدم تناقض» برای تشخیص صدق آنها به عنوان راهی برای تشخیص برخی از احکام تحلیلی مورد اتفاق است؛ اما به عنوان معیاری جامع و مانع تنها مورد قبول کسانی است که احکام تحلیلی را به لوازم معنا تعمیم نمىدهند. ولی تشخیص صدق از طریق معنای الفاظ، طبق یک تفسیر، همان توضیحی بودن محمول نسبت به موضوع و طبق تفسیری دیگر، اعم از آن است؛ یعنی لوازم معنا در محمول را هم شامل مىشود.
5) ویژگی مذکور در دسته پنجم هم تقریبا مورد اتفاق فلاسفه غرب است؛ اما این اتفاق نظر بدان معنا نیست که همه فلاسفه احکام ضروری را منحصر به احکام تحلیلی مىدانند؛ اما برخی از آنها، مثل کورنر، ضروری بودن را هم نشانه تحلیلی بودن و معیار جامع و مانعِ احکام تحلیلی دانستهاند.
ب. ویژگىهای مورد اختلاف
در مقام ذکر آراء مورد اتفاق، به اختلافات موجود در تعریف و ویژگىهای احکام تحلیلی هم اشاره شد. این اختلافات عبارتند از:
1) تعمیم احکام تحلیلی به محمولات لازم موضوع
همان گونه که اشاره کردیم، مهمترین اختلاف میان فلاسفه غرب و حتی اندیشمندان مسلمان معاصر در تعریف و ویژگىهای احکام تحلیلی، این است که آیا احکام تحلیلی منحصر به قضایایی است که مفهوم محمول آنها عین موضوع یا مندرج در مفهوم موضوع است و به عبارت دیگر، محمول از مقوّمات مفهومی و ماهوی موضوع است، یا اینکه احکام تحلیلی شامل قضایایی نیز مىگردد که محمول آنها از لوازم موضوع است. بیشتر قایلان به قول دوم بدین قول تصریح نکردهاند؛ اما نظر آنها را مىتوان از تعابیری که در تعریف احکام تحلیلی آوردهاند، تشخیص داد. این تعابیر عبارتند از:
الف. کفایت معانی الفاظ و محتوای گزاره برای تشخیص صدق احکام تحلیلی و بىنیازی تشخیص صدق احکام تحلیلی از مراجعه به عالم واقع؛
ب. تشخیص صدق از طریق مستلزم تناقض بودن انکار آن؛
ج. مساوی بودن احکام تحلیلی با احکام ضروری؛
د. صادق بودن در همه عوالم ممکن یا صادق بودن با هر ارزش صدقی در گزارههای اتمی؛
ه . تصریح به تعمیم مفهوم احکام تحلیلی نسبت به قضایایی که محمول آنها از لوازم موضوع باشد.
و. مساوی بودن احکام تحلیلی با احکام پیشین؛
ز. تحلیلی دانستن قضایایی که از طریق تفکر (برهان یا شهود) به دست آمدهاند.
ح. به دستآمدن محمول از صمیم و حاق موضوعوضرورت نداشتن بداهت احکام تحلیلی.
در اینجا، دو نکته را نباید فراموش کرد:
اول. شاید همه کسانی که تعابیر مزبور را به کار بردهاند به لازمه این تعابیر ـ یعنی عمومیت یافتن مفهوم احکام تحلیلی نسبت به لوازم ـ توجه نداشتهاند.
دوم. کسانی که معتقدند احکام تحلیلی گزارههایىاند که فهم معانی الفاظ و فهم مفاد قضیه برای فهم صدقشان کافی است، نمىتوانند احکام تحلیلی را به همه لوازم تعمیم دهند؛ زیرا لوازم منطقی یک مفهوم دو دستهاند: برخی از آنها لازم بیّن هستند و فهم معانی الفاظ گزارهها برای حمل محمول آنها بر موضوع، کافی است؛ و برخی از آنها لازم غیربیّن هستند. لازمهای غیربیّن هرچند نیاز به مراجعه به عالم واقع ندارند؛ اما فهم معانی الفاظ برای فهم صدق آنها کفایت نمىکند، اما کسانی که مىگویند: هر گزارهای که نفی آن مستلزم تناقض باشد تحلیلی است، و یا مىگویند: هر گزاره ضروری یا پیشینی یا صادق در همه عوالم ممکن، تحلیلی است، باید همه گزارههای منطقا صادق را از احکام تحلیلی بدانند، هرچند محمول از لوازم بیّن موضوع نباشد؛ زیرا نفی همه قضایای منطقا صادق و ضروری، سرانجام به تناقض منتهی مىشود، وگرنه ضروری نیستند.
2) گزارش احکام تحلیلی از عالم واقع یا عدم آن
دومین اختلاف این است که آیا گزارههای تحلیلی گزارشی از عالم واقع و خارج از ذهن دارند یا نه؟ پیش از این گفته شد: فلاسفه غرب اتفاق نظر دارند که احکام تحلیلی گزارشی از عالم واقع ندارند؛ یعنی در مفاد آنها، حکمی درباره عالم خارج از ذهن وجود ندارد. برخی از این فلاسفه از این مطلب، بىفایده بودن احکام تحلیلی را نتیجه مىگیرند. اما از آثار لایبنیتس استفاده مىشود که وی تحلیلىبودن به معنای عام آن را مستلزم بىفایده بودن گزاره نمىداند. تنها قول ناهماهنگ با این اقوال، دیدگاه آیهاللّه مصباح است که طبق آن، احکام تحلیلی از مصادیق حمل شایع است، و گزارش حمل شایع از عالم واقع و وجود، امری است که در مفهوم حمل شایع گنجانده شده است. لازم به ذکر است که دیدگاه آیهاللّه مصباح مطابق مبانی نظر مشهور در فلسفه و منطق اسلامی است.
3) ارتباط قضایای تحلیلی با معانی الفاظ
یکی از واژههایی که در برخی تعاریف وجود دارد و برخی دیگر نیز در توضیح احکام تحلیلی آن را به کار مىبرند «معانی الفاظ» است. این تعاریف، آگاهانه یا ناخودآگاه قضایای تحلیلی و ترکیبی را به قضایای ملفوظ و مکتوب منحصر کردهاند. این کاربرد در زبان فیلسوفان تحلیلی و فیلسوفان زبان مىتواند آگاهانه باشد، به ویژه با توجه به مبانی اثباتگرایانه که بر اساس آن، اثباتگرایان، با «معنا» میانه خوبی ندارند.
4) تعریف حقیقی و تعریف به لوازم
یکی از تفاوتهای مهم تعاریف احکام تحلیلی این است که برخی از آنها با توجه به مقوّمات و ذاتیات احکام تحلیلی، آنها را تعریف کردهاند و برخی دیگر لوازم درست یا نادرستی از احکام تحلیلی را در تعریف آوردهاند. تعاریف دسته اول حقیقىاند؛ زیرا با توجه به ماهیت قضایای تحلیلی، آنها را تعریف کردهاند؛ اما تعاریف دیگر حقیقی نیستند.
5) نحوه ارجاع تعاریف غیرحقیقی به تعاریف حقیقی
به نظر مىرسد هر یک از دیگر تعاریف را با توجه به سعه و ضیق مصادیقشان و قواعد منطقی، مىتوان به تعریفی حقیقی بازگرداند. برای مثال، تعریف احکام تحلیلی به قضایایی که انکار آنها مستلزم تناقض است، این حقیقت را بیان مىکند که محمول قضایای تحلیلی، یا عین موضوع است یا مندرج در موضوع، یا از لوازم بیّن یا غیربیّن موضوع. اگر سایر تعاریف را نیز به تعاریف حقیقی برگردانیم، مىتوانیم دستهبندی دیگری نسبت به تعاریف، به لحاظ گستره معنایی و مصادیق، داشته باشیم.
2. دستهبندی تعاریف به لحاظ گستره معنایی و مصادیق
همانگونه که در ضمن بحثهای گذشته اشاره شد، تعاریف موجود به لحاظ گستره معنایی و مصادیق، تفاوتی جدّی دارند، هرچند مفاهیم به کاررفته در تعاریف متفاوتند، اما با توجه به گستره معنایی در یک دستهبندی اولیه، مىتوان آنها را در سه دسته قرار داد و بر اساس آن، تحلیلی به سه معنا مىتواند به کار رود. معنای دیگری را هم ما به معانی احکام تحلیلی خواهیم افزود که با توجه به این معنا، احکام تحلیلی در چهار دسته قرار مىگیرد که عبارتند از:
دسته اول: تعریف تحلیلی به مقوّمات
دسته اول تعاریفىاند که نتیجه آنها منحصر شدن احکام تحلیلی به قضایایی است که محمولشان، از مقوّمات مفهومی یا ماهوی موضوع باشد. طبق این معنا، «احکام تحلیلی» گزارههایىاند که مفهوم محمول آنها به صورت صریح یا غیرصریح، آگاهانه یا ناخودآگاه، در مفهوم موضوع وجود دارد، اعم از آنکه محمول کل موضوع یا بخشی از آن باشد و اعم از اینکه محمول از مفاهیم ماهوی یا غیرماهوی باشد.
احکام تحلیلی ـ به این معنا ـ همان «احکام اولیه عقل» نزد لایبنیتس هستند و از اینرو، باید بنیانگذار آن را در فلسفه غرب، لایبنیتس دانست؛ زیرا او برای اولین بار، این احکام را از «حقایق مشتقّه عقل» و از «حقایق واقع» تفکیک کرد و احکام این دسته را بیان نمود. اما چون احکام تحلیلی با این تعریف، به نام کانت مشهور شدهاند، از این به بعد، این تعریف را «تعریف کانتی» مىخوانیم، و چون گستره مصادیق این معنا در مقایسه با تعاریف دیگر، نسبت به احکام تحلیلی محدودتر و اخصّاز همهآنهاست، از اینبه بعد آنها را «تحلیلی به معنای اخص» مىنامیم.
دسته دوم: تعریف به مقوّمات یا لوازم بیّن
دسته دومْ تعاریفىاند که احکام تحلیلی را به قضایایی که محمول آنها لازم بیّن باشد، تعمیم مىدهد. طبق این معنا، احکام تحلیلی گزارههایىاند که محمولشان عین موضوع یا بخشی از موضوع یا از لوازم بیّن آن است. به تعبیر دیگر، احکام تحلیلی گزارههایىاند که تصور موضوع و محمول و نسبت میان آنها برای تصدیقشان کافی است. کفایت تصور مفاد قضیه برای تصدیق یا بدین دلیل است که مفهوم محمول، کل یا بخشی از مفهوم موضوع است، یا هرچند محمول کل یا جزء مفهوم موضوع نباشد، اما تصور محمول و موضوع برای فهم عدم انفکاک محمول از موضوع، کافی است؛ مثلاً، در قضیه «عدد هشت زوج است»، زوجیت جزو معنای هشت نیست؛ اما از لوازم بیّن آن است و تصور این قضیه برای تصدیق آن کافی است.
این تعریف را به بنیانگذار آن، آیهاللّه مصباح نسبت مىدهیم، و چون اعم از تعریف اول و اخص از تعریف دوم است، از این به بعد، آن را «تحلیلی به معنای خاص» مىنامیم. البته مىتوان احتمال داد آنان که احکام تحلیلی را احکامی دانستهاند که از راه معنای آنها مىتوان به صدق آنها، پىبرد، مرادشان همین معنا باشد، اما هیچکدام از آنها تعبیر و تفسیری منطقی و روشن برای تبیین قلمرو آن ارائه ندادهاند. ولی بیان آیهاللّه مصباح باتوجه به اصطلاحات منطق، تبیین روشنی دارد.
دسته سوم: تعریف به مقوّمات یا لوازم
تعاریفىاند که در آنها پذیرفته شده است محمول از لوازم معنای موضوع (اعمّ از بیّن و غیربیّن) باشد. طبق این معنا، احکام تحلیلی گزارههایىاند که تمام یا بخشی از مفهوم موضوع آنها به صورت صریح یا مضمر، آگاهانه یا ناخودآگاه در مفهوم محمول وجود دارد یا محمول آنها از لوازم منطقی موضوع است. به تعبیر دیگر، احکام تحلیلی گزارههایىاند که مفهوم محمول آنها از مقوّمات مفهومی یا ماهوی موضوع یا از لوازم آن است.
احکام تحلیلی به این معنا، همان «حقایق عقل» نزد لایبنیتس و همان گزارههایىاند که به قول هیوم، «نسبت میان تصورات» را بیان مىکنند و چون اولین بار، هیوم در تقسیم خود، این قسم را در یک سوی تقسیم قرار داد ـ یعنی احکام تحلیلی را همه گزارههایی دانست که از طریق نسبت تصورات با شهود یا برهان درک مىشوند ـ مىتوان بنیانگذار این تعریف را در میان فلاسفه غرب، هیوم دانست.
هرچند لازمه بسیاری از تعاریف این معناست، اما کسی که در میان فیلسوفان غرب، با عنایت به سخن کانت، به صراحت احکام تحلیلی را به گزارههایی که محمول آنها از لوازم موضوع است تعمیم داد، یعنی آگاهانه تفاوت میان مقوّم معنا و لازم معنا را در احکام تحلیلی تشخیص داد، آیر بود و البته لایبنیتس هم به تبع منطقدانان یونان، «تحلیل» را به معنای اعم به کار مىبرد و چون این تعریف عامترین تعریف در مقایسه با تعاریف دیگر است، از این پس، آن را «تحلیلی به معنای اعم» مىنامیم. لازم به ذکر است که در این معنا هم محدودیتی وجود دارد که در تعریف مختار به آن اشاره خواهیم کرد.
مبانی تعریف
آنچه تاکنون گفته شد، بر اساس مطالب موجود در منابع فلسفی، بهویژه منابع فلسفی غرب، بود. برای ارائه تعریف مختار و تعیین گستره معنایی احکام تحلیلی و تعیین همه عناصر مفهومی در تعریف احکام تحلیلی، باید آنها را از چند زاویه دیگر مورد بررسی قرار داد. پاسخ به پرسشهای ذیل، عناصر مفهومی تعریف و گستره معنایی آن را به صورت دقیقتر معلوم مىسازد:
1. هدف از ارائه این تقسیم چه بوده است؛ یعنی فیلسوفان با چه اهدافی این تقسیم را انجام دادهاند؟
2. مقسم احکام تحلیلی چیست؛ حکم، قضیه، گزاره، جمله یا امری دیگر؟
3. آیا بحث از احکام تحلیلی و ترکیبی اختصاص به قضایای موجبه دارد؟ و اگر نه، آیا هیچ قضیه سالبهای مىتواند تحلیلی باشد؟
4. آیا ویژگی تحلیلی بودن اختصاص به قضایای صادق دارد یا قضایای کاذب نیز مىتوانند تحلیلی باشند؟
5. آیا ویژگی تحلیلىبودن و ترکیبىبودن اختصاص به قضایای حملی دارد یا قضایای شرطی (اتصالی و انفصالی) نیز قابل تقسیم به تحلیلی و ترکیبىاند؟
مسائل پنجگانه مزبور مسائلىاند که تا وضعیت آنها روشن نشود، نمىتوان گستره معنای احکام تحلیلی را دقیقا تعیین کرد و بالتبع، در نقد و بررسی تعاریف دیگر هم نمىتوان نظری قطعی ارائه داد و سرانجام، بدون آنها، نمىتوان تعریف مطلوب و مناسب را مشخص نمود. بنابراین، لازم است پیش از ارائه تعریف و نقد تعاریف دیگر، به این مسائل پاسخ دهیم؛ اما ـ همانگونه که معلوم خواهد شد ـ پاسخ به سؤالات دوم و پنجم از سؤالات مزبور، مستلزم بررسی اقوال گوناگون و ادلّه آنهاست که هر یک نیاز به گشودن فصلی مستقل دارد.
از اینرو، در اینجا ابتدا به سؤالات اول، سوم و چهارم پاسخ مىدهیم و آنگاه طبق این پاسخها و دیدگاهی که در جای خود، در پاسخ به سؤالات دوم و پنجم اثبات کردهایم، تعریف مختار را بیان خواهیم کرد.
1. مبنا و هدف از تقسیم قضایا به تحلیلی و ترکیبی
پیش از این بیان کردیم که تعریف قضایای تحلیلی از جهتی تابع تعیین مرزی قراردادی میان قضایاست و تعیین این مرز قراردادی تابع مبنا و هدف خاصی است که از این تقسیم دنبال مىشود. بنابراین، باید ابتدا مبنا و هدف مورد نظر از تقسیمقضایا به تحلیلی و ترکیبی روشن شود.
توضیح آنکه تعاریف دو گونهاند: یا حقیقت و ماهیت یک طبیعت واقعی را در عالم خارج بیان مىکنند، یا بیانگر محدوده لحاظ شده در یک قراردادند. تعریف نوع اول محدود به ویژگىهای طبیعت شىء در نظر گرفته شده است و تعریف نوع دوم محدود به مبانی و اهداف خاصی که در قرارداد مدّ نظر است.
بیشتر تقسیمهای قضایا، از جمله تقسیم قضایا به تحلیلی و ترکیبی، از نوع دوم است؛ از اینرو، بجاست پیش از هر چیز، اهداف فیلسوفان را از دستهبندی احکام به «تحلیلی» و «ترکیبی» بدانیم:
مراجعه به آثار لایبنیتس، هیوم، کانت، آیر، کارناپ و دیگر فیلسوفان غرب، از شباهتها و تفاوتهایی در مبنا و هدف از این تقسیم حکایت دارد. آثار لایبنیتس نشان مىدهند که مبنای وی در تقسیم این است که راههای دستیابی به حقایق عالم متفاوتند و این تفاوت ناشی از ویژگىهای این حقایق است. برخی چنانند که فهم صدق آنها نیازی به مراجعه به عالم واقع ندارد و برخی دیگر نیازمند مراجعه به عالم واقعند و هر یک از این دو یا مستقیما به دست مىآیند یا با واسطه مىتوان به آنها دست یافت. از اینرو، وی حقایق را به حقایق «عقل» و «واقع» و هر یک از این دو را به «اولیه» و «مشتقّه» تقسیم مىکند تا راههای دستیابی به معارف بشری و معارف مصون از خطا را روشن سازد.
هدف کانت از تقسیم قضایا به «پیشینی» و «پسینی» و تقسیم قضایای پیشینی به «تحلیلی» و «ترکیبی»، اولاً تفکیکِ قضایای تجربی از غیرتجربی است؛ و ثانیا، شناسایی منشأ صدق در قضایای غیرتجربی؛ ثالثا، تفکیک قضایای واقعنما از غیرواقعنما.
اثباتگرایان در تقسیم قضایا به «تحلیلی» و «ترکیبی»، بیشترْ دفاع از مبانی اثباتگرایانه خود، یعنی نفی قضایای عقلی و اثبات انحصار قضایای واقعنما و معنادار و مفید به قضایای تجربی محض را مدّنظر داشتهاند. تلاش آنها این است که اثبات کنند قضایای عقلی نه تحلیلىاند، نه تجربی، و قضایای تحلیلی دارای مضمون واقعی نیستند؛ چون صرفا همانگویی و تکرار موضوع در محمولند. از اینرو، در باب عالم واقع، هیچ نمىگویند.
کسانی که معنای «تحلیلی» را به لوازم معنا تعمیم دادهاند، به دنبال تفکیک قضایای پیشین یا قضایای عقلی (غیرتجربی) از قضایای پسین یا غیرعقلی (تجربی) و تفکیک قضایای ضروری از غیرضروری بودهاند. توجه به این هدف در مقاله «دو حکم جزمی تجربهگرایی» کواین کاملاً روشن است؛ زیرا وی که این معنا از «تحلیلی» را به عنوان مراد کانت بیان مىکند، با دلایل و انگیزههای گوناگونی با احکام تحلیلی مخالفت مىکند که از جمله آنها عقلىبودن وضروری بودن احکام تحلیلی است.
الف. بررسی اهداف
1. کسانی که «تحلیلی» به معنای عام یا اعم را پذیرفتهاند، یعنی محمولات قضایای تحلیلی را شامل لوازم معنای موضوع نیز مىدانند، با این تقسیم و تعریف خود از احکام تحلیلی، مىتوانند به هدف خود برسند، هرچند توضیحات آنها در اینباره کافی نیست؛ اما توضیحاتی که در منطق مسلمانان درباره تفاوت مقوّم و لازم و تفکیک انواع لازم آمده، برای این هدف کافی است.
2. تعریف «تحلیلی» به معنای عام، که اثباتگرایان حامی آنند، نمىتواند آنها را به اهدافشان برساند؛ زیرا آنها در این صددند که همه قضایای ریاضی و منطقی را به قضیه تحلیلی به معنای کانتی آن بازگردانند تا مجبور نشوند معارف عقلی را بپذیرند؛ یعنی در واقع، حاضر نیستند تحلیلی به معنای عام را به صراحت تبیین کنند، بلکه تلاش مىکنند آنچه را که در واقع، تحلیلی به معنای عام آن است، چنین وانمود کنند که تحلیلی به معنای اخصّ آن است، در حالىکه در بحث از ذاتی و عرضی و ذاتی باب برهان، نشان خواهیم داد که حقایق منطقی، ریاضی (و فلسفی) منحصر به قضایای تحلیلی به معنای کانتی نیستند.
نمونه تلاش نادرست اثباتگرایان این است که آیر در مقام تجدید نظر در گفتههای خود، به ناچار تحلیلی به معنای کانتی را به لوازم معنا، در محمول تعمیم مىدهد و لوازم موضوع را جزء معنای موضوع به شمار مىآورد. اما این تعمیم هم با بیان وی نادرست است؛ زیرا او لوازم را جزو معنای موضوع به حساب مىآورد. علاوه بر این، اگر از اشکال مزبور صرفنظر کنیم و بپذیریم که قضایای تحلیلی شامل لوازم هم مىشوند هیچگاه نمىتوان پذیرفت که احکام تحلیلی، حتی به معنای کانتی آن، از دادههای عقلی نیستند.
3. سه هدف برای کانت ذکر کردیم. هدف اول وی، یعنی تفکیک قضایای تجربی از غیرتجربی، با تقسیم احکام به پیشین و پسین قابل تأمین است. اما هدف دوم، یعنی پیدا کردن منشأ صدق در قضایای غیرتجربی، از طریق تعریف ویژه کانت از قضایای تحلیلی کاملاً تأمین نمىشود؛ زیرا وی با تفکیک احکام تحلیلی از ترکیبی، به دنبال این است که گزارههایی را که صدق آنها از راه فهم معنای اجزای قضیه به دست مىآید، شناسایی کند؛ اما اینگونه قضایا اختصاص به احکام تحلیلی به معنای اخص آن ندارد.
کانت برای رفع این مشکل، احکام ترکیبی پیشین را نیز به قضایای غیرتجربی مىافزاید؛ اما مهم این است که بدانیم توجیه معرفتشناختی او برای صدق ترکیبىهای پیشین چیست؟ کانت منشأ صدق این قضایا را ارتباط خاص معنایی موضوع و محمول قضیه نمىداند، بلکه منشأ آن را شهود مىداند؛ اما مراد از این شهود هرچه باشد، طبق تقسیمبندی کانت، قطعا ربطی به فهم معنای موضوع و محمول گزاره ندارد؛ زیرا او با عنوانِ «تحلیلی»، هر چه را مربوط به معناست، جدا مىکند، در حالىکه لوازم بیّن هرچند جزء معنای موضوع نیستند، اما فهم آنها مرتبط به فهم معنای موضوع و محمول است. از اینرو، هیچگاه نمىتوان لوازم بیّن را از مفهوم موضوع منفک دانست. بنابراین، قطعا با تعریف موضوع مرتبطند.
هدف سوم کانت هم با این تقسیم تأمین نخواهد شد؛ زیرا در جای خود خواهیم گفت که: گزارههای تحلیلی، گزارههایی واقعنمایند و گزارش این گزارهها از عالم واقع، اصل اولیه آنهاست؛ یعنی با توجه به اینکه قضیه از تصورات تشکیل مىشود و تصورات واقعنمایی دارند، قضایا هم به واقعیت اشاره دارند و اگر کسی بخواهد به وسیله تصورات، صرفا به معنای لغت اشاره کند، باید قرینهای به کار برد. بنابراین، تعریفی که کانت از احکام تحلیلی داده، مانع این است که او به تمام هدف اول و دوم خویش برسد و هدف سوم وی اصلاً ارتباطی به تعریف و تقسیم او ندارد.
4. اهداف لایبنیتس از تقسیم حقایق به «حقایق عقل و واقع» و تقسیم هر کدام به «اولیه» و «مشتقّه» با تقسیمات و تعاریف او سازگارتر از اهداف دیگران با تقسیم و تعریف آنها از احکام تحلیلی است؛ زیرا تقسیم اول او، یعنی تقسیم حقایق به حقایق عقل و واقع، مىتواند هدف جداسازی حقایق عقلی صرف را تأمین کند، اما تقسیم دوم وی جداسازی حقایق بدیهی عقلی را تأمین نمىکند؛ زیرا حقایق اولیه نزد او در واقع، همان تحلیلی به معنای کانتی و در نتیجه، دچار همان مشکلىاند که کانت با آن مواجه است؛ زیرا مبادی اولیه عقلی، که پایه حقایق مشتقّه عقلند، منحصر به قضایای هوهوی و احکام تحلیلی به معنای کانتی (حقایق اولیه عقل) نیستند.
لازم به ذکر است اهدافی که به بزرگان فلسفه غرب در این بحث نسبت دادیم، با توجه به کاربردهای آنها و نتایجی بود که از بحث خود گرفتهاند، نه اینکه آنها، خود آن را به عنوان هدف تقسیم و تعریف خود ذکر کرده باشند.
ب. هدف مطلوب
در میان اهدافی که از این تقسیم دنبال مىشود، دو هدف کارایی بالای معرفتشناختی دارند و به وسیله این تقسیم، قابل تأمیناند:
هدف اول: شناسایی قضایایی است که صدق (درستی) یا کذب (نادرستی) آنها از طریق ارتباط معنایی موضوع و محمول آنها قابل دستیابی است، خواه این ارتباط بیّن باشد یا غیربیّن. با تأمین این هدف، قضایای عقلی و قضایای ضروری الکذب یا ضروری الصدق، اعم از بدیهی یا نظری، که فهم صدق یا کذب آنها نیاز به هیچگونه مراجعهای به عالم خارج از ذهن (اعم از عالم مادیات یا مجرّدات) ندارد، از غیر آنها تفکیک مىشود و وجه صدق اینگونه قضایا، دلیل یقین معرفتشناختی به آنها و نیز دلیل ضروری بودن آنها معلوم مىگردد.
هدف دوم: شناسایی قضایایی است که بدون واسطه، یعنی بدون نیاز به تحلیل پیچیده معنا و لوازم معنا، مىتوان به صدق یا کذبشان پىبرد.
با تأمین هدف دوم، قضایای بدیهی عقلی، که مبنای قضایای نظری از قضایای مربوط به هدف اوّلند، از قضایای نظری عقلی تفکیک مىشوند و دلیل بداهت، صدق و ضرورت آنها و نیز علت یقین معرفتشناختی به آنها، معلوم مىگردد.
هرچند هر یک از دو هدف مزبور برای تقسیم احکام به «تحلیلی» و «ترکیبی» دارای امتیازاتی است، به گونهای که ترجیح یک هدف بر دیگری آسان نیست، اما اولاً، به دلیل ضرورت انتخاب یکی از دو هدف برای ادامه راه، و ثانیا، به دلیل اینکه گرایش غالب بر اذهان فلاسفه غرب و اسلامی این است که قضایای تحلیلی را مبدأ و پایه قضایای دیگر قرار مىدهند ـ بدون اینکه هدف دوم را نامطلوب به شمار آوریم ـ هدف اول را برمىگزینیم و بر اساس آن سیر مىکنیم؛ اما در مواردی که لازم باشد، اشارهای به حکم هر مسئله بر اساس هدف دوم نیز خواهیم داشت.
با توجه به اهدافی که ذکر شد، مىتوان به مسائلی پرداخت که پیش از این گفتیم: تعیین گستره معنایی احکام تحلیلی و نقد و بررسی تعاریف موجود و تعیین تعریف مطلوب بدون آنها امکانپذیر نیست.
2. عدم اختصاص قضایای تحلیلی به قضایای موجبه
یکی از موضوعات قابل بررسی در تقسیم قضایا به «تحلیلی» و «ترکیبی»، این است که آیا مطلق قضایا به تحلیلی و ترکیبی تقسیم مىشوند، یا مقسم این دو تنها قضایای موجبهاند؟ مشکل این است که مطابق بیشتر تعاریف، نمىتوان قضیه سالبه را تحلیلی دانست؛ زیرا در قضیهای مثل «انسان، لاانسان نیست»، محمول نه عین موضوع، نه جزء موضوع و نه از لوازم بیّن و یا غیر بیّن آن است. بنابراین، هیچیک از سه تعریفی، که در آن، ارتباط خاص معنایی موضوع و محمول (عینیت، اندراج یا لازم معنا) به عنوان ملاک تحلیلی بودن یا ترکیبی بودن به شمار آمده است، چنین قضیهای را شامل نمىشود، در حالی که تقریبا همه کسانی که به این بحث پرداختهاند، متذکر شدهاند که قضایای تحلیلی شامل قضایای سالبه هم مىشود. برای نمونه، مىتوان به عباراتی از لایبنیتس و کانت استناد نمود:
الف. دیدگاه لایبنیتس و کانت
لایبنیتس تصریح مىکند: «حقایق اولیه عقل»، که «هوهویت» نام دارند، شامل هر دو نوع قضایای موجبه و سالبه مىگردند و برای سالبه به «چیزی که Aاست نمىتواند Aنباشد» مثال مىزند.54
کانت هم تعریف احکام «تحلیلی» و «ترکیبی» را شامل قضایای سالبه مىداند و تصریح مىکند: این تعریف در قضایای سالبه هم به آسانی به کار مىرود.55
قابل توجه است که طبق عبارات مزبور، ادعای کانت و لایبنیتس نسبت به قضایای سالبه، اندکی با هم تفاوت دارند؛ زیرا لایبنیتس تنها اینهمانىهای سالبه را مصداق اصل «عدم تناقض»، یا اصل «عدم اجتماع متقابلها» مىداند، در حالىکه کانت قضایای سالبه و موجبه را در این جهت یکسان مىداند و ریشه صدق هر دو نوع قضیه را اصل «عدم تناقض» ذکر مىکند.
مشابه مطالبی که از کانت و لایبنیتس نقل کردیم، در آثار دیگر فیلسوفانی که به این بحث پرداختهاند وجود دارد و مىتوان گفت: تقریبا همه فیلسوفانی که قضایای تحلیلی به معنای کانتی یا به معنای آیری یا غیر آن را پذیرفتهاند، قضایایی از قبیل «انسان، لاانسان نیست» را تحلیلی مىدانند. آنچه پیش از این در بحث از اصل «هوهویت» مطرح کردیم، نمونههایی از این دیدگاههاست.
ب. بررسی مسئله
با وجود اتفاقی بودن قول به وجود قضایای تحلیلی سالبه ـ همانگونه که اشاره کردیم ـ بیشتر تعاریف نمىتوانند شامل قضایای سالبه شوند. برای توضیح بیشتر این مسئله، لازم است پیش از بررسی، انواع قضایای سالبه را با توجه به ارتباط معنایی مفهوم و محمول آنها بیان کنیم:
اقسام قضایای سالبه
به نظر مىرسد قضایای سالبه را مىتوان در سه دسته قرار داد:
دسته اول: قضایایىاند که محمول آنها عین موضوع یا از لوازم بیّن یا لوازم غیربیّن موضوع است. قضایایی مثل «انسان، انسان نیست»؛ «انسان، حیوان نیست»؛ «عدد 2 زوج نیست»؛ «زوایای مثلث مساوی با دو قائمه نیست»، از این دستهاند. این دسته را طبق هیچیک از تعاریفی که صرفا از طریق ارتباط معنایی موضوع و محمولْ قضایای تحلیلی را تبیین کردهاند، نمىتوان «تحلیلی» خواند؛ زیرا قضایای تحلیلی طبق این معنا، قضایای صادقىاند که صدقشان از طریق ارتباط معنایی موضوع و محمول به دست مىآید، در حالىکه این قضایا کاذبند.
دسته دوّم: قضایایىاند که محمول آنها یکی از مفاهیم متقابل ـ به یکی از انواع تقابل ـ موضوع یا متقابل با لوازم آن است و در این صورت، محمول یا نفی کل موضوع یا نفی بخشی از آن است. قضایایی از قبیلِ «انسان، لاانسان نیست» ؛ «انسان، لاحیوان نیست» ؛ «عدد 2 فرد نیست»؛ «هیچ قرمزی سبز نیست» ؛ «زوایای هیچ مثلثی کمتر یا بیشتر از دو قائمه نیست» هرچند ضرورتا صادقند، اما طبق هیچیک از تعاریفی که از طریق ارتباط معنای موضوع و محمول، قضایای تحلیلی را تعریف مىکنند، نمىتوانند تحلیلی باشند؛ زیرا محمول نه جزء موضوع، نه عین آن و نه از لوازم بیّن یا غیربیّن آن است، بلکه محمول یا مفهوم متقابل موضوع یا متقابل یکی از لوازم آن است.
دسته سوم: قضایایىاند که محمول آنها هیچیک از مفاهیم دو دسته مزبور نیست، بلکه محمول آنها مفهومی است که به تعبیر منطقدانان و فلاسفه اسلامی، از عوارض غریب موضوع است. این دسته از قضایا قطعا ترکیبىاند و به همین دلیل، ممکن است صادق یا کاذب باشند؛ یعنی از معنای موضوع و محمولْ صدق یا کذبشان به دست نمىآید.
با توجه به آنچه گفته شد، روشن گردید که عبارات کانت و لایبنیتس درباره قضایای سالبه، از دقت کافی برخوردار نیست و حتی کسانی که تحلیلی را به معنای اخص و اعم به کار بردهاند، برای مشکل شیوه تعمیم آن به قضایای سالبه فکری نکردهاند.
ج. راه حل و نظر مختار در قضایای سالبه
به نظر مىرسد این مشکل اساساً ناشی از ناهماهنگی تعاریف ارائه شده از تحلیلی با هدف تقسیم قضایا به تحلیلی و ترکیبی است. اگر تعریف مناسبی از قضایای تحلیلی ارائه شود، دیگر نیازی به تفکیک بىفایده میان قضایای سالبه و موجبه و میان قضایای تحلیلی به معنای خاص ـ که صدقشان از تحلیل به دست مىآید اما تحلیلی نیستند ـ نخواهیم داشت. بنابراین، راهحلّ اساسی مشکل این است که تعریفی از قضایای تحلیلی ارائه شود که همه قضایای موجبه و سالبهای را دربر گیرد که سلب و ایجابِ نسبت آنها از طریق تحلیل معنای موضوع و محمول به دست مىآید.
3. عدم اختصاص قضایای تحلیلی به قضایای صادق
همانگونه که پیش از این خاطرنشان کردیم، علاوه بر وجود قضایایی که صدقشان از طریق ارتباط خاص معنای موضوع و محمول به دست مىآید، قضایایی وجود دارند که کذبشان از طریق مقایسه معانی موضوع و محمول و تحلیل قضیه حاصل مىشود:
الف) تبیین مسئله
قضایای «انسان، انسان نیست»؛ «انسان حیوان نیست»؛ «عدد 2 زوج نیست»؛ «انسان، لاانسان است»؛ «انسان، لاحیوان است»؛ «عدد 1 زوج است» قضایایىاند که کذب آنها از طریق معانی به کار رفته در قضیه معلوم مىشود. درباره اینگونه قضایا، جای طرح این سول هست که آیا تعریف قضایای «تحلیلی» شامل اینگونه قضایا مىشود یا خیر؟ پاسخ به این سول آن است که بیشتر تعاریف این دسته قضایا را شامل نمىشود. تعاریف قضیه «تحلیلی» از حیث به کار رفتن مفهوم «صدق و کذب» یا عدم آن در آنها، دو دستهاند:
دسته اول: تعاریفىاند که تکیه تعریف در آنها بر روی منشأ دستیابی به صدق قضایاست؛ مثلاً، تعریف قضیه «تحلیلی» به اینکه «صدقش از طریق معانی آن به دست مىآید» از این دسته است.
دسته دوم: تعاریفىاند که در آنها نامی از صدق یا کذب برده نشده، بلکه برای تعریف قضیه «تحلیلی»، صرفا، بر ارتباط خاص معنای موضوع و محمول تکیه شده یا تأکید آنها بر مستلزم تناقض بودنِ انکار قضیه تحلیلی است.
دسته اول شامل قضایایی نمىگردد که کذبشان از طریق تحلیل به دست مىآید، مگر آنکه در کنار لفظ «صدق»، واژه «کذب» را هم داشته باشند و دسته دوم هم در ظاهر، منحصر به قضایای صادق است، بهویژه تعاریفی که از طریق «استلزام تناقض» به تعریف تحلیلی پرداختهاند.
ب) نظر مختار
برای اتخاذ موضع درباره قضایای کاذب، باز باید به سراغ مبنا و هدف مطلوب از تقسیم احکام به تحلیلی و ترکیبی برویم و به نظر مىرسد با توجه به هدف، باید تعریفی ارائه داد که قضایای تحلیلی را به قضایای صادق منحصر نکند؛ چون هدف از تقسیم قضایا به تحلیلی و ترکیبی، اولاً، دستیابی به قضایایی است که داوری درباره آنها مىتواند مصون از خطا باشد؛ ثانیا، ریشه و منشأ فهم مصونیت این داوری از خطا، معنای قضیه باشد، خواه این داوری فهم صدق قضیهای باشد یا فهم کذب آن.
یکی از شواهد نامعقول نبودن این تعمیم و بالتبع، یکی از شواهد امکان تقسیم تحلیلی به صادق و کاذب، این است که فلاسفه اسلامی قضایای حملی اوّلی ذاتی را به «اوّلىالصدق» و «اوّلىالکذب» تقسیم کردهاند. میرداماد و به پیروی از او دیگران، در وجه تسمیه حمل اوّلی ذاتی به «اوّلی» مىگویند: «لانّه اوّلی الصدق او الکذب.»56
البته روشن است که مىتوان قضایای کاذب تحلیلی را به قضیه صادق تبدیل نمود؛ مثلاً، مىتوان گفت: «صادق بودن قول به کذب قضیهای مثل قضیه "ق"، تحلیلی است»، اما، به نظر مىرسد اگر بتوان از ابتدا «تحلیلی» را به گونهای تعریف کرد که شامل آن هم بشود، بهتر است.
4. عدم اختصاص قضایای تحلیلی به قضایای حملی
پیش از این اشاره کردیم که تعریف مطلوب قضیه تحلیلی، تعریفی است که آن را با توجه به محتوای معنایی قضیه، تبیین کند و از جمله این تعاریف، تعاریفىاند که در آنها، نوع رابطه معنایی موضوع و محمول قضیه بیان شده است. اما به اینگونه تعاریف، ـ که یکی از تعاریف کانت هم از این جمله است ـ این اشکال شده که قضایای شرطی را دربر نمىگیرند، در حالی که هدف از تقسیم قضایا به تحلیلی و ترکیبی اقتضا دارد که قضایای تحلیلی را به گونهای تعریف کنیم که شامل قضایای شرطی هم بشود.
برای رفع این مشکل، راههایی پیشنهاد شده است که به نظر مىرسد یکی از بهترین آنها تمسّک به دیدگاهی است که قضیه شرطی را اساسا همان قضیه حملی مىداند. از اینرو، در اینجا، این راهحل را به عنوان اصل موضوع مىپذیریم.57
5. قضایا؛ مقسم صحیح تحلیلی و ترکیبی
پیش از ارائه تعریف مطلوب از «تحلیلی» و «ترکیبی»، باید مقسم تحلیلی و ترکیبی را مشخص سازیم؛ زیرا مقسم این تقسیم در واقع، به منزله جنس تعریف است. در اینباره، دستکم شش قول وجود دارد؛ اما از میان این اقوال، تنها قولی که مقسم را قضایا مىداند قابل اثبات است. هماکنون از این مطلب به عنوان اصل موضوع، در تعریف «تحلیلی» و «ترکیبی» استفاده مىکنیم.
6. حاصل کلام
حاصل کلام در مقدّمات مزبور چنین است:
1. دو هدف از اهداف مذکور برای تقسیم قضایا به تحلیلی و ترکیبی، دارای کارایی لازم و متناسب با مبانی تقسیم است: هدف اول دستیابی به قضایایی است که صدق یا کذبشان به صورت بدیهی از طریق ارتباط معنایی موضوع و محمول معلوم مىشود و بنابراین، نیازی به مراجعه به عالم خارج یا استدلال برای آنها نیست. هدف دوم دستیابی به قضایایی است که صدق یا کذبشان از طریق ارتباط معنایی موضوع و محمول معلوم مىشود، خواه بدیهی باشند یا نیاز به استدلال داشته باشند؛ اما به هرحال، نیازی به مراجعه به عالم خارج ندارند. هر چند هر دو هدف مزبور کارایی لازم را دارند، ولی ـ به دلایلی که قبلاً گفته شد ـ ما هدف اول را برمىگزینیم؛ اما هرجا لازم باشد، نتایج مناسب با هدف دوم را هم بیان خواهیم کرد.
2. مقسم تحلیلی و ترکیبی، مطلق قضایاست، نه نوعی خاص از قضایا، نه احکام، نه گزارهها، و نه جملات.
3. تقسیم قضایا به «تحلیلی» و «ترکیبی» شامل قضایای شرطی هم مىشود؛ چون شرطىها در واقع حملىاند. بنابراین، تعریف تحلیلی و ترکیبی در قضایای حملی کفایت مىکند.
4. قضایای تحلیلی باید به گونهای تعریف شوند که شامل قضایای کاذبی بشوند که کذبشان از تحلیل به دست مىآید؛ اما نباید قضایای کاذبی را دربر گیرند که منشأ تحلیلی دانستن آنها تصور غلط از موضوع است.
5. قضایای تحلیلی باید به گونهای تعریف شوند که قضایای سالبه را نیز دربر گیرند.
معنای عام و تعریف مختار «تحلیلی»
پیش از این متذکر شدیم که اگر معیار اساسی در تعریف قضایای «تحلیلی» را نوع رابطه معنایی موضوع و محمول در نظر بگیریم ـ که حق همین است ـ سه معنا برای قضایای تحلیلی از سخنان فلاسفه مسلمان و فلاسفه غرب قابل استنباط است:
1. معنای اخص: همان معنای کانتی از قضایای تحلیلی است که صرفا شامل قضایایی مىشود که محمول عین موضوع یا مندرج در آن باشد.
2. معنای خاص: طبق این معنا، قضایای تحلیلی قضایایىاند که علاوه بر معنای مزبور، محمولاتی که لازم بیّن موضوع باشند را نیز شامل مىشوند.
3. معنای اعم: «تحلیلی» به معنای اعم، قضایایی را نیز که محمولات آنها از لوازم غیربیّن باشد، دربر مىگیرد؛ یعنی علاوه بر دو معنای مزبور، که صرفا شامل بدیهیات مىشود، قضایای غیربدیهی را نیز، که صرفا از طریق تحلیل معنا به دست آیند، شامل مىشود.
اما به نظر مىرسد هیچیک از سه معنای مزبور با اصول پذیرفته شده و اهداف مطلوب و متناسب با تقسیم و هدفی که انتخاب کردیم، سازگاری کامل ندارد؛ زیرا قضایایی وجود دارند که صدق یا کذبشان از طریق ارتباط خاص معنایی موضوع و محمول به دست مىآیند؛ اما محمول آنها نه عین موضوع است، نه مندرج در آن و نه از لوازم بیّن و نه از لوازم غیربیّن آن، بلکه محمول ـ مثلاً ـ نقیض موضوع است؛ مثلاً، دو قضیه «هیچ انسانی لاانسان نیست» و «هر انسانی لاانسان است» از این قبیلند. پس باید معنای چهارمی برای قضایای تحلیلی بیان کرد که شامل اینگونه قضایا نیز بشود. از اینرو، مىگوییم: معنای چهارمی نیز برای قضایای تحلیلی مىتوان در نظر گرفت که آن را «معنای عام» مىنامیم. این معنا اعمّ از معنای خاص و از جهتی اخصّ از معنای اعم است. این معنا را مىتوان چنین بیان کرد:
تحلیلی به معنای عام، از جهتی همان تحلیلی به معنای خاص است، با این تفاوت که اولاً، منحصر به قضایای صادق نیست. ثانیا، منحصر به قضایای موجبه نیست. و ثالثا، منحصر به قضایایی نیست که محمول عین موضوع یا مندرج در آن یا از لوازم آن باشد، بلکه محمولاتی را هم که مفهوم متقابل با موضوع باشند، دربر مىگیرد. از این نظر، محمول اینگونه قضایا یا عین موضوع یا مندرج در موضوع یا از لوازم ایجابی موضوع یا از لوازم سلبی آن است، و «تحلیلی» به این معنا، از جهتی همان معنای اعم است، با این تفاوت که منحصر به قضایای صادق و موجبه نیست و علاوه بر این، صرفا لوازم بیّن را دربر مىگیرد.
بنابراین، باید گفت: تحلیلی به لحاظ گستره معنایی و مصادیق، در چهار معنا قابل دستهبندی است: معنای اخص، معنای خاص، معنای عام، و معنای اعم. معنای عام تحلیلی هماهنگترین معنا با هدف مطلوب از این تقسیم است و با توجه به هدف دوم از تقسیم قضایا به «تحلیلی» و «ترکیبی»، لازم است معنای اعم را شامل لوازم سلبی نیز بدانیم تا قضایای سالبه و قضایای کاذبهای را که کذبشان از طریق تحلیل موضوع (باواسطه یا بىواسطه) به دست مىآید، دربر گیرد.
1. تعریف مختار «قضایای تحلیلی»
با توجه به آنچه تا کنون گفته شد، قضایای تحلیلی را باید چنین تعریف کرد: «قضایای تحلیلی، قضایایىاند که محمول آنها عین موضوع یا مندرج در موضوع یا از لوازم بیّن ایجابی یا سلبی موضوع باشد.»
مراد از «لازم ایجابی» آن است که محمول از لوازم موضوع و از آن انفکاکناپذیر باشد، و مراد از «لازم سلبی» آن است که محمول از مفاهیمی باشد که به هیچ وجه، با موضوع قابل اجتماع نباشد؛ یعنی از مفاهیم متقابل با آن به شمار آید. این تعریف بر اساس انتخاب هدف اول از دو هدف یاد شده است. اما بر اساس هدف دوم، باید قید «بیّن» را از تعریف حذف نمود و با حذف این قید، قضایای غیربدیهی را هم، که از طریق ارتباط معنایی موضوع و محمول به دست آمده باشند، شامل مىشود و در این صورت، قضایای تحلیلی همه قضایای نظری عقلی را دربر مىگیرد و ملاک اصلی تحلیلی بودن یک قضیه، صرفا ارتباط خاص معنایی موضوع و محمول است، به گونهای که به صورت روشن، عدم انفکاک مفهوم محمول قضیه از موضوع یا عدم اجتماع محمول قضیه با موضوع از معنای موضوع و محمول معلوم گردد.
2. تعریف «قضایای ترکیبی»
با توجه به تعریف مختار از قضایای تحلیلی، «قضایای ترکیبی» قضایایىاند که محمول آنها از تحلیل موضوع قضیه به صورت روشن به دست نمىآید. طبق این تعریف، بخشی از قضایای تحلیلی به معنای اعم نیز از قضایای ترکیبی به حساب مىآید؛ اما ترکیبی بودن آنها بدین معنا نیست که محمول ارتباط معنایی با موضوع ندارد، بلکه صرفا به این معناست که ارتباط معنایی موضوع و محمول نیاز به واسطههایی برای اثبات دارد و طبق تعریف مختار، قضایای ترکیبی با حقایق واقع، به معنایی که لایب نیتس به کار مىبرد، یکی نیست؛ زیرا حقایق واقع در برابر حقایق عقل قرار دارند و قضایای تحلیلی به معنای اعمّ، حقایق مشتقّه عقل را نیز دربر مىگیرند.
اما اگر قضیه تحلیلی را به معنای اعم به کار بریم، قضایای ترکیبی مساوی با حقایق واقعند، خواه ریشه در علم حضوری داشته و بدیهی باشند، مثل علم حصولی انسان به نفس خود که منشأ آن علم حضوری انسان به نفس خود است، یا از راه حس و تجربه و خبر مُخبر صادق به دست آمده و نیاز به استدلال داشته باشند.
درباره ترکیبی بودن علم حصولی نفس به خود، که با قضیه «من وجود دارم» بیان مىشود، جای تأمّلاتی وجود دارد.58
3. مطلقبودن قضایای تحلیلی
تعاریف قضایای تحلیلی، موهم اینند که تحلیلىبودن یک قضیه با توجه به اختلاف افراد در فهم موضوع قضیه، متفاوت مىشود. بنابراین، ممکن است قضیهای واحد برای کسی تحلیلی و برای دیگری ترکیبی باشد؛ اما با توجه به اینکه موضوع و محمول قضیه انعکاس عالم واقعند، نمىتوان تحلیلی بودن یا ترکیبی بودن را نسبی دانست؛ زیرا مفاهیم ابزاری برای فهم عالم واقعند که در هنگام استفاده از آنها، خود مفاهیم مغفولٌعنه واقع مىشوند و جز در بحثهای زبانی به آنها، نگاه استقلالی نمىشود؛ یعنی هرچند مىتوان قضایای تحلیلی را چنان تعریف کرد که تحلیلىبودن با توجه به برداشت افراد متفاوت شود، اما در این صورت، دیگر قضایای تحلیلی مستقیما ابزاری برای فهم عالم واقع نخواهند بود و این تقسیم تابع مبانی رایج در معرفتشناختی نخواهد بود.
نقد و بررسی تعاریف دیگر
با توجه به همه معیارهایی که در گزینش تعریف مزبور به کار بردیم و با توجه به همه مقدّماتی که تاکنون برای مقایسه تعاریف و بیان گستره مصادق قضایای تحلیلی ذکر کردیم، هر یک از تعاریف دیگری که برای قضایای تحلیلی ذکر شده است، اگر با تعریف مزبور هماهنگ نباشد، دارای نقصی خواهد بود. بنابراین، هر یک از تعاریف دیگری که تا اینجا بیان شد، به یکی از دلایل ذیل، دارای نقص و اشکالاتی است:
1. نارسایی از حیث حقیقی نبودن تعریف
تعاریف باید حتىالامکان، حقیقی باشند. «تعریف حقیقی»، تعریفی است که با ذکر مقوّمات و ذاتیات ماهیت یا مفهوم، معرّف را تعریف کند. تعریف به لوازم و اعراض ذاتی مساوی، هرچند راهنمایی روشن به سوی معرّف است، اما چون حقیقت معرَّف را بیان نمىکند، کمال لازم را ندارد. علاوه بر این، تعریف به لوازم، معمولاً بیان یکی از ویژگىهای اختصاصی معرّف است و تنها یکی از زوایای معرّف را بیان مىکند. از اینرو، تعاریفی از قضایای تحلیلی، که در آنها یک یا چند لازم یا حتی همه لوازم قضایای تحلیلی بیان شده است، تعاریفی نارسایند.
تعریف تحلیلی به وسیله تعبیراتی از قبیل اینکه «نفی آن مستلزم محال است»، «نفی آن تناقضگویی است»، «در آن گزارشی از واقع وجود ندارد»، «صدق آن از طریق معنا یا معانی (یا معانی الفاظ) معلوم مىشود»، «لایتغیّر و ضروری است» و اینکه «قضایای تحلیلی پیشینىاند»، تعریف به لوازم است و تعریف به لوازم نمىتواند حقیقت شىء را بیان کند. از اینرو، در جایی که بتوان تعریف حقیقی ارائه داد، نباید بدان اکتفا کرد. البته روشن است که مراد از «تعریف حقیقی» در اینجا، تعریف به مقوّمات مفهومی است، نه جنس و فصل.
2. نادرستی تعاریف وابسته به واژه «معانی الفاظ»
مقسم تحلیلی، قضیه به معنای «قضیه معقوله» است و تعمیم آن به قضایای لفظی نیز با توجه به نگاه معرفتی و محتوایی به قضایای ملفوظ است. از اینرو، تعریف «قضایای تحلیلی» به اینکه «صدق آنها از معنای الفاظ به دست مىآید» نادرست است؛ زیرا این تعاریف، قضایای معقوله را، که در بیان حقیقت قضایای تحلیلی اصالت دارند، شامل نمىشود. اینگونه تعاریف معمولاً از کسانی است که وجود معنا، بهویژه معانی مستقل از الفاظ، را نمىپذیرند.
3. فقدان جامعیت تعاریف مشتمل بر مفهوم «راه تشخیص صدق»
در جای خود اثبات کردهایم که تحلیلی بودن به قضایای صادق اختصاص ندارد. بنابراین، همه تعاریفی که به نحوی قضایای تحلیلی را به قضایای صادق اختصاص مىدهند به یک معنا، دچار عدم جامعیتاند. علاوه بر این، تعاریفی که از «راه تشخیص صدق» قضایای تحلیلی را تعریف کردهاند، به نحوی به جای «تعریف به مقوّم ماهیت»، به «تعریف از طریق لوازم» پرداختهاند و تعریف به لازم ـ همانگونه که بیان شد ـ در صورتی که ذکر تعریف حقیقی ممکن باشد، تعریف مطلوبی نیست.
4. نادرستی تعریف از راه «عدم گزارش از واقع»
هیچ قضیهای خالی از گزارش از واقعیت نیست، هرچند برخی از قضایا علاوه بر آن، گزارش از ارتباط معنایی موضوع و محمول را دربر دارند و از این راه مىتوان به صدق آنها، یعنی صدق گزارش آنها از واقعیت پىبرد. بنابراین، تعاریفی که در آنها بر «عدم گزارش قضایای تحلیلی از واقع» تأکید شده است، تعاریفی خلاف واقعند.
5. فقدان جامعیت تعریف از راه «اندراج یا عینیت موضوع و محمول»
تعاریفی که عینیت محمول با موضوع یا اندراج محمول در موضوع را لازم دانستهاند، دچار دو اشکالند: اولاً، شامل محمولاتی نمىشوند که از لوازم موضوعند، و در این صورت، هدفِ تقسیم را تأمین نمىکنند. ثانیا، قضایای سالبهای را که صدق آنها از طریق ارتباط معنای موضوع و محمول به دست مىآید، شامل نمىشوند؛ مثلاً، قضیه «انسان، لاانسان نیست» را شامل نمىشوند و عدم شمول نسبت به اینگونه قضایا هم با هدف تقسیم منافات دارد. از اینرو، تعریف کانت و پیروان وی از این نظر، جامع افراد نیست.
6. عدم کفایت تعمیم تحلیلی به لوازم موضوع
با توجه به هدف تقسیم، قضایای تحلیلی باید همه قضایایی را که صدق یا کذبشان از طریق ارتباط معنای موضوع و محمول به دست مىآید دربر گیرند. تعمیم تحلیلی به قضایایی که محمول از لوازم موضوع باشد، این مشکل را حل نمىکند؛ زیرا وضعیت قضایایی از قبیل «انسان، لاانسان نیست» و «انسان، لاانسان است» را مشخص نمىکند.
7. ناسازگاری تعریف به «مستلزم تناقض بودن انکار آنها» با تعریف به «عینیت یا اندارج محمول در موضوع»
تعریف قضایای تحلیلی به «قضایایی که نفی آنها مستلزم تناقض است»، مطابق هدف دوم است و در واقع، «تحلیلی» به معنای اعم است، و تعریف به اینکه «محمول عین موضوع است یا مندرج در آن است»، «تحلیلی» به معنای اخص است. بنابراین، کسانی که این دو تعریف را با هم پذیرفتهاند یا تعریف دوم را پذیرفتهاند و معیار تشخیص آن را «مستلزم تناقض بودن انکار آنها» دانستهاند، دچار تناقض شدهاند. کانت از جمله کسانی است که هر دو تعریف را پذیرفته، اما تلاش کرده است استلزام تناقض را به گونهای محدود کند که به معنای اعمّ تحلیلی نباشد.
حاصل کلام
با توجه به آنچه تاکنون گفته شد، به دست آمد که تقسیم احکام (یا قضایا) به تحلیلی و ترکیبی با توجه به این مبنا بوده است که برای پی بردن به صدق بعضی از انواع قضایا، راهی جز مراجعه به عالم خارج، یعنی تجربه ظاهری یا باطنی، نیست و در مقابل، برای پی بردن به صدق نوعی دیگر از قضایا، تنها باید به تحلیل معنای موضوع و محمول یک قضیه پرداخت.
بنابراین، هدف اصلی و درست این تقسیم هم، نشان دادن منشأ هر یک از انواع شناختهای بشری است. اما این مبنا و هدف، اختصاصی به قضایای موجبه، حملی و صادق ندارد؛ زیرا در میان قضایای شرطی و سالبه هم قضایایی وجود دارند که راه فهم صدقشان مراجعه به معنای آنها و تحلیل رابطه موضوع و محمول آنها با یکدیگر است. به علاوه، گاهی برای پی بردن به کذب یک قضیه هم، نیازی به مراجعه به عالم خارج نیست، بلکه تحلیل معنای قضیه و فهم آن برای فهم کذبش کافی است و ضرورتی ندارد که اینگونه قضایا را از این تقسیم خارج کنیم یا قسمی سوم قرار دهیم. بنابراین، قضایای تحلیلی باید به گونهای تعریف شوند که همه انواع قضایا را شامل شود. اما با مراجعه به تعاریف فلاسفه غرب به روشنی به دست مىآید که هیچیک از آن تعاریف این کارایی را ندارد و تنها راه رفع مشکل، مراجعه به تعریفی است که در این مقاله، به عنوان تعریف مختار، معرفی شد که هم با اهداف و مبانی این تقسیم سازگار است و هم از همه نقصها و نارسایىهایی که در تعاریف دیگر وجود دارد مبرّاست.
··· پى نوشتها
[3] استادیار مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى ره. تاریخ دریافت: 14/2/87 ـ تاریخ پذیرش: 28/4/87.
- ـ ابوترابی، احمد، ماهیت قضایای تحلیلی نزد فلاسفه غرب و منطقدانان مسلمان، رساله دکتری، رشته فلسفه تطبیقی، قم، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی قدسسره، 1386.
- ـ جوادی آملی، عبداللّه، فطرت در قرآن، تنظیم و ویرایش محمّدرضا مصطفىپور، قم، اسراء، 1378.
- ـ حسینزاده، محمّد، درآمدی بر معرفتشناسی و مبانی معرفت دینی، قم، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی قدسسره، 1386، چ دوم.
- ـ کارناپ، رودولف، غلبه بر متافیزیک از طریق تحلیل منطقی زبان، ترجمه بهاءالدین خرّمشاهی، در: بهاءالدین خرّمشاهی، نظری اجمالی و انتقادی به پوزیتیویسم منطقی، تهران، علمی و فرهنگی، 1361.
- ـ مصباح، محمّدتقی، آموزش فلسفه، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، 1379، چ دوم، ج 1.
- ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازی)، الحکمهالمتعالیة فی الاسفار العقلیة الاربعة، بیروت، دار احیاء التراث العربی، 1981، ط. الثالثة، ج 1.
- ـ میرداماد، میرمحمّدباقر بن محمّدحسین استرآبادی، الافقالمبین، به اهتمام عبداللّه نورانی، در: مصنّفات میرداماد، تهران، دانشگاه تهران، 1385، ج 2.
- - Ayer, Alfred Jules, Language, Truth and Logic, New York, Dover Publications, 1949.
- - Carnap, Rudolf, An Introduction to the Philosophy of Science, (Philosophical Foundations of Physics), ed. by Martin Gardner, New York & London, Basic Book, 1995.
- - Copleston, Frederick S.J., A History of Philosophy, New York and, Doubleday, 1960, v. 5.
- - Haack, Susan, Philosophy of Logics, Cambridge University Press, 1980.
- - Hospers, John, An Introduction to Philosophical Analysis, N.J., Prentice-Hall & Englewood Cliffs, 1967, 2nd.
- - Hume, David, "An Enquiry Concerning Human Understanding", in David Hume, An Enquiry Concerning Human Understanding - My Own Life - An Abstract of a Treatise of Human Nature, Introduction Notes, ed. by David Hume, Arrangement by Antony Flew, Open Court Publishing Co. 1991.
- - Kant, Immanuel, Critique of Pure Reason, trans. by Norman Kemp Smith, New York, St. Martin's Press, 1965.
- - ----- , Prolegomena to any Future Metaphysics, trans by Gary Hatfield, Cambridge University Press, 2004.
- - Leibniz, Gottfried Wilhelm Von, New Essays on Human Understanding, trans. and ed. by Peter Remnant and Bennett Jonathan, Cambridge University Press, 1989.
- - Mill, John Stuart, A System of Logic, New York & London, Harper & Brothers, 1872.
- - Quine, Willard Van Orman, "Two Dogmas of Empiricism", in From a Logical Point of View, London, Harvard University Press, 1963, Second ed. revised.