تجربه و تمایز میان معرفت پیشین و پسین
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
یکى از مباحث اصلى در مسئله معرفت پیشین1 ایضاح دقیق مفهوم آن، و به عبارت دیگر،ترسیم مرز میان معرفت پیشین با معرفت پسین2 است. در دهههاى اخیر میان معرفتشناسانتا حدى این عقیده رایج شده است که هرچند میان معرفت پیشین و پسین تمایز وجود دارد، امّا چنین نیست که معرفت پیشین و پسین به یک قضیه ممکن نباشد. کریپکى،3 کیچر4 وکاسولو5 بر این مطلب تأکید کردهاند. کریپکى میان معرفت پیشین به یک قضیه با معرفت پسینبه آن تنافى نمىبیند.6 به گفته وى، فیلسوفان ـ به اشتباه ـ از اینکه مىتوان به قضیهاى علمپیشین داشت، نتیجه گرفتهاند که باید به آن قضیه علم پیشین داشت؛ در حالى که چنین نیست و قضیهاى که قابلیت معرفت پیشین دارد، ممکن است به نحو پسین معلوم باشد. وى مثال مىزند: اگر کسى به وسیله ماشینحساب یا رایانه اوّل بودن عددى را محاسبه کند، در این صورت، معرفت وى به اوّل بودن آن عدد پسین است؛ زیرا وى بر مبناى اعتماد به قوانین فیزیکى و درست عمل کردنِ ماشین مزبور به این آگاهى دست یافته است. علم وى بر مبناى شواهد غیرتجربى نیست و بنابراین پسین است. در عین حال، این شخص مىتواند بر اساس محاسبات غیرتجربى به اوّل بودن این عدد آگاهى یابد. بنابراین، این دو با هم سازگارند. کیچر هم این سازگارى را قبول دارد.7 وى معتقد است: معرفت پسین به قضایایى که مىتوان به آنها معرفتپیشین داشت، ممکن است. بنا به گفته کاسولو، عقیده بسیارى از معرفتشناسان این است که تبیین قانعکنندهاى از توجیه پیشین باید این سازگارى را ممکن بشمارد.8
این دید نسبت به تمایز میان پیشین و پسین، در گفتههاى کانت دیده نمىشود. در حقیقت، چنانکه کریپکى هم اذعان دارد، بسیارى از گفتههاى کانت و حتى برخى از فیلسوفان بعدى حاکى از آن است که چنین سازگارى را نمىپذیرفتهاند.9 هدف اصلى من در این مقاله آن است که نادرستى دیدگاه رایج اخیر را اثبات کنم. تمایز میان معرفت پیشین و پسین چنان است که معرفت به معناى دقیق آن به یک قضیه یا پیشین است و پسین نیست و یا به عکس پسین است و پیشین نیست. روشن است که این کار بدون ارائه تعریفى از معرفت پیشین، و به دنبال آن معرفت پسین ممکن نیست. معرفتشناسان تعاریف مختلفى براى معرفت پیشین ارائه کردهاند. مىتوان گفت وجه مشترک بیشتر آن تعاریف ـ اگر نه همه آنها ـ گونهاى نفى یا تقلیل نقش تجربه در معرفت پیشین است. بنابراین، نقش اساسى را در این تمایز، «تجربه» ایفا مىکند و تفاوتهاى میان تعاریف مختلفْ در بحث کنونى تأثیرى ندارد. از اینرو، مىتوانم تعریف کانتى از معرفت پیشین را مبناى بحث خویش قرار دهم.10 بنابراین، ابتدا مقصود خویش را از معرفت ـ به طور کلّى ـبیان مىکنم و همچنین، با ارائه برخى توضیحات، اجمالِ اوّلیه موجود در تعریف کانتى را برطرف مىسازم؛ آنگاه با توجه به نقشى که تجربه در این بحث دارد، مقصود از آن را روشن خواهم کرد و سپس، بر مدّعاى اصلى خویش استدلال خواهم نمود.
معرفت
مقصود من از معرفت در این بحث، معرفت قضیهاى11 است؛ یعنى معرفتى که متعلّق آن یکقضیه است. بنابراین، معرفت تصوّرى، معرفت از راه آشنایى و مهارت مورد بحث نیستند. تا چند دهه پیش، تعریف رایج معرفت قضیهاى، «باور صادق موجّه» بوده است.12 مطابق اینتعریف، براى اینکه «ع» به «ق» معرفت داشته باشد، باید: اولاً «ع» به «ق» باور داشته باشد؛ ثانیا «ق» صادق باشد؛ ثالثا «ع» در باور خود به «ق» موجّه باشد. با انتشار مقاله مشهور گتیه،13تمامیت این تعریف مورد تردید واقع شد و معرفتشناسان درصدد برآمدند با اصلاحاتى آن را کامل نمایند. امّا با وجود اختلاف معرفتشناسان در تمامى تعاریف، توجیه یا عنصرى جایگزین یکى از اجزاى تعریف است. از سوى دیگر، پیشین بودن هم وصفى مربوط به توجیه یا آن عنصر جایگزین است. باید توجه داشت که جایگزینىِ توجیه با عنصرى دیگر در برخى تعاریف، در بحث کنونى مهم نیست؛ زیرا موضوع اصلى این مقاله تعیین حدود وصف پیشین بودن است که یا صفتِ توجیه است یا صفت عنصرى جایگزین توجیه. بنابراین، اوصاف دیگر این عنصر اساسىِ غیر از صدق و باور، تأثیرى در این بحث ندارد. به همین دلیل، از این پس، همواره واژه «توجیه» را به کار مىبرم؛ ولى سخن من بر عنصر احتمالى جایگزین توجیه نیز قابل اطلاق است. از اینرو، با چشمپوشى از بحثهاى مطرح برسر تمامیت این تعریف، و بدون بحث تفصیلى درباره همه عناصر این تعریف، آن را مبناى بحث خویش قرار مىدهم.
پیشین
واژه «پیشین» وصفى است که درباره حکم، قضیه، باور، توجیه و بالاخره معرفت به کار رفته است. بدون شک، استعمال این واژه در اصطلاح فلسفى، بدون توجه به معناى لغوى آن نیست. بر اساس معناى لغوى این کلمه و نیز با توجه به سابقه این بحث در آثار فیلسوفان، مىتوان پیشین بودن را اینگونه توضیح داد: هرکدام از حکم، قضیه و... را که متّصف به پیشین بودن کنیم، به این جهت است که آن را مقدّم بر تجربه مىدانیم. منظور از تقدّم در اینجا تقدّم زمانى نیست (یعنى لازم نیست حکم یا قضیه یا دیگر موارد مذکور از نظر زمانى مقدّم بر وجود تجربه باشند تا متّصف به پیشین بودن شوند)؛ بلکه مراد از تقدّم، استقلال است. استقلال هم به معناى بىنیازى است. مثلاً اگر معرفتى را به پیشین بودن متّصف کنیم، این امر بدان معناست که آن معرفت نیازمند به تجربه نیست. از اینرو، مىتوان گفت: معرفت پیشین یعنى معرفتى که نیازمند به تجربه نیست، قضیه پیشین یعنى قضیهاى که نیازمند تجربه نیست و... . مراد از نیازى که در اینجا نفى مىشود، چه نیازى است؟ ممکن است کسى بگوید: مرادْ مطلق نیازمندى است. معرفت پیشین معرفتى است که هیچ نیازى به تجربه نداشته باشد؛ به عبارت دیگر، فاعل شناساى فاقد هرگونه تجربه هم بتواند آن معرفت را دارا باشد. آیا چنین معرفتى هست؟ آیا کسى که هیچ نوع تجربهاى نداشته است، ممکن است بتواند به چیزى معرفت پیدا کند؟ در مقام پاسخ به این سؤال، با ابهام دیگرى مواجه مىشویم. مفهوم تجربه در معانى مختلفى به کار رفته است. در معنایى وسیع، این مفهوم شامل تجارب حسى، خودآگاهى، آگاهى به حالات درونى، و راههاى غیرمتعارف کسب دانش همچون تلهپاتى (برفرض وجود) مىشود. اگر تجربه را در این معناى وسیع به کار ببریم و مقصودمان از بىنیازى به تجربه هم مطلق نیازمندى باشد، در این صورت به وضوح باید معرفت پیشین را انکار کرد؛ زیرا نمىتوانیم موردى از معرفت را پیدا کنیم که به هیچ وجه محتاج به تجربه با این معناى وسیع نباشد. هرگونه تفکر و تأمّل ذهنى هم مصداقى در تجربه به این معناى وسیع است. بنابراین، حتى قضایاى ریاضى را باید تجربى دانست. افزون بر این، اگر دایره تجربه را نیز به تجربه حسى محدود سازیم، باز باید وجود معرفت پیشین را انکار کنیم؛ زیرا همه مواردى از معرفت که فیلسوفانْ آنها را معرفت پیشین دانستهاند، به گونهاى به تجربه حسى نیازمندند. این قضیه که «یک چیز نمىتواند همزمان به کلّى هم سیاه و هم سفید باشد» عموما قضیهاى پیشین تلقّى مىشود؛ امّا اگر فرض کنیم کسى از ابتداى تولّد نابینا باشد، او معناى سیاه و سفید را درک نخواهد کرد. درک سیاهى و سفیدى نیازمند تجربه حسى است. روشن است که معرفت به این قضیه براى کسى امکانپذیر است که بتواند مفهوم سیاهى و سفیدى را درک کند. بسیارى از فیلسوفان بر این عقیدهاند که داشتن هرگونه مفهومى، نیازمند نوعى تجربه در معناى وسیع است و کسى که هیچ تجربهاى نداشته باشد، هیچ مفهومى هم نخواهد داشت. به عبارت دیگر، اغلب فیلسوفان منکر وجود مفاهیم فطرى هستند. اگر معرفت پیشین را معرفتى بدانیم که به هیچ وجه نیازمند تجربه نیست، در این صورت، فقط کسى مىتواند وجود این دسته معارف را بپذیرد که وجود مفاهیم فطرى را پذیرفته باشد؛ پیشفرض قبول معرفت پیشین، قبول معرفت فطرى خواهد بود. امّا این تحلیل قابل قبول نیست؛ زیرا فیلسوفى مانند کانت، در عین انکار وجود مفهوم فطرى،14 معرفت پیشین را مىپذیرد. بنابراین اگر نیازمندى به تجربه را در معنایى عام تلقّى نماییم، یا باید کانت را به تناقضگویى متهم کنیم که اتهامى است بدون شاهدى مقبول؛ یا اینکه در عین نفى اتهام از وى، خود باید تعریفى از معرفت پیشین ارائه کنیم که بسیار محدود است و ما را از ورود به میدان بحث با فیلسوفان بازمىدارد. از آنجا که فیلسوفان با هیچکدام از دو گزینه یادشده موافق نیستند، نتیجه مىگیریم که: «نیازمندى به تجربه» در معناى عام آن، در اینجا موردنظر نبوده است. به تعبیر دیگر، معرفت پیشین ـ نزد فیلسوفان ـ معرفتى نیست که هیچگونه نیازى به تجربه نداشته باشد؛ بلکه آنان معرفتى را پیشین دانستهاند که تجربه در توجیه آن دخالتى نداشته باشد، هرچند همه مفاهیم موجود در آن با کمک گرفتن از تجربه به دست آمده باشند. بنابراین، معرفت پیشین معرفتى است که منبع توجیه آن تجربه نباشد.15 اکنون نوبت آن است که مقصود از تجربه را روشن سازم.
تجربه
با اینکه مفهوم «تجربه» نخست واضح به نظر مىرسد، ولى به آسانى نمىتوان تعریف مطلوبى از آن ارائه کرد. از یکسو، چنانکه گذشت، مىتوان تجربه را به گونهاى تعریف کرد که شامل همه منابع معرفتى بشود و جایى براى معرفت غیرتجربى (پیشین) باقى نگذارد؛ زیرا اگر تجربه را به معناى هر حالت آگاهى که درون انسان واقع است، تلقّى نماییم، در این صورت حتى آگاهى ما از اصول منطقى هم تجربى خواهد بود (روشن است که خود تأمّل بر قضایاى منطقى هم حالتى درونى است و بنا به این تعریف، مصداقى از تجربه خواهد بود). از سوى دیگر، مىتوان تجربه را تنها به روشنترین مصداق آن ـ که تجربه حسّى است ـ محدود کرد. در این صورت حتى آگاهى از خویشتن یا حالات درونى که با مراقبه به دست مىآید، غیرتجربى و پیشین خواهد بود. قبول فرض اوّل به منزله از میان برداشتن مرز میان معرفتهاى پیشین و پسین، و انکار این دستهبندى
در معرفت بشرى است. امّا آیا صرف اینکه این فرضْ مستلزم کنار گذاشتن این تقسیم است، براى ردّ این تلقّى از تجربه، کافى است؟ از سوى دیگر قبول فرض دوم به این نتیجه مىانجامد که معارفى که غالبا پسین تلقّى مىشوند ـ مثل خودآگاهى ـ در دسته پیشین قرار گیرند. اگر این فرض را بپذیریم، با دستهبندى متعارف فیلسوفان مخالفت کردهایم. آیا صرف مخالفت با دستهبندى متعارف فیلسوفان، براى ردّ این تلقّى کفایت مىکند؟ براى پاسخگویى به این دو سؤال، باید معیار مقبولیت دستهبندى را در نظر گرفت. معیار ارزیابى یک تقسیم در هر شاخه از علوم و معارف، نتایجى است که بر آن تقسیم مترتّب مىشود. اگر اقسامِ حاصل از دستهبندى، تفاوتهاى مهمى از منظر آن شاخه از دانش نداشته باشند، تقسیمبندى لغو خواهد بود؛ امّا اگر اقسام داراى احکام متفاوتى در آن دانش باشند، کنار گذاشتن تقسیم غیرقابل قبول است. این ملاک نه تنها براى مقبولیت اصل دستهبندى کارایى دارد، بلکه براى تعیین مرز دقیق میان دو دسته هم سودمند است. با توجه به این معیار، هر دو فرض مزبور باید کنار گذاشته شوند؛ زیرا همانطور که قبلاً اشاره شد، فیلسوفانْ احکام معرفت پیشین را متفاوت با احکام معرفت پسین مىدانند. ضرورت و کلّیتْ نمونهاى از احکامى است که برخى از فیلسوفان آن را ویژه معرفت پیشین دانستهاند.16 از اینرو، نمىتوان فرض اوّل را پذیرفت و از این خواصّ مورد ادّعاىبرخى فیلسوفان صرفنظر کرد. همچنین، آگاهىهاى ناشى از مراقبه درونى ـ مثل علم ما به شادى و غم فعلى خود ـ همانند آگاهىهاى حسّى، فاقد این ویژگىها هستند. گمان نمىکنم فیلسوفى مدّعى باشد که: معرفت ما به احوال درونى، داراى خصلتهایى همچون کلّیت و ضرورت است. از اینرو، بنا به معیار مزبور، فرض دوم هم باید کنار گذاشته شود.
براى تعیین معناى تجربه، مىتوان به ارائه فهرستى از موارد تجربه پرداخت. امّا ارائه این فهرست نشان نمىدهد که عناصر داخل در آن فهرست، با چه ملاکى در آن فهرست قرار گرفتهاند. تعریف تجربه باید به گونهاى باشد که بر تمایز میان پیشین و پسین پرتو افکند. فیلسوفان معاصر تعاریفى از این دست پیشنهاد کردهاند؛ مثلاً لورنس بونجور17 در ساختار معرفت تجربى،18 تجربه را اینگونه تعریف مىکند:
1) «تجربه عاملى از شناخت است که فراورده آن، اطلاعاتى درباره ویژگىهاى خاصّ عالم واقعى در برابر دیگر عوالمِ ممکن است.»19
از آنجا که تجربه منبعى براى معرفت و آگاهى است، لورنس بونجور در تحلیل آن از نوع آگاهى مربوط کمک گرفته است. وى تجربه را به مدد ویژگى دادههاى آن ـ تجربه به مثابه منبعى براى معرفتهاى ممکن ـ معرفى مىکند. بالطبع منابع غیرتجربى به ما باورهایى مىدهند که ضرورىاند. تعریف بونجور با دست گذاشتن بر ویژگى «امکان» در باورهاى تجربى، این دسته از باورها را بنا به فرض ممکن بودن تمامى باورهاى تجربى، متمایز مىنماید؛ امّا هیچ توضیحى براى خودِ تجربه به مثابه عامل معرفت ارائه نمىدهد. مقصود اینکه این تعریف روشن نمىکند که: تجربه چگونه عاملى است و تفاوت آن با سایر منابع معرفت چیست؟ این انتقاد از تعریف بونجور با نقد کاسولو همافق است. به نظر وى، این تعریف، بیان نمىنماید که: چه فرقى میان توجیه باورهاى ضرورى با توجیه باورهاى ممکن وجود دارد و یا اصلاً چنین تفاوتى هستیا نیست؟20
دیوید لوییس21 تعریف دیگرى براى تجربه ارائه کرده است:
2) «تجربه عاملى براى معرفت است که متعلّق مستقیم آن جزئى و عینى است.»22
بنا به این تعریف، متعلّق بىواسطه همه انواع تجربه ـ اعم از حسّى، حافظه و مراقبه ـ اشیاى جزئى و عینى هستند و در مقابل، امور انتزاعى مورد تجربه واقع نمىشوند. در تجربه حسّى اشیاى مادّى، در مراقبه حالات روانى، و در حافظه حوادث گذشته متعلّق تجربه واقع مىشوند. همه این موارد در جزئى و عینى بودن مشترکاند.
این تعریف هم در معرض انتقادى مشابه انتقاد به تعریف (1) است. اگر بپذیریم که در تمام انواع تجربه متعلّق آن جزئى، و در مقابل، منابع غیرتجربى متعلّقشان انتزاعى و کلّى است، در این صورت، تعریف (2) حداکثر معارف تجربى را از سایر معارف متمایز مىنماید؛ امّا بر خود
تجربه، به مثابه منبع معرفت، هیچگونه پرتوى نمىافکند. باز، به تعبیر کاسولو، این تعریف تبیینى از چرایى تفاوت میان متعلّق تجربه و متعلّق منابع غیرتجربىِ معرفت ارائه نمىکند.23
براى تحلیل و صورتبندى تجربه، نخست مقدّمهاى را ذکر مىکنم: هر قضیهاى متضمّن خبرى از واقعیتى وراى خویش است. این واقعیت ممکن است جهان مادّى، عالَم ماوراى مادّه، درون خویشتن یا ذهن انسان24 باشد. اکنون به قضایاى ذیل توجه کنید:
ق 1: على ایستاده است.
ق 2: من احساس شادى مىکنم.
ق 3: انسان مفهومى کلّى است.
ق 4: واجبالوجود نامتناهى است.
قضایاى فوق ـ به ترتیب ـ مشتمل بر اخبارى از عالم مادّى، درون خویشتن، عالَم ذهن و جهان ماوراى مادّه مىباشند. حال، به این قضیه توجه کنید:
ق 5: هر ممکنى نیازمند علّت است.
این قضیه از چه عالَمى خبر مىدهد؟ به عبارت دیگر، مصادیق «ممکن» که بنا به این قضیه محتاج به علّت هستند در کدام جهان قرار دارند؟ فیلسوفى که این قضیه را بیان مىکند، هر شىء ممکنى را در هر عالمى که باشد، محکوم به این حکم مىداند. به عبارت دیگر، این قضیه متضمّن خبرى درباره عالم مادّى، جهان وراى مادّه، عالم درون انسان و امور ذهنى است. تنها موجودى که این قضیه درباره آن خبرى نمىدهد، واجبالوجود است.
اکنون سؤال این است که: چگونه صدق و کذب قضایاى فوق و نظایر آنها را تعیین مىکنیم؟ صدق ق 1 از طریق مشاهده قابل کشف است. همچنین، صدق و کذب ق 2 از طریق مراجعه به
درون و مشاهده حضورى معلوم مىشود. ق 3 یا قضیه «مفهوم انسانْ کلّى است»، درباره ویژگى مفهومى (که همان مفهوم «انسان» باشد) به ما خبر مىدهد که خود در ذهن حاضر است. راه تعیین صدق و کذب این قضیه آن است که بر خود مفهوم «انسان»، که درون ماست، تأمّل نماییم و خصلت قابلیت انطباق بر افراد متعدّد را در آن بیابیم. بنابراین، تعیین صدق و کذب ق 1، ق 2، ق 3 از طریق ارتباط با عالمى که این قضایا از آن خبر مىدهند حاصل مىشود. این ارتباط در مثال اوّل از طریق حسّ بیرونى، و در دو مثال بعدى با حسّ درونى و به تعبیر دیگر علم حضورى به دست مىآید. روشنتر اینکه براى تعیین صدق این قضایا، با واقعیتى که موضوع قضیه حاکى از آن است، مرتبط مىشویم. این ارتباط، ارتباطى علّى است که میان واقعیت محکى موضوع قضیه و صاحب باور پدید مىآید و طى آن، واقعیت محکى علّت پدید آمدن باور به قضیه مفروض مىگردد. در ق 1، واقعیت «على» باعث مىشود که من به قضیه «على ایستاده است» معتقد شوم. در مثالهاى دیگر هم خود واقعیت «من» و «مفهوم انسان» علّت پیدایش باور من به ق 2 و ق 3 قرار مىگیرد.
حال به سراغ ق 4 و ق 5 مىرویم. فیلسوف چگونه صدق و کذب قضیه «واجبالوجود نامتناهى است» را تعیین مىکند؟ صدق و کذب این قضیه نه با حس به دست مىآید و نه با علم حضورى؛ زیرا فیلسوفان الهى واجبالوجود را غیرقابل احساس مىدانند. همچنین، با علم حضورى نمىتوان ویژگى عدم تناهى واجبالوجود را درک کرد.25 بنابراین، باورى که فیلسوف به این قضیه دارد، از راه ارتباط با واجبالوجود به دست نیامده است. خود واقعیت واجبالوجود علّت باور من به ق 4 نشده است. همچنین قضیه «هر ممکنى محتاج به علّت است» نیز وضع مشابهى دارد. پیشتر توضیح دادیم که این قضیه درباره همه موجودات غیرواجب به ما خبر مىدهد. فیلسوف براى تعیین صدق و کذب این قضیه، به سراغ مصادیق مفهوم «ممکن» نمىرود. در اینجا هم ارتباط با عالَمى که این قضیه از آن خبر مىدهد، در کار
نیست و به تعبیر روشنتر، واقعیاتى که محکى مفهوم «ممکن» هستند، علّت باور من به ق 5 نیستند.
اکنون که تفاوت این دو دسته از قضایا روشن شد، مىتوانیم بگوییم: قضایایى که در دسته اوّل جاى مىگیرند، قضایاى تجربى، و قضایاى دسته دوم قضایاى غیرتجربىاند. قضایاى تجربى قضایایى هستند که صدق آنها از طریق ارتباط علّى با مصادیق موضوعِ قضیه معلوم مىشود.26 به بیان دقیقتر، در قضایاى تجربى، خود واقعیتى که قضیه از آن خبر مىدهد، علّتِ پدید آمدن باور به آن قضیه است. در مثال اوّل، ایستادن على در عالَم واقعى موجب شده است که من به قضیه «على ایستاده است» باور بیابم. امّا چه چیزى باعث باور من به قضیه «من احساس شادى مىکنم» مىشود؟ علّت پدید آمدن این باور، خود واقعیت شادى است که درون من است. در قضیه بعدى «مفهوم انسان کلّى است»، آنچه موجب مىشود که من به کلّیت مفهوم انسان باور بیابم، همانا تأمّل من بر مفهوم ذهنى انسان است. با تأمّل بر این مفهوم است که قابلیت انطباق آن با افراد متعدّد فهمیده مىشود. در نتیجه، خود واقعیتِ این وصف کلّیت است که باور مرا به این قضیه پدید مىآورد. بر اساس تحلیل فوق، مىتوان تعریف ذیل را براى تجربه، که یکى از منابع معرفت قضیهاى است، پیشنهاد کرد:
«تجربه» ارتباط علّى صاحب معرفت قضیهاى با مصادیق موضوعِ قضیه است؛ به نحوى که خود واقعیتى که قضیه حاکى از آن است، علّت به وجود آمدن باور مىگردد.
بر مبناى این تعریف از تجربه، مىتوان قضایاى تجربى را اینگونه صورتبندى کرد:
«ع» به قضیه «ق» معرفت تجربى دارد، اگر و تنها اگر:
الف) «ع» باور داشته باشد که ق؛
ب) «ق» صادق باشد؛
ج) «ع» در باورش به «ق» موجّه باشد، بدینگونه که ارتباط علّى «ع» با واقعیت محکى موضوع «ق» باعث باور وى شده باشد.
اگر قضیهاى استنتاجى باشد، در آن صورت، قضیه یا مجموعهاى از قضایاى شماره 1، 2، 3 و... دلیل «ع» براى باور به آن قضیه خواهد بود. در این صورت، «ع» در شرایطى در باور خود موجّه است که در باور خود به همه این قضایا ـ که ما آن را «ش» مىنامم ـ موجّه باشد. حال اگر توجیه وى در یکى از این قضایا از طریق ارتباط علّى با واقعیت محکى موضوع آن قضایا حاصل شده باشد، باور «ع» به قضیه استنتاجى هم تجربى خواهد بود؛ هرچند توجیه «ع» در باور به برخى دیگر از قضایاى این مجموعه ـ به فرض ـ ناشى از ارتباط علّى با واقعیت محکى موضوع آن نباشد. بنابراین، «ع» به قضیه استنتاجى «ق» معرفت تجربى دارد، اگر و تنها اگر:
الف) «ع» باور داشته باشد که ق؛
ب) «ق» صادق باشد؛
ج) «ش» دلیل «ع» براى باور به «ق» باشد؛
د) «ع» در باور به «ش» موجّه باشد و توجیه حداقل یکى از قضایاى عضوش ناشى از ارتباط علّى وى با واقعیت محکى موضوع آن باشد.
به گمان من، این تعریف از تجربه به خوبى قضایا را در دو دسته تجربى و غیرتجربى، و به تعبیر دیگر، در دو دسته پیشین و پسین جاى مىدهد. قضایایى که فیلسوفان عموما آنها را در دسته غیرتجربى جاى مىدهند، بنا به این تعریف نیز در همان دسته قرار مىگیرند. مثلاً قضایاى ریاضى را در نظر بگیرید؛ من گمان نمىکنم فیلسوفى مایل باشد آنها را تجربى بداند. حال اگر به تعریف فوق توجه کنیم، مىبینیم که بنا به این تعریف هم این قضایا پیشیناند. قضیه «3×3=9) از چه عالمى خبر مىدهد؟ همه مصادیقى که این قضیه از آنها خبر مىدهد، چیزهایى هستند که عدد آنها 3 باشد. امّا براى تعیین صدق این قضیه، لازم نیست که با این «چیزها» مرتبط شویم. اگر
عدد بالاترى را در نظر بگیریم، ادّعاى ما روشنتر مىشود؛ براى مثال، قضیه «356×356=126736» از همه اشیایى خبر مىدهد که عددشان 356 باشد. روشن است که نه تنها براى تعیین صدق این قضیه نیازى نیست که دستههاى 356 تایى اشیا را ببینیم، بلکه اساسا مشاهده حاصل ضرب 356 چیز در 356 در نهایت دشوارى و صعوبت است.
چه بسا کسى بگوید: قضایاى ریاضى از عالَمى انتزاعى خبر مىدهند که مشتمل بر اعداد است. اگر اینچنین است، در این صورت عدم ارتباط با اشیاى مادّى در محاسبات ریاضى دلیل بر تجربى نبودن این قضایا نیست؛ زیرا اینها از اشیایى خبر مىدهند که در عالَمى دیگر وجود دارند. از اینرو، به حکم این تعریف، نمىتوان این قضایا را پیشین دانست؛ بلکه مىتوان گفت: وقتى به محاسبه ریاضى مىپردازیم، در حقیقت ـ از طریق تأمّل ذهنى ـ با آن عالَم انتزاعى و اشیاى موجود در آن مرتبط مىشویم. در نتیجه، صدق و کذب این قضایا هم با ارتباط با واقعیت آنها تعیین مىشود. به عبارت دیگر، محاسبه ریاضى هم نوعى تجربه است؛ نهایت اینکه چون عالَم انتزاعى اعداد، عالَمى غیرمادّى است و درون انسان هم نیست، ارتباط با آن نه از طریق حواسّ پنجگانه و نه از طریق حسّ درونى، بلکه از طریق تأمّل ذهنى به دست مىآید. حاصل آنکه تعریف فوق، قضایاى ریاضى را که نمونه عالى و تردیدناپذیر قضایاى غیرتجربى محسوب مىشود، در دسته قضایاى تجربى قرار مىدهد.
پاسخ من به این اشکال این است که: این تبیین از معناى قضایاى ریاضى، نادرست است. عالَمى که قضایاى ریاضى از آن خبر مىدهند، عالَم عینى است. آیا قضیه «2+2=4) از ویژگى همه آن اشیاى عینىاى که عدد 2 بر آنها صادق است، خبر نمىدهد؟ اگر کسى پاسخ منفى بدهد، به این معناست که اشیاى عینى محکوم به محاسبات ریاضى نیستند. امّا اگر این ویژگى در همه چیزهایى که 2 بر آنها صادق است وجود دارد، پس این قضیه از عالَم عینى خبر مىدهد و دلیلى براى فرض وجود عالَمى انتزاعى نیست. به علاوه، اگر فرض کنیم عالم تنها یک موجود بود و هیچ کثرتى در آن نبود، دلیلى براى اصل وجود اعداد بود؟ آنچه دلیل بر وجود اعداد است، تعدّد اشیا مىباشد؛ بنابراین، عددْ صفتى براى اشیاى موجود در عالم عینى است. چیزى که هست اینکه ما مىتوانیم اعداد را مستقل و جداى از موجودات در نظر بگیریم و درباره روابط و احکام
حاکم بر آنها استدلال و بحث کنیم. نگارنده در اثرى که به خواست خدا به زودى منتشر خواهد شد، نشان مىدهد که: چگونه در عین اینکه این قضایا درباره عالَم عینى سخن مىگویند، مىتوان آنها را مستقل و جدا در نظر گرفت. بنابراین، توانایى ذهن بر انتزاع آنها از اشیاى خارجى نشانه جدا بودن اعداد از عالم عینى و انتزاعى بودن آنها نیست. شایسته است خواننده به این نکته هم توجه کند که اکنون درصدد تبیین چگونگى فهم صدق قضایاى ریاضى نیستم. در اینجا مقصود من فقط این است که راه تعیین صدق این قضایا، تجربه نیست؛ ما بدون ارتباط با مصادیق و واقعیاتى که این قضایا از آنها خبر مىدهند، صدق آنها را تعیین مىکنیم.
ناسازگارى وجود معرفت پیشین به قضیهاى با معرفت پسین به همان قضیه
استدلال بر مدّعاى فوق منوط به بحثى مختصر درباره «توجیه» به طور کلّى است. هدف از شرط توجیه در معرفت به «ق» همانا صدق آن است. توجیه است که برآورده شدن صدق قضیه را در دسترس ما قرار مىدهد. بدون وجود توجیه، صدق باور قابل ارزیابى نیست و اگر دغدغه صدق نبود، هیچ دلیلى براى اشتراط توجیه در معرفت وجود نداشت. امّا دو تلقّى از توجیه قابل تصوّر است: توجیه مسامحى و توجیه دقیق. در توجیه دقیق، وجود فراتوجیه شرط موجّه بودن است؛ امّا در تلقّى مسامحى، فراتوجیه لازم نیست. به عبارت دیگر، در تلقّى دقیق، شرط مىشود که ارتباطى روشن میان صدق قضیه و توجیه آن وجود داشته باشد؛ ولى در تلقّى مسامحى، هرچند توجیه باید واجد خصلت رهنمونى به صدق باشد، امّا احراز وجود این خاصیت به طور دقیق شرط نیست.27 به تبع این دو تلقّى از توجیه، مىتوان از دو معناى معرفت سخن گفت: معرفت به معناى ضعیف (که به توجیه مسامحى اکتفا مىکند) و معرفت به معناى قوى (که شرط حصول معرفت را توجیه دقیق مىداند.)28 براى مثال، این قضیه هندسى اقلیدسى را در نظر بگیرید: «مجموع زوایاى داخلى مثلث برابر با دو زاویه قائمه است.» فرض کنید على و حمید هر دو به این قضیه معتقدند؛ حال از على مىپرسیم: «به چه دلیل به این قضیه باور دارى؟» وى پاسخ مىدهد: به این دلیل که این قضیه در هندسه اقلیدسى به اثبات رسیده است و در کتابهاى هندسهدانان همه بر این قضیه توافق دارند. امّا حمید در پاسخ به همین سؤال، برهان هندسى بر این قضیه اقامه مىکند. بنا به معناى قوى، حمید به این قضیه معرفت دارد؛ امّا على آن را نمىداند. امّا بنا به معناى ضعیف معرفت هر دو به این قضیه معرفت دارند؛ تفاوت على و حمید در این است که حمید واجد توجیه دقیق این قضیه است و على تنها واجد توجیه مسامحى آن مىباشد. اکنون لازم است درباره این تفاوت قدرى بیشتر تأمّل کنیم.29
همانطور که گذشت، فراتوجیه به معناى وجود ارتباط روشن میان توجیه و صدق قضیه است. لزوم این ارتباط بدان معناست که در تلقّى دقیق، هرگونه توجیهى با هر قضیهاى تناسب ندارد. به تعبیر دیگر، این قضیه است که توجیه متناسب با خود را تعیین مىکند؛ توجیهى که واجد فراتوجیه است. براى فهم بهتر، توجه به مقدّمات ذیل مفید خواهد بود:
الف) با توجه به تعریف صدق،30 نقش توجیه این است که ما را به مطابقت «ق» با عالمى که «ق» از آن خبر مىدهد، رهنمون شود.
ب) واقعیتى که هر قضیه درباره آن به ما خبرى مىدهد، همان واقعیتى است که مفهوم موضوع قضیه از آن حکایت مىکند. این نکته از توجه به تعریف موضوع در قضیه روشن مىشود.31
ج) بنابراین، نحوه رابطه میان «ق» و عالمى که «ق» از آن خبر مىدهد، نحوه حکایت موضوع «ق» و محکى آن است.
د) بنابراین، توجیه «ق» باید با نحوه حکایت موضوع «ق» از محکى آن متناسب باشد. توضیح آنکه صدق «ق» مطابقت آن است با عالمى که از آن خبر مىدهد؛ از سوى دیگر، رابطه میان «ق» و عالم واقع از طریق حکایتى است که موضوع «ق» از محکى خود دارد. بنابراین، اگر قرار است توجیه نقش خود را ایفا نماید، باید با نحوه حکایت موضوع «ق» از محکى خودش تناسب داشته باشد؛ زیرا این نحوه حکایت همان ارتباط قضیه با واقعیت است.
توجیهى که با نحوه حکایت موضوع «ق» از محکى آن تناسب داشته باشد، همان توجیهى است که داراى فراتوجیه است و من آن را توجیه دقیق نامیدم. امّا این تناسب دقیقا چیست؟ توضیح تناسب میان حکایت موضوع قضیه از واقعیت با توجیه مستلزم دقت در ویژگىهاى
الف) «واقعیت» و ب) «موضوع قضیه» است.
هر واقعیتى متشخّص و عینى است. تشخّص به این معناست که اشتراک در آن یافت نمىشود؛ عینى بودن به معناى مبهم نبودن یا انتزاعى نبودن آن است. البته تفصیل مطلب را باید در مابعدالطبیعه جستوجو کرد. به اجمال، مىتوان گفت که اشتراک در جایى معنا دارد که صدق و حکایتگرى راه دارد. امّا صدق و حکایتگرى خاصیت امور ذهنى است و نه واقعیات خارجى. هر واقعیتى دو گونه صفات دارد: صفاتى که منحصر به فردند و صفاتى که مشترک میان دسته و گروهى از واقعیاتاند.32 مثلاً زمان و مکان و نیز پدر و مادر خاص، از صفات خاص و منحصر به فرد «على»، و مرد بودن، انسان بودن، و جسم بودن از صفات مشترک وى مىباشند. به نظر مىرسد که باید مقصود از مشترک بودن برخى صفات را توضیح داد؛ زیرا پیشتر گفتم که هیچ امر واقعى مشترک نیست. پس وقتى مىگوییم صفتى مشترک است، مقصود این است که آن مفهومى کلّى را در ذهن ایجاد مىکند؛ قابلیت اشتراک در حقیقت مربوط به مفهومى است که از آن صفت در ذهن پدید مىآید. مىتوان گفت: صفات منحصر به فرد اشیا، موجب پدید آمدن مفهومى جزئى از آنها مىشود و صفات مشترک (با مسامحه در متّصف کردن صفت به مشترک بودن)، مفاهیمِ کلّى واقعیات را پدید مىآورند.
از سوى دیگر موضوع قضیه یا کلّى است یا جزئى. اگر موضوع قضیه جزئى باشد، صفات منحصر به فرد و اختصاصى آن را مىنمایاند و اگر موضوع قضیه کلّى باشد، صفات مشترک و عام واقعیت را حکایت مىکند. به بیان دیگر، نحوه حکایت موضوع از واقعیت بسته به کلّى بودن یا جزئى بودن آن متفاوت است. بنابراین، تناسب توجیه به کلّیت یا جزئیت موضوع قضیه مربوط است. قضایاى کلّى و جزئى هرکدام توجیه متناسب با خود را دارند.
توضیح آنکه اگر موضوع قضیه جزئى باشد، صدق آن از طریق ارتباط علّى با واقعیت محکى آن قابل تعیین است. به عبارت دیگر، اگر قضیه مشتمل بر خبرى درباره صفات منحصر به فرد یک واقعیت است، در این صورت با ارتباط علّى با آن واقعیت مىتوان درباره صدق و کذب «ق» داورى کرد. به عبارت دیگر در این صورت، توجیه قضیه، تجربه خواهد بود. هرگونه توجیهى که براى تعیین صدق این قضیه فرض کنیم، در صورتى ما را به صدق آن مىرساند که بدانیم از طریق گونهاى ارتباط با واقعیت محکى موضوع آن حاصل شده باشد؛ در غیر این صورت، واجد توجیه دقیق آن قضیه نخواهیم بود.
امّا اگر موضوع قضیه کلّى باشد، صدق آن از طریق ارتباط علّى با واقعیت محکى آن قابل تعیین نیست؛ به عبارت دیگر، صدق آن از راه تجربه معلوم نمىشود، زیرا تجربى بودن آن مستلزم این است که با واقعیتى مشترک ارتباط علّى برقرار شود؛ ولى همانگونه که گفته شد، هیچ واقعیتى مشترک نیست. هر واقعیتى متشخّص است و صفت اشتراک در آن یافت نمىشود. مشترک بودن یک صفت که با تسامح بر آن اطلاق مىشود، تنها بدین معناست که صفتْ موجِد مفهومى کلّى در ذهن است و به معناى وجود واقعیتى به وصف اشتراک نیست. بنابراین، قضایایى که موضوعشان کلّى است هرچند از واقعیات خبر مىدهند، امّا هیچ واقعیت مشترکى در کار نیست که ارتباط علّى با آن بتواند توجیه صدق آن قضایا باشد. لازم است دقت شود که مقصود، قضایایى هستند که موضوعشان کلّى است. این قضایا از سویى به اقتضاى قضیه بودنشان از واقعیات خبر مىدهند و از سوى دیگر، نحوه حکایتشان از واقعیات به گونهاى است که ارتباط با واقع نمىتواند توجیه آنها باشد؛ زیرا موضوع قضیه به نحو کلّى از واقع حکایت مىکند و هیچ واقعى به وصف اشتراک وجود ندارد. به عبارت دیگر، هرچند این قضایا از اشیاى عینى واقعى خبر مىدهند، امّا نحوه حکایت آنها از اشیا به گونهاى است که ارتباط با واقعیات نمىتواند ما را به صدق آنها رهنمون شود. به عبارت سوم این قضایا درباره صفات مشترک اشیا (به معناى تسامحى اشتراک) به ما خبر مىدهند، امّا از آنجا که هیچ واقعیت مشترکى (به معناى دقیق اشتراک) وجود ندارد، هیچ ارتباط علّى با واقعیت نمىتواند توجیه این قضایا باشد. در نتیجه، اگر اینگونه قضایا موجّه باشد، منبع توجیه آنها امرى غیرتجربى است. حاصل آنکه میان معرفت پیشین و پسین به یک قضیه سازگارى نیست.
شاید کسى خرده بگیرد که این استدلال مستلزم آن است که هر قضیهاى را که موضوعش کلّى است، در زمره قضایاى پیشین جاى دهیم؛ در حالى که قضایاى کلّى تجربى وجود دارند. امّا اشکال فوق را با توجه به استنتاجى بودن قضایاى کلّى تجربى، مىتوان پاسخ داد. اگر ق 1 استنتاجى باشد، موجّه بودن در باور به ق 1 منوط به توجیه همه قضایایى است که ق از آنها استنتاج شده است. من مجموعه این قضایا را «ش» مىنامم. اگر «ش» مشتمل بر یک قضیه با موضوعى جزئى باشد، در این صورت ق 1 در زمره قضایاى تجربى قرار خواهد گرفت؛ زیرا همانطور که در تعریف قضایاى تجربى بیان کردم، براى تجربى بودن یک قضیه استنتاجى، کافى است که حداقل توجیه یکى از قضایاى داخل در مجموعه «ش» از راه تجربه حاصل شود. در مورد فوق، چون موضوع یکى از قضایاى داخل در مجموعه «ش» (مثلاً ش 1) جزئى است و بالطبع توجیه آن تجربى مىباشد، در نتیجه توجیه ق 1 هم تجربى خواهد بود. بنابراین، صرف کلّى بودن موضوع یک قضیه شرط کافى براى پیشین بودن آن نیست. البته، از استدلال یادشده، مىتوان چنین نتیجه گرفت که اگر موضوع قضیهاى کلّى باشد، دستکم بخشى از توجیه این قضیه به نحو پیشین خواهد بود؛ بدین نحو که در مجموعه «ش» حداقل یک قضیه (مثلاً ش 2) وجود دارد که موضوعش کلّى است و کلّیت موضوع ق 1 هم ناشى از کلّیت موضوع ش 2 مىباشد.
اشکال محتمل در اینجا آن است که بر اساس این استدلال، قضایایى که موضوعشان کلّى است، خبرى درباره واقعیت به ما نمىدهند؛ زیرا از سویى، موضوع این قضایا اشیا را در صفات مشترکشان به ما مىنمایانند و از سوى دیگر، صفت مشترکى به معناى حقیقى آن وجود ندارد. امّا این اعتراض وارد نیست، زیرا هیچ شکى وجود ندارد که مفاهیم کلّى و در نتیجه قضایاى مشتمل بر موضوعات کلّى از اشیاى واقعى حکایت مىکنند. آنچه نفى مىشود، وجود صفتى مشترک به معناى حقیقى و غیرمسامحى اشتراک است. این نفى مستلزم آن است که ارتباط با واقعیت متشخّص نتواند توجیه این قضایا باشد و در صورت موجّه بودن این قضایا، به ناچار، منبعى غیر از تجربه در کار خواهد بود. امّا نفى صفت مشترک به معناى غیرمسامحى مستلزم نفى حکایت مفاهیم کلّى از واقعیات نیست.
اکنون خوب است نمونه پیشنهادى کریپکى را که شاهدى بر سازگارى معرفت پیشین و پسین به یک قضیه شمرده شده است، مورد توجه قرار دهیم. این نمونه نمىتواند مثال نقض محسوب شود. بر اساس آنچه گفته شد، معرفت تجربى به اوّل بودن یک عدد ممکن نیست؛ زیرا عدد کلّى است و قضیهاى که از اوّل بودن عددى خبر مىدهد، حداقل بخشى از توجیهش پیشین است و پسین نیست (و اگر بخش پسینى هم در توجیه آن باشد، پیشین نخواهد بود.) کسى هم که تنها بر مبناى اعتماد به محاسبه ماشینى به اوّل بودن عددى پى برده است، نمىتوان گفت که به اوّل بودن آن عدد، معرفت (به معناى قوى) دارد؛ زیرا این باور همراه با توجیه دقیق این قضیه نیست.
خاتمه
نکته پایانى اینکه لازم نیست در همه شرایط و موقعیتها، معناى قوى معرفت مدّنظر قرار گیرد. اینکه شرط لازم و کافى براى معرفت داشتن به یک قضیه چیست، بسته به شرایط و موقعیتها قابل تغییر است؛ مثلاً ما نیازهاى عملى خود را حدّاقل در بسیارى از موارد، مىتوانیم با توجیه مسامحى برآورده سازیم و هیچ منعى هم در اطلاق معرفت بر آن موارد نیست. در حقیقت، براى پیشبرد کارمان شاید راه دیگرى هم در این موارد نداشته باشیم. امّا زمانى که به تقسیم انواع معرفت و یا بررسى ویژگىهاى آنها در معرفتشناسى مىپردازیم، باید معناى قوى معرفت را اخذ کنیم؛ زیرا تقسیمبندىها و همچنین ویژگىهاى معرفت ـ از آن جهت که در دسترسى به صدق مؤثرند ـ در معرفتشناسى مطرحاند. معرفتشناسى با معرفت از آن جهت سروکار دارد که به صدق منتهى مىشود و اگر این جنبه را از معرفتشناسى بگیریم، به روانشناسى یا جامعهشناسى تبدیل خواهد شد. اگر آرمان معرفتى یا صدق را در نظر بگیریم، هیچ چارهاى جز اتخاذ توجیه دقیق در معناى معرفت وجود نخواهد داشت؛ ضمن اینکه در بخشى از مباحث معرفتشناسى عام یا در معرفتشناسىهاى خاص، توجه به معرفت در معناى ضعیف آن هم کارآمد و لازم است.
خوب است به برخى تفاوتهاى موجود میان معناى قوى معرفت و معناى ضعیف آن اشاره کنم. توجیه به معناى دقیق، امرى عینى است؛ از اینرو، مىتوان توجیه مقبول را از توجیه ادّعایى غیرمقبول متمایز کرد. امّا در تلقّى مسامحى از توجیه، به سختى مىتوان از غیرقابل قبول بودن ادّعاى توجیه سخن گفت.
همچنین با اتخاذ تلقّى مسامحى در توجیه، نمىتوان از یقینى بودن یک قضیه سخن گفت. یقینى بودن، در این صورت، تنها بیانگر حالات درونى افراد نسبت به قضیه است و خصلتى واقعى و مربوط به قضیه نیست. از اینرو، یقینى بودن یا نبودن آن تفاوتى در درجه دستیابى به آرمان معرفتى ـ صدق ـ ایجاد نخواهد کرد و تنها نشانه قوّت یا ضعف باور شخص به آن قضیه خواهد بود. امّا اگر میان صدق و توجیه رابطه واقعى وجود داشته باشد، مىتوان برخى قضایا را به خودى خود یقینى دانست؛ زیرا در این فرض، هر قضیهاى توجیه دقیقى دارد که متناسب با آن است و مستلزم درجهاى از معرفت مىباشد. نظیر این تفاوت، درباره تقسیماتى چون پیشین و پسین هم صادق است. نتیجه اتخاذ معناى مسامحى توجیه، نسبى بودن تقسیم قضایا به پیشین و پسین است. پیشین بودن صرفا بدین معنا خواهد بود که افرادى مىتوانند از راه منبعى غیرتجربى به این قضیه معرفت بیابند؛ در عین اینکه معرفت به همین قضیه براى خود این افراد یا افراد دیگر پسین است. ویژگىهاى دیگرى نیز که در معرفت به تبع باور مطرح مىشوند (مانند خطاناپذیرى، تغییرناپذیرى، و تردیدناپذیرى)، هم در صورتى عینى خواهند بود که توجیه دقیق را شرط معرفت قرار دهیم. در غیر این صورت، ارتباط مباحث معرفتشناسى با آرمان معرفتى ـ صدق ـ از میان خواهد رفت.
پی نوشت
1. A Priori Knowledge.
2. A Posteriori Knowledge.
3. Kripke.
4. Kitcher.
5. Casullo.
6. A. Kripke, "A Prori Knowledge, Necessity, and Contingency", in A Priori Knowledge, ed. Paul Moser, p. 146.
7. Philip Kitcher, The Nature of Mathematical Knowledge, p. 22.
8. Albert Casullo, A Priori Justification, p. 43.
9. A. Kripke, "A Prori Knowledge, Necessity, and Contingency", in A Priori Knowledge, p. 146.
10. Immanuel Kant, Critique of Pure Reason, translated and edited by Paul Guyer, Allen W. Wood, p. 136.
11. Propositional Knowledge.
12. See: for instance: L. Bonjour, The Structure of Empirical Knowledge, p. 4; Peter D. Keline, "A Proposed Definition of Propositional Knowledge", in Knowledge and Justification, p. 3; Paul Moser, "Propositional Knowledge", in Knowledge and Justification, p. 99.
13. Edmund Gettier, "Is Justified True Belief Knowledge?" Analysis23, p. 121-123.
14ـ مراد ما از مفهوم فطرى، تصوّرى است که به هیچ وجه برآمده از تجربه نباشد. کانت که مىگوید: همه معرفت با تجربه آغاز مىشود، منکر وجود این نوع تصوّرات است. بنابراین، انکار مفهوم فطرى به معناى فوق با نظر کانت در مورد وجود مقولات فاهمه که جزء ساختار ذهن هستند، منافاتى ندارد.
15ـ بىنیازى توجیه از تجربه به صورت دیگر هم قابل تصوّر است. امّا به این دلیل که آن فرض در بحث موردنظر این مقاله تأثیرى ندارد، از آن صرفنظر مىکنیم.
16. Immanuel Kant, Ibid, p. 137.
17. Bonjour.
18. The Structure of Empirical Knowledge.
19. L. Bonjour, Ibid, p. 191-192.
20. Albert Casullo, Ibid, p. 151.
21. David Lewis.
22. David Lewis, On the Plurality of Worlds, p. 108-115.
23. Albert Casullo, Ibid, p. 152.
24ـ هرچند ذهن هم درون انسان است، ولى هر آنچه درونى است، ذهنى نیست. امور ذهنى همانا مفاهیم و قضایاى ذهنى هستند و حالات دیگر درونى انسان مانند شادى، غم، نگرانى و... امور ذهنى محسوب نمىشوند. آن دسته از امور درونى که جنبه حکایتگرى دارند، امور ذهنى محسوب مىشوند و به مجموعه آنها عالم ذهن گفته مىشود.
25ـ علم حضورى مشاهده بىواسطه و مستقیم یک موجود است. اگر موجودى نامتناهى باشد، عدم تناهى آن را یک موجود متناهى نمىتواند با مشاهده درک کند. از اینرو، این خصلت با علم حضورى به دست نمىآید.
26ـ هرچند این تعریف از تجربه تنها در مورد معرفت به قضایاى موضوعى ـ محمولى صادق است، امّا با دقت معلوم مىشود که این تعریف مىتواند قضایاى شرطى پیشین و پسین را هم متمایز کند. توضیح آنکه قضایاى شرطیه یا متّصلهاند و یا منفصله. قضایاى شرطیه متّصله لزومى همگى استنتاجى از قضیهاى کلّىاند. معیار در پسین بودن یا پیشین بودن اینگونه قضایا قضیه کلّى مزبور خواهد بود. پیشین بودن یا پسین بودن قضایاى متّصله اتّفاقى وابسته به پیشین بودن یا پسین بودن مقدّم و تالى آنهاست و در صورت اختلاف مقدّم و تالى قضیه متّصله پسین خواهد بود. قضایاى شرطى منفصل نیز یا عنادىاند یا اتّفاقى؛ اگر عنادى باشند، مستنتج از گزارهاى کلّىاند و در پیشین یا پسین بودن تابع آن گزارهاند. قضایاى منفصل اتّفاقى هم مانند قضایاى متّصل اتّفاقى پسین و پیشین بودنشان تابع پسین یا پیشین بودن قضایایى است که منفصله از آنها تشکیل شده است.
27ـ درباره حقیقت توجیه، دیدگاههاى برونگرایانه و درونگرایانه متفاوتى میان معرفتشناسان وجود دارد. در برخى دیدگاهها، برونگرایى Externalism رقیبى براى عنصر توجیه تلقّى مىشود و نه رقیب درونگرایى (Internalism) درباره ماهیت توجیه. مفروض ما در این مقاله ترکیبى از برونگرایى و درونگرایى در توجیه به معناى دقیق آن است. این دیدگاه را به اختصار توضیح مىدهیم. موجّه بودن «ع» در باور به «ق» مستلزم دو امر است: یکى آگاهى «ع» به توجیه و دیگرى وجود فراتوجیه. لازم است صاحب معرفت به توجیه باور خود آگاه باشد و به تعبیر رایج، توجیه در دسترس او باشد؛ زیرا در صورتى که «ع» به توجیه «ق» دسترسى نداشته باشد، نمىتوان گفت که به «ق» معرفت دارد. امّا مقصود از فراتوجیه وجود ارتباط واقعى میان توجیه «ق» و صدق آن است. دلیل لزوم فراتوجیه این است: اصل اشتراط توجیه در معرفت به خاطر دستیابى به صدق است؛ بالطبع اگر ارتباطى واقعى میان توجیه و صدق وجود نداشته باشد، توجیه مزبور راهنماى به صدق نیست و توجیه حقیقى نخواهد بود. امّا آگاهى وى به فراتوجیه شرط معرفت نیست. آگاهى به فراتوجیه براى «معرفت به معرفت به ق» لازم است و نه براى «معرفت به ق». این دیدگاه لزوم در دسترس بودن توجیه براى صاحب معرفت را مىپذیرد و این بخش درونگرایانه آن است. از سوى دیگر، دسترسى صاحب معرفت به فراتوجیه را لازم نمىداند، هرچند به لزوم ارتباط واقعى میان توجیه و صدق ـ فراتوجیه ـ تصدیق مىکند و این بخش برونگرایانه این دیدگاه است. نکته دیگر اینکه دسترسى به فراتوجیه ـ حتى در توجیه تجربى ـ جز با تأمّل صرف ممکن نیست. شاید این دیدگاه بتواند پاسخگوى دغدغههاى متفاوت درونگرایان و برونگرایان باشد. امّا توضیح بیشتر و اثبات این دعاوى و رفع اعتراضات احتمالى بر آن نیازمند بحثى جداگانه است. مقصود ما در اینجا صرفا بیان موضع مفروض این مقاله درباره توجیه است.
28ـ دلیل اینکه معناى ضعیف معرفت هم به نوعى پذیرفته مىشود، این است که اطلاق واژه «معرفت» به معناى ضعیف آن در استعمال عرفى غیرقابل انکار است. بىشک، در بسیارى از موارد، معرفت را به کار مىبریم؛ با آنکه ارتباط واقعى میان توجیه و صدق برقرار نیست. امّا در معرفتشناسى لازم است که معناى دقیق معرفت، حداقل در بخش عمدهاى از مباحث، محور قرار گیرد. دلیل این لزوم در انتهاى مقاله خواهد آمد.
29ـ هارترى فیلد ضمن پذیرش توجیه پسین و پیشین نسبت به یک گزاره، از توجیه ایدهآل سخن گفته است که علىرغم اجمال، به نظر مىرسد با توجیه دقیق قرابت دارد.
Hartry Field, "A Priority as an Evaluative Notion", in New Essays on the A Priori, ed. Paul Boghossian, p. 118.
30ـ در این مقاله، «صدق» به معناى مطابقت با واقع است.
31ـ براى سهولت بحث، استدلال را بر اساس قضایایى که محمول تکموضعى دارند، پى مىگیریم. امّا از نظر نکته محلّ بحث، فرقى میان قضایاى با محمول تکموضعى و قضایاى با محمول چندموضعى نیست. در قضایاى چندموضعى هم، واقعیتى که قضیه درباره آن به ما خبر مىدهد، همه واقعیاتىاند که محکى طرفین یا چندطرفِ نسبت هستند. مثلاً قضیه «هر عدالتخواهى امام على علیهالسلام را دوست دارد» را در نظر بگیرید؛ واقعیتى که این قضیه درباره آن به ما خبر مىدهد، عبارت است از: امام على علیهالسلام و همه عدالتخواهان.
32ـ «صفت» در اینجا معنایى عام و گسترده دارد. به طور کلّى، هر مفهومى که بر شىء عینى خارجى صدق مىکند از جمله خود مفهوم شىء، حاکى از صفتى در آن شىء خارجى است. بنابراین، در این استعمال، صفت در مقابل ذات یا جوهر شىء قرار ندارد و علاوه بر اعراض شىء خارجى ذاتیات آن، بلکه محکى هر مفهوم دیگر صادق بر آن نیز مىشود.
- - Bonjour, L., The Structure of Empirical Knowledge, Cambridge, Mass: Harvard University Press, 1985.
- - Casullo, Albert, A Priori Justification, New York, Oxford University Press, 2003.
- - Field, Hartry, "A priority as an Evaluative Notion", in New Essays on the A Priori, ed. Paul Boghossian, New York, Oxford University Press, 2000.
- - Gettier, Edmund, "Is Justified True Belief Knowledge?" Analysis32, 1963, p. 121-123.
- - Kant, Immanuel, Critique of Pure Reason, translated and ed. by Paul Guyer & Allen W. Wood, New York, Cambridge University Press, 1997.
- - Keline, Peter D., "A Proposed Definition of Propositional Knowledge", in Knowledge and Justification, ed. Ernest Sosa, Vermont: Dartmouth Publishing Company, 1994.
- - Kitcher, Philip, The Nature of Mathematical Knowledge, New York, Oxford University Press, 1984.
- - Kripke, A., "A Prori Knowledge, Necessity, and Contingency", in A Priori Knowledge, ed. Paul Moser, New York, Oxford University Press, 1987.
- - Lewis, David, On the Plurality of Worlds, Malden, Blackwell, 2005.
- - Moser, Paul, "Propositional Knowledge", in Knowledge and Justification, ed. Ernest Sosa, Vermont, Dartmouth Publishing Company, 1994.