«مُثُل» در نگاه شیخ اشراق و تطبیق اجمالى آن با اندیشه افلاطون
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
نظریه مُثل، یکى از علل اصلى شهرت افلاطون، به دلیل محتوا و مدعایش از همان زمان طرح کانون توجه دانشوران بوده است؛ هم مخالفانى جدى داشته و هم موافقانى سرسخت. در میان اندیشهوران اسلامى نیز از هر دو گروه موافق و مخالف، نمایندگان بسیارى مىتوان دید. شیخ شهابالدین سهروردى یکى از طرفداران جدى این نظریه است که به رغم نقاط اشتراک بسیار با افلاطون، در مواردى نیز با وى اختلاف دارد؛ در نتیجه، عالم مُثلى که او به تصویر مىکشد متفاوت با تصویر افلاطونى این عالم است.
براى مقایسه این دو نگاه، نخست باید دید اساسا «مُثل» چیست و حقیقت آن نزد دو اندیشمند مزبور کدام است؛ آنگاه، از ادامه وجود این عالم، و نسبت آن با سایر موجودات هستى سراغ گرفت و سرانجام اشتراکات و تفاوتهاى این عالم در نگاه افلاطون و شیخ اشراق را مرور کرد.
تعریف
الف) مُثل در لغت
واژه مُثل، جمع «مثال» و برگرفته از کلمه ایده (Idea) است. ایده به معناى تصور، مفهوم ذهنى، اندیشه، خیال، عقیده، نظر، گمان، نیت، مقصود، معنا، آگاهى، نقشه کار، طرح، طرز فکر و نمونه واقعى به کار رفته است.1 ایده یا ایدوس (eidos) یک واژه قدیمى یونانى است که در عربى به «مثال» ترجمه شده،2 و در کاربرد عمومى به معناى «مفهوم ذهنى» است؛ چنانکه گاهى مىگوییم: «این فقط یک تصور است، نه [لزوما] چیز واقعى.»3
ب) مُثل در اصطلاح
هنگامى که افلاطون از مُثل یا صور سخن مىگوید، اشارهاش به محتوا و مرجع عینى مفاهیم کلى ماست. ما در مفاهیم کلى خود، ذوات عینى را درک مىکنیم، و افلاطون درباره این ذوات، اصطلاح «مُثل» را به کار مىبرد؛ گرچه در برخى محاورات، براى نمونه در مهمانى، واژه مثال به کار نمىرود و به جاى آن از واژه «معنا» استفاده مىشود.4 در جمهورى، افلاطون فرض کرده است که هرگاه شمار بسیارى از افراد نام مشترکى داشته باشند، داراى مثال یا صورتى مطابق نیز خواهند بود.5 کلى، طبیعت مشترک یا کیفیتى است که در مفهوم کلى، مثلاً زیبایى، دریافته مىشود. مفاهیم کلى، تنها مفاهیم ذهنى نیستند؛ بلکه در آنها ذواتى عینى را درک مىکنیم.6
به نظر برخى دانشوران7 نخستین کسى که در اصطلاحات فلسفى، واژه «مثال» را به کار برده، افلاطون است. اینان معتقدند او مُثل را به اعتبار یکى از معانى لغوىاش (نمونه) درباره سلسله حقایقى غیرمادى که خود قایل بوده، و امروز در میان ما به نام «مثل افلاطونى» معروف شده، به کار برده است.
چیستى (حقیقت) مُثل
چیستى مُثل از دو منظر قابل بررسى است: یکى در نگاه افلاطون، و دیگرى از دیدگاه شیخ اشراق.
الف) حقیقت مُثل در نگاه افلاطون
بنابر آنچه از لابهلاى آثار و گفتههاى افلاطون فراچنگ مىآید،8 آنچه ما در جهان محسوسات مىبینیم در واقع، مظاهر و سایههایى از یک سلسله حقایق ماورایىاند که در جهان ماده و طبیعت و زمان و مکان نیستند؛ بلکه در عالمى مجرّد از زمان و مکان قرار دارند و زوالناپذیر و جاویدند. این در حالى است که اشیاى محسوس دستخوش دگرگونى دایمىاند؛ همواره در حال شدن (صیرورت) هستند و سرانجام آنها فساد و نابودى است.
به تعبیرى، جهان واقع و عینیتها (آنچه خارج از ذهن آدمى است) به دو بخش جهان صور یا مثل، و جهان سایههاى مثل تقسیم مىشود. رابطه آنچه در عالم ماده و سایهها قرار دارد با آنچه در عالم مثل جاى گرفته، چنان است که گویى موجودات عالم محسوس، روگرفتى از موجودات عالم معقول و مجرّدند و بدون آنها نه موجود مىشوند و نه مىتوانند به بودن خود ادامه دهند.9 هریک از مثل که در عالم ماوراى مادى خود زندگى مىکند، جدا از دیگر مثالها و جدا از ذهن و اندیشه هر متفکرى وجود دارد.10 به دلیل آنکه هر مثالى، فرد کامل نوع مادى ویژه خود است، بالفعل داراى همه کمالات ممکن آن نوع، و عهدهدار تدبیر و تحریک افراد مادى ناکامل نوع مزبور از قوّه به فعلیت و از نقص به کمال ـ در دو قالب حرکت جوهرى و حرکات عرضى ـ است.11
افلاطون چگونگى ارتباط اشیاى عالم محسوس با موجودات عالم مُثل را در کتاب هفتم جمهورى با استفاده از تمثیل مشهور غار به تصویر مىکشد.12
ب) حقیقت مُثل در نگاه شیخ اشراق
اندیشهوران اسلامى تفاسیر فراوانى را درباره نظریه مُثل افلاطون ارائه کردهاند. آنان بسته به مشرب فکرى و ذوقى خود، برداشت و نگرشى ویژه نسبت به عالم مُثل عرضه مىکنند، و بالطبع، هریک، نگرش خود را تفسیر صحیح نظریه مُثل، و نگرشهاى دیگر را نادرست مىداند. با توجه به عنوان و موضوع این مقاله، ما در اینجا دیدگاه شیخ اشراق را مطرح مىکنیم؛ هرچند دیدگاههاى دیگرى نیز در اینباره مطرح شده است.13
سهروردى به پیروى از برخى بزرگان حکمت همچون انباذقلس، هرمس و فیثاغورس معتقد است هریک از انواع مادى و جسمانى مثالى در عالم عقل دارد و این مثال، نورى مجرّد از ماده، قائم به ذات و تدبیرکننده نوع و حافظ آن است که در زمان و مکان جاى ندارد. این صورت (مثال) بسیط، همانند روح براى صورت نوعیه جسمانى است و صورت جسمانى، حکم سایه و پرتو را براى آن نور پرفروغ دارد.
هر مثالى، «کلىِ» نوع مربوط به خود است؛ البته نه کلى به معناى منطقى، بل یا به این معنا که نسبت این مثال ـ که همانا ربّ نوع است ـ به همه افراد و اشخاص نوع مادى خود علىالسویه است و عنایت و دوام فیضش به همه افراد به گونه یکسان تعلق مىگیرد؛ یا به این معنا که هر ربالنوعى اصل و سرمنشأ نوع مربوط به خود است؛ و یا به این معنا که ربالنوع داراى مقدار، بُعد و جهت نیست؛ چنانکه درباره عقول و نفوس هر گاه تعبیر «کلى» به کار مىرود همین معنا اراده مىشود. کلى درباره ربالنوع (مثال) به معناى تصورى که فرض صدق آن بر کثیرین امتناع نداشته باشد نیست. هر مثالى (ربالنوع) داراى وجود و ذاتى متشخص است که بر هیچ چیز دیگرى غیر از خودش صدق نمىکند. به این ترتیب، هرگز بر ربالنوع که موجودى جزئى و مجرّد است نمىتوان حکم به کلى یا مادى بودن کرد.
دیگر آنکه با توجه به شدت و درجه وجودى بالاتر مثال و اینکه هرگز موجود سافل براى موجود عالى غرض نمىشود، وجود ربالنوع به دلیل وجود موجودات سافل مورد تدبیر آن مثال نیست. همچنین ارباب انواع همگى بسیطاند، هرچند صور و افراد تحت نوع آنها مرکب باشند؛ زیرا شرط مماثلت، مشابهت از همه جهات نیست و در صورت مماثلت از همه وجوه، اساسا مثال و ممثّل یکى و عین هم خواهند شد و تعدّد و دوگانگى در کار نخواهد بود. به همینروى، لازم است ممثل از جهتى مخالف و از جهتى دیگر مطابق مثال باشد تا هم تعدّد و هم جهت مماثلت پدید آید.
نتیجه دیگر آنکه از نیازمندى صورت نوعیه مادى به مادهاى که در آن حلول، و به آن قیام کند، نیازمندى مثال آن نوع به آن ماده لازم نمىآید؛ زیرا مثال نورى به دلیل کمال ذاتىاش بىنیاز از قیام به محل است؛ در حالى که صورت جسمانى ناقص، و فاقد کمال ذاتى مثال خود است.
نکتهاى مهم: چنان نیست که در عالم مُثل، خودِ حیوانیت یک مثال، و براى نمونه دو پا داشتن آن حیوان یا هر ویژگى دیگر آن هر کدام مثالى داشته باشند؛ بلکه هر آنچه از کمالات و ویژگىها که در یک نوع یافت مىشود، همگى به وجود واحد و بسیط موجود عقلى موجودند. براى نمونه چنین نیست که مُشک خودش وجودى داشته باشد و بویش وجودى دیگر. ظل و رشحه هر موجود نورى عقلى نیز که در عالم ماده موجود مىشود، با همه آن ویژگىها وجود مىیابد و مشک همراه با بوى خود، و شکر همراه با شیرینىاش موجود مىشود.
آنچه از گفتههاى دو پهلو که در کلام پیشینیان است نیز بایستى بر آنچه گفته شد حمل شود؛ زیرا پیشینیان انکار نمىکنند که کلیات، امورى ذهنىاند و به دلیل تشخص وجود خارجى نمىتوانند در عالم عین موجود شوند. به همینروى، معناى سخن ایشان که «در عالم عقول انسان، کلى وجود دارد» تحقق کلى منطقى به معناى «المحمول على کثیرین» نیست؛ بلکه ـ چنانکه پیشتر هم گذشت ـ به معناى داشتن نسبت مساوى ربالنوع با افراد مورد تدبیر آن است. در واقع، آن مثال اصل و منشأ آن افراد، مستلزم همه احوالات آنها، و گویى کل آن افراد است. با همه عنایتى که ربالنوع به نوع (و افراد آن) دارد، ارتباط آن با افراد نوع، ارتباط تعلق و حلول در آنها نیست، به گونهاى که از ترکیب آن با بدن فردى از نوع، شخص یا نوع واحد حاصل آید؛ بلکه خود ربالنوع به تنهایى (و با وجود بسیطش) نوع است.14
سرانجام اگر کسى چون هرمس مىگوید: «ذاتى روحانى، معارف را به من القا کرد؛ از او پرسیدم: کیستى؟ گفت: من حقیقت کامل و تامّ تو هستم»، این گفته را نباید حمل بر این کرد که ربالنوع ما چیزى همانند ماست.15
برخى نامهاى دیگر مُثل
در تعابیر افلاطون، علاوه بر واژه صورت و مثال (idea) که ظاهرا نخستین بار در کتاب فایدون آمده است، کلماتى مانند معنا در کتاب مهمانى، و هنادس (وحدتها) یا مونادس (یگانه) در کتاب فیلبوس دیده مىشود که همگى اشاره به همان حقیقتى دارند که پیشتر توضیح آن گذشت.
در میان کلمات شیخ اشراق و نیز دیگر اندیشهوران اسلامى، واژگان گوناگونى براى بیان مُثل افلاطونى به کار رفته است، که برخى از آنها عبارتاند از: مُثل، مُثل افلاطونیه، مثل نوریه، عقول عرضیه، مثل الهیه، صور الهیه، مثل عقلیه، اسماى الهیه، ملائکه مدبره، و ربالنوع.
ادلّه وجود مثل
پس از آشنایى با حقیقت و چیستى مثل، پرسش بعدى این است: آیا چنین حقایقى، وجود خارجى هم دارند؟ به دیگر سخن، آیا ادلّهاى هست که تحقق خارجى مُثل را اثبات کند؟ در اینباره معتقدان به نظریه مُثل از سه روش براى اثبات نظر خود بهره جستهاند: برخى با ادلّه عقلى، شمارى با مددجویى از علم حضورى و کشف، و گروهى با استناد به برخى متون دینى درصدد اثبات مُثل برآمدهاند. در این بخش ما هم به دلیل رعایت اختصار و هم به تناسب موضوع مقاله تنها به ادلّه شیخ اشراق خواهیم پرداخت.
ادلّه شیخ اشراق بر وجود مُثل
ادلّه شیخ اشراق بر وجود مُثل را مىتوان به سه دسته ادلّه عقلى، دلیل شهودى، و اشارات و تأییدات نقلى و وحیانى تقسیم کرد.
1. ادلّه عقلى
دلیل نخست: شیخ اشراق این دلیل را با مددگیرى از قاعده امکان اشرف اقامه مىکند.16 وى نخست قاعده مزبور را چنین تعریف مىکند: از قواعد اشراقى، یکى این است که هرگاه ممکنِ اخس (در مقایسه با ممکن اشرف از آن) موجود باشد، بایستى ممکنِ اشرف از آن در مرتبهاى پیش از آن موجود شده باشد و نقش واسطه و علت را در صدور موجود اخس از نورالانوار و علتالعلل داشته باشد؛ وگرنه محال لازم مىآید.
وى سپس برهانى بر اثبات قاعده پیشگفته ـ که از فروع قاعده الواحد است ـ مىآورد و چنین نتیجه مىگیرد که از وجود ممکن اخس، مىتوان وجود ممکن اشرف را کشف کرد. با توجه به اینها، تقریر دلیل بدین شرح است:
مقدّمه اول: ممکنات عالمِ اجسام و نیز نفوس متعلق به ماده که مجرّد ناقص و مدبر ابداناند، وجود دارند.
مقدّمه دوم: ممکنات مجرّد که از هر حیث مجرّد بوده، تعلقى هم به ابدان نداشته باشند، ممکناتى کاملتر و شریفتر از جسمانیات و نفوس مدبّرهاند؛ به گونهاى که مىتوان موجودات عالم جسمانى را سایهاى از ممکنات عالم مجرّد به شمار آورد.
مقدّمه سوم: نظم و ترتیب بین موجودات عالم جسمانى، بسیار شگرف و اعجابانگیز است؛ اما این نظم و ترتیب در عالم ممکنات عقلى، بسى شگرفتر و اعجابآورتر خواهد بود؛ چرا که عالم اجسام، سایه عالم انوار و عقول است.
مقدّمه چهارم: بنابر قاعده امکان اشرف، در صورت موجود بودن ممکن اخس، ضرورتا وجود ممکن اشرف و علیت آن نسبت به ممکن اخس کشف مىشود.
نتیجه: با توجه به وجود جواهر جسمانى، وجود جواهر عقلانى، اعم از عقول طولیه و عقول عرضیه (مُثل افلاطونى) کشف و اثبات مىشود؛ عقولى که خارج از مکان، ثابت و ابدىاند.
دلیل دوم: شیخ اشراق این دلیل را به نقل از برخى حکما مىآورد،17 ولى با توجه به اینکه نقدى بر آن وارد نساخته است، به نظر مىرسد خود نیز با آن موافق باشد. تقریر این دلیل چنین است:
مقدّمه اول: در اجسام نباتى افعال بسیارى دیده مىشود که نمىتواند ناشى از قواى فاقد شعور و ادراک نبات باشد؛ کارهایى مانند تصرف در غذا، نشو و نما و تولید که در هریک از اینها، حکمت و کیفیتى عجیب نهفته است. براى نمونه اینکه کدام دسته از مواد غذایى جذب، و کدام بخش دفع شود تا براى گیاه سودمند باشد کارى نیست که بدون گونهاى ادراک عملى باشد؛ در حالى که هیچیک از قواى گیاه داراى ادراک لازم براى چنین کارى نیست. همچنین در فرایند رشد و نمو، آنچه به وسیله قوه نامیه وارد گیاه مىشود، نیازمند جایى در گیاه است تا در آن قرار گیرد و ایجاد آن فضا خود نیازمند تحریک قوه نامیه از سویى، و حرکت اجزاى گیاه در جهات مختلف از سوى دیگر است. علاوه بر این، آنچه وارد گیاه شده است نیز بسته به اعضاى گوناگون گیاه، در جهاتى مختلف حرکت مىکند، نه فقط در یک جهت. این حرکات مختلف ممکن نیست که از قوّهاى واحد، که تنها مقتضى حرکاتى مشابه است، صادر شده باشد.
مقدّمه دوم: به این ترتیب، باید افعال مزبور را به موجودى نسبت داد که از قوه ادراک برخوردار باشد.
مقدّمه سوم: هر موجودى که از قوه ادراک برخوردار باشد، یا حال در جسم نبات، و یا مجرّد تام است؛ یعنى در جسم نبات حلول نمىکند.
مقدّمه چهارم: ولى این موجود نمىتواند حال در جسم نباتى باشد؛ زیرا اجسام نباتى همیشه در حال تحلیل و تغییرند و این تحلیل و تغییر دایم، دامنگیر موجود حالّ در نبات هم مىشود و چنانچه این تغییر و تحلیل در آن موجود و قوّه که فاعل در اجسام نباتى است راه یابد، صدور کارهایى که برشمردیم بر روندى پایدار و یکنواخت ناممکن خواهد بود؛ زیرا نظام و مزاج گیاه، همواره ثابت است و امر ثابت را نمىتوان به موجودى که مستمرا در حال تحلیل و تغییر است، مستند کرد.
مقدّمه پنجم: بنابراین حفظ نظام و بقاى مزاج گیاه را باید به قوّه و موجودى نسبت داد که مجرّد باشد، نه حال در نبات و نه جزئى از نبات. این موجود مجرّد صاحب ادراک، همان «ربالنوع» است و هر نوعى از نبات، قوّهاى مجرّد، مدرِک و قائم به ذات دارد که پرورنده آن نوع است.
مقدّمه ششم: در حیوانات نیز افعال عجیب بسیارى دیده مىشود که شگفتانگیزتر از افعال نبات است و به همانگونه که درباره نبات گذشت، این افعال را نمىتوان به اجزا و قواى درونى حیوان، یا به قوّه و موجودى که حالّ در حیوان باشد (نفس حیوانى) مستند کرد.
مقدّمه هفتم: در انسان نیز همان افعال غریب و حکمتهاى شگرف، به اضافه افعالى بیشتر دیده مىشود؛ ولى نمىتوان این افعال و عجایب را به هیچیک از اجزا و قواى بدنى انسان و یا نفس ناطقه او نسبت داد؛ زیرا علاوه بر محالاتى که پیشتر گفتیم، اضافه مىکنیم که افعال غریب را چگونه مىتوان به نفس ناطقه منتسب کرد، در حالى که نفس از این تدبیرها و تغییراتى که روى مىدهد بىخبر است؟
مقدّمه هشتم: با توجه به مقدّمه ششم و هفتم، بایستى افعال و تدبیرات حیوان و انسان را نیز به موجوداتى مجرّد و مستقل از ابدان و اجرام حیوانى و انسانى منتسب دانست؛ زیرا پرورنده انواع حیوانى و انسان، از آنجا که مجرّد است، یا نفس آنهاست و یا عقل (مجرّد تام).
مقدّمه نهم: ولى این پرورندهها (ارباب انواع) نمىتوانند نفس باشند؛ زیرا نفس از رنج بدن رنجور مىشود؛ در حالى که ربالنوع از تألّم نوع، متألّم نمىشود. دیگر آنکه نفس، تنها به یک بدن تعلّق مىگیرد؛ در حالى که پرورنده نوع با همه اشخاص نوع ارتباط و تعلّق دارد.
نتیجه: هریک از انواع نباتى، حیوانى و انسان داراى پرورنده و ربالنوع ویژه خود است که تدبیر امور آن نوع را بر عهده دارد و هرچه نوع شریفتر و داراى مزاج و نظامى کاملتر باشد، ربالنوع آن نیز شریفتر و قوىتر خواهد بود.
سهروردى مىافزاید:
این گروه مىگویند: جذب شدن روغن چراغ به آتش در چراغها، نه از جهت ضرورت امتناع خلأ و نه از جهت آن است که آتش خاصیت جذب روغن دارد؛ بلکه به علت تدبیر ربالنوع آتش است که حافظ آتش مىباشد و فارسىزبانان آن را «اردیبهشت» مىنامند؛ و نیز ایشان (پارسیان) در تعظیم ارباب انواع بسیار مبالغه مىکنند و در همه احوال از آنها یارى مىجویند. محققان این طایفه معتقدند پرورنده نوع موجود نشده تا مثال و قالب براى اشخاص نوع باشد [و به عبارتى، وجود اشخاص نوع، غرض براى وجود ربالنوع نیست]؛ زیرا انواع جسمانى سایهها و روگرفتهایى از ارباب انواع هستند و نسبتى در شرف وجودى میان این دو نیست؛ بلکه عقولْ اشرف از محسوساتاند [و سافل نمىتواند غرض وجود اعلا باشد]؛ و همچنین مىگویند: چگونه واجبالوجود و مبدعِ حق، در ایجاد اشیا محتاج به مثُل باشد تا مُثل دستور و نمونه او در صُنع و آفرینش باشند؟ چه در این صورت، در موجود گردانیدن مُثل، باز محتاج به مثالى دیگر باشد و همچنین در موجود گردانیدن آن مثال، حاجتمند مثالى دیگر، و تسلسل لازم مىآید.18
شاید این بیان اخیر اشاره به تعبیرى باشد که افلاطون در کتاب تیمائوس آورده است. وى در این کتاب مىگوید خدا یا صانع (دمیورژ) اشیاى این عالم را بنابر الگوى صور (مُثُل) مىسازد. اگر چنین باشد شاید بتوان گفت این اشکال بر افلاطون وارد نیست؛ زیرا اولاً چنانکه در ادامه این نوشته ـ در بخش «نگاه افلاطون به مُثل در نظام هستى» ـ خواهیم دید، اساسا دمیورژ همان واحد (یا خدا) که آفریننده مُثل باشد، نیست؛ ثانیا ساختن و ایجاد اشیا بنابر الگوى مُثل، لزوما به معناى نیازمندى صانع به مُثل در آفرینش نیست؛ زیرا پس از ایجاد مُثل که به گونه ابداعى بوده است، مشابه آفریدن موجودات مادى با مُثل، گزندى به توانایى و قدرت واحد وارد نمىکند و او را نیازمند مُثل نمىسازد و نیز تسلسل ادعاشده نیز پیش نمىآید.
2. دلیل شهودى
دلیل دیگر شیخ اشراق بر وجود مُثل، ادعاى شهود این موجودات توسط بسیارى از افراد، آن هم به دفعات فراوان است.19 به گفته شیخ اشراق، اساسا دلیل گرایش به وجود مُثل همان شهود آنهاست و اگر کسانى در پى ارائه ادلّه عقلى و مؤیدات نقلى برآمدهاند، از آنروست که خواستهاند اشخاص فاقد روح مجرّد و شهود عرفانى را قانع کنند، و براى ایشان حجت بیاورند؛ وگرنه هیچ صاحب کشف و شهودى نیست، مگر آنکه این عوالم را دیده و به وجود آنها معترف باشد. بیشترین اشارات انبیاى الهى علیهمالسلام و بزرگان حکمت به همین عوالم است. افلاطون، و پیش از او سقراط و پیشینیان ایشان همانند هرمس و آغاثاذیمون و انباذقلس نیز همگى چنین مىاندیشیدهاند. بیشتر ایشان تصریح کردهاند که این امور (از جمله مُثل) را در عالم نور دیدهاند. افلاطون گفته، زمانى که تعلّقات بدنى و جسمانى خود را قطع مىکرده، این موجودات را مىدیده است. حکماى پارسى و هندى بدون استثنا داراى همین رأىاند و فضلاى بابلى و یونانى نیز همگى ادعاى شهود این امور را کردهاند. در این صورت، چگونه مىتوان گفتار بزرگان نبوت و حکمت را درباره چیزهایى که خود در خلوات و ریاضاتشان شهود کردهاند نپذیرفت و معتبر ندانست؟
سهروردى مىافزاید:
من خود در آغاز حکمت، مانند مشّائیان شدیدا منکر وجود مثل بودم و متعصبانه بر رأى مشّائین پاى مىفشردم؛ ولى به سبب توفیق و برهان الهى [لولا أن رأى برهان ربّه] در اثر دوام خلوات و کثرت مجاهدات، توانستم به مشاهده انوار مجرّده و احاطه علمى به اینکه آنچه در عالم اجسام، از صور و اَشکال و هیئات، هست همگى سایههایى از صور و مُثل نورى مجرّد ساکن در عالم عقل است، موفق گردم؛ و چنانچه کسانى باشند که دلایل عقلى ایشان را معتقد به وجود این موجودات نمىکند و عقل و اندیشه، ایشان را قانع نمىگرداند، بر آنان باد به انجام ریاضات و حضور در خدمت اصحاب شهود، به این امید که براى ایشان توفیق و زمینهاى براى مشاهده انوار مجرّده و ذوات ملکوتیه که امثال هرمس و افلاطون مشاهده مىکردهاند فراهم آید و به شهود پرتوهاى روحانى که زردشت در کتاب «زند» از آنها خبر داده و آنها را سرچشمههاى «خُرّه» ـ یعنى نورى که از خداى تبارک و تعالى
ساطع مىگردد و کسانى که از آن بهرهمند مىشوند، توان ریاست بر دیگران مىیابند و افراد به واسطه آن، یاراى انجام هر عمل و صناعتى را پیدا مىکنند ـ دانسته، نایل مىآید؛ و شاهنشاه کیخسرو نیز در اثر ریاضت نفس و عبادت، خود را به این عوالم عروج داد و از انوار و حکمت الهى بهرهمند گردید و در اثر بهرهمندى از «کیان خرّه» ـ یعنى سهمى از خرّه که نصیب پادشاهان مىشود ـ قدرت پادشاهى و اقبال و خضوع رعیت نسبت به خود را فراچنگ آورد؛ و چنانکه گذشت، حکیمان پارس همگى بر این عقیدهاند که هر نوعى از افلاک و کواکب و بسایط و مرکبات عنصرى و مادى، داراى «رب» و پرورندهاى در عالم نور هستند که کار تدبیر آن نوع را بر عهده دارد؛ و از همین جاست که پیامبر ختمى مرتبت صلىاللهعلیهوآله مىفرماید: «هر چیزى را مَلَکى است» و حتى فرموده: «به همراه هر قطرهاى از باران، ملکى فرود مىآید».
حکیمان پارسى نیز به دلیل همین عقیده جزمىشان معتقدند حتى آب داراى «ربالنوع» در عالم ملکوت است و آن را «خرداد» نامیدهاند و ربالنوع درختان را «مرداد»، و ربالنوع آتش را «اردیبهشت» نام نهادهاند؛ و این انوار و ارباب انواع، همانهایند که انباذقلس، هرمس، فیثاغورس و افلاطون و امثال ایشان به آن اشاره کردهاند، و هریک از ارباب انواع را نورى مجرد از ماده، قائم به ذات، معتنى به نوع و مدبر و حافظ آن دانستهاند. و دلیلى که ارباب انواع را مُثُل نامیدهاند آن است که هریک از نوع مادى و ربالنوع آن، به جهتى مثال براى دیگرى است؛ زیرا همانگونه که نوع مادى، مثال و نمونه نوع عقلى و نورى در عالم محسوسات است، نوع عقلى نیز مثال [و نمونه کامل] نوع مادى در عالم عقول است.20
3. اشارات و تأییدات نقلى و وحیانى
ادلّه دیگرى که سهروردى براى اثبات عالم مُثل مىآورد، عبارت از برخى تأییدات نقلى است.21 وى نخست حدیثى را از پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآلهنقل مىکند:
ایشان فرمودهاند: براى خداى متعال هفتاد و هفت حجاب از نور هست [و در روایتى هفتصد حجاب، و در روایتى دیگر هفتاد هزار حجاب نورانى، و در روایت سومى، تعبیر حجاب نورى و ظلمانى وارد شده است] که اگر این حجابها را کنار بزند، انوار ساطعه از ذات کبریایىاش دیدگان و عقول را به حیرت درخواهد آورد و اهل دنیا، و کسانى که غرق در شهوات و انس با محسوساتاند و علایق جسمانى و بدنى آنها را به خود مشغول داشته است، هرگز توان مشاهده آن ذات نورى، و اتصال به او را نخواهند داشت [و این حجابهاى نورى، همان عقول و نفوساند که شمارشان بسیار، بلکه نامتناهى است]؛ چنانکه در آیه 35 سوره مبارکه «نور» مىفرماید: «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»، به این معنا که خداى سبحان، محض نور، و انوار دیگرْ اشعهها و پرتوهایى از آن نور بحتاند؛ و یا آنکه فرمود: «انّ العرش من نورى»؛ اما عرش عقلى که همان عقل اول است، و عرش نفسى که نفس فلک اول باشد، روشن است که پرتو نور الهىاند و عرش جسمانى یا همان فلک اعظم نیز از نور خداست؛ زیرا از انوارى است که به ذات و نور الهى منتهى مىشود و به این ترتیب، همه هستى در حقیقت از انوار او ـ جلّ و علا ـ مىباشد.
در برخى دعاهاى وارد از پیامبر صلىاللهعلیهوآله نیز آمده: «یا نور النور! احتجبت دون خلقک، فلا یدرک نورک نورٌ [أى: لا یحیط بنورک شىء من الأنوار العقلیه] یا نور النّور، قد استنار بنورک اهل السماوات واستضاء بنورک اهل الأرض، یا نور کلّ نور، خامدٌ بنورک کلُّ نور [من الأنوار المجرده العقلیه]؛ و باز از دعاهاى رسیده یکى این است که: «اسئلک بنور وجهک الذى ملأ ارکان عرشک» و نور وجه عبارت از حقیقت ذات الهى است که عرش و آنچه از عوالم نورانى و ظلمانى در آن است، یعنى ارکان عرش، همگى صادر از همان ذات مقدساند.22
شیخ اشراق سپس مىافزاید:
من این شواهد را نیاوردم براى آنکه حجتى اقامه کرده باشم بر وجود واجبتعالى و عقول یا بر تجرّد و نامحسوس بودن آنها؛ بلکه شواهد مذکور صرفا بیاناتى تنبیهىاند و چنین شواهدى بر وجود عقول، در صحف نازل شده بر پیامبران و کلام حکماى پیشین فراوان و بىشمارند، و ما صرفا پارهاى از آنها را بیان، و از ذکر باقى شواهد صرفنظر کردیم.23
در پایان این بحث بد نیست یادآورى کنیم که بسیارى از اندیشمندان اسلامى درباره مُثل افلاطونى سخن گفته، و ادلّهاى از عقل و نقل و شهود براى اثبات آن اقامه کردهاند، که به دلیل محدودیت موضوع مقاله از پرداختن به آنها معذوریم و علاقهمندان را به پىگیرى بیانات و ادلّه این گروه از اندیشمندان دعوت مىکنیم.24
جایگاه مُثل در نظام هستى
براى آشنایى با جایگاه مُثل در نظام هستى، بایسته است به این مسائل توجه شود:
1. چینش و ترتیب کل هستى: 2. ارتباط مُثل با خداى متعال و مراتب عالىتر وجود (در صورتى که مراتبى عالىتر از مُثل در کار باشد)؛ 3. ارتباط مُثل با یکدیگر؛ 4. ارتباط مُثل با مراتب پایینتر وجود، به ویژه جزئیات و افراد مادى خود.
به طور طبیعى، با توجه به مباحث مزبور، مىتوان انتظار داشت پس از بررسىهاى لازم، تصویرى روشن از جایگاه مُثل در نظام هستى به دست آید. از آنجا که بناست محور اصلى در مقاله حاضر، دیدگاههاى شیخ اشراق باشد، تنها نگرش وى را مرور خواهیم کرد.
نگاه شیخ اشراق به مُثل در نظام هستى
1. چینش و ترتیب کل هستى
بنابر آنچه از گفتههاى شیخ اشراق برمىآید، همه موجودات عالم یا باواسطه یا بىواسطه از «نورالأنوار» صادر مىشوند:
فنورالأنوار هو الفاعل الغالب مع کلّ واسطه.... والقائم على کلّ فیض فهو الخلّاق المطلق مع الواسطه وبدون الواسطه، لیس شأن لیس فیه شأنه على انّه قد یتسامح فى نسبة الفعل الى غیره.25
آنچه از نورالانوار بىواسطه صادر مىشود معلول نورى مجرّدى بیش نیست که همان «نور اقرب» باشد. از نورالانوار، نه معلولِ نورىِ دیگر و نه هیچ معلول ظلمانى و مادى صادر نمىشود.26 در واقع، کثرات از نور اقرب و انوار بعدى صادر مىشوند. از نور اقرب، هم نورى مجرّد و هم برزخ (جسم) ظلمانى صادر مىگردد. نور اقرب به سبب فقر ذاتى و غنایى که به واسطه نورالانوار دارد، منشأ این کثرت مىشود. در واقع، نور اقرب به سبب مشاهده نورالانوار و به اعتبار غنا و وجوبش از ناحیه نورالانوار، نور مجرّد دیگرى را پدید مىآورد و با تعقّل، و ظهور فقر ذاتىاش براى او و نیز مشاهده ظلمت و کاستىاش در برابر جلالت و عظمت نورالانوار منشأ صدور برزخ اعلا، که برزخى بزرگتر از آن نیست، یعنى برزخ محیط مىشود.27
به این ترتیب، برزخ محیط، سایه او و نور قاهر مجرّد، ضوء اوست، و سایهاش به دلیل ظلمت فقر اوست و مراد از ظلمت در اینجا چیزى نیست مگر «آنچه ذاتا نور نیست».28 در مرتبه پس از نور اقرب، انوار قاهره طولى قرار دارند که به ترتیبى ویژه موجود مىشوند. طولى بودن آنها به این معناست که میانشان رابطه تشکیکى و علّى وجود دارد و هر عقل قاهرى، منشأ صدور عقل پایینتر از خود است. برخلاف تلقّى برخى، شمار این عقول طولى منحصر در ده، بیست، صد و یا دویست نیست.29
از انوار قاهره طولى، انوار قاهره عرضى (مُثل افلاطونى) و فلک ثوابت صادر مىشود.30 از انوار قاهره عرضى (ارباب اصنام) نیز همه مراحل و مراتب پایینتر، یعنى عالم مثال منفصل (عالم اشباح مجرّده)، نفوس متعلّق به ماده، و موجودات مادى شامل عالم عناصر، مرکبات عنصریه و هر آنچه تحت فلک ثوابت است، صادر مىشود.31
2. ارتباط مُثل با خداى متعال
براى داشتن درکى درست از ارتباط مُثل با خداوند یا همان نورالانوار در نگرش سهروردى، مىبایست به چند نکته توجه کرد:
1. مُثل افلاطونى همان انوار قاهره عرضىاند که با انوار قاهره طولى، نور اقرب، و نورالانوار همگى در حقیقت نورى مشترکاند، و در عین حال، همگى بسیطاند. به این ترتیب، اشتراک در حقیقت و بساطت از یکسو، و اختلاف مرتبهاى که میان این انوار هست از سوى دیگر، شیخ اشراق را به طرح نظریه تشکیک در میان انوار کشانده است.32
2. نور عالى که در مرتبهاى بالا قرار دارد، نسبت به نور دانى که در مرتبه پایینتر است قهر دارد و نور دانى به نور عالى عشق مىورزد. بالطبع، نورالانوار چون بالاترین مرتبه نورى است، نسبت به همگان قهر دارد، ولى به چیزى عشق نمىورزد.33
3. نورالانوار، بلکه هر نور عالى، انوار پایینتر را به نفس اشراق و اضافه اشراقیه ایجاد مىکند و چنان نیست که در جریان اشراق، چیزى از نورالانوار جدا شود و به نور پایینتر بپیوندد.34
4. با توجه به اینکه از نورالانوار تنها یک معلول نورى مجرّد صادر مىشود و میان صادر اول (نور اقرب) و انوار قاهره عرضى (مُثل) انوار طولى واسطهاند، ارتباط نورالانوار (خداى متعال) با مُثل باواسطه است و این واسطهها همگى نورىاند.35
اکنون مىتوان به طور خلاصه رابطه هریک از مُثل را با خداى متعال چنین تصویر کرد: حقیقت هریک از مُثل با حقیقت الهى (جل شأنه) و دیگر مبادى عالیه از یک سنخ، و نورى است؛ هرچند میان ایشان اختلاف به قوت و ضعف (تشکیک) وجود دارد. مُثل به اضافه اشراقیه خداوندى موجودند، و شعاع و پرتوى از حضرت نورالانوارند؛ مقهور خداى متعالاند و به حضرت حق (جلّت عظمته) عشق مىورزند؛ چنانکه به مبادى عالیه که وسایط فیض الهى و عوامل تحقق آنهایند محبّت دارند.
3. ارتباط مُثل با مبادى عالیه وجود
چنانکه پیشتر دیدیم، رابطه مُثل با دیگر حقایق نورى، رابطه تشکیکى، و کمال و نقص است. مُثل، مقهور مراتب نورى بالاتر از خود ـ یعنى انوار قاهره طولى ـ هستند که به اضافه اشراقیه توسط آنها به وجود آمدهاند و در عین حال، به آن مراتب عالى عشق مىورزند.
آنچه در این بخش مىافزاییم نحوه صدور مُثل از قواهر عالیه است. همانگونه که گذشت، از نورالانوار، تنها یک معلول نورى بىواسطه، یعنى نور اقرب صادر مىشود و در واقع، صدور کثرت، از نور اقرب با صدور برزخ محیط و نور مجرّد بعدى آغاز مىشود.36 از آنجا که مُثل فراواناند، بایستى میان انوار عرضى (مُثل) و نور اقرب وسایطى پرشمار که در عین حال داراى جهاتى متعددند، قرار داشته باشد تا منشأ صدور کثرات مُثل شود.37 به همین روى، شیخ اشراق در انوار قاهره طولى سه جهت را تصویر مىکند:
1. جهت غنا و وجوب، که به لحاظ مشاهده نورالانوار و جلالت و عظمتش حاصل مىشود. به این جهت و نیز به لحاظ اشراقات کاملى که از مراتب عالیه انوار مىتابد، انوار قاهره بعدى صادر مىشوند.38
2. جهت مجموع انوار قاهره و مشارکتهاى شعاعها و اشراقات قوى به لحاظ استغناى آنها. همین جهت است که منشأ صدور انوار قاهره عرضى (مُثل) با کثرتى که دارند مىشود.39
3. جهت مجموع انوار قاهره، شعاعها و اشراقات ضعیف به لحاظ فقر آنها، که منشأ صدور کثراتى دیگر در عالم مىشوند.40
4. ارتباط مثل با یکدیگر
ارتباط مُثل با یکدیگر را از سه زاویه مىتوان بررسى کرد: 1. علم و آگاهى مُثل درباره یکدیگر؛ 2. علیت داشتن یا نداشتن مُثل نسبت به یکدیگر؛ 3. وجود تشکیک و مراتب مختلف در میان آنها. درباره علم و آگاهى، از آنجا که همه مُثل، موجوداتى نورى و مجرّد (غیرمادى) هستند نسبت به هم علم حضورى و شهودى دارند؛ زیرا حجاب و مانع مشاهده حضورى در جایى است که ماده، جسمانیت و بُعد در کار باشد؛ ولى در مجرّدات از این امور خبرى نیست.41
درباره علیت نیز باید گفت مُثل یا عقول (انوار) متکافئه، هیچ کدام علیتى نسبت به دیگرى ندارد و واسطه ایجاد دیگرى نیست. به همین روى، به آنها نام انوار متکافئه را دادهاند؛ در برابر انوار قاهره طولى که به دلیل وجودبخشى برخى به برخى دیگر، نام انوار قاهره طولى را برایشان برگزیدهاند. با اینهمه، نوعى تشکیک و اختلاف مرتبه در میان مُثل حاکم است که حاکى از شدت و ضعف وجودى آنهاست؛ شدت و ضعفى که به گونه علّى و معلولى نیست.
شاید بجا باشد با توجه به این تفاوت تشکیکى و نیز آشنایى با اقسام مُثل، بحث را ذیل زیرعنوانى جدا، پیگیرى کنیم.
1ـ4. عقول عرضیه، اقسام آن و تشکیک در آن: ارباب انواع که هر کدام کار تدبیر افراد نوع خود را برعهده دارند، در شرف و قوت اختلاف، و برخى بر برخى دیگر در مرتبه فزونى دارند. شمارى به دلیل همین قوت بیشتر، براى ارتباط با افراد نوع خود نیازمند واسطهاند؛ براى نمونه ربالنوع انسان با وساطت نور مدبر، یعنى همان روح و نفس انسانى با افراد خود ارتباط برقرار مىکند. برخى ارباب انواع دیگر که ضعیفترند بدون هیچ واسطهاى با افراد نوع خود مرتبطاند.
سهروردى در اینباره مىگوید عقول نازله و داراى مرتبه پایینتر وجودى، برخى مرتبهاى نزدیک به نفوس ـ که از حیث وجودى پایینتر از مثلاند ـ دارند؛ زیرا انوار عقلى هر اندازه که از مراتب عالیه تنزل کنند و از نورالانوار دور افتند، ضعیفتر مىشوند و بهعکس هر چقدر صعود کنند شدت وجودى فزونترى مىیابند. برخى حتى از فرط نزول در افق عالم نفس قرار گرفته، گویى نفس ناطقه مىشوند. این تنزّل و در نتیجه، نقصان نور تا آنجا ادامه مىیابد که حقیقت نورى به حقیقتى غیرقائم بهنفس، همانند انوار عارضى، مىانجامد؛ چنانکه از میان نفوس، برخى در تعلقشان به بدن و تصرف در آن به واسطهگرى روح نفسانى، مانند نفوس حیوانات، نیازمندند؛ ولى بعضى دیگر، همانند نفوس نباتى، به دلیل شدت نقصانشان، حاجتمند چنین واسطهاى نیستند.
از جمله معدنیات نیز برخى، مانند مرجان، نزدیک به گیاهاناند و از جمله گیاهانْ شمارى، همانند نخل، نزدیک به حیوانات، و از حیواناتْ گروهى، همچون میمون، در کمال قوّه باطنى [تفهیم و تفهم] و قوایى دیگر مانند قوّه سخنگویى نزدیک به انساناند.
به این ترتیب، مراتب پایینتر هر طبقهاى نزدیک [و متصل] به طبقه پایینى، و بهعکس، مراتب بالاى همه موجودات در هر طبقهاى که هستند، نزدیک به طبقه بالاتر است.42
5. ارتباط مُثل با مراتب پایینتر وجود
مراتب پایینتر وجود نسبت به انوار قاهره عرضیه (مُثل) عبارتاند از: 1. عالم مثال و اشباح مجرّده؛ 2. نفوس (مانند نور اسفهبدى)؛ و 3. عالم ماده و جزئیات و افراد هریک از انواع مادى. از اینرو، لازم است ارتباط مُثل با هریک از مراتب مادون به شکل جداگانه کانون توجه قرار گیرد.
1ـ5. ارتباط مثل با عالم مثال: عالم مثال که گاه از آن با تعابیرى چون «صور معلّقه»، «اشباح مجرّده»، «صور شبحیه» و «مُثل خیالیه» یاد مىشود متفاوت با مُثل افلاطونى است و این دو، یک حقیقت نیستند.43 شاید پیشتر به تفاوتهاى این دو عالم بپردازیم، ولى آنچه اینجا بررسى مىکنیم تنها ارتباط میان موجودات این دو عالم (عالم مُثل و عالم مثال) است.
بنابر آنچه از گفتههاى شیخ اشراق برمىآید عالم مُثل داراى مرتبه وجودى بالاترى نسبت به عالم مثال است؛ از اینرو بنابر قاعده امکان اشرف مىبایست مُثل، علت عالم مثال باشند. با این حال، در سخنان سهروردى مطلبى در اینباره به دست نیامد. تنها در میان سخنان شارحان حکمت اشراق، یعنى شهرزورى و قطبالدین شیرازى، عبارتى هست که به صراحت علیت عالم مثل را نسبت به عالم مثال بیان مىکند.44
2ـ5. ارتباط مُثل با نفوس: درباره نسبت میان مُثل و نفوس، دستکم دو نکته قابل طرح است: یکى اینکه مُثل غیر از نفوساند؛ نکته دیگر که متفرع بر نکته اول است، اینکه آیا اساسا رابطهاى میان این دو موجود برقرار است؟ اگر هست، این رابطه از چه گونهاى است؟
درباره نکته نخست باید گفت نفس، نور مدبر، و نور مدبر غیر از نور قاهر است؛ زیرا میان این دو، چندین تفاوت را مىتوان برشمرد:
1. نفوس با ابدان خود در تأثیر و تأثّر متقابلاند؛ به همین دلیل، نفس از زیان و تألّم بدن زیانمند و متألّم مىشود؛ ولى ربالنوع از رنج نوع خود، تألّم نمىپذیرد.45
2. نفس، تنها به یک بدن تعلّق، و تدبیر همان بدن را بر عهده دارد؛ ولى ربالنوع به همه ابدان نوع خودش عنایت داشته، تدبیر همه آنها را بر عهده مىگیرد.46
3. ربالنوع با آنکه به نوع خود عنایت دارد، عنایتش به گونه تعلق نیست، آنچنانکه از مجموع ربالنوع و بدن، شخص یا نوعى واحد پدید آید؛ بلکه به تنهایى و بدون تعلّق به بدن، خود نوع واحد است.47
4. مُثل، انوار مجرّدهاى هستند که هیچگونه ربط و تعلّقى به مادیات ندارند؛ نه در آنها منطبع مىشوند و نه در آنها تصرفى مىکنند؛ ولى نفوس، انوارى مجرّدند که در اجسام و ابدان تصرف مىکنند، هرچند در آنها منطبع نشوند.48
اکنون پس از روشن شدن دوگانگى نفوس و مُثل، نکته دوم را بررسى مىکنیم که آیا اساسا رابطهاى میان این دو موجود برقرار هست، و اگر هست، چگونه رابطهاى است. سهروردى پاسخ مىدهد نفوس، موجوداتى مجرّدند که ارباب انواع یا همان مُثل آنها را به وجود مىآورند. در واقع، نفوسِ متعلق به ابدان، به همراه ابدانشان از ربالنوع صادر مىشوند. نفس به اعتبار جهت عالیه نورى ربالنوع، و بدن از جهت فقرى ربالنوع پدید مىآید. البته صدور و افاضه نفوس از جانب ارباب انواع، بدین شرط است که ابدان قابلیت دریافت نفس را داشته باشند، وگرنه نفس به هر جسمى ـ اعم از آنکه قابلیت یادشده را داشته یا نداشته باشد ـ افاضه نمىشود.49
به اینترتیب، روشن شد نفوس معلول مُثلاند و ابدانِ داراى نفوس، که مادىاند، نیز از مُثل پدید مىآیند.
3ـ5. ارتباط مُثل با عالم مادّه: عالم ماده دربردارنده برزخ محیط، فلک (برزخ) ثوابت، افلاک هفتگانه، عالم عناصر و موالید ثلاث (انواع مرکب از عناصر) است. برزخ محیط، که بزرگترین موجود مادى است، از نور اقرب صادر مىشود. در واقع، نور اقرب به لحاظ فقر، برزخ محیط را پدید مىآورد.50 فلک ثوابت نیز به همراه افلاکى که در آن است از انوار قاهره طولى، به لحاظ فقرشان صادر مىشود؛51 ولى دیگر افلاک، یعنى افلاک هفتگانه، عالم عناصر و مرکبات عنصریه (موالید ثلاث) همگى از عقول عرضیه (مُثل) صادر مىشوند.52
درباره رابطه مُثل با اشیاى مادى نکاتى هست که به برخى از آنها اشاره مىکنیم:
1. ربالنوع به رغم آنکه با همه افراد و اشخاص نوع خود، نسبتى برابر دارد، به دلیل اینکه خود موجودى عینى و متشخص است، نسبتش با اشخاص مادى از قبیل نسبت مفهوم کلى با افراد آن نیست، و چنان نیست که همانند کلى طبیعى در افراد خود حضور داشته باشد تا لازم آید نخست موجود واحد، یعنى ربالنوع، در عین واحد و متشخص بودن کثیر هم باشد؛ دوم در عین مجرّد بودن، مادى نیز باشد.53
2. با آنکه گفته شده «هر ممکنالوجودى مىبایست قالب براى موجودى دیگر باشد؛ زیرا محال است صورت بدون معنا تحقق یابد»، ربالنوع انسان ـ براى نمونه ـ به هدف معنا بودن براى قالب انسان مادى تحقق نیافته است؛ زیرا دستکم دو تالى فاسد در پى دارد: 1. موجود مجرّدِ داراى مرتبه عالىتر وجود، به سبب موجود پستتر مادى آفریده شده باشد؛ 2. خود موجود مجرّد مثالى نیز به دلیل ممکن بودن، مىبایست قالب براى موجود دیگر باشد و آن موجود دیگر نیز قالب براى موجودى دیگر، تا بىنهایت.54
3. ارباب انواع، بسیط و نامرکباند و براى آنها جا و مکانى نیز تصور نمىشود؛ زیرا آنها موجوداتى نورى و مجرّدند؛ هرچند مادیات مورد تدبیر آنها مرکب هستند، و این با مثال بودن ارباب انواع نسبت به اشخاص مادى خود منافاتى ندارد؛ چراکه لازمه مثال، مماثلت و همگون بودن مثال و ممثل از هر جهت نیست.55
4. باورمندان به مُثل افلاطونى معتقدند هر «نوع جسمانى» مستقلى، ربالنوعى دارد که داراى ویژگىهاى نورى و غیرمادى است و چنان نیست که هر چیزى ـ با هر کیفیتى ـ داراى مثال باشد و براى نمونه انسان یک مثال، و دو پا داشتن انسان (که وصفى از اوصاف انسان است)، نیز مثالى دیگر، و هریک از صفات و خواص او هم مثالى جدا داشته باشد؛ بلکه ربالنوع انسان به همراه اوصافش وجودى بسیط دارد که تحقق جسمانى و مادى سایهاش در عالم اجسام، همانا تحقق نوع مربوط به آن به همراه همه خواص، لوازم و عوارض آن است.56
5. برخى گفتهاند: آثار و افعال گوناگونى که از جماد، نبات، حیوان و انسان صادر مىشود، با عنایت و تدبیر ارباب انواع است؛ به ویژه در نبات و حیوان، صدور افعال گوناگون نمىتواند به قوّهاى بسیط که نسبت به آن افعال شعور و آگاهى نیز ندارد، مستند شود. البته در انسان نیز همه آنچه واقع و صادر مىشود مستند به نفس او نیست؛ زیرا او از بسیارى از آن امور آگاهى ندارد.57
دامنه شمول مُثل افلاطونى
درباره دایره شمول مُثل، باید دید در نگاه شیخ اشراق و نیز افلاطون آیا تنها انواع جوهرى مثال دارند یا اجناس و اعراض نیز هرکدام براى خود مثالى جداگانه دارند. به دیگر سخن آیا علاوه بر ارباب انواع، ارباب اجناس و ارباب اعراض هم وجود دارند؟ در اینباره، نخست به دیدگاه سهروردى، و در پى آن به نگرش افلاطون خواهیم پرداخت.
الف) دیدگاه شیخ اشراق
عبارتهاى سهروردى خود گویاى دیدگاه است: «هؤلاء لا یقول المحقّقون منهم انّ لکلّ عرض من الأعراض صاحب نوع قائما، بل للأنواع الجوهریه.»58 بنابراین عبارت، معتقدان به ارباب انواع، تنها براى انواع جوهرى به وجود مثال و ربالنوع قایلاند نه براى اعراض، و تعبیر «المحققون منهم» حاکى از تمایل شیخ اشراق به این دیدگاه، و عدم گرایش به دیدگاه برخى دیگر است که احتمالاً براى اعراض نیز ربالنوع ثابت مىکنند.
سهروردى در جایى دیگر مىنویسد:
ولا یلزمهم ایضا ان یکون للحیوانیة مثال وکذا لکون الشىء ذا رجلین، بل کلّ شىء یستقلّ بوجوده له امر یناسبه من القدس فلایکون لرائحة المسک مثال وللمسک آخر، بل یکون نور قاهر فى عالم النور المحض له هیئات نوریة من الأشعّة و هیئات من المحبّة واللذة والقهر؛ واذا وقع ظلّه فى هذا العالم، یکون صنمه المسک مع الرائحة او السکّر مع الطعم او الصورة الأنسانیة مع اختلاف اعضائها على المناسبة المذکورة من قبل.59
چنانکه از صدر این عبارت پیداست، «حیوانیت» که جنس براى انواع حیوان، از جمله انسان، است، مثالى جدا ندارد. همچنین عبارت «کلّ شىء یستقلّ بوجوده» توسط شارح حکمهالاشراق تنها به جواهر، و نه اعراض، تفسیر شده است. وى در توضیح مراد از عبارت مزبور مىنویسد:
واعلم انّ القائلین بالمثل النوریة الأفلاطونیة لا یقولون إنّ لکلّ شىء مثالاً، کیف کان، حتّى للأنسان مثالٌ، ولکونه ذارجلین مثالٌ آخر، وکذا لکلّ صفة من صفاته وخاصّة من خواصّه، بل یقولون إنّ لکلّ نوع جسمانى مستقلّ ربّ نوع، له هیئات نورانیة روحانیة، إذا وقع ظلّه فى عالم الأجسام یکون ذلک النوع مع خواصّه و لوازمه و عوارضه.60
همانگونه که از عبارت حکمهالاشراق و شرح آن برمىآید، اعراض به صورت هیئات روحانى و نورانى در انوار قاهره عرضى هستند؛ و با توجه به بساطت مُثل، که پیشتر اشاره کردیم، باید گفت اعراض از شئون وجود ارباب انواعاند، و به عین وجود آنها موجودند.
ب) نگرش افلاطون
در عبارتهاى افلاطون نمىتوان به صراحتى درباره دامنه شمول اشیاى داراى مُثل ـ دستکم، به صراحت تعابیر شیخ اشراق ـ دست یافت. با اینهمه، از برخى گفتههاى او61 چنین برمىآید که علاوه بر انواع جوهرهاى مادى، اعراض و حتى مفاهیم فلسفى و اخلاقى را نیز داراى مثال و ایده مستقل مىداند. ولى همچنان از ارباب اجناس خبرى نیست. با این حال، با توجه به گفتههاى برخى شارحان و مفسّران افلاطون، و نیز اشکالهایى که مستشکلین و اندیشمندان بعدى به نظریه مُثل وارد دانستهاند، مىتوان نتیجه گرفت که نگاه افلاطونى، دستکم این تحمل را دارد که مثال عقلى داشتن را علاوه بر انواع به اعراض و اجناس هم نسبت دهد. این نگاه البته با اندیشه شیخ اشراق متفاوت است. شاید اشکالات و ایرادهاى وارد بر نظریه افلاطون و بىپاسخ دانستن آنها، موجب ارائه نظریه متفاوت سهروردى شده است.
ج) نگاه افلاطون به مُثل در نظام هستى
کشف نظامى آراسته و منظم از هستى در فلسفه افلاطون کار آسانى نیست؛ اگر نگوییم تقریبا ناممکن است. جدا از آنچه واقعا در ذهن و اندیشه افلاطون مىگذشته، بنابر آثار و نوشتههایى که از او به دست ما رسیده است و یا حتى شارحان او بیان کردهاند، نمىتوان انتظار نظامى کامل، و نیز برداشتى قطعى و واحد از هستىشناسى افلاطون داشت. این حقیقت مىتواند ریشه در یک یا هر دو دلیل ذیل داشته باشد:
1. بهرهمند نبودن اندیشه فیلسوفانى همچون افلاطون از آموزههاى دین الهى و راهنمایىهاى انبیا علیهمالسلام و در نتیجه، ناتوانى ایشان از کنار زدن پردههاى ابهام از قامت هستى و کشف راز و رمزهاى آن (در حالى که امثال سهروردى به دلیل قرار داشتن در فضاى دین کاملى چون اسلام و جرعهنوشى از سرچشمه قرآن و سنّت، توفیق ارائه نظامى منسجمتر و بسیار کاملتر از هستى را یافتهاند)؛
2. وجود ابهام و اجمال در نوشتهها و آثار افلاطون، چنانکه به نظر مىرسد وى در جاهاى مختلف، دیدگاههایى متفاوت ارائه کرده است. همین مسئله یافتن نگرش واقعى او را ـ گذشته از کامل یا ناقص بودنش ـ مشکل ساخته است؛ تا جایى که شارحان افلاطون نیز در اسناد نظامى مورد اتفاق و قطعى به وى، با گونهاى تردید و ابهام روبهرویند.62 بنابراین آنچه در پى مىآید، برداشتى است از آثار او و آنچه برخى شارحانش گفتهاند، و بىتردید ادعایى بر بىنقص بودن یا سخن نهایى بودن آن نیست.
به نظر مىرسد مىتوان خدا، واحد، خیر مطلق، زیبایى مطلق و خیر فىنفسه را تعابیرى از یک واقعیت گرفت که افلاطون به مناسبتهاى گوناگون در لابهلاى آثار خود به کار برده است. در کنار این واژگان، مفاهیمى چون عقل، عقل الهى، دمیورژ یا صانع، صور (مُثل) و جزئیات عالم مادى نیز مطرح شده است. ما بر این باوریم که با روشن کردن مراد افلاطون از واژگان مزبور و نیز نیز ارتباطى که میان آنها تصویر شده است، مىتوان نظام هستىشناختى افلاطونى را کشف کرد.
افلاطون در کتاب جمهورى مىگوید خدا صانع تخت مثالى و صانع همه اشیاى دیگر، و نیز سازنده وجود و ذوات در اشیاى معقول (مُثل) است.63 واحد یا کل واقعیت، نه تنها مُثل، روح را نیز دربر دارد. واحد، اصل نهایى و منشأ عالم صور (مُثل)، و برتر از صفات انسانى است.64 واحد، پدرِ «خدایى است که رهبر همه اشیاى کنونى و آینده است».65 به نظر مىرسد مراد از خدا و رهبر در اینجا دمیورژ مىباشد.66 بنابراین واحد غیر از دمیورژ، برتر از آن و علت آن است.
در رساله مهمانى، درباره دستیابى نفس به زیبایى حقیقى چنین آمده است: با الهام اِرُس67 (فرشته عشق) آدمى از صور و اشکال زیبا (مثلاً بدنها) به نظاره زیبایى که در نفوساست، و از آنجا به سوى علم، دوستى حکمت، و «اقیانوس پهناور زیبایى» و «صور دوستداشتنى و سحرآمیزى که دربر دارد» عروج مىکند، تا برسد به نظاره آن زیبایى مطلق.
وى سپس در توصیف زیبایى مطلق مىنویسد: ازلى و ابدى است؛ نه به وجود آمده و از میانرفتنى است؛ نه دستخوش افزایش و کاهش، و نه قسمتى زیبا و قسمتى زشت است؛ نه زمانى زیبا و نه زمانى دیگر نازیباست؛ نه زیبا نسبت به یک چیز و زشت نسبت به چیز دیگر؛ نه اینجا زیبا و آنجا زشت؛ نه زیبا در نظر بعضى مردم و زشت در نظر دیگران؛ و نه این زیبایى اعلا مىتواند در خیال مانند چهرهاى زیبا، یا دستهاى زیبا، یا هر قسمت دیگر از بدن تصویر و ترسیم شود، نه مانند گفتارى [زیبا] است و نه مانند علمى [زیبا]؛ و نه در هیچ چیز دیگر که در زمین یا در آسمان یا هر جاى دیگر مىزید یا هست قرار دارد؛ بلکه به طور جاوید قائم به خود و یگانه است. همه اشیاى دیگر به سبب بهرهمندى از آن زیبا هستند، و با این وصف، هرچند آنها به وجود مىآیند و از میان مىروند، آن از افزایش و کاهش و دگرگونى مصون است. این است ذات زیبایى لاهوتى و محض و یگانه.68
افلاطون در کتاب هیپاس بزرگ نیز مىنویسد: «تمامى اشیاى زیبا، زیبایى خود را از آن گرفتهاند».69 باز در توصیف زیبایى مطلق آمده که برتر از زمان و مکان است؛ واقعیتى وراى واقعیت ذهنى مفهوم انتزاعى را دربر دارد؛ واقعیتى قائم به خود؛ برتر، متعالى، نامتغیر و ثابت است؛ خارج از ما، و نیز در درون ما وجود دارد. از سویى دیگر نمىتوان گفت که در درون ماست به این معنا که تنها ذهنى و محدود به ماست و با ما به وجود مىآید و با ما از میان مىرود؛ بلکه هم متعالى است و هم درونى؛ غیرقابل دسترس حواس، و تنها با عقل درکشدنى است.70
در رساله مهمانى، اشاره به این مطلب که زیبایى مطلق، اصل نهایى وحدت است، کم نیست. باز از محتواى برخى مطالب این رساله مىتوان دریافت که «اقیانوس وسیع زیبایى عقلانى» در حالى که «صور دوستداشتنى و باشکوه» را دربر دارد، تابع اصل نهایى زیبایى مطلق و حتى مندرج در آن است.71
از سوى دیگر، افلاطون در کتاب جمهورى «خیر مطلق» را اصل نهایى و متحدکننده مىداند.72 بنابراین به نظر مىرسد خیر مطلق و زیبایى مطلق یکىاند. افلاطون با صراحت اظهار مىکند که «خیر» به متعلقات شناسایى وجود مىدهد و به این ترتیب، اصل متحدکننده و جامع نظم ذاتى است؛ در حالى که خود در عظمت و قدرت برتر از ذات وجود است73 و هرگز نمىتوان نتیجه گرفت که خیر «مفهومى» محض یا غایتى بدون وجود باشد، یعنى یک اصل غایتانگارانه که فعلاً غیرواقعى است و همه اشیا به سوى آن در کارند. «خیر» نه تنها اصلى شناختشناسى، که همچنین اصل هستىشناسى (وجودى) است؛ بنابراین فىنفسه واقعى و قائم به خود است.
از نگاه افلاطون، «مطلق» درونى است؛ زیرا پدیدارها تجسم و روگرفتِ آن، بهرهمند از آن و جلوهگاهش به درجات مختلفاند. «مطلق» متعالى نیز هست؛ زیرا از همه اشیا برتر است.74 همچنین مثال خیر، برتر از همه اشیاى محسوس و معقول است؛ در حالى که از سوى دیگر، به عنوان «واقعىِ اعلا»، مطلق حقیقى و اصل وجود و ذات در همه اشیاست.75
اِرُس را مىتوان صرفا نیروى محرک طبیعت عالىتر انسان به سوى خیر و فضیلت دانست. در طبیعتِ عالىتر انسان کششى به سوى خیر و زیبایى حقیقى هست. اگر انسان به اشتباه خیر و زیبایى محسوس، براى نمونه زیبایى اشیاى فیزیکى، را به جاى خیر حقیقى بگیرد، نیروى جاذبه اِرُس به سوى این خیرهاى فرودین متوجه مىشود، و ما با انسان خاکى و شهوانى روبهرو خواهیم شد؛ ولى انسان مىتواند به مشاهده زیبایىهایى برتر بار یابد؛ از جمله مشاهده زیبایى مُثل. در این هنگام است که نیروى اِرُس او را به سوى «اقیانوس پهناور زیبایى عقلانى» و «مشاهده صور محبوب و با عظمتى که دربر دارد» مىکشاند. سرانجام وى مىتواند به درک اینکه چگونه همه ایدهآلهاى جزئى تابع یک ایدهآل کلى یا غایت، یعنى «خیر فىنفسه» هستند برسد، و بنابراین از «علمِ» این خیر و جمال عام و کلى، بهره و لذت ببرد.76 به این ترتیب، جایگاه خیر فىنفسه نیز روشن شد.
افلاطون مىگوید: «هیچکس آنقدر بىمایه نیست که عشق نتواند او را با الهامى ملکوتى به سوى فضیلت سوق دهد.»77 دمیورژ78 چنانکه در تیمائوس آمده، صانع اشیاى این عالم است که آنها را بر طبق الگوى صور (مُثل) مىسازد. به نظر مىرسد روح، عقل یا عقل الهى، بیان دیگرى از علم خدا (واحد) باشد که صور (مُثل) در آن به منزله افکار خدا قرار دارند؛ ولى به هر حال منشأ و علت وجود مُثل، خودِ واحد است. به همینگونه عقل نیز، که با دمیورژ یکى است، از واحد صادر مىشود.79
صور یا مُثل نیز ـ چنانکه پیشتر به تفصیل درباره حقیقت آنها گفته شد ـ ذواتى عینى هستند که قائم به خود، جدا از یکدیگر، غیرمادى، ثابت و تغییرناپذیر، و مرجع عینى یا محتواى مفاهیم کلىاند. جزئیات مادى نیز اشیایى تغییرپذیر و متکثرند که روگرفتى از مُثل، و بهرهمند از آنهایند.
اکنون با توجه به آنچه بیان شد مىتوان نظام هستىشناختى افلاطون را بدینگونه ترسیم کرد:
واحد، خیر مطلق، زیبایى مطلق و خیر فىنفسه، که همگى به یک واقعیت اشاره دارند، موجودى عینى است که کامل مطلق بوده، به دلیل نامحدود بودن وسعت وجودىاش منشأ و آفریننده همه اشیاى مجرّد و مادى است و وجودش همه هستى را فراگرفته است.
خدا (واحد) با داشتن مثال جهان در عقل (علم) خویش، و با اندیشیدن درباره آن، جهان را آفریده است. به این ترتیب، واحد مُثل را نیز به منزله بخشى از جهان، با اندیشیدن درباره آنها آفریده، و به همین روى، عقل یا دمیورژ ـ که خود از واحد صادر شده ـ به گونهاى در تحقق عالم مُثل نقشآفرینى کرده است. همچنین دمیورژ اشیاى جهان را بنابر الگوى مُثل مىسازد، و
جزئیات مادى که به این ترتیب پدید مىآیند، در عین حال روگرفت و بهرهمند از مُثلاند.
با اینهمه، چگونگى ارتباط خودِ عقل با واحد در گفتههاى افلاطون و شارحانش چندان روشن نیست. همچنین نحوه فاعلیت دمیورژ نسبت به جزئیات و اشیا از یکسو، و کیفیت ارتباط مُثل با جزئیات مادى از سوى دیگر در پس پرده ابهام است و تبیین نحوه صدور جزئیات مادى از مُثل به دو شکل بهرهمندى و تقلید نیز بار چندانى از ابهام موجود نمىکاهد. در کتاب پارمنیدس نیز به ابهام در تبیین نحوه صدور جزئیات از مُثل اذعان شده، و به نظر مىرسد پاسخ روشنى نیز به آن داده نشده است.
در پایان مىافزاییم تفسیرى که از نظام هستى افلاطونى ارائه شد، با برداشتى که ارسطو، شاگرد بىواسطه افلاطون، از گفتههاى استادش داشته، مطابقت دارد یا دستکم، بسیار به آن نزدیک است.80
چنانکه پیداست، تبیین نظام هستى توسط شیخ اشراق بسیار کاملتر و گویاتر از تبیین افلاطونى است و جایگاه هریک از عوالم و عناصر آن به روشنى معلوم است. همچنین عالم مثال، جایگاهى در نظام افلاطونى ندارد و به منزله یکى از کشفیات سهروردى در نظام ترسیمى او، از جایگاهى ویژه برخوردار است.
تشکیک در مُثل از نگاه افلاطون
افلاطون نیز گونهاى تشکیک را در میان مُثل قایل است که البته با تشکیک سهروردى تفاوت دارد. در نگاه افلاطونى، سلسلهمراتبى از مُثل برقرار است. درست همانگونه که یک صورت مثالى بر اشیاى متفرد به منزله عنصر مشترک آنها حاکمیت دارد، همچنین یک صورت مثالى عالىتر بر مُثلِ پستتر مسلط بوده، عنصر مشترک آنهاست. در وراى این صورت مثالى عالىتر، همراه مُثل پرشمار دیگر، صورتِ مثالى برتر حاکم خواهد بود. براى نمونه، مثالهاى سفیدى، سرخى و آبى، همه ذیل مثال واحد «رنگ» دستهبندى مىشوند و مثالهاى شیرینى و تلخى، ذیل مثال واحد «طعم» جاى مىگیرند؛ اما مثالهاى رنگ و طعم، خود هنوز ذیل مثال عالىتر «کیفیت» قرار دارند. بدین طریق، گویى مُثل هرمى را تشکیل دادهاند و این هرم باید رأسى داشته باشد. باید صورت مثالى والاتر و برترى، که وراى همه مُثل دیگر است، وجود داشته باشد. این صورت مثالى، وجود نهایى و مطلقا حقیقى خواهد بود که بنیاد نهایى خود، دیگر مُثل و کل عالم است. افلاطون این صورت، را مثال خیر مىداند.81
از تفاوتهایى که مىتوان میان تشکیک افلاطونى و تشکیک مورد اعتقاد سهروردى در مُثل تشخیص داد، نبود هیچگونه علیتى میان مُثل در اندیشه شیخ اشراق است. در نگاه افلاطون از آنجا که، دستکم، مفاهیم ماهوى نوعى چینش منطقى از کموسعت به بیشوسعت دارند، مفاهیم وسیعتر، قوامبخش مفاهیم تنگترند و به این ترتیب، نوعى علیت در شکلگیرى ذات آنها دارند؛ براى نمونه مفهومى مانند حیوان، قوامبخش مفهومى چون انسان است.
جمعبندى (تطبیق اجمالى نظریه مُثل در دیدگاه شیخ اشراق و افلاطون)
دیدگاه دو اندیشمند مزبور درباره نظریه مُثل، نقاط اشتراک و افتراقى دارد. مهمترین نقطههاى اشتراک عبارتاند از:
1. قول به وجود عینى براى مُثل و معرفى آنها به منزله موجوداتى مجرّد (غیرمادى)، ثابت و تغییرناپذیر که منشأ و علت افرادى مادى خود هستند.
2. نقش بنیادین و محورى نظریه مُثل در نظام فکرى هر دو اندیشمند، و تأثیرگذارى بر بسیارى از دیدگاههاى ایشان در مواضع مختلف (البته به دلایلى این نظریه در نظام افلاطون محوریت و شهرت بیشترى دارد).
3. تأکید هر دو دانشور بر ادلّه عقلى در اثبات وجود مُثل ومعرفى عقل به منزله راهى براى رسیدن به وجود مُثل (البته در محتواى این ادلّه و مقدّماتى که ایشان براى اثبات مدعا استفاده مىکنند، معرفى میان این دو نفر تفاوتهاى چشمگیرى هست و شیخ اشراق کوشیده تا با توجه به اشکالاتى که بر ادلّه افلاطون گرفته شده است، ادلّهاى نو و متفاوت ارائه کند.)
اما نقاط افتراق اندیشههاى سهروردى و افلاطون را درباره مُثل مىتوان به شرح زیر بیان کرد:
1. نزد افلاطون، مُثل مابازاى مفاهیم کلىاند؛ ولى سهروردى با وجود اعتقاد به مُثل، این موجودات را مابازاى مفاهیم کلى نمىداند.
2. مُثل در نظام هستىشناختى شیخ اشراق جایگاهى روشن دارد و ارتباط آن با خداى بلندمرتبه و مراتب عالیه وجود، و نیز ارتباط مُثل با یکدیگر و با مراتب پایینتر تا حد بسیارى گویا و شفاف است؛ ولى در نظام افلاطون این درجه از وضوح و روشنى دیده نمىشود و ابهامات فراوانى در تبیینهاى وى به چشم مىخورد، و همین مسئله، تبیینهاى او را با پرسشها و اشکالات فراوانى روبهرو ساخته است.
3. در نظام هستىشناختى سهروردى «عالم مثال» و موجودات مثالى نیز حضور دارند که بنابر قاعده امکان اشرف از عقول عرضیه (مُثل) صادر مىشوند، ولى در نظام افلاطون از چنین عالمى سخن به میان نیامده است.
4. نسبت عقول عرضیه با افلاک هفتگانه (همه افلاک به جز فلک محیط و فلک ثوابت) در نگرش شیخ اشراق روشن است؛ ولى در نگرش افلاطون چنین نیست.
5. گرچه هم سهروردى و هم افلاطون از تشکیک در مُثل سخن گفتهاند، تبیین این دو نفر از تشکیک بسیار متفاوت است. آنچه افلاطون مدنظر دارد، بیشتر نوعى تشکیک طولى است که در آن، مثالهاى برتر، گونهاى علیت نسبت به مثالهاى فروتر دارند؛ ولى در تشکیک ادعایى شیخ اشراق، علیتى میان مثالها نیست و تنها برخى مثالها نسبت به برخى دیگر، فزونى مرتبه و شدّت وجودى دارند.
6. سهروردى، تنها معتقد به ربّ نوع است نه ربّ جنس و ربّ عرض؛ ولى افلاطون عالمى بسیار وسیعتر براى مُثل ترسیم مىکند و افزون بر نوع، براى اجناس و اعراض، و حتى مفاهیم فلسفى، مثال قایل مىشود؛ بلکه پا را فراتر نهاده، براى امور صناعى مانند تخت، میز و لباس مثال تعیین مىکند. به این ترتیب، عالم مُثل نزد افلاطون بسیار فراختر از عالم مُثل شیخ اشراق است.
7. سهروردى ادلّه اثبات وجود مُثل را عام و دربردارنده ادلّه عقلى و نقلى و شهود مىداند و البته بیشترین تأکید را بر ادلّه شهودى دارد؛ ولى افلاطون از ادلّه نقلى هیچ سخنى نمىگوید و دلیل شهودى را نیز قاطعانه نمىتوان به وى نسبت داد.
1ـ حسن حییم، فرهنگ معاصر دوجلدى انگلیسى ـ فارسى، ج 1، ص 862؛
Advanced learner's Dictionary, Oxford, p. 588.
2ـ ر.ک: مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 7، ص 503.
3ـ ر.ک: فردریک کاپلستون: تاریخ فلسفه، ج 1، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى، ص 195.
4ـ همان.
5ـ افلاطون، دوره آثار، ترجمه محمدحسن لطفى، ج 2، ص 1120ـ1122.
6ـ ر.ک: فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 196.
7ـ مرتضى مطهّرى، همان، ج 6، ص 78.
8ـ ر.ک: افلاطون، دوره آثار، جمهورى، پارمنیدس، فیدون، تیمائوس، منون، هیپاس بزرگ و سوفسطائى.
9ـ مرتضى مطهّرى، همان، ج 7، ص 504.
10ـ فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 196.
11ـ ر.ک: سید محمّدحسین طباطبائى: بدایهالحکمه، تحقیق عباسعلى زارعى سبزوارى، ص 217ـ218.
12ـ ر.ک: افلاطون، دوره آثار، ج 2، ص 1128ـ1136.
13ـ جهت آشنایى با پارهاى از این دیدگاهها و نقد آنها، ر.ک: ملّاصدرا، الشواهدالربوبیه، با حواشى ملّاهادىسبزوارى، مقدمه، تصحیح و تعلیق سید جلالالدین آشتیانى، ص 257ـ260.
14ـ درباره تفسیر «کلى» به گونهاى که شیخ اشراق عرضه کرد، ر.ک: ملّاصدرا، الشواهدالربوبیه، ص 257؛ مرتضى مطهّرى، همان، ج 9، ص 57 و 240ـ242؛ فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 205.
15ـ شهابالدین سهروردى: مجموعه مصنّفات، ج 2 حکمهالاشراق، تصحیح هانرى کربن، ص 92ـ94 و158ـ161 و ج 1، ص 461ـ463؛ قطبالدین شیرازى، شرح حکمهالاشراق، به اهتمام عبداللّه نورانى و مهدى محقق، ص 245ـ246 و 358ـ361.
16ـ ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 1، ص 68 و ج 2، ص 154ـ161.
17ـ ر.ک: همان، ج 1، ص 457ـ461؛ و نیز علىنقى بن احمد بهبهانى، عیار دانش، ص 324ـ326.
18ـ ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 1، ص 457ـ461.
19ـ ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 155ـ162 و ج 1، ص 460؛ و نیز: قطبالدین شیرازى، همان، ص 357ـ359.
20ـ ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 155ـ162.
21ـ ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 162ـ165؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 346ـ366.
22ـ همان.
23ـ همان.
24ـ براى نمونه، ر.ک: ملّاصدرا، الشواهدالربوبیه، ص 157 و 260ـ275؛ همو، الحکمة المتعالیة فى الأسفار العقلیه الأربعه، ج 2، ص 53ـ81 و ج 3، ص 504ـ506 و ج 5، ص 215ـ216؛ همو، تفسیر القرآنالکریم، ج 2، ص 321ـ323 و ج 5، ص 505ـ506؛ ملّاهادى سبزوارى، شرحالمنظومه، تعلیقه حسن حسنزاده آملى، ص 703ـ716 و نیز پاورقىهاى حسن حسنزاده آملى؛ سید محمّدحسین طباطبائى، بدایهالحکمة، ص 218ـ220؛ همو، نهایهالحکمة، تحقیق عباسعلى زارعى سبزوارى، ص 383ـ385؛ محمّدتقى مصباح، تعلیقه على نهایهالحکمه، ص 282ـ283 و 484؛ همو، آموزش فلسفه، ج 2، ص 176ـ179؛ تفاسیر روائى برهان، الدّرالمنثور، نورالثقلین و صافى ذیل آیاتى همچون: رعد: 12؛ نازعات: 1ـ5؛ مرسلات: 1ـ6؛ سید جلالالدین آشتیانى: شرح مقدّمه قیصرى بر فصوصالحکم، ص 685؛ و نیز در مواضعى از تمهیدالقواعد و مصباح الأنس.
25ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 170.
26ـ همان، ص 125ـ127 و 132.
27ـ همان، ص 132ـ133.
28ـ همان.
29ـ همان، ص 139ـ143 و ص 178.
30ـ همان، ص 142ـ143.
31ـ همان، ص 142ـ148.
32ـ همان، ص 119 و 167.
33ـ همان، ص 136.
34ـ همان، ص 128ـ129.
35ـ همان، ص 144؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 338ـ339.
36ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 133.
37ـ ر.ک: همان، ص 138ـ145؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 331ـ337.
38ـ ر.ک: همان.
39ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 143؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 336ـ337.
40ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 142.
41ـ ر.ک: همان، ص 133.
42ـ ر.ک: همان، ص 165ـ166 و ج 1، ص 459؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 367ـ369.
43ـ ر.ک: همان، ج 2، ص 230ـ232.
44ـ ر.ک: قطبالدین شیرازى، همان، ص 340.
45ـ ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 1، ص 459ـ460.
46ـ همان، ص 460.
47ـ همان.
48ـ ر.ک: همان، ج 2، ص 145ـ146.
49ـ ر.ک: همان، ص 143؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 337.
50ـ ر.ک: شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 133.
51ـ همان، ص 142ـ143.
52ـ ر.ک: همان، ص 143؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 337.
53ـ قطبالدین شیرازى، همان، ص 358ـ359؛ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2، ص 158ـ159.
54ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2.
55ـ همان.
56ـ ر.ک: همان، ص 159ـ160؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 360.
57ـ ر.ک: قطبالدین شیرازى، همان، ص 358.
58ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 1، ص 461.
59ـ همان، ج 2، ص 159ـ160.
60ـ قطبالدین شیرازى، همان، ص 360.
61ـ ر.ک: افلاطون، همان، ج 3 جمهورى، ص 1647ـ1649.
62ـ براى نمونه، ر.ک: فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 221ـ224.
63ـ ر.ک: افلاطون، همان، ج 2 کتاب جمهورى، ص 597 و 1251ـ1253.
64ـ ر.ک: همان، اپینومیس، نامه دوم و ششم.
65ـ ر.ک: همان، نامه سوم.
66ـ فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 209.
671. eros.
68ـ ر.ک: افلاطون، همان، ج 1 مهمانى، ص 210ـ212.
69ـ همان، هیپاس بزرگ، ص 289.
70ـ ر.ک: فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 205.
71ـ ر.ک: افلاطون، همان، ج 1 مهمانى، ص 210.
72ـ ر.ک: همان، ج 2 جمهورى، ص 1123ـ1125.
73ـ ر.ک: همان.
74ـ ر.ک: فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 207.
75ـ همان، ص 208.
76ـ ر.ک: افلاطون، همان، ج 3 رساله فدروس.
77ـ همان، ج 1 مهمانى، ص 179.
781. Demiurge.
79ـ ر.ک: فردریک کاپلستون، همان، ج 1، ص 222ـ224.
80ـ ر.ک: همان، ص 221ـ222.
81ـ والتر ت. استیس، تاریخ انتقادى یونان، ترجمه یوسف شاقول، ص 190.
- ـ آشتیانى، سید جلالالدین، شرح مقدّمه قیصرى بر فصوصالحکم، چ سوم، تهران، امیرکبیر، 1370.
- ـ استیس، والتر ترنس، تاریخ انتقادى یونان، ترجمه یوسف شاقول، قم، دانشگاه مفید، 1385.
- ـ افلاطون، دوره آثار، ترجمه محمدحسن لطفى، تهران، خوارزمى، بىتا.
- ـ بهبهانى، علىنقى بن احمد، عیار دانش، تهران، بنیان، 1377.
- ـ حسینى بحرانى، سیدهاشم، البرهان فى تفسیرالقرآن، بیروت، مؤسسة البعثه، 1419ق.
- ـ حییم، حسن، فرهنگ معاصر دوجلدى انگلیسى ـ فارسى، تهران، فرهنگ معاصر، 1999م.
- ـ سبزوارى، ملّاهادى، شرحالمنظومه، تعلیق حسن حسنزاده آملى، قم، ناب، 1413ق.
- ـ سهروردى، شهابالدین: مجموعه مصنّفات، تصحیح هانرى کربن، تهران، انجمن فلسفه ایران، 1397ق.
- ـ شیرازى، قطبالدین، شرح حکمهالاشراق، اهتمام عبداللّه نورانى و مهدى محقق، تهران، دانشگاه تهران، 1380.
- ـ طباطبائى، سید محمّدحسین، بدایة الحکمه، تحقیق عباسعلى زارعى سبزوارى، چ هیجدهم، قم، مؤسسه نشر اسلامى، 1422ق.
- ـ ـــــ ، نهایهالحکمه، تحقیق عباسعلى زارعى سبزوارى، قم، مؤسسه نشر اسلامى، 1420ق.
- ـ عروسى حویزى، عبدعلى، تفسیر نورالثقلین، تحقیق سیدعلى عاشور، بیروت، مؤسسة التاریخ العربى، 1422ق.
- ـ کاپلستون، فردریک: تاریخ فلسفه، ج 1، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى، چ سوم، تهران، علمى و فرهنگى / سروش، 1375.
- ـ مصباح، محمّدتقى، آموزش فلسفه، چ دوم، تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1379.
- ـ ـــــ ، تعلیقه على نهایهالحکمه، قم، در راه حق، 1405ق.
- ـ مطهّرى، مرتضى، مجموعه آثار، چ هفتم، تهران، صدرا، 1381.
- ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، الشواهد الربوبیه، حواشى ملّاهادى سبزوارى، مقدّمه، تصحیح و تعلیق سید جلالالدین آشتیانى، چ سوم، قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1382.
- ـ ـــــ ، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، چ چهارم، بیروت، دار احیاءالتراث العربى، 1410ق.
- ـ ـــــ ، تفسیر القرآن الکریم، چ دوم، قم، بیدار، 1373.
- - Advanced learner's Dictionary, Oxford, new ed, 2001.