تبيين و نقد نظريه كانت درباره ماهيت صدق
ضمیمه | اندازه |
---|---|
7.pdf | 1.1 مگابایت |
سال هشتم، شماره اول، پاييز 1389، 165ـ182
محمّد جعفرى*
چكيده
بررسى نظرگاه كانت درباره چيستى صدق، به لحاظ تأثيرگذارى اين انديشمند در تحوّلهاى مربوط به مباحث معرفتشناسى در سه قرن اخير، از اهميتى بسزا برخوردار است. كانت كتاب نقّادى عقل محض را در پاسخ به چگونگى نسبت ميان انديشنده و ابژه (متعلّق شناخت) به رشته تحرير درآورد.
تنها نظريه رسمى پيش از كانت در مورد ماهيت صدق، «نظريه مطابقت» بوده است و لذا هم عقلگرايان و هم تجربهگرايان، با وجود اختلاف فكرى، بر تمايز ميان ذهن و عين تأكيد داشتند. امّا در اين ميان، باركلى نحلهاى ديگر را پايهگذارى كرد و با طرح وحدت ذهن و عين، از مرز رئاليسم گذشت و به ايدهآليسم روى آورد. كانت در مواجهه با اين بحث، موضع روشنى نداشته، و در تمهيدات تمايز ميان نومن و فنومن را پذيرفته است. او در نقد عقل محض، نومن را به عنوان ساحتى مستقل از ذهن به رسميت نمىشناسد و از فاصله خود با ايدهآليسم مىكاهد. البته، اين اضطراب معرفتى، تفاوتى در نظريه صدق كانت ايجاد نمىكند؛ زيرا در هر صورت، او بر عدم علم به نومن، و تقدّم معرفتشناختى سوژه بر ابژه تأكيد دارد. با اين توصيف، كانت معتقد به نظريه مطابقت نبوده و طرفدار و پايهگذار نظريه انسجامگروى محسوب مىشود. در اين مقاله، ابعاد و زواياى ديدگاه كانت را بررسى و مؤلّفههاى آن را نقد خواهيم كرد.
كليدواژهها: نظريه مطابقت، انسجامگروى، كانت، ابژه، سوژه، رئاليسم، ايدهآليسم.
مقدّمه
كانت پرآوازهترين و تأثيرگذارترين فيلسوف غرب در چهار قرن گذشته است كه بىمبالغه، مىتوان بسيارى از مكاتب فلسفى متأخّر را در افكار و آثار او ريشهيابى كرد. بسيارى از ابعاد تفكّر فلسفى و معرفتشناختى او تا به امروز مورد كاوش و سنجش قرار گرفته است؛ ولى شايد بتوان ادّعا كرد كه در تبيين و نقد نظريه صدق او، كمتر تحقيقى انجام شده است. دليل اين امر گذشته از نوپا بودن برخى مسائل معرفتشناختى، نظير مسئله صدق، شايد بيشتر پيچيدگى مباحث كانت و به ويژه نبود ديدگاهى نظاممند و روشن از او درباره اينگونه مسائل معرفتشناختى باشد.
مؤلّفه «صدق» همواره يكى از عناصر اصلى حوزه معرفت تلقّى شده است. آرى، چه در ميان فلاسفه غرب كه تعريفشان از معرفتْ به تحليل سهوجهى1 مشهور است (يعنى «باور صادق موجّه»)2 و چه در ميان اهل منطق و فلاسفه اسلامى كه معرفت را «اعتقاد جازم مطابق صادقو غيرقابل زوال» مىدانند،3 صدق از اركان علم شناخته شده است. بر اين اساس، فرد فقط وقتى به گزارهاى علم دارد كه آن گزاره صادق باشد. تأكيد معرفتشناسان بر شرط صدق از آنروست كه ذهن آدمى به همان اندازه كه مىتواند به گزارهاى صادقْ باور داشته باشد، مىتواند گزارهاى كاذب را نيز باور كند. بديهى است، باور كاذب نمىتواند معرفت به معناى واقعىِ كلمه باشد.
در بحث از صدق، پرسشهاى گوناگونى مطرح است: ماهيت و مفهوم صدق چيست؟ معيار احراز صدق چيست؟ حاملهاى صدق4 كداماند؟ آيا اين جملاتاند كه متّصف به صدقمىشوند يا صرفا گزارههايند كه حامل صدقاند؟ آيا صدق انواع متعدّدى دارد؟ آيا در قضاياى مختلف مىتوان به ديدگاههاى مختلفى در مورد صدق دست يافت؟ آيا صدق توصيفى است يا هنجارى؟
ناگفته، پيداست كه پژوهش و پاسخ به همه اين پرسشها از ديدگاه كانت، با عنايت به برخى محدوديتها از جمله آنچه پيشتر درباره نبود ديدگاهى نظاممند و روشن از او در باب بعضى مسائل معرفتشناختى بيان شد، كارى است بس دشوار و طاقتفرسا. از اينرو، نگارنده بر آن است تا در مقاله حاضر، صرفا به تبيين ديدگاه كانت در مورد چيستى و ماهيت صدق بپردازد.
اهميت و جايگاه موضوع
اهميت بررسى ديدگاه كانت در مورد نظريه صدق آنگاه روشنتر مىشود كه دريابيم كانت تفكّر انتقادى خود را كه به «انقلاب كوپرنيكى» موسوم ساخت، از اين پرسش آغاز كرد كه قلمرو شناخت ما كجاست؟ چه چيزهايى را ما مىتوانيم بدانيم؟ فاهمه ما از ادراك چه امورى عاجز است؟ هماهنگى ميان تصوّر و واقعيت، يا به تعبير دقيقتر، هماهنگى ميان تصوّرهاى عقلانى ما (كه نتيجه فعاليت درونى ما هستند) و ابژهها (كه نتيجه فعاليت درونى ما نيستند)، چگونه ممكن است؟5 فيلسوفان قبل از كانت درباره هماهنگى ميان انديشه و ابژه تحقيق كرده، ولى به امكان نسبت ميان انديشنده و موضوع آن كمتر پرداخته بودند. به تعبير روشنتر، آنان نپرسيده بودند چه با چه هماهنگ است؟6 كانت با گذر از پاسخ تجربهگرايان و عقلگرايان، در پاسخ به چگونگى اين نسبت، كتاب نقّادى عقل محض را به نگارش درآورد.
همه اين پرسشها در ارتباط با بحث نظريه صدق مىباشند؛ زيرا مهمترين پرسشى كه هر نظريه صدق بايد پاسخگوى آن باشد، پرسش در مورد ماهيت صدقسازها7 است. پرسشمزبور آن است كه: آيا صدقسازها يعنى آنچه موجب اتّصاف حاملها به صدق و كذب مىشوند، مستقل از ذهناند يا خير؟ پاسخى كه نظريههاى صدق به چنين پرسشى مىدهند، آنها را به رئاليستى و غيررئاليستى تقسيم مىكند. فلسفه كانت با بحث درباره قلمرو معرفت، تحوّلى عظيم در چگونگى پاسخ به اين پرسش پديد آورد و به طور غيرمستقيم، باعث دگوگونى در نظريههاى صدق نيز شد. اين سخن فولكيه كه «تا از حدود معرفت آدمى بحث نشود، سخن از ماهيت صدق و كذب بىثمر است»، در اينجا معناى خود را بازمىيابد.8 نكات فوق ثابت مىكند كه نظريه صدق كانت يكى از زيربنايىترين سطوح فكرى اوست كه اگر درست بازكاوى شود، به فهم بسيارى از نقاط پيچيده افكار وى كمك مىكند.
از آنجا كه كانت با نقّادى فلسفههاى پيش از خود، راه را براى طرح نظريات معرفتشناسانه خويش بازمىسازد، لازم است در بحث صدق نيز ابتدا نگاهى به تفكّرات انديشمندان سابق بر او داشته باشيم.
تاريخچه موضوع
شايد بتوان ادّعا كرد كه تنها نظريه رسمى پيش از كانت در مورد ماهيت صدق، «نظريه مطابقت» بوده است. بر اساس اين نظريه، هر گزاره وقتى صادق است كه مطابق با واقع باشد. معرفتشناسان پيشينه اين نظريه را به آثار ارسطو مىرسانند. ارسطو صدق و كذب را به طور مستقيم با هستى و نيستى پيوند مىزند. وى مىگويد:
نخست بايد معلوم كنيم كه: صدق چيست و كذب چيست؟ كذب اين است كه درباره آنچه هست، بگوييم نيست يا درباره آنچه نيست، بگوييم هست. صدق اين است كه درباره آنچه هست، بگوييم هست و درباره آنچه نيست، بگوييم نيست.9
البته، برخى اين نظريه را به افلاطون نسبت دادهاند.10 اين نظريه ديدگاهى رئاليستى را دنبال مىكند كه براساس آن، صدق به معناى هماهنگ شدن ذهن با واقعيات خارجى است. بر اين اساس، در اين نظريه، چند نكته به عنوان پيشفرض و اصل موضوع، مفروض و مقبول گرفته شده است:11
1) واقعيتى فراسوى ذهن آدمى يافت مىشود.
2) باورهايى در ذهن آدمى يافت مىشوند كه به گونهاى درباره همين واقعيتها مىباشند.
3) باورها به هيچ روى با واقعيتهاى يادشده يكى نيستند، بلكه لزوما غير آنها هستند.
4) غيريت باورها با واقعيتها مانع از نسبت محاكات مطابقى ميان آنها نيست.
پاتنم در آغاز فصل سوم از كتاب عقل، صدق و تاريخ، در بيان عناصر نظريه رئاليستها چنين مىگويد:
براساس اين ديدگاه، جهان متشكّل از مجموعههاى ثابت از چيزهاى مستقل از ذهن است. فقط يك توصيف صادق و درست از «نحوه بودن جهان» وجود دارد. صدق مستلزم نوعى نسبت مطابقت ميان واژهها يا انديشهها و امور بيرونى است. من اين ديدگاه را ديدگاه بيرونگرايانه مىنامم.12
در نگاه شكّاكان اوّليه (سوفيستها) نظريه صدق نيز براساس همان نظريه مطابقت شكل گرفته بود؛ البته آنان يا پيشفرض اوّل («واقعيتى فراسوى ذهن آدمى يافت مىشود») و يا پيشفرض چهارم را كه «باورها با واقعيات نسبت مطابقت دارند و از آنها ـ همانگونه كه در خارجاند ـ حكايت مىكنند» انكار مىنمودند. سه اصل معروف گرگياس13 مؤيّد اين مدّعاست كه:
1) هيچ واقعيتى وجود ندارد.
2) اگر هم وجود داشته باشد، ما نمىتوانيم به آن معرفت پيدا كنيم.
3) اگر هم بتوانيم معرفت پيدا كنيم، نمىتوانيم به ديگرى منتقل كنيم.
همانگونه كه پيداست، شكّاكان اوّليه به هيچ روى اصل سوم را به چالش نمىكشند. از نظر آنان نيز بين باور و واقعيت جدايى است؛ ولى سخن آنان برسر پر كردن اين فاصله است. آنان مدّعىاند كه پوشاندن اين فاصله با نسبتهايى همچون مطابقت، غيرممكن و يا ترديدآميز است. امّا در شكّاكيت متأخّر كه قبل از كانت شكل گرفت، اصل سوم به مخاطره افتاد. توضيح آنكه دكارت (1596ـ1650م) همان اصل سوم را در اصول فلسفى خويش14 مورد تأكيد قرار داد. وى ذهن و عين را به نحو دقيق، از يكديگر متمايز ساخت. از اينرو، فيلسوفان پس از او با قطعى تلقّى كردن اين اصل، توجهشان را عمدتا به سمت ارتباط ميان اين دو قلمرو معطوف نمودند. آنان با مسلَّم دانستن تقدّم ابژه بر سوژه، تلاش مىكنند چگونگى تأثير عالم خارج در ذهن را توضيح دهند تا روشن شود كه چگونه مىتوان به مطابقت معرفت (كه ذهنى است) با اعيان و اشيا (كه عينى مىباشند) پى برد.15 در اين رهگذر، چه عقلگرايان (كه به مطابقت معلومات عقلى با حقيقت جازم بودند)16 و چه تجربهگرايان اوّليه (كه حس و تجربه را اصل دانستند) در يك نقطه اشتراك رأى داشتند و آن رئاليسم ابتدايى بود كه بر تمايز ميان ذهن و عين تأكيد داشت. در مورد هماهنگى ميان آن دو، پاسخ فيلسوف تجربى اين بود كه اين هماهنگى نتيجه آن است كه خود اعيان از طريق عضوهاى جسمى به درون ما راه مىيابند و در ذهن ما تأثير مىگذارند؛ ما از طريق حواس، صاحب صور ادراكى مىشويم. پاسخ خردگرايان اين بود كه هماهنگى از آنرو وجود دارد كه خود ذهن پديدآورنده شناسايى مىباشد و خداوند چيزها را چنان به نظم كشيده است كه آنچه به طور لازم به انديشه درمىآيد، همواره با بودن به خودى خود هماهنگ است.17
امّا در اين ميان باركلى (1685ـ1753م) نحلهاى ديگر را آغاز نمود. او با طرح وحدت ميان
ذهن و عين، و در واقعْ انكار اصل سوم، از مرز رئاليسم گذشت و به ايدهآليسم (اصالت معناى محض) روى آورد. ايدهآليسم تجربى بر اين باور است كه اشياى تجربهشده، چيزى جز ادراكات نيستند و جهان تجربى واجد هيچ واقعيتى فراتر از تجربه ناظر و مشاهدهگر نيست. بر اين اساس، همه اشياى تجربى به هويّات تصوّرى مبدّل مىشوند كه خارج از ادراك ما واجد هيچ نوع واقعيتى نيستند.18 باركلى كه خود را مدافع عقل سليم و دين در برابر شكّاكيت و الحاد مىدانست، بر اين باور بود كه عوام مىپندارند چيزهايى كه به طور بىواسطه ادراك مىكنند اشياى واقعىاند؛ امّا فلاسفه بر آناند كه اشيايى كه به طور بىواسطه ادراك مىشوند، تصوّراتى هستند كه صرفا در ذهن وجود دارند. باركلى نظر خود را جمع ميان اين دو قول دانست؛ زيرا او اشياى واقعى و تصوّرات را يكى مىگرفت. او مىپنداشت كه در صورت قبول نظريه او، ديگر ترديدى در مورد ماهيت واقعى اشيا باقى نمىماند؛ زيرا آنچه به طور بىواسطه ادراك مىشود، بنابر تعريف، برى از خطاست.19 با توضيحات اجمالى كه در مورد ديدگاه رئاليسم و ايدهآليسم و عناصر بنيادى آنها آمد، حال بهتر و ژرفتر مىتوان انديشه كانت را درباره مفهوم صدق و ديدگاه مطابقت و رئاليسم مورد بازخوانى قرار داد.
ديدگاه كانت در مورد ذهن و عين
با تتّبعى اجمالى مىتوان به دو رويكرد از كانت در اينباره دست يافت:
1) رويكرد اوّل كه بيشتر مورد توجه و عنايت انديشمندان قرار گرفت و عمدتا هم آن را به كانت نسبت مىدهند، ديدگاه تمايز ميان ذهن و عين است. بر اين اساس، عالم واقع نه فىنفسه بلكه از لحاظ ارتباطش با ما انسانها به دو بخش قابل تقسيم است: بخشى ادراكشدنى، و بخشى ادراكناشدنى است. كانت از بخش دوم به بود، نومن،20 شىء فىنفسه،21 وواقع،22 و از بخش اوّل به نمود، فنومن،23 شىء در نزد ما،24 و ظاهر25 تعبير مىنمود.كانت معتقد است: ذهن ادراكات حسّى خود را نخست در دو مقوله حسّى به نام زمان و مكان كاناليزه مىكند و سپس آنها را در دوازده مقوله از مقولات فاهمه محض صورتبندى و شاكلهسازى مىنمايد. به اعتقاد كانت، اگر مُدرَكات ما بتوانند از اين صافىها عبور كنند، آنها را «نمود» مىدانيم؛ در غير اين صورت، آنها مربوط به عالم «بود» مىشوند.26 بدينسان، آنچه ما درمىيابيم داراى واقعيت نمودارى است و نه واقعيت به خودى خود.27 در نگاه كانت، نومن مفهومى است كه به فهم (فاهمه) اختصاص دارد و به تعبير ديگر، از دسترس حسّاسيت خارج است و به شهود حسّى ما درنمىآيد.28
كانت در كتاب تمهيدات تمايز ميان عين و ذهن را به صراحت پذيرفته است:
از قديمترين اعصار فلسفه، اهل تحقيقِ در عقل محض، چنين فكر كردهاند كه علاوه بر موجودات محسوس يا پديدارها كه عالم محسوس از آنها تركيب شده است، موجودات عقلانىِ خاص (ذوات معقول) نيز هست كه به گمان ايشان، مقوّم عالم معقول است. از آنجا كه آنها پديدار را با توهّم يكى مىگرفتهاند، واقعيت را فقط از آن موجودات معقول مىدانستهاند. در واقع، ما اگر چنانكه شايسته است محسوسات را صرف پديدار بشماريم، در عين حال به همين لحاظ قبول كردهايم كه شىء فىنفسهاى به عنوان اساس آنها وجود دارد؛ هرچند نمىدانيم كه آن خود در واقع چگونه است و فقط پديدار آن، يعنى نحوه اثرى را كه حواس از اين چيز نامعلوم مىپذيرد، مىشناسيم. پس فاهمه، درست با قبول پديدار، وجود شىء فىنفسه را نيز تصديق مىكند.29
وى در ادامه مىگويد:
بايد همواره اين قاعده استثناناپذير را مؤكّدا ملحوظ داشت كه درباره اين موجودات عقلى محض، هيچ چيز معيّنى نمىدانيم و نمىتوانيم بدانيم؛ زيرا مفاهيم محض و همچنين شهودهاى محض ما، هيچكدام، جز به متعلّقهاى تجربه ممكن كه صرفا موجودات محسوساند، راجع نيست.30
2) رويكرد دوم كه از برخى عبارات كانت در كتاب نقد عقل محض به ويژه ويرايش اوّل آن برمىآيد، فاصله او را با ايدهآليسم تجربى كم مىكند. كانت در نقد عقل محض مىگويد: «تقسيم اشيا به پديدارها و ذوات معقول و تقسيم عالم به عالم محسوسات و عالم فاهمه... در معناى ايجابى كاملاً غيرقابل قبول است.»31
جى اس بك،32 شاگرد كانت، با الهام از مكاتباتى كه با اين انديشمند داشته است، «شىءفىنفسه» را هويّتى مستقل محسوب نمىكند. وى شىء فىنفسه را به نحوى در راستاى توصيف همان شيئى مىداند كه آن را با عنوان «نمود» مىشناسيم.33 كانت در نامهاى بر همين رأى صحّه گذارده است: «همه اشيايى كه بتوانند به ما عرضه شوند، مىتوانند به دو صورت مفهومسازى شوند: از يكسو، به صورت نمودها؛ از سوى ديگر، به صورت اشياى فىنفسه.»34
كانت معتقد است كه اشياى بيرونى (يعنى همه اشياى عالم خارج) امورى نيستند كه ما آنها را استنتاج كرده باشيم، بلكه ما آنها را بىواسطه مشاهده مىكنيم؛ بنابراين، در وجود آنها نمىتوان شك كرد.35 وى در ويرايش اوّل نقد عقل مىگويد:
بنابراين، هر ادراك بيرونى خود دليلى است بىواسطه بر امرى واقعى در مكان، و بلكه خود همان امر واقعى است. با چنين معنايى، ديگر جاى ترديد در رئاليسم تجربى باقى نمىماند؛ بدين معنا كه امرى واقعى در مكان متناظر با شهودهاى بيرونى ماست.36
از همينجاست كه ماكس آپل در شرح خود بر تمهيدات پس از طبقهبندى بيانات كانت در مورد ايدهآليسم نهايتا نظر خود را اينگونه بازگو مىنمايد:
بيهوده نيست كه گاروره و فِدِر در نقد خود بر نقد عقل محض، بدين نتيجه رسيدند كه بر اساس اين نوع ايدهآليسم، عالم به تصوّرات ما مبدّل مىشود. و فِدر ما را به نظريهاى مشابه باركلى در اين زمينه ارجاع مىدهد.37
با اين توصيف، شايد بتوان ادّعا كرد كه كانت در قبال مسئله تمايز و يا عينيت ذهن و عين، موضع روشنى نداشته و همين امر منجر به نوعى ابهام اساسى در فلسفه او شده است كه در ادامه، به برخى چالشهاى آن اشاره خواهيم كرد.
در جمعبندى اين بحث، ذكر چند نكته حائز اهميت است:
1) وجه اشتراك هر دو تلقّى در آن است كه كانت اعتقاد دارد: نومن را با تفكّر محض نمىتوان شناخت؛ مفهوم ذات معقول تنها مىتواند به صورت سلبى، و براى تعيين حدود معرفت ما به كار رود.38 از اين لحاظ، سهم امور نفسالامرى در تشكيل شناسايى نظرى در نزد انسان صرفا جنبه سلبى دارد؛39 به تعبير ديگر، اين امور فقط مرز شناسايى است نه متعلّق آن.40
2) پذيرش هريك از رويكردهاى فوقْ تفاوتى در نظريه صدق كانت ايجاد نمىكند؛ زيرا پاشنه آشيل ايده كانت در اين بحث، اصرار او بر عدم علم به نومن است كه تكليف ما را در مورد صدقسازها از ديدگاه كانت و رئاليستى يا غيررئاليستى بودن ديدگاه او روشن مىسازد. اين نكته را به زودى خواهيم شكافت.
3) اگر بخواهيم بدون نظر از اين بحث خارج نشده باشيم، مىتوانيم دستكم ادّعا كنيم كه كانت ايدهآليست تجربى نيست؛ زيرا درست است كه تعابير كانت در مورد تغاير ذهن و عينْ دوپهلوست، ولى او با شدّت مخالف آن بوده است كه پيرو نحله اصالت معناى محض شمرده شود. برخى بر اين اعتقادند كه حذف مطالب مفصّلى كه كانت در باب ايدهآليسم استعلايى در چاپ اوّل آورده بود، بيشتر در جهت تعديل مطالبى صورت گرفته كه احتمالاً افكار او را به ايدهآليستهاى تجربى نزديك مىكرده است.41
كانت فلسفه خود را استعلايى و انتقادى مىداند و از اين لحاظ است كه برخى طرح مسئله نومن و فنومن را از سوى كانت در راستاى پرهيز از فروغلطيدن در ديدگاه اصالت معناى محض از يكسو و ديدگاه پديدارگرايى هيوم از سوى ديگر مىدانند.42
از همينجاست كه كانت در ويرايش دوم كتاب نقد عقل محض بخشى را با عنوان «ابطال ايدهآليسم» اضافه كرد كه هدف از آن، ارائه برهان نقض در ردّ ايدهآليسم تجربى بود.43 كانت اين ديدگاه را كه جهان خارجى امرى غيرواقعى است، مايه بدنامى فلسفه مىداند.44 وى مىگويد كه جهان امرى موهوم نيست.45 او در تأييد اين سخن بر تمايز ميان ايدهآليسم استعلايى و رئاليسم تجربى از يكسو، و رئاليسم استعلايى و ايدهآليسم تجربى از سوى ديگر تأكيد مىنمايد. كانت خود موافق اوّلى است.46 او گاهى از ايدهآليسم تجربى به ايدهآليسم جزمى47 نيز ياد مىكند كه بر اساس آن، وجود مكان و در نتيجه اشياى مكانى امرى ممتنع است.48 كانت در پاسخ به اين ادّعا، و در بيان مرز ايدهآليسم خود با آن، مىگويد:
زمان و مكان داراى واقعيتاند؛ يعنى در قلمرو موضوعهاى بيرونى كه ما با آنها برخورد مىكنيم، از اعتبار موضوعى برخوردارند و در قلمرو همه دريافتهاى سوبژكتيو ما از اعتبار درونى. تصوّرى بودن آنها از آنروست كه چيزهايى كه به ما نمايان مىشوند، چيزهايى به خودىخود نيستند.49
ديدگاه كانت در مورد ماهيت صدق
پس از طرح ديدگاههاى كانت در مورد مبانى مسئله صدق، حال نوبت به آن مىرسد كه ديدگاه وى را درباره چستى صدق مورد كاوش قرار دهيم. كانت در نقد عقل محض، صدق را اينگونه تعريف مىكند: «صدق عبارت است از هماهنگى شناخت با ابژه.»50 البته وى تأكيد مىكند كهاين تعريفْ تعريفى شرحالاسمى از صدق است. كانت در اينجا كاربرد رايج صدق را بيان مىكند؛ ولى آيا او خود به لحاظ معرفتشناختى به اين تعريف ملتزم است؟
اگر به ظاهرِ اين سخن كانت بسنده كنيم، او را متمايل به پذيرش نظريه مطابقت خواهيم يافت؛ ولى در اين مجال، نظرى ژرفتر لازم است. كانت سخن از مطابقت سوژهها با ابژهها مىگويد؛ امّا آيا سوژه و شناخت موردنظر او همان صورت ذهنى ما از اشياست؟ آيا مراد او از ابژه دقيقا همان واقع عينى است كه طرفداران نظريه مطابقت مراد مىنمايند؟
با توجه به مباحث پيشين، پاسخ سؤالات فوق به روشنى منفى خواهد بود. كانت در مورد ماهيت سوژهها و ابژهها و كيفيت تكوّن و ادراك آنها نظراتى خاص دارد كه ميان او و رئاليستهاى ارسطويى شكافى عميق ايجاد مىنمايد. برخلاف رئاليستها كه به تقدّم وجودشناختى ابژه بر سوژه معتقد بودند، كانت به تقدّم معرفتشناختى سوژه بر ابژه اشاره مىنمايد. از اين پس، ديگر ذهن صرفا منفعل نخواهد بود و در ساخت و شناخت واقعياتْ نقشى كاملاً فعّال و خلّاق خواهد داشت. وى مىنويسد: «بدون احساس، هيچ اثرى به ما داده نخواهد شد و بدون فهم، هيچ ابژهاى انديشيده نخواهد شد.»51
كانت معرفت و شناسايى را محصول مشترك ذهن و ارتسامات حسّىِ برگرفته از اشياى خارجى مىداند. در واقع، ذهن آنچه را كه به صورت تأثيرات حسّى درمىيابد، مادّه شناسايى قرار داده و بر آن مادّه، به اقتضاى شاكله معرفتى خود صورتى مىپوشاند كه همان مقولات و مفاهيم كلّى و ضرورى است.52 از نظر كانت، جاى ذهن و عين بايد عوض شود؛ به جاى آنكه ذهن خود را با عين مطابقت دهد، عين بايد خودش را با ذهن و مقولات دوازدهگانه ذهنى وفق دهد.53
پس، آنچه كانت از آن به عنوان فنومن (سوژه) ياد مىكند، حاصل تعامل «بود» با مقولات ماتقدّم ذهنى است. پس، از منظر وى، ما چيزهايى را مىشناسيم كه خود به وجود آوردهايم و آنچه ما پديد آوردهايم هستى آنها نيست (زيرا هستى آنها در اختيار ما نيست)، بلكه صورت آنهاست.54 از اينرو، هماهنگى ميان اين دو (شناسنده و موضوع شناسايى)، ديگر مشكل فلسفى به شمار نمىرود؛55 زيرا ميان آن دو، نوعى وحدت ديده مىشود.56 ديگر عملاً نه نيازى به ديدگاه تجربهگرايان است كه براى ايجاد هماهنگى ميان سوژه و ابژه بر اين باورند كه خود اشياى بيرونى از طريق تصوّر به درون شناسنده راه مىيابند و نه حاجتى به ديدگاه عقلگرايان مىافتد كه بعضا بر اين اعتقاد تكيه كردهاند كه آفريننده جهان رويدادهاى بيرونى و انديشه درونى ما را از پيش، برهم منطبق ساخته است. همانگونه كه گذشت، ديدگاه مطابقت با نگرش برونگرايانه، صدق را به امرى فراسوى باور يعنى واقعيت سوق مىدهد و به ناچار، پيشفرضهاى چهارگانهاى را رقم مىزند. حال بجاست كه از اين منظر هم به سنجش ديدگاه كانت بپردازيم. كانت چه بر اساس تلقّى اوّل نسبت به رابطه ذهن و عين و چه بر مبناى تلقّى دوم، نمىتواند چهار اصل پيشگفته را بپذيرد؛ زيرا بر اساس تلقّى دوم كه نومنْ هويّت مستقل نمىپذيرد و اصل سوم كه همان تغاير ميان ذهن و عين باشد به چالش كشيده مىشود، و بر اساس تلقّى اوّل كه رويكرد رايج و منسوب به كانت است اصل چهارم زير سؤال مىرود؛ چراكه وقتى مىتوان سخن از حكايت مطابقى ذهن از عين بر زبان آورد كه بتوانيم به اشيا و وقايع، آنچنانكه هستند، علم پيدا كنيم. از اينرو، انديشمندانى نظير كانت كه دست آدمى را از حوزه امور واقع كوتاه مىسازند و شناخت اشيا را نه آنگونه كه فىحدّ ذاته هستند، بلكه تا حدّى كه به رنگ و قالب ذهن آدمى درآيند، ميسّر مىدانند، نمىتوانند از نظريه مطابقت دفاع كنند.57
با اينحال، اين سؤال به صورت جدّى مطرح مىشود كه: اگر كانت به ديدگاه مطابقت اعتقادى ندارد، پس در مورد چيستى صدق چه نظرى دارد؟ برخى از انديشمندان غربى كانت را طرفدار و به نحوى پايهگذار نظريه انسجامگروى مىدانند.58
نظريه انسجامگروى59 در صدق،60 معتقد است: گزاره صادق است، اگر و تنها اگر عضوى از يك مجموعه منسجم باشد.61 در اين ديدگاه كه مبتنى بر درونگرايى62 در معرفت است،بدون آنكه تلاش شود تا صدق به امرى فراسوى باور احاله يابد، شرطى در درون باورْ كشف و احراز مىگردد كه بر اساس آن، باور صادق مىشود. اين شرط هماهنگى و سازوارى باورها در يك منظومه معرفتى است. در نظريه انسجام، ديگر رابطه ذهن و عين مطرح نيست و صرفا اين سوژهها هستند كه محور قرار مىگيرند؛ بدون آنكه نسبت آنها با امور عينى كه مستقل از ذهن و گفتارند، سنجيده شود.
حال آيا مىتوان اين ديدگاه را به كانت نسبت داد؟ كانت هيچگاه به صراحت از انسجام سخن نگفته؛ ولى او با نفى امكان آگاهى به امور مستقل از ذهن، كمك بسزايى به انسجامگرايى و نظريههاى درونگرايى نموده است. شايد بتوان نقش كانت را از اينهم بيشتر دانست. در واقع، برخى عبارات كانت حاكى از آن است كه وى معيار انسجام را براى ارزشيابى دادههاى حسّى به رسميت مىشناسد. همانگونه كه گذشت، در فلسفه كانت، صورت از نظر معرفتشناختى بر مادّه تقدّم دارد. از اينرو، كانت بر وحدتشهودتأكيدمىكند كه توسط قواىشناختىتحميلمىشود.63به تعبير كانت،اين وحدتشهوداست كه به تنهايىنسبت بين بازنمايىها و يك ابژه را مىسازد.64
از نظرگاه كانت بايد بين بازنمايىها (نمودها) نوعى پيوند برقرار باشد؛ بنابراين، هيچ مفهوم تجربى را نمىتوان به كار برد، مگر اينكه دادهها داراى نوعى انسجام باشند و لذا دادهاى كه با ديگر دادهها همسو نباشد به عنوان خطا كنار گذاشته مىشود. پس، بايد بتوان هر فقره تجربه را با ديگر تجارب و در نهايت به عنوان بخشى هماهنگ از تجربه جهان واحد فهم كرد. بدين ترتيب، احكام و قضاوتهاى ما در علوم بايد به صورت نظامهاى هماهنگ درآيند.65 كانت كار وحدت شهود را از طريق مقولات دوازدهگانهاى دنبال مىنمايد كه ساخته خود ذهن است.66
صدق در قضايا
كانت قضايا را به دو دسته تحليلى و تركيبى از سويى، و پيشين و پسين از سوى ديگر تقسيم مىنمايد.67 از نظر كانت، براى اثبات صدق حكم تحليلى، هيچگونه رجوع به عالم خارج نيازنيست؛ يعنى همين كه معانى الفاظ بهكار رفته در حكم را بفهميم، اين قضيه صادق خواهد بود. از اينرو، او معتقد است: قضاياى تحليلى اصولاً دانشزا نيستند و مآل آنها به همان اصلهاى همانى و تناقض است.68 امّا قضاياى تركيبى خود به دو دسته پسين و پيشين تقسيم مىشوند كه معرفتهاى تجربى در دسته اوّل، و معرفتهاى عقلى در دسته دوم جاى مىگيرند. در فهم صدق يا كذبِ قضاياى تركيبىِ پسين چارهاى نداريم جز اينكه به محسوسات خود مراجعه نماييم و همينجاست كه شرط انسجامْ خود را نشان مىدهد، يعنى نبايد اين محسوسات دچار ناسازگارى و ناهمگونى باشند؛ ولى ساختار قضاياى تركيبى پيشين ـ نظير رياضيات ـ به گونهاى است كه ما بدون اينكه از محسوسات خود استمداد كنيم، مىتوانيم صحت و سقم آن را دريابيم.69 البته، اگر كانت را انسجامگرا بدانيم، در اين قضايا نيز بايد نحوهاى انسجام و پيوند فراحسّى را قائل شويم كه بر اساس انسجامگرايى ضعيف صرفا عدم تناقض منطقى ميان گزارهها مراد مىشود.70
امّا با توجه به مبانى كانت، هر قضيهاى كه براى ما پديدار نشود، قابل شناخت علمى نيست و لذا سخن از صدقوكذب آن بيهوده است.71 «اشياء فى نفسها» و متافيزيك، از اينسنخاند. مفاهيم و قضايايى كه بيرون از حوزه حاسّه و فاهمه ما قرارگيرد، ميانتهى است و ارزش ابژكتيو ندارد.72
نتيجهگيرى و نقد نظريه
1) تمام تلاش كانت معطوف به اين بود كه از تهمت گرايش به ايدهآليسم تبرّى جويد و خود را رئاليست معرفى نمايد؛ ولى كوشش او براى اين مهمْ قرين توفيق نبوده است و در واقع، تلاشى بىثمر تلقّى مىشود، زيرا «بود»ى كه هيچگاه نمىتوان در مورد آن اظهارنظر كرد، با «نبود» چه تفاوتى دارد؟ به قول ويتگنشتاين، «چيزى كه درباره آن نتوان هيچ گفت، فرقى با يك امر عدمى ندارد.»73 آيا با طرح ايده نومن و فنومن، كانت چنانكه خود ادّعا كرده، توانسته است از كمند اشكالاتى كه به ايدهآليسم تخيّلى باركلى وارد مىكند بگريزد يا خود مسيرى را آغاز نموده كه شيبش به همان سوست؟
2) به نظر مىرسد كه كانت براى رسيدن به قلّه فكرى خود، هيچ نيازى به طرح بحث تمايز عين و ذهن نداشته و در اين فرايند بيشتر خود را به زحمت انداخته است؛ زيرا ايدهآليسم استعلايى او بدون اين مبنا نيز استوار خواهد ماند، به ويژه اگر با عنايت به بستر صدقْ بحث را دنبال كنيم (زيرا از آنجا كه كانت قاعدتا به نظريه مطابقت نمىتواند ملتزم شود، لذا لازم نيست در راستاى اثبات صدق و كذب قضايا به طرح تمايز ميان ذهن و عين بپردازد.)
3) كانت در بحث صدق صرفا انطباق و موافقت لايه فعاليت منطقى ذهن را با لايه عميقتر ديگرى از ذهن اثبات مىكند و نه بيش از آن، و لذا فلسفه او در واقع يك منطق وسعتيافته است.74 به تعبير ديگر، چيزى كه ذهن از پيش خود ساخته است، چطور مىتواند ملاك شناختِ بيرون باشد؟75 ما صورتى از اشيا به دست نياوردهايم، بلكه صورتها را به اشيا تحميل كردهايم.76 آيا انجام كار، لاادرىگرى نخواهد بود؟
4) كانت مابعدالطبيعه را موهوم مىخواند؛ زيرا ذهن در اين حوزه صرفا با صورتهاى اشياى ممكن سروكار دارد، بدون آنكه از مجراى حس به اين معلومات دست يافته باشد. چون اين قبيل مفاهيمْ مابهازاى خارجى ندارند، پس معرفت علمى نيستند و كانت از آنها با توهّم استعلايى ياد مىكند.77 حال سؤال اين است كه با توجه به اين سخن كانت كه از نومن نمىتوان آگاهى يافت، آيا ممكن نيست صورتهاى پديدارى نيز مفاهيم اشياى غيرواقعى باشند كه به وسيله مفاهيم انتزاعى با يكديگر پيوند يافتهاند و ما خيال مىكنيم كه با اشياى واقعى سروكار داريم؟
5) ديدگاه انسجامگروى با چالشهاى فراوانى روبهروست كه به دو نمونه از آنها اشاره مىشود:
الف) اگر مراد از انسجامْ سازگارى و نبود تناقض منطقى بين گزارهها باشد، اين ملاك بسيار ضعيفى براى پيوستن يك گزاره به يك مجموعه است و اگر مراد از آن استلزام منطقى و رابطه ضرورى و تخلّفناپذير بين گزارهها باشد، اين پيشنهاد بسيار سختگيرانه است. آيا همه گزارهها اساسا مىتوانند چنين ارتباطى با هم داشته باشند؟78
ب) راسل ايراد معروفى بر نظريه انسجامگروى دارد: ممكن است دو مجموعه را در نظر بگيريم كه هريك از آنها ارتباط درونى، سازگارى و هماهنگى كامل داشته باشند؛ ولى اين دو مجموعه با يكديگر در تناقض باشند. بر اساس ديدگاه انسجامگروى، هر دو مجموعه صادقاند؛ ولى بديهى است كه نمىتوان به صدق هر دو ملتزم شد.79
··· منابع
ـ آپل، ماكس، شرحى بر تمهيدات كانت، ترجمه محمدرضا حسينى بهشتى، تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1375.
ـ ابنسينا، برهان شفا، بىجا، دارالتربيه و التعليم، 1375ق.
ـ ارسطو، مابعدالطبيعه، ترجمه محمدحسن لطفى، تهران، طرح نو، 1378.
ـ اسكروتن، راجر، كانت، ترجمه على پايا، تهران، طرح نو، 1375.
ـ افلاطون، مجموعه آثار، ترجمه محمدحسن لطفى، چ دوم، تهران، خوارزمى، 1367.
ـ دكارت، رنه، تأمّلات، ترجمه احمد احمدى، چ دوم، تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1369.
ـ ژيلسون، اتين، نقد تفكر فلسفى غرب، ترجمه احمد احمدى، چ پنجم، تهران، حكمت، 1377.
ـ شمس، منصور، آشنايى با معرفتشناسى، قم، انجمن معارف اسلامى ايران، 1382.
ـ شيروانى، على، «نگاهى تطبيقى و انتقادى به معرفتشناسى كانت»، ذهن، ش 4، زمستان 1379.
ـ فارابى، ابونصر، المنطقيات، قم، مكتبة المرعشى النجفى، 1366ـ1368.
ـ فروغى، محمّدعلى، سير حكمت در اروپا، چ سوم، تهران، البرز، 1379.
ـ فعالى، محمّدتقى، درآمدى بر معرفتشناسى معاصر و دينى، چ دوم، قم، معارف، 1379.
ـ فولكيه، پل، فلسفه عمومى، ترجمه يحيى مهدوى، تهران، دانشگاه تهران، 1370.
ـ كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ترجمه سيد جلالالدين مجتبوى، چ دوم، تهران، علمى و فرهنگى، 1368.
ـ كانت، ايمانوئل، تمهيدات، ترجمه غلامعلى حدّاد عادل، چ دوم، تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1370.
ـ مجتهدى، كريم، فلسفه نقّادى كانت، چ دوم، تهران، اميركبير، 1378.
ـ مطهّرى، مرتضى، مجموعه آثار، ج 10 (شرح مبسوط منظومه)، تهران، صدرا، 1375.
ـ ملكيان، مصطفى، تاريخ فلسفه غرب، قم، دفتر همكارى حوزه و دانشگاه، 1378.
ـ هارتناك، يوستوس، نظريه معرفت در فلسفه كانت، ترجمه غلامعلى حدّادعادل، تهران، فكر روز، 1376.
ـ هاملين، ديويد، تاريخ معرفتشناسى، ترجمه شاپور اعتماد، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1374.
ـ ياسپرس، كارل، كانت، ترجمه عبدالحسين نقيبزاده، بىجا، طهورى، 1372.
- Dancy, Janathan, An Introduction to Cotemporary Epistemology, New York, Basil Blackwell, 1985.
- Kant, Immanuel, Critique of Pure Reason, trans. by Norman Kemp Smith, New York, Macmillan, 1965.
- Putnam, Hilary, Reason, Truth and History, Cambridge, Cambridge University Press, 1981.
* استاديار مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى قدسسره. mjafari125@yahoo.com دريافت: 12/3/89 ـ پذيرش: 25/6/89.
1. tripartite analysis.
2 Justified true belief.
ريشه اين تعريف به افلاطون بازمىگردد. افلاطون در تئاتوس 201و202 تأكيد مىكند كه شناسايى غير از پندار (باور) درست است؛ وى شناسايى را باور صادقى مىداند كه بتوان در مورد آن توضيح داد. مراد افلاطون از قيد «توضيحپذير» همان عنصر سوم يعنى عنصر توجيه است. افلاطون در منون (98) نيز به نحوى به اين مطلب اشاره مىكند (ر.ك: افلاطون، مجموعه آثار، ترجمه محمّدحسن لطفى، ج 1، ص 387؛ ج 3، ص 1452ـ1454).
3ـ ابونصر فارابى، المنطقيات، ج 1، ص 1366ـ1368؛ ابنسينا، برهان شفا، مقاله سوم، فصل نهم.
4 truth bearer.
5ـ كارل ياسپرس، كانت، ترجمه عبدالحسين نقيبزاده، ص 57.
6ـ همان، ص 59.
7. truth makers.
8ـ پل فولكيه، فلسفه عمومى، ترجمه يحيى مهدوى، ص 346.
9ـ ارسطو، مابعدالطبيعه، ترجمه محمدحسن لطفى، ص 155.
10ـ افلاطون، همان، ج 3، ص 1417و1425.
11ـ منصور شمس، آشنايى با معرفتشناسى، ص 118.
12 Hilary Putnam, Reason, Truth and History, p. 49.
13ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه سيد جلالالدين مجتبوى، ج 1، ص 112.
14ـ ر.ك: رنه دكارت، تأمّلات، ترجمه احمد احمدى، تأمّل سوم و چهارم.
15ـ يوستوس هارتناك، نظريه معرفت در فلسفه كانت، ترجمه غلامعلى حدّادعادل، ص 7ـ8، مقدّمه مترجم.
16ـ محمّدعلى فروغى، سير حكمت در اروپا، ص 314.
17ـ كارل ياسپرس، همان، ص 59ـ60.
18ـ راجر اسكروتن، كانت، ترجمه على پايا، ص 98.
19ـ ديويد هاملين، تاريخ معرفتشناسى، ترجمه شاپور اعتماد، ص 69ـ70.
20. Noumenon.
21.thing-in-itself.
22 reality.
23.Phenomenon.
24.thing-for-ourselves.
25.appearance.
26ـ مصطفى ملكيان، تاريخ فلسفه غرب، ج 3، ص 123.
27ـ كارل ياسپرس، همان، ص 74.
28 Immanuel Kant, Critique of Pure Reason, trans. by Norman Kemp Smith, A 248-249, B 305-306.
29ـ ايمانوئل كانت، تمهيدات، ترجمه غلامعلى حدّاد عادل، ص 157ـ158.
30ـ همان، ص 158.
31 Immanuel Kant, Ibid, A 255, b 311.
32 J. S. Beck.
33ـ راجر اسكروتن، همان، ص 96.
34ـ همان.
35ـ يوستوس هارتناك، همان، ص 142.
36 Immanuel Kant, Ibid, A372 & 375.
37ـ ماكس آپل، شرحى بر تمهيدات كانت، ترجمه محمدرضا حسينى بهشتى، ج 1، ص 106ـ107. وى در صفحه 109 اين كتاب مىنويسد: «كانت در نقد عقل محض مىگويد كه اگر من فاعل انديشنده را حذف كنم، تمام عالم اجسام حذف خواهد شد، آيا بر اين اساس هر فردى از افراد انسان به نوعى عالم را ايجاد و امحا مىكند؟!.»
38ـ كريم مجتهدى، فلسفه نقّادى كانت، ص 54.
39ـ همان، ص 55.
40ـ راجر اسكروتن، همان، ص 96.
41ـ همان، ص 98.
42ـ كريم مجتهدى، همان، ص 54 و نيز، ص 52ـ53.
43ـ راجر اسكروتن، همان، ص 98.
44ـ ر.ك: ايمانوئل كانت، همان، ص 130ـ132. وى همانجا مىنويسد: «ايدهآليسمى كه مصطلح من است به وجود اشيا مربوط نمىشود، زيرا چنين شكّى هركز به ذهن من خطور نكرده است.»
45ـ كارل ياسپرس، همان، ص 98.
46ـ يوستوس هارتناك، همان، ص 142.
47ـ در برخى مواضع هم، آن را ايدهآليسم تخيّلى مىنامد ر.ك: ايمانوئل كانت، همان، ص 131.
48ـ يوستوس هارتناك، همان، ص 114.
49ـ كارل ياسپرس، همان، ص 172.
50 Immanuel Kant, Ibid, A58, B82.
51 Ibid, A51.
52ـ يوستوس هارتناك، همان، ص 10، مقدّمه مترجم. ياسپرس مىنويسد: «مادّه و صورت همانند موضوع و شناسندهاند؛ زيرا مادّه داده مىشود و صورت انديشيده مىشود. صورت نتيجه كنايى عامل انديشنده است و مادّه نتيجه پذيرندگى نگرش. اين را دوآليسم كانتى خواندهاند» ر.ك: كارل ياسپرس، همان، ص 85.
53ـ مصطفى ملكيان، همان، ج 3، ص 124.
54ـ كارل ياسپرس، همان، ص 62.
55ـ همان، ص 89.
56ـ فروغى مىنويسد: «پس كلّيه جهان، يعنى اشياى معلوم ما ـ خواه محسوس و خواه معقول ـ مصنوع ذهن ما هستند؛ پس عالم و معلوم متّحدند» ر.ك: محمّدعلى فروغى، همان، ص 331.
57ـ گرچه برخى عبارات كانت ناظر به همان نظريه مطابقت است. وى در الف 293/ ب350 مىنويسد: «صدق و خطا... در حكم مربوط به ابژه، تا آنجا كه متعلّق انديشه است مىباشد... صدق و خطا صرفا در احكام و به عبارت ديگر فقط در نسبت ميان اشياى بيرونى با فهم ما يافت مىشود» رجوع به اثر ذيل هم كه كانت در آن طرفدار نظريه مطابقت معرفى مىشود، خالى از لطف نيست:
T. Nenon, Limitations of a Coherence Theory of Truth in Kants Philosophy, p. 33-50.
58ـ براى نمونه، ر.ك:
R. Walker, The Coherence Theory of Truth, p. 61-82 & 102-123.
59 Coherence theory of truth.
60ـ دقت شود كه با نظريه انسجامگروى در توجيه خلط نشود.
61 Janathan Dancy, An Introduction to Cotemporary Epistemology, p. 112.
62.Internalism.
63 Immanuel Kant, Ibid, A 125-128.
64 Ibid, B137.
65ـ كارل ياسپرس، همان، ص 88.
66ـ محمدعلى فروغى، همان، ص 330.
67 Immanuel Kant, Ibid, B2 & A7/B11.
68ـ مصطفى ملكيان، همان، ص 121.
69ـ كارل ياسپرس، همان، ص 75.
70ـ منصور شمس، همان، ص 127.
71ـ راجر اسكروتن، همان، ص 102.
72ـ كارل ياسپرس، همان، ص 62.
73ـ راجر اسكروتن، همان، ص 99.
74ـ على شيروانى، «نگاهى تطبيقى و انتقادى به معرفتشناسى»، ذهن، ش 4، ص 151.
75ـ مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 10 شرح مبسوط منظومه، ج 2، ص 252.
76ـ اتين ژيلسون، نقد تفكّر فلسفى غرب، ترجمه احمد احمدى، ص 215.
77ـ همان، ص 215ـ216.
78ـ منصور شمس، همان، ص 127ـ130.
79ـ محمّدتقى فعالى، درآمدى بر معرفتشناسى معاصر و دينى، ص 196ـ197.