تفسیرى نو از اعتباریات علّامه طباطبائى
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
در ديدگاه مشهور، اعتباريات علّامه معمولاً بدون در نظر گرفتن سخنان او در تفسير گرانسنگ الميزان و تنها بر اساس رساله اعتباريات در اصول فلسفه و روش رئاليسم مورد نقد و بررسى قرار گرفته است؛ در حالى كه حقيقت اعتباريات را با تفسير الميزان به گونهاى مىتوان تفسير كرد كه فاقد اشكالات مشهور و يا لااقلّ داراى اشكالات كمترى باشد. نگارندگان اين مقاله به جدّ معتقدند: تفسير و توجيه اعتباريات بدون توجه به الميزان، ناديده گرفتن ديدگاه علّامه بوده و شايد خيانت علمى به اين صاحب انديشه منحصربهفرد عصر شمرده شود. جملات اخلاقى، مانند ساير گزارهها، از دو جزء «موضوع» و «محمول» تشكيل شدهاند. عمده بحث در محمولات جملات اخلاقى است. حسن و قبح و بايد و نبايد از واژههايى هستند كه در محمولات جملات اخلاقى به كار مىروند. محمولات جملات اخلاقى به دو قسم تقسيم مىشوند:
1. مفاهيم الزامى (لزومى)؛ مانند: بايد، نبايد، وظيفه، بايستى، نبايستى و... .
2. مفاهيم ارزشى؛ مانند: خوب (حسن)، بد (قبح)، درست، نادرست، صحيح، غلط، صواب، خطا و... .
از آنجا كه مفاهيم الزامى يا هممعناى «بايد و نبايد»، يا به نحوى قابل ارجاع به معانى «بايد و نبايد» هستند و مفاهيم ارزشى يا هممعناى «خوب و بد» (حسن و قبح)، يا به نحوى قابل برگشت به معانى «خوب و بد» (حسن و قبح) مىباشند، و با توضيح حقيقت معناى «بايد و نبايد» و «خوب و بد» (حسن و قبح) معانى ساير محمولات اخلاقى هم معلوم مىشود، به همين جهت اجمالاً بايد و نبايد را به نمايندگى از مفاهيم الزامى (لزومى) و خوب و بد را به نمايندگى از مفاهيم ارزشى به طور جداگانه از نظر علّامه بررسى مىكنيم.
تحليل حقيقت بايد و نبايد از ديدگاه علّامه طباطبائى
از آنجا كه مفاهيم الزامى از ديدگاه علّامه ارتباط تنگاتنگى با مبحث «اعتباريات» دارند و علّامه آنها را به يك معنا جزء اعتباريات مىداند، شايسته است كه قبل از بررسى و تحليل نظريه او در باب مفاهيم الزامى، خلاصهاى از مباحث اعتباريات علّامه را بيان كنيم.
اعتباريات و تقسيمات آن از نظر علّامه طباطبائى
علّامه تمام معارف و علوم بشرى (علوم حصولى) را به دو قسم «حقيقى» و «اعتبارى» تقسيم مىكند و سپس، اعتباريات را نيز دو قسم مىداند:
الف) اعتباريات بالمعنىالاعم: كه آنها را همان اعتباريات در مقابل ماهيات مىپندارد.
ب) اعتباريات بالمعنىالاخص: كه آنها را همان اعتبارياتى مىانگارد كه لازمه فعاليت قواى انسان (يا هر موجود زنده) مىباشد، و از آنها به اعتباريات عمليه نيز تعبير مىكند. و با توجه به اينكه «اعتباريات عمليه» را مولود و طفيلى احساساتى مىداند كه مناسب قواى فعّاله انسان مىباشند و از جهت ثبات و تغيير و بقا و زوالْ تابع احساسات درونى هستند و احساسات درونى هم دو گونهاند: يكى لازمه نوعيت نوع و غيرقابل تغيير (مانند: اراده و كراهت مطلق، و حبّ و بغض مطلق) و ديگرى احساسات خصوصى و قابل تغيير و تبدّل، اعتباريات بالمعنىالاخصّ را نيز به دو قسم تقسيم مىكند:
الف) اعتباريات عمومى، ثابت، غيرمتغيّر و دائمىالوجود: اعتبارياتى كه انسان از ساختن و اعتبار كردن آنها ناگزير است؛ مانند: اعتبار متابعت از علم و اعتبار اجتماع.
ب) اعتباريات خاصّه، خصوصى و قابل تغيير؛ مانند: زيبايىهاى خصوصى و گونههاى مختلف اجتماعات.
وى در تقسيمى ديگر، اعتباريات بالمعنىالاخصّ (اعتباريات عمليه) را به دو قسم تقسيم مىكند:
1. اعتباريات قبلالاجتماع: كه نيازمند به اجتماع نيستند و بود و نبود اجتماع در اعتبار آنها دخلى ندارد و به شخص قائماند؛ مانند: به كار انداختن قواى مدركه و غاذيه، اعتبار وجوب، اعتبار حسن و قبح، انتخاب اخفّ و اسهل، اصل استخدام و... .
2) اعتباريات بعدالاجتماع: اعتبارياتى كه بدون فرض اجتماع امكانپذير نيستند. اينگونه افعال و اعتباريات، قائم به نوع جامعهاند، نه فرد؛ مانند: افعالى كه مربوط به اجتماع مىباشند؛ از قبيل اصل ملكيت، سخن (كلام)، رياست و مرئوسيت و لوازم آنها و... .
دو نكته راجع به تقسيم فوق
1. در تقسيم علوم و معارف بشرى به حقيقى و اعتبارى، علّامه هيچ ذكرى از نظريه مشهور فلاسفه (در تقسيم علوم به نظرى و عملى) به ميان نمىآورد. حال، اينكه آيا او آن تقسيم مشهور را قبول دارد يا اين تقسيم را جايگزين آن كرده است دقيقا معلوم نيست! با تفحّصى اجمالى در ديگر آثار علّامه هم، تقسيم علوم به نظرى و عملى را نيافتيم. از برخى كلمات شهيد مطهّرى نيز استفاده مىشود كه علّامه تقسيم علوم به حقيقى و اعتبارى را جايگزين تقسيم مشهور كرده است؛ همانطور كه برخى از صاحبنظران نيز چنين مطلبى را بيان كرده و گفتهاند كه علّامه در اينجا فقط درصدد جلوگيرى از خلط و اشتباهى بوده است كه برخى از متجدّدانْ بين علوم حقيقى و اعتبارى مىكرده و حكم ادراكات اعتبارى را به همه علوم (اعم از حقيقى و اعتبارى) تسرّى مىدادهاند.
2. علّامه از اعتباريات عمليه دو تقسيمبندى ارائه كرده است؛ يكى تقسيم اعتباريات عمليه به اعتباريات عمومى و اعتباريات خصوصى، و ديگرى تقسيم اعتباريات عمليه به اعتباريات قبلالاجتماع و اعتباريات بعدالاجتماع. در اصول فلسفه، او اين دو تقسيم را جداگانه ذكر كرده و حتى بعد از تقسيم اعتباريات به عمومى و خصوصى، با عبارت «اعتباريات با نخستين تقسيم به دو قسم منقسم است: 1. اعتباريات پيش از اجتماع؛ 2. اعتباريات بعد از اجتماع...»، تصريح به جداسازى اين تقسيمبندى از تقسيم قبل (عامّه و خاصّه) نموده است؛ ولى با توجه به برخى عبارات وى و مراجعه به مصاديق هركدام از اين دو تقسيم، آشكار مىشود كه: اين دو تقسيم كاملاً بر هم منطبقاند، و او حتى در برخى موارد با استفاده از پرانتز آنها را به جاى يكديگر قرار داده است.
بنابراين، اعتباريات عمومى با اعتباريات قبلالاجتماع يكى هستند؛ همچنانكه اعتباريات خصوصى با اعتباريات بعدالاجتماع يكى هستند.
ويژگىهاى اعتباريات از ديدگاه علّامه طباطبائى
ويژگىهايى كه علّامه براى اعتباريات بيان مىكند ظاهرا شامل همه اقسام اعتباريات مىشود: اعتباريات بالمعنىالاعم و اعتباريات بالمعنىالاخص؛ اعتباريات عمومى و قبلالاجتماع و اعتباريات خصوصى و بعدالاجتماع. اين ويژگىها عبارتاند از:
1. اين معانى در ظرف توهّم، مطابق دارند؛ يعنى مثلاً انسان در ظرف توهّم و تخيّل، تعريف و حدّ شير را بر انسان منطبق مىكند.
2. مصاديق اعتباريات تا زمانى كه دواعى و احساساتى كه منجر به اعتبار كردن مىشوند باشند، موجودند و با از بين رفتن آن دواعى و احساسات، آن اعتبارات هم از بين مىروند.
3. هريك از معانى اعتبارى فوق، اگرچه وهمىاند، بر حقيقتى استوارند. علّامه در رسائل سبعه مىگويد: «هذه المعانى و الامور الغيرالحقيقيه لابد أن تنتهى انتزاعها الى الامور الحقيقيه، سواء كانت تصوريه أو تصديقيه... .» يعنى علاوه بر اين مصاديق اعتبارى و وهمى، يكسرى مصاديق واقعى ديگرى هم دارند؛ مثلاً وقتى كه حدّ شير را به انسان شجاع مىدهيم، در واقع يك شير واقعى هم هست كه حدّ حقيقى شير از آن اوست.
4. اين معانى وهميه، حد ندارند و طبعا غيرقابل برهان شمرده مىشوند؛ به تعبير ديگرى از علّامه، اين معانى ارتباط توليدى با علوم و ادراكات حقيقى ندارند.
5. اعتباريات، در عين اينكه غيرواقعى و وهمى هستند، آثار واقعيه دارند.
6. هدف و غايت از اعتبار كردن اين معانى، همان ترتّب آثار واقعيه آنهاست.
7. اين معانىِ اعتبارىِ وهمى را مىتوان اصل قرار داد و معانى وهميه ديگرى را از آنها ساخت. علّامه اين قسم را سبك (مجاز از مجاز) مىنامد.
8. قياس جارى در اعتباريات «جدل» است كه مقدّمات استفادهشده در آن، مشهورات و مسلّمات مىباشد.
9. اعتبار در اين معنا فقط وصف تطبيق مفاهيم است، نه خود مفاهيم؛ يعنى اعتبارى فقط در ظرف قضايا ممكن است (چون ما هيچگونه تصرّفى در مفاهيم نمىكنيم، و مفهومْ همان مفهوم است؛ بلكه در تطبيق و نسبت تصرّف كردهايم.) پس قوام هر اعتبارى به قضيه است.
بايد و نبايدهاى اخلاقى در زمره اعتباريات قبلالاجتماع
علّامه بايد و نبايدهاى اخلاقى، بلكه مطلق بايد و نبايدها را جزء اعتباريات قبلالاجتماع و عامّه مىداند و نيز آنها را نخستين ادراك اعتبارى از اعتباريات عملى مىشمارد كه انسان مىتواند بسازد. او همچنين اين اعتبار را عام مىداند، به طورى كه هيچ فعلى از آن استغنا ندارد؛ به عبارتى، هر فعلى كه از فاعلى صادر مىشود با اعتقاد «وجوب» انجام مىپذيرد.
بنابراين، از نظر علّامه، بايد و نبايدهاى اخلاقى همه ويژگىهاى اعتباريات قبلالاجتماع را دارند و عام، ثابت، دائمىالوجود، و غيرقابل زوال شمرده مىشوند.
چگونگى اعتبار كردن بايدها و نبايدهاى اخلاقى از ديدگاه علّامه طباطبائى
خلاصه نظر علّامه اين است: انسان موجودى مختار است و در اينكه انسان افعال و حركاتش را از روى اراده و اختيار انجام مىدهد، ترديدى نيست. بر اين اساس، اگرچه ارتباط ميان فعل و نتيجه فعلْ امرى ضرورى است (يعنى چنانچه فعلى انجام شود، بالضروره نتايجش را دربر خواهد داشت)، ولى ارتباط انسان با فعل ـ به جهت اراده و اختيارش ـ امكانى است و نسبت امكان به تحقّق و عدم تحقّق فعل مساوى مىباشد. اگر اين امكان بخواهد تحقّق پيدا كند، بايد به ضرورت تبديل شود. انسان با توجه به مختار بودنش، براى محقّق شدن افعالش بين خود و صورت علمى احساسِ فعلش، «بايد»ى را اعتبار مىكند كه همان نسبت ضرورى است.
مثال علّامه اين است كه انسان وقتى غذا خوردن را مىخواهد، در حال گرسنگى، به ياد سيرى مىافتد؛ او حالت سيرى را تصوّر مىكند، نسبت ضرورت را ميان خود و احساسِ درونىِ سيرى اعتبار مىنمايد، و بعد هم سيرى ـ به خود ـ وصف ضرورت مىگيرد. و البته از آنجا كه سيرى بدون بلعيدن، جويدن، دست دراز كردن، در دهان گذاشتن و... ممكن نيست، پس انسان به همه اين افعال و حركاتْ وصف وجوب و بايستى مىدهد. نيز نفس ما در جايى كه عدم فعلى را ضرورى مىداند، نسبت «نبايد» و به تعبير علّامه نسبت حرمت يعنى همان ضرورت عدم را بين خود و فعلْ جعل مىكند.
علّامه همچنين بايدها را در دو مقام تصوير كرده است: 1. بايدى كه در حين صدور فعل محقّق مىشود كه هر فعل صادرى (اعم از قبيح، حسن، واجب و...) مسبوق به آن است؛ 2. بايدى كه متعلّق به خود فعل (فى حدّ ذاته) است، نه متعلّق به فعل در حين صدور فعل از فاعل. بر اين اساس علّامه معتقد است: انسان حتى در مواردى نيز كه افعال ناشايست انجام مىدهد، وجوب و ضرورت را اعتبار مىكند؛ زيرا او با اعتقاد به وجوب، آن افعال را انجام مىدهد. از اينرو، وقتى از مردم پرسيده شود: با اينكه مىدانيد فلان كار ناشايست است، چرا آن را انجام مىدهيد؟ در جواب مىگويند: چارهاى نداريم يا فلان محذور را داريم! مفهوم پوزش و عذرخواهى آنان اين است كه ضرورت فعل، مقيّد به عدم تحقّق عذر بوده؛ يعنى فعل با اعتقاد به وجوب انجام گرفته است. بنابراين، انسانْ نسبت وجوب و حرمت اعتبارى (بايد و نبايد اعتبارى) در همه اعتباريات را از وجوب و ضرورت خارجى (حقيقى) به عاريت گرفته است.
بحث ما درباره بايد و نبايدهاى اخلاقى است؛ ولى همانطور كه بيان شد، علّامه در تمامى افعال اختيارى و ارادى انسان چنين تبيينى دارد و از برخى مثالهايى كه در اين زمينه مىزند معلوم مىشود كه نظريه او در بايد و نبايدهاى اخلاقى نيز چنين است.
نكته ديگر اينكه علّامه نه تنها معتقد است: اين اعتباريات به اخلاقيات اختصاص ندارند، بلكه تصريح مىكند كه: اين نحو اعتبار همه موجودات زنده و نيز پديدههاى جهان را دربر مىگيرد.
تحليل حقيقت خوب و بد (حسن و قبح) از ديدگاه علّامه طباطبائى
از آنجا كه علّامه معتقد است هر بايدى با اعتقاد به «حسن» و هر نبايدى با اعتقاد به «قبح» اعتبار مىشود و نيز چنانكه خواهد آمد، يكى از گذرگاههاى توجيه جاودانگى اصول اخلاقى (با توجه به اعتباريات علّامه) همين بحث حسن و قبح است، بحث الزامات ارزشى با بحث حسن و قبح پيوند مىخورد و لذا اجمالى از بحث حسن و قبح را در اينجا مىآوريم.
معانى حسن و قبح از ديدگاه علّامه طباطبائى
قبل از بررسى نظريه علّامه در باب حسن و قبح، لازم است معانى حسن و قبح را بيان كنيم. فلاسفه، متكلّمان و ساير متفكّران در كتب خويش، براى حسنوقبح، حدّاقل چهار معنا ذكر كردهاند:
1. صفت كمال و صفت نقص: «خوب» به معناى صفت كمال، و «بد» به معناى صفت نقص است؛ مثلاً وقتى گفته مىشود: «علم خوب است»، يعنى علم كمال است. و زمانى كه گفته
مىشود: «جهل بد است»، يعنى جهل كمبود و نقصان است. اين معنا، هم بر اعيان و اشياى خارجى اطلاق مىشود و هم بر افعال اختيارى انسان.
2. موافقت با غرض (و به تعبير برخى از متكلّمان: مصلحت و مفسده): «خوب» به معناى موافق با مصلحت، و «بد» به معناى مخالف با مصلحت است. اين معناى از حسن و قبح، از رابطه واقعى شىء يا فعل با غرض و هدف انسان انتزاع مىشود. اگر شىء يا فعل با هدف موردنظر رابطه مثبت داشته باشد، معناى «حسن و خوب» انتزاع مىشود و چنانچه ميان شىء يا فعل و هدف موردنظر رابطه منفى برقرار باشد، معناى «قبيح و بد» انتزاع مىشود. پس، اين معنا، هم صفت اشياى خارجى قرار مىگيرد و هم صفت افعال انسان. شايان ذكر است كه با توجه به اختلاف اهداف و اغراض آدميان، حسن و قبح به اين معنا صفاتى كاملاً نسبى خواهند بود؛ البته نه نسبى برحسب سليقه و طبع، بلكه مانند نسبيت «علّيت و معلوليت» كه به تفاوت متعلّقْ متفاوت مىشوند.
3. ستايش و نكوهش: كاربرد اين معنا از حسن و قبح در احكام الهى و افعال اختيارى انسان مىباشد.
4. ملايمت و منافرت با طبع: طبق اين معنا، «خوب و حَسَن» يعنى چيزى كه با تمايلات و خواستههاى انسان متناسب و سازگار باشد و «بد و قبيح» يعنى چيزى كه با آنها غيرمتناسب و ناسازگار باشد. اين معنا از «حسن و قبح» نيز، هم شامل افعال انسانى و هم شامل ساير اشيا مىشود و همچنين اين معنا نيز امرى كاملاً نسبى است، چون خواستهها و طبع افراد با هم فرق مىكند.
تعريف حسن و قبح (خوب و بد) از ديدگاه علّامه طباطبائى
علّامه در كتابهاى مختلفش، تعاريف متفاوتى از «حسن و قبح» ارائه كرده است. ويژگىهايى كه او در برخى از كتبش مطرح كرده، با كتابهاى ديگرش متفاوت است. با جمع عبارات علّامه، به اين نتيجه مىرسيم كه تعاريف گوناگون وى از حسن و قبح، دستكم قابل برگشت به يكى از دو معناى ذيل مىباشد:
1. «خوبى و حسن» آن است كه چيزى با قوّه فعّاله ملايمت و موافقت داشته باشد و «بدى و
قبح» آن است كه چيزى با قوّه فعّاله ملايمت و موافقت نداشته باشد. به تعبيرى ديگر از علّامه، حسن در افعال عبارت است از: ملايمت و موافقت فعل با طبع فاعل. اين معنا كه همان معناى چهارم از معانى ذكرشده به حساب مىآيد، امرى نسبى و متغير مىباشد؛ همانطور كه علّامه در اصول فلسفه صراحتا گفته است:
ترديد نيست كه ما بسيارى از حوادث طبيعى را دوست داريم! و چون «خوب» مىدانيم، دوست داريم؛ و حوادث ديگرى را دشمن مىداريم! و چون «بد» مىدانيم، دشمن داريم. بسيارى از اندامها و مزهها و بوىها را از راه ادراك حسّى، نه از راه خيال، خوب مىشماريم و بسيارى ديگر را مانند آواز الاغ و مزه تلخى و بوى مردار را بد مىشماريم و ترديد نداريم؛ ولى پس از تأمّل، نمىتوان خوبى و بدى آنها را مطلق انگاشته و به آنها واقعيت مطلق داد؛ زيرا مىبينيم جانوران ديگرى نيز هستند كه روش آنها به خلاف ما مىباشد: الاغ آواز خود را دلنواز پنداشته و از وى لذّت مىبرد و جانورانى هستند كه از دور به بوى مردار مىآيند و يا مثلاً از مزه شيرينى نفرت دارند. پس بايد گفت: دو صفت خوبى و بدى كه خواصّ طبيعى حسّى پيش ما دارند، نسبى بوده و مربوط به كيفيت تركيب سلسله اعصاب يا مغز ما مثلاً مىباشد.
علّامه همچنين اين معنا را اعتبارى مىداند و آن را در زمره اعتباريات قبلالاجتماع، و زاييده بلافصل وجوب عام مىشمارد؛ يعنى انسان براى اعتبار اين معنا از حسن و قبح به اجتماع نياز ندارد و قبلالاجتماع، اضطرارا آن را اعتبار مىكند.
2. طبق تعريف دوم، «خوبى و حسن» عبارت است از: موافقت و ملايمت شىء با غرض مطلوب و غايت مقصوده و كمال و سعادت شىء (كه جميعا با سعادت فرد ملايمت دارند.) و «قبح و بدى» عبارت است از: عدم موافقت و ملايمت شىء با غرض مطلوب و غايت مقصوده و كمال و سعادت شىء (كه جميعا با سعادت فرد ملايمت دارند.)
اين معنا از حسن و قبح كه تقريبا همان معناى دوم از معانى مذكور شمرده مىشود، برحسب موارد از حيث نسبيت و عدم نسبيت متفاوت است: حسن و قبح برخى از افعالْ دائمى، ثابت، و
غيرمتغيّر مىباشد، در حالى كه حسن و قبح برخى ديگر از افعال به حسب احوال و ازمنه و مجتمعات متفاوت است؛ مثلاً «عدل» هميشه خوب و حَسَن، و «ظلم» هميشه بد و قبيح است (و اين دو تحت هيچ شرايطى تغيير نمىكنند)، امّا خنده و شوخى كه در مجالست با دوستان و مجالس شادى كارى حَسَن و پسنديده است، در مجالست با بزرگان و مجالس سوگوارى، كار قبيح و بدى قلمداد مىشود. زنا و شرب خمر نيز كه در نزد غربيان كارى پسنديده و حَسَن است، در نزد مسلمانان، كار قبيح و بدى محسوب مىشود.
مطلبى كه يادآورى آن بسيار ضرورى مىنمايد، و شايد مهمترين بحث در حسن و قبح از منظر علّامه و به عبارتى بنيادىترين بحث نوشتار حاضر باشد، اين است كه: اين معنا از «حسن و قبح» جزء معقولات ثانيه فلسفى، و بيانكننده ضرورت بالقياس بين فعل فاعل و غرض مطلوب است؛ اين معنا حكايت از واقعيت مىكند و بالطبع، ديگر اعتبارى نخواهد بود (هرچند علّامه به اين مطلب تصريح نكرده است). علّامه بر اساس همين تعريف، اشكالاتى را بر نسبىگرايان وارد مىكند. نيز توجيه مباحث اصول فلسفه در باب حسن و قبح، به وسيله همين معنا صورت مىگيرد. با توجه به اين معنا، مىتوان معناى اوّل حسن و قبح از ديدگاه علّامه را فقط ناظر به جنبه روانشناختى آن دانست: وگرنه بحث اصلى حسن و قبح در ذيل اين مباحث مطرح شده است. و جاى تأسف اينكه اين معنا در نزد بسيارى از بزرگان مورد غفلت قرار گرفته است و عدّه كمى از متفكّران و شاگردان علّامه هم كه از اين معنا ياد كردهاند، فقط آن را يكى از معانى حسن و قبح از ديدگاه او برشمردهاند و زمانى كه نوبت به نقد و تحليل نظريه علّامه رسيده است، هيچ ذكرى از اين معنا به ميان نياورده و تنها به نقد و بررسى معناى اوّل پرداختهاند. با معناى اوّل از حسن و قبح، به سختى مىتوان جواب نسبيت و پارهاى از اشكالات ديگر را بيان كرد. از اينرو، اين دو تعريف از حسن و قبح بايد كاملاً جداى از هم ديده شوند؛ تعريف اوّل را بايد به وسيله تعريف دوم توجيه كرد (مخصوصا با توجه به مباحث ارزندهاى كه علّامه در ذيل اين تعريف در موارد متعدّدى از تفسير الميزان بيان كرده است)، كارى كه متأسفانه تاكنون هيچكدام از بزرگان انجام ندادهاند.
بر همين اساس، علّامه بر نسبىگرايان ـ كه حسن و قبح را مطلقا، و در تمامى موارد، امرى نسبى و متغيّر مىدانند ـ اشكالاتى مىكند كه در پايان، به آنها اشاره خواهيم كرد.
حسن و قبح عقلى
منظور از حسن و قبح عقلى آن است كه عقل مىتواند ممدوحيت و مذموميت نفسالامرى بعضى از افعال را تشخيص دهد؛ هرچند شرع به آن حكم نكرده باشد. نگارنده در كتابهاى معروف علّامه، مانند تفسير الميزان، اصول فلسفه و...، راجع به حسن و قبح عقلى مطلبى نيافت. شايد به همين خاطر است كه برخى از بزرگان چنين برداشت كردهاند كه علّامه حسن و قبح عقلى را قبول دارد. آنان گفتهاند: حسن و قبح اعتبارى علّامه با عقلى و شرعى بودن حسن و قبح (هر دو) سازگار است. امّا با بررسى ديگر آثار علّامه، به اين نتيجه مىرسيم كه او تنها در حاشية الكفايه بحث حسن و قبح عقلى و حسن و قبح ذاتى را مطرح نموده و شديدا نيز منكر آنها شده؛ هرچند تفكيك اين دو معنا از يكديگر در عبارات وى با صراحت انجام نگرفته است. فرق اين دو آن است كه حسن و قبح ذاتى مربوط به مرحله ثبوت است: آيا اشيا و احكام فىحدّ ذاته داراى حسن و قبح هستند يا خير؟ و حسن و قبح عقلى مربوط به مرحله اثبات است: آيا عقل ما قادر است حسن و قبح اشيا و احكام را درك كند يا خير؟ هرچند اگر كسى حسن و قبح ذاتى را منكر شد، ديگر نوبت به حسن و قبح عقلى نمىرسد و شايد به همين جهت است كه بسيارى از بزرگان از جمله خود علّامه و شهيد مطهّرى اين دو معنا را از يكديگر تفكيك نكردهاند؛ برخى از عبارات آنان نيز شاهدى بر اين حقيقت است.
به هر روى، با اينكه علّامه اين دو معنا را از هم تفكيك نكرده، ولى انكار هر دو (حسن و قبح عقلى و ذاتى) از سخنان او قابل استفاده است. وى در جايى مىگويد:
فالحق فىالمقام ان يقال ان الاحكام حيث وقعت فى وعاءالاعتبار فسنخها بحسب هذا الوقوع سنخ الاحكام العقلائية فلها بحسب هذه الوعاء مصالح و مفاسد تتبعها، و حسنا و قبحا تبتنى عليها كسائر الاحكام العقلائية، وانّما الفرق بين القسمين ان مصالح التكاليف العقلائية راجعةٌ إلى المكلّفين...؛ حق اين است كه از آنجا كه احكام همه اعتبارى هستند، پس، از سنخ احكام اعتباريه عقلاييه مىباشند و به حسب اعتبار، تابع مصالح و مفاسد هستند و نيز مانند ساير احكام عقلاييه داراى حسن و قبحى مىباشند كه آن احكام مبتنى بر آن حسن و قبح هستند. و فرق بين اين دو قسم [احكام تكليفيه و احكام عقلائيه] اين است كه مصالح تكاليف عقلاييه به مكلّفين برمىگردد... .
وى در جايى ديگر، حسن و قبح ذاتى را منكر شده و ادلّه مثبتين آن را شديدا مورد انتقاد قرار داده است:
انّ الحجّة [دليل اصوليين بر حسن و قبح ذاتى] بجميع مقدّماتها مدخولة باطلة، فانّ الافعال بالمقدار الموجود منها فى الخارج لايجب ان تقع بعنوان واحد من الحسن و القبح، إذ كل فعل نفعله او نفرض وجوده يمكن ان يقع حسنا إذا تعنون بعنوان حسن أو قبيحا، فالفعل بما أنّه فى الخارج غير حامل لوصف معين خارجى يسمّى بالحسن و القبح، فالوصفان اعتباريان ... و ان شئت قلت انّ العقل هو القضية المشهورة كما قيل ... هذا هو الّذى يعطيه صحيح النظر؛ دليل اصولييّن بر حسن و قبح ذاتى با جميع مقدّماتش باطل است، زيرا افعالى كه در خارج متحقّق مىشوند لازم نيست كه حتما تحت يكى از عناوين حسن و قبح قرار گيرند؛ زيرا هر فعلى كه ما انجام مىدهيم و يا تحقّق آن را فرض مىگيريم، اگر عنوان حسن يا قبيح را به آن بدهيم، آن فعل همان عنوان را به خود مىگيرد. بنابراين، فعل از آن جهت كه در خارج متحقّق مىشود، تحت عنوان حسن يا قبيح قرار نمىگيرد؛ بلكه وصف حسن و قبح دو امر اعتبارى هستند كه ما آنها را اعتبار مىكنيم و هرچه را كه بخواهيم تحت عنوان حسن يا قبح قرار مىدهيم... . پس، عقل مبدأ ادراك حسن و قبح در انسان مىباشد كه اين ادراك هم، در ظرف اعتبار و اجتماع محقّق مىشود و به عبارتى، عقل در زمره قضاياى مشهوره مىباشد... . اين همان نظر صحيح است.
مراحل آشنايى با حسن و قبح (كيفيت به دست آوردن و تطبيق اين مفاهيم)
علّامه معتقد است كه انسان مفاهيم حسن و قبح (خوب و بد) را در سه مرحله به دست مىآورد و به ساير امور نيز گسترش مىدهد:
1. انسان با مشاهده زيبايىهاى ديگران (كه همانا قرار گرفتن هركدام از اعضاى حسّى در جاى
مناسب خود مىباشد)، شيفته اين زيبايىها مىشود و آنها را ملايم و سازگار با طبع خود مىشناسد، و از اين جهت كه با طبعش ملايم و سازگار است، مفهوم «حسن» را انتزاع مىكند. او همچنين با ديدن عدم اعتدال و مساوات اعضا مفهوم «قبح» را انتزاع مىكند.
2. در مرحله دوم، انسان اين مفاهيم را به افعال و معانى اعتباريه ـ از آن جهت كه با غرض اجتماع (سعادت فردى و اجتماعى بشر) ملايمت يا عدم ملايمت دارند ـ سرايت مىدهد؛ مثلاً مفهوم «عدل» را از جهت سازگارى با سعادت بشر «حَسَن»، و مفهوم «ظلم» را به علّت ناسازگارى با سعادت بشر «قبيح» مىداند.
3. در اين مرحله، آن دو مفهوم را به ساير حوادث خارجيه و امور حقيقيه كه با كمال و سعادت (يا مرادف اين دو) سازگارى دارند، سرايت مىدهد و اگر آن امور حقيقيه و حوادث خارجيه با كمال و سعادت فردى و اجتماعى انسان سازگار باشند، مفهوم «حسن» را انتزاع مىكند و در غير اين صورت به انتزاع مفهوم «قبح» مىپردازد.
نتيجه مىگيريم كه انسان، پس از طىّ اين مراحل، آنچه را مايه سعادتمندى بشر يا بهرهمندى او از حيات مىداند متّصف به «حسن» مىكند و مخالف آن را «قبيح» مىشمرد. بنابراين ـ در نگاه انسان ـ عدالت، كمك به نيازمندان، تعليم و تربيت، خيرخواهى، و امثال آن شايسته و خوب؛ در حالى كه ظلم، عدوان، و نظاير آن ناپسند و قبيح است. از همين رهگذر، جاودانگى اصول اخلاقى نيز توجيه مىشود؛ زيرا اگر ملايمت يا عدم ملايمت افعال با اغراض و اهداف اجتماعى (كه همان سعادت و كمال مىباشد) هميشگى باشد، حسن و قبح آنها هم ثابت و هميشگى خواهد بود؛ در غير اين صورت، متحوّل و ناپايدار است.
نقد و بررسى
در اين بخش، اشكالاتى را كه به نظريه اعتباريات وارد شده است، تحت عناوينى كه خواهد آمد، مطرح خواهيم كرد و تا حد امكان، پاسخهايى را كه به آنها داده شده يا ممكن است داده شود بيان و بررسى خواهيم كرد و چون علّامه حسن و قبح را نيز به يك معنا در زمره اعتباريات مىداند، اشكالات مربوط به حسن و قبح و اعتباريات را با هم مطرح مىكنيم.
نسبيت
معانى اطلاق و نسبيت و مراد از نسبيت اخلاقى
براى مطلق و نسبى، حدّاقل دو معنا مىتوان ذكر كرد:
1. مراد از مطلق و نسبى همان اصطلاحى باشد كه فلاسفه گاهى از آن به «حقيقى» و «اضافى» يا «نفسى» و «اضافى» تعبير مىكنند؛ مثل اينكه مىگويند: صفات خداوند يا حقيقى است يا اضافى. در اين موارد، مقصود آن است كه بعضى از معانى، در تحقّق خود، به دو چيز احتياج دارند؛ چون نسبت ميان دو چيز است. براى مثال، رازقيتْ مفهوم نسبى (اضافى) است، چون يك رازق و يك مرزوق بايد باشد تا نسبت رازقيت تحقّق يابد؛ امّا صفت «موجود بودن» يا صفت «كامل بودن» چنين نيستند، يعنى اين دو صفتْ مطلقاند نه نسبى.
2. مطلق به معناى كلّى، ثابت، فراگير، و عدم تقيّد به شرايط زمانى، مكانى و هرگونه قيد ديگر است؛ حال آنكه نسبى به معناى مقيّد بودن به شرايط زمانى و مكانى، و متغيّر شدن به حسب اين شرايط مىباشد.
منظور از نسبيت اخلاقى، معناى دوم آن است. و به تعبيرى ديگر، «نسبيت اخلاق» به اين معناست كه هيچ حكم اخلاقىاى، كلّى و مطلق نيست؛ بلكه تمام احكام اخلاقى تابع اوضاع و احوال خاص مىباشند (با تغيير كردن اوضاع و احوال، حكم هم تغيير مىكند). يعنى اگر شرايط را از هر جمله اخلاقى حذف كنيم، جمله اخلاقى متناقض با آن نيز مىتواند قابل قبول باشد؛ مثلاً از نظر نسبىگرايان، حكم اخلاقى «حجاب براى زنان خوب است» تنها براى جامعه خاصّى اعتبار دارد و حكم «حجاب براى زنان خوب نيست» را مىتوان به همان ميزان براى جامعه ديگرى اخلاقى دانست.
گفتنى است كه مطلق بودن اخلاق را نبايد با مطلق بودن فعل اخلاقى يا رفتار و آداب اخلاقى اشتباه كرد، به گونهاى كه فعل يا آداب و رسوم خاصّى را هميشه اخلاقى، و فعل يا آداب و رسوم ديگرى را هميشه ضدّاخلاقى دانست؛ زيرا نه تنها كسى منكر نسبى بودن افعال و رفتار و آداب اخلاقى نيست، بلكه نسبيت در افعال و آداب و رسوم امرى كاملاً پذيرفتهشده است. براى نمونه، حضرت على عليهالسلام مىفرمايند: «خيار خصال النّساء شرار خصال الرّجال: الزّهو والجبن و
البخل...»؛ بهترين خصلتهاى زنان، بدترين خصلتهاى مردان مىباشند كه عبارتاند از: تكبّر، ترس، و بخل. و اين روايت خودش مصاديقى از نسبى بودن خصال اخلاقى را بيان مىكند. پس نبايد چنين پنداشت كه لازمه اخلاق مطلق آن است كه افعال را از اوّل دستهبندى كنيم و دستهاى را اخلاقى و دستهاى ديگر را غيراخلاقى بدانيم؛ بلكه افعال با وجوه، اعتبارات، و ملاكات فرق مىكنند. بنابراين، مراد از نسبى بودن اخلاق، نسبى و متغيّر بودن ملاكها و اصول افعال اخلاقى است.
در جاى خود اثبات شده است كه اصول اوّليه اخلاق و معيارهاى خوب و بد اخلاقى، كه همان معيارهاى انسانى مىباشند، مطلق هستند؛ ولى معيارهاى ثانوى ممكن است به حسب شرايط گوناگون زمانى و مكانى، و اوضاع و احوال، متغيّر و نسبى باشند.
نتيجه اينكه وقتى گفته مىشود: اخلاق مطلق است، اوّلاً مراد اصول اوّليه اخلاق است (نه احكام ثانويه)؛ ثانيا مراد مطلق بودن فعل اخلاقى يا آداب و رسوم اخلاقى نيست، بلكه مراد مطلق و ثابت بودن همان ملاكها مىباشد.
بنابراين اگر نظريه اعتباريات به اعتبارى بودن و نسبى بودن ملاكها و اصول اوّليه اخلاق منتهى شود، مىتوان نسبىگرايى را به علّامه نسبت داد و چنانچه اعتباريات علّامه به متغيّر و نسبى بودن احكام ثانويه يا به افعال و آداب و رسوم برگردد و همچنان اصول اوّليه را ثابت بداند، اين نظريه را نمىتوان با نسبىگرايى همسو و مرتبط دانست.
اعتباريات
اوّلاً: همانطور كه گذشت، علّامه حسن و قبح به معناى اوّل را اعتبارى مىداند، ولى حسن و قبح به معناى دوم را اعتبارى نمىداند؛ بلكه تبيين مفاهيم حسن و قبح طبق معناى دوم به وسيله ضرورت بالقياس بين فعل فاعل و نتيجه آن ـ كه همان معقول ثانى فلسفى مىباشد ـ خواهد بود و لذا ايشان برخى موارد و مصاديق آن از جمله «عدل» را هميشه خوب و حَسَن، و برخى ديگر از جمله «ظلم» را هميشه قبيح و بد مىداند. و همين نكته براى عدم اسناد «نسبيت» به علّامه كافى است. ايشان بر اين اساس به نسبىگرايان اشكالات مهمّى وارد مىكند؛ از جمله مىفرمايد:
ولا تصغ الى قول من يقول: انّ الحسن والقبح مختلفان مطلقا من غير ثبات ولا دوام و لا كلّية، و يستدلّ على ذلك فى مثل العدل والظلم بأنّ ما هو عدل عند أمّة باجراء امور من مقرّرات اجتماعية غير ما هو عدل عند أمة أخرى... فلا يستقرّ معنى العدل على شىءٍ معين... و ذلك إنّ هؤلاء قد اختلط عليهم الامر و اشتبه المفهوم عندهم بالمصداق...؛ به سخن كسى كه مىگويد: «همانا حسن و قبح مطلقا و در همه موارد مختلف، فاقد دوام و ثبات و كلّيت مىباشند»، و به مثل عدل و ظلم استدلال مىكند كه: «برخى از قوانين اجتماعى پيش برخى از ملّتها متّصف به عدل مىشوند، در حالى كه در نزد ملل ديگر آن قوانين متّصف به عدل نمىشوند... پس عدل يك معناى ثابتى ندارد»، گوش ندهيد؛ زيرا آنها بين مفهوم و مصداق خلط كردهاند... .
ثانيا: توجه به اين نكته ضرورى است كه اگرچه علّامه حسن و قبح به معناى اوّل را امرى اعتبارى مىداند، ولى ملاكها و معيارهاى اين اعتباريات را امورى واقعى مىپندارد؛ چنانكه برخى از شارحان ايشان هم در نوشتههايشان آوردهاند. و از آنجا كه اعتباريات به ملاك آنها برمىگردد، اگر ملاكشان دائمى و ثابت باشد (چنانكه علّامه درباره پارهاى از مفاهيم، مثل حسنِ عدل و قبحِ ظلم، چنين نظرى دارد)، خود آن اعتباريات هم دائمى و ثابت خواهند بود و چنانچه ملاك آنها نسبى و متغيّر باشد، اعتبار آنها هم تابع ملاكشان خواهد بود. همانطور كه گذشت، نسبيت اخلاقى آن است كه ملاكها و اصول اوّليه نسبى باشند. چنانچه كسى ملاكهاى اوّليه را ثابت و تنها احكام ثانويه را متغيّر بداند، ديگر نسبىگرا نخواهد بود؛ از اينرو، نمىتوان نسبيت را به علّامه نسبت داد.
ثالثا: اگرچه در ظاهر عبارات علّامه يكسرى اختلافهايى وجود دارد، ولى با توجه به مطالب گذشته شايد بتوان اخلاقيات را از مباحث اعتباريات استثنا كرد؛ به اين بيان كه در اعتباريات اگرچه ايشان حسن و قبح را بيان كرده و آن را اعتبارى دانسته، ولى به مباحث روانشناختى و كيفيت انتزاع اين مفاهيم توجه كرده است، نه بحث فلسفى اين مفاهيم (چنانكه برخى از بزرگان نيز همين احتمال را دادهاند. ) البته چنانكه گذشت، حتّى با پذيرش اعتباريات، مباحث علّامه با نسبيت اخلاقى ارتباطى پيدا نمىكند.
بررسى اشكالات و شبهات
1. اوّلين اشكال را شهيد مطهّرى مطرح كرده است. او در نقدى بر ماركسيسم مىنويسد: علّامه معتقد است كه انسان بايدها و نبايدها را براى مقاصدى اعتبار كرده است و از آنجا كه مقاصد، متغيّر است، قهرا احكام هم متغيّر خواهند بود؛ چون تا زمانى كه مقصد هست، اين «بايد» هم هست و وقتى مقصد تغيير كرد، قهرا «بايد» هم تغيير مىكند. وى در ادامه مىافزايد:
ايشان [علّامه] مىگويند: اصول اعتباريات، و يك سلسله اصول براى اعتبارات قائل هستند كه لايتغيّر است. اينها در حدود پنج شش اعتبار است. اينها ثابت هستند و بقيه همه متغيّر هستند. اين اعتبارات ثابت مثل اصل اعتبارات وجوب و يا اصل استخدام و نظاير آنها كه ايشان قائل هستند، در بحث «جاودانگى اخلاق»، دردى را دوا نمىكند... . پس بايدها و نبايدها و قهرا خوبىها و بدىها كاملاً امور نسبى و ذهنى مىباشند.
اگرچه شهيد مطهّرى در اينجا عبارات علّامه را موهم نسبيت دانسته، ولى خود به خوبى از اختلاف تعابير علّامه در كتب مختلفش آگاهى داشته است. و لذا ايشان براى توجيه كلام علّامه كوشش فراوانى مىكند و در نهايت، با پذيرش اعتباريات، جاودانگى اصول اخلاقى يا همان اخلاق مطلق را به اثبات مىرساند. در جايى مىگويد:
ما اصل خوبى و بدى را همانطور قبول مىكنيم كه امثال آقاى طباطبائى و راسل گفتهاند كه معناى «خوب بودن و خوب نبودن»، «بايد و نبايد»، دوست داشتن و دوست نداشتن است؛ ولى كدام «من» دوست داشته باشد: من سفلى يا من علوى؟... .
و مهمترين توجيه ايشان همان فرق گذاشتن بين من سفلى و من علوى است كه افعال شايسته را مطابق با من علوى مىداند كه در همه انسانها يكسان است.
جواب اشكال فوق: چنانكه گفته شد، نظريه اعتباريات اگرچه اشكالاتى دارد ولى اشكال نسبيت بر آن وارد نيست. با جمع بين عبارات علّامه (به ويژه در الميزان)، به اين نتيجه مىرسيم كه ايشان اصول اوّليه اخلاق را ثابت مىداند و اعتباريات نحوه استنتاج از واقعيات را بيان مىكند.
2. دومين انتقاد از طرف عبدالكريم سروش مطرح شده كه در مواضع متعدّدى از نوشتههاى خويش، اعتباريات را مورد حمله قرار داده است. يكى از عبارات او از اين قرار است:
... حسن و قبح [از نظر علّامه طباطبائى] تابع خواستها و نيازهاى ما هستند، نه خواستها و نيازهاى ما تابع آنها. و اين نتيجه مىدهد كه حسن و قبح مطلق، و به تبع اخلاق مطلق، نداريم... نيز نتيجه مىدهد كه اگر آدمى نبود، نيكى و بدى هم نبود و يا اگر آدميان، خلقت ديگرى مىداشتند، امور عالم، حسن و قبح ديگرى پيدا مىكردند و به تبعِ خواستها و نيازهاى آنان، فضايل و رذايل ديگرى پيدا مىشدند و فىالمثل، ممكن بود، عدل بد شود و ظلم خوب، و از اين قبيل... .
جواب اشكال فوق: پاسخ اين شبهه هم از گفتههاى گذشته معلوم مىشود كه به فرض پذيرفتن نسبيت در نظريه اعتباريات، اين نسبيت فقط شامل احكام ثانويه مىشود كه هيچگونه منافاتى با اخلاق مطلق ندارد؛ زيرا چنانكه گذشت، اخلاق نسبى آن است كه اصول اوّليه در آن متغيّر و نسبى باشد (نه احكام ثانويه). به علاوه، علّامه تصريح دارد كه خوبى عدل و قبحِ ظلم، ثابت و غيرقابل تغيير است و اين با برداشت مستشكل كاملاً ناهماهنگ است. احتمالاً مستشكل حتى در فهم كلام علّامه هم مشكل داشته است.
ارتباط بين بايد و هست در اعتباريات
در اين بخش، ابتدا راجع به معناى «ارتباط بين بايد و هست» سخن خواهيم گفت و سپس نظريه علّامه را از جهت «ارتباط بين بايد و هست» بررسى خواهيم كرد. در پايان نيز به پارهاى از اشكالاتى خواهيم پرداخت كه از اين جهت به اعتباريات وارد شده است.
مراد از «ارتباط بين بايد و هست»
براى «ارتباط بين بايد و هست»، دستكم، سه معنا را مىتوان برشمرد:
1. ارتباط بين بايد و هست به لحاظ معنايى: به اين معنا كه آيا معناى «بايد» با معناى «هست» ارتباط دارد يا خير؟ به عبارت ديگر، آيا در معناى بايد، «مفهوم هست» نهفته است؟ و نيز برعكس آن، يعنى آيا در معناى «هست»، معناى بايد نهفته است؟ يا اينكه به لحاظ معنا، هيچ ارتباطى بين «بايد» و «هست» وجود ندارد.
2. ارتباط بين بايد و هست به لحاظ ارتباط جملههاى اخلاقى داراى واژه «بايد» با جملههاى غيراخلاقى داراى واژه «هست»: به اين معنا كه آيا مىتوان با يك جمله غيراخلاقى، همان كارى را كرد كه با جملههاى اخلاقى انجام مىدهيم يا اينكه اين جملهها هركدام نقش خود را دارند و نمىتوان نقش اين دو را با يكديگر عوض كرد؟
3. ارتباط بين بايد و هست به لحاظ منطقى و امكان استنتاج يكى از ديگرى: به اين معنا كه آيا مىتوان جملههاى اخلاقى را كه داراى مفهوم «بايد» هستند، از جملات غيراخلاقى كه داراى مفهوم «هست» مىباشند، به دست آورد و يا برعكس آن، آيا مىتوان جمله غيراخلاقى مشتمل بر معناى هستى را از جمله اخلاقى داراى بايد استنتاج كرد؟
مراد ما از ارتباط بين بايد و هست، معناى سوم از معانى فوق مىباشد كه همان ارتباط منطقى است؛ با اين توضيح كه معناى سوم خود دو قسمت دارد: قسمت اوّل، استنتاج منطقى بايدهاى اخلاقى از هستهاى غيراخلاقى، و قسمت دوم، استنتاج منطقى هستهاى غيراخلاقى از بايدهاى اخلاقى؛ و بحث ما در بخش اوّل معناى سوم است. به عبارت ديگر، بحث ما اين است كه آيا مىتوان با تحقيق در قضاياى غيراخلاقى، به صحّت و سقم قضاياى غيراخلاقى رسيد؟ و آيا به لحاظ منطقى امكان دارد قضاياى اخلاقى از قضاياى غيراخلاقى و واقعيات استنتاج شوند؟ به تعبير سادهتر، بحث ما در اين است كه آيا مىتوان بايد و نبايدهاى اخلاقى و ارزشى را كه به يك معنا امور اعتبارى هستند، از واقعيات استنتاج كرد يا اينكه به علّت اختلاف ماهوى بين «بايدها و نبايدها» و «هستها و نيستها»، اصولاً چنين كارى بىنتيجه است و ديوارى بلند بين ارزشها (بايد و نبايدها) و واقعيات كشيده شده است؟
ثمره اين بحث در آنجا ظاهر مىشود كه اگر بين بايد و نبايدهاى اخلاقى و واقعيات هيچ ارتباط منطقى وجود نداشته باشد و اخلاقيات از حقايق قابل استنتاج نباشند، طبيعتا صدق و كذب در آنها راه ندارد و همچنين قابل برهان نيز نخواهند بود؛ ولى اگر اين بايد و نبايدها از هستها و واقعياتْ قابل استنتاج باشند، در صورت بديهى نبودن و نياز به استدلال، هم قابل صدق و كذب مىباشند و هم قابل اقامه برهان.
علّامه و ارتباط بين بايد و هست
بر اساس نظريه اعتباريات، چنانكه گذشت، همه بايدها و نبايدها (و حتى به يك معنا، حسنها و قبحها)، ضرورتهاى ادّعايى و اعتبارى مىباشند كه انسان براى رفع نيازهاى ثابت و متغيّر خويش جعل مىكند.
در عبارات علّامه در كتاب اصول فلسفه، دو مطلب ذيل با صراحت آمده است:
1. در اعتباريات، برهان جارى نمىشود؛
2. اعتباريات با واقعيات و علوم حقيقيه ارتباط ندارند.
علّامه تصريح مىكند كه ديگر صدقوكذبهمدرآنهامعناندارد. يكىازعباراتايشان چنين است:
اين ادراكات و معانى، چون زاييده عوامل احساسى هستند، ديگر ارتباط توليدى با ادراكات و علوم حقيقى ندارند. و به اصطلاح منطق، يك تصديق شعرى را با برهان نمىشود اثبات كرد. و در اين صورت، برخى از تقسيمات معانى حقيقيه در مورد اين معانى وهميه ـ مثل بديهى و نظرى و مانند ضرورى و محال و ممكن ـ جارى نخواهد بود.
اگرچه علّامه به مطالب فوق تصريح كرده است، ولى با توضيحاتى كه خواهيم داد، به اين نتيجه مىرسيم كه منظور ايشان نفى هرگونه ارتباطى بين اعتباريات و حقايق نيست، بلكه تنها يك نوع ارتباط را نفى كرده كه لازمه پذيرفتن نظريه اعتباريات است. و از آنجا كه اعتباريات، چنانكه اثبات خواهد شد، بىملاك نيستند، به لحاظ ملاكشان، همبرهانبردارهستندوهمقابليتصدقوكذبدارند.
بايد توجه كرد كه اعتبار و انشاء دو قسم است:
1. انشاء و اعتبار محض: آن اعتبارى است كه معتبِر، آن را بدون هيچ ملاك و معيارى جعل كند؛ مثل اينكه اعتبارات و انشائات، به سليقه افراد يا به لحاظ پسند يا ناپسند عمومى جعل شده باشند. از آنجا كه پسند و ناپسند افراد يا سليقه آنان با يكديگر متفاوت است (مثل انواع غذاها كه ذائقه هركسى، غذايى را مىپسندد و هركسى از رنگ خاصّى خوشش مىآيد)، اگر بايد و نبايدهاى اخلاقى را از اين قسم اعتبار و انشاء بدانيم، آنگاه بين اخلاقيات و واقعيات ديگر نمىتوان هيچگونه ارتباط منطقى ادعا كرد.
2. انشاء و اعتبار مبتنى بر واقع: مثل اينكه عقلا مصلحت و مفسده را دريابند و براى رسيدن به آن مصالح و مفاسد، احكام خاصّى را جعل كنند و براى ايجاد داعى و انگيزه، از جعل و قرارداد استفاده نمايند. در اين صورت، بين بايدها و نبايدها و واقعيتهاى ديگر، ارتباط منطقى وجود دارد؛ زيرا رسيدن به غايت و مصلحت خاصّى جز از طريق خاصّى صورت نمىگيرد.
اعتباريات علّامه جزء اعتباريات مبتنى بر واقع است؛ زيرا در اعتباريات او «بايد» جعل و اعتبار بهشمار مىرود، ولى جعلى براساس ارتباط واقعىوحقيقى. در كلمات علّامه، شواهدى وجود دارد كه به خوبى بيانگر اين ارتباط است. براى نمونه، به برخى از اين شواهد مىپردازيم:
1. ايشان درباره توجيه اعتبارى بودن احكام و معارف دين مىفرمايد:
انسان داراى يك نظام طبيعى است كه حقيقت او به وسيله همين نظام حفظ مىشود و اين نظام به وسيله معانى وهميه و امور اعتبارى محافظت مىشود. بنابراين اگرچه انسان برحسب ظاهر با نظام اعتبارى زندگى مىكند، ولى برحسب واقع با نظام طبيعى زندگى مىكند. همه معارف و احكام دين به وسيله اعتباريات بيان شدهاند، لكن يك حقايق ديگرى وجود دارد كه اين اعتباريات مبتنى بر آن حقايق مىباشند. و از آنجا كه موجوداتى كه اين امور اعتباريه مبتنى بر آنها هستند، امورى حقيقى و عينى مىباشند، پس رابطه بين اين امور اعتباريه مبتنى بر آن حقايق نيز واقعى و عينى مىباشد.
2. در نظريه اعتباريات، مفاد بايد و نبايد، ضرورتهاى ادّعايى است؛ يعنى انسان براى رسيدن به اهداف و نتايج مطلوب، ميان خود و افعالش، ضرورت و بايد جعل مىكند تا به انجام كارْ ترغيب و تحريك شود. با توجه به اينكه فاعل، براى رسيدن به غايت، ضرورت را بين خود و فعل جعل مىكند و اين كار مجازى و اعتبارى را به دليل رابطه علّى و معلولى ميان فعل و نتيجه انجام مىدهد، مىتوان نتيجه گرفت كه اين جعل، اعتبار، قرارداد، و انشاء بر اساس ارتباط حقيقى و واقعى بين فعل و نتيجه است؛ به اين ترتيب، ارتباط بين «بايد و هست» قابل تبيين است. در مثال علّامه، غذا خوردن علّت سير شدن است و بين غذا خوردن و سير شدن ارتباط واقعى و حقيقى وجود دارد؛ فاعل نيز بر اساس ارتباط واقعى بين غذا خوردن و سير شدن، بين خود و غذا خوردن، ضرورت جعلى و ادّعايى قرار مىدهد (در حالى كه اين ضرورت را بين خود و راه رفتن قرار نمىدهد؛ زيرا راه رفتن موجب سير شدن نمىشود، بلكه نتيجه ديگرى بر آن مترتّب است.) پس، طبق ضرورت ادّعايى، ارتباط بين بايد و هست غيرقابل انكار است. بدين ترتيب، جعلها و اعتبارها لغو نيستند، بلكه داراى ملاك هستند و علّت و ملاك اين جعل و انشاء رسيدن به غايات مطلوب است. از اينرو، علّامه هر بايدى را جعل نمىكند، بلكه بايد و ضرورتى را جعل مىكند كه او را به نتايج مطلوب برساند. بنابراين، بايد و نبايدها تابع مصالح و مفاسد هستند و قوانين به اعتبار مصالح و مفاسد جعل مىشوند.
نظريه اعتباريات نه تنها بايد و نبايدهاى اخلاقى را مبتنى بر واقع مىداند، بلكه همه بايد و نبايدهاى اخلاقى، حقوقى، دينى، و شخصى را نيز توجيه مىكند و نشان مىدهد كه آنها بر مصالح و مفاسد و آثار واقعىاى كه به جسم و روح و يا جامعه بازمىگردند، استوارند.
3. شاهد ديگرى كه نشان مىدهد علّامه ارتباط بين اعتباريات و واقعيات را پذيرفته، اين است كه ايشان در پاسخ به شبههاى كه مىگويد: تكليفْ يك امر اعتبارى است و امر اعتبارى چه سودى براى انسان دارد؟ مىفرمايد:
فايده تكليف اين است كه اگرچه تكليف يك امر اعتبارى و غيرحقيقى است، لكن در مكلّفينْ واسطه بين آنها و كمالات حقيقيهاى است كه آنها را با افعال اختيارى به دست مىآورند و به وسيله بايد و نبايدهاى اعتبارى، روح فاقد كمال را به مرتبه كمال انسانى مىرسانند؛ به اين بيان كه ما به وسيله براهين و با مشاهده موجودات عالم مادّى، درمىيابيم كه هركدام از موجودات به حسب حال خودشان وجودى ممتدّ دارند كه مرتّب از حالت نقصان به طرف كمال در سيرند و در ميان اين سير و امتداد وجودى، يك ارتباط وجودى حقيقى را مىيابيم كه مرتبه سابق را به مرتبه لاحق متّصل مىكند و البته اين ارتباط وجودى حقيقى به وسيله همان تكاليف و اعتبار كردن بايد و نبايدها حاصل مىشود. انسان هم ناگزير از زندگى اجتماعى است و زندگى اجتماعى هم داراى قوانين خود مىباشد كه همان عقايد و احكام اعتباريه (اعم از تكاليف دينيه و غيردينيه) هستند و انسان به وسيله عمل به اين قوانين و اعتبار كردن اين بايد و نبايدها به سمت كمال و سعادت حركت مىكند و در نهايت به لوازم اعمال كه ثواب و عقاب است منتهى مىشود. بنابراين، تكليفْ انسان را برحسب حالات نفسانيهاش، به صورت تدريجى، به سمت كمال و سعادت سوق مىدهد.
در نتيجه، اين بايد و نبايدها بر اساس مجموعهاى از واقعيتها و حقايق جعل شدهاند؛ پس بين بايد و نبايدها و هست و نيستها، ارتباط منطقى وجود دارد. همچنين، بايدونبايدها انشاى محض نيستند،بلكهانشاىمبتنىبر واقعيتاند و به لحاظ همان واقعيتها قابلتحقيقوبررسىمىباشد.
همانطور كه گفته شد، اگر ارتباط منطقى بين بايدها و هستها برقرار باشد و منطقا بايدها از هستها قابل استنتاج باشند، هم برهان در آنها جارى مىشود و هم قابليت صدق و كذب و ارزشيابى دارند. با توجه به اثبات اين ارتباط، روشن است كه بايد و نبايدها در اعتباريات علّامه مبتنى بر واقع، برهانپذير، و قابل صدق و كذب مىباشند.
اگرچه علّامه در برخى از عبارات خويش (به ويژه در كتاب اصول فلسفه) منكر ارتباط بين اعتباريات و واقعيات شده است، امّا اين امر بدان معنا نيست كه ايشان منكر هر نوع ارتباطى بين حقايق و اخلاق است؛ بلكه با توجه به قراين و شواهد موجود، كه برخى را متذكّر شديم، مراد ايشان از عدم ارتباط منطقى بين بايدها و هستها، تنها يك نوع ارتباط خاصّى است كه لازمه پذيرفتن نظريه اعتباريات مىباشد. و نيز اگر علّامه در مواردى گفته است: اعتباريات برهانپذير نمىباشند، بايد توجه كنيم كه اعتبارياتْ از جهت اعتبارى بودن برهانپذير نيستند؛ ولى با توجه به ديگر عبارات ايشان، به ويژه در تفسير الميزان (كه اعتباريات را داراى ملاكهاى حقيقى و مبتنى بر واقع مىداند)، به جهت ملاكشان قابل اقامه برهان مىباشند. و وقتى قابل اقامه برهان شدند، طبيعتا قابل صدق و كذب و ارزشيابى هم هستند.
بررسى اشكال عدم ارتباط بين بايد و هست
به رغم وضوح عبارات علّامه در تفسير الميزان مبنى بر وجود ارتباط واقعى بين بايد و هست (و استنتاج بايدهاى اخلاقى از هستها)، برخى از محققان به ظاهرِ عبارات اصول فلسفه استناد جسته و عدم ارتباط منطقى بين بايد و هست و به تبع برهانناپذيرى و عدم صدق و كذب گزارههاى اخلاقى را به علّامه نسبت دادهاند؛ براى مثال، يكى از پژوهشگران مىنويسد: «ايشان [= علّامه ]در سرتاسر مقاله اعتباريات تصريح مىكنند كه مابين قضاياى حقيقى و اعتبارى، "توليدى" در كار نيست؛ قضاياى حقيقى نمىتوانند نتايج اعتبارى داشته باشند و بالعكس.» وى در جاى ديگرى مىنويسد:
... اين نكتهاى است كه در سرتاسر مقاله اعتباريات تكرار شده است و غرض اصلى ايشان هم از انعقاد چنين بحثى، روشن شدن مغالطهاى است كه در استنتاج بايدهاى حقيقى از بايدهاى اعتبارى مىشود و بالعكس؛ پس چگونه مىتوان ادّعا كرد كه: آقاى طباطبائى معتقدند: بايدهاى حقيقى مولّد بايدهاى اعتبارىاند؟!
البته، زحمات مستشكل محترم در دفاع از ديگر اشكالات نظريه اعتباريات ستودنى است؛ امّا همانطور كه واضح است، اشكال فوق با توجه به مباحث اعتباريات علّامه در رساله اعتباريات و كتاب اصول فلسفه مطرح شده و در آن، هيچ عنايتى به عبارات و احيانا تصريحات علّامه در كتب ديگر از جمله تفسير الميزان و رسالهالولاية در ارتباط بين بايد و هست و استنتاج بايدهاى اعتبارى از هستهاى واقعى ـ و به تعبير مستشكل محترم، بايدهاى واقعى ـ نشده است (چنانكه ناقد در برخى از نوشتههاى خود استدلال در اعتباريات، و حتى ارتباط توليدى بين اعتباريات و حقايق را به اثبات رسانده است.)
بررسى برخى از اشكالات ديگر
اشكالات ديگرى به نظريه اعتباريات وارد شده است كه بعضى از آنها را به آسانى نمىتوان پاسخ داد. برخى از اين اشكالات را ذيلاً مىآوريم:
عدم وجدان و عدم دليل
تقرير اين اشكال آن است كه: ما چنين اعتباراتى را وجدانا در درون خويش نمىيابيم، زيرا واقعا انسان در افعال خودش هميشه جعلِ «بايد» نمىكند. و اگر هم گاهى چنين بايدى وجود داشته باشد، هيچ خبرى از تنزيل نسبت امكانى بين انسان و فعل به نسبت وجوب در ميان نيست.
ممكن است در پاسخ به اين اشكال گفته شود: شايد چنين تنزيلاتى را ما به طور آشكار نمىيابيم؛ چه بسا واقعا ذهن ما چنين تنزيلاتى را انجام مىدهد، ولى ما به آنها توجه نداريم: «عدم الوجدان لاتدلّ على عدم الوجود.» امّا بايد توجه داشت كه از آنجا كه در اين موارد، علم حضورى است، اگر ذهن ما چنين تنزيلاتى را انجام دهد، بايد وجدانا آنها را بيابيم و اينكه وجدانا آنها را نمىيابيم، خود دليلى بر عدم چنين تنزيلاتى است، و يا لااقل چنانكه برخى از بزرگان هم بيان كردهاند، نيافتن چنين اعتباراتى، خود قرينهاى بر بطلان طرح علّامه است.
از طرفى ممكن است گفته شود: هيچ دليلى ندارد كه بشر چنين كار خاصّى را انجام دهد، زيرا مىتوان گفت: انسان به محض اينكه بفهمد غذا خوردن موجب سير شدن مىشود (و سيرى را براى خويش لازم بشمرد)، بدون هيچگونه جعل و اعتبارى، غذا مىخورد. به عبارت ديگر، اين ضرورتْ واقعى و منطقى است، نه ادّعايى و اعتبارى؛ هنگامى كه ضرورت واقعى در ميان است، نيازى به ضرورت ادّعايى و اعتبارى نيست.
بدين ترتيب، با دقّت در كلام علّامه، معلوم مىشود كه بايدى كه منجر به فعل مىگردد امرى اعتبارى است؛ ولى يك بايد استنتاجى ديگر هم ضمنا استفاده مىشود. در واقع، نتيجه تحليل نظر علّامه چنين مىشود: از آنجا كه من آن فعل را براى خودم لازم مىدانم، پس بايد من جعل «بايد» كنم تا منجر به انجام دادن آن فعل شوم. چنانكه گفته شد، بايدِ اوّل، بايدى استنتاجى ولى ضرورى است؛ هرچند علّامه از اين بايد سخن به ميان نمىآورد. پرسش اين است كه: چرا ما همين بايد اوّل را پشتوانه فعل قرار ندهيم تا ديگر نياز به بايد دوم و اعتبار آن نداشته باشيم؟
اعتبار يا كشف؟
يكى از اشكالاتى كه بر اعتباريات علّامه وارد شده اين است كه: آيا اعتبار و قرارداد ما با توجه به آثار مترتب بر آن است يا خير؟ اگر ايشان در جواب بفرمايند: بدون توجه به آثار مترتب بر آن جعلِ بايد مىكنيم، اشكال آن خواهد بود كه اين كار بىثمر است (البته، چنانكه پيشتر اثبات شد، علّامه چنين ديدگاهى ندارد و اين بايد را با توجه به آثار مترتب جعل مىكند؛ اساسا دغدغه ايشان همان آثار مترتب است) و اگر ايشان پاسخ دهند كه اين بايدها را با توجه به آثار جعل مىكنند، اشكال آن خواهد بود كه اين ديگر جعل نيست، بلكه كشف است. توضيح آنكه طبق نظر علّامه، براى جعل بايد، مراحلى طى مىشود كه در قالب مثال، عبارتاند از:
1. من درك مىكنم كه غذا خوردن علّت سير شدن من است.
2. اكنون نياز بدن من اين است كه سير شوم.
3. نتيجه مىگيرم كه بايد غذا بخورم.
اشكال آن است كه: «بايد»ى كه بعد از طى مراحل فوق به دست مىآيد ديگر جعل نيست، بلكه كشف است؛ يعنى ما كشف مىكنيم كه بايد اين كار را انجام دهيم. به تعبير برخى از بزرگان، تنزيل نسبت امكانى ميان انسان و فعل (يا انسان و غايت) به نسبت وجوب تكوينى فايدهدار نيست و لذا تنزيل مذكور نامعقول است.
عدم توجه به مفاد «بايد»
شايد بتوان موضوعى كه علّامه را ناگزير به جعل كرده است، عدم التفات دقيق ايشان به تحليل حقيقت مفادّ «بايد» دانست. حقيقت آن است كه ما وقتى بايد را تحليل مىكنيم، به آسانى درمىيابيم كه «بايد» در جملات اخلاقى يك امر اعتبارى نيست. در صورتى كه ما به حقيقت «بايد غذا بخورم» توجه كنيم، درمىيابيم كه تحليل و معنايش اين است كه «اگر بخواهم سير شوم، بايد غذا بخورم»؛ يعنى در واقع مفاد بايد از ضرورت بالقياس بين فعلِ فاعل و نتيجه آن حكايت مىكند. نه تنها بايدهاى اخلاقى، بلكه بايدهاى حقوقى و بسيارى از بايدهاى ديگر نيز به صورت فوق تحليل مىشوند و بيانگر ضرورت بالقياس بين فعلِ فاعل و نتيجه آن هستند. در واقع، قضيه «بايد غذا بخورم» مشروط است به اينكه «اگر بخواهم سير شوم»؛ ولى اين شرط (يعنى قسمت اوّل قضيه فوق) در نظريه اعتباريات مورد غفلت واقع شده است. پس، مفادّ «بايد» در واقع بيانگر ارتباط ضرورى بين فعلِ فاعل و نتيجه آن (ضرورت بالقياس) است و در زمره معقولات ثانيه فلسفى قرار مىگيرد و حكايت از واقع مىكند؛ نه اينكه بيانگر ارتباط بين فاعل و فعل باشد. شايان ذكر است كه ارتباط با فاعل نيز در متن همين ضرورت وجود دارد؛ در حقيقت، «بايد» و «نبايد» بالذّات حكايت از واقع مىكند، چنانكه اين حقيقت را دركلماتاستادمصباحهممىتوانيافت.
برخى از محققان توجيه كلام علّامه در اعتباريات را اينگونه بيان كردهاند كه: ما در افعال خويش به اعتبار و جعل بايد نياز نداريم؛ ولى اگر جعل و اعتبار هم كرديم، مشكلى ايجاد نمىشود. به تعبير وى، جعل ما نه تنها كارى را خراب نمىكند، بلكه در ما ايجاد انگيزه نيز مىكند؛ همانطور كه شارع مقدّس به همين احكام اخلاقى (و حتى آنهايى كه عقل ما حسن و قبح و ضرورت انجام يا ترك آنها را درك مىكند) امر و نهى كرده است. و به تعبير علم اصول، «الاحكام الشرعيه ألطاف فى الاحكام العقليه»؛ يعنى احكام شرعى، و اوامر و نواهى شارع مقدّس، ما را به همان مسيرى هدايت مىكنند كه عقل آن را نشان مىدهد. البته، نبايد فراموش كرد كه اين ديگر مفاد بايد و نبايد نيست (چنانكه آن بزرگان نيز بيان كردهاند)؛ بلكه مفادّ بايد و نبايد همان ضرورت بالقياس بين فعل و نتيجه است.
نتيجهگيرى
اگرچه علّامه بايد و نبايد را به يك معنا اعتبارى دانسته، امّا با جمعبندى فرمايشان ايشان نبايد از نظر وى پنداشت بايد و نبايد و ساير الزامات و انشائات اعتبارى محض مىباشند. بلكه ايشان در مواردى به داشتن پشتوانه معرفتى و دينى اين الزامات تصريح مىنمايد. همچنانكه حسن و قبح را هم اعتبارى محض نمىداند. حقيقت ديدگاه ايشاان و پشتوانه اعتباريات اين عالم فرزانه را بايد در تفسير الميزان جستوجو نمود.
اگرچه به ظاهر تهافتى بين سخنان و ديدگاه ايشان در رساله اعتباريات با تفسير الميزان ديده مىشود، لكن بايد اعتراف كرد كه ديدگاه ايشان در تفسير الميزان در حقيقت توجيهگر اعتباريات ايشان است، چنانكه برخى از شاگردان علّامه اين حقيقت را بيان كردهاند. نبايد مواردى را كه ايشان به نقد ديدگاه نسبىگرايانى همچون هيوم مىپردازد ناديده گرفت و تنها با تكيه بر ظاهر برخى از عبارات در رساله اعتباريات، سخنان وى را با نسبىگرايان و شكّاكان همسو دانست كه اين جسارتى بزرگ و تهمتى ناروا بر اين مفسّر و فيلسوف قرن است. شايد يكى از دغدغههاى علّامه در جعل بايد و نبايد اين باشد كه مكلّفين انگيزه بيشترى براى اداى واجبات و ترك محرّمات داشته باشند كه در اينصورت نه تنها جعل و اعتبار بايدها و نبايدها ضررى بدانها نمىزند، بلكه مكمّل انجام تكليف الهى نيز خواهد بود. در رساله اعتباريات و برخى كتب ديگر ايشان نيز اين ديدگاه قابل اصطياد است كه در ضمن مقاله به برخى از آنها اشاره شد.
- ـ نهجالبلاغه، ترجمه محمّد دشتى، قم، بنياد نهجالبلاغه، بىتا.
- ـ الايجى، عضدالدين، شرحالمواقف، شرح علىبن محمد جرجانى، قم، الشريف الرضى، 1370.
- ـ جوادى، محسن، مسئله بايد و هست، بحثى در رابطه ارزش و واقع، قم، دفتر تبليغات اسلامى، 1375.
- ـ حاجمحمدى، مرتضى، «نسبيت اخلاق از ديدگاه شهيد مطهّرى»، كيهان انديشه، ش 81، آذر و دى 1377، ص 39ـ58.
- ـ داورىاردكانى، رضا، ملاحظاتى در باب ادراكات اعتبارى، دومين يادنامه علّامه طباطبائى، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1363.
- ـ سبحانى، جعفر، حسن و قبح عقلى يا پايههاى اخلاق جاودان، نگارش على ربّانى گلپايگانى، تهران، مركز مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1368.
- ـ سروش، عبدالكريم، تفرج صنع، چ سوم، تهران، مؤسسه فرهنگى صراط، 1373.
- ـ طباطبائى، سيد محمّدحسين، اصول فلسفه و روش رئاليسم، پاورقى مرتضى مطهّرى، تهران، صدرا، 1364.
- ـ ـــــ ، الميزان فى تفسيرالقرآن، بيروت، موسسهالاعلمى، 1417ق.
- ـ ـــــ ، حاشية الكفاية، قم، بنياد علمى و فكرى علّامه طباطبائى، بىتا.
- ـ ـــــ ، رسائل سبعة، قم، بنياد علمى و فكرى علّامه طباطبائى، 1362.
- ـ ـــــ ، رسالة الولاية، طهران، بنياد بعثت، 1360.
- ـ ـــــ ، نهايهالحكمة، ط. الثالث العشر، قم، جامعه مدرسين، 1416ق.
- ـ فياضى، غلامرضا، جزوه نقدونظر ارزش گزارههاى معرفتى، قم، انجمن معرفتشناسى، بىتا.
- ـ لاريجانى، صادق، «استدلال در اعتباريات»، پژوهشهاى فلسفى ـ كلامى، ش 24، تابستان 1384، ص 4ـ30.
- ـ ـــــ ، «الزامات عقلى و اخلاقى»، پژوهشهاى اصولى، ش 6، زمستان 1382، پاييز 1386، ص 6ـ25.
- ـ ـــــ ، جزوه درسى فلسفه اخلاق، قم، مؤسسه تحقيقاتى و تعليماتى امام صادق عليهالسلام، بىتا.
- ـ ـــــ ، معرفت دينى، تهران، مركز ترجمه و نشر كتاب، 1370.
- ـ لاهيجى، عبدالرزاق، سرمايه ايمان در اصول اعتقادات، تصحيح صادق لاريجانى،چدوم،تهران،الزهراء، 1364.
- ـ مصباح، مجتبى، بنياد اخلاق، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1382.
- ـ مصباح، محمّدتقى، آموزش فلسفه، چ هشتم، تهران، سازمان تبليغات اسلامى، 1377.
- ـ ـــــ ، دروس فلسفه اخلاق، چ دوم، تهران، اطلاعات، 1370.
- ـ ـــــ ، فلسفه اخلاق، تقرير احمدحسين شريفى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1381.
- ـ ـــــ ، مكاتب اخلاقى، تقرير احمدحسين شريفى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1384.
- ـ مطهّرى، مرتضى، تعليم و تربيت در اسلام، چ بيستوششم، تهران، صدرا، 1367.
- ـ ـــــ ، سيرى در سيره نبوى، تهران، صدرا، 1367.
- ـ ـــــ ، مقالات فلسفى، تهران، حكمت، 1366.
- ـ ـــــ ، نقدى بر ماركسيسم، تهران، صدرا، 1363.
- ـ معلمى، حسن، رابطه هستها و بايدها، چ دوم، تهران، كانون انديشه جوان، 1384.
- ـ ـــــ ، مبانى اخلاق در فلسفه غرب و فلسفه اسلامى، تهران، مؤسسه فرهنگى دانش و انديشه معاصر، 1380.
- ـ وارنوك، ج.، فلسفه اخلاق در قرن حاضر، ترجمه صادق لاريجانى،چدوم،تهران،مركز ترجمه و نشر كتاب،1362.