ماهیت حکایت از دیدگاه مشهور و استاد فیاضى
![](/files/orcid.png)
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
طبیعت انسان به گونهاى است که او را وادار مىکند تا پیوسته درصدد کشف مجهولات مربوط به خویش باشد و از آنجا که قلمرو شناخت حضورى محدود است، عمده راه شناخت و کشف مجهولات را باید در علوم حصولى و جنبه حکایتگرى آن جستوجو کرد. در این میان، مشهور فلاسفه و معرفتشناسان اسلامى بر این باورند1 که «صور ذهنى» بالفعل، و به صورت ذاتى، از ماوراى خود حکایت مىکنند. بنابراین، ایشان صورت ذهنى را امرى بدیهى تلقّى کردهاند؛ امّا استاد فیاضى هرچند حکایت را بالفعل و ذاتىِ حاکى مىشمرد و آن را معلوم به علم حضورى مىداند، ولى معتقد است: «صورت ذهنى» حاکى نیست، بلکه وجود ذهنى محکى است (و حاکى ـ در واقع ـ «نفس فاعل شناسا»، و حکایتْ حالتى در نفس فاعل شناسا مىباشد.)
اهمیت بحث «حکایت» در معرفتشناسى، نگارنده را بر آن داشت که با مراجعه به آثار فلاسفه و منطقدانان، و انجام مصاحبه با استاد فیاضى، به تحلیل و تبیین دیدگاه مشهور بپردازد و تمایز آن را با دیدگاه استاد فیاضى نیز روشن کند. موضوع «حکایت» و مباحث مربوط به آن، تا جایى که نگارنده تحقیق کرده، به طور مستقل در کتب یا مقالات فلسفى مطرح نشده و تنها منبعى که به طور مستقیم به آن پرداخته است، کتاب درآمدى بر معرفتشناسى استاد فیاضى مىباشد که در چند صفحه، این موضوع را مطرح کرده است.2 بدین ترتیب، نوشتار حاضر از راه کنکاش در کتابهاى فلسفى ـ منطقىِ گوناگون و مصاحبه با استاد فیاضى فراهم آمده و البته در این میان، نظریات استادان اعم از مخالف و موافق ـ در درک بهتر موضوع راهگشا بوده است.
امید است که بتوانیم مصداق آیه «یُؤتِی الْحِکْمَةَ مَن یَشَاء وَمَن یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرا کَثِیرا وَمَا یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُوْلُواْ الأَلْبَابِ» (بقره: 269) باشیم و خداوند ما را شایسته دانش و حکمت گرداند؛ چراکه بهترین عطاى الهى، درک حقایق است.
اهمیت و ضرورت مسئله
از آنجایى که علوم حضورى محدود و منحصر به امور خاصّى است، براى شناخت حقایق، باید به «علم حصولى» روى آورد. پایه و اساس «علوم حصولى» همان مفاهیماند که نقش بنیادینى در شناخت دارند. آنچه موجب شده است تا مفاهیم، نقش بنیادینى را در شناخت حقایق ایفا کنند، جنبه حکایتگرى آنهاست؛ بنابراین، بحث از «حکایت» با اینکه بحثى فرعى است، نقش مهمى در فرایند شناخت دارد. از اینرو، مبنایى بودن مسئله «حکایت» (و تأثیر این موضوع در شناخت واقع) ضرورت و اهمیت پژوهش حاضر را روشن مىسازد.
تاریخچه تحقیق
تاریخچه موضوع «حکایت» به فلاسفه پیش از سقراط بازمىگردد؛ براى مثال، مىتوان از آلکمایون نام برد که به گونهاى بحث «حکایت صور ذهنى» را مطرح کرده است.3 از کلمات سقراط،4 افلاطون، و ارسطو در مقام نقد نظریه «مثل»5 نیز مىتوان مطالبى را درباره «حکایت» به دست آورد. امّا تاریخچه بحث حکایت در بین فلاسفه اسلامى، به صورت تلویحى، به کندى بازمىگردد؛ هرچند در بحث «انواع دلالت»، عموم فلاسفه و منطقدانان (از جمله فارابى، ابنسینا، فخر رازى، نصیرالدین طوسى، شیخ اشراق، و ملّاصدرا) به دلالت صور ذهنى بر ماوراى خود اشاره کردهاند. البته، در مباحثى مثل «حقیقت علم» و «وجود ذهنى» نیز به حکایتِ مفاهیم اشاره شده است.6
تعریف اجمالى حکایت
در اینجا تعریفى اجمالى از حکایت ارائه مىکنیم؛ ولى بعد از تحلیل حکایت، به تعریف دقیق حکایت از دیدگاه مشهور و استاد فیاضى مىپردازیم. به طور اجمال، حکایت همان نشان دادن و نمایشگرى است؛ به گونهاى که فاعل شناسا به ماوراى خودش منتقل شود.
ذاتى بودن حکایت
فلاسفه و منطقدانان معانى گوناگونى را براى واژه «ذاتى» بیان کردهاند7 و این واژه، در واقع، مشترک لفظى است. در این میان، مشهور بر این باورند که «حکایت» ذاتى باب برهان براى «مفاهیم» مىباشد؛ همانگونه که «امکان» ذاتى «ماهیت» است. امّا استاد فیاضى معتقد است که «حکایت» ذاتى باب ایساغوجى براى «مفاهیم» مىباشد؛ به این بیان که تمام حقیقت و تمام ذات (نوع) «مفاهیم»، حکایت و نمایشگرى است.
ماهیت حکایت از دیدگاه مشهور
تعریف حکایت
تا آنجا که نگارنده بررسى کرده است، مشهورْ عنوان یا فصل مستقلى را به «حکایت مفاهیم» اختصاص ندادهاند؛ امّا از کلام مشهورِ منطقدانان و فلاسفه چنین برداشت مىشود که حکایت نوعى دلالت است که فاعل شناسا بدون اعتبار و وضع واضعى، به صورت طبیعى، از دال (مفهوم) به مدلول (محکى) منتقل مىشود. به عبارت دیگر، انتقال طبیعى فاعل شناسا از وجود ذهنى به وجود خارجى (= ماوراىِ) اشیا را «حکایت» مىگویند. وجه طبیعى بودن انتقال در حکایت مفاهیم، این است که دلالت مفاهیم بالطبع، و مقتضاى سرشت مفاهیم مىباشد؛ لذا فاعل شناسا به صورت طبیعى، و بدون نیاز به قرارداد و وضع واضعى، از مفهوم به محکى منتقل مىشود. به عبارت دیگر از آنجایى که دلالت طبیعى، قراردادى و جعلى نیست؛ فاعل شناسا بدون نیاز به قرارداد، از دال به مدلول منتقل مىشود.
این برداشت از حکایت برآمده از دو نکته است: 1) تعریف مشهور از «دلالت» مبنى بر اینکه «دلالت، بودن شىء است؛ به گونهاى که از علم به آن (دال)، علم به امر دیگر (مدلول) لازم مىآید.»8 2) تقسیم دلالت به «وضعیه» و «طبیعیه» و بیان اینکه «دلالت وضعیه» دلالتى مىباشد که در سایه وضع و قرارداد واضع پدید آمده است و «دلالت طبیعیه» دلالتى مىباشد که انتقال از دال به مدلول در سایه وضع و قرارداد واضع نیست، بلکه طبیعى و ذاتى دالّ است.9 البته، در کلام مشهور، به بالفعل و ذاتى یا بالذّات بودن حکایتْ تصریح نشده و آنچه در کلام مشهور منطقدانان و فلاسفه آمده، «بالطبع» بودن دلالت مفهوم بر مدلول یا «دلالت طبیعیه» داشتن مفهوم نسبت به مدلول است.10 استاد فیاضى معتقد است: درست است که در کلام مشهور، به «بالفعل» و «ذاتى» یا «بالذّات» بودن حکایتْ تصریح نشده است؛ امّا با بیان مقدّمهاى مىتوان به این نتیجه رسید که منظور مشهور، بالفعل بودن حکایت ذاتى مفاهیم است.
توضیح اینکه اگر امرى نسبت به بالقوّه و بالفعل بودن مطلق باشد و قرینهاى درباره بالقوّه یا بالفعل بودن آن موجود نباشد، آن امر را حمل بر بالفعل بودن مىکنیم؛ چون بالقوّه بودن، مؤونه زایده است و نیازمند قرینه مىباشد و حال آنکه ظاهر هر اسنادى بالفعل بودن است. با در نظر گرفتن این مقدّمه، هرگاه در کلمات قومْ حکایت بالطبع (بالذّات) صور ذهنى به شکل مطلق بیان شد، منصرف به این است که حکایت بالطبع (بالذّاتِ) صور ذهنى در نظر آن قومْ فعلى (بالفعل) مىباشد و اگر ادّعاى فعلى نبودنِ حکایت طبیعى صور ذهنى را داشتند، باید قرینهاى بر بالقوّه بودن ارائه مىکردند؛ زیرا آنگونه که بیان شد، بالقوّه بودن نیاز به قرینه دارد و ظاهر این است که حکایت بالطبعِ صور ذهنى، بالفعل باشد. در ضمن، «ذاتى» بودن حکایت بالفعل را مىتوان از «بالطبع» بودن یا «دلالت طبیعیه» داشتن مفهوم نسبت به مدلول به دست آورد؛ چراکه مشهور بالطبع یا دلالت طبیعیه را در مقابل بالوضع یا دلالت وضعیه قرار دادهاند و این قرینه است بر اینکه مراد از بالطبع بودن یا دلالت طبیعیه داشتن، بالذّات یا ذاتى بودن دلالت مفهوم بر مدلول است؛ یعنى دلالت مفهوم بر مدلولش به اعتبار و وضع واضعى نیاز ندارد، به خلاف دلالت لفظ بر مدلولش که نیاز به اعتبار و وضع واضعى دارد.11 بنابراین، از اینکه مشهور «بالوضع» بودن و «دلالت وضعیه» داشتن را غیرذاتى مىشمرند، معلوم مىشود که منظور از بالطبع بودن و دلالت طبیعیه داشتن ـ در مقابل بالوضع بودن و دلالت وضعیه داشتن ـ بالذّات بودن و دلالت ذاتیه داشتن است. قرینه دیگر اینکه در برخى از کلمات مشهور، «بالطبع» بودن یا «دلالت طبیعیه» داشتن، بر بالذّات بودن یا دلالت ذاتیه داشتن عطف شده است؛ براى مثال، ملّاصدرا چنین مىنگارد: «... و هو أن المعیة قد تکون بالذّات و قد تکون لا بالذّات و الطبع بل بمجرّد الاتفاق... .»12
ارکان حکایت
منظور از ارکان حکایتْ پایهها و مقوّماتى مىباشد که تحقّق حکایت وابسته به آنهاست؛ به نحوى که اگر یکى از آنها نباشد، حکایتى تحقّق نمىپذیرد. البته آنگونه که گفته شد، مشهورْ عنوان یا فصل مستقلى را به «حکایت مفاهیم» اختصاص ندادهاند تا ارکان حکایت را از آن عناوین و فصول به دست آوریم؛ امّا با مراجعه به مباحث مربوط به حکایت در کلام مشهور، مىتوان ارکان حکایت را چنین برشمرد:
1. وجود حاکى
مطابق دیدگاه مشهور، «حاکى» همان «صورت ذهنى» است که در مواجهه با اشیا، اعم از اشیاى خارجى یا ذهنى، در نفس و ذهنِ فاعل شناسا نقش مىبندد و ماوراى خود را نشان مىدهد. ویژگى نخست صورت ذهنى یا حاکى آن است که شامل تصوّر و تصدیق مىشود، یعنى حاکى اعم از این است که صرف تصوّر یا همراه با تصدیق فاعل شناسا باشد؛ هرچند برخى مفهوم را بر مفهوم تصوّرى اطلاق مىکنند و مفهوم تصدیقى را مفهوم نمىدانند. ویژگى دوم حاکى یا وجود ذهنى این است که به علم حضورى، براى نفس، معلوم مىباشد. ویژگى سوم حاکى نیز آن است که مطابق این دیدگاه، حاکى همان صورت ذهنى یا وجود ذهنى مىباشد؛ از اینرو، اگر مثلاً حاکىاى همچون علایم راهنمایى و رانندگى خاصیت نشاندهندگى داشته باشد، امّا صورت ذهنى نباشد، حکایتى تحقّق نمىیابد؛ زیرا تنها صورت ذهنى، این ویژگى و خاصیت را دارد که مىتواند به طور طبیعى، ماوراى خود را نشان دهد و از محکى خود حکایت کند؛ براى مثال، وقتى صورت ذهنى کوه در ذهن فاعل شناسا نقش مىبندد، به طور طبیعى از محکى خود ـ که کوه خارجى است ـ حکایت مىکند.
وجه صورت ذهنى یا وجود ذهنى دانستن حاکى را مىتوان در تعریف مشهور از «علم» جستوجو کرد؛ چراکه مشهور علم را به «حصول صورة الشىء فى الذهن» یا مضامینى شبیه به آن تعریف کردهاند.13 از این تعبیر، روشن مىشود، واسطهاى که بین عالم و معلوم در علم حصولى مطرح است، همان صورت ذهنى یا وجود ذهنى مىباشد و در واقع، با صور ذهنى و وجود ذهنى اشیاست که علم و انکشاف تحقّق مىیابد و موجب مىشود فاعل شناسا به ماوراى مفهوم منتقل شود. بنابراین، مطابق دیدگاه مشهور، ذهن فاعل شناسا در مواجهه با اشیا و واقعیتها ـ اعم از خارجى یا ذهنى ـ به صورى از آنها دست مىیابد و از طریق آن صور، بالفعل و به طور طبیعى، به اشیا و واقعیتها منتقل مىشود؛ و نقش صور ذهنى، همانا، حاکویت و نشاندهندگى مىباشد.
2. وجود محکى
«محکى» واقعیتى است که حاکى از آن حکایت مىکند؛ اعم از اینکه آن واقعیت عینى باشد یا ذهنى. در واقع، محکىْ ماوراى مفهوم، و آن چیزى است که مفهوم یا صورت ذهنى آن را نشان مىدهد. از آنجا که حکایت امرى اضافى و وابسته به طرفین (حاکى و محکى) است، تا زمانى که هریک از حاکى و محکى ـ که طرفین اضافه هستند ـ تحقّق نیابند، حکایت تحقّق نمىیابد.
مستند حکایت
گفته شد که روش بحث از حکایت، «تحلیل درونى» است: با مراجعه به نفس و وجدان خود، مىتوانیم فرایند حکایت را تحلیل کنیم و به ماهیت آن پى ببریم. بنابراین، مىتوان چنین ادّعا کرد که تنها مستند نحوه نمایشدهندگى و حکایتگرى صور ذهنى، علم حضورى است؛ پس ویژگى حکایتگرى صور ذهنى با درک وجدانى و حضورى قابل شناسایى است. براى مثال، ملاک نحوه نمایشدهندگى صورت ذهنى «آب»، این است که با مراجعه به نفس خود، بالوجدان و با علم حضورى مىیابیم که از صورت ذهنى «آب»، به طور طبیعى و بالفعل، به محکى «آب» منتقل مىشویم. به همین صورت، مىیابیم که از مفهوم «آب» به واقعیت «آب» منتقل مىشویم، نه به واقعیت «آتش».
بنابراین، با علم حضورى، به دو نکته درباره حکایت مىرسیم: نکته نخست اینکه صور ذهنى براى نشان دادن و حکایتگرى نیازى به اعتبار و توجه فاعل شناسا ندارند و به صورت طبیعى و بدون وضع و قرارداد، از ماوراى خویش حکایت مىکنند؛ نکته دوم اینکه حکایت صور ذهنىْ بالفعل مىباشد و شأنى و بالقوّه نیست، یعنى براى تحقّق حکایتْ به شرایط و مقدّماتى نیاز نیست (حال آنکه معتقدان به «حکایت شأنى»، براى تحقّق حکایت، شرایطى را برشمردهاند.)14
ماهیت حکایت از دیدگاه استاد فیاضى
تحلیل فرایند حکایت
استاد فیاضى «حکایت» را چنین تحلیل مىکند:
حکایت یعنى نشان دادن و نمایشگرى؛ بدین معنا که ما نفس خود را چنین مىیابیم که ماوراى خود را به ما نشان مىدهد، هرچند که در وجود ماورایى شک داشته باشیم (مثل تصوّر قرمزى که ذهنْ قرمزى را به ما نشان مىدهد، هرچند در وجود قرمزى شک داشته باشیم). به عبارت دیگر، نشان دادن و نمایشِ چیزى که ماوراى مفهوم است (محکى) توسط علمى (حاکى) که با نفس عالم متحد است، هرچند عالم در ماوراى ذهنْ شک داشته باشد؛ مثل تصویر آب که آب را نمایش مىدهد و شک دارد که در واقع سراب است یا آب. لذا به لباس نازک و بدننما حاکى مىگویند، چون بدن را نشان مىدهد.15
حکایت یعنى نشان دادن، و اینْ امرى وجدانى است و همانگونه که وجود خود را مىیابم، حکایت مفاهیم را نیز در خود مىیابم؛ یعنى حالتى در من ایجاد مىشود که من حکایت را مىیابم. بنابراین، حکایت همانند وجود و دیگر «حالات نفسانى»، معلوم به علم حضورى است؛ نه اینکه خودش علم حضورى باشد، بلکه خودش علم حصولى است.16
همچنین، استاد فیاضى در فصل هفتم کتاب درآمدى بر معرفتشناسى ـ در مقام توضیح هویّت علم حصولى ـ به همین مطلب اشاره مىکند و مىگوید: علم حصولى داراى دو حیثیت است؛ یکى از آن دو، حیثیت وجودى مىباشد که عَرَض و از قبیل کیف نفسانى است که از این حیث به آن «شناخت» نمىگویند، بلکه از آن حیث که این موجود به طور طبیعى و ذاتى از چیزى حکایت مىکند و آن را نشان مىدهد، به آن «علم حصولى» مىگویند (حیث حاکویت).17 در واقع، «هویّت و حقیقت شناخت حصولى چیزى جز حکایت و نمایشگرى نیست... و ویژگى نمایشگرى که حقیقت شناخت حصولى است، هرگز از آن جدا نمىشود و در همه اقسام آن وجود دارد.»18
آنچه از کلام استاد فیاضى در مقام تحلیل فرایند حکایت مىتوان برداشت کرد این است که هنگام مواجهه با اشیا و امور پیرامون، حالت و وضعیتى در نفس فاعل شناسا پدیدار مىآید که نفس او بالفعل و به صورت ذاتى و طبیعى، بدون نیاز به جعل و اعتبار، نشاندهنده و نمایشگر آن اشیا (محکى) مىشود. بعد از ایجاد حالتى در نفس فاعل شناسا بر اثر مواجهه با محکى تصویرى از محکى در نفس فاعل شناسا شکل مىگیرد که به آن «صورت ذهنى» مىگویند؛ در واقع، این صورت ذهنى همان «محکى ذهنى» است و نفس فاعل شناسا در همان حال که «محکى ذهنى» را نشان مىدهد، «محکى واقعى» را نیز نشان مىدهد و فاعل شناسا را به محکى منتقل مىکند.
در این راستا، ممکن است، فاعل شناسا به امورى منتقل شود که فعلاً در عالم خارج، تحقّق ندارند؛ مانند امورى که در گذشته اتفاق افتاده است یا امورى که در آینده اتفاق خواهد افتاد یا امورى که علم فاعل شناسا به آنها، خطاست. در این امور، اینگونه نیست که فاعل شناسا به محکىاى منتقل نشود؛ چون نفس بالوجدان مىیابد که به محکىاى منتقل مىشود، هرچند این محکى در عالم خارجْ تحقّق نداشته باشد. این انتقال نفس به محکى، بیانکننده آن خواهد بود که نفس فاعل شناسا، نشاندهنده محکىاى غیرخارجى (ذهنى) است. به عبارت دیگر، در علمِ فاعل شناسا به امور آینده یا گذشته یا امورى که علم فاعل شناسا به آنها خطاست (و به طور کلّى، امورى که محکى در خارج تحقّق ندارد)، از طرفى، حاکى ـ که همان «حالت نفسانى» مىباشد ـ در حالِ نشان دادن و حکایت از چیزى است و حاکى بالفعل نمىتواند بدون محکى باشد؛ از طرف دیگر، محکى خارجىاى وجود ندارد تا حاکى آن را نشان دهد. در این مقام، محکى در صقع نفس ما قرار دارد و حاکى نشاندهنده آن است؛ چون تحقّق حاکى، بدون محکى، ممکن نیست و این محکى همان «صورت ذهنى» است که در واقع «محکى ذهنى» یا «وجود ذهنى محکى» مىباشد.
البته تصوّر نشود که «محکى ذهنى» اختصاص به علم فاعل شناسا به امور آینده یا گذشته یا... دارد، بلکه آنها را به سبب روشنى مثال زدیم؛ وگرنه در تمام «مفاهیم»، محکى ذهنى وجود دارد و حاکى آن را نشان مىدهد. براى نمونه، اگر فاعل شناسا در حال دیدن زید است، زید را در ظرف وجود خودش نمىبیند؛ بلکه در ظرف ذهن خود تصور مىکند. زیدى که در ذهن ترسیم و تصور شده، وجود ذهنى زید است و علم حصولى که همان حالت نفسانى باشد، آن را نشان مىدهد. آنگونه که از مطلب ارائهشده برمىآید، قول به حکایتگرى و نمایشدهندگى نفس فاعل شناسا، مبتنى بر اتّحاد عالم، علم، و معلوم است که در جاى خود مورد بحث قرار مىگیرد.
تعریف حکایت
با توجه به تحلیل فرایند حکایت، حکایت را چنین تعریف مىکنیم: «حکایت، حالتى است که در نفس فاعل شناسا پدیدار مىشود و ماوراى خود را بالفعل و به صورت طبیعى و ذاتى، بدون هیچ لحاظ و اعتبارى، نشان مىدهد و به محکى منتقل مىشود؛ اعم از اینکه ماورا، محکى ذهنىِ ساختهشده در نفس یا محکى واقعى باشد.» به عبارت دیگر، «حکایت، تمام حقیقت (نوع) علم حصولى است که از اوصاف فاعل شناساست؛ یعنى با علم حصولى، نفس فاعل شناسا به گونهاى مىشود که بالفعل و بدون هیچ لحاظ و اعتبار معتبرى، ماوراى خودش را نشان مىدهد (اعم از اینکه ماوراى نفس، واقعیت خارجى داشته باشد یا واقعیت فرضى).» البته باید توجه داشت که «حکایت» از آن جهت که حالتى از حالات نفس است، معلوم به علم حضورى مىباشد و از آن جهت که نشاندهنده و نمایشگر است (و فاعل شناسا به وسیله آن علم پیدا مىکند)، مرادف با «علم حصولى» است. بنابراین، «حکایت» همان «علم حصولى» و معلوم به «علم حضورى» است.
ارکان حکایت
مطابق تحلیلى که از فرایند حکایت ارائه شد، مىتوان حکایت را داراى سه رکن دانست:
1. وجود محکى (یعنى واقعیتى که حاکى از آن حکایت مىکند)؛
2. وجود حاکى؛
3. حالت نفسانى بودن حاکى.
اینک به توضیح هریک از ارکان حکایت مىپردازیم:
1. وجود محکى
محکى، همان واقعیت نفسالامرى است که حاکى از آن حکایت مىکند. به نظر استاد فیاضى، این واقعیتْ همان «معنا» مىباشد که اعم از وجود، موجود، عدم، معدوم، و امور اعتبارى است. توضیح اینکه گاهى محکى، معنا یا واقعیت، امرى وجودى و خارجى است و وعاى آن نیز خارج مىباشد، مثل انسانى که واقع آن همان زید خارجى مذکّر عالم و عادل است و این همان کلّى طبیعى (ماهیت) است که در خارج موجود است؛ امّا دلیل وجودش در خارج این است که کلّى طبیعى بر فردش در خارج صادق است و فردش در حقیقت، کلّى طبیعى مشروط به تعیّنات است. به عبارت دیگر، دلیل بر وجود خارجى کلّى طبیعى، صدق کلّى طبیعى بر فرد خارجى است. البته، خود کلّى طبیعى (ماهیت) لابشرط از تعیّنات است؛ امّا فردش بشرط تعیّنات است و لابشرط، در ضمن، بشرط شىء موجود مىباشد. گاهى محکى امرى وجودى و ذهنى است و وعاى آن نیز ذهن مىباشد؛ مثل اینکه وقتى مىگوییم: «مفهومْ حاکى است»، به نگاه ثانوى و معرفت درجه دو، مفاهیمى نظیر کوه، انسان، درخت و غیره را که در ذهن موجودند، مورد توجه قرار مىدهید و حاکى بودن را بر آنها حمل مىکنید. بنابراین، مفاهیم کوه، انسان، و درخت ـ مانند خود کوه، انسان، و درخت ـ موضوع قرار مىگیرند و ما حاکى بودن را بر آنها حمل مىکنیم؛ منتها وعاى خود کوه، در خارج است و مفهوم آن در ذهن. پس، وعاى محکى و واقع براى «مفهوم» تنها مىتواند در ذهن موجود باشد. گاهى محکى و واقعیتْ امرى عدمى است و وعاى آن نیز عدم مىباشد. البته خود عدم دوگونه است:
الف) عدم ممکن، مثل «نبودِ لیوان روى میز» که عدم براى آن ضرورت ندارد و چه بسا لیوان روى میز به منصه وجود برسد؛
ب) عدم ممتنع، مثل «شریکالبارى» یا «اجتماع نقیضین» (که در اینگونه موارد، عدمْ ضرورت دارد.)
وعاى امتناع و امکانِ عدم، مفهوم و لفظ نیست؛ چراکه مفهوم و لفظِ «اجتماع نقیضین» و یا «نبود لیوان» ممتنع یا ممکن نیست، بلکه آنچه ممتنع و ممکن است، محکى و واقعِ عدم مىباشد. بنابراین، عدمْ واقع و مصداق دارد؛ هرچند مصداقِ وجودى ندارد.
گاهى محکى و واقعیت، امرى اعتبارى است و وعاى آن نیز واقعِ اعتبارى مىباشد؛ مانند «انسان بما هو انسان» و «ماهیت من حیث هى»، جایگاه و وعاى این معناى اعتبارى، همان واقعِ اعتبارى است. بنابراین، اقسام واقعیت یا محکى از این قرار است: حقیقى و اعتبارى؛ قسم حقیقى به وجودى و عدمى قابل تقسیم است و قسم وجودى نیز خود به خارجى و ذهنى تقسیم مىشود. پس، «محکى» یا «معنا» همان چیزى است که مفهوم از آن حکایت مىکند و «مفهوم» همان فهمى است که ما از واقع داریم. البته، «معنا» غیر از «مصداق» است؛ چراکه «معنا» همان واقع و محکىِ بدون تعیّنات مىباشد، امّا «مصداق» محکى و معناى همراه با تعیّنات واقعى است (اعم از اینکه «واقع» امرى وجودى، عدمى یا اعتبارى باشد).19
با توجه به توضیحاتى که درباره محکى و معنا داده شد، مىتوان چنین نتیجه گرفت که محکى و معنا دو قسم است:
الف) «محکى واقعى»: این نوع محکى اعم از وجود، موجود، عدم، معدوم یا امور اعتبارى مىباشد و در حقیقت، همان واقعیت نفسالامرى اشیاست؛ بنابراین شامل محکى خارجى (مثل درخت خارجى)، محکى ذهنى (مثل انسان ذهنى)، محکى فرضى (مثل سیمرغ)، و محکى مفهوم عدم مىشود. این محکى، همچنین، دربرگیرنده تمام محکیات همگون و همشکلى است که مىتوان در عالم اعتبار فرض کرد.
ب) «محکى ذهنى»: این نوع محکى همان صورت ایجادشده از محکى در صقع نفس است؛ به عبارت دیگر، همان «صورت ذهنى» است که نفس فاعل شناسا، حاکى از آن مىباشد. البته، این صورت ممکن است از مصداق خارجىاش گرفته و ممکن است از آن نگرفته شده باشد و در حقیقت، از واقع محکى گرفته و به نحوى در نفس انسان ایجاد شده باشد؛ براى مثال، مفهوم آبى که از سراب گرفته شده است. محکى این مفهوم از مصداق خارجى آب گرفته نشده است، بلکه محکى این مفهوم ساخته و پرداخته خود نفس مىباشد. در واقع، ضرورتى ندارد که حالت ایجادشده در نفس به دنبال مواجهه با مصداق خارجى باشد؛ ممکن است که طرّاحى خود نفس، و محکى آن فرضى باشد.
البته، ظهور «محکى ذهنى» یا «صورت ذهنى» یا «وجود ذهنى محکى» بیشتر در امورى است که محکى در خارج تحقّق ندارد (همچون علم فاعل شناسا به امور آینده یا گذشته یا امورى که علم فاعل شناسا به آنها خطاست)؛ زیرا از طرفى، حاکى ـ که همان «حالت نفسانى» مىباشد ـ در حالِ حکایت بالفعل از چیزى است و حاکىِ بالفعلْ بدون محکى ممکن نیست، از طرف دیگر، محکى خارجىاى وجود ندارد تا حاکى آن را نشان دهد. در این مقام، محکى در صقع نفس ما قرار دارد و در واقع، همان «محکى ذهنى» یا «وجود ذهنى محکى» است. با این بیان، روشن مىشود که حاکى «صورت ذهنى» نیست؛ بلکه «صورت ذهنى» همان «محکى ذهنى» است. بنابراین، «محکى ذهنى» که همان «صورت ذهنى» است، همواره وجود دارد؛ خواه محکى خارجى وجود داشته یا نداشته باشد. به عبارت دیگر، در صورتى که حکایت وجود داشته باشد، وجود ذهنى محکى نیز وجود خواهد داشت؛ اعم از اینکه مفهوم داراى محکى خارجى باشد یا نباشد (محکى فرضى).
2. وجود حاکى
دومین رکن حکایت، «وجود حاکى» است. مطابق دیدگاه حکایتِ ذاتى (مبنى بر اتّحاد عالم، علم، و معلوم)، «حاکى» در فرایند «حکایت» همان نفس فاعل شناساست که نشاندهنده محکى مىباشد. به عبارت دیگر، نفس وضعیتى پیدا مىکند که با آن وضعیت، حاکى و نشاندهنده امرى مىشود. در واقع، «حاکى» مرتبهاى از نفس فاعل شناساست که هم محکى ذهنى و هم محکى واقعى را نشان مىدهد و این غیر از «صورت ذهنى» است؛ چراکه «صورت ذهنى» محکىاى است که در نفس ایجاد شده، و در واقع، همان «وجود ذهنى محکى» است که بجاست آن را «وجود ذهنى» بنامیم و میان آن و علم حصولى ـ که نفس حاکى است ـ تمایز قائل شویم. «وجود حاکى» و «موجود محکى» از آن جهت از ارکان حکایت شمرده مىشوند که با نبود آنها، حکایتى صورت نمىپذیرد؛ زیرا حکایت، امرى اضافى است که تحقّق آن در گرو وجود طرفین اضافه (حاکى و محکى) مىباشد.
3. حالت نفسانى بودن حاکى
سومین رکن از ارکان حکایت، مطابق دیدگاه استاد فیاضى، نفسانى بودن حاکى است؛ به گونهاى که نفس فاعل شناسا، ذاتا و به صورت بالفعل، ماوراى خود را نشان مىدهد. به عبارت دیگر، فاعل شناسا وضعیتى پیدا مىکند که ماوراى خود را بالفعل و بدون هیچ جعل و اعتبارى نشان مىدهد. این حالت نفسانى همان علم حصولى است. بنابراین، مطابق دیدگاه مزبور، حاکى صورت ذهنى نیست، بلکه نفسِ فاعل شناساست؛ به گونهاى که وجود فاعل شناسا حاکىِ بالفعل از ماوراى خود مىشود و در واقع، با ایجاد این «حالت نفسانى» فاعل شناسا «علم حصولى» پیدا مىکند. البته، حالت نفسانى اعم از مفهوم است؛ چراکه حالت نفسانى شامل تمام کیفیات نفسانى نظیر غم، شادى و مانند آن مىباشد، ولى مفهومْ یکى از حالاتى است که در نفس فاعل شناسا ایجاد مىشود.
مستند حکایت
آنگونه که بیان شد، تنها مستند ذاتى بودن نمایشگرى و حکایتگرى بالفعل «مفهوم»، آن است که این ویژگى با درک وجدانى و حضورى قابل شناسایى است؛ براى مثال، دلیل اینکه ما از مفهوم «آب» به محکى «آب» منتقل مىشویم، آن است که بالوجدان و با علم حضورى مىیابیم که از صورت ذهنى «آب»، به طور طبیعى و بالفعل، به محکى «آب» منتقل مىشویم (به همین صورت، مىیابیم که از مفهوم «آب» به واقعیت «آب» منتقل مىشویم، نه به واقعیت «آتش»).
بنابراین، ذاتى بودن حکایت براى مفاهیم به گونهاى است که فاعل شناسا با مراجعه به درون خود، آن را مىیابد و به این نکته مىرسد که مفاهیم از ماورایشان، حکایتِ بالفعل دارند؛ بدون اینکه نیازمند اعتبار یا جعل معتبرى باشند و آنچه به لحاظ و اعتبار محتاج است، اعتبار معنا براى لفظ مىباشد. در نتیجه، اگر تمام حواسّ انسان در زمان تولد سالم باشند، هنگامى که نگاه وى به مادرش مىافتد، حالت و وصفى در وجودش (نفس) پیدا مىشود که از آن حالت، به قیافه مادر منتقل مىگردد؛ بدون اینکه اعتبار و لحاظ ذهن فاعل شناسا، در این انتقال، نقشى داشته باشد.
با توجه به آنچه گفته شد، مفاهیمْ ماوراى خویش را به ما نشان مىدهند و تمام ذاتشان همین نشان دادن است. اگر مفاهیم این حالت را نداشته باشند و هرگز چیزى را نشان ندهند، در این صورت حاکى و مفهوم نیستند.20 نمىتوان بر ذاتى بودن حکایتْ برهان اقامه کرد و تنها مستند آن علم حضورى است، به این دلیل که اقامه برهان مبتنى بر این است که حکایتِ مفاهیم را مفروض بدانیم؛ چراکه اولین گام در اقامه برهان این است که مقدّمات برهان بتوانند از ماوراى خویش حکایت کنند و تا زمانى که تکلیف حکایت روشن نشده باشد، چگونه مىتوان استدلال آورد؟ ارائه هر تصوّر و تصدیقى، مبتنى بر این است که حکایت آن مفهوم را مفروض گرفته باشیم و حال آنکه این اوّل کلام است.21 در ادامه، به بیان برخى شواهد خواهیم پرداخت که به نوعى، نقض حکایت شأنى مىباشند.
باطل بودن حکایت شأنى (بالقوّه) در تقسیم علم حصولى به تصوّر و تصدیق
یکى از شواهد ذاتى بودن حکایت فعلى، صحیح نبودن حکایت شأنى است؛ از طرفى همه فلاسفه و منطقدانان حتى معتقدان به حکایت شأنى (از جمله استاد مصباح) بر این باورند که «علم حصولى» به تصوّر و تصدیق تقسیم مىشود و مقسم تصوّر «علم حصولى» است،22 از طرف دیگر معتقدان به حکایت شأنى حکایت در تصوّرات را شأنى و بالقوّه مىدانند.23 البته اگر حکایت در تصوّرات را شأنى بدانیم، سخنى متناقض گفتهایم؛ چون اگر تصوّرْ قسمى از علم حصولى است، حکایت تصوّرات باید فعلى باشد تا علم بر آن صدق کند و حال آنکه استاد مصباح حکایت در تصوّرات را نه فعلى، بلکه شأنى مىدانند و معتقدند: با تحقّق شرایطى خاص، حکایت تصوّرات فعلى مىشود. به عبارت دیگر، تحقّق علم در تصوّرات، مشروط به شرایط خاصى است که تا آن شرایط تحقّق نیابد، حکایت تصوّرات، بالفعل نمىشود و علم نیست. بنابراین، مقسم قرار دادن علم حصولى براى تصوّرات، امرى پارادوکسیکال است؛ چون ـ از طرفى ـ تصوّراتْ علم هستند، یعنى باید حکایت ذاتى (فعلى) داشته باشند و از طرف دیگر هنوز علم نیستند، زیرا حکایت در تصوّراتْ شأنى است و فعلى شدن حکایت در آنها در گرو تحقّق برخى شرایط است و این جمع بین دو امر متناقض مىباشد: علم بودن تصوّرات (چون مقسم علم حصولى است) و علم نبودن تصوّرات (شأنى بودن حکایت تصوّرات).
باطل بودن حکایت شأنى (بالقوّه) در تقسیم مراتب علم
صاحب نظریه حکایت شأنى، علم حصولى و حضورى را به آگاهانه، نیمهآگاهانه، و ناآگاهانه24 تقسیم مىکند و این تقسیم از ابتکارات اوست. از طرف دیگر، در نظریه حکایت شأنى، یکى از شرایط تحقّق حکایت فعلى «توجه فاعل شناسا» به مشابهت بین حاکى و محکى دانسته شده است؛25 حال آنکه مشروط قرار دادن حکایت به «توجه فاعل شناسا»، با تقسیم علم به آگاهانه، نیمهآگاهانه، و ناآگاهانه سازگار نیست. به عبارت دیگر، تقسیم علم به آگاهانه، نیمهآگاهانه، و ناآگاهانه با شرط قرار دادن «توجه نفس فاعل شناسا» براى فعلیت حکایت (علم) سازگار نمىباشد؛ زیرا فاعل شناسا در قسم نیمهآگاهانه توجه کامل ندارد و در قسم ناآگاهانه هیچگونه توجهى نمىکند.
بنابراین، مطابق دیدگاه حکایت شأنى که «توجه نفس فاعل شناسا» را شرط فعلیت حکایت مىداند، در دو مرتبه اخیر که فاعل شناسا داراى توجه کامل نیست، علم و حکایت تحقّق نمىیابد و لذا نباید تقسیم علم به این سه مرتبه صحیح باشد؛ چراکه شرط اصل حکایت و علم حصولى، توجه فاعل شناسا بود (پس، با نبود این شرط، علمى تحقّق نمىیابد.) در نتیجه، تقسیم علم به این سه مرتبه صحیح نیست؛ علم تنها متعلّق به مرتبه اوّل است و دو مرتبه اخیر، خارج از مراتب علم شمرده مىشوند. بیان منطقى اشکال را بدین شکل مىتوان ارائه کرد: اگر حکایت در علم حصولى مشروط به توجه فاعل شناساست، تقسیم علم حصولى به آگاهانه، نیمهآگاهانه، و ناآگاهانه صحیح نمىباشد (زیرا در دو قسم نیمهآگاهانه و ناآگاهانه، فاعل شناسا توجهى ندارد)، ولى تالى باطل است؛ چون تقسیم علم به آگاهانه، نیمهآگاهانه، و ناآگاهانه، از ابتکارات صاحب نظریه حکایت شأنى است. بنابراین، حکایت در علم حصولى نباید مشروط به توجه فاعل شناسا باشد؛ در واقع، حکایت مفاهیم به طور مطلق مشروط به هیچ شرطى از جمله «توجه فاعل شناسا» نیست.
باطل بودن حکایت شأنى (بالقوّه) در ترکیب تصوّرات
مطابق دیدگاه استاد مصباح، تصوّرات تا زمانى که در قالب قضیه گنجانده نشده باشند، حکایتشان شأنى است و یکى از شرایط فعلیت یافتن حکایت این است که تصوّر مفرد در ترکیب قضیه گنجانده شود26 و در آن صورت است که گامى به فعلیت حکایت نزدیک شده است. لازمه این سخن آن است که براى تصوّر مفرد، حکایتى شأنى و بالقوّه قائل باشیم و براى همان تصوّر، با تحقّق شرایطى ـ انضمام تصوّرات دیگر در قالب قضیه، تصدیق فاعل شناسا، و صادق بودن قضیه ـ حکایت فعلى معتقد باشیم. در این صورت، براى مرکّب، حکمى غیر حکم اجزاى آن قرار دادهایم؛ در حالى که این ترکیب، ترکیبى اعتبارى است و نمىتواند حکمى غیر از حکم افراد داشته باشد.
بنابراین، حکایت تصوّرات به صورت مفرد نیز باید بالفعل باشد و مشروط به شرایط نباشد؛ در واقع، حکایت تصوّرات، بالقوّه و شأنى نیست، بلکه بالفعل و ذاتى تصوّرات است. با توجه به تحلیل درونى و یافت حضورى، و نقضهاى وارد بر دیدگاه حکایت شأنى، مىتوان چنین برداشت کرد که حکایت تصوّرات و تصدیقات، بالفعل و ذاتى آنهاست و براى بالقوّه و شأنى بودن حکایت، وجهى باقى نمىماند.
نتیجهگیرى
از آنجایى که حکایتْ ذاتى (باب ایساغوجى) مفاهیم است و حکایت تمام ذات آنها مىباشد، حاکى در حکایتش، نیازمند اعتبار معتبر و جعل جاعل نیست و بدون هیچ قید و شرطى، بالفعل، از ماوراى خودش حکایت مىکند. بنابراین، حاکى هیچگاه نمىتواند بالقوّه از ماورایش حکایت داشته باشد؛ چون حکایتْ تمام ذات حاکى است و اگر حاکى بخواهد حکایتِ بالقوّه از ماورایش داشته باشد، تخلّف ذات شىء از شىء لازم مىآید. در نتیجه، مفاهیم ـ بالفعل و بدون اعتبار فاعل شناسا ـ حاکى از ماوراى خود مىباشد.
استاد فیاضى معتقد است: آنگونه که از کلام آخوند برمىآید، «علم حصولى» همان حالت حاکویت عاِلم از واقع مىباشد؛27 واقع به معناى نفسالامر است که اعم از وجود و موجود، عدم و معدوم، و امور اعتبارى مىباشد. این حالت حاکویتِ نفس فاعل شناسا را «علم حصولى» مىگویند. به عبارت دیگر، «مفهوم» عبارت است از: علم حصولى؛ یعنى نفسْ وضعى پیدا مىکند که با آن وضع، حاکى و نشاندهنده امرى مىشود. بنابراین، نفس فاعل شناسا را حاکى، و حالتى را که براى نفس پدیدار مىشود حکایت یا همان علم حصولى مىگویند؛ امّا «صورت ذهنى»، مطابق دیدگاه استاد فیاضى، نقش محکى ذهنى را در فرایند حکایت دارد و در حقیقت، واقعیتى در ظرف ذهن است که حالت نفسانى از آن حکایت مىکند و همان «وجود ذهنى محکى» است.
توضیح اینکه وقتى حالت نفسانى فاعل شناسا در حالِ نشان دادن و حکایت بالفعل از ماوراى خود مىباشد، محال است که این حاکى بالفعل بدون محکى باشد؛ نمىتوان فرض کرد که چیزى حاکى شمرده شود، ولى محکى نداشته باشد (زیرا خُلف در حاکى بودن است) به عبارت دیگر، حکایت امرى اضافى است و دو طرف اضافه؛ یعنى حاکى و محکى باید وجود داشته باشند تا حکایت تحقّق پذیرد.
بنابراین، بدون محکى، وجود حاکى ممکن نیست. چه بسا کسى تصوّر کند که محکى همان امرى است که در خارج تحقّق دارد، امّا این پندار غلط است؛ چون بسیارى از حاکىها هستند که در حال حکایت، محکى آنها وجود خارجى ندارد؛ مثل اینکه شما علم به ظهور امام زمان (عجلاللّه تعالى فرجهالشریف) یا علم به قیامت دارید، ولى وجود خارجى آنها محقّق نشده است. همچنین است تمام خطاهاى چشم انسانها، که رنگها را به صورت زرد، قرمز و... مىبیند؛ در حالى که به واقع، ممکن است، به گونهاى دیگر باشند. مثال دیگر شخصى است که در کویرى سوزان، با سرگردانى به دنبال آب مىگردد؛ ناگهان نفس وى آب را نشان مىدهد، حال آنکه در واقع سراب بوده و نفسْ به اشتباه آن را آب نشان داده است. در اینگونه مثالها که نفس فاعل شناسا خطا مىکند، از طرفى حاکى در حال نشان دادن چیزى است، از طرف دیگر محکى خارجىاى وجود ندارد تا حاکى آن را نشان دهد. ادلّه وجود ذهنى اثبات مىکند که محکى در صقع خود نفس موجود است که آن را وجود ذهنى مىنامند.
بنابراین، در تمام مثالها اعم از علم فاعل شناسا به امور آینده، حال یا گذشته، مواضعى که علم فاعل شناسا خطا یا صواب است، و به طور کلّى همهجا (چه آنجا که محکى در خارج تحقّق نداشته باشد و چه آنجا که محکى خارجى وجود دارد)، معتقدیم که محکى در صقع نفس ما قرار دارد؛ چون علم حصولى از آن جهت که علم حصولى است، در همه مواضع، خود را درون ما نشان مىدهد و این محکى، همان صورت ذهنى است و در واقع، همان وجود ذهنى مىباشد. در نتیجه، وجود ذهنى غیر از علم حصولى است؛ چون علم حصولى آن حالت نفسانى است که عین حکایت و عین حاکویت نفس مىباشد و محکى آن عبارت از صورت ذهنى محکى یا وجود ذهنى آن است.
البته مثالهایى که در اینجا آوردیم، اعم از علم فاعل شناسا به امور آینده یا گذشته و...، به این دلیل بود که محکى ذهنى در اینگونه مثالها امرى روشن بود؛ وگرنه در تمامى مواردى که فاعل شناسا علم به امرى پیدا مىکند، محکى ذهنى، محرز و یقینى است. براى مثال، اگر فاعل شناسا در حال دیدن زید است، زید را در ظرف وجود خودش نمىبیند؛ زید در ذهن ترسیم شده، وجود ذهنى زید مىشود و علم حصولى، که همان حالت نفسانى باشد، آن را نشان مىدهد (هرچند این حالت نفسانى، علاوه بر صورت ذهنى زید، زید خارجى را نیز نشان مىدهد.)
خلاصه آنکه مطابق نظر استاد فیاضى، «نفس فاعل شناسا» حاکى و «حالت نمایشگرى نفس» حکایت یا علم حصولى است؛ «صورت ذهنى» نیز محکى ذهنى است و واقع نفسالامرى، در صورتى که وجود داشته باشد، محکى عینى خواهد بود. این دیدگاه مخالف نظر مشهور است.
مطابق نظر استاد فیاضى، دو گونه محکى بیانشده، محکىِ بالذّات مىباشند و در واقع، محکى بالعرض نداریم؛ به عبارت دیگر، در بحث علم و حکایت، معلوم بالعرض و محکى بالعرض وجود ندارد و هر دو نوع محکى، بالذّات مىباشند. مستند این سخن آن است که با علم حضورى و بالوجدان ثابت شد که حکایتگرى و نمایشگرى، ذاتى مفاهیم است؛ لذا اگر مفهومى بدون واسطه (بالذّات)، حکایتى از ماورایش نداشته باشد، لازم مىآید چیزى از ذاتیاتش تخلّف کرده باشد و تخلّف از ذاتیات، امرى محال است. به عبارت دیگر، مفاهیم باید اشیا (محکیات) را در هر ظرفى که تحقّق دارند، بدون هیچ واسطهاى، نشان دهند (تالى)؛ چراکه بالوجدان ثابت شد، حکایتْ ذاتى مفاهیم شمرده مىشود و تخلّف از آن محال است (اعم از اینکه محکى در ظرف خارج یا در ظرف ذهن تحقّق داشته باشد.)
البته، مفهومْ همه این محکىها را در عرض هم نشان مىدهد و اینگونه نیست که به واسطه صورت ذهنى قلم، قلم خارجى معلوم باشد؛ آنگونه که مشهور معتقدند: شىء خارجى، معلوم بالعرض است (زیرا این سخن مشهور در صورتى صحیح است که آن مفهوم، فقط صورت ذهنى را نشان بدهد و از نشان دادنِ آن واقع به کلّى اجتناب ورزد.) منتها چون صورت ذهنى قلمْ صورت ذهنى قلم خارجى است، قلم خارجى هم معلوم فاعل شناسا مىشود؛ به عبارت دیگر، چون صورت ذهنى قلم و قلم خارجى ماهیت یکسانى دارند، وقتى قلم ذهنى براى ما معلوم است، مىگوییم که قلم خارجى هم معلوم است و در واقع این نوعى مجاز است. براى مثال، ممکن است که شما شخصى را فقط به واسطه عکس او، بشناسید؛ در این صورت، شما آن شخص را ندیدهاید و اگر بگویید: من فلانى را دیدهام، مجازگویى کردهاید (چون صاحب عکس را تا به حال ندیده و تنها تصویرش را دیدهاید.)
کلام مشهور دقیقا نظیر همین مثال است. مشهور معتقدند که آن صورت ذهنى که در نفس حاضر است، معلوم بالذّات و محکى بالذّات مىباشد؛ امّا آن شىء خارجى همانند شخصى است که شما تا به حال او را ندیدهاید و در نتیجه، معلوم حقیقى شما نیست؛ یعنى صورت ذهنى، شىء خارجى را اصلاً نشان نمىدهد. منتها چون این صورت ذهنى، در ماهیت، با شىء خارجى یکسان است، مىگوییم که شىء خارجى نیز معلوم است. در واقع، صورت ذهنى، واسطه در عروض معلومیت به شىء خارجى است و حال آنکه ذاتى بودن حکایت براى مفهوم، اقتضا دارد که هم صورت ذهنى را نشان دهد و هم شىء خارجى را. و در واقع، هر دو معلوم بالذّات فاعل شناسا هستند و هیچگونه مجازى در معلوم بودن نیست. این همان سخن مشهور است که مىگویند: «هر علم حصولى، کلّى است»؛ یعنى هیچ مفهومى اختصاص به مصداقى خاص که محکى آن علم حصولى باشد، ندارد.
یکى از ویژگىهاى حاکى این است که در حکایتش اختصاص به محکى خاصّى ندارد، بلکه حکایتش فراگیر است؛ به گونهاى که هر محکى در هر موطن و نفسالامرى که باشد ـ اعم از خارج، ذهن، و اعتبار ـ آن را نشان مىدهد. به عبارت دیگر، مفهومْ معناى خود را آنچنانکه هست، نشان مىدهد؛ منتها اگر معنا در خارج باشد، علاوه بر صورت ذهنى (وجود ذهنى محکى)، وجود خارجى محکى را هم نشان مىدهد و اگر معنا در خارج تحقّق نداشته باشد، ذهن فاعل شناسا محکى را در ظرف خودش (محکى ذهنى) نشان مىدهد (به عبارت دیگر، وجود ذهنى محکى را نشان مىدهد.) براى مثال، وقتى فاعل شناسا قلم را مىبیند، حالتى در نفسش پدیدار مىشود که آن حالت، تمام قلمها را نشان مىدهد؛ اعم از صورت ذهنى قلم (محکى ذهنى)، خود قلم خارجى، و حتى قلمهایى که بناست از همان کارخانه با همان ویژگى تولید شود یا قبلاً تولید شده و هنوز فاعل شناسا آنها را ندیده است.
البته، مفهومْ همه این محکىها را به طور یکسان و در عرض هم نشان مىدهد و اینگونه نیست که به واسطه صورت ذهنى قلم، آن قلم خارجى معلوم فاعل شناسا شود؛ در واقع، بدینگونه نیست که حاکى، صورت ذهنى را بالذّات و محکى خارجى را بالعرض نشان دهد (آنگونه که مشهور معتقدند)، بلکه همه انواع محکى در محکى بودن یکسان مىباشند. دلیل فراگیر بودن حاکى در حکایتش این است که کار مفاهیم، صرفا نمایشگرى است و این ذاتى مفاهیم و تمام حقیقت آنها مىباشد؛ مفاهیم نسبت به خارجى یا ذهنى، واقعیت داشتن و صادق بودن محکى یا واقعیت نداشتن و صادق نبودن محکى، ساکت مىباشند.
بنابراین، مفاهیم (علم حصولى) درصدد نشان دادن محکى هستند؛ امّا اینکه محکى در واقع نیز اینگونه است، مربوط به بحث حکایت نیست و در واقع، علم حصولى صرفا حاکویت دارد و کارى به این ندارد که واقع نیز همینگونه است یا خیر؟ مثل مفهوم «آب» که «سراب» را به صورت «آب» نشان مىدهد و کارى ندارد که در واقع، این چیز، آب است یا آب نیست؟ اینجا محکى ما همان صورت ذهنى است و محکى واقعى ندارد. پس اگر محکى واجد همه خصوصیات همان واقعیتى است که فاعل شناسا آن را مىبیند، مفهومْ محکى واقعى را نشان مىدهد؛ ولى اگر فاعل شناسا آن شىء را آنگونه که هست نمىبیند، حاکىْ نه محکى واقعى، بلکه فقط محکى فرضى و صورت ذهنى را نشان مىدهد. امّا به هر روى، حکایتِ علم حصولى از محکى به صورت فراگیر است.
بنابه دیدگاه استاد فیاضى، حکایت هر مفهوم، درگرو این نیست که از مصداق و محکى واقعىاش گرفته شده باشد؛ بلکه درگرو آن است که محکىاى داشته باشد، هرچند خودِ آن را نفس طراحى کرده باشد (چون حاکویتْ ذاتى مفهوم است، حال از هر جایى که پیدا شود.) براى مثال، وقتى که شما در تابستان به آسفالت خیابان نگاه مىکنید، با تابش آفتاب بر روى آن، تصوّر آب را در نفس خود پدیدار مىبینید؛ این تصوّر، آب را نشان مىدهد، فرقى هم نمىکند که از کجا پیدا شده است. همچنین، خطاهایى داریم که صوابى براى آنها پیدا نشده است؛ مثل وقتى که در بین طلوعین به آسمان نگاه مىکنیم و آن را آبى مىبینیم، این حالتِ علم حصولى ما، حکایت از رنگ آبى مىکند؛ شاید آسمان آبىرنگ نباشد. در حقیقت، وجود رنگ خودش مشکوک است؛ و اینکه در خارج رنگى هست یا نه، هنوز اثبات نشده است (هرچند تمایز واقعى عوامل ادراک رنگها قطعى است، امّا این امر دلالت بر وجود رنگها در خارج ندارد.)
مشهور صورت ذهنى را حاکى مىدانند، امّا استاد فیاضى صورت ذهنى را محکى بالذّات مىشمرد و حاکى را همان مفهوم مىداند. با مراجعه به تعریف مشهور از «علم» یا «ادراک»،28 مىتوان پى برد که مشهور «علم» یا «ادراک» را همان صورت حاصله در نفس مىدانند؛ با این تفاوت که مشّائیان معتقدند: «صورت ذهنى» به نفس فاعل شناسا ضمیمه مىشود و در واقع، عرض (کیف نفسانى) براى جوهر نفس است، امّا مفسّران آخوند بر این باورند که صورت ذهنى، عین نفس و سعه وجودى نفس است (مادّه و صورت). بنابراین، از تعاریف برخى از فلاسفه، مىتوان به این نکته پى برد که آنان «صورت ذهنى» را مساوى یا مرادف با «علم حصولى» مىدانند؛ امّا استاد فیاضى بر این باور است که «صورت ذهنى»، «وجود ذهنى محکى» است و «حالت حکایت» که براى فاعل شناسا حاصل مىشود، همان «علم حصولى» است.
مشهور محکى یا معلوم را به بالذّات و بالعرض تقسیم مىکنند؛ اما استاد فیاضى محکى را منحصر در محکى بالذّات مىداند. این تقسیم از آنجا ناشى مىشود که مشهور «علم حصولى» را همان «صورت ذهنى» مىدانند و معتقدند که فاعل شناسا، بالذّات، صورت ذهنى را مىیابد و چون صورت ذهنى ماهیت معلوم خارجى است، با آن به معلوم خارجى علم پیدا مىکند؛ بدون آنکه خود معلوم خارجى براى عالم حاضر باشد. از اینرو، مشهور معلوم و محکى را به دو قسم بىواسطه (بالذّات) و باواسطه (بالعرض یا بالمجاز) تقسیم مىکنند.
کلام مشهور در این تقسیم چنین است:
«انّ الّذى یطلق علیه اسم المعلوم قسمان احدهما هو الّذى وجوده فى نفسه غیروجوده لمدرکه و صورته العینیة غیر صورته العلمیة و هو المعلوم بالعرض و ثانیهما هو الّذى وجوده فى نفسه هو وجوده لمدرکه و صورته العینیة هى بعینها صورته العلمیة و هو المعلوم بالذات.»29
در این راستا، استاد فیاضى معتقد است که کار مفاهیم، صرفا نشان دادن مىباشد و این ذاتىِ مفاهیم و تمام حقیقت آنهاست؛ هنگامى که امرى ذاتى چیزى شد، واسطه داشتن براى تحقّق این ذاتى معنا ندارد. از اینرو، اگر حکایت را براى مفهوم، ذاتى دانستیم، مفهومْ هم صورت ذهنى (وجود ذهنى محکى) و هم شىء خارجى (وجود خارجى محکى) را بالذّات نشان مىدهد؛ در واقع، هر دو معلوم بالذّات فاعل شناسا هستند و واسطه و مجازى در معلوم بودن و حکایت داشتن حاکى وجود ندارد.
حکایتْ گاهى نسبت به حاکى، و گاهى نسبت به فاعل شناسا سنجیده مىشود. استاد فیاضى بر این باور است که حکایت براى علم حصولى ذاتى باب ایساغوجى است، چون تمام حقیقت علم حصولى چیزى جز حکایت نیست؛ هرچند حکایت ـ نسبت به فاعل شناسا ـ ذاتى باب برهان باشد؛ زیرا هرچیزى براى خودش ذاتى باب ایساغوجى مىباشد (مثل اینکه معلولیت براى خود معلولیتْ ذاتى باب ایساغوجى، ولى براى زیدْ ذاتى باب برهان است؛ یعنى براى معلولیت زید، نباید چیزى به آن ضمیمه شود.) امّا مشهور بر این باورند که «حکایت» ذاتى باب برهان براى «مفاهیم» مىباشد؛ چون مفاهیم از نظر ایشان همان وجودات ذهنى هستند که ماهیت امور واقعى و کیف نفسانى مىباشند.
1 کارشناس ارشد فلسفه، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره. marifat@qabas.net
2 استاد مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره. دریافت: 16/12/88 ـ پذیرش: 19/2/89.
پی نوشت
1ـ ر.ک:
1) ابونصر فارابى، المنطقیات للفارابى، تحقیق محمّدتقى دانشپژوه، ج 1، ص 266 و ج 2، ص 11 و ج 3، ص 435.
2) ابنسینا، شرح الاشارات و التنبیهات، ج 1، ص 21ـ22.
3) خواجه نصیرالدین طوسى، الجوهر النضید، ص 36ـ37.
4) خواجه نصیرالدین طوسى، اساس الاقتباس، ص 61ـ63.
5) ملّاهادى سبزوارى، شرح منظومه، تعلیقه حسن حسنزاده آملى، ج 1، ص 95 و ج 3، ص 636.
6) قطبالدین رازى، شرح رسالهالشمسیه القزوینى (الکاتبى)، ص 28.
7) شهابالدین سهروردى، مجموعه مصنّفات، ج 2، ص 15.
8) قطبالدین شیرازى، شرح حکمهالاشراق، ص 38ـ43.
9) عبداللّهبن شهابالدین یزدى، الحاشیة على تهذیبالمنطق، ص 14ـ15.
10) همان، حاشیه محمد على، ص 179.
11) شمسالدین محمّد شهرزورى، شرح حکمهالاشراق، ص 35 و ر.ک: همان ص 39.
2ـ البته نظریه استاد مصباح مبنى بر «شأنى بودن حکایت»، در همین مجله به عنوان «ماهیت حکایت از دیدگاه استاد مصباح» از نگارنده به چاپ رسیده است. ر.ک: مهدى برهان مهریزى و مجتبى مصباح، «ماهیت حکایت از دیدگاه استاد مصباح»، معرفت فلسفى، ش 23، ص 11ـ50.
3ـ ر.ک: شرفالدین خراسانى، نخستین فیلسوفان یونان، ص 227ـ228.
4ـ ر.ک: ریچارد پاپکین و آوروم استرول، کلیات فلسفه، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى، ص 275.
5ـ ر.ک: همان.
6ـ ر.ک: مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 9، ص 217ـ219.
7ـ ر.ک: ابنسینا، شرحالاشارات والتنبیهات، ص 39ـ46؛ خواجه نصیرالدین طوسى، اساسالاقتباس، ص 381ـ384؛ همو، الجوهرالنضید، مقدّمات برهان، ص 207؛ محمّدرضا مظفّر، المنطق، ص 366ـ367.
8ـ ر.ک: ابنسینا، منطقالمشرقیین، ص 15؛ خواجه نصیرالدین طوسى، الجوهرالنضید، ص 9؛ عبداللّهبن شهابالدین یزدى، الحاشیه على تهذیبالمنطق، ص 23 و 188؛ قطبالدین رازى، شرح مطالعالانوار فى المنطق، ص 28؛ سمیع دغیم، موسوعه مصطلحات علم منطق عندالعرب، ص 108.
9ـ ر.ک: ابونصر فارابى، همان، ج 2، ص 11؛ ابنسینا، شرحالاشارات و التنبیهات، ج 1، ص 21؛ خواجه نصیرالدین طوسى، الجوهرالنضید، ص 36ـ37؛ همو، اساسالاقتباس، ص 61ـ63؛ ملّاهادى سبزوارى، همان، ج 1، ص 95.
10ـ ر.ک: ابونصر فارابى، همان، ج 2، ص 11؛ ابنسینا، شرحالاشارات والتنبیهات، ج 1، ص 21؛ خواجه نصیرالدین طوسى، الجوهرالنضید، ص 36ـ37.
11ـ ر.ک: ابونصر فارابى، همان، ج 2، ص 11؛ ابنسینا، شرحالاشارات و التنبیهات، ج 1، ص 21ـ22؛ خواجه نصیرالدین طوسى، الجوهرالنضید، ص 36ـ37؛ همو، اساسالاقتباس، ص 61ـ63؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 35.
12ـ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة فى الاسفارالعقلیة الاربعة، ج 2، ص 141.
13ـ ملّاهادى سبزوارى، همان، ج 2، ص 484 و ج 4، ص 133؛ ملّاصدرا، شرح الهدایهالاثیریة، ص 378؛ خواجه نصیرالدین طوسى، الجوهرالنضید، ص 192؛ قطبالدین رازى، شرح الرسالهالشمسیة، ص 182؛ قطبالدین شیرازى، همان، ص 38؛ عبداللّهبن شهابالدین یزدى، الحاشیه على تهذیبالمنطق، ص 14ـ15؛ همو، الحاشیه على تهذیب المنطق، حاشیه محمد على، ص 179.
14ـ ر.ک: مهدى برهان مهریزى و مجتبى مصباح، همان، ص 23ـ28.
15ـ ر.ک: مصاحبه اول استاد فیاضى، ص 1.
16ـ همان، ص 2.
17ـ ر.ک: غلامرضا فیاضى، درآمدى بر معرفتشناسى، ص 153.
18ـ همان.
19ـ همان، ص 155.
20ـ ر.ک: مصاحبه اول با استاد فیاضى، ص 2.
21ـ ر.ک: مصاحبه دوم با استاد فیاضى، ص 3.
22ـ قطبالدین رازى، شرح مطالعالانوار فى المنطق، ص 8؛ ابنسینا، منطقالمشرقیین، ص 9؛ خواجه نصیرالدین طوسى، الجوهرالنضید، ص 192؛ قطبالدین شیرازى، شرح حکمهالاشراق، ص 38؛ عبداللّهبن شهابالدین یزدى، الحاشیه على تهذیبالمنطق، ص 15؛ همو، الحاشیه على تهذیبالمنطق، حاشیه محمد على، ص 179؛ محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه، ص 184.
23ـ ر.ک: محمّدتقى مصباح، همان، ص 184.
24ـ همان، ج 1، ص 177.
25ـ ر.ک: مهدى برهان مهریزى و مجتبى مصباح، همان، ص 24ـ25.
26ـ همان، ص 26.
27ـ ر.ک: ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیه، ج 6، ص 324؛ عبدالرسول عبودیت، درآمدى بر نظام حکمت صدرایى، ج 2 ص 66ـ69 استاد عبودیت براین باورند مطابق اصالت وجود، واقعیت علم معلوم بالذات است و صورت ذهنى همانند واقعیت خارجى، معلوم بالعرض است.
28ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، فصل 7، نمط 3، ج 2، ص 308؛ بهمنیار، التحصیل، ص 745؛ خواجه نصیرالدین طوسى، الجوهرالنضید، ص 192؛ ملّاصدرا، التصور و التصدیق، ص 307.
29ـ ابنسینا، شفاء، ج 2، ص 466؛ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة، ج 3، ص 31 و 161 و ج 6، ص 151؛ فخرالدین رازى، مفاتیحالغیب، ص 108ـ110؛ ملّامهدى نراقى، همان، ج 1، ص، 379؛ ملّاصدرا، شرح الهدایهالاثیریة، ص 385؛ ملّاهادى سبزوارى، همان، ج 4، 295.
- ـ ابن سینا، شرح الاشارات و التنبیهات، قم، الکتاب، 1403ق.
- ـ ـــــ ، منطق المشرقیین، قم، کتابخانه آیت اللّه مرعشى نجفى، 1405ق.
- ـ برهان مهریزى، مهدى و مجتبى مصباح، «ماهیت حکایت از دیدگاه استاد مصباح»، معرفت فلسفى، ش 23، بهار 1388، ص 11ـ50.
- ـ بهمنیار، التحصیل، تهران، دانشگاه تهران، 1349.
- ـ پاپکین، ریچارد و آوروم استرول، کلیات فلسفه، ترجمه سید جلال الدین مجتبوى، تهران، حکمت، 1383.
- ـ خراسانى، شرف الدین، نخستین فیلسوفان یونان، تهران، سپهر، 1357.
- ـ دغیم، سمیع، موسوعه مصطلحات علم منطق عندالعرب،
- ـ رازى، فخرالدین، مفاتیح الغیب، بیروت، دارالکتب العلمیه، 1411ق.
- ـ رازى، قطب الدین، شرح رساله الشمسیة القزوینى (الکاتبى)، قم، رضى، 1363.
- ـ ـــــ ، شرح مطالع الانوار فى المنطق، قم، کتبى نجفى، بى تا.
- ـ سبزوارى، ملّاهادى، شرح منظومه، تعلیقه حسن حسن زاده آملى، قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1380.
- ـ سهروردى شهاب الدین (شیخ اشراق)، مجموعه مصنّفات، قم، بیدار، 1381.
- ـ شهرزورى، شمس الدین محمّد، شرح حکمه الاشراق، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1372.
- ـ شیرازى، قطب الدین، شرح حکمه الاشراق، چاپ افست.
- ـ طوسى، خواجه نصیرالدین، اساس الاقتباس، تهران، دانشگاه تهران، 1361.
- ـ ـــــ ، الجوهرالنضید، قم، بیدار، 1362.
- ـ عبودیت، عبدالرسول، درآمدى بر نظام حکمت صدرایى، تهران، سمت، 1385.
- ـ فارابى، ابونصر، المنطقیات، تحقیق محمّدتقى دانش پژوه، قم، کتابخانه آیت اللّه مرعشى نجفى، 1408ق.
- ـ فیاضى، غلامرضا، درآمدى بر معرفت شناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1386.
- ـ مصباح، محمّدتقى، آموزش فلسفه، چ هشتم، تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1377.
- ـ مطهّرى، مرتضى، مجموعه آثار، چ پنجم، قم، صدرا، 1380.
- ـ مظفّر، محمّدرضا، المنطق، بیروت، دارالتعارف، 1405ق.
- ـ ملّاصدا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، الحکمه المتعالیة فى الاسفارالعقلیة الاربعة، قم، مصطفوى، بى تا.
- ـ ـــــ ، التصور و التصدیق، بى جا، بى نا، بى تا.
- ـ ـــــ ، شرح الهدایه الاثیریه، بیروت، مؤسسه التاریخ العربى، 1422ق.
- ـ یزدى، عبداللّه بن شهاب الدین، الحاشیه على تهذیب المنطق، قم، جامعه مدرسین، 1405ق.