نقدى بر فیزیکى انگارى بر مبناى اختلاف میان فیزیکى انگارى پیشینى و پسینى
Article data in English (انگلیسی)
سال نهم، شماره اول، پاییز 1390، 133ـ162
مهدى غیاثوند*
چکیده
فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى، در فیزیکى انگاشتن جهان (و به طور خاص، ذهن یا نفس)، با یکدیگر همرأى هستند و فیزیکىانگارى را در مقام رهیافتى مابعدالطبیعى در باب تعیین ماهیت ذهن، حالات ذهنى، و ویژگىهاى ذهنى تأیید مىکنند. محلّ نزاع و اختلاف میان این دو تلقّى در این مسئله نهفته است که: آیا صدق و کذب فیزیکىانگارى وابسته به شناختپذیر بودن برخى حقایق خاص به طور پیشینى است یا نه؟ حامیان فیزیکىانگارى پیشینى بر لزوم این وابستگى تأکید مىکنند؛ ولى دسته مقابل منکر آن هستند.
مقاله حاضر صورتبندى نقدى است بر فیزیکىانگارى بر مبناى واکاوى این اختلاف. نگارنده که در این مسئله، خود با فیزیکىانگاران پیشینى موافق است، استدلال خواهد کرد که براى صدق فیزیکىانگارى، وجود رابطه استلزامى از هر دو نوع آن (استلزام دلالتشناختى و استلزامشناختى)، میان امر فیزیکى و ذهنى، ضرورى است. با این حال، نگارنده امکان چنین شناختى را منتفى مىداند و دستکم روابط استلزامى از نوع معرفتى آن را مورد انکار قرار مىدهد. او با پیمودن این مسیر، تلاش مىکند تا کذب فیزیکىانگارى را نشان دهد.
کلیدواژهها: فیزیکىانگارى پیشینى، فیزیکىانگارى پسینى، آگاهى پدیدارى، استلزام دلالتشناختى، استلزامشناختى.
مقدّمه
در یک تعریف ساده، فیزیکىانگارى1 را مىتوان ایدهاى مابعدالطبیعى در نظر آوردکه تأکید دارد همه چیز «فیزیکى»2 است و هیچ چیزى بیش و مافوق امور فیزیکىوجود ندارد.3 در میانه بحثهاى انبوهى که در باب این ایده مطرح است، به طور کلّى مىتوان دو گروه را از هم تمیز داد: نخست جریانى که در مخالفت با این جنس نگاه به آدمى و جهان دست به قلم مىبرند و اساسا در صدق آن مناقشه مىکنند؛ در مقابل، جریان دوم از درون مبادرت به طرح بحثهاى خود مىکنند و اختلافات میان آنها مبتنى بر ملاحظات خاصّى است که هریک در تعریف و صورتبندى این ایده دارند. اختلاف میان فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى4 در جریان اخیر مطرح مىشود، امّا با جریاننخست نیز مرتبط است؛ بدین معنا که اختلاف میان این دو، ناظر به این مسئله است که: آیا صدق و کذب فیزیکىانگارى وابسته به شناختپذیر بودن برخى حقایق خاص به طور پیشینى است یا نه؟ مقاله حاضر در پى آن است تا ضمن تصریح به وابستگى مذکور، نشان دهد که شناختپذیرى مورد بحث میسّر نیست. بدین طریق، نقدى بر فیزیکىانگارى وارد خواهد شد.
زمینههاى مشترک فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى5
فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى زمینههاى مشترک بسیارى دارند که ما در این مقاله، فقط به چند مورد از آنها اشاره مىکنیم.6 نخستین زمینه مشترک عبارت است از: فیزیکىانگارى ابتنایى7 (و تأکید بر رابطه استلزامى میان «فیزیکى» و «ذهنى» به عنوان نتیجه فیزیکىانگارى ابتنایى.) فیزیکىانگارى ابتنایى را که به نظر مىرسد حدّاقل ادّعایى است که براى قائل شدن و صحّه گذاشتن بر فیزیکىانگارى باید بدان قائل شد و از اینرو بعضا «فیزیکىانگارى حداقلى» خوانده مىشود، مىتوان اینگونه صورتبندى کرد: (1) «فیزیکىانگارى در یک جهان ممکن مانند Wصادق است؛ اگر و فقط اگر هر جهانى که کپى فیزیکى حداقلىاى از Wباشد، یک کپى "بىافزون و کاست"8 از آنباشد.»9 و یا در صورتبندى دیگرى: «هر جهان ممکنى که یک کپى میکروفیزیکىحدّاقلى از جهان واقع باشد، یک کپى کامل از آن است.»10
با در نظر گرفتن این تعریف، باید گفت: اگر بنا باشد فیزیکىانگارى در مورد جهان ما صدق کند، مىبایست جهان یک کپى فیزیکى حدّاقلى از خودش باشد. این نکته به این معناست که اگر مبادرت به تهیه یک کپى به لحاظ فیزیکى حدّاقلى از جهان شود، این کپى شامل مؤلّفهاى بیشتر یا کمتر از نمونه اصلى نخواهد بود: هر دو جهان اصلى و کپى، که فقط حاوى بخشهاى فیزیکى جهان اصلى است، دقیقا یکسان خواهند بود. همین نکته که از نتایج پذیرش فیزیکىانگارى در این صورتبندى خود است، زمینه اختلاف میان فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى را فراهم مىآورد. این نتیجه را مىتوان دقیقتر نیز صورتبندى کرد: با فرض اینکه از اصطلاح «حقایق فیزیکى»،11 براى مثال، حقایق صادق فیزیک یا فیزیک در حالت کاملشده آیندهاش را مراد کنیم، همچنین اتّصال یا عطف تمام آن حقایق فیزیکى را به صورتى شبکهوار در نظر گرفته و این شبکه تورمانند را Pبنامیم و همچنین فرض کنیم که Qتبیینى است که ماهیت تامّ و تمام جهان یا به تعبیر دیگر هر حقیقتى را که ممکن است وجود داشته باشد بیان مىکند، در این صورت، نتیجه مذکور چنین خواهد بود: اگر فیزیکىانگارى صادق باشد، آنگاه این صادق خواهد بود که:
(2) Pمستلزم Qاست (یا حقایق فیزیکى حدّاقلى جهان ما مستلزم تمامى حقایق جهان ما هستند.)
امّا راه دیگر بیان چنین نکتهاى آن است که بگوییم: اگر فیزیکىانگارى صادق باشد، ضرورتا باید عبارت شرطى زیر صادق باشد:
(3) اگر Pآنگاه Q(PQ).
بنابراین، اگر بخواهیم با در نظر گرفتن این نتیجه حکم (2) را به تفصیل بازنویسى کنیم، با چنین عبارتى مواجه خواهیم بود:
(4) «تحقّق این شرایط مستلزم تمامى حقایق ]در باب جهان [است: الف. در دست داشتن تبیین فیزیکى جهان واقع (با تمام جزئیات آن)؛ ب. پذیرش این ادّعا که تبیین فوق یک تبیین کامل و بىعیب و نقص از جهان واقع در همه جزئیات آن است؛ ج. پذیرش این ادّعا که این جهان واقع، کپى فیزیکى حدّاقلى خودش است.»12
البته باید تأکید کرد که این استلزام یا ضرورتْ استلزام علّى نیست، بلکه منطقى است. به بیان دیگر، ما با استلزام منطقىِ چگونگى امر ذهنى توسط امر فیزیکى روبهرو هستیم؛ چراکه استلزام علّى، براى مثال، با دوگانهانگارى نیز سازگار است. پس، اینکه این استلزام و تعیّن وجود دارد و به لحاظ منطقى هم وجود دارد، امرى است که دو دسته بر سر آن اتفاقنظر دارند.13
امّا اشاره کردیم که اختلاف میان فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى به طور کلّى ناظر به این مسئله است که: آیا تأییدپذیرى فیزیکىانگارى، وابسته به این است که برخى گونههاى خاص از حقایق، به طور پیشینى، شناختپذیر باشند یا نه؟ ولى باید دقّت کرد که فیزیکىانگارى آموزهاى پسینى است و یکى از آن حقایق خاصّى نیست که به آنها اشاره شد. به طور کلّى، برخى از فیلسوفان مانند دونالد دیویدسون قائل به این هستند که اساسا فیزیکىانگارى اگر صادق باشد، باید حقیقتى مفهومى یا ضرورى قلمداد شود.14 این در حالى است که اغلب فیلسوفان چنین دیدگاهى را نمىپذیرند و آن رادر صورت صدق، ممکنالصدق مىدانند.15 بیانى از فیزیکىانگارى که درصورتبندى شماره (1) به آن اشاره شد، چنین چیزى را امکانپذیر مىکند. صورتبندى شماره (1) به ما مىگوید که فیزیکىانگارى در صورتى در یک جهان صادق است که منطبق با برخى شرایط خاص باشد، امّا در باب انطباق یا عدم انطباق جهان واقع با این شرایط سکوت مىکند و راه را براى هر دوى این حالات ـ که انطباق یا عدم انطباق مىباشند ـ بازمىگذارد. شاید در باب جهان ما، این مطلب صدق نکند که «یک کپى فیزیکى از آن، مىبایست یک کپى روانشناختى از آن باشد.» امّا کاملاً روشن است که در این شرایط، و در صورت قائل شدن به چنین امکانى، فیزیکىانگارى در جهان ما صادق نخواهد بود. بنابراین، صورتبندى مذکور به وضوح فیزیکىانگارى را ایدهاى ممکنالصدق معرفى مىکند یا دستکم امکان چنین تفسیرى را میسّر مىسازد. در واقع، بحث بر سر این است که: آیا صحت و سقم اصل ایده فیزیکىانگارى وابسته به شناختپذیر بودن برخى از حقایق خاص به طور پیشینى است یا نه؟ پس، روشن است که در واقع، این فیزیکىانگارى نیست که متّصف به صفات پیشینى یا پسینى مىشود؛ بلکه آنچه این صفات را به خود مىگیرد، استلزام نهفته در حکم (2) یا (3) است. و اصطلاحات فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى مىتوانند رهزن این معنا باشند؛ بدین معنا که بحث بر سر پیشینى یا پسینى بودن ضرورت مورد اشاره در (2) و (3) است و نه خود فیزیکىانگارى. براى مثال، مکلاگلین از حامیان اصلى فیزیکىانگارى پسینى در اینباره مىنویسد:
اختلاف میان فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى به طور کلّى بر سر این مسئله است که: آیا برخى حقایق خاص، به طور پیشینى، شناختپذیر هستند یا نه؟ امّا خود فیزیکىانگارى یکى از آنها نیست. هم فیزیکىانگاران پیشینى و هم فیزیکىانگاران پسینى بر آن هستند که فیزیکىانگارىصرفا به طور پسینى شناختپذیر است.16
از سوى دیگر، فیزیکىانگاران پیشینى هم تأکید مىکنند که فیزیکىانگارى خود آموزهاى پسینى است. براى مثال، جکسون در اینباره مىنویسد: «فیزیکىانگاران پیشینى، در قائل شدن به اینکه فیزیکىانگارى آموزهاى پسینى و ممکنالصدق است، با دیگر فیزیکىانگاران موافق هستند.»17 خلاصه آنکه بسیارى از استدلالهاى مشهوردر ردّ فیزیکىانگارى (نظیر بحث کیفیات ذهنى غایب و معکوس و استدلال معرفت)، مبتنى بر این هستند که شکافى معرفتى میان فیزیکى و ذهنى وجود دارد.18 در حقیقت، هرکدام از آنها در پى انکار وجود استلزامى معرفتشناختى از حقایق فیزیکى به حقایق ذهنى هستند. اگر صورتبندى شماره (2) را که با توجه به آن « Pمستلزم Q است» در نظر بگیریم، روشن خواهد بود که هر سه استدلال، این استلزام ادّعایى را انکار مىکنند. بنابراین، فیزیکىانگار باید به نوعى با این استدلالها مقابله، و استلزام ادّعایى را توجیه کند. فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى هرکدام به روش خود چنین هدفى را دنبال مىکنند. به هر حال، اقتضاى فیزیکىانگارى این است که بر مبناى آن، چگونگى یک حالت فیزیکى چگونگى حالت ذهنى متناظر آن را که در ابتدا غیرفیزیکى به نظر مىرسد، متعیّن خواهد کرد.
اختلاف میان فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى
پیشتر اشاره شد که در بیان بسیار ساده، مبناى اختلاف میان فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى را وضعیت معرفتشناختى استلزام ادّعایى فیزیکىانگاران میان حقایق ذهنى و فیزیکى تشکیل مىدهد. منشأ اختلاف آن است که: آیا این استلزام یا ضرورت را مىتوان به لحاظ معرفتشناختى پسینى در نظر گرفت یا نه؟ جکسون مىنویسد:
فیزیکىانگارى یعنى هر ویژگى غیرفیزیکىاى ممنوع!... اگر ماهیت ذهنى چیزى علاوه بر ماهیت فیزیکى نباشد، آنگاه مشخص کردن چگونگى حالت فیزیکى یک چیز چگونگى حالت ذهنى آن را لازم خواهد آورد. چگونگى حالت فیزیکى را مشخص کنید؛ در این صورت، تمام آنچه که براى تعیّن بخشیدن به حالت ذهنى کافى است را انجام دادهاید و کار دیگرى نیست که بکنید... البته، این تعین یک تعیّن علّى نیست... آنچه فیزیکىانگارى را به انواع پیشینى و پسینى تقسیم مىکند، ماهیت همین تعیّن یا رابطه استلزامى است؛ پیشینى است یا پسینى؟ تعیّنى شبیه تعیّن «الف ـ شکل» بودن توسط مکان نقاطى که شکل «الف» را تشکیل مىدهند یا تعیّنى شبیه تعیّن محلّى که آب در آنهست توسط محلّى که H2O در آن هست؟19
پس، در واقع اختلاف بر سر پیشینى یا پسینى بودن ماهیت یک رابطه استلزامى (XY) است. بحث معرفتشناختى است؛ بدین معنا، براى مثال، این حقیقت که در ظرف کنار دست من آب وجود دارد مستلزم این حقیقت است که در ظرف کنار دست من Oوجود داشته باشد. یعنى حقایق قرار داده شده در یکى از مؤلّفههاى این رابطه استلزامى، مستلزم آن دیگرى است. حال، وضعیت معرفتى ما نسبت به این رابطه استلزامى چگونه است؟ براى مثال، بعد از آزمایشهاى تجربى و به طور پسینى از یک طرف این رابطه استلزامى ـ یعنى X ـ مىتوان طرف دیگر ـ یعنى Y ـ را استنتاج کرد یا استنتاج موردنظر، به فرض امکان، به طور پیشینى نیز میسّر است؟ مىدانیم که آب همان H2Oمىباشد؛ همچنین، با در نظر گرفتن احتجاجات کریپکى، مىدانیم که ضرورتا نیز چنین است (چراکه هم آب و هم H2Oدالّ ثابت هستند.) بنابراین، ضرورى پسینى بودن چنین اینهمانىهاى نظرىاى امرى است مفروض و مورد اتّفاق.20 امّا بحث بر سر این است که: آیا مىشود با اطلاعات به قدر کافى تفصیلى از حقایق فیزیکى (مثلاً H2O)، به طور پیشینى، تمام حقایق را در باب آب استنتاج کرد یا خیر؟
براى اینکه بحث روشنتر شود، مثالى را که در نقلقول فوق به کار برده شد، شرح خواهیم داد. با توجه به این مثال، ما با دو حالت براى وجود یک رابطه استلزامى مواجه هستیم: 1) موضع فیزیکىانگاران پیشینى؛ 2) موضع فیزیکىانگاران پسینى. این هر دو موضع از طریق یک مشابهت مشخص مىشوند:
معناى نخست استلزام: مکان قرارگیرى نقاط به حالت محیطى x، مستلزم « -xشکل بودن» است (نحوه قرارگیرى نقاط به حالت محیطى x شکل بودن.)
معناى دوم استلزام: وجود H2Oدر یک مکان، مستلزم وجود آب در آن مکان است (وجود H2Oدر یک مکان وجود آب در آن مکان.)
حامیان فیزیکىانگارى پیشینى استلزام ادّعایى در حکم (2) یا معادلهاى دیگر آن یعنى (3) و (4) را به معناى نخست در نظر مىگیرند21 و حامیان فیزیکىانگارىپسینى معناى دوم را در نظر دارند.22 پس بر مبناى فیزیکىانگارى پیشینى، میانحقایقى که فیزیک در باب عالم در اختیار ما مىگذارد و سایر حقایق، شکاف معرفتىاى وجود ندارد که بخواهد با تجربه پر شود. از سوى دیگر، اگر بخواهیم با دو تعریف پیشنهادى مکلاگلین نظر فیزیکىانگاران پسینى را بیان کنیم، مىتوانیم بگوییم که با در نظر گرفتن این دو تعریف:
1) استلزام معناشناختى: P به لحاظ معناشناختى مستلزم Qاست، اگر و فقط اگر غیرممکن باشد که (ممتنع باشد که) PوQ .
2) استلزام معرفتى: P به لحاظ شناختى مستلزم Qاست، اگر و فقط اگر صدق شرطى تابع ارزشى، Q Pامرى پیشینى باشد.23
باید گفت که فیزیکىانگاران استلزام نخست را مىپذیرند، ولى به انکار استلزام دوم مىپردازند و بیان مىکنند که: صدق فیزیکىانگارى مستقل از استلزام دوم است. بنابراین، اختلاف بر «ایده استلزام پیشینى» مرکزیت دارد.
اگر براى جلوگیرى از اطناب بخواهیم این ایده را به طور خلاصه داشته باشیم، مىتوان آن را اینگونه در نظر گرفت:
(5) «تحقّق شرایط زیر، به طور پیشینى، مستلزم تمامى حقایق ]در باب جهان [است: (الف) در دست داشتن تبیین فیزیکى جهان واقع با تمام جزئیات آن، (ب) پذیرش این ادّعا که تبیین فوق یک تبیین کامل و بىعیب و نقص از جهان واقع در همه جزئیات آن است و (ج) پذیرش این ادّعا که این جهان واقع، کپى فیزیکى حدّاقلى خودش است.»24
در واقع، بحث بر سر شکاف شناختى است که آیا وجود دارد یا نه؟ به عبارت دیگر، پرسش این است که: آیا این شکاف تبیینى مستلزم یک شکاف وجودشناختى است یا نه؟ اگر بتوان از اطلاعات به قدر کافى تفصیلى از حقایق فیزیکى جهان به طور پیشینى تمام ماهیت جهان را شناخت و استنتاج کرد، آنگاه مىتوان قائل به این مطلب شد که نه تنها بین امور مادّى و امورى که «در بادى امر غیرمادّى به نظر مىرسد»، به لحاظ وجودشناختى، شکافى وجود ندارد؛ بلکه شکافى به لحاظ معرفتى هم وجود ندارد. به طور کلّى مىتوان به دو پرسش در باب استلزام مذکور اشاره کرد که پاسخ مثبت یا منفى به آن دو، شخص را به سوى یکى از دو گرایش فیزیکىانگارى پیشینى یا پسینى سوق خواهد داد:
(پ 1) آیا تأییدپذیرى فیزیکىانگارى، وابسته به این است که برخى گونههاى خاص از حقایق، علىالاصول25 به طور پیشینى شناختپذیر باشند یا نه؟ به بیان دیگر، آیا صدق فیزیکىانگارى درگرو پاسخ مثبت به پرسش دوم است یا نه؟
(پ 2) آیا هیچ ارتباط پیشینىاى از حقایق فیزیکى به حقایق دیگر وجود دارد؟
بسته به اینکه منظور از «حقایق دیگر» یا «برخى گونههاى خاص از حقایق» چه باشد و دایره این حقایق چگونه مشخص شود، هرکدام از این دو پرسش به سه بخش تقسیم مىشوند. پس اگر حکم (5) را در نظر بگیریم، مىتوان اینگونه پرسید که: آیا صدق فیزیکىانگارى با صدق (5) همبسته است؟ و دوم اینکه: آیا هیچ مصداقى از این حکم وجود دارد یا نه؟ اگر دایره حقایقى را که در رابطه استلزامى P Qآنها را با Qنشان دادیم، به سه قسمتِ (1) تمامى حقایق، (2) حقایق محلى ـ فیزیکى،26 و (3) حقایقپدیدارى27 تقسیم کنیم،28 آنگاه با ضرب این سه در دو پرسش فوق با ششپرسش مواجه خواهیم بود. بنابراین اگر محلّ اختلاف را به طور کلّى با «ایده استلزام پیشینى» معرفى کرده باشیم، این سه ایده را مىتوان اینگونه مشخص کرد:
ایده استلزام عمومى پیشینى: P، به لحاظ شناختى، مستلزم تمام حقایق است. بنابر این ایده، اگر مفاهیم لازمه وجود داشته باشد، باید بتوان از Pبه طور پیشینى به استنتاج حقایقى پرداخت؛ نظیر «آبْ H2Oاست و در صد درجه به جوش مىآید»، و اینکه در ذهن هر شخصى چه مىگذرد (و به طور کلّى، هر حقیقت قابل تصوّرى.)
ایده استلزام محلّى ـ فیزیکى پیشینى: P، به لحاظ شناختى، مستلزم همه حقایق محلّى ـ فیزیکى است. در این ایده، دایره حقایق ادّعایى به حقایقى محدود مىشود که در جهان ماست و عموما موضوع پژوهشهاى علمى یا فلسفى قرار مىگیرد؛ نظیر: «آب در صفر درجه یخ مىبندد، منبع اصلى آب رودخانهها آبى است که از کوهها جارى مىشود، و... .»
ایده استلزام پدیدارى پیشینى: P، به لحاظ معرفتى، مستلزم تمام حقایق پدیدارى است. مثالهاى آگاهى پدیدارى از این قرار است: حسّ ناشى از تماشاى غروب زیباى آفتاب براى ما، حسّ بوییدن یک سیب و... .29
در تناظر با این سه، با این شش پرسش مواجه خواهیم بود:
(پ 1.1) آیا تأییدپذیرى فیزیکىانگارى، وابسته به صدق «ایده استلزام عمومى پیشینى» است یا نه؟
(پ 1.2) آیا تأییدپذیرى فیزیکىانگارى، وابسته به صدق «ایده استلزام محلّى ـ فیزیکى پیشینى» است یا نه؟
(پ 1.3) آیا تأییدپذیرى فیزیکىانگارى، وابسته به صدق «ایده استلزام پدیدارى پیشینى» است یا نه؟
در هر سه مورد، فیزیکىانگاران پسینى قائل به این هستند که چنین وابستگىهایى وجود ندارد؛ در مقابل، فیزیکىانگاران پیشینى بر آن هستند که چنین وابستگىهایى وجود دارد.30 البته، در این باب، ملاحظاتى وجود دارد که در بحثهاى آتى به آنخواهیم پرداخت.
(پ 2.1) آیا ارتباط پیشینى از حقایق فیزیکى به تمامى حقایق وجود دارد؟
فیزیکىانگاران پسینى پاسخ این پرسش را منفى، امّا فیزیکىانگاران پیشینى پاسخ آن را مثبت مىدانند.31
(پ 2.2) آیا ارتباط پیشینى از حقایق فیزیکى به حقایق محلّى ـ فیزیکى وجود دارد؟
در باب حقایق محلّى ـ فیزیکى، رأى فیزیکىانگاران پسینى آن است که چه بسا، در برخى از موارد، چنین ارتباطى وجود داشته باشد. امّا فیزیکىانگاران پیشینى قائل به این امر هستند که قطعا چنین ارتباطى وجود دارد.32
(پ 2.3) آیا ارتباط پیشینى از حقایق فیزیکى به حقایق پدیدارى وجود دارد؟
فیزیکىانگاران پسینى پاسخ به این پرسش را منفى مىدانند؛ در مقابل، فیزیکىانگاران پیشینى بر وجود چنین ارتباطى تأکید مىکنند.33
نقد و بررسى فیزیکىانگارى پیشینى
فیزیکىانگاران پیشینى مدّعىاند که هر سه دسته حقیقت مورد اشاره ـ یعنى پاسخ مثبت به پرسشهاى (2.1)، (2.2)، و (2.3) ـ به طور پیشینى شناختپذیرند. در اینباره باید گفت که: به نظر مىرسد، در مورد (پ 2.2)، تا حدّى بتوان با آنها همراه شد؛ امّا در باب (پ 2.1) و (پ 2.3)، همراهى با آنها دشوار، و به نظر نگارنده، غیرممکن است.
مبناى استنتاج پیشینى فیزیکىانگاران پیشینى را تلقّى خاصّ آنها از عمل واژهها و به طور کلّى زبان در برخورد ما با واقعیت تشکیل مىدهد. اولاً، آنها بازنمایانگرا34هستند. به رأى آنها، واژهها مانند علائمِ نقشهها و پرچمها منابع اطلاعاتى به شمار مىروند در باب اینکه چیزها چگونه باید باشند یا هستند. از طرف دیگر، آنها از نوعى مفهوم کارکردى از بازنمایى با عنوان «بازنمایى کارکردى»35 دفاع مىکنند. در واقع،آنها چنین فکر مىکنند که این منبع اطلاعات بودن واژگان زبان، خود وابسته به آن است که این واژهها کارکردى از امور فیزیکى یا چیزها، چنانکه هستند، باشند؛ یعنى یک نحو تابعیت از امور فیزیکى داشته باشند. بنابراین، این نحو منبع بودنْ مشروط به دو شرط است: اوّلاً باید رابطهاى کارکردى در میان باشد؛ ثانیا باید مشخص باشد که این کارکرد یا تابعیت چگونه کارکرد یا تابعیتى است. براى مثال، جکسون در این باب مىنویسد:
واژهها را مىتوان درست به همان طریقى که پرچمها و نقشهها را به کار مىبریم، به کار برد. آنها چگونگى چیزها را بازمىنمایانند؛ اطلاعات عرفى را حمل مىکنند. ما مىدانیم که یک نقطه سرخرنگ بر روى یک نقشه یک مرکز خرید، چگونگى ] برخى [چیزها را بازمىنمایاند؛ در واقع، همان اطلاعى را حمل مىکند که واژههاى «شما اینجا هستید» حمل مىکنند. به همین نحو، یک پرچم قرمز خطرى را نشان مىدهد که واژه «خطر» به طرز مناسبى نشان مىدهد. توانایى پرچمها، نقشهها، واژهها و جملات براى بازنمایى اوضاع جهان که به آن اجازه مىدهد که به عنوان منبع اطلاعات درباره جهان در نظر گرفته شوند، وابسته به رابطه کارکردىاى است که میان ساختارهاى فیزیکى (پرچمها، نقشهها، واژهها، جملات و از این دست) و چگونگى اوضاعجهان به همراه اشراف ما بر ماهیتاین کارکرد است.36
جکسون استدلالى هم بر این نگاه خود به زبان ارائه مىدهد، آنهم با این مثال: «در این اتاق، چهار صندلى وجود دارد.» هرکس که فارسى بداند، آگاه است که براى صادق بودن این جمله، باید چهار صندلى در اتاق وجود داشته باشد؛ ضرورتا هم باید چنین باشد. یعنى به شرط صادق بودن این جمله، به هنگام اداى آن، بودن چهار صندلى در اتاق امرى ضرورى است. در واقع، جکسون تأکید مىکند که اگر اوّلاً واژگان ما کارکردى از چگونگى چیزها نباشند و ثانیا چگونگى این کارکرد مشخص نباشد، آنگاه ما باید به هنگام شنیدن «در این اتاق، چهار صندلى وجود دارد»، هیچ چیز نفهمیم. به رأى او، تعبیرات روانشناسانه نیز همین وضع را دارند و پاسخ پرسش (2.3) هم مثبت است؛ یعنى اوّلاً تعبیرات روانشناسانه کارکردى از چگونگى چیزها در جهاناند و ثانیا چگونگى این کارکرد براى ما مشخص است. در غیر این صورت، زمانى که جمله «من درد مىکشم» را از کسى مىشنویم، باید بگوییم: نمىفهمیم که او چه مىگوید؛ مانند اینکه وقتى کسى مىگوید: آب همان H2Oاست، اوّلاً تأکید دارد که واژه «آب» کارکردى از چیزى است (وگرنه آب معنایى نمىداشت، چون دالّ بر چیزى نبود) و ثانیا واژه «آب» کارکردى از نحوه قرار گرفتن هیدروژن و اکسیژن است و این نشان مىدهد که مثلاً هیدروژن و اکسیژن باید در یک ترکیب H2Oقرار بگیرند تا چیزى بشوند که بتوان به آن «آب» گفت. در غیر این صورت، شما باید بگویید که اصلاً معناى جمله «آب همان H2Oاست» را نمىفهمید.
بنابراین، با فرض اینکه ما مىدانیم ـ براى مثال ـ واژه «درد» نشانه یک ویژگى است، حال هرچه مىخواهد باشد، نامش را Kمىگذاریم. گفتیم: هرچه مىخواهد باشد؛ یعنى نمىدانیم که این Kچه ویژگىاى است! امّا مىدانیم که وقتى مىگوییم: چیزى دردمند است، یعنى ویژگى داشتن ویژگى Kرا دارد. حالا دیگر به این طریق مىدانیم که درد نشانه چیست: «درد» نشانه یک ویژگى است؛ ویژگى داشتن ویژگى K. البته، ممکن است، روزى «درد» نشانه خود ویژگى Kشود؛ امّا بحث ما فارغ از آن بود که این ویژگى چیست.
مثال دیگر مىتواند این باشد: «او باور دارد که برف سفید است.» واژگان این جمله و خود این جمله که باور داشتن را بر «او» حمل مىکند، چه نوع ویژگىهایى را توصیف مىکنند؟ فیزیکىانگار بر آن است که این جمله ویژگىهاى فیزیکى را توصیف مىکند؛ یعنى مدلول و مرجع این باور باید امرى فیزیکى باشد. امّا براى طىّ مسیر از دال به مدلول (واژه به مرجع)، اوّل باید بتوانیم یا، بهتر بگوییم، توانسته باشیم جمله را بفهمیم. و این یعنى اینکه ما به طور ماقبل تجربى (پیشینى)، در مقام معناشناسى، بودن و چگونگى این کارکرد بین واژه و مرجع را مىدانیم. در واقع، استلزامى که اینجا بین واژه و مرجعى که به آن ارجاع مىدهد وجود دارد، استلزامى پیشینى است.
استدلال بر مبناى ناگزیرى از حذفگرایى37
لبّ استدلال این است که فیزیکىانگاران در صورت نپذیرفتن فیزیکىانگارى پیشینى، مجبور به اتّخاذ موضعى حذفگرایانهاند. در استدلال معناشناختى، فرض بر این بود که اتّصافات روانشناختى حقیقى و درست هستند. امّا بسیارى از فلاسفه قائل به چنین موضوعى نیستند؛ زیرا زبان ذهنى ما متضمّن درجهاى از خطاست. این خطا به این دلیل اتّفاق مىافتد که تصوّر عامیانهاى از حالات حسّى به این حالات، ویژگى ذاتى کیفگونهاى38 یا نوع بخصوصى از ویژگىها که با توجه به فیزیکىانگارى در هیچ جانمایان نمىشوند، حمل مىکند.
در این حالت که ویژگىهاى توصیفشده در زبان عامّه در هیچ جا نمایان نمىشوند، اگر بخواهیم با سختگیرانهترین استانداردها پیش برویم، تنها گزینه پیشروى ما حذفگرایى خواهد بود. باید این جملات یا واژهها و به طور کلّى تمام اتّصافات اینچنینى را حذف کنیم. در این صورت، بحث ما «سالبه به انتفاى موضوع» مىشود. و دیگر نمىتوان گفت که فهم ما از زبان روانشناسى عامّه، ویژگىهاى فیزیکى اتّصافى آن زبان را آشکار خواهد کرد. به عبارت دیگر، وقتى ما عوام درباره «ذهن» مطلبى مىنویسیم یا مىخوانیم، درباره «هیچ» مىنویسیم یا مىخوانیم؛ چون این واژگان و جملات و اتّصافات منشأ هیچگونه ویژگى فیزیکى نیستند.
امّا مطابق با فیزیکىانگارى پیشینى، راه دیگرى هم هست و آن اینکه زبان را طورى پالایش کنیم یا فهمى از زبان داشته باشیم که به زبان عامّه نزدیک باشد؛ در عین حال، ویژگىهاى اتّصافى ـ همگى ـ ویژگىهاى فیزیکى باشند تا مجبور به حذف نباشیم. در واقع، نظر فیزیکىانگارى پیشینى بر آن است که در یک زبان پالایششده، و با یک چنین فهمى از زبان عامّه که تمام اتّصافاتش حاکى از ویژگىهاى فیزیکى باشد، از یک ارتباط مناسب ویژگىهاى فیزیکى، ما به طور پیشینى این جملات یا اتّصافات یا واژگان روانشناسى عامّه را استنتاج کنیم. بنابراین، با حذف زبان روانشناختى مخالفت، و از پالایشى در زبان حمایت مىشود که اوّلاً بر مبناى آن، فهم آن زبان منجر به کسب ویژگىهاى اتّصافى فیزیکى آن شود و ثانیا اجازه دهد که ببینیم چطور ویژگىهایى که آن زبان براى نمایاندن انتخاب مىکند، به طور پیشینى، از امور فیزیکى تبعیت مىنماید؛ یعنى هم وجود کارکرد و هم چگونگى آن را فهم ما از زبان ممکن سازد (در غیر صورت، باید حذفگرا بود.)39
به طور کلّى، اصول ناظر به فیزیکىانگارى پیشینى را مىتوان اینگونه جمعبندى کرد:
1) فهم ما از توصیفات یا محمولات ذهنى، ویژگىهاى ذهنى وصفشده یا حملشده توسط آن حملها یا توصیفات را به ما عرضه مىدارد.
2) فهم ما از توصیفات یا محمولات ذهنى، انگارههاى ذهنى مربوطه در امور فیزیکى (یا منطوى در امور فیزیکى) را به ما عرضه مىدارد.
3) کارکردها انگارههایى در (یا منطوى در) امور فیزیکى هستند.
4) حالات ذهنى تحقّق چندگانه دارند و ما فقط کارکردها را مىدانیم.
از این اصول، نتیجه خواهد شد که ما همهچیز را از فهم خود از اسنادات ذهنى مىتوانیم بدانیم. به عبارت دیگر، شما در صورت پذیرش چهار شرط بالا یک فیزیکىانگار پیشینى خواهید بود. رأى فیزیکىانگارى پیشینى این است که همانطور که همه فیزیکىانگاران فارغ از پیشینى یا پسینى بودن در مورد (1) اشتراکنظر دارند، اگر دومى را هم علاوه بر اوّلى قبول کنند، فیزیکىانگار پیشینى خواهند شد.40
امّا این ادّعا قدرى عجیب به نظر مىرسد. آیا فهم ما از محمولات ذهنى مىتواند اینقدر زیاد به ما بگوید؟ چطور چنین چیزى ممکن است؟ براى نمونه، جکسون فکر مىکند که توانایى ما در تشخیص اَشکال از یکدیگر و نام بردن آنها مىتواند به این سؤالات پاسخ بگوید. براى این منظور، علاوه بر مثالِ شکل (مثلث)، او مثال تورّم را هم مىآورد41 و مىخواهد بگوید که هر دوى این انگارهها ـ یعنى مثلّثىشکل بودن وتورّمى بودن یک اقتصاد ـ کارکردىاند؛ از طرف دیگر، حالات ذهنى هم کارکردى، و از این لحاظ، مانند هم هستند. یعنى در همه این موارد مانند هم، تشخیص کارکرد کافى است: در اوّلى، نیاز نیست که فرمول نحوه قرارگیرى نقاط مثّلث را داشته باشیم تا تشخیص دهیم که مثّلثىشکل است؛ در دومى، لازم نیست بدانیم که در دو اقتصاد متفاوت دقیقا چه کالاهایى گران شده و قدرت خرید در کجاها پایین آمده است تا بفهمیم که اقتصاد تورّمى است؛ در سومى هم لازم نیست دقیقا اتّفاقات فیزیکى را بدانیم. و از سوى دیگر، همگى هم داراى قابلیت تحقّق چندگانهاند و فقط نقش کارکردى یکسانى را بازى مىکنند. مثّلث چه قائمالزاویه باشد و چه متساوىالساقین (و چه در هر شرایط دیگر)، باز هم نقش کارکردى مثّلث بودن را ایفا مىکند و ما عوام، فارغ از فرمول دقیق قرارگیرى نقاط، مىدانیم که مثلّثىشکل بودن، صرفا انگارهاى در امور فیزیکى است. در واقع، ما تلقّى کارکردى از مثلّثى بودن داریم و همین بس است. حال، ادّعاى جکسون این است که در باب حالات ذهنى و اتّصافات روانشناختى هم باید همین تلقّى کارکردگرایانه را به حالات ذهنى داشته باشیم.
نهایتا مىتوان بحث را اینگونه صورتبندى کرد که: اوّلاً چون حالات ذهنى نقشهاى علّى بازى مىکنند، تفاوت در حالات ذهنى مستلزم تفاوت در حالات کارکردى و علّى خواهد شد (بنابراین، یکسانى در نقشهاى کارکردى هم مستلزم یکسانى در حالات ذهنى خواهد بود)؛ ثانیا اگر زبان روانشناختى، زبانى براى نشان دادن انگارههاى کارکردى باشد؛ از اینها نتیجه مىشود که: «دانش به قدر کافى تفصیلى از جهان برحسب تعبیرات فیزیکى، به دلیل اینکه به طور پیشینى همه اطلاعات کارکردى را به ما ارائه خواهد داد، به طور پیشینى، برداشتى از جهان را بر مبناى تعبیرات ذهنى به ما ارائه خواهد کرد.»
در همه مثالهایى که آورده شد (مثلّثىشکل بودن و...)، ما با تسلّطى که زبان بر این انگارهها دارد مواجهیم: در مورد مثلّثىشکل بودن از نحوه قرارگیرى نقاط، و در مورد حالات ذهنى، نقش کارکردى ـ تسلّطى که شامل توانایى تشخیص بدون دانستن فرمولهاى مربوطه مىشود. در واقع، در همه اینها، شرطىهاى صادق خاصّى باید وجود داشته باشند: در یکى از محلّ قرارگیرى به شکل، و در دیگرى از فیزیکى به نقش کارکردى و از نقش کارکردى به حالت ذهنى.
برخى از معضلات فیزیکىانگارى پیشینى
قبل از طرح ایرادات فیزیکىانگارى پیشینى، باید اشاره کنیم که همه این ایرادات ناظر به (پ 2.1) و (پ 2.3) هستند و ما صحبتى از (پ 2.2) نخواهیم کرد؛ چراکه موضوع اصلى ما رابطه ذهن و بدن، و بنابراین، حقایق آگاهى پدیدارى است. از سوى دیگر، در باب این حقایق، میان این دو جریان اتّفاقنظر وجود دارد.42
1) ایرادات وارد بر (پ 2.1):
1.1) بسته بودن به لحاظ معرفتى: برخى از حقایق به لحاظ شناختى براى هر موجودى بستهاند. جذر 9 حتى براى شامپانزهها و دلفینها هم 3 است و آنها در باب این حقیقت، به لحاظ شناختى، بستهاند. حال اگر فرض بر این باشد که پیشینى بودن، پیشینى بودن براى ما باشد، آنگاه تز استلزام عمومى پیشینى باطل است.43
1.2) فرض جملات دوارزشى: جملات دوارزشى، در سنّت نوشتارى این حوزه، جزء مفروضاتاند. حال، مىگوییم: این دوارزشى بودن موجب آن خواهد شد که تز استلزام عمومى پیشینى، به حقایق به لحاظ معناشناختى معیّنى محدود شود. به این طریق، «سعید» یا طاس، یا غیر طاس و یا نیمهطاس است که به معناى داشتن موهاى کمپشت مىباشد. در این حالت، ما با منطق سه ارزشى مواجهیم؛ امّا چون حالت سوم بر مبناى منطق دوارزشى مفروض متعیّن نیست، به لحاظ معناشناختى، متعیّن شمرده نمىشود. از طرفى، فقط حقایقِ به لحاظ معناشناختى متعیّن شناختپذیرند. بنابراین، حتى بر اساس تمام اطلاعات فیزیکى، اینکه «سعید» طاس است یا نه شناختپذیر نیست. نهایتا اینکه: «شما براى حفظ تز استلزام عمومى پیشینى، یا باید دوارزشى بودن را رد کنید یا اینکه ایده را باید به حقایق به لحاظ معناشناختى معیّنى محدود کنید.»44
1.3) تنگناى ایده در برابر دعاوى غیرتحلیلى و در عین حال غیرامکانى: این ادّعاى غیرتحلیلى و غیرامکانى را در نظر بگیرید: «یک خداى واجبالوجود وجود دارد.» حال، این ادّعا اگر در عین حالى که غیرتحلیلى است، پیشینى نباشد، صدق و کذبش حتى توسط کاملترین تبیینهاى فیزیکى از عالم هم ثابت نمىشود. از طرفى، میان فیزیکىانگاران، توافقى هست مبنى بر اینکه براى توضیح اتّفاقات جهان، نیازى به فرض خدایى واجبالوجود نیست. بنابراین، اگر کذب این ادّعا امرى پیشینى نباشد و به عبارتى، به طور پیشینى از تبیینهاى فیزیکى لازم نیاید، آنگاه چون هر موجود غیرامکانىاى در یک کپى فیزیکى حدّاقلى وجود دارد، ایده باید غلط باشد. پس، حتما باید کذبش به طور پیشینى از تبیینهاى فیزیکى لازم بیاید.
امّا آیا صدق یا پذیرفتنى بودن فیزیکىانگارى روشن مىکند که این ادّعا به طور پیشینى کذب است؟ فیزیکىانگاران پیشینى به راحتى نمىتوانند به این پرسش پاسخ منفى دهند و از زیر ادّعاى بزرگ خود مبنى بر اینکه «هیچ خداى واجبالوجودى در کار نیست»، شانه خالى کنند؛ زیرا با فرض دوارزشى بودن، این ادّعا یا کاذب و ضرورتا کاذب است یا صادق و ضرورتا صادق مىباشد. امّا این ادّعا نه به طور تحلیلى کاذب، و نه به طور تحلیلى صادق است. پس، چگونه مىتوان گفت که این ادّعا به طور پیشینى کاذب است؟!45
مثالهاى زیادى از این دست دعاوى موجود است. غیر از کلّیات افلاطونى، خداى واجبالوجود، و به طور کلّى، بسیارى از دعاوى مابعدالطبیعى؛ برخى دعاوى علمى نیز چنین شرایطى دارند. مثلاً در شیمى (یا شیمى ـ فیزیک)، معادله «شرودینگر» براى اتم هیدروژن پاسخى تحلیلى دارد، امّا در موارد دیگر، با معضل معروف چند جسم مواجه است. در هنگام برخورد با این موارد، معادله براى پاسخ از روشهاى تخمینى استفاده مىکند؛ ما با احتمال روبهرو هستیم و دعاوى به هیچ وجه تحلیلى نیستند. البته، شواهدى در دست است مبنى بر اینکه پاسخهاى یگانهاى براى تمام عناصر وجود دارد؛ امّا این امر شاید فقط بیانگر آن باشد که حقایق این عناصر، به لحاظ معناشناختى، توسط حقایق فیزیکى لازم آمدهاند و نه اینکه تحلیلاً و به طور پیشینى از آنها استنتاج شده باشند یا حتى استنتاجپذیر به شمار آیند.
1) ایرادات ناظر به (پ 2.3):
اوّلاً مشکل اساسى فیزیکىانگارى پیشینى در باب استنتاجِ به طور پیشینى حقایق پدیدارى همان مسئله وجود شکاف معرفتشناختى است که پیش از این به آن اشاره شد. در واقع، براى مثال، به طور منسجم تصوّرپذیر به نظر مىرسد که دو فرد که کپى فیزیکى یکدیگر هستند، بتوانند چنان باشند که یکى به طور پدیدارى آگاه، و دیگرى تماما عارى از آگاهى پدیدارى باشد ـ یک زامبى46. زامبىها به طور پیشینى ناممکنبه نظر نمىرسند. در واقع، ایده زامبىها هیچ تناقضى را که فقط به وسیله استدلال پیشینى بشود کشف کرد، دربر ندارد. چنانکه اشاره کردیم، هر سه استدلال ناظر به کذب کارکردىسازى مفاهیم آگاهى پدیدارى هستند.
فیزیکىانگارى پیشینى بر همین نکته انگشت مىگذارد. اساسا تأکید جکسون در استدلال معرفتشناختى بر نقش بازنمایانگر واژهها و مفهوم بازنمایى هم به همین دلیل بود. امّا به رأى نگارنده، توسّل به بازنمایى در باب حقایق محلّى ـ فیزیکى کاملاً پاسخگوست. به بیان دیگر، به نظر مىرسد که بسیارى از تعبیرات محلّى ـ فیزیکى، تحلیلهاى مفهومى «تثبیت ـ مرجع»47 و «معنا ـ دادن»48 پیشینى داشته باشند؛ ولوآنکه این دو نوع تحلیل مفهومى در عین پیشینى بودن ممکنالصدق باشند و یا آنکه صرفا یکى از این دو نوع تحلیل وجود داشته باشد.49 امّا در باب تعبیرات آگاهى پدیدارى، به هیچروى، این سخن درست به نظر نمىرسد. در واقع، تعبیرات آگاهى پدیدارى فاقد هر دو گونه تحلیل مفهومى هستند.
البته، کاملاً ممکن است که فیزیکىانگاران پیشینى بپذیرند که چنین تحلیلهایى وجود نداشته باشد؛ در عوض، ما را دعوت به پذیرش آن چیزى کنند که در مثالهایى مانند «مثلّثىشکل بودن» از دید آنها روى مىدهد، و بر مبناى آن، ما با تسلّطى که زبان بر این انگارهها دارد مواجهیم: در مورد مثلّثىشکل بودن از نحوه قرارگیرى نقاط، و در مورد حالات ذهنى، نقش کارکردى ـ تسلّطى که شامل توانایى تشخیص بدون دانستن فرمولهاى مربوطه مىشود. و از این امر نتیجه مىگیرند که در همه اینها، شرطىهاى صادق خاصّى باید وجود داشته باشند: در یکى از محلّ قرارگیرى به شکل، و در دیگرى از فیزیکى به نقش کارکردى و از نقش کارکردى به حالت ذهنى.
به رأى نگارنده، در مورد آگاهى پدیدارى، نمىتوان چنین موضعى را اتّخاذ کرد؛ چراکه حالات آگاهى پدیدارى اساسا سوبژکتیو و وابسته به چشمانداز هستند و متعلّق به فردى خاص. درست است که وقتى کسى مىگوید: «من درد مىکشم»، ما فهمى از این گفته او داریم؛ امّا باید دقت کرد که این فهم به هیچ روى نشاندهنده تسلّط ما بر موضوع نیست. ما صرفا بر اساس مشابهت این شرایط با تجربیات پدیدارى خود، به فهم این جمله نائل مىآییم؛ آنهم به طور ناقص. در حقیقت، ادا کردن جملاتى نظیر اینکه «تو نمىدونى تماشاى غروب آفتاب در دل کویر چه جور حسّى داره!» در ادبیات روزمرّه و غیررسمى، درست به همین دلیل است که شما حتى فارغ از تسلّط ادّعایى جکسون، با در دست داشتن تمام اطلاعات ممکن فیزیکى عالم هم قادر نخواهید بود چنین حسّى را تبیین کنید.
براى روشنتر شدن بحث، مىتوان به استدلال چامرز اشاره کرد که از راه دیگرى در پى اثبات این موضوع است. بر مبناى استدلال او، به طور کلّى مىتوان دو معنا براى «بازنمایى» در نظر گرفت:
1) بازنمایى کارکردى: در این نوع بازنمایى، «الف» بازنمایى شده است؛ صرفا اگر یک سیستم به «الف» پاسخى بدهد و یا یک سیستم رفتار مناسب را در قبال «الف» از خود نشان دهد.
2) بازنمایى پدیدارى: در این نوع بازنمایى، «الف» بازنمایى شده است؛ صرفا اگر یک سیستم صاحب تجربهاى آگاهانه چون «الف» باشد.
از سوى دیگر، کلّ جریان کار جکسون براى پر کردن شکاف تبیینى را مىتوان به عنوان تلاشى در نظر گرفت براى یافتن یک میانجى چون X؛ به طورى که (1) توضیح کارکردها براى توضیح Xکافى باشد و (2) توضیح X براى توضیح آگاهى پدیدارى کافى باشد. بازنمایى مورد اشاره جکسون قرار است نقش این میانجى را بازى کند. در واقع، به رأى او حالات ذهنى ما بازنمایانگر اشیا هستند و ما مىتوانیم این بازنمایىها را بر مبناى کارکرد آنها توضیح دهیم. بنابراین، مىتوانیم حالات ذهنى را بر مبناى کارکرد آنها شرح کنیم.
نقد چامرز بر این مبناست که بازنمایى، در هیچیک از دو معنا، نمىتواند چنین نقشى را در باب حقایق آگاهى پدیدارى ایفا کند؛ به این ترتیب که در معناى اوّل از بازنمایى (بازنمایى کارکردى)، تبیین کارکردْ بازنمایى را تبیین خواهد کرد، امّا تبیین بازنمایىْ آگاهى را تبیین نخواهد کرد. در معناى دوم از بازنمایى نیز تبیین بازنمایىْ آگاهى را تبیین خواهد کرد، امّا تبیین کارکردْ بازنمایى را تبیین نخواهد کرد. در هر دو مورد، شکاف تبیینى میان کارکردى و پدیدارى باقى مىماند.50
نکته آخر هم اینکه استدلال دوم جکسون به هیچ وجه مهم نیست. البته، استدلال مذکور ممکن است براى فیزیکىانگار بااهمیت باشد، امّا براى مخالفان فیزیکىانگارى داراى اهمیت نیست.
نقد و بررسى فیزیکىانگارى پسینى
در مورد ادّعاى فیزیکىانگاران پسینى مبنى بر صدق یا کذب فیزیکىانگارى مستقل از به طور پیشینى شناختپذیر بودن هر سه دسته حقیقت مورد اشاره ـ یعنى پاسخ منفى به پرسشهاى (1.1)، (1.2)، و (1.3) ـ باید گفت که فارغ از هر نظرى در باب دو پرسش نخست، به نظر مىرسد در مورد (پ 1.3) به سختى مىتوان با آنها همراهى نشان داد. باید تأکید کرد که برخلاف رأى آنها چنین وابستگىاى وجود دارد.
نخستین معضل پیشروى فیزیکىانگارى پسینى را مىتوان اینگونه تقریر کرد که: صادق بودن اینکه آب H2Oاست، صدقى ضرورى شمرده مىشود؛ یعنى ضرورتا صادق است که آب H2Oمىباشد. امّا در مقام شناخت، امکان دیگرى هم وجود دارد و آن، این امکان معرفتى یا شناختى است که آب H2Oنباشد. کما اینکه این اینهمانى، کشفى جدید است. در واقع، در مواجهه با یک حکم اینهمانى ضرورى پسینى، شما در مقام شناخت (یا به لحاظ شناختى) با دو امکان روبهرو هستید: 1) اینکه پس از تجربه، اینهمانى مورد بحث برقرار باشد (براى مثال، آب همان H2Oبه شمار آید)؛ 2) آنکه برقرار نباشد (در مثال آب، ترکیبى دیگر در کار باشد.) و این مطلب پاشنه آشیلى براى فیزیکىانگارى پسینى است: شاید کپى فیزیکى هم بودن دو چیز، و در عین حال، متفاوت بودن آنها به لحاظ حالات ذهنىشناختى (مثل باورها و خواستها) غیرممکن باشد. امّا در مورد حالات پدیدارى آگاهى، امر بدین منوال نیست. در شرایطى که براى همین حالات ذهنى ویژگى «حسّى شبیه...» وجود دارد، در مورد آب و H2Oچنین ویژگىاى وجود ندارد و آنها کاملاً متفاوتاند.
بنابراین ممکن است حتى اگر نقشهاى کارکردى یکسانى را من و کپى ایدهآل من ـ زامبى دوقلوى من ـ داشته باشیم، باز هم فقط من به ضمیمه آن مثلاً حالت به خود پیچیدن و فریاد زدن (درد واقعى) را داشته باشم. و او هیچ چیز را احساس نکند. از اینرو، آگاهى من، چیزى اضافه بر ماهیت فیزیکى من خواهد بود. پس، فیزیکىانگارى کذب است؛ چون بحث از ویژگىاى به میان آمد که فیزیکى نیست. امّا این استدلال زامبى پاسخى دارد و آن اینکه زامبىهاى دوقلو ممکن نیستند، ولى ممکن به نظر مىرسند؛ زیرا عدم امکان آن امرى پسینى است. شرطیهاى که مقدّم آن ماهیت فیزیکى من، و تالى آن ماهیت آگاهانه است، ضرورى پسینى قلمداد مىشود. امّا همین پذیرش امکان شناختى کپى ایدهآل فاقد آگاهى، مشکلات جدّى براى فیزیکىانگارى پسینى ایجاد خواهد کرد. به این ترتیب که دو امکان در برابر ما قرار مىگیرند:
1. من و زامبى من، از لحاظ فیزیکى، واقعا یکسان هستیم و فقط من آگاهى پدیدارى دارم.
2. من و زامبى من، از لحاظ فیزیکى، واقعا یکسان هستیم و در فقدان آگاهى پدیدارى هم یکسانیم.
امّا چگونه اثبات کنیم که شناخت یا دلیلى براى باورداشت به اینکه حالت دوم تحقّق دارد، در دست داریم؟ ادّعاى فیزیکىانگار پسینى این است که مىداند یا دلیلى دارد مبنى بر اینکه این دومى برقرار است؛ ولى او چگونه این ادّعا را مستدل مىکند؟
در پاسخ به این پرسش، مىتوان به برهان معروفى اشاره کرد که مورد وفاق همه فیزیکىانگاران است. این برهان در برابر دوگانهانگاران اقامه مىشود: اگر زامبى از هر لحاظ کپى من است و فاقد آگاهى مىباشد، باید بتواند تمام آنچه را من تولید مىکنم تولید کند و همه رفتارهاى فیزیکى من را نظیر به نظیر انجام دهد؛ در واقع، باید تمام حالات شناختى من را داشته باشد. او باید بتواند جملات را کپى من بسازد؛ مثلاً همچون من، این جمله از دهانش خارج شود که: به طور بىواسطه و دروننگرانه، براى من واضح است که آگاهم و این آگاهى در وراى آرایش فیزیکىام است. این جمله، یعنى: زامبى مىگوید که زامبى نیست و آگاه است. در این حالت، ما در مقام شناخت نمىتوانیم استدلال کنیم یا بدانیم که واقعا زامبى است یا نه! امّا همین مشکل دامن فیزیکىانگاران پسینى را هم مىگیرد. آنها هم نمىتوانند اثبات یا استدلال کنند که زامبى نیستند و تجربیات آگاهانه دارند. در واقع، فیزیکىانگارى پسینى قادر نیست که بین امکان معرفتى اینکه خود این فلاسفه زامبى باشند و این امکان معرفتى که زامبى نباشد، تمیز بگذارد:
اکنون مىتوانیم مشکل را براى فیزیکىانگارى به طور مستقیمترى مطرح کنیم. فیزیکىانگاران پسینى (و نه فیزیکىانگاران پیشینى)، باید بپذیرند که دو امکان شناختى وجود دارد ]یا باید اجازه وجود دو امکان شناختى را بدهند]: (1) اینکه اشیا به لحاظ فیزیکى دقیقا همانگونه هستند که در واقع هستند و هیچ توانایىاى نسبت به تجربه احساسهاى گوناگون [یا همان آگاهى پدیدارى ]وجود ندارد و (2) اینکه اشیا به لحاظ فیزیکى دقیقا همانگونه هستند که در واقع هستند و قابلیت تجربه احساسهاى گوناگون [یا همان آگاهى پدیدارى ]وجود دارد. به نظر مىرسد، هیچ دلیلى مبنى بر متمایل شدن به اوّلى و نه دومى وجود ندارد. اوّلى هیچ فایده تبیینى و هیچ فایدهاى برحسب سادگى بر دومى ندارد.51
دلیل دیگرى که با توجه به بحث زامبىها برعلیه فیزیکىانگارى پسینى مىتوان به آن اشاره کرد این است که پذیرفتن دومى ـ یعنى شماره (2) یا امکان منطقى دوم ـ هیچگونه مزیّت تبیینى بر اوّلى ندارد. در واقع، به هیچ چیز نمىتوان اشاره کرد که با دومى به تبیینى بهتر از اوّلى برسد. از میان دو امکان منطقى: «آب H2Oباشد» و «آب H2Oنباشد»، امکان منطقى اوّل ـ در تبیین ـ بر دومى مزیّت دارد. و تجربیات ما را بهتر توضیح مىدهد؛ امّا هیچیک از دو امکان منطقى زامبىها چنین مزیّتى بر دیگرى ندارند. دلیل سوم و چهارم هم عدم همین مزیّت در سادگى و راحتى بحث وجودشناختى است.52
نتیجهگیرى
1. فیزیکىانگاران پسینى مدّعى این نکته هستند که: «علىرغم فقدان چنان ارتباطات پیشینىاى بین مفاهیم مورد بحث، در عین حال، مفاهیم پدیدارى ویژگىهاى فیزیکى یا کارکردى را مشخص مىکنند.»53 از اینرو، در فیزیکىانگارى پسینى، اصل براستقلال کذب و صدق فیزیکىانگارى از هر پاسخى است که به پرسشهاى (2.1)، (2.2)، و (2.3) داده شود. به همین سبب، در مقاله حاضر، تلاش کردیم تا این اصل را نقد کنیم و نشان دهیم که براى صدق فیزیکىانگارى، وجود ارتباطات پیشینى یا به تعبیر دیگر پیشینى بودن استلزام ضرورى است. بنابراین، پاسخ فیزیکىانگاران پسینى به پرسشهاى (1.1)، (1.2)، و (1.3) باید مثبت باشد، نه منفى. البته، در این مطلب که پرسشهاى (2.1) و (2.3) باید پاسخ منفى داشته باشند، نگارنده با فیزیکىانگاران پسینى همرأى است.
2. از نظر فیزیکىانگاران پیشینى، صدق فیزیکىانگارى وابسته به شناختپذیر بودن حقایق پدیدارى به طور پیشینى است؛ بنابراین، باید به پرسشهاى (1.1)، (1.2)، و (1.3) پاسخ مثبت داد. ما در این زمینه، با فیزیکىانگاران پیشینى موافقیم؛ امّا چون فیزیکىانگارى پیشینى بر پاسخ مثبت به همه پرسشهاى (2.1)، (2.2)، و (2.3) استوار است، تلاش ما در بخش انتقادى اختصاصیافته به فیزیکىانگارى پیشینى نشان دادن کذب این پاسخ مىباشد.
3. استدلال ما برضدّ فیزیکىانگارى، به طور کلّى، اینگونه صورتبندى مىشود:
الف) فیزیکىانگارى پسینى باطل است؛
ب) فیزیکىانگارى پیشینى باطل است؛
ج) پس، فیزیکىانگارى باطل است.
ما با اشاره به دو استدلال برضدّ اصل اساسى فیزیکىانگارى پسینى، سعى کردیم نشان دهیم که مسئله صدق یا کذب فیزیکىانگارى را نمىتوان مستقل از به طور پیشینى شناختپذیر بودن حقایق آگاهى پدیدارى بررسى کرد: بند (الف) استدلال؛ همچنین، با توسّل به استدلالهایى که در نقد استنتاج به طور پیشینى حقایق پدیدارى و به طور کلّى تمامى حقایق آوردیم، سعى کردیم نشان دهیم که استنتاج به طور پیشینى و مستقل از تجربه حقایق آگاهى پدیدارى ممکن نیست: بند (ب) استدلال. بنابراین، چون وابستگى مذکور وجود دارد (و امرى که صدق فیزیکىانگارى وابسته به میسّر بودن آن است، نامیسّر مىباشد)، فیزیکىانگارى کاذب است.
منابع
ـ چرچلند، پاول، مادّه و آگاهى، ترجمه امیر غلامى، تهران، مرکز، 1382.
ـ کریپکى، سول، نامگذارى و ضرورت، ترجمه کاوه لاجوردى، تهران، هرمس، 1381.
- Chalmers, D, Consciousness and its Place in Nature, In S. Stich & T. Warfield (eds.), The Blackwell Guide to Philosophy of Mind, Oxford, Blackwell, 2003.
- _____ , The Conscious Mind: In Search of a Fundamental Theory, Oxford, Oxford University Press, 1996.
- _____ , & F. Jackson, "Conceptual Analysis and Reductive Explanation", The Philosophical Review, v. 110, 2001, p. 315-360.
- Davidson, D, Mental Events, In: J. David. Chalmers (ed.) Philosophy of Mind: Classical and Contemporary Readings, New York, Oxford University Press, 1970.
- Dowell, J. L, "Formulating the Thesis of Physicalism: An Introduction", Philosophical Studies, V. 131, 2006, p. 1-23.
- Hawthorne, J. P, "Blocking Definitions of Materialism", Philosophical Studies, v. 110, 2002, p. 103-113.
- Jackson, F, From Metaphysics to Ethics: A Defense of Conceptual Analysis, Oxford University Press, 1998.
- _____ , Another Case for A Priori Physicalism, in: Brian McLaughlin and Jonathan Cohen (eds.), Contemporary Debates in Philosophy of Mind, Oxford, Blackwell, 2007.
- _____ , Epiphenomenal Qualia, in: J. David Chalmers (ed.), Philosophy of Mind: Classical and Contemporary Readings, New York, Oxford University Press, 1982.
- LaPorte, J, Rigid Designators, Stanford On-line Encyclopedia of Philosophy, 2006.
- Levine, J, "Materialism and Qualia: the Explanatory Gap", Pacific Philosophical Quarterly, v. 64, p. 354-361, in: J. David Chalmers (ed.), Philosophy of Mind: Classical and Contemporary Readings, New York, Oxford University Press, 1983.
- _____ , Anti-Materialist Arguments and Influential Replies, in: M. Velmans & S. Schneider, (eds), The Blackwell Companion to Consciousness, Blackwell Publishing Ltd, 2007.
- McLaughlin, B, A Priori versus A Posteriori Physicalism, Paderborn, Mentis, 2005a.
- _____ , On the Limits of A Priori Physicalism, in: Brian McLaughlin and Jonathan Cohen (eds.), Contemporary Debates in Philosophy of Mind, Oxford, Blackwell, 2007a.
- _____ , Supervenience, Stanford On-line Encyclopedia of Philosophy, 2005b.
- _____ , Type Materialism for Phenomenal Consciousness, in: M. Velmans & S. Schneider, (eds), The Blackwell Companion to Consciousness, Blackwell Publishing Ltd, 2007b.
- Nagel, T, "What is it like to be a bat?", Philosophical Review, v. 83, p. 435-450, in: J. David Chalmers (ed.), Philosophy of Mind: Classical and Contemporary Readings, New York, Oxford University Press, 1974.
- Rakova, M, Philosophy of Mind A-Z, Edinburgh University Press, 2006.
- Stoljar, D, Physicalism, Stanford On-line Encyclopedia of Philosophy, 2001.
- Tye, M, Consciousness Revisited: Materialism Without Phenomenal Concepts, MIT Press, 2009.
* دانشجوى دکترى فلسفه، دانشگاه تهران. دریافت: 10/2/90 ـ پذیرش: 19/7/90.
1. Physicalism.
2. Physical.
3ـ این تعریف اوّلیهوساده از فیزیکىانگارى را مىتوان به عنوان تعریفى که مورد وفاق است، در نظر گرفت. رک:
J. L. Dowell, "Formulating the Thesis of Physicalism: An Introduction", Philosohphical Studies, v. 131, p. 1.
4. A Priori and A posteriori physicalism.
5ـ بناى ما از ورود به بحث اشتراکات، به هیچروى، فهرست کردن این مشترکات فلسفى نیست و نمىتواند باشد؛ چراکه اساسا پرداختن به امور مشترکى چون عینیتگرایى، ایده یگانگى علوم و عمومیت علم فیزیک، نامانگارى در باب کلّیات و تحویلگرایى، و سایر مشترکات فلسفى از این دست، از حوصله این مقاله بیرون است. مقصود از این بحث طرح دقایقى است تا محلّ اختلاف روشنتر شود.
6ـ رویه کار در این مقاله از این قرار خواهد بود که براى بررسى فیزیکىانگارى پیشینى و پسینى عمدتا کار خود را بر روى دو نماینده از هر دو طیف، یعنى جکسون به عنوان حامى اصلى فیزیکىانگارى پیشینى و مکلاگلین به عنوان کسى که از پرکارترینها در دفاع از فیزیکىانگارى پسینى است، متمرکز خواهیم کرد؛ چراکه از این طریق، امکان طرح بحث به طور نظاممندترى میسّر خواهد بود.
7ـ براى بحثهاى بیشتر در باب تاریخچه این واژه و مفهوم فلسفى آن، ر.ک:
B. McLaughlin, Supervenience, p. 28-31.
8. Simpliciter.
9. F. Jackson, From Metaphysics to Ethics: A Defense of Conceptual Analysis, p. 12.
10. M. Tye, op.cit, p. 26.
11ـ منظور ما در این رساله از یک حقیقت فیزیکى (Physical Truth)، عبارت از یک گزاره در باب امور فیزیکى است که صادق باشد. به طور مثال، «آب در 100 درجه سانتیگراد مىجوشد» یک حقیقت فیزیکى است.
12. B. McLaughlin, A Priori Versus A Posteriori Physicalism, p. 269.
13. F. Jackson, A Case for A Priori Physicalism, p. 251; B. McLaughlin, On the Limits of A Priori Physicalism, p. 201.
14. C.f. D. Davidson, Mental Events, p. 116-125.
15. C.f. D. Stoljar, Physicalism.
16. B. McLaughlin, A Priori versus A Posteriori Physicalism, p. 267.
17. F. Jackson, A Case for A Priori Physicalism, p. 251.
18ـ براى آشنایى با این استدلالها و برخى بحثهاى پیرامونى، رجوع به منابع زیر کمککننده خواهد بود:
J. Levine, "Materialism and Qualia: the Explanatory Gap", Pacific Philosophical Quarterly, v. 64, p. 116-125; J. Levine, Anti-Materialist Arguments and Influential Replies, p. 371-380; F. Jackson, Epiphenomenal Qualia, p. 273-280; D. Chalmers, The Conscious Mind, Chapter 17.
19. F. Jackson, Another Case for A Priori Physicalism, p. 186.
20ـ براى آشنایى با آراء کریپکى در باب معنا و به ویژه مفهوم دالّ ثابت و اینهمانى نظرى، مىتوان علاوه بر کتاب نامگذارى و ضرورت به مقاله خوبى با این مشخصات اشاره کرد که به این مفهوم اختصاص داده شده است:
J. LaPorte, Rigid Designators;
و براى آشنایى با تحلیل کریپکى از این همانىهاى نظرى، نگاه کنید به: سول کریپکى، نامگذارى و ضرورت، ترجمه کاوه لاجوردى، ص 150ـ166.
21. F. Jackson, A Case for A Priori Physicalism, p. 256.
22. B. McLaughlin, A Priori versus A Posteriori Physicalism, p. 270.
23. B. McLaughlin, On the Limits of A Priori Physicalism, p. 201.
24. B. McLaughlin, A Priori versus A Posteriori Physicalism, p. 273.
25ـ مقصود از به کارگیرى این تعبیر علىالاصول این است که در این بحثها، نظر به تحقّق عملى نیست، بلکه همین که امکان منطقى یک چنین استنتاجى علىالاصول و نه عملاً میسّر باشد، براى پیشبرد بحث ما کافى خواهد بود.
26. Vernacular-Physical.
27. Phenomenal truth.
28ـ اصل این تقسیمبندى از یکى از مقالات مک لاگلین گرفته شده است:
B. McLaughlin, On the Limits of A Priori Physicalism, p. 203-215.
29. C.f. M. Rakova, Philosophy of Mind A-Z, p. 36; T. Nagel, "What is it like to be a bat?" Philosophical Review, v. 83, p. 435-450, in: J. David Chalmers (ed.), Philosophy of Mind: Classical and Contemporary Readings, p. 219; M. Tye, op. cit, p. 23.
30. D. Chalmers & F. Jackson, "Conceptual Analysis and Reductive Explanation", The Philosophical Review, v. 110, p. 315; B. McLaughlin, On the Limits of A Priori Physicalism, p. 200.
31. B. McLaughlin, On the Limits of A Priori Physicalism, p. 203; D. Chalmers & F. Jackson, "Conceptual Analysis and Reductive Explanation", The Philosophical Review, v. 110, p. 315.
32. B. McLaughlin, On the Limits of A Priori Physicalism, p. 212; F. Jackson, A Case for A Priori Physicalism, p. 252.
33. B. McLaughlin, A Priori versus A Posteriori Physicalism, p. 277; F. Jackson, Another Case for A Priori Physicalism, p. 186.
34. Representationalist.
35. Functional Representation.
36. F. Jackson, Another Case for A Priori Physicalism, p. 189-190.
37ـ براى آشنایى با حذفگرایى، مىتوان به کتاب ماده و آگاهى، اثر چرچلند، رجوع کرد که خود از ابداعکنندگان این رهیافت بوده است.
38. Qualia-Type Property.
39. F. Jackson, Another Case for A Priori Physicalism, p. 190-194.
40. F. Jackson, A Case for A Priori Physicalism, p. 258-260.
41. F. Jackson, Another Case for A Priori Physicalism, p. 194-196.
42. B. McLaughlin, On the Limits of A Priori Physicalism, p. 212; F. Jackson, A Case for A Priori Physicalism, p. 252.
43. B. McLaughlin, On the Limits of A Priori Physicalism, p. 402.
44. Ibid.
45. C.f. J. P. Hawthorne, Blocking Definitions of Materialism, p. 110-111.
46. Zombie.
47. Reference-fixing.
48. Meaning-giving.
49ـ براى آشنایى با این دو نوع تحلیل مفهومى، ر.ک: سول کریپکى، همان، ص 160ـ163.
50. D. Chalmers, Consciousness and its place in nature, p. 111.
51. F. Jackson, Another Case for A Priori Physicalism, p. 189.
52. D. Chalmers, Consciousness and its place in nature, p. 114 & 112-119.
53. B. McLaughlin, On the Limits of A Priori Physicalism, p. 215.
- ـ چرچلند، پاول، مادّه و آگاهى، ترجمه امير غلامى، تهران، مركز، 1382.
- ـ كريپكى، سول، نامگذارى و ضرورت، ترجمه كاوه لاجوردى، تهران، هرمس، 1381.
- - Chalmers, D, Consciousness and its Place in Nature, In S. Stich & T. Warfield (eds.), The Blackwell Guide to Philosophy of Mind, Oxford, Blackwell, 2003.
- - _____ , The Conscious Mind: In Search of a Fundamental Theory, Oxford, Oxford University Press, 1996.
- - _____ , & F. Jackson, "Conceptual Analysis and Reductive Explanation", The Philosophical Review, v. 110, 2001, p. 315-360.
- - Davidson, D, Mental Events, In: J. David. Chalmers (ed.) Philosophy of Mind: Classical and Contemporary Readings, New York, Oxford University Press, 1970.
- - Dowell, J. L, "Formulating the Thesis of Physicalism: An Introduction", Philosophical Studies, V. 131, 2006, p. 1-23.
- - Hawthorne, J. P, "Blocking Definitions of Materialism", Philosophical Studies, v. 110, 2002, p. 103-113.
- - Jackson, F, From Metaphysics to Ethics: A Defense of Conceptual Analysis, Oxford University Press, 1998.
- - _____ , Another Case for A Priori Physicalism, in: Brian McLaughlin and Jonathan Cohen (eds.), Contemporary Debates in Philosophy of Mind, Oxford, Blackwell, 2007.
- - _____ , Epiphenomenal Qualia, in: J. David Chalmers (ed.), Philosophy of Mind: Classical and Contemporary Readings, New York, Oxford University Press, 1982.
- - LaPorte, J, Rigid Designators, Stanford On-line Encyclopedia of Philosophy, 2006.
- - Levine, J, "Materialism and Qualia: the Explanatory Gap", Pacific Philosophical Quarterly, v. 64, p. 354-361, in: J. David Chalmers (ed.), Philosophy of Mind: Classical and Contemporary Readings, New York, Oxford University Press, 1983.
- - _____ , Anti-Materialist Arguments and Influential Replies, in: M. Velmans & S. Schneider, (eds), The Blackwell Companion to Consciousness, Blackwell Publishing Ltd, 2007.
- - McLaughlin, B, A Priori versus A Posteriori Physicalism, Paderborn, Mentis, 2005a.
- - _____ , On the Limits of A Priori Physicalism, in: Brian McLaughlin and Jonathan Cohen (eds.), Contemporary Debates in Philosophy of Mind, Oxford, Blackwell, 2007a.
- - _____ , Supervenience, Stanford On-line Encyclopedia of Philosophy, 2005b.
- - _____ , Type Materialism for Phenomenal Consciousness, in: M. Velmans & S. Schneider, (eds), The Blackwell Companion to Consciousness, Blackwell Publishing Ltd, 2007b.
- - Nagel, T, "What is it like to be a bat?", Philosophical Review, v. 83, p. 435-450, in: J. David Chalmers (ed.), Philosophy of Mind: Classical and Contemporary Readings, New York, Oxford University Press, 1974.
- - Rakova, M, Philosophy of Mind A-Z, Edinburgh University Press, 2006.
- - Stoljar, D, Physicalism, Stanford On-line Encyclopedia of Philosophy, 2001.
- - Tye, M, Consciousness Revisited: Materialism Without Phenomenal Concepts, MIT Press, 2009.